به خونه بزرگی که رو به روم بود نگاه کردم... با تردید به سمت راننده برگشتم:
ــ مطمئنین همین جاست؟
ــ بله خانم... آقا آدرس همین خونه رو دادن...
سری تکون دادم و پیاده شدم... تردید رو کنار گذاشتم و زنگ رو فشار دادم... بعد از چند ثانیه در باز شد... حیاط بزرگ خونه زیادی جلب توجه میکرد اما چیزی که بیشتر تو چشم بود سکوت بود... اگه اینجا مهمونی بود پس چرا اینقدر ساکته؟... همه چیز زیادی مشکوک بود... در رو باز کردم و وارد خونه شدم... با دیدن فضای خالی خونه ترس به دلم هجوم آورد... نگاهی به فضای خالی خونه انداختم... در حالی که سعی میکردم آروم باشم خواستم گوشیم رو پیدا کنم...
ــ سایه؟
جیغ بلندی کشیدم و کیف از دستم افتاد... سرم رو بالا آوردم... فرهاد بود که از جیغ من به سرعت خودش رو بهم رسوند...
ــ چی شد؟
ــ تو... تو اینجایی؟
ــ حالت خوبه سایه؟ خودم گفتم بیای اینجا...
ــ ولی... ولی... تو که گفتی مهمونیه... من فکر کردم راننده...
با لبخند دستمو کشید و برد سمت سالن:
ــ آها... پس خونه رو که خالی دیدی ترسیدی...
دستم و کشیدم و ایستادم...
ــ صبر کن ببینم... دروغ گفتی؟
ــ خوب نمیدونستم چه جوری از خونه بیارمت بیرون...
نگاه پر از تعجبم رو که دید لبخند شیطونی روی لبش نشست:
ــ نترس... نمیخورمت...
ــ چرا نمیگی اینجا چه خبره؟واسه چی منو آوردی اینجا؟
کلافه رو به روم ایستاد... منتظر نگاهش کردم تا حرفی بزنه... دلیل این کارا چی بود؟... دلیل پوشیدن این لباسای رسمی چی بود؟... فاصله کمی که بینمون بود رو با یه قدم پر کرد... سرم رو بالاتر گرفتم...
ــ باید باهات حرف میزدم... خیلی وقته برای امروز برنامه ریزی کرده بودم... باید زودتر از این ها حرفام رو بهت میگفتم ولی خوب...
دست چپم رو بالا آورد... جای حلقه ای که مدت ها بود دستم نمیکردم رو لمس کرد... جای حلقه ای که گمش کرده بودم... درست همون شب آخری که با هم بودیم...
ــ خیلی حرفا هست که چند ساله تو دلم مونده...هیچوقت فکر نمیکردم یه روز برام مهم بشی... از همون روز اول که دیدمت فقط یه دختر لجباز بودی که به خودم گفتم یه مدت باید تحملش کنم... بابا با ازدواج من و شقایق موافق نبود... میخواست عروسش کسی باشه که خودش میخواد... وقتی دیدم که تو هم راضی به این ازدواج نیستی باهات توافق کردم این ازدواج فقط برای یه مدت کوتاه هست... کنار اومدن باهات اون اوایل واقعا سخت بود... با هر روشی فقط میخواستی منو عصبانی کنی تا هر چه زودتر طلاقت بدم... نمونه اش شب تولد عاطفه... اما از بعدش رفتارات تغییر کرد... بیشتر تو چشمم بودی... آروم تر شده بودی... کم کم داشتی خودت رو تو دلم جا میکردی... اما از احساسم مطمئن نبودم که بیام و همه چیز رو بهت بگم.... به خاطر همین تا عروسی سامیار و عاطفه خواستم که طلاق رو عقب بندازیم... اما بعد از اون شب که رفتی... شب تولدم رو میگم... جای خالیت تو خونه عذاب آور بود اما اینبار تو و رفتارات بودین که مانع میشد حرفی بزنم... خواستم برگردی اما تو چشمام نگاه کردی و فقط گفتی طلاق... اصلا فکرش رو هم نمیکردم بدون اینکه به من بگی خودت کارای طلاق و از اون مهمتر رفتن ناگهانیت رو انجام داده باشی... شب عروسی سامیار و عاطفه میخواستم همه حرفام رو بهت بگم ... بگم که با دلم چکار کردی... بگم که عاشقم کردی... اما هرچقدر دنبالت گشتم نبودی... یکی از خدمتکارا بهم گفت رفتی... زنگ زدم.... بیشتر از صد بار اما جواب ندادی... اینقدر اعصابم خرد بود که تو خوردن زیاده روی کردم... از شهریار خواستم برسونتم خونه... خواست پیشم بمونه اما نذاشتم... وقتی تو اتاقم دیدمت اولش فکر کردم اثرت مستیه ولی واقعی بودی... خوشحال شدم... پیش خودم گفتم برگشتی... گفتم الان بهترین موقعیته همه چیزو بهت بگم اما تو باز هم از طلاق حرف زدی... داشتی میرفتی نخواستم جلوتو بگیرم اما نتونستم خودمو کنترل کنم... میدونم با کار اون شبم بیشتر از من متنفر شدی...
از توی جیبش جعبه ای رو بیرون آورد... باز کرد و جلوم گرفت...
ــ صبح این و روی تخت پیدا کردم... همه چیز یادم اومد... همون موقع اومدم خونتون اما بازم دیر رسیده بودم... رفته بودی... این بار خیلی دور... جایی که هیچکس نمیدونست... باید دنبالت میگشتم... پیدات میکردم و دیگه اجازه نمیدادم ازم دور باشی اما نخواستم به زور نگهت دارم...از شوک حرفاش قدرت حرف زدن نداشتم... بی صدا به حلقه ام که توی دستش بود نگاه میکردم... چونه ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد:
ــ تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که اون برگه ها رو امضا نکنم... وقتی مامان و عاطفه حال خرابم رو میدیدن بابا رو به ازدواج من و شقایق راضی کردن اما اینبار من بودم که زیر بار نمیرفتم... یه روز مامان اومد خونه ام... گریه کرد... التماس کرد... خواست راضیم کنه تا شاید اینجوری به زندگی عادیم برگردم... طاقت دیدن اشکاش رو نداشتم... قبول کردم... اوایل زندگیم با شقایق شبیه هر چیزی بود جز زندگی اما کم کم به خودم اومدم... تا اینکه آرام به دنیا اومد و شقایق.... آرام همه امید زندگیم بود... روزیکه تو خونه عاطفه دیدمت... وقتی حرفات رو با آرام شنیدم کینه جای دلگیری رو گرفت... فهمیدم یه پسر داشتم که از وجودش بی خبر بودم... انکار نمیکنم.... اولش فقط قصد داشتم اذیتت کنم... با گرفتن آران اونقدر اذیتت کنم تا بفهمی این چند سال چی کشیدم اما کم کم آتیشم خاموش شد... حالا فقط میخواستم آران رو بهونه کنم تا بتونم تو رو برگردونم...
دوباره جعبه رو جلوم گرفت و تو چشمام خیره شد:
ــ سایه... اینو از من قبول میکنی؟
چشمام رو بستم و باز کردم تا مطمئن شم خواب نیستم...
ــ من همه حرفام رو زدم... دوست ندارم مثل این سه هفته به اجبار توی خونه ام بمونی... اگه اینو قبول کنی خانوم خونه ام...
دستم و روی دستش گذاشتم و با بغض حرفش رو قطع کردم:
ــ فرهاد...
ــ شششش... مجبور نیستی الان جواب بدی...
حرف هایی رو که چند سال پیش منتظر بودم بشنوم رو امشب شنیدم... رویایی که میخواستم واقعی باشه امشب حقیقت پیدا کرد... مگه میشد به اعتراف صادقانه عشق مردی که عاشقش هستی گوش کنی و گذشته های تلخ رو فراموش نکنی... اشکام رو کنار زدم و خندیدم:
ــ این حلقه خودمه... نمیدوستم کجا گمش کردم... واقعا اینو بهم پس میدی؟
لبخند شیطونی زد:
ــ این یعنی اینکه یه بار دیگه بله رو ازت گرفتم؟
نتونستم نخندم... حلقه رو دستم کرد و بوسه ای پشت دستم زد و منو در آغوش کشید:
ــ دیگه حق نداری تو اون بیمارستان بمونی...
ازش فاصله گرفت:
ــ ولی چرا؟
ــ خودت چی فکر میکنی؟
یاد میلاد افتادم...
ــ اما...
انگشتش رو گذاشت روی لبم و با اخم کمرنگی گفت:
ــ بعدا راجع بهش حرف میزنیم... فعلا اجازه هست بریم سراغ سورپرایز امشب؟
ــ چه سورپرایزی؟
چرخید... کنارم ایستاد و دستش رو دورم حلقه کرد... با ابروهاش به جلو اشاره کرد:
ــ خونمون...
منظورش رو فهمیدم... تمام سعی خودم رو کردم تا هیجانم رو کنترل کنم:
ــ اینجا خونه ماست؟
ــ خوشت نیومده؟
ــ ولی ما که خونه داریم...
ــ اونجا دیگه خونه ما نیست... قراره یه زندگی جدید رو شروع کنیم... من و تو و بچه ها... فکر کردی نفهمیدم اونجا رو اصلا دوست نداری؟
چشمکی زد... رو به روش ایستادم... دستم رو دور گردنش حلقه کردم و لبخند اطمینان بخشی زدم:
ــ اینجارو دوست دارم... زندگی با تو و بچه هامون رو دوست دارم... تو رو دوست دارم...
برق چشماش رو به خوبی حس کردم... دستمو بالاتر بردم و انگشتام رو توی موهاش قفل کردم... سرش رو پایینتر آورد... بی قراری تو نگاهش موج میزد...
ــ منم تو رو دوست دارم... بیشتر از هر چیزی توی این دنیا...بعد از رفتن مهمون ها لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین... یک هفته ای میشد که به خونه جدیدمون اومده بودیم... توی دلم خداروشکر کردم که همه از دیدن من و فرهاد و بچه ها کنار هم خوشحال بودن... اول به بچه ها سر زدم... هر دو اینقدر شیطونی کرده بودن که زود خوابشون برد... هر دو رو بوسیدم و رفتم بیرون... الان به تنها چیزی که احتیاج داشتم آرام بخشی به اسم فرهاد بود... جلو تلویزیون نشسته بود و کانال ها رو زیرو رو میکرد... از پشت سر آروم نزدیک شدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و گونه اشو بوسیدم... خندید و سرش و بالا آورد... با اینکه برای مهمونی خیلی کمکم کرده بود اما خسته نبود...
ــ فرهاد... نمیخوای بخوابی؟
ــ بیا اینجا ببینم...
دستمو کشید و منو نشوند روی پاش... پشت دستمو بوسید... دیگه از فرهاد اخموی مغرور گذشته خبری نبود... با این حال بازم تو دلم اعتراف میکردم فرهاد هرجور باشه بازم عاشقشم...
ــ خیلی خوشحالم که با پدرت آشتی کردی
ــ بایدم خوشحال باشی بابام همیشه طرفدار تو بود...
دستم و تو دستش قفل کردم...
ــ تو هم... منو میبخشی؟
اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست:
ــ برای چی؟
ــ برای اینکه... رفتم... با بچه بازی و بی فکری زندگیمون رو خراب کردم... آران و ازت مخفی کردم... اگه هم به خودم هم به تو فرصت بیشتری میدادم شاید هیچوقت از هم جدا نمیشدیم...
ــ مقصر تو نبودی... هر دوی ما اشتباه کردیم... دیگه نمیخوام به گذشته فکر کنی
ــ شقایق...
دستشو گذاشت روی لبم نزاشت ادامه بدم...
ــ شقایقم مال گذشته ها بود... اما حالا که اینقدر دلت میخواد بدونی باید یه چیزایی رو برات بگم... پویا رو یادته؟همون که ازت خواستم بهش نزدیک نشی...
از یاداوری اینکه منم رفته بودم دقیقا پویا رو به عنوان وکیلم انتخاب کرده بودم سرم و انداختم پایین و خودمو مشغول بازی با دستام کردم.... آروم خندید و چونه ام رو گرفت و سرم و آورد بالا...
ــ حالا نمیخواد خجالت بکشی... منو نگاه کن...
چشمای خجالت زده ام رو دوختم توی چشماش... همونطور که پشت دستمو نوازش میکرد ادامه داد:
ــ پویا و شقایق همدیگه رو از قبل میشناختن
ــ یعنی... یعنی چی؟
لبخند مهربونی زد
ــ اون چیزی که فکر میکنی نیست... اونا هم رشته بودن و دوستی معمولی داشتن... از کجارو نمیدونم ولی وقتی شقایق میفهمه تو دنبال وکیل میگردی تو رو به پویا به عنوان دوست صمیمیش معرفی میکنه و ازش میخواد که کارت رو هرچه زودتر درست کنه اما به کسی نگه که شقایق و میشناسه... پویا رو تا حدودی میشناختم... میدونستم چجور آدمی هست به همین خاطر بهت هشدار دادم...
ــ باورم نمیشه... یعنی شقایق تمام مدت خبر داشته که من میخوام بی خبر طلاق بگیرم و برم؟
سرش و تکون داد... فکر میکردم کارای شقایق فقط محدود به نیش و کنایه و حرف زدن هست نمیدونستم برای جدایی ما تا این حد پیش میره...
ــ تو از کی این موضوع و فهمیدی؟
ــ بعد از مرگ شقایق بود که فهمیدم... اما دیگه خیلی دیر بود... حالا بگو ببینم خانم خوشکلم میتونی شقایق رو هم ببخشی... فکر میکنم الان به بخشیده شدن احتیاج داره...
سعی کردم بغضمو مخفی کنم...
ــ منم اشتباه کردم... باید حرفت و جدی میگرفتم و به پویا نزدیک نمیشدم... شاید اگه پویا به عنوان وکیل سر راهم قرار نمیگرفت اونم دقیقا وقتی که دنبال وکیل بودم همه چیز جوره دیگه ای میشد...
فشاری به کمرم داد...
ــ قرار شد دیگه غصه گذشته رو نخوریم...
موهامو زد پشت گوشم و خندید...
ــ قرار نیست تا ابد اشتباهات گذشته رو یاداوری کنیم... درسته؟
سرم و تکون دادم و به روش لبخند زدم...تکه ای از موهام و گرفت تو دست و بوسید...
ــ تا حالا بهت گفته بودم وقتی میخندی و چشمات برق میزنه چقدر دوست داشتنی میشی؟
لبخندم بیشتر شد...
ــ نگفته بودی...
از شیطنتی که تو چشمام بود خندید... نزدیکتر شد و خواست ببوستم که گوشیم زنگ خورد... با تعجب ازش فاصله گرفتم و گوشیمو برداشتم... با دیدن شماره پرهام خندیدم... یاد چند شب پیش افتادم و حرصی کردن فرهاد:
ــ پرهامه...
اخم کرد و گوشی رو از دستم کشید...
ــ همون جوجه دکتره؟
از لقبی که استفاده کرده بود چشمام گرد شد...
ــ جوجه دکتر چیه؟ بده الان قطع میشه...
گوشی رو از دستش کشیدم و نوار سبز رو لمس کردم که صدای جیغ مهتاب توی گوشی پیچید...
ــ بالاخره این گوشیتو جواب دادی...
ــ آروم تر مهتاب... گوشام کر شد...
فرهاد از شنیدن اسم مهتاب اخماش باز شد و کنجکاو نگاهم کرد... قهقه مهتاب تو گوشم پیچید... میدونستم اینجور خندیدن مهتاب فقط مال مواقعی هست که خیلی خوشحاله... و با حرفی که زد نشون داد خوشحالیش از چیه...
ــ داریم میایم ایران...
ــ دارید میاین؟ منظورت چیه؟
ــ منو پرهام دیگه! بالاخره به حرف اومد و ازم خواستگاری کرد...
با هیجان جیغ زدم:
ــ وای مهتاب بالاخره گیرش انداختی...
ــ کوفت... از خداشم باشه... واسه هفته دیگه داریم میایم... خودتو آماده کن که برات هزارتا کار دارم...
بعد از خداحافظی با مهتاب به فرهاد داشت با تعجب نگاهم میکرد نگاه کردم و با خوشحالی دستامو بهم زدم...
ــ مهتاب و پرهام دارن میان ایران... قراره با هم ازدواج کنن...
ــ واقعا؟ ببینم مگه پرهام...
دستامو دور گردنش حلقه کردم و قبل از اینکه ادامه حرفش رو بگه گفتم:
ــ اون روز فقط برای اینکه عکس العمل تو روببینم اونجوری باهاش حرف زدم وگرنه منو پرهام فقط با هم دوستیم...
با خنده ای که سعی میکرد کنترلش کنه اخم کرد و تو یه حرکت سریع منو خوابوند روی مبل و دستاش و گذاشت دو طرفم که نتونم فرار کنم... صورتش رو نزدیک آورد و خیلی جدی گفت:
ــ حالا دیگه منو سر کار میزاری... میدونی تنبیه این کارت چیه یا نه؟
از ته دل خنده ای کردم...
ــ خوب چیه؟
رو صورتش هم اخم داشت هم لبخند... تو فکر فرار از دستش بودم که با بوسه اش غافلگیرم کرد... دوباره عشق ذره ذره به قلبم تزریق شد... حلقه دستام و دور گردنش محکم تر کردم... ازم فاصله گرفت و تو چشمام خیره شد... دیگه اخم نداشت... تنها چیزی که اون لحظه از چشماش پیدا بود عشق بود... بوسه ای به پیشونیم زد و گفت:
ــ من یه چیزی میخوام...
ــ چی؟
ــ یه دختر کوچولو بهم میدی؟
ابروهام پرید بالا...
ــ ولی ما یه دختر داریم...
ــ داریم... ولی من یکی دیگه هم میخوام... یه دختر کوچولو با چشمای آبی... مثل تو...
چند لحظه به چشماش خیره شدم... نگاهش رو توی صورتم چرخوند... فرهاد به من یه پسر داد... یه پسر با چشمای مشکی مثل خودش... پسری که توی تموم سال های دوری از فرهاد بهم یادآوری میکرد قلبم رو به یه مرد مغرور باختم... یه دختر داشتم... دختری که شاید من مادر واقعیش نبودم اما مثل بچه خودم قبولش کردم و دوستش داشتم... و حالا فرهاد از من بچه دیگه ای میخواست...بچه ای با چشمای من که اینبار به فرهاد یادآوری کنه چجوری دلش رو باخت... خندیدم و بدون اینکه نگاهم و از نگاهش بگیرم سرم و بالا آوردم و بوسیدمش و مهر تایید به خواسته اش زدم...
.....................................
اولین جایی که دیدم ماشین و پارک کردم و به سرعت پیاده شدم و با قدم های تند به سمت ساختمان رو به رو رفتم... از دیدن در باز آسانسور به سمتش پرواز کردم... رسیدن به طبقه مورد نظرم به اندازه یک سال طول کشید... منشی با دیدنم بلند شد و سلام کرد... همونطور که به سرعت به سمت اتاق میرفتم جوابشو دادم... دو ضربه به در زدم و درو باز کردم... با دیدنم از پشت میز بلند شد و اومد طرفم...
ــ سایه؟ عزیزم تو اینجا چکار میکنی؟
با یک قدم بلند خودمو بهش رسوندم و از گردنش آویزون شدم... دستاش رو کمرم نشست...
ــ چیزی شده؟ بچه ها خوبن؟ سایه؟
بدون اینکه دستمو از دور گردنش بر دارم ازش فاصله گرفتم... صورت خندونم رو که دید خیالش راحت شد... آروم کمرم رو نوازش کرد:
ــ چی شده شیطون؟
ــ جواب آزمایش مثبته...
ــ چه آزمایشی؟
خندیدم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم...
ــ همون دختر چشم آبیو و ....
هنوز حرفم تموم نشده بود که از رو زمین بلندم کرد و چرخوندم...
ــ بزارم زمین فرهاد... الان یکی میاد داخل...
ــ خوب بیاد... مگه چیه؟ به همه میگم خانم خوشکلم چه خبر خوبی برام آورده... اصلا همین الان به همه زنگ میزنم و خبر میدم... همه باید بدونن...
من و آروم روی مبل نشوند و رفت سمت تلفن... دستمو گزاشتم روی شکممو یه بار دیگه خدارو شکر کردم... به خاطر عشقی که بین من و فرهاد هست... به خاطر اینکه روزای تلخ و پشت سر گذاشتیم... به خاطر تموم روزهای خوبی که پیش رو داریم... من و فرهاد و بچه هامون... به سمتش رفتم ... صدای هیجان زده عاطفه رو از پشت تلفن شنیدم... دستام و دور بازوش حلقه کردم و نگاهم رو به مرد مغرور زندگیم دوختم...
نظرات (۱)
سارا
دوشنبه ۱۶ فروردين ۰۰ , ۱۱:۲۷ممنون از شما بابت قرار دادن این رمان :)