فصل چهل
من:رسیــ ـدیم!
امیر:با اینکه دوهفته پیش شمال بودم ولی اینجا خیلی خوشگله!!اصن انگار اومدی بهشت!!
راس میگفت!خیلی سرسبز بود!
من:راه بیوفتین بریم تو!
دلسا:آتایی؟
من:ها؟
دلسا:من یکم…
سپیده حرفشو قطع کرد و گفت:ایشون خجالت میکشن!!
من:دلسا نترس!اونا انقدر باحال و خونگرمن که خودت زود باهاشون مچ میشی!!
سپیده:دلی اون جور که آتاناز واسه من تعریف کرده مثه خودمونن!
دیگه حرفی زده نشد و همگی در کنار هم راه افتادیم!
خشایار دم در وایساده بود و با لبخند ما رو نگاه میکرد!
بلند گفت:ســ ــــلام بر دوستان جدید!!
امیر:ســـ ــــلام بر آقای خوشگل!
به!اینا رو!
من:امیر جان بزار برسی بعد روابط عمومی بیستت رو به رخ بکش!!!
خندید و چیزی نگفت!
رفتیم تو و با همه سلام و احوال پرسی کردیم!!همه به جز رزیتا جوابمون رو با خوش رویی دادن!!
لباسامون رو درآوردیم و کوله هامون رو کنار بقیه ی کوله ها تو پذیرایی گذاشتیم!
انگار هنوز اتاقا رو مشخص نکردن!
آرسین:خب خب!بیاید تا معرفی شید!
من:تو بتمرگ سر جات!خودم معرفیشون میکنم!
همه خندیدن و ما نشستیم پیش بچه ها!
من:عاقا هر کی خودشو معرفی کنه!اول سپیده!
سپیده:من سپیدم!بیست و دو سالمه و هفده ساله با آتا دوستم!!
امیر:من امیرم!بیست و چهار سالمه و پسر دایی این دلسا خانومم!
دلسا:منم دلسام!بیست و دو سالمه و دختر عمه ی امیرم!
من:این از رفقای من!حالا شما ها خودتو رو معرفی کنید!
الهام:من الهامم!دختر عموی آتاناز!سی و دو سالمه!
کیان:با سلام!بنده کیان هستم!شوهر الهام خانوم!سی و سه ساله از تهران!!
همه خندیدیم!
پریا:سلام!منم پریام!چهار سالمه!
سپیده پریا رو بغل کرد و حسابی چلوندش!!
سپیده:ای جان!تو چه هلویی هستی!!
من:سپی جان بسه!آبلمبو شد بچه!ننه باباش اینجا نشستنا!!میان خفتت میکنن!!
جمع ترکید!
کیان با خنده گفت:جدی نگیریا!!این آتاناز چرت و پرت زیاد میگه!!
من:یه کلمه از قناری عروس!
الهام:بسه دیگه!سعید نوبت توعه!
سعید با همون لبخند محجوبش گفت:من سعیدم!سی و یک سالمه!داداش الهامم!
آرسین داد زد:و البته پیر پسر خانواده!!!
سعید:بی تربیت!
من:سعید تو فقط همین یه کلمه رو بلدی؟!؟
سعید:شرمنده آتاناز!من مثه تو دایره لغات فحش ندارم!!
من:نچ نچ!!تو چه درسی میخونی آخه!!
خشایار:خب دیگه نوبت منه!خشایار سی ساله!داداش کوچیکه ی سعید و الهام!
دلسا:اختلاف سنی هاتون یک ساله؟؟
الهام:آره گلم!
خشایار با شیطنت گفت:مامان بابامون هر سال نی نی پس انداختن!!
صدای داد الهام اومد:بیـــ ـــــتربیـــ ـــــت!!
همگی زدیم زیر خنده!!صدای قهقهه هامون ویلا رو پر کرده بود!!
رو به دلسا و امیر و سپی گفتم:این سه تا بچه های عمو حسین هستن!پسر عمه هانیه اسمش رادمانه که ایران نیست!و اونم سی سالشه!پسر عمه حمیرا هم این آرسین خره ی خودمونه که بیست و نه سالشه!!می رسیم به عمو حامد!دو تا دختر داره!
نوشین:سلام!من نوشینم!بیست و شیش سالمه!از آشناییتون خوشبختم!
دلی و سپی و امیر گفتن:ما هم همین طور!
رزیتا با عشوه و ناز حال بهم زنش گفت:رزی!بیست و چهار!
با خنده گفتم:رزیتا مگه داری تو چت روم بیو میدی!!؟
اداشو درآوردم:رزی بیست و چهار!
رزیتا:کسی از شما نظر نخواست نخود هر آش!!
من:نخود آش بودن بهتر ازسه کیلو مواد شیمیاییه!!
هیچکس نفهمید منظورم چیه!!
همه ساکت شده شده بودن و داشتن به حرف من فکر میکردن!
به نظرم باید راهنماییشون کنم!!بس که کودن تشریف دارن اینا!!حتی این سعید خر خونم نفهمید!!
من:شرط میبندم اگه دستمو به صورتت بزنم تا مچ تو تو صورتت فرو میره!!بس که مالیدی به خودت!
اول از همه آرسین ترکید!!بعد خشایار!بعدش همه داشتن قهقهه میزدن!!
رزیتا با خشم بلند شد و رفت بالا!!
آرسین با خنده:خیلی جوکی آتا!
من:بسه دیگه!تا من میگم الف این میزنه زیر خنده!!
ادامه دادم:بعدی خودمم که کاملا میشناسینم!بعد از من سه قلو های عمو سپهره!
سپیده:همون عمویی که جوونه و تظاهر میکنه و مخالف اشرافیته؟!
من:یــس!سه قلو ها خودتون رو معرفی کنید!
امین:امینم قل اول!بیست و یک سالمه!
آرمین:آرمینم قل دوم!یه دیقه از داداشم کوچیکترم!
باران:باران می باشم!یه دیقه از آرمین کوچیکترم!!
دلسا:چه جالب!
امیر:بسی هم عالی!!
سپیده:خوشمان آمد!!
خشایار:خب ببینین ما اینجا سه تا اتاق بیشتر نداریم ولی پونزده نفریم!!
من:من و سپی و دلی و باران و نوشین و الهام و پریا با هم!
کیان:هوووی زن منو نبر!
من:تو ساکت سیرابی!!
با حالب مظلومی رو به الهام گفت:الی نیگا کن چه جوری شوهرتو به فحش بست!
الهام خندید و گفت:حقته!
کیان:د بیا!اصن من اینجا مظلوم واقع شدم!!
خشایار:من و آرسین و کیان و سعید و امین و آرمین و امیر باهم!!
آرسین:این وسط رزیتا نخودیه؟!!
رزیتا از پله ها پایین اومد و گفت:من میخوام یه اتاق تنها داشته باشم!
من:رزی اذیت نکن دیگه!اومدیم شمال پیش هم خوش باشیم!!
رزیتا:قبل از اینکه جناب عالی وارد گروه ما بشی همه چی خوب و عالی بود!!
من:نمیفهمم چی میگی!تو از وقتی که با من آشنا شدی از من متنفری!بدون دلیل!
جیــ ـــغ زد:بدون دلیل؟؟!
الهام داد زد:رزی یه کلمه دیگه حرف بزنی خودت میدونی!مسافرتشو زهر نکن!
اینقدر محکم گفت که همه لال شدن!!این بره ناظم مدرسه بشه!!یه داد بزنه بچه ها شلوارشون رو آبیاری میکنن!!
من:الی چرا نمیزاری بگه!
الهام آروم گفت:نمیخوام مسافرتت خراب بشه!الان وقتش نیست!
من:ای بابا!حالا انگار میخواد راز های غنی سازی اورانیوم بهم بگه!!
همه خندیدن و هر کس با گروهش رفت تا استراحت کنه!از فردا تا چهار روز قراره حال کنیم!!
فصل چهل و یکم
من:ســـ ــــلام و صبح بخیــ ــــر دوستان!!
همه داشتن صبحانه می خوردن و در همین حال جوابمو دادن!
امیر:آبجی بیا صبحونه بخور!میخوایم بریم بازار!
من:ای بابا!من نمیام بازار!
خشایار با تعجب گفت:مگه تو دختر نیستی؟!
چشمام گرد شد و متعجب گفتم:کوری خشی؟!دخترم دیگه!
خشی:آخه مگه میشه دختری از بازار اومدن خوشش نیاد؟!؟
من:فعلا که من خوشم نمیاد!!
امین:عیب نداره آبجی!دوتایی میریم بستنی میزنیم!!
نیشـ ــم در رفت!!
با همون نیش فوق العاده باز گفتم:قربون داداش امین!!
کلا خوشم میاد داداش داشته باشم!!ایول!دو تا داداش دارم!یکی امیر یکی امین!!آخخخخ جووووون!
بعد از خوردن صبونه الهام و دلسا سفره رو جمع کردن!
همه حاضر شدن تا برن بازار،من و امین هم تصمیم گرفتیم بریم بستنی بخوریم!
آرسین:خب خب!چهار تا ماشین بیشتر نداریم!آتاناز و امین باید پیاده برن!!
من:بسی هم عالی!من عاشق پیاده رویم!!
آرسین:اوپـــ ــــس!یادم نبود خانوم ورزشکاره!
من:از تو که بهترم قزمیت!!با این هیکل نکبتت!
قیافشو مظلوم کرد و گفت:من کلی زحمت کشیدم بابت این هیکل!آتاناز این کارو با من نکن!احساساتم جریحه دار شد!
پقی زدم زیر خنده!
از شدت خنده داشتم زمینو گاز میزدم!!
من:بمیری آرسین!شوخیدم!هیکلت خیلی بیسته پسر عمه!
نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:دمت جیـــ ــــز دختر دایی!!
امین:بریم آتا؟
من:بریم داداش!
آرسین و آرمین و باران و نوشین با هم رفتن!
خشایار و سعید و رزیتا و امیر با هم رفتن!
کیان و پریا با هم!
الهام و دلسا و سپی هم با هم!
منو امین هم پیاده با هم راه افتادیم به سمت بستنی فروشی!!
بعد از خریدن بستنی ها نشستیم رو نیمکت های یه پارک خیلی خوشگل و شروع کردیم به خوردن!!
به قیافه ی امین نگاهی کردم و شروع کردم به تجزیه و تحلیل!!
چشماش مثه بقیه عسلی بود!دماغ و لبش هم متناسبه!قیافش خیلی مظلوم و بچگونس!موهای لختش هم همیشه تو پیشونیش ریخته!!آخــ ـــی!
امین:چرا این جوری نگاهم میکنی؟
با ذوق گفتم:امیـــ ـــن!قیافت خیلی بچگونس!!گــ ـــوگـــ ــــولـــ ـــی!!!
صدای خنده ی بلند امین توجه عابرا رو جلب کرد!
من:یواش بابا!یواش!
امین:خیلی باحال گفتی گوگولی!!
من:خب هستی دیگه!!رشتت چیه امین؟!
امین:کامپیوتر!
من:آها!ببین من یه سال بزرگترما!!احترام یادت نره!!
بازم خندید و گفت:چشم چشم!!
ادامه داد:آرسین راست میگه!آدم با تو باشه پیر نمیشه!بس که شاد و سرزنده ای!!
با اعتماد به عرش گفتم:بعله!اصن همین جوری انرژی مثبت از من منتشر میشه!!
امین:بر منکرش لعنت!
من:ایشاالله!!
امین:این از بستنی!حالا تا ظهر که بچه ها برمیگردن چی کار کنیم؟!
نیشمو باز کردم و با یه لبخند خیلی خبیث گفتم:یه فکری دارم!!
با تعجب گفت:چه فکریِ؟
سیمکارت ایرانسلمو از تو کیفم درآوردم و گفتم:مردم آزاری!!
چند لحظه بدون حرف نگام کرد!
بعد کم کم چشماش گرد شد و گفت:آتا تو واقعا بیست و دو سالته؟!
من:آره!واسه چی؟!
امین:هیچی!!
من:نشستم رو چمنا و گفتم:بیا بابا!نترس!یه کم میخندیم!!
رو به روم نشست و گفت:حالا سوژه کیه؟!
با چشمک گفتم:خشایار!
امین:نــــ ــــــ ـــــه!
اول یه اس ام اس دادم به خشایار!
"دیکتاتور…
تویی و آغوشت!
که هر بار…
مرا تسلیم می کند!"
امین:اوخ اوخ!الان کـُــپ میکنه بیچاره!!
من:بیخیال بابا!
سریع جواب داد!
بازش کردم!
"شما؟"
من:ایول!دارم برات خشی جون!
نوشتم:"خشی جوووونم حالا دیگه منو نمیشناسی؟!"
امین:خشایار خیلی تیزه آتاناز!میفهمه!
من:من از اون تیز ترم!
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد!
"خودتو معرفی کن"
نوشتم:"حالا دیگه عشقتو نمیشناسی؟واقعا که"
تا دلیور شد زنگ زد!
امین:دیدی گفتم تیزه!
من:چیزی نشده که داداش من!الان نگاه کن چه جوری اسکلش میکنم!
صدامو ظریف کردم و با ناز گفتم:جونم عزیزم؟!
خشایار:تو کی هستی؟!
من:وا!خشی جونم تو که تا یه ماه پیش جونت واسه من در میرفت!حالا چی شده که اسممو یادت نمیاد!
خشی:بگو دیگه!
با نازو عشوه خندیدم و گفتم:تبریک خشایار جونم!
خشی:واسه چی؟
از اون ور صدای سعید اومد:خشایار چقدر با اون تلفنت حرف میزنی؟!بیا دیگه!
من:وای خشایار بیرونی؟!
خشی:آره!حالا بگو واسه چی تبریک میگی؟!
من:رفتم آزمایش دادم!
با تعجب گفت:آزمایش؟!
با ناز گفتم:خشی جوووونم داری بابا میشی!!
یه هو امین ترکید!!خوابید رو چمنا و قهقهه میزد!
خشایار با شک گفت:اون صدای چی بود؟!
خونسرد گفتم:من تو آزمایشگام!اینم صدای یه مردی بود که خوشحال شده بود از بابا شدنش!!
با این حرفم صدای خنده ی امین بلند تر شد!پریدم کنارش و دستمو رو دهنش گذاشتم!
من:خب خشی جووونم کی میای خاستگاری؟!
خشایار با بهت گفت:داری شوخی میکنی دیگه؟
خیلی جدی گفتم:نخیر!شوخی چیه؟!دارم میگم بابا شدی!!
خشی:من هنوز نمیدونم اسمت چیه!!
من:مادر بچت!
صدای دادش تنمو لرزوند:چی داری میگی واسه خودت؟!
بغض الکی کردم و گفتم:من این بچه رو نمیندازم!باید بیای خاستگاریم!
اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم!!
شلیک خنده ی منو امین رفت هوا!!!هر کی از کنارمون رد میشد یه نگاهی بهمون مینداخت و سری به نشونه ی تاسف تکون میداد!!
خشایار بیست بار زنگ زد!سیمکارت رو درآوردم و سیمکارت خودمو انداختم!
من:واااای خدا!خیلی حال داد!!
امین:خیلی شیطونی آتا!!خشایار داره سکته میکنه!مسافرتشو خراب نکن!
من:بزار یه ذره بخندیدم حالا!!بعدا بهش میگم!
بازم خندیدیم و راه افتادیم به سمت ویلا!دیگه ظهر بود!!
فصل چهل و دوم
من:اووووفــــ ـــــ!کل بازارو خریدین؟؟
سپی:خیلی مزه داد!خاک تو سرت که نیومدی!
من:دلسا تو که دو هفته پیش شمال بودی!!باز این همه خرید کردی؟!
دلسا:عزیزم ما آمل بودیم!اینجا رشته!جنسا متفاوتن!!
من:بعـــ ــــله!تفسیری از دلسا خانوم!!
آرسین:آتاناز جات خالی بود!با کیان کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم!!این خشایارم که شده برج زهرمار!معلوم نیس چشه!
یه نگاه به امین انداختم و یه دفعه جفتمون زدیم زیر خنده!!حالا مگه خندمون بند میومد؟!
این وسط بقیه داشتن با تعجب بهمون نگاه میکردن!!
آرسین:چتونه شما دو تا؟!
آرمین:امین، داداش انگار با آتاناز خیلی مچ شدی!!
با خنده گفتم:آرسین نبودی منو امین اینقدر امروز خندیدیم که دلمون درد گرفت!
آرسین:خب بگو چیکار کردین!
من:نه دیگه!به وقتش میگم!!
باران:عجبیه ها!!امین بچه مثبتمون بود!اینم از دست رفت!
من:بعله دیگه!کمال همنشینی با منه!!
خشایار با اخمای درهم اومد پیشمون وگفت:بچه ها من میرم دریا!
من:منم میرم ساحل!
خشایار با اخم نگام کرد!به جای اینکه بترسم پر رو تر شدم!!
چشمامو درشت کردم و با حالت تهاجمی گفتم:هوووی ببین نفله واسه من اون جوری اخم نکنا!دفعه بعد میزنم دکوراسیونت رو میریزم بهم!چلغوز!
خشایار:آتاناز حوصلتو ندارم!بکش کنار!
من:نیس من خیلی حوصلتو دارم!می مونه پاشنه کش!
قشنگ معلوم بود خندش گرفته!
من:بخند بخند!راحت باش!چرا خندتو می خوری؟!خب عین آدم قهقهه بزن دیگه!
اینو که گفتم بلند خندید و گفت:از دست تو دختر!انگار نه انگار هشت سال ازت بزرگترم!همین جوری فحش ببند به ریش ما!
من:بزرگی به عقل است که جناب عالی نداری!
اینو گفتم و در رفتم!نه از روی ترس!نه!رفتم تا سیم ایرانسلمو روشن کنم!!ها ها ها!!
خط رو که روشن کردم سیل اس ام اس و میسکال بود که دیدم!!
همون لحظه گوشیم زنگ خورد!
رفتم تو دستشویی اتاق!
با حالت گریه گفتم:بله؟
خشی:ببین دختره من نمیدونم کی هستی ولی فکر تیغ زدن من به سرت نزنه!
من:تیغ زدن چیه خشی؟من پدر بچمو تیغ نمیزنم!!
داد زد:هی نگو بچه بچه!کدوم بچه!من بچه ندارم!
من:جواب آزمایش من چی!
با حالت ناله گفت:خدایا!من چه … خوردم رفتم سراغ دختر بازی!الهی منفجر بشم!
من:عه دور از جون!نمیخوام بچم بی پدر، بزرگ بشه!
خشی:بسه دیگه تو ام!هی بچه بچه میکنه!
با خودش زمزمه کرد:حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟!بابا منو تیکه تیکه میکنه!ای خاک تو سرت خشایار!
اینقدر باحال این حرفا رو میزد که کنجکاو شدم قیافشو ببینم!!
از دستشویی واتاق زدم بیرون!
رفتم تو اتاق پسرا!آره!اون جا بود!پشتش به من بود!نشسته بود رو زمین و گوشیشو جلوش رو زمین گذاشته بود!
آخــ ــــی دلم سوزید!!
گوشیمو قطع کردم و براش اس ام اس فرستادم!!
"عزیزم اون جوری به گوشی خیره نشو!نمیخوام بابای بچم افسرده باشه"
گوشی خشایار روشن شد!
اس ام اسو که خوند گفت:دیوانه شدما!این از کجا منو میبینه!!
دیگه تحمل نکردم و زدم زیــ ــــ ــــــر خنـــ ـــــده!!
جووووری قهقهه میزدم که دیوارا میلرزیدن!!چشمامو بسته بودم و میخندیدم!!
نشسته بودم رو زمین و دستم رو شکمم بود!!
صدای داد و هوارای خشایار تو خنده های من گم شده بود!!
یه هو در اتاق باز شد و بچه ها مثه مغولا ریختن تو!!
با چشمای گرد شده به منی که از خنده داشتم جون میدادم و خشایار قرمز شده از خشم نگاه میکردن!!
بعد از اینکه کــ ــــاملا خنده هامو کردم گفتم:بیاید تا بگم چه بلایی سر این خشایار خان آوردم!!
خشایار با اخم غلیظی داشت نگام میکرد!
همه اومدن تو اتاق نشستن!منم شروع کردم به تعریف!بعد از اینکه تموم شد اول از همه کیان زد زیر خنده!
بعد یکی یکی همه شروع کردن به خندیدن!
خشایار با داد گفت:بیچارت میکنم آتاناز!شما هم همین طور آقا امین!
من:اوهوک!پیاده شو با هم بریم خشی جون!به امین ربطی نداره!همه کاره من بودم!زورت به من نمیرسه میخوای داداشمو اذیت کنی؟!
زیز لب یه چیزی گفت که نفهمیدم!!
با لحن لاتی گفتم:نشنفتم؟؟یه چی گفتی!بیریز بیرون هر چی تو اون دل بی صاحبته!!
بدون توجه رفت بیرون!صدای به هم خوردن در ویلا همه رو از جا پروند!
من:اییییش!این چه بی جنبس!!
همه یه ذره خندیدن و هرکی رفت سراغ کار خودش!
فصل چهل و سوم
ساعت هفت عصر بود و هنوز خشایار برنگشته بود ویلا!
وای خدا!اگه بلایی سرش بیاد من پول ندارم دویست میلیون دیه بدم!!
بقیه خیلی بیخیال داشتن کارای خودشونو میکردن!!
امیر و سعید و کیان و آرسین وآرمین و امین داشتن پاستور بازی میکردن!
الهام و دلسا و سپیده ونوشین ورزیتا و باران داشتن درباره ی آرایشگاه و رنگ مو و چمیدونم این جور چیزا حرف میزدن!!
پریا داشت تنهایی با تبلتش بازی میکرد!!
جلل الجالب!!
من هم سن این بودم واسه هلیکوپتر دست تکون میدادم برام بوق بزنه!!این داره با تبلت شخصیش بازی میکنه!!
تو همین لحظه در باز شد و خشایار لبخند به لب وارد شد!!
یه سلام گرم به همه داد و گفت:جوجه گرفتم امشب بریم لب ساحل کباب بکنیم بخوریم!
همه با خوشحالی قبول کردن و رفتن تا آماده بشن!
آروم رفتم جلو و با من و من گفتم:چیز…اهم…سلام!
خشایار:سلام آتاناز خانوم!تو نمیخوای حاضر بشی؟!
من:چرا…حاضر میشم!
بالاخره دلو زدم به دریا و گفتم:خشایار ببخشید!نمیخواستم اذیتت کنم!فقط حوصلم سر رفته بود خواستم یه ذره شیطونی کنم!نمیدونستم اینقدر عذاب میکشی!شرمندم!
قیافمو مثه گربه ی شرک کردم و مظلوم زل زدم تو چشای عسلی خوشگلش!
بلند خندید و گفت:از یه بنده خدایی شنیدم که میگفت آدمای شیطون و شلوغ قلب خیلی مهربونی دارن!
لپمو کشید و ادامه داد:قیافتو این جوری نکن!بخشیدم!!هر چند کاری نکردی!منم همسن تو بودم از این شیطنتا میکردم!!
من:نکــ ــــبت!همچین میگه همسن تو بودم انگار شونصد سال اختلاف سنی داریم!هشت ساله دیگه!
خشایار:هشت سالم هشت ساله!
من:بیشین بینیم باو!
بی توجه به خنده ی بلند خشایار رفتم بالا تا حاضر شم!هر چی میکشم از این قلب مهربونه!اهه!
شلوار شیش جیب خاکستری با یه مانتوی کوتاه خاکستری پوشیدم و کلاه لبه دار سفیدمم سرم کردم!
البته قبلش مو هامو گوجه بستم تا منکرات نیان بگیرنم!!یه شال گردن سفیدم دور گردنم انداختم!
سپی:جوووووون!!جیگرتو!
من:قربونم بری!
سپی:دورم بگردی!
من:فدام بشی!
سپی:حلواتو بخورم!
من:سنگ قبرتو بشورم!
سپی:به قول خودت سر قبرت کاج بکارم!
من:تو خرمات گردو بزارم!!
سپی:اِم…خب…
من:ها ها ها!کم آوردی!زود باش بریم ضعیفه!
ادامه دادم:دلی،نوشمک،تگرک،الی،پریا جوجو؟کجا موندین؟!بیاین دیگه!
باران یکی کوبوند تو سرم و گفت:تگرک خودتی الاغ!
من:فعلا که لقب توعه باران جووون!
باران جیــ ــــغ بلندی زد و گفت:بیــ ــــشور!
من:بودی،هستی،خواهی بود!
الهام:بسه خانوما!بیاین بریم!
من:بله بله!خانوم ناظم دستور صادر کردن!
الهام:آتــ ــــاناز؟!
من:جون!اونجوری داد نزن میام میخورمتا!!
نوشین:میگن خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد!خدا رو شکر تو پسر نشدی!
من:آهــ ـــا!ینی الان تو شاخ نداری واسه همینه؟؟!
شلیک خنده ی دخترا بلند شد و نوشین افتاد دنبال من!
همون طوری که از پله ها میدوییدم داد زدم:اِی داد!اِی هوار!بیاید منو از دست این روانی نجات بدین!
افسار پاره کرده!کــ ــــمــ ـــک!هِلــ ــــپ!
نوشین:من افسار پاره کردم؟؟!آره؟!
من:آره ینی نه!
پسرا و دخترا داشتن به ما دو تا میخندیدن!
در یه حرکت انتحاری پریدم پشت آرسین!
من:جلو نیا نوشمک!جلو نیا!اگه جلو بیای میگم این آقا هرکوله بخورتت!
به دنبال این حرفم آرسینو هل دادم جلو!
حالا مگه خنده ی اینا بند میومد!!
نوشین:رفتی سنگر گرفتی؟اگه مردی بیا بیرون!
زبونمو تا ته آوردم بیرون و گفتم:نخیر من دخترم!مرد نیستم!
نوشین پرید جلو و گفت:آتاناز گیرت بیارم میکشمت!!
آرسینو باز هل دادم جلو و با داد گفتم:آرسین بزنش!بزن خورشتش کن!بزن مخش بریزه رو دیوار!!
آرسین دیگه نتونست سر پا وایسه و نشست رو زمین و شروع کرد به گاز زدن زمین از زور خنده!!
من:وای خدا!هیچکس رو بی سنگر نکن!!
نوشین آروم آروم میومد جلو!
نوشین:خب خب!میبینم که گیر افتادی!
من:میگم نوشمک جونم هوا چه خوبه!نه؟!
نوشین:هوا که عالیه!الان عالی ترم میشه!
من:ببین میگم چیزه!حالا شوما به بزرگواری خودت ببخش!
نوشین:نمیشه!
چشمم به بطری آب معدنی دست آرمین افتاد!
جووووون!ایــول!
با یه حرکت سریع دوییدم سمت آرمین و بطری رو از دستش کشیدم بیرون!
و با یک حرکت سریعتر خالیش کردم رو صورت نوشین که سعی داشت منو بگیره!
نوشین بیچاره خشک شد!کل آرایشش داغون شد!!
صدای خنده ی بلند بچه ها ویلا رو می لرزوند!!
خیلی سریع جیم فنگ زدم!!ینی از ویلا جیم شدم!رفتم نشستم لب ساحل!
تا نشستم شروع کردم به خندیدن!!
آخ آخ!امروز چه روزی بودا!!از همون صبحش خندیدم!!
فصل چهل و چهارم
سپیده:خاک تو سرت!بوی دود میگیری!
من:به تو چه؟!شما برو به غروب خورشید نگاه کن!!
سپی:خره یه ملتی میان شمال تا غروب خورشید رو ببینن!
من:ول کن بابا!حوصله داری!
آرسین:سپیده بیا غروب رو ببینیم!اونو ولش کن!!
سپیده هم رفت پیش آرسین تا غروب خورشید رو ببینن!
همه ی بچه ها بدون استثنا میخواستن غروب خورشید رو نگاه کنن!ولی من نه!خب خوشم نمیاد!
الان وایسادم پای آتیش!!میخوام جوجه ها رو کباب کنم!!از بچگی علاقه ی خفنی به این کار داشتم!
حالا باد بزن!حالا سیخو بچرخون!آها آها!دس دس!همگی شاد با آتا!آتا امیری،پروداکشن!!وای وای!
همین جوری زیر لب آهنگ میخوندم و قر میدادم!!البته زیر زیرکی!همینم مونده هنر افتضاحم تو رقصیدن رو ملت ببینن!
کیان:خاعـــ ــــک!نمیدونی چه صحنه ای رو از دست دادی!
من:شما ها ببینین بسه!
صدای آروم الهام به گوشم رسید که داشت به آرسین میگفت:به نظرم بهترین گزینه برای درست کردن…
باران:آتــــ ـــــا؟
من:ای درد!مثه مگس سمی میپره وسط استراق سمع من!
باران:مگه مگس سمی هم داریم؟!
من:بعله!جناب عالی!حالا حرفتو بزن!
باران:میگم اون کلیپ باحاله که هست!
من:خب؟!میخوایش؟!
باران:قربونت برم!آره بلوتوثش کن!
گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم و دادم بهش!
من:بیا!
بدون حرف رفت اون طرف تا با گوشی بنده حال کنه!
یه نگاه به مردا کردم دیدم بــه بـــه!!نشستن لب ساحل تخته و شطرنج میزنن!
اصولا مگه تو رمانا نباید مردا بیان جوجه درست کنن؟!!
پس چرا الان بنده دارم این کارو میکنم؟!
"چون خوشت میاد"
اون که بعله!ولی نباید یه کمکی چیزی!
"کمک برای چی؟از پس یه جوجه درست کردن هم بر نمیای؟!"
ببین وجدان زیبای خفته ی من!اگه اون دهان مبارکو نبندی جفت پا میام تو صورتت!
اهه!دیوانه شدما!جفت پا برم تو صورت وجدانم؟!
جوجه ها که آماده شد صدامو اندختم تو گلوم و هوار زدم:آی جمـ ـــاعـــ ـــت!بیاید غذا کوفت کنید!
همه با خنده و شوخی سفره رو انداختن و شروع کردن به خوردن!
سعید:عالی شده!آفرین آتا!
آرسین:نه میشه بهت امیدوار بود!
نوشین:بیسته بیسته!
خشایار:نگفته بودی از این هنرا هم داری!
من:عاقا بهتره من همین الان یه چیزی رو مشخص کنم!من فقط بلدم جوجه خوب درست کنم!همین و بس! از فردا مسئولیت آشپزی رو گردن من نندازینا!!من نونم بلد نیستم تـُـست کنم!
دلسا:باشه بابا!مسئولیت آشپزی با من و الهامه!
من:ایول!
آرمین فلشش رو به اسپیکر کوچولوی باران زد و صدای موزیک بی کلام پیانو پیچید تو ساحل!
رزیتا با ناز گفت:وای آرمین مرسی!لب ساحل و آهنگ بی کلام!
من:غذا هم که کشــ ــــک!
همه به خاطر لحنم خندیدن و رزی فقط پشت چشمی نازک کرد!
تو همین لحظات خوب بودیم که زرت گوشی من زنگ خورد!
اصن تا ما میخوایم یه ذره استراحت کنیم این گوشیه باید زنگ بخوره!
من:باران گوشیمو بشوت این ور!
باران:احمق پاشو بیا بگیرش داغون میشه!
من:نمیخواد!پرتش کن!ضد ضربه شده از بس افتاده زمین!
گوشیو پرت کرد و منم سریع گرفتمش!
بابک!جالبه!
من:بله؟
بابک:سلام!
صداش بغض داشت!
من:سلام بابک!چه طوری؟!چه عجب سراغی از من گرفتی!
بچه ها با تعجب نگام میکردن!خو چیه؟!عجبا!هر کی با گوشیش با یه پسری حرفید باید فکر ناجور تو کله ی پوک شما بیاد؟!
بابک:نه خوب نیستم!
من:چرا؟!چیزی شده؟!
بابک:آتاناز من دارم میرم!شماره ی دلسا رو نداشتم!به تو زنگ زدم تا ازش از طرف من خدافظی کنی!
با داد گفتم:چـــ ــــی؟؟کجا داری میری؟!مگه نگفتم یه خورده صبر کن تا من حلش کنم؟
بابک:آتا دوست داشتن زوری نیست!دلسا منو دوست نداره!اجباری هم بالای سرش نیست!
من:حالا کجا داری میری؟!
بابک:فرانسه!درسمم اون جا ادامه میدم!الان فرودگاهم!یه ساعت دیگه پرواز دارم!خوبی بدی دیدی حلال کن!
من:بابک چرا نجنگیدی براش؟!مگه عشق این نیست که برای معشوقت بجنگی؟
بابک:جنگیدم آتاناز،جنگیدم!ولی باختم!دیگه حرفشو نزن!من میخوام برم تا فراموش کنم!تا بهش فکر نکنم! پس تو دیگه یادم ننداز!
من:باشه!موفق باشی!
بابک:خدافظ!
من:خدافظ!
گوشیو با ناراحتی قطع کردم و رو به دلسا گفتم:بابک پرید!
دلی با نگرانی و درحالی که چشماش گشاد شده بود گفت:مُــرد؟!
اینقدر باحال این جمله رو گفت که ترکیدم از خنده!
من:نه بابا زندس!داره میره فرانسه!یه ساعت دیگه پروازشه!
دلسا نفسی از روی راحتی کشید و گفت:تو جوری میگی پرید که آدم فکر ناجور میکنه!
امیر:واقعا رفت؟!
من:آره!دلی که نخواستش اونم نموند!
آرسین:این بابک همون بابک آرومه ی کلاسه؟
من:آره!بابک کچل بهش میگن!رفت فرانسه واسه ادامه تحصیل!
سپی:دلی چرا بهش نه گفتی؟!
من:خاک تو سرت کنم!کودن بدبخت!ینی تو نمیدونی؟!خوبه چهار ساله با دلسا رفیقیا!!
سپیده که تازه دو هزاریش افتاده بود با خجالت گفت:چیز!خب یه لحظه یادم رفت!
باران:یکی به ما هم بگه اینجا چه خبره!
سپی:بابا این بابک خان از ترم اول دنبال دلساس!ینی مجنونیه واسه خودش!ولی دلسا جان به دلایلی رد میکنه ایشونو!الانم بابک میره تا عذاب نکشه!
باران:حالا چرا بهش میگین بابک کچل؟؟
من:چون کچله!البته یه دو سه تا تار ناقابل داره ها!
خشایار:احیانا دلایل دلسا واسه رد کردن بابک علاقه داشتن به یکی دیگه نیست؟!
دلی سرشو پایین انداخت!
به سمت خشایار براق شدم و با تندی گفتم:اونش دیگه به شما مربوط نیست!هر کس دلایل خودشو داره!نیازی هم نیست که برای تو توضیح بده!تو ام نمیخواد خیلی کنجکاوی کنی پسر عمو!سرت به زندگی خودت گرم باشه!مفهوم بود؟
دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و گفت:چشم چشم!شما کتک نزن ما رو!
آرسین با خنده گفت:آتاناز خیلی رو دوستاش حساسه!اولین باری که رفتم سر کلاسشون اینا دیر کردن!منم یه کلمه گفتم گروه بی انضباط ها!نمیدونی چیکار کرد که!چنان به رگبار بستم که نگو!!
با یادآوری اون روزا خندم گرفت و شروع کردم به خندیدن!
من:آخ آخ!یادش بخیر!
امیر:آتا، آبجی همین دو ماه پیش بودا!همچین دورم نیست که میگی یادش بخیر!
به تقلید از خودش گفتم:امیر، داداش یه ثانیه پیش هم میگه گذشته!
فصل چهل و پنجم
آخـــ ـــــیش!چه حالی داد!فکر ناجور نکن!خوابمو میگم!خواب یه عالمه ژله و پودینگ دیدم!!
"شکمو"
به تو چه؟!
هیچکدوم از دخترا تو اتاق نبودن!حتما من باز از همه دیر تر بیدار شدم!سر و وضعمو درست کردم و رفتم پایین!
بــ ــــه!جمعشون جمعه!!
رفتم پیششون و گفتم:جمعتون جمعه!گلتون کمه که اونم الان اومد!
همه خندیدن و سلام و صبح بخیر گفتن!
من:چه خبره؟!چرا این جوری جمع شدین؟!
الهام:داریم واسه این سه روز باقی مونده برنامه ریزی میکنیم!
من:هه!موفق باشین!
رفتم تو آشپزخونه تا صبحونه بخورم!واسه سه روز میخوان برنامه ریزی کنن؟!احمقا!
چه صبونه ی کاملی واقعا!از اون همه چیز میز که دیروز داشتیم،الان فقط پنیر مونده و مربای هویج!
از آشپز خونه داد زدم:ماشاالله خالی کردین میز صبحونه رو!
کیان:همونم از سرت زیاده!
من:با تشکر از نظر سیرابی جون!
انگار ما باید چایی شیرین بخوریم!از مربای هویجم که بدم میاد!
بعد از اینکه کاملا سیر شدم رفتم تو پذیرایی دیدم اینا هنوز مشغولن!
من:بابا جمع کنین این بساطو!سه روز که دیگه برنامه ریزی نمیخواد!امروز میریم جنگل،فردا خونه ایم!روز آخرم میریم دریا!
رزیتا با اخم و تخمی که همیشه واسه من داشت گفت:اون وقت بازار و شهر بازی چی؟!
من:آدم میاد شمال که جذابیت هاشو ببینه!شهربازی تو همون تهرانم هست!بازارم که روز اول رفتین!
سعید:بهترین برنامه همینه!
نوشین:اصن آتاناز نباشه کار ما لنگه!
من:آره دیگه اینجوریاس!برید حاضر شید!میخوام ببرمتون یه طبیعت بکر!
خودمم رفتم بالا تا حاضر بشم!
یه لی مشکی راحت، مانتوی کوتاه بنفش و شال مشکی پوشیدم!کفشای اسپرتمو پام کردم و زود تر از همه رفتم سمت ماشین!
کیفمو رو صندلی عقب گذاشتم و فلشمو به ضبط زدم!آقایون همه حاضر و آماده اومدن پایین ولی دخترا هنوز نیومده بودن!از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت پسرا!
خشایار:ماشاالله سرعت!چه زود آماده شدی!
آرسین:آتاناز همیشه زود حاضر میشه!
سعید:مگه میشه؟!
من:چرا نشه؟!من فقط لباس میپوشم و میام!ولی بقیه هزار و یه جور ماده ی شیمیایی به صورتشون میزنن!
خشایار با تعجب گفت:ینی تو اصلا آرایش نمیکنی؟!
من:فقط ریمل میزنم!اونم گاهی!
خشایار:پس این پوست سفید و شفاف،این لبای قرمز،این چشمای کشیده؟!
من:هیـــ ـــــز!همه جای صورت منو دید زدیا!اینا طبیعیه!بنده خدا دادی خوشگلم!نیازی به آرایش نیست!
کیان:خدایی آتاناز ساده ترین دختریه که تا به حال دیدم!خیلی بی ریا و سادس!
آرسین:این؟این سادس؟!اگه بدونی چه بلاهایی سر من بیچاره آورده!
نیشم شل شد!
با همون حالت گفتم:مارمولک من تلافی کارای خودتو درمیارم!!
آرسین:د بیا!هر روزم فحشاش آپدیت میشه!
بلند خندیدم!!
دخترا هم اومدن و همه تو ماشینا نشستن تا بریم اون جایی که من میگم!جلو تر از همه راه افتادم!
سپی:عجب فامیلی داری!خیلی باحالن!
من:اون شب برات تعریف کردم دیگه!
امیر:از قدیم گفتن شنیدن که بود مانند دیدن!
من:امیر یه روز با این فک و فامیل ما گشتی شاعر شدیا!!
امیر:برو بابا!
خندیدم و چیزی نگفتم!
سپیده ضبط رو روشن کرد و دوباره جیغ و داد و هوار و رقص!!
ماشین رو هوا بود اصن!ماشین آرسینو کنارم دیدم!
آرمین از پنجره ی کمک راننده داد زد:بابا آروم تر!جاده رو گذاشتین رو سرتون!!
من:بچه ها خفه شین دیگه!
مثه بچه یتیما آروم نشستن!خخخخ!
من:حالا نه اینقدر آروم!
باز دوباره شروع کردن!!
فصل چهل و شیشم
بچه ها از تعجب دهناشون اندازه ی غار علی صدر باز شده بود!چشماشونم که داشت میزد بیرون!!
دلسا:آتاناز…تو…این جور…جا ها رو…از کجا…پیدا میکنی؟!
من:دلسایی سکته نکنی حالا!پارسال که تنها اومدم شمال این جا رو پیدا کردم!
رسیده بودیم به همون جنگل بکر و دست نخورده ای که من معرفی کرده بودم!!
خدایی مثه بهشت بود!
همه جا سبز سبز!!تا چشم کار میکرد سبز جنگلی میدیدی!!
آرسین:ایول دختر دایی!!
نوشین:وای خدا جون!این جا عالیه!
سرمو برگردوندم سمت امیر تا بگم از صندوق عقب وسایلو بیاره بیرون!
من:امیر!؟
تا برگشت سمتم خشک شد!
من:امیر چته؟!چی شد؟!مردی؟!
با تته پته گفت:آتا چشمات!
هییییی…!نکنه کور شدم؟!عه خدا نکنه!
سپیده با بیخیالی گفت:نترس چیزی نشده!
آینشو داد بهم!
به چشمام نگاه کردم!به خاطر رنگ سبزی که اینجا هست حالت و رنگ خاصی گرفته به خودش!همیشه وقتی میام جنگل چشمام این جوری میشه!
من:بابا امیر این که چیزی نیست!جوری گفتی چشمات که گفتم یه چیزی شده ها!
نوشین:چشمات فوق العادس آتا!
باران:ما اینقدر چشم عسلی دیدیم دیگه حالمون داره از هر چی عسل و رنگ عسلیه به هم میخوره!ولی رنگ چشمات واقعا خاصه!
آرسین:ببخشیدا منم چشمام مشکیه!
کیان:منم چشمام قهوه ایه!
آرسین:فقط آتاناز نیست که!
باران:اییییش!رنگ چشمای شما کجا رنگ چشمای آتاناز کجا!سبز جنگلی!
من:بسه دیگه!هی دارن حرف میزنن!بیاید زیر انداز رو بندازین!
خلاصه مستقر شدیم!
من:اهل والیبالاش بیان بریم اون ور!
همه بلند شدن!!!
من:ماشاالله هزار ماشاالله!قوم ورزشکار!!
با خنده رفتیم یه جای بدون پستی و بلندی که بشه راحت بازی کرد!
من:خب خب!ما پونزده نفریم!یه نفر باید داور شه!
الهام:پریا که نمیتونه بازی کنه!
من:پریایی!تو داور میشی!
پریا:چون خاله آتاناز میگه داول(داور)میشم!
من:عزیزمی!!!
آرسین:حالا کیا سرگروه بشن واسه یار کشی؟!
خشایار:تو و آتاناز!
با لبخند خبیثی گفتم:آره موافقم!
آرسین:اول من!خشایار!
من:کیان!
همین جوری یار کشیدیم تا گروه ها مشخص شد!
گروه من:کیان،باران،امیر،سپیده و امیــ ـــن و نوشین بودن!
گروه آرسین:خشایار،سعید،آرمین و دلســ ــا،رزیتا و الهام بودن!
کیان:آقا قبول نیس!من و الهام باید با هم باشین!
زدم پس کلش و گفتم:حرف نزن!بیا بریم الان بازی شروع میشه!
دو تا اونا میزدن دو تا ما!آرسین و خشایار خیلی خوب بازی میکردن!
ولی خب من و سپیده هم همیشه با هم تمرین داشتیم و والیبالمون حرف نداشت!
یه علامت به سپیده دادم که ینی شروع!
بازی کردیم بیا و ببین!عینهو بازی ایران و ایتالیا تو لیگ جهانی!
خشایار میخواست سرویس بزنه!اگه این سرویس امتیاز میاورد احتمال بردنمون میومد پایین!خشایار توپو پرت کرد و خواست سرویس بزنه که با صدای بلندی گفتم:خشــ ـــی جووونم!
اونم هول شد توپ رو زد تو دستای کیان!
کیان سریع پاس داد و من با یه اسپک محکم کوبیدمش تو زمین آرسین اینا و بردیـــ ـــــم!!
من:یـــ ـــــوهــــ ـــــو!!ما بردیم ما بردیم!!ایـــ ــــول!!آخ جوووون!!
آرسین:تقلب کردین!قبول نیس!
رزیتا با خشم اومد طرفم و بلند بلند گفت:واسه همه این جوری عشوه میریزی؟!خواستی با اون صدات خشایار رو خر کنی آره؟!دختره ی کثافت تو رو چه به گروه ما!کسی که بدون پدر ومادر بزرگ بشه همین جوری آشغال از آب درمیاد!
سپیده با ترس نگام میکرد!میدونست وقتی قاطی کنم دیگه هیچی حالیم نیست!
یه قدم رفتم جلو!یه قدم دیگه!
آرسین:آتاناز!
دستمو به نشونه ی سکوت بالا آوردم!
تو چشمای عسلی رزیتا خیره نگاه کردم!
قشنگ کپ کرد!بعله!چشمای بنده سگ که هیچ!اژدها داره!
من:نشنیدم چی گفتی؟
رزیتا با جرئت گفت:بی پدر و مادر بزرگ شدی!کسی بالای سرت نبوده!دختره ی کثیف!
دستم بالا اومد و…
شـــ ــــــتـــ ــــرق!
کوبوندم تو صورتش!جوری که افتاد اون طرف!گوشه لبش پاره شده بود و خون میومد!
با داد گفتم:منی که بدون پدر ومادر بزرگ شدم،سگم شرف داره به تویی که با پدر و مادر این جوری شدی!کثیف تویی یا من؟!تویی که تا چشمت یه پسری رو میبینه از خوشحالی بال درمیاری،تویی که هزار و یه قلم آرایش میکنی واسه رفتن به سوپری محل،تویی که مانتوی های جیغ و تنگت کل ناهمواری های هیکلتو نشون میده(!)،تویی که مدام تو بغل این پسر و اون پسری و بهونت اینه که خب فامیلن! تویی که تو گوشیت پر از اسم پسر های غریبس!این تویی که هر جایی هستی!نه منی که بزرگترین خلافم شیطنت و اذیت کردن آرسینه!نه منی که تا حالا یه دونه بی اف نداشتم!نه منی که….
نفسم گرفت و نتونستم ادامه بدم!خو کامپیوترم بود هنگ میکرد!!
دلسا با دو اومد سمتم و بلند بلند گفت:آتاناز!آتایی خوبی؟!
من:دلی من خوبم!نگران نباش!بزارین تنها باشم!
راه افتادم و رفتم سمت درختا!
فصل چهل و هفتم
یه ساعتی میشه که تنها نشستم و دارم فکر میکنم!
"اینقدر با رزیتا خوب برخورد کردی که حالا به خودش اجازه میده این طوری باهات حرف بزنه"
بابایی کجایی ببینی به دخترت میگن کثیف!به خاطر یه شوخی کوچیک این طوری دخترت رو خورد میکنن!
زانو هامو تو شکمم جمع کردم و دستمو دور زانوهام حلقه کردم.سرمو رو زانو هام گذاشتم و سعی کردم چهره ی بابا و مامانو تو ذهنم ببینم!
حس کردم یکی کنارم نشست.حرکتی نکردم!
دستش دور کمرم حلقه شد و منو به طرف خودش کشید.
بالاخره سرمو بالا آوردم و آرسینو دیدم!
آرسین:نبینم غمتو دختر دایی!
با بغض آشکاری گفتم:من اون جوری که رزیتا گفت نیستم!فقط خواستم شوخی کنم!
آرسین:همه اینو میدونیم!رزیتا از چیز دیگه ای ناراحته!
من:چرا باهام این جوری رفتار میکنه؟!
یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به تعریف کردن!
آرسین:رزیتا همیشه دردونه ی آقا بزرگ و گل بانو بود!رزی یه کم به گل بانو شباهت داره!واسه همین آقا بزرگ خیلی دوسش داشت!تا وقتی تو به دنیا اومدی!با گل بانو مو نمیزدی!فقط رنگ چشمات متفاوت بود!چشمایی که آقا بزرگ عاشقشون شد!
تو اون موقع یه نوزاد بیشتر نبودی!واسه همین چیزی یادت نمیاد!بعد از اینکه طرد شدین رزیتا خوش حال شد که میتونه توجه آقا بزرگ و گل بانو رو دوباره داشته باشه!ولی نشد!اونا تو رو یه جور خاصی دوست داشتن و همیشه اسمت سر زبونشون بود!تصادف که کردین گل بانو سکته کرد و مرد و آقا بزرگم با رادمان رفت!به همین خاطر رزیتا بیشتر از قبل ازت متنفر شد!رزی عاشق رادمان بود!آقا بزرگ با آلمان رفتن رادمان مخالف بود و اجازه نمیداد که بره!اما وقتی این جوری شد خودش هم با رادمان هم سفر شد!رزیتا سه نفر از آدمای مهم زندگیشو از دست داد و به اشتباه تو رو باعث و بانی میدونه!
من:ولی من که کاری نکردم!
بیشتر تو بغلش کشیدم و گفت:حسادت چیز خیلی بدیه آتاناز!هیچوقت نزار حسادت تو قلبت رخنه کنه!
من:چرا الهام نذاشت رزیتا خودش بهم بگه؟
آرسین:چون الهام فک میکنه تو ناراحت میشی!نمیدونه که قلب تو مهربون تر از این حرفاس!
من:دلم برای بابا و مامانم تنگ شده!ده ساله که ندیدمشون!ده ساله آرسین!
چیزی نگفت.سکوت کرد.چه قدر بابت این کارش ازش ممنونم!یه وقتایی باید یکی کنارت باشه ولی حرف نزنه!فقط کنارت باشه…
سرمو رو شونه ی آرسین گذاشتم و دونه دونه اشکام سرازیر شد…همیشه عادت داشتم تو تنهایی خودم گریه کنم ولی الان جلوی آرسین دارم اشک میریزم…
اشک ریختم و اشک ریختم…اشک ریختم و از دلتنگی هام گفتم…تمام این مدت آرسین سکوت کرده بود و حرفی نمیزد…فقط با دستش که دور کمرم حلقه شده بود،گاهی فشارم میداد به خودش که بگه من هستم…
اینقدر گفتم و اشک ریختم که خالی شدم!
آخــــ ـــــیش!راحت شدما!او اوه!تیشرت آرسین خیس خالیه!
من:آری پاشو بریم دیگه!مثه بز کوهی نشسته اینجا!
خودمو از بغلش بیرون آوردم و بالای سرش وایسادم!دستمو به کمرم زدم و گفتم:هووووی سیفون!با تو بودما!
بدون نگاه کردن به من از جاش بلند شد و گفت:بریم!
دستشو گرفتم و گفتم:وایسا ببینم!
سرشو پایین گرفته بود!
من:سرتو بیار بالا!
توجه نکرد!
من:هی جبلک!با تو بودما!
سرشو بالا آورد و….
نــ ـــه!
صورتش خیس بود!چشماشم قرمز شده بود!ینی گریه کرده؟!
با لکنت گفتم:گ…گر…گریه…کردی؟؟
آرسین:هیچوقت فکر نمیکردم دختری به شیطونی و شادی تو این همه غم تو دلش داشته باشه!
ادامه داد:هر وقت نیاز به درد و دل داشتی مثه یه دوست خوب رو من حساب کن!
لبخندی زدم و گفتم:باشه!تو این یه ساعت که کنارم بودی و گذاشتی و خودمو خالی کنم آروم شدم!مرسی آرسین!
صورتشو پاک کرد و گفت:بهتره بریم!
من:بریم!
فصل چهل و هشتم
الهام:اومــ ــــدن!
بچه ها با دو اومدن سمتمون و با نگرانی میپرسیدن کجا بودین و چرا دیر کردین و این جور سوالا!
من:چرا رَم کردین؟!!ای بابا!یه ذره حالم بد بود آرسین اومد تا باهاش درد و دل کنم!همین!
کیان:میدونین چه قدر نگرانتون شدیم؟!
من:حالا که سالم و سر حال این جا وایسادیم!
خشایار با چشمای ریز شده گفت:تو و آرسین گریه کردین؟!
آرسین با التماس نگام کرد!!
من:من آره ولی آرسین فقط ناراحته!
خشایار:چرا چشماش قرمزه؟!
من:داشتیم میومدیم باز سر به سر هم گذاشتیم و من یه کم خاک ریختم تو چشمش!!
سعید:اصلا نمیشه شما دو تا رو تنها گذاشت!
امین:آتایی خوبی؟!
من:آره داداشی!خوبم!
باران:اگه خوب نیستی میخوای برگردیم؟!
من:خوب خوبم!بیخیال بارانی!
بچه ها پراکنده شدن.
آرسین:مرسی آتاناز!
من:تلافی بود!
آرسین:برای اولین بار خوب تلافی کردی!
من:بـــ ــــعله دیگه!اینجوریاس!
آرسین بدون حرف رفت پیش پسرا!
وقتی داشتیم برمیگشتیم پیش بچه ها اصلا کل کل نکردیم!برای اولین بار با صلح کنار هم قدم برداشتیم!
آرسین نمیخواست کسی بفهمه که گریه کرده!خب مَرده دیگه!منم اون جوری خشایارو پیچوندم!خدایی خیلی تیزه ناکـَـس!!
نوشین اومد سمتم!
غمگین و شرمنده گفت:آتانازی ببخشید!من به جای رزی معذرت میخوام!
لبخند مهربونی زدم و گفتم:تو چرا نوشمکی؟!آرسین برام تعریف کرد که چرا رزیتا از من متنفره!یه جورایی حق داره!شاید اگه منم بودم همین جوری رفتار میکردم!
نوشین:نه!مطمئنم تو با این قلب مهربونت هیچوقت این طوری رفتار نمیکردی!
من:هندونه های بزرگیه!
نوشین:چی؟!
من:نابغه هندونه هایی که داری زیر بغلم میزاری!
نوشین:بمیر!
من:اوه اوه!فحشای منم بهت سرایت کرده ها!
کیان داد زد:به همه سرایت کرده!صبح به الهام میگم اون مربا رو بده!میگه بیا خودت بردار سیرابی!!!
پقی زدم زیر خنده!!
همون جوری که میخندیدم رو به الهام گفتم:لایک لایک!!لایک با شصت پا!
کیان:وایسا ببینم!من سی و سه سالمه!جناب عالی بیست و دو سالته!یازده سال ازت بزرگترما!یازده سال!
احترام حالیت نیس!؟
من:والا ما شما رو دو ساله بیشتر نمی بینیم!در ضمن بزرگی به عقله نه به سن!!
اینو که گفتم کیان لنگه کفش سعید رو پرت کرد طرفم که جا خالی دادم!
داد سعید دراومد!
سعید:کیـــ ــــان!اون کفش چهار صد تومن پولشه!توپ نیست که اون جوری پرتش میکنی!!
کیان:نترس بابا!یه دونه بهترشو برات میخرم!
آرسین:کیان جان قپی نیا دیگه داداش!تو اول اون شامی که سه سال پیش قرار بود بدی رو بده،کفش چهار صد تومنی پیشکش!
شلیک خنده ها به هوا رفت!!
بلند پرسیدم:بچه ها رزی کجاست؟
امین:رفت ویلا!آرمین رسوندش!
من:آها!خب خانومای محترم وقت نهاره!چی داریم؟!
دلسا:املــ ـــت!
من:اوپس!
سپیده:درد!بیا سفره رو بنداز!
با بچه ها سفره ی یه بار مصرف صورتی رنگ رو انداختیم و بچه ها شروع کردن به خوردن!
منم مایتابه رو گذاشتم جلوم و افتادم به جون املت توش!!
تند تند لقمه میگرفتم و میخوردم!!
یه هو به خودم اومدم دیدم صدای قاشق و حرف زدن بچه ها نمیاد!!
سرمو بالا آوردم!همه به جز سپیده و دلسا و امیر و آرسین داشتن با چشمای گرد شده و دهن باز نگام میکردن!
من:ها؟
خشایار:ماشاالله!نوش جونت!بخور بخور!
با پر رویی گفتم:بعله که میخورم!زیادم حرف بزنی مال تو رو هم میام میخورم!
با خنده گفت:دیگه چاخان نگو!کل اون مایتابه رو خالی کردی!بعید میدونم جایی واسه غذای من داشته باشی!
با یه حرکت بلند شدم و ظرف خشایار رو از جلوش برداشتم و اومدم نشستم سر جام!
خشایار با تمسخر بگفت:بخور!دهنیه ها!ببینم میتونی بخوری!
آرسین:خشایار!گرسنه که نیستی؟!
خشایار با تعجب رو به آرسین گفت:اتفاقا خیلی گرسنمه!غذامو نصفه خوردم!
آرسین قهقهه ای زد و گفت:با غذات خداحافظی کن!!
خشایار:چی؟!
تو نیم ثانیه غذای خشایارم خوردم!!
خشایار آب دهنشو قورت داد و با من و من گفت:چیز…!میگم حالا نیای منو بخوری!این جوری که پیداس معدت پر نمیشه!میترسم بیای منم بخوری!
با بیخیالی گفتم:مگه خوردنی هستی؟!
با غرور گفت:آره پس چی!
من:بعید میدونم!
خشایار:چرا اونوقت؟!
من:اگه خوردنی بودی کنار دستشویی نمی خشکیدی!!
آرسین که داشت آب میخورد با این حرفم منفجر شد از خنده و تمام آبی که تو دهنش بود خالی شد رو صورت باران!!
خشایار با بهت گفت:ینی چی؟؟!
آرسین همچنان داشت میخندید!!
تو همون حال گفت:نفهمیدین؟؟!
بچه ها سرشون رو به نشونه ی نه تکون دادن!
خنده ی آرسین شدید تر شد!!
آرسین:بابا ینی پی پی!!
یه دفـــ ــــــعـــ ــــه بچه ها ترکیــــ ـــــــدن!!قهقهه هاشون پرنده ها رو از رو درختا پر داد!!
خشایار:بیشـــ ــــعـــ ــــور!
با خونسردی گفتم:هستی!
خود خشایارم خندش گرفته بود!
رو کرد به آسمون و دستاشو بالا گرفت و گفت:پروردگارا من چه گناهی به درگاهت کردم که این عجوبه رو انداختی وسط زندگیم؟!
تو همین لحظه….
تـــِلــِپ!
یه پرنده رو پیشونی خشایار شکوفه زد!!
مثه بمب اتمی منفجر شدیم!!هر کی یه طرف دراز کشیده بود و میخندید!!خنده ها قطع نمیشد!قهقهه ها رفته بود آسمون!
دیگه زمینی نموند!از بس گاز زدیم!
خشی با یه حالت چندش دستمالو رو پیشونیش کشید و گفت:اوس کریم!دمت گرم!اینم جایزمون بود!
خنده ها شدت گرفت!!!
فصل چهل و نهم
دیروز تا عصر جنگل بودیم!هنوزم که هنوزه تااسم جنگل میاد همه میزنیم زیر خنده!!
امروز قراره کلا خونه باشیم!البته هوا ناجور بارونیه!!
رزیتا اصلا کاری به کارم نداره!بهتر!حوصله ی دعوا ندارم!
سپیده میگفت بعد از رفتن من نوشین و بقیه کلی دعواش کردن!اونم گفته اصلا دیگه کاری به من نداره!
زنگ خور گوشی آرسین باز رفته بالا!معلوم نیس کیه!بد فرم مشکوک میزنه!البته همش درباره ی کار و مهندس و پروژه حرف میزنه!!
دیگه برم پایین پیش بچه ها!
از نرده ها ســُـ ــــر خوردم و اومدم پایین!
آرسین:میمون خونه ای، اون جوری سر نخور!باید سالم تحویل عمه هانیه بدمت!
من:تو حرف نزن!گوریـل!
آرسین:فحش جدیده؟؟!
شلیک خنده ها به هوا رفت و من با اعتماد به اورست گفتم:یس!!
آرمین:خب بچه ها امروز قراره تو خونه چیکار کنیم؟!
با ذوق گفتم:میاین قایم موشک بازی کنیم؟؟
رزیتا پوزخندی زد!
سعید:بچه شدی آتا؟!
آتاناز:آقای بزرگ بد نیست یه سری به بچگیات بزنی و یه روز بچه شی!
کیان:موافقم!
امین:منم همین طور!
امیر:فکر خوبیه!
دلسا:به یاد گذشته هامون!
من:خب خب!بزرگ ترین فرد باید چشم بزاره!!
کیان:چـــ ــــی؟!عمرا!
الهام:کیان!جر نزن!
کیان:چشم!
خندیدیم و کیان چشم گذاشت!
من:تا سی بشمار!
هر کی یه جا قایم شد!منم رفتم تو کابینت قایم شدم!!یکی از کابینت ها خالی بود و بزرگ!منم اون تو قایم شدم!!
کیان:بیست و نه،سی!اومدم!
یکی یکی همه رو پیدا کرد!اینو از صدا هایی که میومد فهمیدم!
کیان:فقط این آتاناز زلزله مونده؟!آره؟!
سعید که دیده بود من من کجا قایم شدم گفت:یه جایی قایم شده که عمرا بتونی پیداش کنی!!
کیان:پیداش میکنم!حالا ببین!
لای در کابینت رو باز کردم و یه نگاهی به بیرون انداختم!با یه حرکت خودم انداختم زیر اُپن!!
کیان داشت میرفت طرف اتاقا!!
سریع دوییدم بیرون و سُک سُک کردم!!
من:سُک سُک!!
کیان:ای بابا!تو کجا قایم شده بودی؟!من همه جا رو گشتم!
من:تو کابینت!
خلاصه بازی هیجان گرفت و همه با ذوق و شوق بچگیاشون داشتن بازی میکردن!حتی رزیتا!!
نظرات (۰)