تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


تا اینکه خانم بزرگ دستور صادر فرمودند که زودتر عروسی کنیم،برادر هم بهم اس داد که صبح میاد دنبالم برای خرید عروسی،وای از این مسخره بازیا متنفرم.از این مسخره بازیا متنفرم.     صبح با غر غر از خواب ناز بیدار شدم،مانتو شیری چسبون و کوتاهمو با شلوار سفید پارچه ای چسبون تنم کردم،آرایش مثله همیشه ، موهامم با کلیپس بزرگ بستم و جلوشو ریختم تو صورتم ،شال شیری هم شل سرم انداختم،کیف و کفش شیری چرمم رو هم برداشتم و رفتم.     فریبا و ننه اون یارو هم بودن،اول رفتیم لباس عروس،کفش،چند دست مانتو،لباس زیر،لباس خواب و این جر چیزا رو خریدیم بعدش هم برای اون شازده خرید کردیم به زور براش کراوات هم خریدم خودش گفت نمی زنه ولی مگه دست اونه.     لباسم سفید خالص بود از یه ذره پایینتر از کمرش دامنش پفی می شد،یقشم دکلته و باز بود.کنار کمرش یه گل خیلی خوشگل که وسطش پر از نگین بود داشت.    کفشممم سفید خالص بود که روش از همون مدل نگین های لباسم داشت.     روز عروسی از 5 صبح رفتم آرایشگاه تا 1 بعداز ظهر زیر دست آرایشگر بودم،   لباسمو که پوشیدم رفتم جلو آینه،موهامو به طرز خیلی زیبایی شنیون کرده بود،آرایشمم که کلا از این رو به اون روم کرده بود.   خبر دادن که داماد اومده رفتم جلو دیدم بله حدسم درست ازآب در اومد برادرمون کراواتشو نزده البته من همون روز فهمیدم نمی خواد بزنه چون انداختش ته صندوق عقب به همین دلیل یواشکی برش داشتم.     حاجی مات من شده بود آخه خیلی خوشگل شده بودم،لباسمم باز بود.کراواتو از جعبش در آوردم و رفتم جلو و انداختم گردنش و همونطور که می بستم گفتم:     خیلی بده که آدم به حرف کسی که می خواد باهاش ازدواج کنه گوش نده.     فاصلمون خیلی کم بود،نفس هاش تو صورتم پخش می شد،ایییییییییییی چندشم شد.     وقتی کارم تموم شد دیدم محو من شده،فیلم بردارم فیلم می گرفت.     به خودش که اومد دسته گلو بهم داد،آتلیه و باغ رفتیم فقط اینو بگم که از نزدیکی به برادر حالم بهم خورد.     وارد سالن که شدیم بازم صحنه ی آشنای خنده دار تفاوت نیمه های سالن با هم دیگه.     وقتی عروسی تموم شد وارد حیاط شدیم،اوه اوه برادران بسیجی شبیه حاجیمون هم اونجا بودن اومدن جلو ، برادر علی هول شده بود فک کنم به خاطر کراوات بود با پته پته گفت:     سلام علیکم...خوبی احمد جان؟ آقا محمد شما چه می کنی؟     جفتشون با پوزخند اعصاب خورد کنی جواب سلام برادرمونو دادن،بی شعوراااااااا     بعدم فک کنم احمد بود گفت:     من که خوبم ولی انگار شما بهتری!     بعدشم نوبت اون محمد کصافط بود که با طعنه بگه:     من که کار خاصی نمی کنم ولی انگار شما کارای مهمی داری،احمد جان بیا بریم مزاحمشون نشیم.     بعدم رفتن یالغوزا...اینا الان بسیجی بودن و زود قضاوت کردن؟     اگه اینا مومنن پس من ترجیح می دم کافر باشم والا.     خلاصه ما رو بدرقه کردن و رفتن منم برخلاف تمام عروس ها نه استرس داشتم و نه قطره ای اشک ریختم از فراق خانوادم. با خستگی زیاد وارد خونه شدیم،برادر لطف کرد و چراغو ورشن کرد اولل چه خونه ی شیک و قشنگی ، فریبا خودش رفته و انتخاب کرده بود به منم گفت باهاش برم ولی من قبول نکردم آخه به من چه؟     دکوراسیون خونه کرم قهوه ای بود اصلا حوصله نگاه کردن به تک تک وسایلو نداشتم پس از پله ها رفتم بالا به سمت اتاق خودم.       در اولین اتاقو که باز کردم یه تخت یه نفره،میز،کمد و خلاصه مجهز بود ست اتاق هم آبی بود در اتاقو بستم.       در اتاق بعدی رو که باز کردم دهنم باز مونده بود،همه ی وسایل اتاق سفید و طلایی بود،تخت دو نفره سلطنتی،پاتختی،کمد بزرگ شیک،میز آرایش با یه صندلی پشتش که روکش چرم سفید روش داشت،پرده سفید حریر،فرش طلایی خوشگل،واثعا خیلی نایس بود همه چیز.       تا تخت شمع های کوچیک سفید و طلایی چیده شده بود،روی تخت هم گلبرگ های سفید ریخته شده بود که با رو تختی شیری رنگ هارمونی قشنگی رو به وجود آورده بود.       لباس سنگین مزخرف رو از تن در آوردم و رفتم حموم،بعد یه حموم حسابی اومدم بیرون آخیش آرامش گرفتم.       تاپ نیم تنه سفید با شرتک ستشو پوشیدم و در اتاقو قفل کردم و خودمو پرت کردم روی تخت،آخیش چه نرمه.       نفهمیدم چشمام چجوری گرم شد و خوابم برد.       صبح با صدای تق تق در از خواب پریدم،همونجوری که چشمامو می مالیدم درو باز کردم.       یه خمیازه بلند کشیدم و چشمامو باز کردم،برادرمون بود،اولین بار بود که با تیشرت و گرمکن می دیدمش.       اینم که سرش همیشه پایینه،باصداش به خودم اومدم:       سلام علیکم خواهر،صبحتون به خیر       های برادر،صبح شما هم به خیر       سارا خانم بیدارتون کردم بگم مادرتون زنگ زدن گفتن دارن صبحانه با کاچی میارن       اکی نو پرابلم       رفتم تو اتاقمو موهامو با کلیپس سفید بالای سرم جمع کردم همون موقع زنگ در زده شد.       فریبا با احترام وارد خونه شدن،چند تا ظرف سلفون کشیده دست احترام بود.       فریبا با یه لحن دستوری و بدی گفت:       بیا بزارش اینجا و به میز ناهارخوری داخل آشپزخونه اشاره کرد.       احترام با سلیقه کامل ظرف های شیک رو روی میز چید و سلفون ها رو از روشون برداشت.       اییییی جون چه صبحونه کاملی با اشتهای کامل شروع کردم حتی به فریبا سلام هم نکردم لیاقت نداشت.       وقتی صبحونم تموم شد تشکر نکردم،برادرمون هم که صبحونش تموم شده بود داشت تشکر می کرد       اومدم برم بیرون که فریبا گفت:       ساراجان کجا؟ بیا عزیزم کاچی بخور الان بدنت خیلی ضعیف شده باید تقویت بشی       برعکس تمام دخترا نه خجالت کشیدم و نه سرخ شدم،به برادر که نگاه کردم مثل همیشه سرش پاین بود ولی اونم بی خیال بود،با رلکسی تمام گفتم:       نمی خورم فریبا نمی خورم...اکی؟آندرستند؟       بعدشم رفتم تو اتاقم و مانتو و شلوارمو پوشیدم برم آرایشگاه برای مراسم مزخرفی به نام پاتختی.       آرایشگر همون دیروزیه بود،یه آرایش لایت طلایی نایس به رنگ لباسم برام کرد و موهامم لخت کرد و دورم ریخت و جلوی موهامم پف داد بالا و یه دسته از موهامم ریخت تو صورتم،لباسمو پوشیدم و کفش شیک هم پام کردم،مانتوی نباتی فیت تنم که قدش کوتاه بود روی لباسم تنم کردم،شال حریر طلایی هم شل انداختم روی سرم.    لباسم طلایی بود و پارچه لخت ی داشت ، تا کمر تنگ بود و از کمر به بعد حالت کلوش پیدا می کرد،کفشمم طلایی و براق بود.         برادرمون اومد دنبالم،رفتم و نشستم توی ماشین.       مراسم تو خونه ی بهرام اینا بود،وارد که شدم صدای آهنگ مثل مته مغزمو داشت سوراخ می کرد.       اول رفتم تو اتاق و مانتو و شالمو درآوردم و رفتم روی صندلی مخصوص خودم نشستم و باز هم صحنه ی آشنای همیشگی و تفاوت بین خانما.       وقتی ازم خواستن برقصم عین چی ذوق کردم آخه عاشق رقص بودم سریع رفتم وسط و تا آخرم همون وسط رقصیدم و ننه فولادزره هم فقط حرص خورد.       کادوها که داده شد حاجیمون اومد دنبالم و رفتیم به سمت آشیانه و اون ننش هم یه تعارف نزد شام بمونیم حالا من شام چی بخورم؟ گشنمه!!!! توی خونه پر از مواد غذایه هرچی که برای درست کردن یک غذا لازمه وجود داره نگران نباشید     خب کی قراره غذا درست کنه؟کارگر میاد؟   با تعجب گفت:نه،شما درست می کنی دیگه   واااااااااااااا مگه حمال استخدام کردی به من چه؟ در ضمن من بلد نیستم   با دهنی باز داشت نگام می کرد، تو دلم گفتم اوی بپا مگس نره تو دهنت،یه خورده که به خودش اومد گفت:نه جسارت نکردم   بعدم جلوی یک رستوران شیک وایساد و گفت:داخل رستوران غذا می خورید یا بگیرم بریم خونه؟   بگیر ببریم خونه   چی می خورید شما؟   اوممممممممممم کباب برگ   با گفتن باشه پیاده شد و رفت. چرا هر چی می گفتم بی چون و چرا قبول می کرد؟ چرا اینقدر با ادب بود؟ چرا لجش نمی گرفت؟چرا بی ادب نبود؟ چرا باهام لج نمی کرد؟ ااااااااااااااااااااااااا ه لج آدمو در میاره با رفتاراش!!!!!!ولی عجیب مغرور بود...   اومد و در عقبو باز کرد یه پلاستیک حاوی دو تا ظرف یه بار مصرف گذاشت رو صندلی و درو بست و امد نشست پشت فرمون،اخماش بدجور تو هم بود بهتر فکر کرده کاگر استخدام کرده براش بشوره ،بپزه و حمالی کنه.   جفتمون با کج خلقی وارد خونه شدیم،رفتم تو اتاقم و لباسمو با تاپ و شورتک قرمز عوض کردم و اومدم نشستم پشت میز ناهارخوری و با ولع شروع کردم به خوردن غذا.اونم چند دقیقه بعد اومد و شروع کرد به خوردن.   غذام که تموم شد اومدم پاشم که با صداش مکث کردم:ساراخانم بنشینید می خوام باهاتون حرف بزنم   نشستم و با یه ابروی بالا رفته گفتم: بفرمایید   اخماشو کشید تو هم و دستاشو آورد جلو گذاشت رو میز و تو هم قفلشون کرد و گفت:ما چه بخوایم چه نخوایم باید یه مدتی با هم زندگی کنیم پس بهتره به عقاید همدیگه احترام بزاریممثلا شما با این وضعیت میای جلوی من اصلا صحیح نیست و به عقیده من توهین می کنید.منم به عقیده شما احترام می زارم و خواهم گذاشت.   خودمو کشیدم جلو و گفتم:ببین آقای برادر من حوصله ی دردسر ندارم،تا قبل این داشتم راحت و آسوده زندگیمو می کردم .الانم دوست دارم راحت و آسوده زندگی کنم و حوصله ی آدمایی مثل شما رو ندارم.من سر و وضعم رو فقط و فقط تو این خونه اونم برای اینکه...یه پوزخندی زدم و ادامه دادم:خدای نکرده شیطون گولتون نزنه بهتر می کنم دیگه هم حوصله نصیحت ندارم ، گود نایتبدون اینکه منتظر جوابش باشم رفتم تو اتاقم.   ایییییییییییییییش پسره ی بی شعور فکر کرده کیه!   اصلا از فردا تو خونه گونی تنم می کنم.   با همون آرایش و مو خوابم برد,صبح با سردرد بدی از خواب پریدم.   اول رفتم یه دوش حسابی گرفتم،حوله ی لباسیمو تنم کردم و ساعتو نگاه کردم اوووووووووووف 1.30 بعدازظهر بود.   با همون حوله رفتم تو آشپزخونه و در یخچالو باز کردم و یه لیوان شیر برای خودم ریختم.   رفتم نشستم روی مبل و پامو انداختم روی پای دیگم و شروع کردم به خوردن شیرم.   با صدای چرخیدن کلید توی قفل در به خودم اومدم,سرمو برگردونم که دیدم بله برادرمونه.   سرش پایین بود و هنوز متوجه من نشده بود،با صدای بلندی گفتم:سلام علیکم برادر   با تعجب سرشو بالا گرفت نگاش از روی صورتم سر خورد روی یقم و از اونجا هم رفت پایینتر و رسید به پاهام،سریع گرفتم موضوع چیه حولم رفته کنار،حالا این حاجیمون چه چشماش قوی شده،با لبخند مرموزی گفتم:حاجی،فک کنم تو مدرسه بود که بهمون می گفتن سلام واجب نیست ولی جوابش واجبه.   سریع به خودش اومد و سرشو انداخت پایین و گفت:سلام علیکم خواهر   دستش یه پلاستیک که توش دو تا ظرف یه بار مصرف بود،رفت و روی میز ناهارخوری گذاشتون بعدم از پله ها با قدمهای محکم رفت بالا.   منم رفتم شیرمو کامل سر کشیدم و رفتم تو اتاقم می خواستم مثل همیشه تاپ و شورتک بپوشم که یاد حرفای دیشبش افتادم پس یه تی شرت چسبون صورتی که طرح قلب روش داشت با شلوارک ستش که تا زیر زانوم میومد پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه،برادر داشت غذاشو می خورد منم قاشق و چنگال برداشتم نشستم پشت میز و شروع کردم به خوردن با صدای جیرینگ به خودم اومدم دیدم حاجیمون یه دسته کلید انداخته جلوم روی میز،این چیه؟   خودش گفت:کلید تمام قفل های خونس در ضمن از این به بعد یه کارگر میاد برای پختن غذا و گردگیری و بقیه کارها،امروز بعد ازظهر هم میاد تا باهاش آشنا بشی،بعد از اون با هم باید بریم برای مادرتون یه کادو بگیریم برای امشب که می خوایم بریم خونه عمو مادرزن سلام.   ااااااااااااااااااه بازم از این مراسمای مسخره.من نمی دونم چرا بین این همه آدم باید من بدبخت بشم و گیر این مراسما و از همه مهمتر گیر یه آدم چندش بیفتم.   منظورتون از آدم چندش منم؟   پ ن پ منظورم عمه ی نداشتمه.   لطفا ادبو رعایت کنید   و اگه نکنم؟   از جا بلند شد و دستاشو جوری کوبید روی میز کل آشپزخونه لرزید و فریاد زد:من نمی دونم چه گناهی در درگاه خدا کردم که الان دارم با تو تقاصشو پس می دم؟   خیلی خوشحال شدم بالاخره عصبیش کردم منم از جام بلند شدم و دستامو زدم رو میز و سرمو کشیدم جلو و زل زدم تو چشماش و گفتم:می دونی چه گناهی؟ من بهت می گم اولا ریاکاری چون از این پیراهن های یقه خفه کن می پوشی،سرتو عین یابو می ندازی پایین اگه بری تو دیوار خودت نمی فهمی دوما مغروری جز خود هیچ کسو نمی بینی مثلا خیر سرت بسیجی هستی ولی فقط بلدی به آدم گیر بدی دوست داری همه ازت بترسنتن صدام ناخودآگاه بالا رفته بود،نفس نفس می زدم.   اونم مثل خودم جواب داد:ریاکار بودن که از کافر بودن بهتره از تو که بهترم دین و ایمان نداری و خودتو برای تمام مردا می ریزی بیرون،عقده داری دیگه دوست داری جلب توجه...  با سیلی من رف تو دهنش ماسید،حقش بود داشت به من توهین می کرد بی شعور.   انگشتمو تهدید گونه جلوش گرفتم و گفتم:حرف دهنتو بفهم عین چی چشماتو بستی و دهنتو باز کردی.   دستش روی صورتش مونده بود نفس نفس می زد با خشم نگاهی بهم انداخت و بعدم سریع رفت تو اتاقش و درو بهم کوبید،به درک فدای سرم. رفتم تو اتاقمو لپ تاپمو در اوردم و وصل شدم به نت،همونجوری که علاف و بی کار تو نت می چرخیدم صدای زنگ آیفون بلند شد فوری رفتم سرمو از پشت چسبوندم به در،یه دفه محکم زده شد به در اتاقم آآآآآآآآآآآآآآخ گوشم کر شد بی شعور نمی تونست یواشتر بزنه؟ یه ذره گوشمو مالش دادم و بعدم با صورتی عصبی درو باز کردم و گفتم:هااااااااااااان چته یابو؟ با یه پوزخند اعصاب خورد کن گفت:من کاری ندارم،طوبی خانم اومده طوبی خانم کیه؟ همون کسی قراره وظایف جنابعالی رو انجام بده. تو دلم گفتم عاقا من حرفمو پس می گیرم هم این یارو بی ادبه هم پروروئه هم کصافطه هم لج آدمو در میاره عجب غلطی کردم گفتم اون چیزی که قبلا بود بده تازه داره خودشو نشون می ده. با صداش به خودم اومدم: چیه؟دارین به وظایفتون فکر می کنید؟ نخیر هم من اصلا وظیفه ای ندارم یه غلطی کردم زنت شدم حمالت که نشدم بعد هم بدون اینکه منتظر جواب بمونم از پله ها پایین رفتم و دیدم یه خانم تقریبا میانسال شاید هم سن و سال فریبا ولی بر اثر کار زیاد شکسته تر شده بود روی مبل نشسته با دیدن من فوری از جاش بلند شد و گفت: سلام سلام.می تونی بشینی وقتی نشست منم روبروش نشستم و گفتم:اسمت چیه؟ من طوبی هستم سابقه کار داری بله قبلا یه جایی کار می کردم که صاحب خونه یه زن و شوهری بودن که بچه دار نمی شدن چرا اخراج شدی؟ اخراج نشدم پس چی؟ اونا برای همیشه رفتن خارج از کشور خیلی خب طوبی من هیچ کاری بلد نیستم تازه هم ازدواج کردم دیگه فک کنم خودت وظایف خودتو بدونی با تعجب گفت:یعنی چی؟مگه میشه هیچ کاری بلد نباشین این موضوع به تو هیچ ربطی پیدا نمی کنه خیلی نارات شد ولی با این حال گفت:بله خانم خب ساعت کاریت از 9 صبح میای منم بیدار نمی کنی تا 5 عصر مشکلی نداری؟ نه خانم مشکلی ندارم خیلی خب الانم بشین تا همسرم بیاد و باقی صحبت ها رو باهات بکنه چشم از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا ،در اتاقشو یه دفه باز کردم متعجب سرجاش خشکش زده و تی شرتش تو دستش خشک شده بود،موهاشم خیس بود پس حموم بود.ای جونم چه هیکل جیگری داره!!!!!!!!  یه دفه سریع بلوزشو پوشید و بااخم و عصبانیت گفت:به شما یاد ندادن قبل از ورود به هر جا در بزنید نچ یاد ندادن نفسو محکم فرستاد بیرون و گفت:حالا چی کار دارین؟ از نظر من این زنه خوبه برو باهاش قرارداد ببند باشه از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم و شروع کردم به حاضر شدن،شلوار جین سفیدمو پوشیدم بعد هم شروع کردم به آرایش کردن مثل همیشه پنکک رنگ پوستم،خط چشم با روش خودم,رژ صورتی هم آرایشمو تکمیل کرد هیچ وقت اهل آرایش غلیظ نبودم،موهامو از وسط با کلیپس سرخابی سفید جمع کردم و جلوی موهامم کج ریختم توی صورتم. گوشواره حلقه ای بزرگ ام رو به همراه دستبند وگلوبند ستشو انداختم،مانتوی سرخابی کوتاه و تنگمو با شال سفید پوشیدم. کیف و کفش صورتی هم برداشتم و رفتم پایین دیدم بله حاجیمون مثل هیشه با یه تیپ مزخرف وایساده دیگه دقت نکردم چی پوشیده. اول رفتیم واسه فریبا یه انگشتر برلیان خریدیم بعدم رفتیم خونه ی بهنام. وارد که شدیم به بهنام و فریبا یه سلام سرد دادم و رفتم تو اتاق قبلیم،آآآآآآآآآااخی دلم برای اتاقم تنگیده بود اشک تو چشمام جمع شد اااااااااااااااه بسه نباید احساساتی بشم. مانتومو با یه تاپ سرخابی دکلته چسبون عوض کردم و رفتم بیرون. فریبا از دیدن انگشتر گل از گلش شکفت، کلا از طلا سیر نمی شد برعکس من. بالاخره آخر شب رسید و من از اون مهمونی مزخرف خلاص شدم. وقتی وارد خونه شدیم هر کدوم رفتیم اتاقای خودمون. لباس خوابمو پوشیدم و رفتم توی تختم گوشیمو برداشتم و زنگیدم به شری: سلام سارا سلام شری جون،خوبی؟ تو که بهتری معلومه این چند روزه کدوم گوری هستی؟ ببخشید عزیزم یه مشکل لا ینحلی به وجود اومده بود بالاخره باهاش کناار اومدم وای چه مشکلی گلم؟الان خوبی؟مادر و پدرت خوبن؟ نه عزیزم مشکل خاصی نیست نگران نباش حالا اینو ولش کن بگو ببینم آخر هفته پارتی سر جاشه؟ آره گلم میای؟ آره میام اکی پس فعلا بای بای هیچ کدوم از بچه ها از ازدواجم خبر نداشتن یعنی خودم نخواستم کسی بفهمه... تازه داشت خوابم سنگین می شد که در اتاقم زده شد ،ااااااااااه لعنت بر مزاحم،با صدای خواب آلودی گفتم:   هااااااا؟چی می خوای ؟   با باز شدن در اتاقم برادرمون ظاهر شد،اومد جلو و در حالی که سرش پایین بود گفت:   یادم رفت یه موضوعی رو بهتون بگم   چه موضوعی؟   پدر من به عنوان هدیه عروسی برای آخر هفته دو تا بلیط برای مشهد گرفته   من نمیام   چرا؟   چون به اماما اعتقادی ندارم   با نعجب و اخم سرشو آورد بالا و گفت:   چرا؟   دلیلش به خودم مربوطه   در هر صورت اگر نیاین خانم بزرگ شک می کنه و...   رفتم تو فکر،مشهد برای کدوم امام بود؟ امام علی؟ حضرت معصومه؟ امام کاظم؟   حضرت نوح؟ حضرت آدم؟ چه می دونم بی خیال می رم اونجا برادرمونو اسکل می کنم خوش می گذره   پس گفتم:   خیلی خب میام   هیچ واکنشی نشون نداد و داشت به یک جا خیره نگاه می کرد رد نگاشو گرفتم رسیدم به بدن خودم آخه لباس خوابم هم کوتاه بود هم فوق العاده باز،تو دلم شمردم 1 2 3 و یه دفه با صدای بلند گفتم:   پخخخخخخخخخخخ   حول شد و پاش لیز خورد و پرت شد روی تختم کنار من،کرم درونیم مدام تکون می خورد پس تصمیم گرفتم اذیتش کنم،سرمو بردم جلو طوری که نفسامون با هم قاطی می شد ایییییی حالم داشت از این نزدیکی بهم می خورد ولی برای اذیت کردنش لازم بود،با صدایی پر از ناز و عشوه که ال خودمو بهم می زد گفتم:   چی شد؟حالت خوبه؟   بدون پلک زدن فقط محو من شده بود دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و پقی زدم زیر خنده ،حاجیمون اولش نفهمید جریان چیه ولی بعد چند دقیقه تازه فهمید جریان از چه قراره با عصبانیت بلند شد و گفت:   منو مسخره می کنید؟   دلمو گرفته و روی تخت ولو شده بودم و از خنده غش کرده بودم با عصبانیت درو اتاقمو بهم کوبید و رفت.   وقتی خندم تمومید تازه یادم افتاد که من بیچاره آخر هفته با شری قرار دارم،اااااااه زندگیم فلج شده، با یه اس ام اس بهش خبر دادم نمی تونم برم.   صبح با صدای جاروبرقی از خواب پریدم،به ساعت نگاه کردم 11:30 بود اااااااااه چقدر زود بیدار شده بودم.    دست و صورتمو شستم وتی شرت و شلوارکی که قدش تا سر زانوم بود به رنگ سبز چمنی پوشیدم.   رفتم پایین پوووووووووووف این که طوبی هستش.   با دیدن من جاروبرقی رو خاموش کرد و گفت:   سلام خانم   علیک،مگه نگفته بودم منو بیدار نکنی؟   خب؟   پس این سر و صدا چیه؟   شما گفتین بیدارتون نکنم نگفتین از چه وسایلی استفاده بکنم یا نکنم!   نفسمو محکم دادم بیرون و گفتم:   خیلی خب به ارت برس   اونم با روشن کردن دوباره جارو به کارش ادامه داد.   فوضولیم گل کرده بود و دوست داشتم وسایل شخصی برادرو ببینم پس آروم رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم رفتم داخل و درو پشت سرم بستم.   روی دیوار یه برگه توجهمو جلب کرد رفتم جلو،اااااااااااااااا برادرمون اهل برنامه ریزی بود،روی برگه نوشته بود:   ساعت 5 صبح بیداری،5تا6 نماز،6تا7 ورزش و صبحانه،7 تا 19 کار،19 تا 20 نماز،20 تا 21 شام و تماشای تلویزیون،21 تا 22 مطالعه و مسواک،22خواب   چه برنامه ی مزخرفیییییییی   با صدای طوبی به خودم اومدم:   خانم ناهار حاضره   سریع رفتم پایین،آخ جون لازانیا،با اشتها غذامو خوردم. روی مبل نشستم و کنترل تی وی رو برداشتم و روشنش کردم،اااااااا چرا ماهواره اینجا نیست؟   حالا من باید برنامه های مزخرف ایرانو ببینم؟   اااااااااااه ببین چطوری آدمو از زندگیش می ندازن!!!!!   گوشیمو برداشتمو شروع کردم بازی کردن یه دفه برام اس اومد،پارمیس بود:   سلام سارایی،با بچه ها قراره بریم دربند میای؟   جوابشو دادم:   پویا هم هست؟   منتظر جوابش شدم به دقه نکشیده جواب داد:   نه خیلی وقته از گروه جدا شده و معلوم نیست کجا رفته حالا میای؟ چی کار به پویا داری؟   خیلی خوشال شدم،با ذوق براش نوشتم:   آره میام،هیچی دیدم چند وقته نیست می خواستم ببینم کجاس.   دوباره زود جواب داد:   اکی پس می بینمت.فعلا   سریع یه دوش گرفتم،حولمو دراوردم و بدون لباس نشستم پشت میز آرایشم،مثل همیشه سایه و رژ گونه نزدم،خط چشمم با روش همیشگی کشیدم،در آخر رژ صورتی براقمو زدم.   به پشت گوشامو و گردنم و مچ هام از عطر همیشگی زدم.   شلوار جین لوله تفنگیمو با مانتوی جذب و کوتاه سرمه ای پوشیدم ، موهامو با سشوار خشک کردم و دورم ریختم،شالمو خیلی شل روی سرم انداختم،کفش پاشنه بلند سرمه ای با کیف ستش هم برداشتم.   سوییچ بنزی که بهرام کادوی عقد به من داده بود و برداشتم و خواستم برم که با دیدن طوبی تازه یادم افتاد این هنوز کار داره.   ساعتو نگاه کردم،4 بود هنوز یه ساعت دیگه کار داشت حالا من چه کنم؟   گوشیمو از تو کیفم در آوردم و زنگیدم به برادر،بعد از 4 بوق برداشت:   بله   سلام علیکم و رحمه و ا... و برکاته   علیک سلام خواهر   برادر این طوبی کارش تموم نشده و منم می خوام جایی برم   کجا؟   فک نکنم به شما ربطی داشته باشه   خیلی خب شما برو من به طوبی خانم اعتماد کامل دارم   اونوقت چرا؟   چون ایشونو مادرم معرفی کرده   اکی پس بای   خدانگهدار   اومدم برم که دیدم طوبی با اخم بهم خیره شده،با عصبانیت گفتم:   چته؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟   من از صبح دارم با بدبختی خونه رو تمیز می کنم اونوقت شما با کفش میاید رو پارکت ها و دوباره کثیفشون می کنید   خب دوباره تمیزشون کن و پولتو بگیر   بعدم با عصبانیت از خونه بیرون زدم،هر چی اداس مال آدم گداس والا،ببین یه روز نیومده چه زبونی دراورده   با سرعت به طرف دربند روندم،وقتی رسیدم زنگیدم به پارمیس و آدرس جایی که نشستن و گرفتم.   ماشینو پارک کردم . رفتم به سمت تخت های چوبی آهان دیدمشون ،صدای خنده هاشون تا صد متر اونطرفتر می رفت.   رفتم جلو و با صدای بلند گفتم:   پپپپپپپپپپپپخخخخخخخخخ   همشون پریدن هوا،صحنه ی خیلی خنده داری بود ، زدم زیر خند و خودم و پرت کردم رو تخت،شهاب با لبخند مرموزی نزدیکم اومد منم اصلا اهمیتی ندادم وبه خندم ادامه دادم که یه دفه شروع کرد به قلقلک دادن من بدبخت منم حساس دیگه از ری تخت نمی توستن جمعم کنن این شهاب کصافط هم دست بر نمی داشت و انگشتشو روی شکمم حرکت می داد،   وای دیگه داشتم می مردم به بدبختی و بریده بریده گفتم:   شه...اب...و..لم...ک..ن...پ...لی...ز   شهاب بالخره ولم کرد منم با مشت و لگد افتادم به جونش اونم همه رو مهار می کرد و می خندید،خلاصه لنگ و پاچمون تو هم بود که یه پسره قلیون آورد،آآآآآآآآخ جووووووون سریع پریدم روی قلیون و نذاشتم به کسی برسه.   تا ساعت 9 شب دربند بودیم،خیلی خوش گذشت.   موقع برگشت خیلی ترافیک بود فقط دلم می خواست زودتر برسم آخرشم ساعت 12 بود که ماشینو تو پارکینگ پارک کردم.   وقتی کلیدو انداختم و درو باز کردمهمه ی چراغا روشن بود و برادرمونم سرگردون وسط خونه راه می رفت و با گوشیش ور می رفت یا ساعت بزرگ وسط خونه رو نگاه می کرد،یعنی چی شده؟   رفتم جلو و گفتم:   چی شده برادرمون ساعت 10 شب نخوابیده؟   با تعجب سرشو گرفت بالا چند دقه خیره موند و کم کم تعجب جاشو به عصبانیت دادوفریاد زد:   معلوم هست تا این موقع شب کجا هستین؟   اوووووووو پس به خاطر من تا الان نخوابیده نه بابا رگ غیرتش قلنبه شده،تی تو دعوا هم از فعل جمع استفاده می کنه بابا با ادببببب،ادبت منو کشته!!!!!!   با صدای عصبیش به خودم اومدم:   جواب منو نمی دین؟    نیازی به توضیح برای شما نمی بینم،من حتی به بهنام جواب پس نمی دادم حالا بیام به تو جواب پس بدم،برو بینیم بابا   بعدم با بی خیالی رفتم تو اتاقمو گرفتم خوابیدم.


نظرات (۱)

  • مهیا
    سه شنبه ۲۸ شهریور ۰۲ , ۱۸:۲۸

    کاش تو این رمان به جای پسر بسیجی از کلمه پسر مذهبی استفاده میکرد چون بسیجیان همشون خلافکارن و تازگیا لواط هم انجام میدن مخصوصا با باجناقشون

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی