وقتی وارد خونه شودم در کمال تعجب فریبا رو دیدم،اومد جلو و گفت:
سلام عزیزم.،چی شد؟
چی قرار بود بشه؟
گلم با من اینطوری حرف نزن
چطوری؟واقعا مسخرس هیچ وقت به خاطر من خونه نموندی حالا به خاطر شندرغاز پول خونه موندی!
بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم تو اتاقم.
فردا صبح برادر علی اومد دنبالم،مانتوی عسلی تنگ و کوتاه از جنس ساتن براق که آستیناش با بند بالا می رفت و روی دکمه بسته می شد با شلوار پارچه ای دم پا قهوه ای رنگ که کاملا قالب پاهام بود پوشیدم،روسری کوتاه قهوه ای عسلی از جنس ساتن هم سرم کردم،موهامم کاملا جمع کردم طوری که ریشه های موهام کشیده شده بود،آرایش هم مثل همیشه فقط رژ زرشکی رنگ زدم،کفش پاشنه 10 سانتی عسلی پوشیدم کیف ستش هم روی ساق دستم انداختم.
فریباجون هم افتخار دادند و با من اومدن.در خونه رو که باز کردم مادرفولادزره با برادرمون رو دیدم که منتظر ما وایسادن،رفتم جلو و برعکس فریبا خیلی خشک و سرد سلام کردم،وقتی سلام کردنا تموم شد من پرو پرو رفتم جلو نشستم،این مادر فولادزره هم فقط حرص می خورد برعکس فریبا که خیلی رلکس بود.
اول رفتیم جواب آزمایش ها رو گرفتیم متاسفانه هیچ مشکلی نبود...
بعد رفتیم حلقه ها رو تحویل گرفتیم،گرون ترین حلقه ها رو انتخاب کرده بودم که لج این حاج آقا رو دربیارم ولی کصافط اصلا هیچی نگفت اصلا هم حرص نخورد من یه ذره لذت ببرم ولی خیییییییلی نایس بودن جفت حلقه، روی دوتا حلقه نصف قلب نگین کار شده بود که اگه دو تا حلقه رو کنار هم می ذاشتیم یه قلب کامل می شد.حیف که من نمی خوام با برادرمون زندگی کنم حیف.
از همونجا دو تا ساعت ست هم برداشتیم که بازم من گرونترین رو انتخاب کردم، ساعتا بندشون استیل سفید و صفحشونم طلایی بود.خل بودم دیگه فقط دست روی گرونترین ها می ذاشتم فقط خدا رحم کرد که همش خوشگل بودن .
لباسم نباتی بود،یقش دلبری بود و دوتا بند که همش شکوفه بود روی بازوهام می خورد،دامنشم از کنار کمر تا پایین به صورت هلال باز شده بود و کنار هلال ها شکوفه بود وسطشم تور اکلیلی بود.
کفشمم همون رنگ نباتی و پاشنه ده سانتی که روش یه گل خوشگل از همون مدل لباسم داشت.
خیلی با خودم غصه خوردم که قرار نیست با این یارو برای همیشه زندگی کنم آخه همه چیزهایی که خریدیم خییییییلی تک و خوشگل بودن بعدا دیگه بهتر از اینا گیرم نمیاد مطمئنم،اااااااااااااااه
روز عقد ،صبح زود برادر علی اومد دنبالم و منو گذاشت آرایشگاه،وقتی می خواستم پیاده بشم رومو کردم سمتش و گفتم:
متاسفانه امروز و روز عروسی باید کنار تو راه برم ، با این ریش تو صورتت،کراوات نزدنت واسه امروز می تونم یه جورایی کنار بیام ولی با این مدل پیراهن اصلا و هیچ جوره نمی تونم خودمو راضی کنم که کنارت راه برم چون تمام کلاس و پرستیژم بهم می ریزه پس یه پیراهن معمولی و شیک می پوشی در ضمن ریاشتم مرتب کن اینقدر کثیف و ژولیده نباش.
بدون اینکه منتظر جواب باشم پیاده شدم.تا 12 ظهر کارم طول کشید بعدشم لباسمو به کمک شاگرد آرایشگاه پوشیدم،خودمو که تو آینه نگاه کردم کفم بریده بود یه هلویی شده بودم که حد نداشت،قربون خودم برم نه برادر علی قربونم بره!
موهامو کاملا جمع کرده و به طرز زیبایی شنیون کرده بود،آرایشمم خیلی لایت و نایس بود.
زنگ آرایشگاه زده شد،شاگرد درو باز کرد و خبر داد که حاجیمون اومده،شنلمو پوشیدم و رفتم بیرون.
اگه می دونستم اینقدر حرفام تاثیر داره دستورهای بیشتری می دادم،برادر کت و شلوار مشکی با پیراهن معمولی و شیک پوشیده بود،ریششم یه ذره مرتب کرده بود ولی هنوزم چندش بود.
به دستور فیلم بردار گلو داد دستم ،بعد از تموم شدن دستورات فیلم بردار رفتیم به سمت ماشین،برای اینکه سوار بشیم باید از جوی آب رد می شدیم،اون بی شعور بی توجه به من رد شد،منم عین چی مونده بودم چه غلطی بکنم که تازه اون برگ چغندر متوجه منم شد،مستاصل مونده بود چیکار کنه،خب احمق بیا دستمو بگیر،کلی با خودش کلنجار رفت آخر سر اومد و دستشو به سمتم دراز کرد منم بی تعارف دستشو با یه دستم محکم گرفتم و با یه دست دیگم دامن لباسمو بالا گرفتم اونم مرحمت کرد و در بالا گرفتن دامن لباس کمکم کرد بعد از اینکه رد شدم،دیدم برادرمون قرمز شده و سرشو انداخته پایین و دامنم تو دستش داره مچاله می شه زود گرفتم چی شد نگاش افتاده به پاهای صیقلی و خوش تراشم.
وقتی رسیدیم محضر بزرگترهای فامیل منتظرمون بودن،وقتی تو جایگاه عروس و داماد نشستیم تازه عمق فاجعه رو حس کردم،من داشتم چه غلطی می کردم؟!
داشتم با کسی که ازش متنفر بودم و اصلا نمی شناختمش عقد می کردم اونم به خاطر پول.
در همون لحظه از فریبا،بهنام،بهرام،فاطمه و از همه بیشتر خانم بزرگ متنفر شدم.
با صدای عاقد به خودم اومدم،داشت برای بار سوم از من اجازه وکالت می گرفت،هه اجازه!؟ واقعا کلمه مسخره ایه چون تنها چیزی که از من نگرفتن همین بود پس با صدای رسا گتم:
معمولا این جور موقع ها عروسا می گن با اجازه بزرگترا بله ولی من از هیچکدومتون اجازه نمی گیرم چون از من اجازه نگرفتین برای این اردواج لعنتی اجازه نگرفتین،خانم بزرگ با اجبار داره همه چی رو پیش می بره ،این عقد با تمام عقدهای دنیا فرق داره پس جواب منم باید فرق داشته باشه دیگه پس با اجبار خانم بزرگ بله.
همه با دهن های باز و چشم های گشاد شده منو نیگا می کردن،آآآآآآآآآآآآآآآآااخی ش راحت شدم اگه نمی گفتم خفه می شدم.
خلاصه قضیه رو ماست مالیش کردن و هدیه ها داده شد من که هیچی ازشون نفهیدم جز همون سرویسی که خودم انتخاب کرده بودم بعدم ما رو راهی آتلیه کردن.
وارد اتاق مخصوص عکس شدیم،عکاس بهمون گفت آماده بشیم تا بیاد،شنلمو در آوردم اوووووووووف چقدر گرمه همونجور که با دست خودمو باد می زدم سنگینی ناهش رو حس کردم به طرفش چرخیدم، بهم خیره شده بود،زل زدم تو چشماش تا از رو بره ولی نمی دونم چی تو چشماش بود که زمان و مکان رو از یادم برد،جفتمون ناخودآگاه داشتیم بهم نزدیک می شدیم،وقتی کاملا روبروی هم قرار گرفتیم دستاش جلو اومد که کمرمو بگیره ولی...
ولی با صدای عکاس به خودمون اومدیم:
سرویس عروس خانم رو جا گذاشته بودین که براتون آوردن،بیا عروس خانم بده آقا داماد برات بندازه
سریع از هم فاصله گرفتیم،جفتمون عرق کرده بودیم و قرمز شده بودیم،صدای نفس نفس زدنش خیلی واضح به گوشم می رسید،خودمم ضربان قلبم داشت بندری می زد.
لعنت به من،می خواستم چه غلطی بکنم! منی که حالم از این یالغوز بهم می خوره چرا تنوستم تو اون لحظه عکس العملی نشون بدم؟
یکم که حالمون بهتر شد اومد و شروع کرد سرویسو برام بندازه وقتی می خواست گردبندشو بندازه قفلش گیر کرده بود برای اینکه گیرشو با دقت باز کنه سرشو آورد نزدیک گردنم،نفس هاش که می خورد به گردنم قلقلکم می داد، مدام خودمو کنترل می کردم که نزنم زیر خنده هر چی من بیشتر کنترل می کردم این برادر بیشتر طولش می داد دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و شروع کردم به قهقه زدن ، اینقدر خندیدم که از گوشه چشمم اشک اومد،وقتی خندم تموم شد دیدم داره با لبخند یه جور خاصی نگام می کنه.
خلاصه این عکاس کلافمون کرد اینقدر دستور داد،بعد از تموم شدن کارمون تو آتلیه به سمت باغی که جشن عقد توش برگزار می شد حر کت کردیم،چون هزینه جشن عقد رو بهنام داده بود دیگه همه چی مطابق میل ما شده بود خب عروسی هم اینا هزینشو می دن ولی تمامش نظر اینا نیست...
به باغ که رسیدیم،برادر علی اومد و در ماشینو برام باز کرد و کمک کرد پیاده بشم،وقتی خواستیم وارد بشیم شنلمو درآوردم و به نگاه های بد و غضبناک حاجیمون هم توجهی نکردم.
وقتی تو جایگاه عروس و داماد نشستیم داشتم از خنده می ترکیدم،آخه فکر کنید یه طرف خانم های رو گرفته و چادری با آقایون ریش دار و تسبیح به دست یه طرف دیگه خانم هایی با لباس های باز با آقایون کروات زده و ریش های سه تیغ شده همه هم ماشالا ریخته بودن وسط خسته هم نمی شدن.
نوبت به ما رسید حاج آقامون که اصلا قبول نکرد برقصه می گفت بلد نیست اینقدر پاپیچش شدن که گفت یه گوشه وایمیسه برای من دست می زنه.
به لطف کلاسهای رقص مختلف توی رقص خیلی ماهر بودم ،وقتی رقصم تموم شد صدای کف زدن بلند شد برادر هم محو من شده بود.
مراسم که تموم شد شانسم زد و جفتمون رفتیم خونه های خودمون دیگه کسی نگفت پیش هم باشید و این حرفا.
بعد از اون شب دیگه برادرعلی رو ندیدم و شروع به انجام کارهای گذشتم کرده بودم البته به جز یونی رفتن،امسالم قصد کنکور فوق دادن نداشتم چون می خواستم بعد از اینکه از حاجی جدا شدم فوقمو بگیرم ،از کار و زندگی انداختمون.
ولی پارتی،مشروب،با پچه ها فرحزاد رفتن و قلیون کشیدن همگی سرجا شون بود تا اینکه...
نظرات (۰)