تیک تاک تیک تاک،لامصب صدای ساعت بود که روی اعصابم یورتمه می رفت،نگام به تلویزیون بود که اذانو بده لامصب این ثانیه های اخر خیلی کند می گذشت،میزو نگاه کردم همه چی تکمیل بود. علی هم لباس عوض کرده و مرتب نشست پشت میز و از این کلمه های عربی هم زیر لب با خودش می گفت،خوددرگیری داشت دیگه. بالاخره صدای الله اکبر از تلویزیون بلند شد منم عین قحطی زده ها شروع کردم خوردن.آآآآآآآآآآآآآخیش تازه الان حس می کنم خون توی رگ هام جریان پیدا کرده... برای سحری لوبیا پلو درست کردم،تا ساعت 2 همش فیلم سینمایی می دیدیم،علی می گفت شام نخوریم و یه دفه ساعت 1:30 تا 2 غذا بخوریم بهتره سنگین نمی شیم. ساعت 2 که غذا خوردیم اینقدر که خوابمون میومد بی هوش شدیم... و دوباره گشنگی و تشنگی من موندم این طوبی این همه انرژی رو از کجاش اورده!!! آخه از صبح تا الان که 5 بعد از ظهره با دهن روزه داره یه بند کار می کنه. ساعت 7:15 بود عین میت افتاده بودم رو مبل که تلویزیونم روی شبکه 3 بود یه دفه یه پسره که اتفاقا خوشتیپ و خوش لباسم بود با کت تک آبی آسمانی از این جدیدا که حالت وصله روی آرنجش به رنگ قهوه ای داشت و شلوار آبی و پیراهن سرمه ای و کفش قهوه ای اومد اولش یه چیزای عربی گفت بعدم گفت: سلام،سلام به روی ماهتون،خیلی خوش اومدین،مبارکتون باشه،نوش جونتون باشه اولین نفسهای ماه مبارک رمضان در سال 92،چه سعادتی،چقدر حالمون خوبه من و همه ی رفقام،خدا یاریمون کرده... داشت همینجوری حرف می زد وای چقدر فک می زنه فکر نکنم روزه باشه آخه خیلی انرژی داره،ربطی نداره طوبی هم انرژی زیاد داشت ولی روزه هم بود برای افطار هم آش رشته گذاشت و رفت. یه دفعه یه آهنگ توجهمو جلب کردٰ تیتراژ همون برنامه بود: نشستم هواتو نفس می کشم، یه چند وقتیه حال من بهتره. دارم راه می افتم ببینم تهش، منو این هوا تا کجا میبره دارم راه می افتم ببینم تو رو ، تویی رو که یه عمره راهی شدی مگه میشه رد شد نگاهت نکرد، ببین توی آینه چه ماهی شدی هوایی رو که تو نفس می کشی، دارم راه میرم بغل می کنم تو با من بمون تا ته این سفر، من این ماهو ماه عسل می کنم هوایی رو که تو نفس می کشی، دارم راه میرم بغل می کنم تو با من بمون تا ته این سفر، من این ماهو ماه عسل می کنم همه زندگیمو بگیری ازم، بازم پای عشق تو وامیستم یه آدم تو دنیا نشونم بده، بتونه بگه عاشقت نیستم همه عمر من سجده کردم به تو، من از حسرت غیر تو خالی ام هنوزم زمان پرستیدنه، برام هیچ فرقی نداره کی ام هوایی رو که تو نفس می کشی، دارم راه میرم بغل می کنم تو با من بمون تا ته این سفر، من این ماهو ماه عسل می کنم هوایی رو که تو نفس می کشی، دارم راه میرم بغل می کنم تو با من بمون تا ته این سفر، من این ماهو ماه عسل می کنم واقعا آهنگ قشنگی بود،نشستم تا اخر برنامو رو دیدم واقعا جالب بود،چند تا مهمون داشت ولی من برای دو تا از مهمونا که از پرورشگاه اومده بودن ناراحت شدم و برای اون زن و شوهری که بچه دار شده بودن خوشحال شدم... برنامش اینقدر جذاب بود که نفهمیدم ساعت چجوری گذشت به خودم اومدم دیدم علی روبروم نشسته و نگام می کنه،با پرویی گفتم: چیه؟ خوشگل ندیدی؟ چرا خوشگلشو که هر روز صبح توی آینه می بینم ولی آدمی که محو یه برنامه بشه جوری که متوجه اومدن کسی نشه نچ ندیده بودم... خو چیکار کنم برنامش جذاب بود... آره برنامه ماه عسلو هر سال می ده و واقعا هم فقط با اجرای علیخانی جذابه... اسم مجریه علیخانیه؟ آره دیگه احسان علیخانی... اسمشم مثل خودش قشنگه... یه دفعه اخمش رفت توی هم و با عصبانیت گفت: چیه؟ نکنه عاشقش شدی؟ نه بابا فقط ازش خوشم اومد مثل این مجریای ماهواره سوسول نیست... یه نفسی از سر آسودگی کشید و همزمان صدای الله اکبر از تلویزیون بلند شد... علی زد شبکه سه یه آخونده داشت حرف می زد چند دقه بعد یه سریال شروع شد که اسمش مادرانه بود بازیگر نقش اصلی مرد که اسمش مثلا اردلان بود یه غرور خاصی داشت،بعدش شبکه دو بود که سریال طنز خروس رو پخش کرد و مدام قهقهه من به هوا می رفت،سریال بعدی برای شبکه یک بود که یه سریال فوق العاده قشنگ که اسمش دودو کش بود رو پخش کرد از خنده اشک تو چشمام جمع شده بود. حالا چرا این سریالا رو پشت سر هم و یه دفه پخش می کنن،همین سوالو از علی پرسیدم اونم گفت: این سریالا به مناسبت ماه مبارک رمضان داره پخش می شه. چه با حال...! برای سحری ماکارانی با قارچ و فلفل گذاشتم. سر ساعت 7:15 زدم کانال 3، علیخانی که فقط بالا تنش معلوم بود با یه کت مشکی و پیراهن سفید با لبه مشکی اولش یه چیزای عربی گفت و بعدش شروع کرد: سلام،سلام به روی ماهتون،مچکرم،تشکر می کنم طبق طبق،نمی دونم دیگه چه شکلی و چه نحوی باشه! ممنونم حتی به خاطر نگاه ریزتون،به خاطر تیز بینیتون،به خاطر اینکه به شدت ما رو رصد کردین در روز افتحاحیه ما هست... دوباره این شروع کرد حرف زدن،چقدر حرف می زنه فکش درد نمی گیره؟؟؟؟؟!!!!!!!!! بعد تیتراژ تازه علیخانی رو قدی دیدم اااااااااااااااه شلوار قرمز پوشیده اینقدر بدم میاد از شلوار رنگی اونم چی یه مرد بپوشه... مهمون برنامه یه مرد بسیار با پرستیژ و با کلاس بود فکر کنم مهندسی دکتری چیزی باشه... شاید باورتون نشه ولی مرده معتاد بوده قبلا... و دوباره لحظه بسیار خوب افطار... بعد از دیدن سریالا سوالی که مدت هاست ذهنمو مشغغول کرده تصمیم گرفتم از علی بپرسم، علی عینک مطالعشو که واقعا جذابترش کرده بود به چشماش زده بود و داشت با لب تاپش کار می کرد، نزدیکش نشستم و گفتم: علی؟ سرشو آورد بالا و متعجب به چشمام خیره شده بود،آخه این دومین باری بود که اسمشو صدا می زدم،اولین بار می خواستم بیدارش کنم وقتی بیدار شد متعجب شده بود که با فهمیدن ساعت دیگه تعجبش یادش رفت،عینکشو برداشت و با صدای بم و مردونش آروم گفت: جانم؟ مسخ یه جفت چشم نوک مدادی رنگ شده بودم، حرفم یادم رفت، چی می خواستم بگم؟؟!!!!!!!! به زور به خودم مسلط شدم و گفتم: این حرف های عربی که تو زیر لب می گی و از این مجریه هم شنیدم قرآنه؟ اونم آب دهنشو قورت داد و گفت: خب هم آیاتی از قرآنه هم ممکنه دعای خاصی باشه مثل دعای فرج. دعای فرج چیه؟ امام زمانو که می شناسی؟ خب این دعا برای ظهور هر چه زودتر ایشون خونده می شه. حالا این دعاها و آیه ها که شماها می گین خدا فرستاده اصلا این خدای شما کو؟ کجاست؟ خدا رو باید با چشمای دلت ببینی...در ضمن خدا برای همه بندگا نش هست... مگه میشه چیزی رو که نمی بینی قبول داشته بشی؟؟!!!!!!! آره میشه چجوری؟ صبر کن. رفت و یه کتاب آورد و یه صفحه ای رو آورد و از روش خوند: روزی بهلول در مجلس وعظی نشسته و به سخنان واعظ گوش می داد. در این هنگام مردی از جای برخاست و رو به واعظ نمود و گفت: حضرت شیخ سه سؤال دارم که اگر از عهده آن بر می آیید پاسخ مرا بدهید. واعظ گفت: بفرمایید. مرد گفت: مگر نه این است که خداوند دیده نمی شود، ولی موجود است؛ به همین علت باید او را دید، پس چرا مشاهده نمی شود؟ آیا مگر نه این است که شیطان از جنس آتش می باشد؛ پس چگونه آتش می تواند او را بسوزاند. در صورتی که هیچ شیئی از شیئی که مشابه اوست آزاری نمی بیند؛ مثلا آتش را نمی توان با آتش سوزانید و یا خاموش کرد. سوم این که مگر نه این است که خداوند صاحب اختیار و ناظر اعمال آدمی است؛ پس هر گناهی که از انسان سر بزند به وی مربوط نمی شود و او اختیاری از خود ندارد! واعظ رو به حاضران در مجلس کرد و گفت: آیا کسی در این مکان هست که پاسخ او را بدهد!؟ بهلول از جا برخاست وگفت: من عملا پاسخ او را می دهم وخلاف نظر او را ثابت می کنم. سپس کلوخی را که در دست داشت محکم به پیشانی او زد و گریخت! مرد که پوست پیشانی اش مجروح شده و خون از آن بیرون می آمد با همان حال زار و روز نابسامان، نزد خلیفه هارون الرشید رفت و از بهلول شکایت کرد. هارون فرمان داد تا او را دستگیر نموده و به حضورش بیاورند. ماموران خلیفه به منزل بهلول رفتند و او را به بارگاه خلیفه آوردند. خلیفه در حالی که به شدت عصبانی و خشمگین بود گفت: مگر این مرد چه کرده بود که سرش را شکستی!؟ بهلول گفت: در مسجد سه سؤال پرسید من هم آن را عملا به وی پاسخ دادم! هارون گفت: سؤالات او چه بود!؟ بهلول گفت: او از واعظ پرسید که مگر خداوند موجود نمی باشد، پس چرا دیده نمی شود. من هم از او می پرسم هنگامی که کلوخ را به پیشانی او زدم و دردش آمد مگر درد دیده می شود که او ابراز درد نمود. در حالی که درد وجود دارد، ولی دیده نمی شود، همان طوری که خدا وجود دارد، ولی دیده نمی شود! دومین سؤال او این بود که مگر نه این است که شیطان از آتش می باشد؛ به همین جهت در آتش سوخته نمی شود؛ اما چرا تو که از خاک بودی با خاک آزرده شدی و پیشانی ات شکست و از آن خون جاری شد؟! سومین سؤال او این بود که انسان بدون اختیار است و آنچه می کند از اراده خداوند ناشی می شود، پس سزاوار مجازات نیست. اگر چنین بود از کاری که من با تو کردم؛ هیچ اختیاری نداشتم و خداوند باعث و بانی آن بود. از این رو چرا نزد خلیفه آمدی و از من شکایت کردی در حالی که من بی تقصیرم؟! هارون را پاسخ های معقول بهلول خوش آمد و فرمان داد تا مرد شاکی را از کاخ بیرون افکندند. رفتم تو فکر خیلی داستان جالبی بود، رو به علی گفتم: میشه این قرآنو بدی من بخونم. باشه رفت و یه کتاب فوق العاده خوشگل اورد اول بوسیدش و چسبوند به پیشونیش و بعد داد دستم و گفت: فقط مواظب باش جایی بزاریش که از همه جا بالاتر باشه و خیلی بهش احترام بزاری و هر وقت خواستی بخونی معنی فارسیشو بخونی و حتما وضو بگیری. باشه حواسم هست... کتابو بستم و به خودم چسبوندم ، آفتاب روی سجادم افتاده بود، چشمامو بستم و سرمو بالا گرفتم، بغض به گلوم فشار میاورد، یه نفس عمیق کشیدم و بغضمو فرو خوردم. بلند شدم و کتابو روی میز گزاشتم، چادر و سجادمو جمع کردم، ساعتو نگاه کردم اووووووووف 8 صبح بود. اول لباس خواب حریر نازکمو پوشیدم که از گرما از خواب نپرم بعدم رفتم و روی تخت دراز کشیدم، با افکاری نامنسجم خوابم برد... از خواب که بیدار شدم حس کردم زیر سرم خیلی سفت شده و خودمم تو تنگای شدید قرار گرفتم،چشمامو که باز کردم دیدم بله سرم روی سینه برهنه علی قرار گرفته و خودمم تو بغلش هستم و اونم دستاشو محکم دورم حلقه کرده و پاهامو با پاهاش قفل کرده، احساس خیلی خوبی زیر پوستم دوید. ساعتو نگاه کردم وای7 بعدازظهر بود اومدم بلند شدم که دیدم اصلا نمی تونم تکون بخورم دستامو روی دستش گذاشتم که بازشون کنم و برم ولی علی حلقه ی دستش تنگتر کرد و گفت: تکون نخور بزار برم برای افطار هیچی درست نکردم من حلیم از بیرون گرفتم نماز نخوندم با اکراه دستاشو باز کرد و منم سریع پریدم از تخت پایین و اول دست و صورتمو شستم و بعد یه وضوی باحال گرفتم. رفتم جلوی آیینه که با دیدن لباسم خندم گرفت یعنی علی منو همینطوری بغل کرده بود؟؟؟!!!!!!!!! آآآآآآآآآآآآآآخ جون چه حالی داده و خودم نفهمیدم.... لباسمو با تی شرت و شلوار عوض کردم و نمازمو خوندم و تمام مدت علی دستاشو گذاشته بود زیر سرش و به من خیره شده بود. برای افطار با کمک علی سفره رو چیدیم و یه روز دیگه از ماه رمضونو پشت سر گذاشتیم... ماه رمضان واقعا عالی بود با اینکه گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کردم ولی یه ارامش خاصی رو بهم القا می کرد . داشتیم سریال خروس رو می دیدیم که یه زیر نویس رد شد : به مناسبت شب های قدر از فردا شب سریال "...." پخش می شود. دیگه می دونستم شب های قدر متعلق به شهادت امام علی هستش. وسطای سریال دودکش بود و بهروز یه خرابکاری کرده بود و داشت آسمونو نگاه می کرد و ما دو تا هم از خنده غش کرده بودیم که موبایل علی زنگ خورد، در حلی که می خندید گوشیشو در آورد و با دیدن اسم روی گوشی خنده روی لبهاش ماسید و آب دهنشو به زور قورت داد و جواب داد: سلام مامان .......................... نمی دونم باید با سارا مشورت کنم ببینم وقت داره یا نه ......................... باشه ........................ بله چشم یه دفه از جاش بلند شد و رفت توی اتاق درو بست. کرمم گرفته بود شدید، دلم می خواست این ننه فولاد زره رو یه جوری بسوزونم. از جام بلند شدم و رفتم دم اتاق و گوشمو چسبوندم به در صدای علی میومد: مامان جان من که دیگه بچه نیستم... یه دفه در باز کردم و رفتم نزدیک علی و با صدای بلند طوری که ننش بشنوه و پر از عشوه و ناز گفتم: علی جون پس کجا رفتی؟ بیااااااااا دیگه عزیزم علی با تعجب به من خیره شده بود که با صدای بوق اشغال موبایلش به خودش اومد یعنی نقشم گرفت و اون گودزیلا بهش برخورد و قطع کرد. علی با همون تعجب قبلی گفت: بله چیکارم داشتی؟ اومممممممممممم...چیزه.... اومممممممممممم...چیزه.... خاک تو سرت سارا با این کرم درونت حالا چی می خوای بگی؟؟؟؟؟ فکر کن...فکر کن...فکر کن...آهان یافتمممممممممم با یه قیافه ی حق به جانبی گفتم: این سریاله تموم شدا نمی خوای بیای ببینی؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! تعجبش صد برابر شد و گفت: یعنی فقط به خاطر همین اومدی اینجا و صدام زدی؟ خب آره بعدم خیلی خونسرد از اتاق اومدم بیرون و خنده ی ریزی کردم آخی بچم چقدر صابون به دلش زده بود... سریال که تموم شد علی رو بهم کرد و گفت: مامانم از فردا شب تا شب شهادت حضرت علی هرشب افطار و شام می خواد بده زنونه و مردونه هم جداست میای؟ آآآآآآآآآآآخ جون می تونم حسابی اون ننه فولاد زره رو نقره داغ کنم.ولی خودمو مشتاق نشون ندادم و با بی میلی گفتم: باشه میام. فرداش از ساعت 3 تا 5 رفتم حموم تا چشمای همه در بیاد...حوله لباسیمو پوشیدم و با یه حوله کوچیکم موهامو جمع کردم. نشستم پشت میز آرایشم...می خواستم کولاک کنم تا چشم همه در بیاد... اول یه پنکک به رنگ پوستم زدم بعد یه سایه مشکی و سفید زدم این رنگا رو همینجوری شانسی زدم آخه هنوز لباسی انتخاب نکرده بودم.یه خط چشم دنباله دار کلفت خوشگلم کشیدم بعد یه ریمل حجم دهنده هم زدم.رژگونه قرمز هم خیلی ملایم کشیدم.رژ قرمز آتیشی براق و مایع هم روی لبام کشیدم.اووووووووووف چه جیگری شده بودم... حوله ی کوچیک موهامو باز کردم،اول با سشوار خکشون کردم بعد با اتو شلاقیشون کردم...دوباره تو آیینه به خودم نگاه کردم وای چه هلویی شده بودم چشم همشون درمیاد.. حولمو باز کردم و رفتم در کمدم تا لباس انتخاب کنم که یه دفه در باز شد... علی با دهن باز داشت با چشماش منو قورت می داد منم عین منگلا زل زده بودم بهش.اصن هیچ عکس العملی نمی تونستم از خودم نشون بدم... اومد داخل دستش دو تا کاور و پلاستیک بود انداختشون روی تخت و اومد جلو بهم نزدیک شد خیلی نزدیک...یه دفه به خودم اومدم و سریع حولمو بستم اونم به خودش اومد و سریع رفت بیرون و درم پشت سرش بست...وای نزدیک بودا خداروشکر بخیر گذشت...یه دفه صدای علی از پشت در اومد: لطفا امشب اون چیزایی که بهت دادم و بپوش خواهش می کنم... کاورا رو باز کردم...وااااااای چه کت و شلوار نایسی ولی خیلی پوشیده بود عیب نداره در عوض یقش بازه...یه مانتو هم بود که خیلی نایس بود ولی بلند بود اشکال نداره در عوض خیلی شیکه چشمای اون ننش در میاد... یه کیف و کفش ست خیلی خوشگل هم بود... شلوار کتو پوشیدم با مانتو، جلوی موهامو پفی درست کردم،پشت موهامم با کلیپس سفید بستم جوری که موهام به صورت آبشاری آویزون باشه...سرویس طلایی هم که سر خرید گرفته بودم انداختم ولی گردنبندش لامصب نمی تونستم ببندم... در اتاقم زده شد کلافه گفتم بله،علی اومد داخل،چقدر خوشتیپ شده بود یه پیرهن مشکی با لبه های سفید با کت و شلوار براق و مارک مشکی،ته ریششم در اومده بود که فوق العاده جذابش کرده بود... از تو آیینه دیدم اومد پشتم ایستاد دستامو اروم برداشت و شروع کرد به بستن برای اینکه بهتر ببینه سرشو آورد جلو که باعث شد نفساش بخوره به گردنم و قلقلکم بیاد خیلی تحمل کردم نخندم ولی آخر طاقت نیاوردم و قهقهم به هوا رفت علی با تعجب از تو آیینه نگام کرد و برم گردوند خندمو که دید یه لبخند خوشگل روی لباش نقش بست و گفت: چرا می خندی؟ چی شده؟ بریده گفتم: وایییییی...علی... نتونستم ادامه بدم و بازم خندیدم و یه دستمو گذاشتم روی سینشو اون یکی دستمم دور گردنش آخه نزدیک بود تعادلمو از دست بدم و بخورم زمین،اونم کمرمو گرفت سرم بین یقه ی کتش گم شد،خندم که تموم شد با لبخند سرمو بلند کردم توی چشمای هم خیره شدیم کم کم لبخندم از بین رفت...منو بیشتر به خودش چسبوند، سرهامون داشت به هم نزدیک می شد که یه دفه... یه دفه...این جمله تو ذهنم زنگ خورد: بگو من برای خدا نذرکرده ام روزه بگیرم پس امروز با کسی سخن نمی گویم و در اسلام روزه این است که انسان از برای خدا به عنوان یک عبادت و رسیدن به پاداشهای الهی از طلوع فجر تا مغرب از خوردن و آشامیدن و سایر اموری که روزه را باطل می کند خودداری نماید و مشهورترین آنها، روزه ماه رمضان است. سریع کشیدم عقب و ولی علی دست بردار نبود اومد لباشو بزار روی لبام که انگشت اشارمو گذاشتم روی لباش یه آن دلم لرزید ولی خودمو نباختم و گفتم: علی ما هر دو روزه هستیم... علی چند ثانیه نگام کرد و بعدم با گفتن پایین منتظرتم رفت...وای من چرا اینقدر سست شدم!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟ یه شال سفید براق خیلی شل روی سرم انداختم و با برداشتن کیف و کفشم و ساک لباسم رفتم پایین.. جلوی یه درب بزرگ مشکی رنگ ایستاد و ریموتو فشار داد و در باز شد ماشینو داخل پارکینگ پارک کرد و هر دو پیاده شدیم،خونشون شبیه خونه ی ما بود فقط نقشه ی خونه ها یه ذره با هم فرق می کرد. با هم وارد شدیم مردونه این طبقه بود علی دستمو گرفت و در گوشم گفت: سارا لطفا به حرف های هیچکس اهمیت نده خودت باش و نترس... بعدم یه فشار کوچیکی به دستم آورد و اشاره کرد برم طبقه بالا،از پله های مارپیچ شروع کردم به بالا رفتن، داغی نگاهش از پشت داغم می کرد، حرفش هنوزم برام گنگ بود و هضمش نکرده بودم. وارد سالن که شدم همه جا پارچه های مشکی و یا علی زده بودن...ننش اومد سمتم و با لحن سردی گفت: سلام ساراجان بیا اتاقو نشون بدم تا لباستو عوض کنی.. بعدم منو به سمت اتاق راهنمایی کرد معلوم بود از حجابم داره حرص می خوره در عوض من لذت می بردم ، وسط راه بودم که یه دفه یه خانم چاق با صدایی که عربی می زد رو به ننه شوهرم گفت: معرفی نمی کنید حاج خانم؟ اژدها وایساد داشت از حرص می ترکید یه لبخند مصنوعی زد و رو به جمعیت گفت: معرفی می کنم عروسم ساراجان لبخندی زدم و خیلی خانمانه گفتم: سلام همه با هم پچ پچ می کردن و بعضی ها هم سرشونو به معنای تاسف تکون می دادن کصافطا... خلاصه من رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم، یه دستی به موهام کشیدم،رژمو تجدید کردم و صندلی مشکی سفیدمو پوشیدم و رفتم بیرون... افطار که خوردیم همه ی زنا شروع کردن به حرف زدن و صداشون ماشاالله بالا بود، من بالای سفره نشسته بودم و به همه تسلط داشتم... دو تا زن سمت راستم نشسته بودن، به حرفاشون گوش دادم: زن اولی: آدم نمی خواد غیبت کنه ولی مگه می زارن آخه دیدی دختره با چه سر و وضعی اومده زن دومی : آره والا بخدا فاطمه خانم یه عمر نشست گفت عروس من باید این جور باشه اون جور باشه حالا ببین دختره با چه آرایشی و لباس بازی اومده توی شب های قدر... منو داشتن می گفتن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! سمت چپمو نگاه کردم بازم دو تا زن دیگه بودن که داشتن حرف می زدن: زن اولی: این شوکت خانمو می بینی؟ زن دومی: خب زن اولی: دو تا دختراش دارن می رن دانشگاه آزاد و برای پسرشم داره زن می گیره مردم از کجا میارن بخدا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! زن دومی: آره والا وااااااااااااااااااااااای اینقدر پشت سر مردم حرف می زنن خسته نمی شن؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! کل زنا هم همینجوری داشتن حرف می زدن یه دفه این جمله تو ذهنم رژه رفت: و هیچ یک از شما دیگرى را غیبت نکند، آیا کسى از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ به یقین همه شما از این امر کراهت دارید. رو به ننه فولاد زره بلند گفتم : حاج خانم همه ساکت شدن و به ما نگاه کردن... ننش لبخند اجباری زد و با لحن سردی گفت: جانم عروس گلم فکر کنم خانما هنوز سیر نشدن میشه زودتر شامو بیارین؟ چطور عزیزم؟ آخه همه دارن گوشت برادر مرده ی خودشونو می خورن. یه دفه همهمه بالا گرفت و هر کسی یه چیزی می گفت که... یه دفه همهمه بالا گرفت و هر کسی یه چیزی می گفت که... یه دفه اون زن چاقه که اولش از ننه شوهرم خواست منو معرفی کنه با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت: به چه جراتی این توهینو به ما می کنی دختره ی قرتی... منم از جام بلند شدم و پوزخندی زدم و گفتم: به همون جراتی که شما به من راحت لقب قرتی بودن رو می دی. شمایی که ادعای مسلمونی دارین و به قول خودتون مثل من قرتی نیستین بویی از انسانیت بردین که می شینید غیبت می کنید. با دستم به اون زنایی که غیبت منو می کردن اشاره ای کردم و گفتم: بغل گوش خود من غیبتمو می کنن اون وقت به من می گید قرتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! اگه شماها مسلمونید من ترجیح می دم یه آدم سرتاپا کافر باشم. بعدم سریع رفتم تو اتاقو مانتومو همونجوری روی کتم پوشیدم و دکمه هاشو نبستم و با برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون اون ننه فولاد زره هم دنبالم اومد، به طبقه پایین رسیدم علی رو دیدم اونم منو دید و اومد طرفم با تعجب یه نگاه به من کرد و بعدم یه نگاه به ننش و گفت: چی شده؟ با بغض ساختگی برای اینکه علی رو تحت تاثیر قرار بدم گفتم: از مادر گرامیت بپرس. ننش هم چشم غره ای به من رفت و جریانو گفت.علی یه نگاهی به من کرد یه دفه دستشو انداخت دور کمرمو گفت: مامان من از شما انتظار نداشتم پشت خانم منو خالی کنید و بزارید هر کی از راه رسید به عشق من توهین کنه.سارا حرف بدی نزد و واقعیت رو گفت در هر صورت هر کی خانممو نخواد منم نمی خوامش. یه مکثی کرد و گفت: متاسفم مامان ولی من همین الان مجبورم از شما خداافظی کنم.از طرف من از حاج آقا هم خداحافظی کنید. بعدم دست منو گرفت و به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم. تو راه بودیم اعصابم به شدت بهم ریخته بود، رو بهش با عصبانیت گفتم: اصلا تقصیر توئه که گفتی بریم والا اونم انگار عصبی شده باشه گفت: به من چه؟! من احمق گفتم تو خونه داری می پوسی روحیت عوض شه. پوزخندی زدم و گفتم: احمقی دیگه احمق اگه نبودی که می فهمیدی برای عوض کردن روحیه طرفو نمی برن جایی که بدتر روحیه رو خراب می کنه بلکه می برن جایی که روحیه رو شاد کنه... آره راست می گی احمقم اگه نبودم که تن به این ازدواج نمی دادم و از اون بدتر توی این چند وقت تو رو با اخلاق گندت تحمل نمی کردم. داد زدم: من اخلاقم گنده یا تو که عین عقب افتاده ها زندگی می کنی و حتی نمی دونی با یه خانم چجوری رفتار کنی...اون ریشاتونه که ریشه ی مردمو سوزونده...وایسا کنار می خوام پیاده شم... همزمان دست گیره درو باز کردم، داد زد: معلومه چی کار می کنی دیوونه!!!!!!!! من بلندتر داد زدم: آره دیوونه شدم از دست تو و این ازدواج اجباری لعنتی ولم کنید چی می خواید از جونم ولم کنیدددددددددددددددددددد درو کامل باز کردم و یه پامو بردم بیرون واقعا دیوونه شده بودم... یه دفه زد رو ترمز و منم سریع پیاده شدم و شروع کردم به دویدن نمی دونستم کجا می خوام برم فقط می دونستم دیگه دلم نمی خواد تو این دنیای لعنتی باشم. کیفم تو دستم بود و بدون تعادل قدم بر می داشتم، حالم داغون بود.خسته بودم از همه چیز و همه کس... توی حال خودم بودم که یه دفه یه دختره که سر و وضع نا مناسبی داشت جیغ زد: فرار کنین گشت ارشاد یه دسته دختر که همشون سر و وضع مشابه همو داشتن شروع به دویدن کردن منم که کلا تو باغ نبودم همونجوری مات نگاه می کردم، یه ماشین و ون مخصوص نیروی انتظامی ایستاد و چند تا خانم چادری به همراه چند مامور پیاده شدن و هر کدوم به طرفی رفتن یکی از خانوما به همراه یه مامور به طرف من اومدن... ماموره یه طرف وایساد خانمه هم روبروم ایستاد و گفت: سلام خانم اخمی کردم و گفتم: علیک سلام خانم سر و وضع شما اصلا مناسب نیست یه نگاهی به خودم انداختم اوووووووووووه مای گاد، دکمه های مانتوم باز بود شالمم کلا رفته بود عقب و موهام دورم ریخته بود و یقمم کاملا باز بود. خانمه گفت: شما باید همراه ما بیاین کجا؟؟؟؟؟؟؟؟ کلانتری واسه چی اونجا؟ به خاطر ظاهر نامناسبتون بعدم دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند و منو سوار ون کرد. بعضی از دخترا گریه می کردن بعضیا خونسرد بودن کسایی هم استرس از حالتاشون کاملا مشخص بود ولی من جز دسته خونسرد بودم. یه سربازه اومد و گفت: بیاید برید داخل همه با هم رفتیم داخل، دخترا دونه دونه رفتن و جلو هر کدوم به مقداری جریمه می شدن و بعدم تعهد می دادن و می رفتن نوبت به من رسید یه مرده پشت میز نشسته بود و سرش پایین بود و داشت چیزی یادداشت می کرد، سربازه گفت: ستوان نفر بعدی بیاد؟ بیاد چقدر صداش آشنا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! رفتم جلو سرشو بلند کرد واااااااااااااااااااااااا ااااااااااااای خدای من بدبخت شدم اینکه... رفتم جلو سرشو بلند کرد واااااااااااااااااااااااا ااااااااااااای خدای من بدبخت شدم اینکه... اینکه یکی از دوستای مزخرف علیه ، با دیدن من تعجب کرد ولی چند لحظه بعد پوزخندی روی لبش نقش بست و از جاش بلند شد و گفت: به به خانم شایسته.کلانتری رو با حضور خودتون منور فرمودین... سربازه با تعجب زیر لب گفت: شایسته؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! از پشت میزش اومد یه چرخی دور من زد و پوزخندشو پر رنگتر کرد و نشست سرجاش و تلفن رو برداشت و یه شماره ای گرفت: الو صابری الان یه نفرو با سرباز نوری می فرستم بفرستشون پیش جناب سرگرد مورد باید توسط خود ایشون شخصا پیگیری بشه گوشی رو گذاشت و رو به سرباز گفت: این خانم محترم رو می بری پیش جناب سرگرد تا شخصا رسیدگی کنن بعدم رو به من گفت: خوشحال شدم از دیدنتون خانم چیزی نگفتم و دنبال سربازه رفتم، وارد یه سالن شدیم یه میزی بود و یه سربازی پشتش نشسته بود ، با دیدن ما رو به سرباز همراه من گفت: برید داخل جناب سرگرد منتظرتونه... سربازه تقه ای به در زد و وارد شدیم ، یه مردی پشت به ما رو به پنجره ایستاده بود، سربازه پا کوبید زمین و گفت:ستوان صداقت دستور فرمودن این خانم رو که توسط گشت ارشاد منطقه... بازداشت شده بود رو بیارم خدمت شما تا شخصا پیگیری کنید. سرگرده گفت: چطور؟ مگه مورد خاصیه؟ چقدر صداش آشنا بود آشنا تر از هر چیزی... چقدر صداش آشنا بود آشنا تر از هر چیزی... سربازه جواب داد: به من چیزی نگفتن جناب سرگرد مرده گفت: خیلی خب می تونی بری خودم بررسی می کنم وای این صدا رو خیلی خوب می شناسم... سربازه دوباره پا زمین کوبید و رفت بیرون. مرده به سمتم برگشت...جفتمون شکه و متعجب به هم دیگه خیره شده بودیم... ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــ علی: عصبی بودم سارا که نمی دونستم الان کجاست اینم از احمد بی شعور که می دونه امشب حالم خوش نیست مورد برای من می فرسته.کلافه برگشتم که نگام با یه جفت نگاه طوسی گره خورد، سرجام خشکم زد. یا خدا این که سارائه!!!!!!!!!!! اینجا چی کار می کنه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! وای وای وای وای تازه فهمیدم چه گندی بالا اومده ، دلم می خواد گردنشو بشکنم دختره ی مزخرف... تعجبم جاشو به عصبانیت داد ، تند تند نفس می کشیدم. اما سارا پوزخندی زد و گفت: به به سلام آقای شایسته نه نه ببخشید جناب سرگرد جناب سرگردشو با طعنه کشش داد. کیفشو پرت کرد روی میز و همونطوری که دور اتاق راه می رفت گفت: شوهر عزیزم پلیس بوده و من خبر نداشتم!!!!!!!!!!!! پنهان کاری چیز خیلی بدیه عزیزم می دونستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! دیگه ظرفیتم تموم شد و گفتم: سر و وضعتو درست کن می ریم خونه. یه ابروشو انداخت بالا و گفت: همینجا درست کنم تند گفتم: آره دیگه. برق شیطنت در چشماش درخشید و گفت: جلوی تو؟ با تریدی که از برق چشماش به دلم افتاده بود گفتم : آره خب. با گفتن باشه به طرف مبل های اون طرف اتاق رفت، اول شالشو در آورد و انداخت روی مبل ، کلیپسشو باز کرد و سرشو تکون داد و موهاش مثل آبشار روی کمرش ریخت، ضربان قلبم بالا رفته بود. مانتوشو در آورد، وای کتی که براش گرفته بودم چقدر قشنگ روی تنش خوابیده بود امروزم تو اتاق که دیدمش به خاطر همین نتونستم خودمو کنترل کنم و نزدیک بود روزه جفتمون باطل بشه. دستش رفت سمت دکمه های کت و از پایین شروع کرد به باز کردن سریع رفتم سمتش و دستمو گزاشتم روی دستش و با حیرت گفتم: چی کار می کنی؟ بی خیال گفت: دارم سر و وضعمو درست می کنم با دست دیگم اشاره ای به کاری که می خواست انجام بده کردم و گفتم: این طوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خب با این کت دارم خفه می شم می خوام درش بیارم و مانتومو بپوشم خب مانتوتو روی همین بپوش خب اینطوری نمی تونم دکمه های مانتومو ببندم چون حالت خفه شدن بهم دست میده دستمو از روی دستش برداشتم و از روی حرص نفسمو دادم بیرون و گفتم: خیلی خب در بیار. پشتمو بهش کردم صدای قهقهش به هوا رفت، با تمام سرتق بودنش با شنیدن صدای خندش لبخند روی لبم نشست... به سمت میزم رفتم و مشغول جمع کردن وسایل روی میزم شدم، با صدای سارا که گفت بریم میزمم جمع شده بود، برگشتم به سمتش که نزدیک بود از عصبانیت منفجر بشم مانتوش خوب بود ولی این موهاشو دورش پخش کرده بود و شالشم باز گذاشته بود می خواست منو حرص بده چون شیطنت توی چشماش کاملا مشخص بود. رفتم جلو فاصلمون خیلی کم بود و نفسامون با هم ادغام می شد، حالم داشت دگرگون می شد ولی جلوی خودمو گرفتم و شالشو از روی سرش برداشتم، کلیپسشو باز کردم موهاش پخش شد، زل زده بود تو چشمام داشت دیوونم می کرد هنوز نمی دونه که نباید توی اتاق در بسته با یه مرد وقتی تنهاست توی چشماش زل بزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! اونم این که چشماش اینقدر خمار و خوشگله.... بالاخره نتوستم خودمو کنترل کنم کلیپس و شالو انداختم روی مبل و دستمو انداختم دور کمر باریکش و چسبوندمش به خودم سرمو فرو کردم تو موهاش و نفس عمیقی کشیدم لامصب چه بوی خوبی می داد، سرمو بردم دم گوشش و آروم گفتم: هیچ وقت توی چشمای هیچ مردی جز من خیره نشو... دستای ظریفش اومد بالا و دور گردنم حلقه شد و سرشو آورد دم گوشم و مثل خودم آروم گفت: چرا؟ تو چشماش نگاه کردم و گفتم: واقعا می خوای بدونی چرا؟ سرشو تکون داد و گفت: اوهوم نگام افتاد روی لبای خوشرنگش و سرمو بردم جلو تا لبامو چسبوندم روی لباش یه دفه یه تقه به در خورد و فوری در باز شد ولی نزاشتم کامل باز بشه داد زدم: نیا تو نمی دونم کی بود ولی سریع در بسته شد ، آخ به خیر گذشت... کلیپسشو برداشتم و برگردونمش و موهاشو با کلیپس کامل جمع کردم، شالشو برداشتم و دوباره برگردونمش سمت خودم انداختمش روی سرش و جوری بستم که یه تار مو هم پیدا نباشه و در آخر با قیافه راضی از کارم بهش خیره شدم و گفتم: حالا خوب شد... عصبی شده بود دستش رفت سمت شالش که گفتم: به نفعته دست بهش نزنی چون من عمرا بزارم با اون سر و شکلی که برای خودت درست کرده بودی بیای و توی کلانتری بچرخی به حد کافی گند زدی... سارا: چقدر دلم می خواد با ناخونام چشماشو از کاسه در بیارم پسره ی چندششششششششششش سارا آروم باش الان حرفشو گوش کن ولی بعدا تلافی کن...آره همینکارو می کنم... هیچی نگفتم و همونطوری از اتاقش با هم زدیم بیرون ، همه با دیدن علی پا می کوبوندن زمین و احترام می زاشتن یعنی اینقدر درجش بالا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! اینم بگم با دیدن من اولش تعجب می کردن ولی بعدش احترام می زاشتن... با هم سوار ماشین شدیم و به طرف خونه راه افتادیم... تو آینه ماشین خودمو نگاه کردم علی رو که آدم می کنم ولی خودمونیما این مدل شال هم بهم میادا... اصلا یادم نبود این مارموز چجوری پلیس بوده و من تا حالا نفهمیدم مگه کارخونه نمی ره؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! رو بهش گفتم: ببینم تو چجوری هم کارخونه می ری هم پلیسی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: به راحتی...حاج آقا این موضوع رو می دونه به خاطر همین من بیشتر موقع ها می رم کلانتری و بعضی مواقع می رم کارخونه مثلا اون موقعی که شما اون دسته گلو روی صورت بنده پیاده کردی مجبور شدم یه هفته از سرهنگ مرخصی بگیرم... ااااااااااااااااااااااااا ااااه این چه مارمولکی بوده و من خبر نداشتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خونه که رسیدیم برای سحری قرمه سبزی درست کردم این علی هم نزدیک بود انگشتاشم بخوره... ساعت 3 بعدازظهر بود که از خواب بلند شدم، یه یادداشت روی میز توجهمو جلب کرد: سلام سارا خانم. بعد از ظهرت به خیر می دونم تا بعد از ظهر خوابیدی... امشب دیر میام خونه چون باید شیفت بمونم این چند ماهم به زور از زیرش در رفتم تا تو نفهمی ولی دیگه دیدم فهمیدی اشکال نداره شیفت بمونم... اگه می ترسی شب تنهایی بمونی برو خونه ی عمو اینا...علی شب؟ تنها؟ وای نه... حالا چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! سارا به خودت مسلط باش چیزی نیست فقط یه تنهایی سادس اصلا نترس.... هر چی بگم بازم ته دلم می دونم چه آشوبی به پاست... تا ساعت 7 با رمان خوندن و سوپ درست کردن برای افطار خودمو سرگرم کردم، ساعت 7 هم همون برنامه که فهمیدم اسمش ماه عسله رو نیگا کردم خلاصه خودم به تنهایی افطار خوردم... بعد از تموم شدن سریالا ساعتو نگاه کردم 12:30 بود ، یه بغض عجیبی توی گلوم نشست ولی به سختی قورتش دادم سریع بلند شدم لباسمو که از ترس خیس عرق شده بود رو با تاپ دو بنده قرمز با شلوارک ستش پوشیدم وتمام چراغا رو روشن و کردم و تلویزیونم تا ته صداشو زیاد کردم و خودمم نشستم روی مبل و کوسنو تو بغلم گرفتم... یواش یواش داشتم تنهاییمو فراموش می کردم که یه دفه برق رفت و همه جا تاریک شد...جیغی کشیدم و از جام بلند شدم سعی کردم تو تاریکی مسیر آشپزخونه رو تشخیص بدم آخه چراغ قوه اون جا بود کورمال کورمال داشتم می رفتم که پام به یه چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین هم زمان با زمین خوردن من صدای وحشتناک رعد بلند شد و به دنبالش برق یه لحظه کل خونه رو روشن کرد... تصویر یه دختر 3 ساله توی تاریکی توی یه خونه درندشت یه گوشه کز و کرده و مثل جوجه می لرزه و از شدت گریه نفسش بالا نمی آد و هق هقش میون سکوت خونه گم میشه و آخرم از فرط ترس خودشو خیس می کنه جلوی چشمام زنده شد...لب پایینم شروع به لرزیدن کرد، نمی دونم پشتم چی بود ولی بهش تکیه داده بودم و پاهامم تو بغلم جمع کرده بودم و می لرزیدم، دست و پام به شدت یخ کرده بود... توی خودم پیچیده بودم سرم گیج می رفت حالت خواب آلودی داشتم نه اینکه خوابم بیاد حس می کردم روحم برای همیشه می خواد تنهام بزاره پلکام سنگین شده بودن ولی من این خواب رو دوست نداشتم و مقاومت می کردم ولی بالاخره خواب بهم چیره شد و روح از بدنم جدا شد و دیگه هیچی نفهمیدم.... ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ علی: کلید انداختم توی قفل در و با یه چرخش در باز شد ، وارد که شدم همه جا تاریک بود با دست روی دیوار دنبال پریز برق میگشتم پیداش کردم و فشار دادم ولی روشن نشد فهمیدم برقا رفته گوشیمو در آوردم و با نورش به سمت جلو حرکت کردم و بلند داد زدم: سارا، سارا همونجور می رفتم جلو که توی تاریکی یه جسمی کنار دیوارتوجهمو جلب کرد نور روش انداختم سارا بود که اونجا افتاده بود یعنی اینجا خوابش برده؟ رفتم جلو و دقیق توی صورتش نگاه کردم رنگش به شدت پریده بود دستشو گرفتم یا ابولفضل فوق العاده سرد بود یه دستمو انداختم زیر زانوش و اون یکی دستمم انداختم زیر سرش و بلندش کردم چقدر سبک بود!!!!!!!!!!!!!!!!!! به بدختی موبایلمو نگه داشتم و به سمت اتاق رفتم یه مانتو و شلوار تنش کردم و شالم انداختم روی سرش. خدایا کمکم کن... ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ سارا: چک چک چک چک چک...آروم لای پلکامو باز کردم جلوی چشمام تار بود یه بار دیگه پلک زدم بهتر شد همینجوری پلک زدم تا آخرش تصویر روبروم صاف شد، احساس کردم دستم توی دست کسیه بغل دستمو که نگاه کردم علی رو دیدم که سرشو گذاشته روی تخت و خوابش برده و دست منم محکم گرفته... موهاش روی صورتش ریخته بود و فوق العاده جذاب شده بود...موهاش مشکی و لختش باعث می شد آدم هوس کنه دستشو توشون فرو ببره و نوازششون کنه...حدود 5 دقه منتظر شدم از خواب بیدار بشه ولی انگار نه انگار دلمم نمیومد بیدارش کنم...بالاخره دلم بر عقلم پیروز شد دستمو خیلی نرم و آروم از دستش در آوردم و فرو کردم توی موهاش و نوازششون کردم خیلی با حال بود...یه دفه سرشو بلند کرد و دست منم لیز خورد اومد روی لباش...وای قلبم چرا بندری می زنه؟ عین منگلا داشتم نیگاش می کردم که یه دفه دستمو بوسید و توی دستاش گرفت و با صدای بمی گفت: سلام خانومی...بهتری؟ به خودم اومدم و گفتم: آره خوبم تازه متوجه اطرافم شدم یه اتاق سفید بود و منم روی یه تخت سفید خوابیده بودم...با تعجب پرسیدم: اینجا کجاست؟ با صدایی که خنده توش موج می زد گفت: یعنی تا حالا نفهمیدی کجاییم؟ نه زد زیر خنده...چقدر خوشگل می خنده...خندش که تموم شد گفت: ما الان بیمارستانیم با تعجب بیشتری گفتم: بیمارستان برای چی؟ عزیزم دیشب تو حالت بد شده بود و بی هوش شده بودی...یادت نیست؟ تو خونه تنها بودی وای یادم اومد...چه آبروریزی شد...حالا این علی پیش خودش فکر می کنه چه دختر ضعیفیه که نتونسته چند ساعت تو خونه تنها بمونه...ااااااااااه خاک بر سرت سارا که هنوز بچگیاتو فراموش نکردی... نگاهم به خودم افتاد اووووووووووووه مانتو کوتاه قهوه ای با شلوار کتان فوق العاده تنگ مشکی با شال مشکی داشتم از خنده می ترکیدم یعنی علی اینا رو تن من کرده با چشمایی که داشت قهقه می زد بهش نگاه کردم فکر کنم اونم تازه متوجه شد که چی تن منه چون با اخم سر تا پامو نگاه می کردو آخرم با حرص بلند شد و چنگی به موهاش زد و زیر لب گفت : لعنت به من... لعنت به من.... وای چقدر باحال حرص می خورد از حرصش خندم شدیدتر شد و دیگه کنترلمو از دست دادم و قهقهم به هوا رفت...
نظرات (۰)