تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


فصل پنجاه

الهام:بچه ها بیاید نهار!
بعد از اینکه کلی قایم موشک بازی کردیم گشنمون شد ناجور!الهام و دلسا و نوشین رفتن تا غذا درست کنن!
با این حرف الهام که گفت نهار حاضره همه مثه این قحطی زده های سومالی حمله ور شدیم به سمت سفره!
من:آخ جــ ـــون!ماکارانی!!
همه لبخندی به این ابراز احساسات من زدن!
سعید:بچه ها روح پاک و شاد بچه ها توی آتاناز وجود داره!خوش به حالش!مثه ماها درگیر دنیای بزرگترا نمیشه و همیشه راحت زندگی خودشو میکنه!راحت میخنده،راحت شیطونی میکنه!
کیان:واقعا خوش به حالش!
من:شما ها هم سعی کنین روح بچگی هاتون رو حفظ کنین!بزرگ بودن زیادم خوب نیست!گاهی بچه بودن و دور بودن از دنیای پر از نگرانی بزرگترا خیلی لذت بخشه!
خشایار:بَه!خانوم روانشناس!
من:بعله آقای رفتگر!
دلسا:تو رو خدا کل کل نکنین!بزارین در کمال آرامش غذا بخوریم!
سپیده:راست میگه!
آرسین:دیگه چون سپیده گفت،کل کل نکنین!
من:باشه بابا!
همه داشتن غذاشونو میخوردن و کسی حواسش به من نبود!از سر سفره بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه!
آخ آخ!!بهترین قسمت ماکارانی ته دیگشه!کرم شیطنتم شروع به فعالیت کرد!من که به کسی ته دیگ نمیدم! جلوی اوپن آشپزخونه وایسادم وبا صدای غمگینی رو به بچه ها گفتم:میدونید تنهایی یعنی چی؟؟!
همه کپ کردن!خب این لحن غمگین از من بعیده!
با نیش باز گفتم:ینی بدون هیچ مزاحم و شریکی ته دیگ ماکارانی رو بخوری!!!
خخخخخ!!
اینو گفتم و قابلمه به دست دوییدم تو اتاق و در رو قفل کردم!!ینی صحنه بودا!
صدای هوار و داد بچه ها میومد!!
خشایار:آتاناز تک خور!!باز کن این درو!!ما هم ته دیگ میخوایم!!
قهقهه ای زدم و گفتم:عمرا!!ته دیگ مال منه!!
آرسین:اهریمن ما هم آدمیم!!
من:اهریمن خودتی نکبت!
دلسا با صدای غمگینی گفت:آتـــ ــــایی؟!من که میدونم دلت نمیاد تنهایی بخوری!
ای بابا!اینا هم نقطه ضعف گیر آوردن!از مهربونی من سو استفاده میکنن!
تند تند نصف ته دیگ ها رو خوردم و درو باز کردم!
یه هو مثه گله ی مارمولک ها ریختن تو!!
"گله ی مارمولک ها؟"
آرسین:کو؟ته دیگا کو!
با دهنی پر و باد کرده به قابلمه اشاره کردم!!
کیان:آخ جون ته دیـ…
با تعجب ادامه داد:پس بقیش؟!این که نصف قابلمس!
همه به طرف من برگشتن!!
با همون دهن پر و باد کرده که دورش زرد شده بود لبخندی زدم و دستمو تکون دادم!!
یه هو شلیک خنده ی بچه ها به هوا رفت!!صدای خندشون زمینو میلرزوند!!
باران:آتا خیلی باحالی!دختری به شیطونی و باحالی تو ندیدم!!
با بدبختی ته تیگ ها رو قورت دادم و گفتم:کوچیکتم!
خشایار با اخم گفت:نصف ته دیگ ها رو خوردی!حالا هیچی به ما نمیرسه!!
من:عه خب من عاشق ته دیگم!
الهام خنده ی مرموزی کرد و گفت:دلسا از قبل بهم گفته بود که آتاناز تا چه حد ته دیگ دوست داره!واسه همینم من یه قابلمه اضافی درست کردم!!
من:ایــ ـــول!
آرسین:ایول بی ایول!تو ته دیگ خوردی!
با لج بازی گفتم:نخیرم!من بازم میخوام!
آرسین ابروهاشو بالا انداخت و با شیطنت گفت:نــ ــــچ!
با حرص گفتم:برو بابا شفتالو!کرگدن بی خاصیت!میخورم خوبم میخورم!
همه ی بچه ها با هم گفتن:نــ ــــوچ!
من:نــ ـــامردا!
فصل پنجاه و یکم

بعد از این که کلی خواهش و التماس کردم به منم ته دیگ دادن!!مثه خودم دل رحمن!
الان ساعت شیش عصره!همچنان داره بارون میاد!فک کنم سیل ویلا رو ببره!
پسرا مشغول بحث درباره ی اقتصاد و این جور چیزا بودن!!
الهام و دلی و رزی با هم حرف میزدن!باران و نوشین و سپیده هم جدول حل میکردن!!پریا هم با باربیاش بازی میکرد!هی اینا رو لخت میکرد و لباس جدید تنشون میکرد!!
منم رو مبل لم داده بودم و در حالی که مثه گاو میوه میخوردم،با لب تابم تو نت چرخ میزدم!
صدای بحث و حرف زدن نوشین اینا بالا رفت!!
یه هو باران با صدای بلندی گفت:بچه ها نادرشاه چند تا زن داشته؟!
سعید با بهت گفت:هان؟!
باران خندید و گفت:یکی از سوالای جدوله!نمیتونیم حلش کنیم!
بلند گفتم:خب یکی!
آرمین:نخیر!پنجاه تا!
بدون توجه به این که الان تو جمع نشستم بلند گفتم:بیچاره اصن شلوار پاش نبوده!!
سکوت ویلا رو دربر گرفت!!
یه هو فهمیدم چی گفتم!دستمو کوبوندم رو دهنم و چشمامو گرد کردم!!
یه دفــ ــــعه….
بـــ ـــــوم…..
بچه ها منفجر شدن!!
به خصوص پسرا!
جوری قهقهه میزدن که پریا گریش گرفت!!مثه هیولا ها میخندیدن!!
حالا مگه بس میکردن؟!
دخترا دیگه نخندیدن!ولی پسرا یه نگاه به من میکردن و دوباره میزدن زیر خنده!!
پریا با گریه رو به الهام که سرخ شده بود گفت:مامانی…چیرا بقیه این جوری میکنن؟!
سعید در حالی که هنوز آثار خنده تو صورت و صداش مشخص بود گفت:پریا،بیا بغل دایی تا بهت بگم چرا این جوری میکنیم!
پریا دویید سمت سعید!
سعید پریا رو بغل کرد و به من اشاره کرد و گفت:پریا خاله آتاناز خیلی باحاله!ما به حرف خاله خندیدیم!
پریا:آره!دایی خشی میگه خاله آتاناز خیلی شیطونه!میگه همین شیطونیش دل آدما رو زیر و رو میکنه!
خشایار بلند گفت:پریا!چرا حرف الکی میزنی؟!
پریا چشماشو گرد کرد و گفت:خودت گفتی دایی!
کیان با لبخند شیطونی گفت:حرف راستو از بچه میشنون!!
خشی:خــ ــــفه!
من که هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم!!
من:برو بچ الان تو سایت هوا شناسی بودم!تا چهار روز آینده شمال بارونیه!ینی برنامه ی فردامون پرید!
تو همین لحظه صدای اس ام اس گوشی آرسین بلند شد!
آرسین یه نگاهی به اس ام اس کرد و نگاه معنی داری به تک تک بچه ها انداخت و رو به من گفت:فردا برمیگردیم!
کیان با جدیت گفت:درکش نمیکنم.
امین:هرکی یه جوره!
آرمین:نه دیگه تا این حد!باید یکی درستش کنه!
هان؟!اینا دارن چی میگن؟!چه خبره اینجا؟!
تا خواستم بپرسم صدای ناجــ ــــوری از گوشیم دراومد!!
بچه ها مرده بودن از خنده!!همه کف زمین ولو شده بودن و میخندیدن!!
آخه صدای اس ام اس گوشیم صدای چیزه…اِم…اصطلاع پزشکیش میشه باد معده!دیگه خودتون بفهمین صدای چیه!!!
آرسین:یا پیــ ــــغمبر!تو دیگه کی هستی!برو تو سیرک آتا!
من:باشه دو تایی با هم میریم!من دلقک میشم تو هم بشو میمون سیرک!
خنده ها شدید تر شد!
بازم پیام تبلیغاتی!!
من:ببین به خاطر یه تبلیغ چه جوری بی عفت شدیما!حالا اگه صفحه ی گوشیم روشن نمیشد فک میکردین کار خودم بوده!
بازم صدای خنده و قهقهه گوشمو کر کرد!
فصل پنجاه و دوم

تو راه برگشت بودیم!به خاطر بارون شدیدی که می بارید آروم آروم رانندگی میکردیم!
تو لکسوز من باران و نوشین و سپیده بودن!
دلسا با الهام خیلی صمیمی شده و امیر با خشایار!منم با باران و نوشین!ولی هنوزم اکیپ چهار نفره ی خودمون رو داریم!
صدای آهنگ گوشمو جر میداد!!
داد زدم:بابا کم کنین اون لا مصبو!
سپیده هم بد تر از من داد زد:نــ ـــه!همینش حال میده!!
داشت خوابم میگرفت!
دیشب تا حدودای سه و چهار بیدار بودم و تو نت ول میگشتم!!
من:سپیده خوابم گرفته!میزنم کنار تو بشین!
سپیده:باشه!پیاده شو!
باران:این چتر رو ببر تا خیس نشی!
سپی:دو قدمه ها!
باران:گاگول بارون داره مثه چی میاد!
من:سپیده چتر و بگیر و پیاده شو!
وقتی خوابم میاد سگ میشم!!دست خودم نیست!
سپیده هم که هفده ساله باهام دوسته و میدونه این جور مواقع نباید چیزی بگه،بدون حرف پیاده شد!
جامونو عوض کردیم و من رفتم عقب تا بخوابم!
باران بدون حرف ضبط رو کم کرد!
آخی!چه مظلوم شدن!
من:نمیخواد تریپ بچه مظلوما رو بردارین!!ضبط رو زیاد کن!تو سر و صدا هم خوابم میبره!!
نوشین جیــ ـــغ بلندی زد و گونمو بوس کرد و گفت:عاشقتم!!
من:وظیفته که عاشق من باشی!
چشمامو رو هم گذاشتم و خوابم برد!
********
با نوازش های دستی که لای موهام بود چشمامو باز کردم!
خشایار:آتاناز؟!بیدار شدی؟!
من:پـ نـ پـ!خوابم این روحمه که جلوته!
خندید و گفت:تهرانیم!نمیخوای پیاده شی با بچه ها خدافظی کنی؟!
من:چرا چرا!تو تشریف ببر تا منم بیام!
لبخندی زد و رفت!
وا!این چشه؟!قاطی کرده!
از ماشین پیاده شدم.بچه ها مشغول بغل کردن و خدافظی بودن!البته دخترا!حالا انگار قراره تا سال بعد همدیگه رو نبینن!شرط میبندم فردا با هم قرار خرید میزارن!!والا!
آرسین اومد پیشم!
آرسین:خواب بودی؟!
من:اوهوم!دیشب تا دیر وقت بیدار بودم!
آرسین:یه چند روزی استراحت کن تا بیام واسه آموزش رقص!
من:اِهـ ـــه!بیخیال شو جون من!
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:نمیشه!کم تر از دوماه دیگه آقا بزرگ میاد!باید همه چی درست باشه!
من:ای بترکی آرسین!
آرسین:تو زود تر!
من:بمیر بابا!بز کوهی!
آرسین:مگه سیفون نبودم؟!
خندیدم و گفتم:چرا!هم بز کوهی هم سیفون هم جیگر!!
با لبخند گفت:جیگر برازندمه!!
با شیطنت گفتم:خیلی زیاد!ولی من منظورم جیگر تو کلاه قرمزیه!!
چند ثانیه با بهت نگام کردم!
زدم زیر خنده و تازه اون موقع به خودش اومد!!
دویید دنبالم!!
دور بچه ها میدوییدم و فرار میکردم!!همیشه دوییدنم عالی بود!
کیان با خنده گفت:آرسین با این هیکل توپت داری دنبال یه جوجه فنچ میدویی و بهش نمیرسی؟!خاک تو سرت!
سر جام وایسادم و گفتم:عاقا اصن من جوجه فنچ تو کرکس بزرگ!!چه طوره؟!
کیان با چشمای گرد شده و شوک زده گفت:کرکس؟!
من:آرررره!!
آرسین از پشت گرفتم!اوخ!حواسم به این یکی نبود!
آرسین:حالا من جیگر تو کلاه قرمزیم؟؟!آره!!
اینو که نگفت صدای خنده ی بقیه رفت هوا!
خود آرسینم خندش گرفته بود!!
سپیده که نابود شده بود از شدت خنده!
من:آرسیــ ــــنی!آرسیـــ ــــن جونم!ولم کن دیگه!اصن مگه جیگر بده؟!شخصیت محبوب بچه هاست!!
آرسین:جبران میکنم دختر دایی!!
هر هر خندیدم و گفتم:بی صبرانه منتظرم پسر عمه!!
اینو که گفتم ولم کرد!
خدافظی کردیم و من،امیر و دلسا و سپیده رو رسوندم و خودم رفتم خونه!
شانس آوردم عمه خونه نبود!عمو متینم که همیشه شبا میاد!!با این تیپم عمه خانوم اگه خونه بود گردنمو میزد!!
خب بریم یه ذره لالا کنیم!!
فصل پنجاه و سوم

دو سه روزی از اون موقع که برگشتیم میگذره!آرسین قراره بیاد واسه آموزش رقص!
دیگه الانا باید پیداش بشه!
رو تختم دراز کشیده بودم که بازم اون صدا ناجوره از گوشیم دراومد!
آرسین خره اس داده بود!
"تا نیم ساعت دیگه اونجام"
تاخیراش زیاد شده!
عاقا به هر صورتی بود این نیم ساعت گذشت و صدای در اتاقم بلند شد!
تق تق!
من:بفرمایید!
در اتاق باز شد و آرسین اومد تو!
چــ ـــــی؟؟؟؟
این که باز اخماش تو همه!پووووف…حالا کی اینو تحمل میکنه!
آرسین:علیک سلام!
من:بابا من و تو که این حرفا رو نداریم سیفونی!حالا سلام!
با صدای مغرور و محکمش گفت:کارایی رو که قبلا یاد گرفتی انجام بده!!
من:بیخی!این رقصو یاد بده تا من خلاص شم!
سرد و خشن گفت:نشنیدی چی گفتم؟
زبون شیش متریم قطع شد!!
کارایی رو که تو این مدت یاد گرفتمو انجام دادم!اونم با اخم و مغرور اشتباهاتمو توضیح میداد!
صداش مغرور و محکم بود!کاملا جدی و با اعتماد به نفس!!
آرسین همیشه تو صداش خنده هست!!نمیدونم امروز چش شده!!
در حالی که خسته شده بودم از این کلاس بدون شوخی و خنده گفتم:آرسین چته؟خوبه بهت گفتم هر وقت این جوری سگ اخلاق شدی نیا پیش من!
اخماش که تو هم بود رو بیشتر تو هم کشید!
ادامه دادم:اون از تلفنایی که بهت میشه و همیشه موقع ی تفریح و شادی میری!اینم از اخلاقت که هر دفعه یه جوری میشه!تو که این جوری نبودی!همیشه نیشت باز بود!هیچ کس هم به من نمیگه چه خبره!کیان تو شمال میگفت درکش نمیکنم!کیو درک نمیکنه؟!آرمین میگفت یکی باید درستش کنه!منظورشون با کیه؟!
منظورشون تویی؟!آرسین مگه ما قرار نذاشتیم که مثه دو تا دوست خوب همیشه با هم حرف بزنیم و درد و دل بکنیم؟!پس چرا نمیگی چته؟!شرکتت به هم ریخته؟!مطمئنم همین طوره!خب حرف بزن!خودتو خالی کن!من اگه نتونم کمکت کنم ولی دو تا گوش دارم واسه شنیدن حرفات!
آخ آخ!دهنم کف کرد!چه قدر حرف زدم!!ولی خدایی سخنرانی رو حال کردین؟!
همچنان اخماش تو هم بود!
زرت!ینی الکی این همه حرف زدم؟!
چشماش از همیشه مشکی تر و خشمگین تر بود!
آرسین:درست حدس زدی!شرکت به هم ریخته.نمیشه مسافرت و تفریح داشت.باید به کارای شرکت رسیدگی کرد.حرف زدن چیزیو حل نمیکنه.اخلاق منم همینه.باید بتونی کنار بیای.
بلــ ـــــه؟!عمرا!
من:بیشین بینیم باو!من عمرا با این اخلاق مگسیت کنار بیام!
یه لحظه،فقط یه لحظه لبخند محوی رو لبش نشست و دوباره از بین رفت!!
من:اوه اوه دیر شد!نمیخوای بری به کارای شرکتت برسی؟!
اینو که گفتم سریع ولی محکم و مغرور از جاش بلند شد و به طرف در رفت!
من:اهم!خداحافظ شما!
سرد گفت:خداحافظ!
فصل پنجاه و چهارم

زیـــ ـــــنگ…زیــــ ــــنگ…
همون طوری که چشمام بسته بود دستمو دراز کردم و گوشیمو از روی میز برداشتم!
من:بله؟
سپیده:آتـــ ــــا!هنوز خوابی؟!
من:معلوم نی؟!
سپیده:پاشووو!لنگ ظهره!
من:ساعت چنده مگه؟
سپی:دو بعد از ظهر!
من:اهه!چنان میگه لنگ ظهره فک کردم ساعت چنده!
سپی جیغ بلندی زد و گفت:مگه اون خونه قانون نداره؟!مگه ساعت یک وقت نهار نیست؟!عمه خانوم دیگه گیر نمیده بهت؟!
من:هوووو ترمز بکش آبجی!عمه خانوم و عمو متین دیشب رفتن یونان!
سپی:دوباره؟!
من:یس!حالا بزار من بخوابم!
سپی:درد!
من:به دلت!
سپی:به روحت!
من:به وجودت!
سپی:دیــ ـــوونه!بسه دیگه!
من:هه هه هه!کم آوردی!غرض از مزاحمت؟!!
سپی:پر رو!میخوام یه خبری بهت بدم!
من:ها؟!
سپی:سپنتا فردا ایرانه!!
من:چــــ ــــــی؟؟؟؟
خندید و گفت:فردا ساعت یازده صبح فرودگاه امام خمینی!
بووووووققققق….
قطع کرد!!
آخ جووون!سپنتا داره میاد ایران!!یوهو!
سپنتا داداش بزرگه ی سپیدس!دکتر تشریف دارن!!سه سال پیش رفت آلمان تا بقیه ی درسشو اون جا بخونه!الان سی سالش باید باشه!
ایـــ ــــول!سپنتا رو خیلی دوس دارم!نه اون جوری!!همیشه پایه ی شیطنتام بود!با هم کلی شیطنت ومردم آزاری میکردیم!!خیلی کیف میداد!
همیشه یه دوست خیلی خووووب برام بوده!!مثه خواهرش!!
حالا اینا رو بیخی!امروز چی کار کنم؟!پووووف…دانشگاه تعطیل شده منم بیکار شدما!!
بزار یه زنگی به نوشین بزنم ببینم امروز چی کارس!!
دو تا بوق خورد و صدای نوشین تو گوشم پیچید!!
نوشین:ســ ـــــلـــ ـــام آتـــ ـــــانـــ ــــاز!
من:علیــــ ــــک نوشیـــ ــــن!!
نوشین:چه عجب به من زنگ زدی!
من:وظیفه ی توعه که به من بزنگی نوشمک جون!
نوشین:ایییییش!
خندیدم و گفتم:نوشین امروز بیکاری؟!
نوشین:اوووم…آره!
من:خو الهی شکر!پایه ای بریم دَدَر؟؟!
نوشین:کجا مثلا؟!
من:دَدَر دیگه!دَدَر شامل تمامی مکان های غیر از خانه می شود!فهمیدی؟!
نوشین:باشه!فقط به دخترا هم خبر بده تنها نباشیم!
من:دلسا که خونه ی مامان بزرگشه و نمیاد!سپیده هم داداشش فردا میاد داره کلفتی میکنه!
پقی زد زیر خنده و گفت:منظورت اینه که داره خونشون رو آماده میکنه؟!
من:آره همون!میشه کلفتی دیگه!به باران و الهام خودت خبر بده!رزیتا هم اگه خواست بیاد!
نوشین:باشه!کاری باری؟!
من:امری ندارم!میتونی قطع کنی!!
نوشین:بی شخصیت!
من:هستی!
نوشین:با تو نمیشه کل کل کرد!بای!
من:ها ها ها!خدافس!
اینم از این!حالا بریم یه چیزی بریزیم تو این شکم مبارک!!
لباسای مخصوص رو پوشیدم و رفتم پایین!عمه خانوم نیست!ولی خدمتکارا خووووب خبرا رو بهش میرسونن!
الانم باید یه جوری قایمکی غذا بخورم!آخه ساعت یک نرفتم پایین و گفتم نمیخورم!!
فصل پنجاه و پنجم

حالا ببینا!سه ساعت طول میده!
جلوی خونه ی عمو حامد اینا پارک کردم تا نوشین خانوم تشریف بیارن!!خودمونیما،خونه ی عمو حامدم خوشگله!!البته من دارم از بیرون نگاه میکنما!
ولی هیچی خونه ی عمه حمیرا نمیشه!!
بــه!بالاخره خانوم اومدن!!
رفت عقب نشست!
نوشین:سلام!
من:سلام و کوفت!سلام و زهر!دو ساعته منو کاشتی!خوبه بهت گفتم طول نده!گمشو بیا جلو ببینم!انگار راننده شخصیشم!
نوشین خندید و گفت:نفس بکش دخترم!یه ریز فحشم دادی!ببخشید!داشتم با رزی بحث میکردم!الان عقب نشستم چون الهام بزرگتره!اون باید جلو بشینه!!
من:اوووففففــ!مرسی احترام!حالا چرا با رزیتا بحث میکردی؟!
اینو پرسیدم و راه افتادم به سمت خونه ی الهام اینا!!
نوشین:بابا تاپ و دامن منو برداشته واسه خودش!!
پقی زدم زیر خنده!
الهام و پریا رو هم سوار کردم!
من:خب بریم دنبال باران!
نوشین:آتا باران اس داد بده!
من:چی گفته؟!
نوشین:رفته کتاب فروشی(…)!گفت بریم اونجا دنبالش!
من:بــ ـــه!شدیم راننده شخصی خانوما!!
پریا:خاله آتا؟!
من:جونم؟!
پریا:میشه بلیم(بریم)پالک؟!
من:پارکم میریم!بستنی هم میخوریم!!
پریا:آخ جون!
من:الی اون ضبط رو زیاد کن!!
الهام:زشته آتاناز!پنجره ها پایینه!مردم آزار نباش!
من:بـیـخـیـال!
خودم صدای ضبط رو زیاد کردم و گاز دادم به سمت کتابفروشی!!
اوه اوه!!چه ریتمی داره لامصب!!
از این زندگی خالی
منو ببر به اون سالی
که تو اسممو پرسیدی
به روزی که منو دیدی
به پله های خاموشی که با من رو به رو میشی
یه جور زل بزن انگاری نمیشه،نمیشه چشم برداری
منو ببر به دنیامو
به اون دستا که می خوامو
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمیدونم
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمیدونم
از این اشکی که میلرزه
منو ببر به اون لحظه
به اون ترانه ی شادی،که تو یاد من افتادی
به احساسی که درگیره
به حرفی که نفس گیره
از این دنیا که بی ذوقه
منو ببر به اون موقع
منو ببر به دنیامو
به اون دستا که میخوامو
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمیدونم
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمیدونم
از این دوری تو خالی
منو ببر به دورانی
که هر لحظه تو اون جایی
زیر بارون تنهایی
منو ببر به اون حالت
همون حرفا همون ساعت
به اندوه غروبی که
به دلشوره ی خوبی که
تو چشمام خیره میمونی
به من چیزی بفهمونی
جوووون!خواجه امیری و عشقه!!
نوشین:وای باران!
من:هه!حالا انگار آنجلینا جولی رو دیده!
بارانم سوار شد!
باران:ســـ ــــلام!شرمنده که مجبور شدین تا اینجا بیاین!!
من:نه بابا!راحت باش!بنده شدم راننده شخصی شما ها!
همشون خندیدن و چیزی نگفتن!
پریا:خاله خاله برو پالک!
من:چشــ ــــم!
فصل پنجاه و شیشم

منو باران رو یه نیمکت نشستیم و الهام و نوشین روی نیمکت روبه رویی!!
پریا هم داره با بچه های پارک بازی میکنه!
در حالی که بستنیمو لیس میزدم رو به باران گفتم:بارانی رشتت چیه؟
باران:صنایع غذایی!
زرتی زدم زیر خنده!!
باران:کوفت!چرا به هر کی میگم میزنه زیر خنده؟!
من:موفق باشی!!
نوشین:خشایار انقدر مسخرش میکنه که نگو!!
الهام با نگرانی گفت:بچه ها؟
با تعجب گفتم:چیه الهامی؟
با ناراحتی نگام کرد و گفت:پریا چهار سالش داره تموم میشه!آقا بزرگم دو ماه دیگه ایرانه!در نتیجه…
حرفشو قطع کردم و گفتم:در نتیجه باید واسه پریا کوچولو معلم بگیری!تا الانم که نگرفتی خیلیه!
سرشو با ناراحتی تکون داد!
باران:ولی پریا دختر خیلی بازیگوشیه!دل به آموزش های سختی که ما دیدیم نمیده!
نوشین:تا کی باید بچه های این خاندادن عذاب بکشن؟هیچ وقت داد هایی که معلمم سرم میکشید،یادم نمیره!
من:فعلا بهش فک نکن الهام!دو ماه تا اومدن آقا بزرگ وقت داریم!صبر داشته باش!زمان همه چیو حل میکنه!
همین جوری داشتیم با هم حرف میزدیم که متوجه یه پسری شدم!!از این اِوا خواهریا!!
اووووقـ!شلوارش داشت میوفتاد!موهاشم که مثه آسمان خراش بالا رفته بود!!ماشاالله!از یه دختری بیشتر آرایش کرده بود!
بیشتر دقت کردم!دیدم داره با دستش شکل تلفن درمیاره!
اشاره میکرد که بیا شمارمو بگیر!!
یه فکر توپ به ذهنم رسید!
من:بچه ها اون پسره سوسوله رو نگاه کنید!ضایه نگاه نکنیدا!!
نوشین:خب؟
من:میخواد شماره بده!یه فکر شوم به ذهنم رسیده!!
باران:ایول!من هستم!
الهام:این چیزا دیگه از سن من گذشته!!میرم دنبال پریا!
نوشین:منم اهل این شیطونی ها نیستم!!
من:اه اه!بچه مثبتا!!
سوییچ لکسوزمو دادم به الهام و گفتم:شما ها برین تو ماشین تا منو باران بیایم!!
نوشین و الهام رفتن سراغ پریا و بعدش رفتن تو ماشین!
منو بارانم راه افتادیم به سمت اون پسره!!
آروم از کنارش رد شدیم!
پسره هم راه افتاد دنبال ما!!!
پرید جلومون و گفت:کجا خانومی؟!اول شمارمو بگیر بعد برو!!
ایییی…!چه لوس!آدامسشو!!
با ابروهای بالا رفته گفتم:چی؟؟
پسر سوسوله:شمارمو بگیر آشنا بشیم!!
گوشیم که قبلا تنظیم شده بود زنگ خورد!
من:چند لحظه لطفا!
گوشیو درآوردم و الکی شروع کردم به حرف زدن!!
من:سلام آقایی!خوبی گلم؟!نه عزیزم بیرونم!با خواهرت اومدیم بیرون!!باشه عزیزم!زود میام!قرمه سبزی رو گازه!گرمش کن بخور!پسر مامان میخواد باهام حرف بزنه؟!گوشیو بده بهش!
سلام مامانی!خوبی پسرکم؟!قربونت برم!بابایی رو اذیت نکنیا!آفرین!مشقاتم بنویس تا من و عمه جون بیایم خونه!!
گوشیو قطع کردم!باران از فشار خنده قرمز شده بود!!ولی نمیتونست بخنده!!
پسره با چشمای گرد شده و دهن باز داشت نگام میکرد!!
با بهت گفت:بچه…شوهر…
با یه لبخند خبیث و ابرو های بالا رفته رو به پسره گفتم:امری داشتین آقا؟!
پسره در حالی که چشماش داشت میوفتاد کف خیابون گفت:تو شوهر داری؟!
من:بله!تازه یه پسر نه ساله هم دارم!اینقدر خوشگله!!
پسره:ب…بل…بله!
اینو گفت و در رفت!!!
من و باران همزمان زدیم زیر خنده!!
باران:بدبخت سکته کرد!
من:حقش بود پسره ی فوفولی!!
دوباره خندیدیم و راه افتادیم به سمت ماشین!!
فصل پنجاه و هفتم

وای خــ ـــدا!ساعت ده و نیم شد، من هنوز حاضر نشدم!!بازم خواب موندم!نیم ساعت دیگه سپنتا میاد!!
تند و سریع شلوار کتان مشکی و مانتوی سفید شیکی رو تنم کردم و در آخر یه شال مشکی هم انداختم سرم!مثه جت کفشامو پوشیدم و سوار لکسوزم شدم!
چنان گاز میدادم و از بین ماشینا لایی میکشیدم که کل مردم فحش کشم کردن!!
بالاخره بعد از کلی فحش خوردن و گاز دادن رسیدم به فرودگاه!
با بدبختی بین اون همه آدم سپیده و خانوادشو پیدا کردم!اوووففف…مثه اینکه سپنتا هنوز نیومده!!خدا رو شکر!!
دوییدم سمت سپیده اینا!اول از همه باباش متوجهم شد!
خاک دو عالم کامیون کامیون بر سرم!یه ساله بهشون سر نزدم!!
در حالی که به خاطر دوییدنم نفس نفس میزدم گفتم:س…سلام!!
بابای سپیده که به خاطر فامیلیش(حاجیان)بهش عمو حاجی میگفتم رو بهم گفت:سلام دخترم!چه عجب ما شما رو دیدیم!!
با شرمندگی گفتم:ببخشید عمو حاجی!میدونم مقصرم!ولی قول میدم از این به بعد زود به زود بهتون سر بزنم!
عمو حاجی:دلم برای عمو حاجی گفتنات تنگ شده بود دخترم!
با لبخند نگامو از عمو حاجی گرفتم و به مامان سپیده دوختم!
من:ســ ــــلام سارا جون!
سارا جون با یه حرکت بغلم کرد و گفت:آتاناز کجایی این روزا؟!
هیکل ظریفشو که به خاطر گذشت زمان فرتوت شده بود، تو بغلم فشار دادم و گفتم:شرمندم!
با سپیده هم سلام و احوال پرسی کردم و همگی منتظر سپنتا شدیم!
نگاهی به پدر و مادر سپیده انداختم و گفتم:سپی خوش به حالت!
سپی:چرا؟
من:خانوادتون مثه خانواده ی ما سخت گیر نیست!درسته شما هم اشرافی هستین ولی اینقدر که خانواده ی امیریان سفت و سخت به رسومات پایبندن شما پایبند نیستین!
سپی:درسته!خاندان امیریان خیلی از رسومات رو حفظ کرده!رسوماتی که دیگه الان کسی توجهی بهش نداره!وقتشه یه کم تحول تو این خاندان به وجود بیاد!!خودشونم میدونن باید یه کم تغییر ایجاد بشه!عمو متین به بابا گفته که همه خسته شدن از این اشرافیت سفت و سخت!!
من:پوووف…خدا کنه بیخیال این رسومات و قوانین بشن!!
سپی:این وسط تو خیلی بدبختی!
من:ها؟چرا؟!
سپیده خندید و گفت:عمه هانیه از همه ی بچه های ناصر امیریان سخت گیر تره!حتی از خود آقا بزرگ هم بیشتر به رسومات و قوانین خاندان معتقده!واسه همین اینقدر به تو گیر میده!!بقیه رو دیدی چه راحت لباسای امروزی میپوشن؟!
من:آره!اون وقت من بیچاره باید لباسای زنای شونصد ساله رو بپوشم!!ای خدا…کی میشه این قوانین و رسومات گورشون رو گم کنن!
با جیــ ــــــ ـــــغ بلند سپیده دست از تفکرات حسرت بارم کشیدم!!
سپی:ســپــنــتـــ ـــــا!
من:کوفـــ ــــت!برد پیت که نیس!
سپی بدون توجه به ما دویید و خودشو تو بغل سپنتا انداخت!
سپنتا هم با خنده سپیده رو بغل کرد!
اووووفففـ…!چه جیگری شده لا مصــ ــــب!!هنوزم اون لبخند شیطونشو داره!ایول!همپای شیطنتام برگشت…!
اومد جلو و به ترتیب بابا و مامانشو بغل کرد!
رسید به من!
من:ســـ ــــــلام سِــپَن!!
با یه حرکت بغلم کرد!
من:آی…له شدم!مرتیکه بی ناموس!ولم کن ببینم!خجالت نمیکشی!هوی عمو!اینجا ایران است!صدا و سیمای جمهوری اسلامی!ول کن دختر مردمو!!دلت جهنم میخواد،یا منـکرات؟!میان جمعت میکننا!!
همه داشتن به چرت و پرتای من میخندیدن!
خودمو از بغلش بیرون کشیدم!
سپنتا لبخندی زد و گفت:دلم برات یه ریزه شده بود آتایی!!
لبخند متقابلی زدم و گفتم:دل منم برات تنگ شده بود سپن جون!
سپنتا:باز تو گفتی سپن؟!آخه مگه اسم من چه قدره که تو ام خلاصش میکنی!
من:دووووس دارم!
سپنتا:کیو؟منو؟!
چشماش از شدت شیطنت میدرخشید!
من:تو رو؟!نکن از این شوخیا!
دستمو خاروندم و ادامه دادم:من تو رو میبینم کهیر میزنم!
یه دونه زد پشت کلم!!
من:آخ!الهی شب عروسیت رو لباست بنزین بریزه!الهی عروست کچل باشه!حافظم از دست رفت!ماشاالله دست نیست که!می مونه تبر!!
سپنتا:دلم واسه چرت و پرتا و شیطونیات هم تنگ شده بود!
من:خــب دکی جون!بریم دیگه!مامان و بابا رو سر پا نگه ندار!
با شوخی و خنده سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خونه ی سپیده اینا!!
البته من سوار لکسوز خوشگلم شدما!!مطلع باشید دوستان!!
بالاخره رسیدیم به خونه ی سنتی و قدیمی عمو حاجی!!
عاشق خونشونم!با این که قدیمیه ولی به آدم آرامش میده!همین سبک قدیمیش آدمو جذب میکنه!!
دو تا ماشینا،ینی ماشین من و ماشین عمو حاجی کنار هم تو حیاط پارک شد!!
ای جوووونم!یه ساله سر نزدم به این خونه!!حیاط از همیشه سر سبز تر و خوشگل تر شده بود!
حوض کوچیک و آبی رنگ هم مثه همیشه ماهی های قرمز و کوچولوش رو داشت!!
اصن حال میکردی تو این خونه!!این خونه ی قدیمی شرف داره به صد تا خونه ی دوبلکس و تریبلکس!
حس میکنی زندگی جریان داره تو این خونه!تو تک تک آجراش!تو تک تک درختا و گل هاش!
سارا جون:آتاناز جان کجایی؟بیا بریم داخل!
من:چشم سارا جون!
همگی وارد خونه شدیم!با سپیده رفتم تو اتاقش تا مانتومو در بیارم!خدا رو شکر یه لباس آسین سه ربع آبرومندانه تنم بود!!اون جوری که من صبح تند تند حاضر شدم،گفتم الان با همون لباس خواب آبیه میام!!
رفتیم پیش سارا جون و عمو حاجی و سپنتا!
من:خب خب سوقاتیا رو رد کن بیاد!!
سپنتا:بزار من از راه برسم!
من:از راه رسیدی دیگه!
سپنتا:اصن من سوقاتی نگرفتم!اون جا همش مشغول درس خوندن بودم!
شیطون نگاش کردم و یه تای ابرومو بالا دادم!شیطنت از نگام میریخت!یه لبخند خبیث و شیطون هم رو لبام بود!!
دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و گفت:اون جوری نگاه نکن!میدم میدم!
خلاصه اینکه تا شب گفتیم و خندیدیم و منم با سپنتا کلی کل کل و شیطنت کردم!سه تا تیشرت مارک و خوشگل به اضافه ی دو تا عطر گرون قیمت برام آورده بود!!یادش مونده بود که من عاشق تی شرت و عطرم!!
بعد از خودن شام بلند شدم تا برم خونه!هر چند تو خونه به جز خدمتکارا و نگهبان ها کسی منتظرم نبود!
عمو متین و عمه خانوم هنوز برنگشته بودن!!
عمو حاجی:دخترم صبر کن تا سپنتا برسونتت!
من:نه عمو حاجی!خودم میرم!سپنتا تازه اومده خستست!در ضمن ماشین دارم عمو!
عمو حاجی لبخندی زد و گفت:امان از پیری!یادم نبود ماشین داری!
سپنتا:تو هنوزم به بابا میگی عمو حاجی؟!
من:به کوری چشم شما بعله!!
بعد از خداحافظی و قول دادن بابت اینکه دوباره بهشون سر میزنم،از اون خونه ی خوشگل و قدیمی زدم بیرون!
همین طوری که رانندگی میکردم به خانواده ی سپیده هم فکر کردم!اشرافی هستن!مثه خانواده ی من!
ولی قوانین و رسومات خاندان ما رو هیچ خاندانی نداره!!مثلا اونا به بچه هاشون فشار نمیارن!
مثه خاندان ما از چهار سالگی واسه بچه های بیچاره معلم نمیگیرن!دیگه اینکه روی طرز حرف زدن خیلی گیر نمیدن و خیلی چیزای دیگه…
خیلی دوست دارم این قوانین رو عوض کنم…خیلی…
فصل پنجاه و هشتم

امیر:جـــ ـــــون مـــ ـــــن؟؟؟؟
من:یـــ ـــــواش!پرده ی گوشم پاره شد!آره جون تو!
امیر:پس چرا به من خبر نداد؟!
من:به منم نگفته بود!فقط خانوادش میدونستن!
امیر:تو که فهمیدی چرا نگفتی با دلسا بیایم فرودگاه؟!
من:جون داداش بد رقمه خوشحال و هیجانی شدم واسه همین کلا از یادم رفت که بهتون خبر بدم!!
امیر:خو حالا لات نشو واسه ما!
خندیدم و گفتم:امشب رستوران همیشگی!
امیر:مثه همیشه سر ساعت نـُه!
من:اوکی!دلسا با تو!منم میرم سراغ سپی و سپن!
صدای خنده ی بلندش باعث شد گوشیو از خودم دور کنم!
امیر:هنوزم بهش میگی سـِپـَن؟!
من:یــس!!
امیر:پس شب میبینمت!بای
من:بی تربیت!بای چیه!بدرود!
امیر:بدرود خواهری گلم!!
سپنتا دوست صمیمی من و امیر ودلسا و پرهام بود!و البته هست!همیشه همه جا با هم بودیم!ولی خب سپنتا کمتر حضور داشت!چون رشتش پزشکی بود و سخت!ولی پاش میوفتاد پای به پای ما شیطنت میکرد!
امشب قراره به یاد قدیم تو همون رستورانی که سه سال پیش می رفتیم جمع بشیم!حیف که پرهام نیست!!
فعلا بریم یه ذره تو نت بچرخیم!!
همین جوری داشتم از این سایت به اون سایت میرفتم که…
زیـــ ـــــنگ…زیـــ ـــــنگ…!
پوووف…زنگ خور ما هم رفته بالا!!
عه!سعید!
من:بَه پیر پسر خاندان!!
سعید:علیک سلام!
من:خو سلام!چه طوری؟!
سعید:خوبم خدا رو شکر!تو خوبی؟!
من:آره خوبم!شماره ی صد و هیجده رو میخوای زنگ زدی به من؟؟!!
خندید و گفت:نه بابا!زنگ زدم بگم امشب با الهام و خشایار و کیان و پریا میخوایم بریم دربند!میای؟!
من:به به خانوادگی میرین؟؟!
سعید:آره!
من:نه دیگه!ما از اوناش نیستیم!مهمونی خانوادگی و رسمیه!من بیام مثه هویج گندیده چی بگم اون جا؟!
سعید:لوس نشو دیگه!بدون تو حال نمیده!
من:بنده امشب قراره با دوستام برم بیرون!!
سعید:اوه!خوش بگذره مادمازل!
من:میگذره!
سعید:اگه تونستی بیا!
من:نمیتوم و نمیام!
سعید:انگار این دوستات خیلی مهمن!
من:بعله!دوستام خیلی مهمن!این یکی خیلی خیلی مهمه!
خنده ی پر صدایی کرد و گفت:باشه!خوش باشین!خدافظ!
من:خدافس!
خــ ـــــب!بریم به ادامه چرخیدنمون تو اینترنت برسیم!!
*********
اِهـــ ـــــه!پس این شلوار خاکستریه کجاس؟!
"بی نظم"
وجدان جان تو رو به خدا کم منو تیر بارون کن!
ساعت نزدیک هشته و من هنوز دارم دنبال شلوارم میگردم!!ینی الان تیپم کر کر خندس!!
یه مانتوی خاکستری با لبه های سفید با شال خاکستری که رگه های سفید توش داره،پوشیدم!اون وقت هیچی پام نیست!!یـنـی اصـن یـه وضـعـیـا!
بالاخره پیداش کردم!خاک دو عالم!حدس بزن کجا بود؟!
زیر بالشم!!ینی من با این نظم و انظباتم برم تو گینس ثبت بشم!
شلوار جین خاکستری رو هم پوشیدم و کالج به دست دوییدم سمت پله های بالکن!!
کالج های طوسی رو پام کردم و با سرعت رفتم سمت لکسوزم!
باس برم دنبال سپی و سپن!!
خدایی چه القاب باحالی واسه ملت میزارم!!
جلوی خونشون ترمز کردم و تک انداختم به گوشی سپیده!
آی بدم میاد،آی بدم میاد از اینایی که دم به دیقه بوق میزنن!خو اون گوشی چند میلیونی لامصبو واسه چی خریدی؟!
سپنتا زود تر از سپیده اومد و جلو نشست!
من:سپیده باز داره بزک دوزک میکنه!!
سپنتا:اهم!سلام!
من:پوووف…ای بترکی آرسین!سلام کردنو از دهن من انداختی!!
سپنتا چشماشو ریز کرد و گفت:آرسین؟؟
من:جو نده بابا!پسر عممه!!نا فرم شیطونه!مثه خودت و خودم!
سپنتا:آها!
بالاخره سپیده هم سوار شد و راه افتادم به سمت رستوان!
سپنتا با همون لحن شیطون پرسید:هنوز این لکسوز قراضتو داری؟؟!
بلافاصله زدم کنار!با دستام گارد گرفتم و با یه حالت تهاجمی برگشتم به طرف سپنتا و گفتم:به ماشین من میگی قراضه؟!بزنم خورشتت کنم؟!مرتیکه ی سه نقطه به ماشین من توهین کردی نکردیا!!
دستاشو برد بالا و گفت:باشه بابا!نزن تو رو خدا!!غلط کردم!
سپیده بلند گفت:آتانازروشن کن بریم!ساعت نه شد!
من:سپی جان فرزندم آروم تر هم میتونی بگی!
حق به جانب گفت:فقط این لحن جواب گوعه واسه تو!!
من:بمیر بابا!
تا خود رستوران گفتیم و خندیدیم و تو سرهمدیگه زدیم!خدایی من با سپنتا بیشتر از آرسین کل کل میکنم!!
وای خدا!فک کن سپنتا و خشایار و آرسین با هم مچ بشن و اون وقت سر منوبکنن زیر آب!
نخیرم!بی جاکردن!خودم سه تاییشونو خفت میکنم!بعله!به من میگن آتا کماندو!!
من:برو بچ بیریزین پایین!من باس دنبال جا پارک بگردم!
سپنتا و سپیده با خنده پیاده شدن و وایسادن تا من جای پارک پیدا کنم!
ای بابا!حالا مگه جای پارک پیدا میشه؟!
آخر مجبور شدم به صورت مورب ماشینو بین یه لندکروز مشکی و یه ال نود پارک کنم!!خدایی سوژه بودا!ال نوده میتونست در بیاد ولی لندکروزه نه!!
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت سپن و سپی!
من:چرا نرفتین تو؟!
سپیده:منتظر جناب عالی بودیم!!
من:جون من؟!چه آدم مهمی هستم!!راه بیوفتین!
سه تایی وارد رستوران شدیم!امیر و دلسا رو دیدم که روی یه میز چهار نفره نشستن!
امیر تا متوجه ما شد سریع از جاش بلند شد و اومد سمت ما!دلسا هم همین طور!
امیر:سپنتا!
امیر و سپن همدیگه رو بغل کردن!دلسا هم آروم سپنتا رو بغل کرد!
خلاصه بعد از کلی گلایه که چرا خبر ندای و اینا نشستیم دور میز!
من:به به!الان من دقیقا کجا بشینم؟؟!
سپنتا پقی زد زیر خنده و شکسته شکسته گفت:اضافی!
با خونسردی گفتم:میشینم وسط میز!
تا خواستم بشینم دلسا گفت:آتا خواهش میکنم آبرومونو نبر!!
من:عه خب من صندلی ندارم!!
امیر کی از گارسونا رو صدا کرد و رو بهش گفت که یه صندلی واسه من بیاره!!عاقا منم مثه این بزرگترا نشستم ضلع شمالی میز!!خعلی حس خوبی داشت به جون شما!!
سفارش هامون رو به گارسون دادیم و شروع کردیم به حرف زدن!!
صدای خنده هامون مثه سه سال پیش رستورانو میلرزوند!!دو سه باری هم تذکر گرفتیم!!ولی بعد از دو ثانیه یادمون میرفت!!چون مسئول اینجا باهامون آشنا بود زیاد گیر نمیداد!الکی که نیس چهار ساله مشتریشیم!!
امیر:کارای مطبت کی ردیف میشه؟
سپنتا:فک کنم یکی دو ماه دیگه!
دلسا:تو بیمارستانم کار میکنی دیگه!؟
سپنتا:بعله!از خداشون هم هست یکی از بهترین دکترا تو بیمارستانشون کار کنه!!
من:اوهوک!
سپنتا:مگه دروغ میگم؟از آلمان فارغ التحصیل شدما!!
من:خب حالا!کم بیگ بر باز کن واسه خودت!!
فصل پنجاه و نهم

شامو خورده بودیم و میخواستیم بریم خونه هامون لا لا کنیم!!
سپنتا:امیر ماشین داری دیگه؟
امیر:آره بابا!
دلسا:امشب خیلی خوش گذشت!یعد از سه سال دوباره جمعمون جمع شد!
من:البته جای پرهام خیلی خالیه!
سپنتا:هنوزم سمنانه؟!
من:اوهوم!
همین طوری حرف میزدیم و به طرف ماشینامون می رفتیم!
امیر و دلسا خدافظی کردن و سوار ماشین امیر شدن!
من:بریم که من شما رو برسونم خونتون!
سپنتا:الهی من زود تر یه ماشینی بگیرم که نخوام منت تو رو بکشم!!
من:بمیـــ ـــــر!من کی منت گذاشتم مگس؟!
سپنتا:مگس خودتی!
من:نژاد توعه!
سپنتا:هم نژادیم!
من:با چلغوزا نسبتی ندارم!
سپنتا:چلغوزی از خودتونه!
من:ارث شما گم نمیشه!!
خندید و گفت:حالا نمیشه یه بار کم بیاری من دلم خوش بشه؟!
ابروهامو بالا انداختم و با خنده گفتم:نــ ــــوچ!
بالاخره رسیدیم به ماشین!
یه دفعه سپیده ترکید!!چنان قهقهه میزد که هر کی از کنارمون رد میشد یه چیزی بارش میکرد!!
من:سپی چته؟؟بابا یواش!آبرومون رفت!!
در حالی که میخندید به ماشینم اشاره کرد!
سپنتنا رد نگاشو گرفت و اونم زد زیر خنده!!
من:دیوانه های زنجیری!!خو بگین چتونه!!
سپیده با خنده گفت:طرز پارک کردنت تو لوز المعدم!!
یه کم با دقت به ماشینم نگاه کردم و این بار خودمم خندم گرفت!!
یه ماشین شیک و قرمز به طرز خیلی جوادی پارک شده بود!!
من:بسه دیگه!!خو جا نبود!!
یه کم جلوتر رفتم دیدم دو تا مرد وایسادن جلوی لندکروز مشکی که من پشتش پارک کرده بودم!!
هر دو شیک و سامسونت به دست!
یکیشون با کلافگی هی دستشو تو موهاش فرو میکرد!!
یه لحظه برگشت و من قیافشو دیدم!!
من:عــه آرسیــ ـــن!!
دوییدم طرفش!با اخم نگام میکرد!اون یکی مرده هم با تعجب!!
در حالی که دزدگیر ماشینمو میزدم پرسیدم:تو این جا چیکار میکنی؟؟
نگاهشو از روی ماشینم بر نمیداشت!اخمش غلیظ تر شد و با خشم پرسید:ماشین توعه؟!
با تعجب جواب دادم:آره!مگه نمیدونی؟!آلزایمر گرفتی؟!
دندوناشو روی هم سابید و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت:این چه طرز پارک کردنه؟!نیم ساعته به خاطر جناب عالی من و ایشون(همون آقاهه)علاف شدیم!
من:خب خب…!
حرفی نداشتم که بگم!!حق با آرسین بود!!
سپیده و سپنتا هم اومدن پیشمون!!
سپیده با تعجب و سپنتا با اخم داشتن آرسینو نگاه میکردن!
سپیده با لکنت گفت:آ…آ…!
آرسین ولی بی تفاوت با اخم نگاش کرد!!این که همیشه با سپیده خیلی عالی رفتار میکرد!چرا الان اینجوریه؟؟
سپنتا با همون اخمش گفت:ایشون آقا آرسینن؟؟
من:آره!
پوزخندی زد و گفت:فکر میکردم آدم شوخ و خندونی باشن!!نه اینکه به خاطر یه پارک کردن اشتباه این طوری دعوا راه بندازن!
آرسین سرد و محکم گفت:این پارک کردن اشتباه یک ساعت از وقت من و همکارم رو گرفت آقای محترم!!
من:باشه باشه!!من بد پارک کردم!ولی آرسین تو چرا این جوری برخورد میکنی؟!تو آرسینی نیستی که من میشناسم!!
اون آقاهه که با آرسین بود با تعجب گفت:آقای جهانبخش شما…
آرسین حرفشو قطع کرد و گفت:مهندس بهتره بریم!تا همین الان هم خیلی تاخیر داشتیم!!
رو به ما خیلی مغرور و خشک گفت:خدانگهدار!
زمزمه کردم:خدافس!
سپنتا:این بود اون آدمی که میگی خیلی شیطون و باحاله؟؟!!
با بهت گفتم:سپیده میدونه آرسین چه جور آدمیه!!این چند وقته یه جوری شده!!
سپیده که همچنان تو بهت بود گفت:آره…آره!


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی