تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


فصل هجدهم

من:امیر برو جلو بشین!تو بزرگتری!
امیر:ای بابا!باشه!
من:قشنگ معلومه از خداته ها!!
همگی سوار بی ام و آرسین شدیم!امیر جلو نشسته بود.منو سپیده و دلسا هم عقب!که البته من وسط بودم!
آرسین:آتاناز گفتی امیر بزرگتره؟؟
امیر:آره استاد!دو سال از بچه ها بزرگترم!!به خاطر سربازی رفتنم دو سال دیر کنکور دادم!
آرسین:جالبه!امیر من تو دانشگاه استادم!این جا آرسینم!
سپی:میگم آرسین الان داری ما رو کجا میبری؟؟
آرسین:یه رستوران توپ!!
من:آخ جوووون غذا!!
آرسین:باز حرف غذا اومد خانوم غش و ضعف کرد!!
دلسا:آرسین کی برگه ها رو تصحیح میکنی؟
آرسین:اگه برسم امروز!میخوام زود تر نمره ها تون بره تو سایت!
امیر:خدایی خیلی سخت گرفتی!!
آرسین:برووو!!به اون آسونی!فقط باید دقت میکردی!
دلسا:نمیدونم چرا بعضیا برگشون رو ســ…
جوووری زدم رو پای دلسا که مطمئنم کبود میشه!!
دلسا:آی!چته؟
از لای دندونام غریدم:خفه دلسا جان!
آرسین از آینه داشت نگام میکرد!با شک گفت:این حرکتت مرموز بود!باز چه خوابی دیدی دختر دایی؟
من:خواب چیه؟من اصن این چند وقته از زور استرس خوابم نمیبرد!!
سپیده:آره جون خودت!من رمزتو دارم!رفتم سایت نمره هاتو دیدم!همه ی نمره هات ده و یازدس!
من:ســپـــیــده!بیشعور بی شخصت!تو نمیدونی نمره مثه گوشی یه چیز شخصیه!؟
آرسین:این برای منم سواله که چرا نمره هات از ده بالاتر نمیره!
با خونسردی گفتم:وقتی با ده پاس میشم چرا بیخودی بخونم؟؟
آرسین:منطقــت کف معدم!!
ادامه داد:خب…دیگه امتحانات تموم شد!پایان نامتون رو هم که ارائه دادین!پس میشه الان بهتون گفت لیسانس دارین!
تا رستوران با کل کل های منو آرسین و جوک ها و مسخره بازیای امیر و دلی و سپیده گذشت!
آرسین خیلی زود با بچه ها مچ شد!بد تر ازخودم روابط عمومیش بیسته!اصن از قدیم گفتم حلال زاده به دختر داییش میره!
رسیدیم به رستوران!از این سنتی ها بود!از شهر یه کم دور بود!!از در که وارد میشدی یه راه سنگی خوشگل جلوت بود!دور تا دور درخت و گل و سبزه بود!!یه حوض گرد قشنگ هم وسط بود!دور تا دور باغ تخت گذاشته بودن!به به! عجب جایی!!فکر منو دلسا به زبون آورد!
دلی:عجب جایی!!
امیر:ایول داری!
آرسین:خب بریم بشینیم!
همگی رو یکی از تختا نشستیم!آرسین وامیر کنار هم.ما سه تا هم کنارهم!
گارسون اومد و بعد از خوشامد گویی واین حرفا منو رو داد دستمون!
آرسین:خب چی میخورین؟؟
من:اوممم….ماهیچه!
دلسا:جوجه!
امیر:منم ماهیچه!
سپی:برگ!
آرسین:ماشاالله چه بی تعارف!!گفتم الان باید نیم ساعت بگم ترو خدا تعارف نکیند!هر چی خواستین سفارش بدین!
امیر:داداش ما تعارفی نیستیم!
آرسین:قربونت!
همه خندیدیم!
خودشم ماهیچه سفارش داد!تا غذا ها رو بیارن مشغول حرفیدن شدیم!
آرسین:بابا دیوانم کرده!!هر چیزی رو باید سی بار براش انجام بدم تا یاد بگیره!!
من:خفه شو آرسین!خب من از بچگی یاد نگرفتم!
سپی:میتونی تظاهر کنی؟
من:آره بابا!راه افتادم!
دلسا:خوبه باز!حداقل مثه اون مهمونیه سوتی نمیدی!!
آرسین:شما ها خبر دارین چه سوتی هایی داده؟؟
امیر:اوووووف!پس چی؟انقدر خندیدیم بهش!
این بار خود آرسین شروع کرد به تعریف!این قدر با آب و تاب و هیجان حرف میزد که خود منم خندم گرفته بود!!
بعد از کلی خنده،غذا ها رو آوردن!
افتادم به جون غذا!!واییی خدا…این شکمو از من نگیر!غذامو تا تـــ ـــه خوردم!ولی بازم گشنم بود!یه نگاه به ظرف آرسین انداختم!نصفشو خورده بود!بقیشو نخورد و کشید کنار!
آرسین:وای ترکیدم!
در یه حرکت انتــ ـــحــ ـــاری بشقابشو گذاشتم جلوم و شروع کردم به خوردن!!
بچه ها با بیخیالی نگام میکردن!ولی آرسین بیچاره کپ کرده بود!!
با بهت گفت:یا خدا!تو غذای خودتو کامل خوردی هیچ،به غذای منم رحم نکردی؟مگه معدت پارکینگ طبقاتیه؟!
درحالی که دهنم پر بود گفتم:خب…گشنم…بود!!
آرسین:اصن دهنی و غیر دهنیم برات مهم نیس!!
من:اوووووووق!!من از اینی لوس بازیا خوشم نمیاد!دهنی همه رو میخورم!!
بعد از غذا آرسین گفت:این پشت دو تا تاب بزرگ هست!بریم اونجا!فضای سبز قشنگی داره!
مثه جوجه اردک ها که دنبال مامانشون راه میوفتن ما هم دنبال آرسین راه افتادیم!
اووووفـفـفـــ ــــ!!چه جایی!همش درختای سبز وبلند داشت!با کلی گل های رنگی رنگی!!یه راه سنگی داشت تا برسی به دو تا تاب ها!دو تا تاب سفید و بزرگ که رو به روی هم قرار داشتن!امیر و آرسین رو یه تاب ما سه تا هم رو یه تاب نشستیم!
امیر:این جور جا ها رواز کجا پیدا میکنی تو؟؟
آرسین:من زیاد بیرون میرم!به خاطر همین این جور جا ها رو کشف میکنم!!
من:جوری میگه کشف میکنم انگار مقبره ی فرعون کشف کرده!!
آرسین:نگو که خوشت نیومد از اینجا!!
من:غذاش که عالی بود!!
دلی:شکمو!
تو همین لحظه گوشی خوشگل آرسین زنگ خورد!
همون طوری که روی تاب نشسته بود جواب داد!
آرسین:بــ ـــه!سلام حق خور!چه طوری؟!
طرف:…….
آرسین:با دوستام اومدیم بیرون!
طرف:………..
آرسین:برو بابا!من کی بیکارم؟!دانشگاه،شرکت،
آموزش آتاناز!بازم بگم؟
طرف:…………
آرسین:بعله پس چی!اول صبح خبر دادم بهشون!
طرف:…………..
آرسین:یه مهمونی گرفته، توپ!
طرف:………..
آرسین:حرف نزن شما!الان در عمل انجام شده قرار گرفتی!
طرف:…………
آرسین:سرم میره زیر گیوتین جونه داداش!!
طرف:………
آرسین بلند خندید و گفت:چشم چشم!شما منو کتک نزن!
طرف:………..
آرسین:باشه بابا!خدافظ!
بعد از قطع کردن رو به ما که کنجکاو داشتیم نگاش میکردیم گفت:پوزش!
ادامه داد:اوه اوه!خوب شد این زنگه یادم انداخت!آتا امشب مهمونیه! خونه ی ما!
با ناراحتی گفتم:نــه!ترو خدا!آرسین من نمیام!
آرسین:نترس همون مهمونای مهمونی خونه ی خودتون هستن!خودیا!
من:بعد از اون همه سوتی من حال ندارم بیام!بعدشم من یه ماهه از خوشی و صفا های همیشگیم دور شدم!نه ماشین نه لب تاب نه دور دور با رفقا!این چند وقته هم زیادی درس خوندم!امشب اصلا نمیتونم بیام!خســـ ــــتم!
آرسین:عمه خانومو چیکار میکنی؟؟بعد از اون ماجرا فکر میکنی بازم بزاره خودت تصمیم بگیری؟
من:تو راضیش کن!عمه هانیه بهت اعتماد داره!لــدفــ ـــا!
خندید وگفت:باشه!
من:یه کاری کن ماشین و ولب تابم رو هم بده!!
آرسین:سعی میکنم!ولی بیشتر به خودت بستگی داره!تو این مدت جلوش خیلی خوب تونستی ظاهر سازی کنی!
الانم که رفتی خونه همین کارو بکن!من بهش میگم!ولی بهتره خودتم بگی!که مثلا تو نمیدونی!!
من:اوووووو!!تو ام اینکاره ای!!
بلند خندید و گفت:مخلصیم!
فصل نوزدهم
آرسین اول از همه دلی رو رسوند خونشون بعد امیر و سپیده!تو راه خونه ی عمه خانوم ،آرسین زنگ زد به عمه هانیه و با کلی دنگ وفنگ ازش اجازه خواست. قطع که کرد پرسیدم:چی شد؟اجازه داد؟لب تاب و ماشین چی؟
آرسین خندید وگفت:برو به جون من دعا کن!هر دوتاش حل شد!ولی یادت باشه تو نمیدونیا!!الان که رفتی خونه فقط درباره ی مهمونی ازش اجازه بخواه!
من:پس لب تاب وماشین چی؟
آرسین:پوووف….توچیزی نگو!یه کم از رفتار هایی که با هم تمرین کردیمو انجام بده!!
آخخخخ جوووون!!با خوش حالی رو به آرسین گفتم:دمـت بــخــاری!مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی!!
بلند خندید و گفت:خواهش خواهش خواهش خواهش خواهش!
دم در خونه پیاده شدم وبا آرسین خدافظی کردم!حالا یه نفس عمیق!بروآتا!تو میتونی!
زنگ خونه رو زدم!منتظر شدم تا حاج محمد در رو باز کنه!یه حسی بهم میگفت عمه خانوم از پنجره منو دید میزنه!با لبخند مغرور واشرفی به حاج محمد روز بخیر گفتم!طبق تمرین هایی که کرده بودم محکم و بدون عجله راه میرفتم!!خخخخخ!چه کیفی میده اشرفی رفتار کنی بعد تودلت بهشون هر هر بخندی!!
وارد خونه شدم.عمه روی مبل نشسته بود!مغرور واشرافی گفتم:روزتون بخیر عمه جان!
عمه در حالی که چشماش از تحسین برق میزد گفت:خسته نباشی آتا جان!
بدون هیچ حرفی لبخند مغروری زدم و راه اتاقمو در پیش گرفتم!!ایییییول!!دمت گرم آرسین!بعداز عوض کردن لباسام رفتم پایین!رو مبل رو به رویی عمه هانیه نشستم!پای راستمو رو پای چپم انداختم.
عمه:آتاناز جان بهتره حاضر بشی!امشب منزل حمیرا جان مهمونیه!ما هم دعوتیم!
من:عمه جان در طی این مدت به دلیل فشار امتحانات وهم فشار آموزش یه کم خسته هستم!اگه ممکنه امشب منو از اومدن به مهمونی عفو کنید!
عمه چنان لبخندی زد که گفتم الان از خوشحالی میاد وسط قر میده!!
عمه:به دلیل تعریف های آرسین و هم رفتاری که ازت دیدم،قبول میکنم!
با اندکی مکث(!)بلند شدم وگفتم:ممنونم!
همین!یــ ــــو هـــ ــــو!!!خودمو انداختم تو اتاقم!یه لباس راحت پوشیدم و اون لباس قهوه ای و طلایی که کابوس شبام بود رو انداختم گوشه ی اتاق!!تازه نگام به میز مطالعم افتاد!!اووووه!سوییچ لکسوز و لب تاب اپلم روش خود نمایی میکرد!!ای جـــان!!رفتم سوییچ و لبتابمو بغل کردم و بوسشون کردم!!
"دیوانه"
وای وجدان جونم خیلی خوشحالم!
"کاملا مشخصه".
رفتم سرغ گوشیم!یه اس ام اس مشت برای آرسین فرستادم:"سوزن رفاقت در تیوپ قلبم فرو رفت و گفت:فییییس!تازه فهمیدم پنچرتم رفیق!!"
زود جواب داد:"اوکی شد؟"
نوشتم:"آرررره!دمت گرم!خیلی با مرامی!"
آرسین:"دست پروده ایم!"
دیگه جواشو ندادم و با لب تابم رفتم تو اینترنت صفا!!
فصل بیستم
ساعت ده شب بود و دو ساعتی از رفتن عمه خانوم اینا می گذشت!انقدر با لب تابم تو اینترنت گشتم که چشمام داره از حدقه در میاد!لب تابو رو میز گذاشم و پریـدم رو تخت!آخ آخ!اصن این چند وقته که بچه هام ازم دور بودن خواب درست وحسابی نداشتم!!
"بچه هات؟"
آره دیگه!لب تابم و ماشینم!
"خدا شفا بده"
ایشاالله!
چشمامو رو هم گذاشتم و لــا لــا!!
خـُــ ــــر….پــُــ ــــفـــــ ــــ….خــُـــ ــــر….پـُـــ ــــفــــ ـــــ….!!
زیــــ ـــــــنـــــ ـــــگــــ….زیـــ ــــنـــ ــــگــــ….!!
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم!البته نه کامل!!لـعنت!چرا سایلنت نکردم این لامصبو آخه!
در حالی که چشمام بسته بود،صفحه ی گوشیمو لمس کردم!
با صدایی که از شدت خواب دو رگه شده بود گفتم:هـــا؟؟!
اون طرف صدای چند نفرمیومد!صدای خنده وحرف زدن!
صدا:سلام!
من:هوم!
صدا به بقیه گفت:دیدین!من میدونم این خواب باشه هیچی حالیش نیست!!
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم!
یه صدای دیگه:آری حرف بزن دیگه!الان قطع میکنه!
صدا:آری و درد!
ادامه داد:خوبی جیــگر؟
من:خوبم قلوه!تو خوبی؟مامان بابا؟خانواده؟
همشون خندیدن!
صدا:جیگرم خونه آمادست!
من:عه؟قولنامه بستی؟خدا رو شکر!خونه ی خوبیه!قشنگ و مُدرنه!
بازم صدای خنده!
صدا:نه گلم!منظورم خونه خالیه!خونه خالی آمادس!
من:خب پرش کن!آخی جهاز نداری؟خونه ی خالی که به درد نمیخوره!شوهرت میاد سیاه و کبودت میکنه!
صدا:جیگرم انگار منظورمو نگرفتی!
من:مگه منظورم گرفتنیه؟؟وسیلس؟
صدای خنده ها شدید تر شد!خواب از سرم پرید!!به خودم اومدم!یه نگاهی به شخص تماس گیرنده انداختم!
آرســـ ــــیـــ ــــن؟؟
کصـــافط!
من:هی آرسین!بیشعور منو اسکل میکنی؟از خواب بودنم سو استفاده کردی و کلی خندیدی آره؟
آرسین با صدایی که دیگه اثر خنده توش پیدا نبود بود گفت:حالا کاریکاتور منو میکشی؟میدونی چه قدر اینا بهم خندیدن!تازه بهم نمیدنش!میخوان بزارن تو فیس بوک!!تو منو بیچاره کردی!اینم تلافیش بود!!
یه صدایی از اون طرف گفت:دمت بمب اتمی دختر عمو!!کلی خندیدیم!!
من:این کی بود؟!
آرسین:پسر عموت!
من:پسرعمو؟
آرسین:نه اینکه شما خیلی تو مهمونی ها شرکت میکنی، به خاطر همینم کل فامیلتو میشناسی!یه بار تو یه مهمونی شرت کردی که همش مشغول سوتی دادن بودی!!
باز همه خندیدن!
با عصبانیت گفتم:آرسیــــ ـــــن گـــ ــــاومـــ ــــیـــ ــــش دارم برات!!جبران میکنم پسر عمه!!
خندید و گفت:بی صبرانه منتظرم دختر دایی!!
قطع کردم!یه کم فک کردم به حرفای آرسین!
یه دفعـه زدم زیرخنده!!فک کن!کاریکاتور استاد آرسین جهانبخش،نوه ی دختری حاج ناصر امیریان، تو فیس بوووک باشه!!خخخخخ!!هر هر هر هر هر!!
کم کم خندم تبدیل به لبخند و بعدش تبدیل به اخم شد!
پسر عمو؟؟؟انقدر خودمو از خانواده دور کردم که دیگه هیچ کس رو جز عمه خانوم و عمو متین نمیشناسم!
باید سر فرصت به آرسین بگم کامل بهم درباره ی خانواده ی پدریم توضیح بده!خانواده ی مادریم که هیچی…
ولی اول باید تلافی کار امشب آرسینو در بیارم!
فصل بیست و یکم
بعد از اینکه دیشب خیلی فک کردم تا یه راه خوب برای تلافی پیدا کنم،نقشه ی تووووپی کشیدم!!با اسم آرسین رفتم تا صبح چت کردم!!با یازده تا دختر،دقیق یازده تا قرار گذاشتم!با همشونم در یه جا و در یک زمان!!خخخ!
امروز با آرسین قراره بریم بیرون!الان بهش زنگ زدم و گفتم تیپ سورمه ای _سفید بزنه که مثلا سِت بشیم!!
ها ها ها!!فهمیدین نقشم چیه؟؟!خخخخ!
یه شلوار جین سورمه ای پوشیدم با یه مانتوی سفید!یه شال سورمه ای خوشگل هم انداختم سرم!
حالا بریم سراغ قسمت مهم و سخت ماجرا!آرسین دیروز گفت طول میکشه تا اعتماد عمه خانوم رو جلب کنم!واسه همین نمیتونم از پله های بالکن اتاقم برم بیرون!باید از جلوی عمه خانوم رد شم تا تیپمو ببینه!!
چند وقت پیش با سپیده و دلسا رفتیم یه دست لباس مورد قبول عمه خانوم خریدیم برای روز مبادا!امروزم از اون مبادا ها بود!!شلوار پارچه ای مشکی و خوش دوختی که خط اتوش هندونه که هیچی آهنم میبره روشلوار جینم پوشیدم!!خو مجبورم!!!مانتوی سورمه ای تیره و کاملا رسمی رو هم رو مانتوی سفید و کوتاهم پوشیدم!شالم ولی خوب بود!حالا نمیتونستم تکون بخورم!!با بد بختی از پله ها پایین رفتم و رو به عمه خانوم که مشغول کتاب خوندن بود،گفتم:عصرتون بخیرعمه جان!قراره با پسر عمه بریم بیرون!چیزی از بیرون لازم ندارین؟!
عمه با تحسین نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:نه آتا جان!خوش بگذره!
من:خدانگهدار!
با بدبختی خودمو به لکسوزم رسوندم!بعداز اینکه کلی قربون صدقش رفتم سوار شدم و اون لباسای حال به هم زنو درآوردم!آخـــ ــیــش!راحت شدما!لباسارو تو ساک، پشت ماشین گذاشتم و راه افتادم!نزدیک خونه ی آرسین اینا ماشینو پارک کردم و تک انداختم بهش!
دو دقیقه بعد با بی ام و خوشگلش جلو پام ترمز کرد!
آرسین:بپر بالا خانوم خوشگله!!
منم خعلی شیک به حرفش گوش کردم و با یه حرکت سریع از روی کاپوت پریدم اون طرف!!بعدش خیلی قشنگ سوار شدم!!حالا یکی بیاد چشای درشت شده ی آرسینو جمع کنه!!
آرسین:داره کم کم استعداد هات شکوفا میشه!
من:بعله پس چی!!
یه نگاه به تیپش انداختم.جین سورمه ای!تیشرت جذب سورمه ای با نوشته های انگلیسی سفید!کفشاشم که ندیدم!
آرسین که دید دارم به تیپش نگاه میکنم گفت:چرا خواستی ست کنیم؟؟
با بیخیالی شونمو بالا انداختم و گفتم:همین جوری!مگه بده آدم با پسرعمش ست کنه؟!
مرموز نگام کرد و گفت:ولی من به تو شک دارم!!
سرمو برگردوندم سمت پنجره تا لبخند خبیثم رو نبینه!!
آرسین:این جوری از جلوی عمه خانوم رد شدی؟؟
سرمو چرخوندم دیدم داره به تیپم اشاره میکنه!
من:نه بابا!اون لباسایی که با سپیده و دلسا خریدیمو رو اینا پوشیدم بعد تو ماشین عوض کردم!
سرشو تکون داد وگفت:پس واسه همین با ماشین اومدی!
من:یس!
چیزی تا مقصد ونقشه ی شوم من نمونده بود….!!
فصل بیست و دوم

داشتیم به محل قرار با دخترا نزدیک میشدیم!!با همشون کنار بستنی فروشی(…)قرار گذاشته بودم!
من:آرسیــن؟
آرسین:ها؟
من:درد!من بستنی میخوام!برو بخر!
آرسین:شلوغه!بریم یه جای دیگه!
من:نع!من تعریف بستنی های اینجا رو خیلی شنیدم!!از همین جا بخر!
پوفی کرد و کلافه گفت:چه قدر دختر!
یه دفه خندم گرفت و خندیدم!!
مشکوک نگام کرد.
من:چیه؟خو لحنت خیلی باحال بود!منم خندم گرفت!
هنوزم داشت با شک نیگام میکرد!
بدون برداشتن سوییچ رفت بیرون!سرمو از پنجره بردم و دوربین فیلم برداریو روشن کردم!!!
یکی از دخترا با دیدن آرسین داد زد:آرسیــــ ـــــن،عشـــ ــــقـــم!
آرسین بدبخت همون جوری خشک شد!!توجه بقیه ی دخترا هم به آرسین جلب شد!خخخخ!!
حالا آرسین بین یازده تا دختر گیر افتاده بود!!دخترا دورش کرده بودن!!
یکی از دخترا که مانتوی زرد و جیغی پوشیده بود رو به یکی دیگه از دخترا گفت:تو آرسین منو از کجا میشناسی؟
اوهو!آرسین من!!!ههههه!!
دختره:ببخشیدا ولی آرسین جونم دیشب تو چت باهام قرار گذاشت واسه امروز!
دختر مانتو زرده:دیشب با منم قرار گذاشت!!
کم کم بین یازده تا دختر پیچید که با همشون دیشب قرار گذاشته!!ینی من گذاشتم!!
حــ ــــالــا دخترا افتادن به جون آرسین!!
آرسینم هی میگفت:بابا اشتباه گرفتین!من اصلا دیشب با کسی چت نکردم!!
دختر مانتو زرده:مگه تو آرسین نیستی؟مگه استاد دانشگاه نیستی؟تازه دیشب خودت گفتی تیپ سورمه ای میزنی!!
آرسین داشت دیوانه میشد!!هی عرق رو پیشونیشو پاک میکرد!!مردم رد میشدن وبا حالت بدی نگاش میکردن!!دلم واسش سوزید!دوربینو خاموش کردم و پریدم پشت فرمون!جلوی آرسین و دخترا ترمز کردم.
من:بپر بالا آرسین!!
سریع در ماشینو بازکرد ونشست!! قبل از اینکه در ماشینو ببنده گاز دادم!!
آرسین:وای خدا!دمت گرم!نجاتم دا…
یه هو داد زد:کـــ ــــار تـــ ـــو بـــ ـــووود؟؟؟
اینو که نگفت،زدم زیر خنده!!چنان قهقهه میزدم که صدای ضبط ماشین اصلا پیدا نبود!!
دیگه نمیتونستم ماشینو کنترل کنم!زدم کنار!سرمو رو فرمون گذاشتم و از ته ته دلم خندیدم!!
بعد از اینکه کاملا خودمو خالی کردم نگام به آرسین افتاد که با اخم داشت نگام میکرد!!
من:اخم نکنا!!فک کردی الان من با خودم میگم با اخم چه جذاب میشه؟نه بابا!!با اخم فقط شبیه گلابی میشی!نیش باز بیشتر بهت میاد!!
آرسین:این چه کاری بود؟
من:تلافی کار دیشبت!!
آرسین:انگار مراعات اصلا تو کارت نیست!!
من:نـــ ــــچ!
آرسین:عه؟پس منم دیگه مراعاتتو نمیکنم!!
من:برو بابا!!
دوربینو برداشت و گفت:این چیه؟
من:کوری؟؟خو دوربینه دیگه!!
چند لحظه به دوربین نگاه کرد.بعد با داد گفت:فیــ ــــلـــم گرفتــ ـــی؟؟؟
خندیدم!
من:آره!!میشه یادگاری!!
با حالت با مزه ای سرشو خاروند وگفت:میشه ببینم؟؟
من:بدش دست خودم نشونت میدم!
ازاین هیچی بعید نیست!!ممکنه دوبینمونابود کنه!!اون وقت اثر به این مهمی بر باد میره!
فیلمو پلی کردم!!!
حالا دوتایی داشتیــ ـــم میخندیدیم!!خوشم میاد لوس و بی جنبه نیست!!
جامونو عوض کردیم و آرسین پشت فرمون نشست!
آرسین:جبران میکنم دختر دایی!
من:بی صبرانه منتظرم پسر عمه!
فصل بیست و سوم

من:آرسین کجا میری؟
آرسین:میریم همون رستورانی که دیروز با بچه ها رفتیم.
من:دوتایی حال نمیده!
خندید و گفت:دو تایی نمیریم!!
من:چی؟؟درست زر بزن!ینی درست حرف بزن!
آرسین:فک کردم نیازه با خانواد ی پدریت آشنا شی!!
من:ینی چی؟؟
آرسین:ینی بچه های عمو هات رو دعوت کردم!
من:ایـــ ــــول!!مـــرسی!میخواستم بهت بگم ولی انگار خودت عقلت رسید!!
آرسین:بعله دیگه!
تا خود رستوران هی حرف زدیم!!بعد از رسیدن به رستوران به تابلوی رستوران نگاه کردم!
"رستوران امیریان"
بله؟؟؟؟
من:آرسین میگم این رستوران چرا اسمش امیریانه؟؟
آرسین:چون رستوران مال عمو بزرگته!
من:چرا نگفتی؟
آرسین:نپرسیدی!
بعد از پارک کردن ماشین دو تایی راه افتادیم به سمت رستوان!شبا چه شلوغ میشه!
فکرمو به زبون آوردم!
من:شبا چه شلوغ میشه!!
آرسین:هم غذاهاش عالیه هم به خاطر فضای سبزی که داره خیلی شلوغه!
من:حالا نمیخواد پُز رستوران داییت رو بدی!
آرسین:خنگول خان دایی من میشه عموی شما!!
فقط خندیدم وچیزی نگفتم.رفتیم به سمت جایی که تاب ها قرار داشت!یعنی یه جای خصوصی پشت رستوران!چرا دیروز نفهمیدم این جا مثه بقیه ی جاهای رستوران نیست!!
هیچکس به این جا دید نداشت!چون پشت آشپز خونه بود و مشتریا اصلا طرف آشپز خونه نمیومدن!!
بالاخره رسیدیم!آرسین بلند گفت:ســ ــــلام بر اهل فامیل!!
همه خندیدن و جوابشودادن!
آرسین به من اشاره کرد و گفت:اینم آتاناز خانوم که همتون با سوتی هایی که شب مهمونی، خونه ی عمه خانوم داد میشناسینش!!
من:سلام دوستان!
آرسین:خب بچه ها همتون میدونید چون آتاناز مهمونیا رو همیشه میپیچوند با هیچکدوم از شما ها آشنا نیست!بریم سراغ معرفی!!
دستمو کشید وبرد روی زیر اندازی که بچه ها روش نشسته بودن، نشوند!
شروع کرد بهم معرفی!
آرسین:خب…!آقا بزرگ که پدر بزرگ ما ها باشن به همراه همسرشون گل بانو شیش تا بچه داشتن!
چهار تا پسر و دو تا دختر!
بچه ی اولشون اسمش حسینه!که میشه عمو حسین شما و دایی حسین بنده!آقا حسین سه تا بچه داره!
بچه ی اولش الهام خانومن!!
الهام با لبخند رو بهم گفت:سلام آتاناز جون!خوشحالم ازدیدنت دختر عمو!!
آرسین:داشتم میگفتم!الهام خانوم با این آقای نیمه محترم ازدواج کردن!آقا کیان شوهر الهام خانومن!
کیان:نیمه محترم خودتی بی شعور!
نگاهش به من افتاد و گفت:سلام بر آتاناز خانوم نا پیدا!کم پیدا نیستی نا پیدایی!
خندیدم و گفتم:جالبه ها!شمابا این اخلاق شوختون با الهام که خیلی آروم به نظر میرسه ازدواج کردی!عجبا!
کیان:دیگه دیگه!
آرسین:این دو تا یه دختر چهارساله ی ناز و خوشگل دارن به اسم پریا!که البته الان غایبه و خونه ی مامان کیانه!
آرسین ادامه داد:بچه ی دوم آقا حسین این سعید خر خونه!داره پیر پسر میشه بازم به فکر درسه!
سعید:بی تربیت!سلام دختر عمو!
آرسین:و اما پسر آخر دایی حسین که بسی شیطون و شر و خوشگل هستن،خشایار!!معروف به خشی!
خشایار:قربونت!!خوشگل و خوب اومدی!!
خدایی خیلی خوشگل بود!
خشایار:سلام آتا سوتی!چه طور مطوری؟
من:سوتی خودتی سی دی خش دار!!
آرسین:خشی با آتاناز در نیوفت که آسفالتت میکنه!
خشایار خندید وگفت:از وجناتش کاملا پیداس!
آرسین:خب بریم سراغ فرزند دوم آقا بزرگ و گل بانو!عمه هانیه یا به عبارتی عمه خانوم!عمه هانیه یه پسر داره که ده سال پیش با آقا بزرگ رفتن آلمان!!اسم آقا پسر عمه هانیه رادمانه!!
آرسین:بچه ی سوم، مامان بنده هستش!
تو همین لحظه گوشیم زنگ خورد!عمه خانوم بود!
من:هیـــ ــــس!عمه هانیس!همه خندیدن و ساکت شدن!
من:بفرمایید؟
عمه:آتا جان شام که نمیای؟
من:خیر عمه جان!
عمه:خوش بگذره!
من:ممنون!خدانگهدار!
آرسین:به به!!توام حرفه ای شدیا!
من:خوبه استادم خودت بودی!!
آرسین:بچه ی چهارم دایی حامده!دایی حامد دو تا دختر داره!نوشین و رزیتا!
نوشین:ســلام آتا جونم!!خوفی؟
من:سلام نوشمکی!!
کیان:ایول آتاناز!نیومده شروع کرد!
من:نوشین ناراحت میشی بهت بگم نوشمک؟؟
نوشین:نه بابا!همه بهم میگن نوشمک!
رزیتا پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:بزار برسی بعد واسمون لقب بزار!اه اه!
الهام:رزیتا!شروع نکن!ما حرف زدیم!
رزیتا:نمیتونم!نمیتونم الهام!من از این آتاناز خانوم متنفرم!!این باعث شد آقا بزرگ بره!
آرسین:بیخیال دیگه!!بچه ی پنجم دایی سهرابه که بابای خودته و تو ام تک فرزندش هستی!بچه ی آخرم دایی سپهره!با سه قلو های معروفش!!
دو تا پسر و یه دختر همزمان خندیدن!
من:شما ها سه قلویین؟؟
دختره:آره گلم!من بارانم!قل سوم!
پسره:من آرمینم! قل دوم!
پسر بعدی:منم امینم!قل اول!
من:جوووون!!عجب فامیلی!!عاشقتونم!!
همه به جز رزیتا گفتن:ما بیشتر!
فصل بیست و چهارم

شامو خورده بودیم!همه داشتن دوتایی یا سه تایی حرف میزدن!!هوا خیلی خنک و لذت بخش بود!
نشسته بودم رو تاب و داشتم به فامیلایی که تازه شناختمشون فکر میکردم!چرا شب مهمونی عمو متین فقط عمه حمیرا رو معرفی کرد؟بد جور فکرم مشغول این مسئله بود!چرا بقیه رو معرفی نکرد؟؟!!
آرسین کنارم رو تاب نشست.
آرسین:چیه؟چراتو فکری؟
من:شب مهمونیه عمه خانوم، عمو متین، فقط عمه حمیرا رو معرفی کرد!ولی بقیه رو نه!این ذهنمو مشغول کرده!
خندید!لپمو کشید و گفت:مسئله به این کوچیکی ذهنتو مشغول کرده؟؟اون شب عمو متین وعمه هانیه تصمیم داشتن تو رو با همه ی فامیل پدریت آشنا کنن!اول با خانواده ی من آشنا شدی!قرار بود بعدش با همه آشنا بشی که اون همه سوتی دادی و کلا ذهن همه از معرفی کردن ومعرفی شدن پرت شد!!
من:آها!چند تا سوال دیگه هم دارم!
آرسین:بگو!
من:گل بانو؟
آرسین:گل بانو زن آقا بزرگ بود!وقتی دایی سهراب و مامانت تصادف کردن گل بانو سکته کرد و بلافاصله فوت کرد!
من:چرا من هیچی یادم نیست؟؟
آرسین:تو هم تو ماشین بودی!وقتی تصادف کردین بابا و مامانت در جا فوت کردن ولی تو به طرز عجیبی زنده موندی!البته دو ماه تو کما بودی!
من:اینا رو میدونم!چرا قبل از تصادف چیزی از گل بانو یادم نیست؟!
آرسین:چهار سالگی وقت آموزشت بود!دایی سهراب برات معلم نگرفت!یعنی بر خلاف قوانین چندین و چند ساله ی خانواده عمل کرد و آقا بزرگ طردش کرد!گل بانو حق دیدن دایی سهراب و تو رو نداشت!واسه همین یادت نمیاد!تا چهار سالگیتم که انگلیس بودین!پیش خانواده ی مادریت!
من:آقا بزرگ چرا آلمانه؟
آرسین:دیوونم کردی!بقیش بمونه واسه بعد!
بلند شد و رفت!بیشعور!داشتم زر میزدما!!
همه داشتن وسایلو جمع میکردن.ولی من تنها رو تاب نشسته بودم.آروم شده بودم.خبری از آتاناز شیطون و شوخ نبود.همیشه وقتی از گذشته حرفی زده می شد همین جوری میشدم.آروم و ساکت…
آرمین اومد پیشم.کیفمو کنارم گذاشت و گفت:آتاناز چیزی شدی؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم.
آرمین:پس چرا خبر از آتاناز شیطون و شلوغ عصر نیست؟
من:یاد گذشته افتادم.
دستمو گرفت و گفت:میدونم خیلی سخت بوده برات!ولی باید کنار بیای!همون طور که تا الان کنار اومدی!با خنده و شوخی و شیطنت ثابت کردی که گذشته در گذشته!الان مهمه!نمیگم به گذشته فکر نکن!برعکس! به گذشتت فکر کن اما نه برای حسرت خوردن و اشک ریختن،بلکه برای اینکه بتونی از گذشتت درس بگیری تا از حالت درست استفاده کنی و آیندت روبهتر بسازی!همیشه حرف تو و شیطونی هات رو زبون آرسین و حالا رو زبون همه ی ماست!آتاناز همیشه باید شاد و شوخ باشه!نه غمگین و ناراحت!
یه نفس عمیق کشیدم و رو به آرمین گفتم:مرسی!حرفات خیلی آرومم کرد!
خندید و گفت:دارم روانشناسی میخونما!!
من:عــ ـــه؟؟پس بگو!منو باش فک کردم این حرفا رو داری خودت میگی!نگو از رو کتاب حفظ کردی!!
بازم خندید و چیزی نگفت!عسلی چشماش مهربون بود!همه ی کسایی که امشب دیدم بدون استثنا چشماشون عسلی بود!فقط چشمای من سبز،چشمای کیان قهوه ای و چشمای آرسین مشکی بود!
خشایار اومد سمتمون و رو به آرمین گفت:هوووی مرتیکه!با دخی عموی من چیکار داری؟من غیرتیم بد جووور!!دستشو میگیری،لبخند ژکوند میزنی؟ینی چه؟!
داشتیم به مسخره بازیای خشایار میخندیدم!با همه شماره رد و بدل کردم!حتی با رزیتا!هرچند کلی پشت چشم نازک کرد برام!!
با حرفای آرمین آروم شده بودم ولی هنوزم کلی مجهول تو ذهنم داشتم که تا حل نشن نمیتونم کاملا آروم شم!
بعد از رسیدن به ماشینم سوار شدم ولباسای رسمیمو پوشیدم و راه افتادم به سمت خونه!

فصل بیست و پنجم
من:نمیدونم!نیم ساعت دیگه آرسین میاد واسه آموزش،ازش میپرسم!
سپی:حتما بپرسیا!این واسه منم سواله!
من:باشه!کاری باری؟
سپی:نه برو!بای!
من:بیتربیت غرب زده!بگو خدافس!
سپیده:بمیر بابا!خدافس!
امروز زنگیدم به سپیده و ماجرا های دیشبو تعریف کردم براش!چیزی که برای هر دومون سواله چشم عسلی بچه هاس!
تــق تـــق!
من:بفرمایید؟
آرسین در رو باز کرد و گفت:چه عجب!
من:باز تو سلام یادت رفت سیفون؟!
آرسین:ســـ ـــلام بر دختر دایی گرام!!
من:علیک!میگم آرسینــ ــــی!
آرسین:خر شدم بگو!
من:من که دیگه راه افتادم تو تظاهر کردن!!میشه کلاسا رو بپیچونی؟؟
آرسین:اولا هنوز آموزش رقصت مونده!اونو نمیشه تظاهر کرد!بعدشم عمه هانیه پایین داره نگهبانی میده!چه جوری بپیچونیم؟؟
من:روش های مختلفی داره که من توش استادم!یه عمری کارم پیچوندن عمه خانوم بوده ها!
آرسین:بـــ ـــعله!
من:اِم…یه سوالی بد جور ذهنمو مشغول کرده!
آرسین:بپرس!
من:خب کیا تو این خانوده چشم عسلین؟
از تعجب چشماش گردشد!!
آرسین:اینه سوالت؟؟مرسی مغز فعال!
من:ببند!نکبـــ ــــتـــ!
خندید و گفت:فهمیدم!واست سواله که چرا بیشتریا چشم عسلین!
من:باریک!همینه!
بلند خندید و گفت:آقا بزرگ و گل بانو دختر خاله پسر خاله بودن!از قضا جفتشون هم چشم عسلی بودن!
واسه همین شیش تا بچشون چشم عسلی شدن!البته پررنگ و کمرنگیش تفاوت داره!بیشتر نوه ها هم چشم عسلی شدن!
من:آهــ ــــا!!یه سوال دیگه!
آرسین:دیــ ـــوانم کردی!!
من:مـــرض!خب میگم ازدواج تو این خاندان چه جوریه؟
با شیطنت گفت:ای بلا!نکنه دنبال شوهری؟!
من:بمیـــ ــــر!!اورانگوتان!!واسه سپیده داشتم دیشبو تعریف میکردم،که این سوال براش پیش اومد!
آرسین:بله!میشه واضح تر سوالتون رو بپرسین!
من:پوووووف…!داماد ها وعروس ها باید اشرافی باشن؟؟
آرسین:آهان!آره دیگه!اینم یه قانون دیگه تو خاندان اشرافی امیریانه!
من:ینی بابات،عمو متین و زن عمو ها همه از خاندان های اشرافی بودن؟
آرسین:آره!
من:کیان؟
آرسین:اونم از خاندان های اشرافیه!
من:اووووف….!ینی این همه خاندان اشرافی پیدا میشه تو تهران؟؟
لپمو کشید و گفت:مگه فقط باید تو تهران باشه؟؟خانوم دایی حسین و دایی حامد جنوبین!مامان خدا بیامرزت انگلیسی بود!عموم متینم شمالیه!
من:بابات،کیان و خانوم عمو سپهر چی؟
آرسین:اونا تهرانین!
من:خیلی دوست دارم عمو اینا رو ببینم!
آرسین:اونا هم همین حسو دارن!ولی چون ده ساله که از این خانواده فرار میکنی اونا فک میکنن تو نمیخوای باهاشون رابطه ای داشته باشی!واسه همینم مزاحم زندگیت نمیشن!حتی مامان منم همین حسو داشت!ولی اون شب دیگه دلو به دریا زد و اومد جلو!
من:ولی دلیل فرار من اینه که میترسیدم سوتی بدم!نه اینکه از خانواده ی پدریم متنفر باشم!بابا سهراب تنفر رو به من یاد نداده!
لبخند مهربونی زد و گفت:اونا اینو نمیدونن!آخر هفته خونه ی دایی حسین مهمونیه!بیا و ثابت کن که دربارت اشتباه فکر میکنن!
من:باشه!یه چیز دیگه!بچه ها که لو نمیدن من دارم تظاهر میکنم و هیچی بلد نیستم؟؟
اخم الکی کرد و گفت:مثه اینکه خودشونم تظاهر میکننا!!نترس!
من:رزیتا چی؟
آرسین:رزی دختر بدی نیست!فقط یه کم حسوده!همین!لو نمیده!خیالت راحت!اوه اوه!دو ساعت مثلا آموزشمون تموم شد!من برم دیگه!کاری نیست؟
من:نه!مرسی که جواب سوالامو دادی!خدافس!
آرسین:خدافس!
فصل بیست و شیشم
باید واسه فردا لباس بگیرم!حالا با کی برم خرید؟؟؟سپیده که رفته کیش!!امیر و دلسا هم با خانواده هاشون رفتن شمال!زکی!فقط من موندم!اصن اگه من شانس داشتم اسمم آتاناز نبود، شانس الملوک بود!
آهـــ ـــــــا!آرسین سیفون هست!گوشیمو برداشتم و شماره ی آرسینو گرفتم!
هنوز یه بوق نزده گوشیو برداشت!
آرسین:بله؟
چه عجب مثه آدم جواب داد!
من:ســـ ـــــلام سیـــ ـــــفون!
آرسین:آتاناز زود کارتو بگو!اصلا وقت ندارم!
من:ای بابا!من میخواستم با هم بریم واسه فردا لباس بگیرم!
آرسین:کلی کار رو سرم ریخته آتا!
من:عیب نداره!خودم میرم!
آرسین:اون پروژه رو قراره مهندسـ…
من:آرسیــــ ـــــن!گوشت با منه!
آرسین:هفت خودمو میرسونم!فعلا!
من:ال…الو؟
کـــ ــــــصــــ ـــــافــ ــــطـــ ـــــ!!خیر سرم داشتم زر زر میکردما!
الان ساعت چنده؟شیش!خب بریم آماده بشیم!
یه لی تنگ یخی پوشیدم با یه مانتوی تابستونی آبی!شال سفید و آبیمم سرم کردم!
خب!حالا ما یه کم آرایش کنیم چی میشه؟!
"نیس خیل بلدی"
به تو چه!ریمل و رژ بلدم!
"آفرین به تو"
بعله!
یه کم ریمل به مژه هام زدم تا پر تر نشونش بده!همین!لبام خودش قرمزه!نیازی به چیزای اضافی نداره!
عمه خانوم امروز خونه نیست!رفته پیش خیاط خانوادگیمون تا لباس بدوزونه!عه ینی بدوزه!
پس منم با خیال راحت و با همون تیپم از پله های بالکن اتاقم رفتم پایین!
یه ربع به هفت!خب یه ربع مونده!نشستم تو ماشینم و ضبط رو روشن کردم!
جوووون!
یکی توی زندگیمه که براش جونمو میدم
یکی توی زندگیمه، شده زندگی من
یکی توی زندگیمه،قد خدا دوسش دارم
یکی توی زندگیمه که تموم دل خوشیمه
یکی هست که خیلی خوبه
یکی هست که خیلی ماهه
یکی که وقتی باهامه همه کارا رو به راهه
هیچکی به چشمم نمیاد
منم و خیال چشماش
خیلی ناز و مهربونه
دلم آرومه باهاش
صدای بوووق ماشینی اومد!سرمو برگردوندن عقب!عه این که ماشین آرسینه!
از ماشینم پیاده شدم و پریدم تو بی ام و خوشگلش!
من:ســــ ـــــلام سیــــ ــــفونی!شرمنده تو فاز آهنگ بودم نفهمیدم اومدی تو حیاط!
جوابی نداد.دور زد و از حیاط رفت بیرون!وا!
من:هووووی جلــبـــ ـــک!کجایی؟!
اخماش تو هم بود بدجووور!
من:کـَـر شدی به امید خدا؟!با تو ام!الووو؟؟آرسین؟گوسفند؟سیفون جون؟جیگر؟استاد؟
صدای محکم و مغرور و خشکش به گوشم رسید.
آرسین:بسه!
همین یه کلمه لالم کرد!نمیدونم امروز چشه!آرسین همیشه میخنده و نیشش بازه!هیچوقت عصبانی نیست!لابد کارای شرکتش خیلی بهش فشار آورده!
اِهـــ ــــه!چه سکوت مضخرفی!
بلند گفتم:آرســــ ــــــین؟!
جوابی نداد!منم بدون توجه بهش حرفمو ادامه دادم!
من:یه برنامه ای بریزیم با بچه ها بریم شمال!
بازم سکوت!
من:اه اه!هیچ خوشم نمیاد خودتو میگیریا!خو مگه مجبورت کردم بیای؟می موندی به کارای شرکتت میرسیدی!
زیر لب ادامه دادم:نکبــ ــــت!اومده مثه عقرب سمی کنار من نشسته!حرفم که نمیزنه!لال شده!
با همون لحن سرد و خشک و مغرور گفت:دارم میشنوم!
زبونمو درآوردم براش و گفتم:عه نه بابا!آفرین!خواستی بگی گوش دارم؟!منم دارم میگم تا بشنوی!
اخماشو که از اول تو هم بود بیشتر تو هم کشید و جوابی نداد!
رسیدیم به پاساژ(….).ماشینو پارک کرد و بدون هیچ حرفی پیاده شد!
اورانگوتان سیفون!دارم برات!تریپ اشرافی برداشتی؟!سوسکــت میکنم!میمونه قارچ سمی!!
فصل بیست و هفتم
من:آری؟؟اون مشکیه خوبه؟!
سرشو تکون داد و گفت:آره
من:واسه فردا شب مناسبه به نظرت؟
آرسین:آره
من:پس بخرمش؟
آرسین:آره
من:درد!مرض!آره و آجر پاره!همین یه کلمه رو از دایره لغات فارسی بلدی؟
بدون توجه بهش راه مغازه رو در پیش گرفتم!به مرده گفتم لباس رو بیاره تا پرو کنم!
پوشیدمش!یه دکلته ی ساده ولی شیک!خوشم اومد ازش!فیت فیت تنم بود!پارچه ی مشکی لـَـختی داشت و رو قسمت بالا تنش طرح های کوچیک سفیدی داشت!مثه طرح برف!
لباسو در آوردم و کارت عابر بانکمو گذاشتم جلوی مَرده!
من:شصت و یک،نوزده
بعله!واسه این جور آدما باید اشرافی بود تا یاد بگیرن چشمای وزغیشون رو بهت ندوخن!ینی ندوزن!گــ ــند زدم به زبان فارسی!نــدوخَـــن!خخخخ!آی فردوسی کجایی!!
صفحه ی گوشی آرسین روشن شد!بلافاصله رفت بیرون!کنار در وایسادم تا بشنوم چی میگه!
من فضول نیستما!اصلا و ابدا!!
آرسین:کجایی؟
طرف:……..
آرسین:دارم میام!
قطع کرد!همیــ ــــن؟!اگه کل مردم ایران همین قدر کوتاه و تلگرافی حرف بزنن،شرکت مخابرات ورشکست میشه خوووو!
زود رفتم سر جای قبلیم وایسادم!
اومد تو وبا همون لحنش گفت:میرم بیرون!همینجا وایسا!برمیگردم!
من:گمشو!
چنــ ــــان نگـــاه وحشتناکی بهم انداخت که حس کردم تو شلوارم سونامی شد!!
پووووف….بالاخره رفت!
مرد وزغیه گفت:آشناتون بودن؟
من:ربطی داره؟
وزغی:نه ولی درست نیست آدم با یه همچین خانوم زیبایی بیاد خرید و این جوری اخماش تو هم باشه!
من:و همچنین درست نیست جناب عالی چشای وزغیتو بدوزی به دخترای مردم!به نظرم به جای اینکه تو لباس فروشی کار کنی،برو باغ وحش خودتو معرفی کن!به عنوان نایاب ترین وزغ جهان!تازه اسمت تو گینسم ثبت میشه!صدامو کلفت کردم و ادامه دادم:وزغی که بدنش انسان است اما چشم هایش وزغی است!
آخـــ ــــیــش!بالاخره گفتم!
وزغی قرمز شده بود و تند تند نفس میکشید!
یه هو صدای قهقهه ی بلند کسی مغازه رو ترکــ ـــونــ ـــد!!
آرسین خم شده بود و دستاشو رو شکمش گذاشته بود و همین طوری یه ریز میخندید!حتی نفسم نمیکشید!فقط میخندید!!
شکسته شکسته گفت:وزغ…باغ وحش…گینس…
خندش شدت گرفت!کارت و لباسو برداشتم و بازوی آرسینو کشیدم تا بریم بیرون!
خندش که تموم شد گفت:خـــ ــــدا!آتاناز خیلی دلقکی!
من:بمیـــ ــــر!
یه دفعه با شک پرسیدم:رفتی بیرون چیزی زدی؟؟
با گیجی گفت:چـــی؟
بلند بلند گفتم:معتاد شدی؟آره؟انگل شدی؟سُرنگی!کراکی!حشیشی!اه اه!ایش!
آرسین تند تند میگفت:چی میگی تو؟؟آروم تر!بابا آبرومونو بردی!!
هر کی از کنارمون رد میشد اول یه نگاه به من مینداخت که داشتم داد و هوار میکردم و پاساژ رو گذاشته بودم رو سرم،بعد یه نگاه به آرسین که داشت بال بال میزد تا منو آروم کنه!بعدش سرشو به سمت آسمون میگرفت و از خدا طلب شفا میکرد واسه ما دو تا!!
آرسین:چرا چرت و پرت میگی؟سُرنگی چیه؟معتاد ینی چی؟
من که حالا صدامو پایین آورده بودم گفتم:پس چرا قبل از اینکه اون تلفن مشکوک بهت بشه اخمو و خشن و خشک ومغرور بودی،بعدش که رفتی بیرون و برگشتی دوباره شدی خودت؟؟!هان؟؟
با من و من گفت:خب…خب…حالم خوب نبود!رفتم بیرون یه خبر خوب دادن بهم حالم خوب شد!!
من:آها!دیگه نبینم واسه من تریپ اشرافی و مغرور برداریا!خیلی نکبت میشی!همین آرسین خوش خنده خیلی خوبه!
آرسین:مخلص دختر دایی هم هستم!
من:قربونم بری الهی!!راه بیوفت بریم کفش بخرم!
آرسین:بریم!
خخخخ!نفهمید چی بهش گفتم!
یه کفش پاشنه شیش سانتی مشکی هم گرفتم!هنوزم نمیتونم با کفش پاشنه بلند راه برم!تو این مهمونی باید فقط یه جا بشینم!!
بعد از تموم شدن خریدام،آرسین منو رسوند خونه و خودش رفت تا به کارای شرکتش برسه!
فصل بیست و هشتم
پووووف…حوصلم سر رفته!همین جوری که رو تختم دراز کشیدم،دارم به شبم فک میکنم!آخ آخ!بدجور دلم میخواد عمو هامو ببینم!بابا سهراب وقتی زنده بود همیشه میگفت بهترین خانواده ی دنیا رو داره!حتی با اینکه طردش کردن!همیشه آخر هفته ها میرفت دم خونشون و خانوادشو نگاه میکرد تا دلتنگیش بر طرف بشه!خیلی دوست دارم عمو سپهرو ببینم!آخه بابا میگفت با عمو سپهر بیشتر از بقیه صمیمی بوده!
گوشیمو برداشتم و نگاهی به لیست مخاطبینم انداختم!اووووففف!قربون خودم برم!ماشاالله پر از اسم پسره!
امیر،خشایار،بابک،آرمین،ام ین،سعید،کیان،سیفون(آرسین)، پرهام،سپنتا!به به!
یه زنگی به این پرهام بزنم ببینم کدوم گوریه!
یه بوق…دو بوق…سه بوق…
صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید!
پرهام:بــلـه!
کرم درونم شروع به فعالیت کرد!!صدامو ظریف کردم و گفتم:پرهام جونی!عزیزم!خواب بودی؟!
همون طور گیج و خوابالو جواب داد:آره آره خواب بودم!
من:گلم پاشو دیگه!لنگ ظهره!مگه قرار نبود امروز بریم بیرون؟!
پرهام:ها؟نگار تویی؟!شرمندتم عزیزم!خواب موندم!
الکی جیغی کشیدم و گفتم:نگار کیه؟!پرهام نگار کیه؟!تو منو بازی دادی!پرهام ازت متنفرم!
پرهام با هول گفت:نه نه خانومی ببخشید اشتباه شد!گلم کجایی بیام دنبالت بریم بیرون؟!
الکی ادای گریه درآوردم و گفتم:پرهام ازت انتظار نداشتم!تو پدر بچمی!چرا؟چرا این کارو باهام کردی؟!حالا من تنها و غریب با یه بچه تو شکمم چی کار کنم؟؟
پرهام قشـــنگ سکته کرد!
با نگرانی و هول و ترس تند تند گفت:ینی چی؟بچه چیه؟!بچه کجاست؟!
دیگه نتونستم تحــمل کنم و پــ ـــقی زدم زیر خنده!گوشیو پرت کردم اون طرف و خودم رو تخت قهقهه میزدم!واااااای!چه حالــی داد!!صدای داد وهوار پرهام میومد!بعدش صدای بوق!قطع کرد!
وا ینی منو نشناخته؟!
بعد از اینکه کامل خندیدم زنگ زدم بهش!جواب نمیداد!اه اه!مثه این دخترا که تا شماره ی غریبه ی میبینن جواب نمیدن!
اس ام اس دادم:"پرهام خر،آتانازم!جواب بده!"
دلیور که شد،خودش زنگ زد!
خندمو خوردم و گوشیو جواب دادم!
من:بله؟
صدای داد پرهام به گوشم رسید!
پرهام:آتـــ ـــــانـــ ــــاززز!!خیلی بیشعوری!الاغ نفهم سکته کردم!!
نتونستم جلوی خندمو بگیرم و دوباره زدم زیر خنده!!
پرهام:کوفت!نیشتو ببند!دختره ی سلیطه!سکتم دادی اول صبحی!
با خنده گفتم:وای پرهام!خیلی لحنت باحال شده بود!
پرهام:درد بگیری آتاناز!
من:لال باو!مگه شمارمو نشناختی؟
پرهام:نه بابا!گوشیم فرمت شد،همه ی شماره هام پاک شد!
من:حقته!تا تو باشی صد تا صد تا دوس دختر نداشته باشی!
پرهام:بیشعور!حالا چی شده یادی از رفقای قدیم کردی؟!
من:من همیشه به یاد رفیقای قدیم و جدیدم هستم!این تویی که رفتی سمنان کلا ما رو فراموش کردی!
پرهام:آخ آخ!نمیدونی که!کلی کار ریخته سرم!
من:بعله بعله میدونم!دوس دخترات مگه میزارن وقتی واسه دوستات داشته باشی!!حالا بیخیال!کی میای تهران؟
پرهام:وقت گل نی!
من:به به!میبینم نگار جون رو طبع شاعریت هم اثر گذاشته!
با داد گفت:آتــــا!
خندیدم!حال میده بقیه رو حرص بدی!
من:خب دیگه گمشو برو به قرارت با نگار جون برس!خدافس!
پرهامم خندید و گفت:بای آتایی!
پرهام یه زمانی عضو اکیپمون بود!من و پرهام و امیر وسپیده و دلسا!
ولی به دلایلی مجبور شد برگرده سمنان!!
بگذریم!بریم آماده بشم واسه شب!!
 
فصل بیست و نهم
سوار بنز عمو متین شدیم.رانندش هم سوار شد و شروع کرد به رانندگی!اوممم!اشرافی بودن گاهی وقتا کیف میده!راننده ی شخصی!
"اوپــ ــــس!"
بالاخره رسیدیم به خونه ی عمو حسین!خونشون ویلایی بود!درست مثه خونه ی ما!راننده یه تک بوق زد!در قهوه ای حیاط باز شد و رفتیم تو!من و عمه هانیه و عمو متین پیاده شدیم.راننده ماشینو پارک کرد و تو ماشین موند!خو بیا تو!
"باز یادت رفت اشرافی باشی؟"
نخیــ ـــر!یادم هست!
کنار عمه خانوم و عمو متین وارد خونه شدم!دقیقا همون مهمونای اون شب بودن!مهمونایی که حالا بیشتریاشون رو میشناختم!چند تا از دخترا تیکه انداختن که:اینو باش!با چه رویی باز اومده مهمونی؟!
دلم میخواست برم جلو و دو سه تا فحش نون و آب دار بهشون بدما!!
یه مرده که کنار در وایساده بود مانتو و کیفمون رو گرفت.
عمه خانوم:آتاناز جان برو کنار جوون تر های مجلس! زمان آشنایی با عمو هات،اطلاع میدم!
من:چشم!
داشتم با نگام دنبال آرسین میگشتم که خشایار رو دیدم!اوووففف…!!لامصب چه جیگر شده بود!
کت و شلوار مشکی و تنگ با پیراهن مردونه ی سفید!کراواتشم عسلی بود و با رنگ چشماش هماهنگی جالبی رو به وجود آورده بود!
از کنارم رد شد ولی آروم زمزمه کرد:چه طوری خوشگل خانوم؟
ریز خندیدم!مثه خودم شیطونه!الان این مثلا رد شد که بگه ما همو نمیشناسیم!!خخخخ!
بالاخره آرسینو پیدا کردم!بـــ ـــه!سه چهار تا دختر مامان دورشو گرفته بودن!
داشتم از خنده روده بر میشدم!آخ آخ!یادم اون روز جلوی بستنی فروشی افتادم!
آروم و مغرور از بین آدما رد میشدم.خیلیا تیکه مینداختن خیلیا هم تحسینم میکردن!
خدایی تحسین بر انگیز شده بودم!اولا لباسم فوق العاده شیک بود!دوما آرایش و مدل موهام که بازم کار خانوم سلیمی بود عالی شده بود!از آرایش که چیزی سر در نمیارم ولی،موهامو فر کرده بود و آبشاری بسته بودش!طوری که موهای مشکی و فر شدم مثه یه آبشار بزرگ تا قوس کمرم میرسید!خودم که از دیدنش حال میکردم!!رسیدم به آرسین!با همون لحنی که بار ها تمرینش کرده بودم گفتم:شبتون بخیر پسر عمه!
بعد از دیدنم نفس راحتی کشید و رو به دخترا گفت:خانوم ها بنده رو عفو کنید!
تندی اومد پیشم و گفت:بریم آتاناز!فقط بریم!منو از دست این گروه نجات بده!
ریز خندیدم و راه افتادیم!رفتیم یه گوشه ی خلوت سالن!
من:باز نجاتت دادم!ببین من چقدر خوبم!
آرسین:آره خیلی!تلافیات هم خوبه!
خندیدم و گفتم:حالا چرا اون جوری دورت کرده بودن؟
یکم قیافه گرفت و گفت:پسر عمتو دست کم گرفتی؟؟!اینجانب جذاب و خوشگل میباشم!
من:تــِــ ــــ ــــ ــــر!!
آرسین:بی نذاکت!نری اون وسط دهنتو باز کنی و بگی تـــ ـــ ــــر!
انقدر باحال ادامو درآورد که ناخوداگاه بلند خندیدم!
آرسین:هیــ ـــ ـــــس!ببند اون تونلو!الان میریزن سرمون!
خندم داشت شدید تر میشد که صدای چند تا دختر اومد! نه!داشتن میومدن این سمت!سریع خودمو کشوندم پشت پرده!
صدای آروم آرسین اومد:آتا؟کدوم گوری رفتی؟
صدای یکی از دخترا به گوشم رسید!با ناز گفت:آقا آرسین!چرا اینجایین!بفرمایید وسط مجلس!
ای جان!چه صدایی!
آرسین مغرور گفت:حتما!
این حتما کلی معنی داشتا!هم به معنی باشه بود هم به معنی گورتو گم کن!
خلاصه دختره رفت و منم با نیشی باز از پشت پرده اومدم بیرون!
آرسین با دیدنم چشماش گرد شد و گفت:تو پشت پرده بودی؟؟!
من:یــس!
آرسین:درد!منو بگو چه قدر صلوات فرستادم!
باد تعجب گفتم:صلوات؟؟
با حالت با مزه ای سرشو خاروند و گفت:آره دیگه!اون جور که تو یه هویی غیب شدی،گفتن جنی،روحی چیزی هستی!
یه دونه کوبوندم پس کله ی آرسین!
آرسین:آخ!چه دستای سنگینی داری!
من:حالا من روحم؟؟آره؟!
آرسین:غلط کردم!نزن ترو خدا!گردنم رگ به رگ شد!
داشت با مسخرگی گردنشو میمالود!یه نگاه به دستام کردم و یه نگاه به گردن آرسین!
یه دفعه جفتمون زدیم زیر خنده!!
من:خدا شفامون بده!
آرسین:الهی آمیــ ــــ ــــن!
انقدر با سوز گفت آمین که خندم شدت گرفت!
آرسینم داشت میخندید!کار و بار ما هم معلوم نیستا!یه بار حال همدیگه رو میگیریم،یه بار با هم میخندیم!
صدای خشایار اومد!
خشی:چتونه شما؟؟صدای خندتون کل خونه رو برداشته!
من:دروغ!ینی اینقدر بلند خندیدیم؟!
خندید و گفت:نه بابا شوخی کردم!
آرسین:گمشو برو،ما هم الان میایم!
سرشو تکون داد و رفت.
من:بریم دیگه!سهم خنده ی امشبمون رو هم مصرف کردیم!
دوباره خندیدیم و راه افتادیم به سمت سالن!
دوتاییمون مغرور و محکم قدم برمیداشتیم!عمه نگاهی بهم انداخت!نگاهش ینی بیا کارت دارم!همیشه که ملت حرف نمیزنن!باس خودت از رو نگاهشون بفهمی!
به طرف عمه رفتم و گفتم:عمه جان با من کاری داشتید؟
عمه نگاهی به رو روش انداخت و گفت:بهتره با خانواده ی پدریت آشنا بشی!
سرمو چرخوندم!
سه تا مرد به همراه خانوماشون وایساده بودن و منو نگاه میکردن!به طرف بزرگترین مرد رفتم!
رو بهش گفتم:شما عمو حسین هستین؟
مرد لبخندی زد و گفت:بله!من حسینم!فرزند اول خانواده!
اینو خودم میدونم عمو جون!
دستشو جلوم دراز کرد.آرسین بهم یاد داده بود که چه طور باید دست بدم!
آروم نوک انگشتامو تو دست بزرگ و مردونه ی عمو حسین گذاشتم و با شصتم پشت دستشو فشار کوچیکی دادم!بر خلاف مهمونی قبل هیچکس تعجب نکرد!تازه همه با تحسین نگام میکردن!
عمو آروم منو تو بغلش کشید.یه نفس عمیق کشیدم.بهم آرامش منتقل میکرد.اصلا از چشماش آرامش میریخت!
از بغل عمو حسین بیرون اومدم و با خانومش که اونم فوق العاده آروم بود آشنا شدم!
زن عمو ملیحه:چه قدر خانوم شدی آتاناز!
لبخند محجوبی زدم و گفتم:ممنون زن عمو!
زن عمو رو هم بغل کردم!
بعدی عمو حامد بود.اونم بغلم کرد.عمو حامد مهربونی از قیافش میبارید.ولــ ـــی خانومش!!وای خدا!کپی برار اصل رزیتا بود!چندش و متکبر!اووووققق!
من:وقتتون بخیر زن عمو نازیلا!
با تکبر فقط سر تکون داد!حتی دستم نداد!الان انتظار داری من دستمو جلوت دراز کنم؟!بشیـــن تا من اینکارو بکنم!اگه بحث غروره، من از تو اون دختر نکبتت مغرور ترم!
بدون توجه از جلوش رد شدم و به سمت کسی که دیدنش آرزوم بود رسیدم!
عمو سپهر!
چشماش شیطون بود!از همه هم جوون تر بود!فک کنم،چهل سالش اینا باشه!
یه لبخند عمیـــ ــــق و از ته دل زدم!با تموم محبتم گفتم:عمو جون از دیدنتون خیلی خوشحالم!
اینکه میگن دل به دل راه داره درسته ها!
اونم متقابلا لبخند مهربون و صادقی زد و گفت:همیشه آرزوم بود دختر سهراب رو ببینم!چشمات فوق العاده زیباست!
لحنش مثه اونای دیگه رسمی و خشک نبود!همه ی آدمای دور و برمون سکوت کرده بودن و به ما نگاه میکردن.ناخوداگاه خودمو تو بغلش انداختم.دستامو محکم دورش حلقه کردم.عمو سپهرم منو محکم تو بغلش گرفته بود.
بوی…بابامو میداد…


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی