بدون اینکه بایستم داد زدم:ــ پیشنهادتو برای خودت نگه دارــ مطمئنی نمیخوای بشنوی؟مربوط میشه به آران...همین کلمه... فقط همین کلمه باعث شد وایسم و به سمتش برگردم... لبخندی رو لبش نشست... نمیدونم چرا احساس میکردم این لبخند مثل پوزخندای این مدتش نیست... همونطور که به سمتم قدم برمیداشت گفت:ــ ولی حالا که گفتی واسه خودم نگه دارم پس... پیش خودم میمونهخواست از کنارم رد شه که جلوش ایستادم:ــ چه پیشنهادی؟ــ چی شد؟ تو که نمیخواستی بشنوی...دیگه داشت حرصم و در میاورد... هر لحظه امکان داشت از دست این رفتاراش کنترلمو از دست بدم و بکوبم تو صورتش....ــ وقتی پای آران بیاد وسط همه چیز عوض میشه... ــ مطمئنی الان آمادگی شنیدنش و داری؟مگه چه پیشنهادی میخواست بده که باید برای شنیدنش آماده باشم؟... کلافه چشمام و بستم و باز کردم و سرم و به نشونه مثبت تکون دادم... با یک قدم بلند فاصله بینمون و کم کرد... به خاطر این همه نزدیکی نفس کشیدن برام سخت شده بود... دیگه خبری از لبخند چند لحظه قبلش نبود... غروری هم تو چشماش نبود... فقط جدی بود... رنگ سیاه چشماش و به آبی چشمام دوخت و زمزمه وار گفت:ــ با من ازدواج کن...چیزی تغییر نکرد... همونطور که چند لحظه قبل جدی به چشماش نگاه میکردم بودم.... فقط احساس کردم یادم رفته نفس بکشم... هرلحظه منتظر بودم بزنه زیر خنده اما همونطور جدی خیره به چشمام بود... با صدایی که خودمم به زور شنیدمش گفتم:ــ چی؟دستاش و کرد تو جیبش و با ژست خاصی نگاهم کرد...ــ گفتم با من ازدواج کن...برخلاف اینکه منتظر بودم اون بزنه زیر خنده و بگه داره شوخی میکنه من بودم که از این پیشنهاد غیر منتظره زدم زیر خنده... یکی از ابروهاش و انداخت بالا...ــ اینقدر از پیشنهادم خوشحال شدی؟همونطور که میخندیدم بریده بریده گفتم:ــ شوخی جالبی... بود... حالا پیشنهادتو بگوــ شوخی نبودخنده ام کم کم رفت و جدی شدم... مثل اینکه واقعا شوخی نمیکنه!...ــ و چرا من باید این پیشنهادتو قبول کنم؟ــ چون مجبوری... این تنها راهیه که میتونی پیش آران باشی... با من ازدواج میکنی... میای خونه من جای این پرستار به بچه هام میرسی...کم مونده بود چشمام بپره بیرون... ــ پرستار؟ــ تو قبلا هم این کارو کردی... یه بار به خاطر پدرت و منافعش با من ازدواج کردی حالا هم به خاطر آران باید قبول کنی... البته اجباری نیست... فقط این پیشنهادم به نفعه تو هست...ــ من... من هیچوقت دوباره همچین حماقتی نمیکنم...یکدفعه رنگ نگاهش عوض شد... زمزمه کرد:ــ حماقت؟پوزخندی زد روی لبش نشست:ــ پس از هر لحظه واسه دیدن آران استفاده کن... این مسافرت تموم بشه دیگه اجازه نداری ببینیش...برای چند ثانیه تو چشمام خیره شد و رفت و منو تو بهت گذاشت... تموم حس هام یک به یک داشت از کار میفتاد...با دستی که روی شونه ام نشست جیغ خفه ای کشیدم... چشمام که به ترانه افتاد نفسمو بیرون دادمــ چته بابا... منم جن که ندیدی؟ــ این چه طرز اومدنه!اینقدر بی سروصداــ والا من همچین بی سروصدا هم نیومدم تو تو هپروت بودی... حالا اینارو ول کن... چیزی تا تحویل سال نمونده اونوقت اینجا وایسادی زل زدی به درختا که چی بشه... بیا بریم داخل دیگه بچه ها هم بیدار شدن...راستی سارا زنگ زد...توی ذهنم دنبال کسی میگشتم با اسم سارا که بشناسمش اما وقتی موفق نشدم با گیجی پرسیدم:ــ سارا؟ سارا دیگه کیه؟ــ ای وای که از دست رفتی... سارای خودمون دیگه... تو دانشگاه.... نمیدونی وقتی فهمید سروکله ات پیدا شده چقدر خوشحال شد...همونجور که حرف میزد زد زیر خنده و گفت:ــ آخه بعد از اینکه رفتی همه فکر میکردن مفقودالاثر شدیچپ چپ نگاهش کردم:ــ حالا چکار داشت؟ــ زنگ زده بود عیدو تبریک بگه... وقتی فهمید شمالیم گفت اتفاقا ما هم شمالیم... شب تو ویلاشون مهمونی گرفتن ما رو هم دعوت کرد... تو هم که منو میشناسی اهل تعارف نیستم و قبول کردم...بی حوصله نگاهش کردم:ــ کاش قبول نمیکردی... من که حوصله مهمونی رو ندارم...ــ بیخود کردی... ببینم اصلا تو باز چته؟ آرانم که پیشته دیگه دردت چیه؟ــ دردم آرانه... فرهاد داره تلافی میکنهــ راستی... ببینم... فرهاد چی بهت میگفت؟دیدم که داشتین با هم حرف میزدینــ گفت به خاطر اینکه آران و ازش قایم کرده بودم حالا داره تلافی میکنه... گفت... بعد از اینکه برگردیم تهران بازم نمیزاره ببینمش مگر اینکه...ــ مگر اینکه چی؟ــ مگر اینکه باهاش ازدواج کنم...چشماش شد اندازه توپ فوتبال... کم مونده بود از تعجب بپره بیرون...ــ تروخدا چشاتو مثل جغد نکن ترانه... یه چیزی بگوکم کم تعجبش از بین رفت و زد زیر خنده... نمیفهمیدم چرا تو این موقعیت داره میخنده...ــ چرا میخندی؟ کجای این موضوع خنده داره؟ــ فرهاد؟... به تو... گفت باهاش... ازدواج کنی؟... فرهاد؟ــ آره... فرهاد... گفت تنها راهی که میتونم پیش آران باشم اینه که باهاش ازدواج کنم و به عنوان پرستار برم خونه اش و از بچه هاش مراقبت کنم...دیگه نمیخندید اما هنوز تو چهره اش آثار خنده بود...ــ فرهاد دیوونه است...ــ واقعا دیوونه است...ــ نه جدی میگم... فرهاد دیوونه است... چطور میخواد باز با تو ازدواج کنه؟ــ منظورت چیه؟ــ ببین یکم فکر کن... فرهاد اومد آران و ازت گرفت... بعد حالا به بهونه آران اومده میگه با من ازدواج کن... اینا واسه تو مشکوک نیست؟ ــ چرا قضیه رو جنایی میکنی ترانه... اون فقط میخواد منو آزار بده... همینــ آخه خره اون همینجوریشم با گرفتن آران میتونه اذیتت کنه... دیگه چه دلیلی داره بخواد بری تو خونه اش؟ من که بالاخره میفهمم چی تو کله فرهاد میگذره...ــ اگه کاراگاه بازیت تموم شده بریم تو خانم مارپل...همونطور که باهام از فرهاد و کاراش حرف میزد و دنبال دلیل بود که بیشتر احساس کردم داره با خودش حرف میزنه برگشتیم داخل ویلا... با اینکه اصلا حوصله مهمونی و نداشتم و گفته بودم نمیام اما به زور ترانه قبول کردم... بزرگترا ویلا موندن و من و ترانه و شهریار و عاطفه و سامیار و البته فرهاد آماده شدیم برای رفتن به مهمونی... برام جالب بود... اینکه فرهاد نمیخواست بیاد اما اول از همه آماده شد برای رفتن... موقع رفتن سریع توی ماشین سامیار نشستم.... فاصله ویلاشون از ما زیاد نبود...وقتی رسیدیم تقریبا بیشتر مهمون ها رسیده بودن... از دیدن سارا خیلی خوشحال شدم... توی دوران دانشگاه بهترین دوست مشترک منو ترانه بود... به محض دیدنم سریع بغلم کرد و کلی سرو صدا راه انداخت طوریکه همه به ما نگاه میکردن... با اینکه اکثر مهمون ها داشتن به سمت ما نگاه میکردن اما سنگینی نگاهی رو این وسط خیلی خوب میتونستم حس کنم... همونطور که سارا رو بغل کرده بودم چشمام بالا اومد و روی یک نفر ثابت شد... اون اینجا چکار میکنه؟... اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد لباس شیک و رسمی اش بود... وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم نزدیکتر شد... لبخند مهربونی روی لبش بود... از سارا جدا شدم... حالا دیگه کامل نزدیکم شده بود... دستشو جلو آورد:ــ سلامآروم جوابش رو دادم و با تردید به دستش نگاه کردم و باهاش دست دادم و سریع ازش جدا شدم...ــ خیلی خوشحالم که میبینمتــ منم...نمیدونم این همه دست پاچگی برای چی بود... همش اطراف و نگاه میکردم... دوست نداشتم فرهاد مارو ببینه هرچند که فکر نکنم برای اون مهم باشه... انگار متوجه اضطرابم شد که با گفتن مزاحمت نمیشم رفت گوشه دیگه سالن... چقدر عوض شده بود... کاملا معلوم بود این میلاد با میلاد چند سال پیش خیلی فرق داره... سرم رو چرخوندم تا بتونم ترانه رو پیدا کنم اما نگاهم توی یه جفت چشم مشکی قفل شد... اوففففف... از کی تاحالا اونجا وایساده یعنی.... از نگاهش قلبم یه جوری شد... با دیدن ترانه نگاهم و ازش گرفتم و رفتم... آخه چطور میتونستم با این همه سنگدلی فرهاد بازم بهش احساسی داشته باشم... یعنی این همه بی قراری به خاطر اون بود؟... یا میلاد که بعد از این همه مدت دیده بودمش؟... از یه طرف میلاد و از طرف دیگه فرهاد... سنگینی نگاه هردو رو خوب احساس میکردم... به پیشخدمتی که نزدیکم شد نگاه کردم... چقدر تشنه ام بود... به لیوان های رنگارنگی که توی سینی بود نگاه کردم و خوشرنگترینش رو برداشتم و رفتم به خلوت ترین نقطه سالن... هنوزم سنگینی نگاهی رو حس میکردم اما نمیتوستم برگردم و نگاهش و غافلگیر کنم....ــ مزاحم نیستم؟لیوان و نزدیک لبم برده بودم که با شنیدن صدا دستم پایین اومد و به سمتش برگشتم...ــ نه... نه این چه حرفیهلبخند مهربونی زد... درست مثل همون وقتا...ــ شنیده بودم که از شوهرت جدا شدی اما نمیدونستم باز آشتی کردین؟با تعجب نگاهش کردم:ــ آشتی نکردیم...ــ واقعا؟ آخه وقتی با هم دیدمتون این فکرو کردم...یکم از آبمیوه ام رو خوردم و نگاهم و دور سالن چرخوندم... نبود...ــ اینطور نیست...ــ با من راحت باش سایه... من حد خودمو میدونم... لازم نیست اینقدر نگران باشیدوباره متعجب نگاهش کردم... خندید و گفت:ــ منظورم اینه که نمیخواد اینقدر اضطراب داشته باشی...ــ نه... من... خوبم... اضطرابم...ــ به خاطر اونه... آره؟مثل گذشته هنوز حرف نزده میدونست چمه... سرم و تکون دادم و گفتم:ــ فکر کنم...ــ نمیدونم چی بینتون گذشته ولی فکر کنم اون از تو هم بدتره... مثلا همینکه تا دید دارم میام سمتت طاقت نیاورد و رفت...فقط نگاهش کردم... یه جورایی شنیدن این حرفا از زبون میلاد متعجبم کرده بود... لبخند تلخی زد:ــ میدونم شنیدن اینا برات عجیبه ولی تو رو خوب میشناسم...سرم و پایین انداختم... احساس گناه میکردم... میلاد صادقانه عشقش و به من اعتراف کرده بود ولی من اونقدر عاشقش نبودم که براش بجنگم... الان که بهش فکر میکنم میبینم بیشتر وابستگی بوده تا عشق... شاید به همین خاطر بوده که آسون تسلیم اجبار بابام و سرنوشت شدم و بعد تسلیم عشقی که از اول مال من نبود...نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره نگاهم و دزدیدم... زیر لب زمزمه کردم:ــ متاسفم... به خاطر هرچی توی گذشته بینمون بوده... من... واقعا نمیخواستم اینطور باشه...ــ کسی مقصر نیست... اشتباه من بود که راحت عقب کشیدم...یه بار دیگه منو متعجب کرد با حرفش... این یعنی اینکه پشیمون بود... کاش فرهادم یه ذره از شهامت میلاد و داشت... غرورش و کنار میزاشت... چرا این مرد اینقدر مغروره؟... با دیدن تعجب و سکوت من سرش رو پایین انداخت و رفت... نفس عمیقی کشیدم و برای چند ثانیه چشمام رو بستم... یکدفعه دلم برای آرانم تنگ شد... گوشیم رو در آوردم به مامان زنگ زدم تا حال بچه ها رو بپرسم... آرام خواب بود اما مامان گفت آران بیدار شده... یاد حرف فرهاد افتادم که گفت با تموم شدن این مسافرت بازم نمیتونم آران و ببینم... تصمیم گرفتم بیخیال ادامه مهمونی بشم و برگردم ویلا... رفتم پیش ترانه که داشت با سارا حرف میزد:ــ سارا جون ممنون به خاطر مهمونی اما من باید برگردم ویلا. آران بهونه گیری میکنهــ ولی شما که تازه اومدینــ نه... من تنها میرمترانه که میدونست هیچ جوره سارا نمیتونه راضیم کنه گفت:ــ سارا بیخیال شو هرکاری کنی نمیتونی منصرفش کنی... پس بزار به سامیار یا شهریار بگم بیان برسوننت...ــ نه ویلا نزدیکه خودم میرمــ من میبرمش خودم هم میخواستم برگردمبه سمت صدا برگشتم... بازم فرهاد... این چرا اینقدر اخم کرده؟... همینجوری نمیشه با یک من عسل خوردش وای به حال الان...ــ لازم نیست خودم میتونم میرمبدون توجه به حرفم با سارا و ترانه خداحافظی کرد و مچ دستمو گرفت و من و دنبال خودش کشید... اونقدر محکم دستمو گرفته بود که مطمئن بودم جای انگشتاش دور مچم میمونه... نزدیک به ماشین به زور دستمو از دستش بیرون کشیدم... با همون اخمش برگشت و نگاهم کرد...ــ سوار شوــ گفتم که خودم میتونم برمــ سایه... با زبون خوش سوار شو... آخه این موقع شب تنها کجا میخوای بری؟ــ من از پس خودم بر میام. لازم نیست نگران باشیهنوز قدم برنداشته بودم که بازوم کشیده شد و به در ماشین چسبیده شدم... حرکتش اینقدر ناگهانی بود که از شوکش نمیتونستم تکون بخورم... دستاش و گذاشته بود دو طرفم که نتونم برم:ــ د آخه چرا مثه بچه ها لجبازی میکنی... شایدم یکی دیگه هست که برسونتت...منظورش میلاد بود؟... یعنی عصبانیتش به خاطر اونه؟...ــ چی داری میگی؟ازم فاصله گرفت و کلافه دستشو به صورتش کشید...ــ لجبازی و بزار کنار و سوار شو... حوصله ندارم التماست کنمماشین رو دور زد و سوار شد... منم بی صدا سوار شدم و مثل خودش اخمامو در هم کشیدم... سرم و به سمت پنجره کنار چرخوندم و آروم زیر لب گفتم:ــ بد اخلاق...با پیچیدن صدای آهنگ توی فضای ماشین کم کم اخمام باز شد...وقتی که با منی از دوری حرف نزنحال منو ببین آروم قدم بزنسخت بدون تو ایستادن رو پاموقتی دلم گرفت از کی تو رو بخوامزیر چشمی به نیم رخش نگاه کردم... هنوزم اخم داشت... میخواستم خودم و امیدوار کنم که از گذاشتن این آهنگ منظوری داشته... لعنتی... کاش به حرف میومد... کاش به جای تلافی کردن حرف میزد و میگفت چی تو دلشه...این بغض لعنتی سهمم شده همیندستاتو پس بکش که میخورم زمیناین عشق تو چشام غرورم و شکستتوی دلت همون کی جای من نشستبارون نمیزنه خیسم ولی چراچترم تو زیر این بارون گریه هاوقتی بدون تو دنیام پر از غمهدنیا بدون تو انگار جهنمهافتاد زیر پات این قلب سر به زیروقتی دلت گرفت سراغم و نگیراین اشک تو چشام غرورم و شکستتوی دلت همون کی جای من نشستبارون نمیزنه خیسم ولی چراچترم تو زیر این بارون گریه ها ( آروم قدم بزن ــ پیمان زارعی)بالاخره رسیدیم ویلا... با اینکه مسیر کوتاه بود اما به خاطر سکوتی که بینمون بود مسیر هم طولانی تر شده بود... از ماشین که پیاده شدم با سرعت دور زد و رفت... شونه ای بالا انداختم و رفتم... به هر حال مجبور نبود چیزی رو برای من توضیح بده... مامان و ستاره جون مشغول حرف زدن بودن و بابا و پدر جون شطرنج بازی میکردن و آران هم ممشغول بازی با ماشینش بود... با دیدن من دوید و خودش و انداخت تو بغلم... بوسه محکمی به گونه اش زدم:ــ پسر عزیزم... چرا بیداری مامان؟با دیدن اخم های در هم بابا ترجیح دادم اونجا نایستم... همراه آران رفتم بالا... با وارد شدن مامان به اتاق خودم و مشغول عوض کردن لباسای آران کردم... به صورت نگران مامان لبخند زدم:ــ چیزی شده مامان؟ــ نه... چی شده باشه؟... تنها اومدی؟ پس بقیه کو؟ــ من زودتر برگشتم پیش آران باشم... با... فرهاد اومدمــ پس چرا نیومد داخل؟ــ من از کجا بدونم مامان... پیاده که شدم رفت...لبه تخت نشست و دستش رو گذاشت رو شونه امــ با هم حرفی نزدین؟ــ درباره چی؟ ما با هم مگه حرفی داریم؟با چشم و ابرو به آران اشاره کرد...ــ درباره این بچه.... حرفی نزدین؟ یعنی قراره باز برگرده پیش باباش؟دوباره یاد حرف هایی که تو حیاط زد افتادم... کلمات توی ذهنم تکرار میشدن... ازدواج... به عنوان پرستار...ــ سایه؟ حواست با منهــ نه مامان جان حرفی نزدیم...ــ به خدا نگران این بچه ام... از وقتی رفتین همش گفت مامانم کی برمیگرده...ــ ولی هیچکس نگران من نیست مامان... بابای خودم من و متهم میکنه... همه اینا تقصیر اونه... اونه که من و به اجبار وارد این زندگی کرد...با مشت به سینه ام زدم:ــ دیگه طاقتم تموم شده بود... سایه یه زن دیگه روی زندگی که هیچ چیزش به زندگی نمیخورد سنگینی میکرد.... تو اون روزا هیچ کسی پشتم نبود مامان... تنها بودم... تنهای تنها...نشستم روی تخت و سرم و با دستام گرفتم... نمیخواستم این بغض لعنتی رو بشکنم...ــ سایه... مامان جان... من منظوری نداشتم... معلومه که نگران تو هم هستم... این کارو با خودت نکن عزیزم...ــ میشه تنهام بزاری مامان؟ میخوام آران و بخوابونم...آهی کشید و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه رفت... دستای کوچولوی آران نشست رو دستام... به چشم های سیاهش نگاه کردم:ــ از من ناراحتی مامان؟با بغضی که داشت خفه ام میکرد بغلش کردم و چشماش رو بوسیدم:ــ نه عزیزم... چرا باید از تو ناراحت باشم...ماشین اسباب بازیش رو بالا آورد نشونم داد:ــ ببین مامان... اینو بابا برام خریده... این و میدم به تو تا دیگه ناراحت نباشی...ــ ناراحت نیستم عزیزکم... تا وقتی تو هستی هیچ چیزی نمیتونه منو ناراحت کنه...ــ مامان؟ الان وقتش شده که دیگه بیای پیش من و بابا و آرام؟ــ وقتش؟ــ آره... خود بابا گفت وقتش که بشه مامانم میادــ بابا؟ بابا دقیقا چی گفت پسرم؟ــ وقتی تو نبودی شبا که دلم برات تنگ میشد بابا میگفت مامان خیلی زود میاد پیش خودمون... یعنی الان وقتش شده؟ مامان دیگه نرو... من دلم برات تنگ میشهمحکم بغلش کردم... پسرکم چقدر اذیت شده بود...محکم بغلش کردم... پسرکم چقدر اذیت شده بود... انصاف نبود اونم به پای من اذیت بشه... همین امشب باید با فرهاد حرف بزنم... باید بدونم تا کجا میخواد پیش بره...ماشینش که وارد ویلا شد پرده رو انداختم و از اتاق رفتم بیرون... مامان اینا خیلی وقت بود خوابیده بودن... با دیدنش چند لحظه بالای پله ها مکث کردم... کتش و در آورد و روی مبل انداخت... همونطور که آستیناش رو بالا میزد برگشت سمت پله ها که من و دید... نگاهش روم ثابت شد... با یاداوری حرف آران و دلتنگیش اخمام رفت تو هم... نزدیکش شدم و آروم گفتم:ــ باید حرف بزنیمــ باشه... ولی من الان خسته ام... باشه برای فرداراهش و سد کردم:ــ خستگیت برام مهم نیست... باید همین الان حرف بزنیم... درباره آراندستاش رو به کمرش زد:ــ میشنوم...ــ آران نباید به خاطر من اذیت بشهــ منظورت چیه؟ــ واضحه... آران برام از دلتنگیاش گفت... از وعده های دروغی که بهش دادی... فکر کردی با یه قول الکی دلتنگیش کمرنگ میشه؟ــ از چی داری حرف میزنی سایه؟ من چه قول الکی دادم؟ــ همین که... که گفتی مامان به زودی میاد پیش خودمون...ابروهاش رفت بالا و لبخندی نشست رو لبش...ــ آها... اونو میگی... خوب من دروغ نگفتم... همین امروز عصر درباره اش حرف زدیم... خودت قبول نکردی بیای پیش ما...ــ منم بهت گفتم این حماقت و نمیکنم...جدی شد و چشماش پر از خشم... یکدفعه بازوم رو گرفت و منو کشید جلو...ــ ولی مجبوری... مجبور میشی با پای خودت بیای چون...هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدای باز شدن در دستم و ول کرد و فاصله گرفت... به ترانه که با دیدن ما سر جاش خشک شده بود نگاه کردم که به خودش اومد... خنده هولکی کرد و اومد جلو...ــ ا؟ شما بیدارید؟ مهمونی تازه تموم شد و...حرفش رو ادامه نداد و همونطور که میرفت گفت:ــ من دیگه برم بالا... بچه ها هم الان میان داخل...و سریع رفت... برای آروم شدنم چند لحظه چشمام رو بستم و باز کردم...ــ تو حتی نمیدونی وقتی یه بچه تو سن و سال آران از دلتنگیش حرف میزنه یعنی چی.... فکر نمیکردم تا این اندازه بی رحم شده باشی... میخوای من و اذیت کنی قبول... میخوای به قول خودت تلافی کنی باشه.... ولی از آران استفاده نکن...قبل از اینکه کس دیگه ای بیاد به سرعت پله ها رو رفتم بالا..............گردنم و ماساژ دادم و دور تا دور اتاق رو نگاه کردم... بالاخره تموم شد... خسته خودم و روی تخت پرت کردم که ترانه با سینی شربت وارد شد:ــ بیا یکم از این شربت بخور... خیلی خسته شدی... آخه من نمیدونم چه اصراری بود که حتما همین امروز تمام وسایل و بچینی؟ حداقل میزاشتی دو سه نفر بیان کمک...لبه تخت نشست و لیوان و به سمتم گرفت:ــ اینقدر غر نزن ترانه... میبینی که تموم شد... دیگه بیشتر از این نمیتونستم تو خونه سامیار بمونم... خونه بابا هم که...ــ ای بابا ولش کن... اصلا نمیخواد فکر کنی بهش... حالا برنامه بعدیت چیه؟ــ کار...ــ خوب اقدامی هم کردی یا نه؟ــ هنوز نه.... ولی خیلی زود باید برم دنبالش... میخوام آران و بیارم پیش خودم...ــ مگه فرهاد قبول کرد؟ــ نه... اما مجبور میشه قبول کنه... وگرنه ازش شکایت میکنم که نمیزاره بچمو ببینم...دستم رو گرفت... انگار چیزی میخواست بگه که تردید داشت...ـ ترانه؟ ــ هوم؟ــ چیزی میخوای بگی؟ــ خوب... مطمئن نیستم... ببین این فقط یه پیشنهاده قول بده که ناراحت نشیــ بگو دیگه ترانه .... ناراحت نمیشم...ــ ببین سایه... اون شب مهمونی ویلای سارا اینا که میلادم بود... سارا آمارش و بهم داد... این میلاد دیگه اونی که تو میشناختی نیست... خیلی عوض شده... دیگه اون پسری که با هزار بدبختی خرج خواهر برادر و مادرش و میداد نیست... الان تو کارش خیلی موفق شده... فکر کنم اون بتونه کمکت کنه...ــ این و که خودمم دیدم... از ظاهرش کاملا معلوم بود که وضع مالیش خوب شده.... ولی منظورت و نفهمیدم اون چه کمکی میتونه کنه؟ــ مطمئنم میتونه کمک کنه تو یکی از بیمارستان ها کارت و شروع کنی...ــ یعنی میگی برم از میلاد کمک بگیرم؟ نه نه... من این کارو نمیکنم... نمیتونم بعد از اینکه ساده ازش گذشتم حالا برم بگم تروخدا کمک کن...ــ چی میگی سایه؟ تو مجبور شدی ازش بگذری... مگه غیر از اینه؟ اصلا این حرفا رو بریز دور... تو به خاطر آران باید این کارو کنی... یه چیزی تو گذشته بوده تموم شده و رفته الان به آران فکر کن... برای اینکه دادگاه به نفع تو باشه باید کار داشته باشی...چشمام رو بستم و سعی کردم آروم باشم... توی آرامش بهش فکر کنم... اگه میلاد قبول نمیکرد و اینجوری تلافی میکرد چی... نه... میلاد همچین آدمی نبود... اهل تلافی نبود.... صدای آران توی گوشم پیچید:(وقتی تو نبودی شبا که دلم برات تنگ میشد بابا میگفت مامان خیلی زود میاد پیش خودمون.... یعنی الان وقتش شده؟ مامان دیگه نرو... من دلم برات تنگ میشه)دست ترانه که رو شونه ام قرار گرفت چشمام و باز کردم:ــ ترانه... اگه فرهاد قبول نکنه یا اگه تو دادگاه بازم من بازنده باشم... مجبورم شرطشو قبول کنم...لبخند شیطونی زد:ــ تو هم که بدت نمیادــ منظورت چیه؟ریز خندید...ــ من که میدونم شما هردوتون همدیگه رو دوست دارین... ولی اینقدر مغرورین که پشت اتفاقای گذشته قایم شدین...ــ آره خوب... فرهاد داره از عشق من میمیره به خاطر همینه که اینقدر عذابم میده... چرت نگو ترانه... تا وقتی که مجبور نباشم محاله برم تو یه خونه باهاش زندگی کنم...ــ حالا میبینیم...به لبخند شیطونش نگاه کردم... سکوت کردم تا بحث دیگه ادامه پیدا نکنه... فعلا باید تصمیم مهمتری میگرفتم... اینکه از میلاد کمک بخوام یا نه..........................با انگشتام روی فرمون ماشین ضرب گرفته بودم... چشمام و به در بیمارستان دوخته بودم و منتظر بودم تا میلاد بیاد بیرون... ترانه مثل همیشه با اصرار زیاد مجبورم کرده بود به میلاد زنگ بزنم... حتی نمیدونستم باید بهش چی بگم و از کجا شروع کنم.... با ضربه ای که به شیشه خورد برگشتم و صورت خندونش رو دیدم... در و باز کرد و کنارم نشست:ــ سلام...ــ سلام... ببخشید مزاحمت شدمــ این چه حرفیه سایه... تو هیچوقت مزاحم نیستی...باز داشت با خوش قلبیش شرمنده ام میکرد... ــ مشکلی پیش اومده؟دستام رو مشت کردم که بتونم لرزشش رو کنترل کنم...ــ من... دنبال کار بودم... فکر کردم شاید بتونی کمکم کنی...ــ این یعنی اینکه قصد داری بمونی ایران؟ــ باید بمونمــ باید؟خدایا... باید براش توضیح بدم چه مشکلی دارم و برای چی دنبال کارم...ــ میتونی کمکم کنی؟ــ البته... هر کاری بتونم انجام میدم و باهات تماس میگیرم... من دیگه باید برم... خداحافظقبل از اینکه بره صداش کردم:ــ میلاد...دلگیری از چشماش پیدا بود...ــ ممنونم...فقط سری تکون داد و رفت... امیدوار بودم بتونه برام کاری کنه در غیر اینصورت نمیتونستم برای گرفتن آران اقدامی کنم...ـ ترانه؟ ــ هوم؟ــ چیزی میخوای بگی؟ــ خوب... مطمئن نیستم... ببین این فقط یه پیشنهاده قول بده که ناراحت نشیــ بگو دیگه ترانه .... ناراحت نمیشم...ــ ببین سایه... اون شب مهمونی ویلای سارا اینا که میلادم بود... سارا آمارش و بهم داد... این میلاد دیگه اونی که تو میشناختی نیست... خیلی عوض شده... دیگه اون پسری که با هزار بدبختی خرج خواهر برادر و مادرش و میداد نیست... الان تو کارش خیلی موفق شده... فکر کنم اون بتونه کمکت کنه...ــ این و که خودمم دیدم... از ظاهرش کاملا معلوم بود که وضع مالیش خوب شده.... ولی منظورت و نفهمیدم اون چه کمکی میتونه کنه؟ــ مطمئنم میتونه کمک کنه تو یکی از بیمارستان ها کارت و شروع کنی...ــ یعنی میگی برم از میلاد کمک بگیرم؟ نه نه... من این کارو نمیکنم... نمیتونم بعد از اینکه ساده ازش گذشتم حالا برم بگم تروخدا کمک کن...ــ چی میگی سایه؟ تو مجبور شدی ازش بگذری... مگه غیر از اینه؟ اصلا این حرفا رو بریز دور... تو به خاطر آران باید این کارو کنی... یه چیزی تو گذشته بوده تموم شده و رفته الان به آران فکر کن... برای اینکه دادگاه به نفع تو باشه باید کار داشته باشی...چشمام رو بستم و سعی کردم آروم باشم... توی آرامش بهش فکر کنم... اگه میلاد قبول نمیکرد و اینجوری تلافی میکرد چی... نه... میلاد همچین آدمی نبود... اهل تلافی نبود.... صدای آران توی گوشم پیچید:(وقتی تو نبودی شبا که دلم برات تنگ میشد بابا میگفت مامان خیلی زود میاد پیش خودمون.... یعنی الان وقتش شده؟ مامان دیگه نرو... من دلم برات تنگ میشه)دست ترانه که رو شونه ام قرار گرفت چشمام و باز کردم:ــ ترانه... اگه فرهاد قبول نکنه یا اگه تو دادگاه بازم من بازنده باشم... مجبورم شرطشو قبول کنم...لبخند شیطونی زد:ــ تو هم که بدت نمیادــ منظورت چیه؟ریز خندید...ــ من که میدونم شما هردوتون همدیگه رو دوست دارین... ولی اینقدر مغرورین که پشت اتفاقای گذشته قایم شدین...ــ آره خوب... فرهاد داره از عشق من میمیره به خاطر همینه که اینقدر عذابم میده... چرت نگو ترانه... تا وقتی که مجبور نباشم محاله برم تو یه خونه باهاش زندگی کنم...ــ حالا میبینیم...به لبخند شیطونش نگاه کردم... سکوت کردم تا بحث دیگه ادامه پیدا نکنه... فعلا باید تصمیم مهمتری میگرفتم... اینکه از میلاد کمک بخوام یا نه..........................با انگشتام روی فرمون ماشین ضرب گرفته بودم... چشمام و به در بیمارستان دوخته بودم و منتظر بودم تا میلاد بیاد بیرون... ترانه مثل همیشه با اصرار زیاد مجبورم کرده بود به میلاد زنگ بزنم... حتی نمیدونستم باید بهش چی بگم و از کجا شروع کنم.... با ضربه ای که به شیشه خورد برگشتم و صورت خندونش رو دیدم... در و باز کرد و کنارم نشست:ــ سلام...ــ سلام... ببخشید مزاحمت شدمــ این چه حرفیه سایه... تو هیچوقت مزاحم نیستی...باز داشت با خوش قلبیش شرمنده ام میکرد... ــ مشکلی پیش اومده؟دستام رو مشت کردم که بتونم لرزشش رو کنترل کنم...ــ من... دنبال کار بودم... فکر کردم شاید بتونی کمکم کنی...ــ این یعنی اینکه قصد داری بمونی ایران؟ــ باید بمونمــ باید؟خدایا... باید براش توضیح بدم چه مشکلی دارم و برای چی دنبال کارم...ــ میتونی کمکم کنی؟ــ البته... هر کاری بتونم انجام میدم و باهات تماس میگیرم... من دیگه باید برم... خداحافظقبل از اینکه بره صداش کردم:ــ میلاد...دلگیری از چشماش پیدا بود...ــ ممنونم...فقط سری تکون داد و رفت... امیدوار بودم بتونه برام کاری کنه در غیر اینصورت نمیتونستم برای گرفتن آران اقدامی کنم...تمام خوشبینی های عالم و تو دلم ریختم و زنگ و فشار دادم... در باز شد و صورت متعجب فرهاد رو به روم قرار گرفت... خیلی سریع اخمی روی صورتش نشست تا تعجبش رو پنهان کنه...ــ سایه؟ تو اینجا چکار میکنی؟ــ میشه بیام داخل؟ــ اگه اومدی آران و ببینی...ــ نیومدم آران و ببینم... اومدم با تو حرف بزنم...از جلوی در کنار رفت و داخل شدم... برای دیدن فضای خونه زیاد کنجکاوی نکردم... به سمتش برگشتم... با فاصله کمی ایستاده بود.... نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت:ــ بشین...ــ همینجوری راحتم... حرفم و میگم و میرم...ــ چی شده؟ نکنه شرطمو قبول کردی...پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:ــ تو خواب ببینی...خنده ای کرد و رفت به سمت مبل های سالن:ــ چرا تو خواب؟ تو بیداری میبینیم...راحت روی مبل نشست و با دست به مبل رو به رویی اشاره کرد... سعی کردم نسبت به خونسردیش بی تفاوت باشم... جلوش ایستادم و آماده شدم برای حرف زدن:ــ من اون شرط مسخره ات رو هیچوقت قبول نمیکنم اما تو آران و به من میدی... چون مجبوری...با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد:ــ مجبورم؟ــ مجبوری... در غیراینصورت ازت شکایت میکنم...ــ شکایت؟ به چه جرمی؟ــ به جرم اینکه نمیزاری بچه ام رو ببینم...ــ آها... خوب برو شکایت کن بازم چیزی گیرت نمیاد...از این همه عوضی بودنش زبونم بند اومده بود... بلند شد ایستاد و دستاش رو به کمرش زد... فاصله اش رو باهام کمتر کرد...ــ برو شکایت کن... منم همون موقع ازت شکایت میکنم که زنم خونه رو ترک کرده... تازه...یکی از ابروهاش رو بالا داد و با خنده بدجنسی نگاهم کرد:ــ تازگی ها با معشوقه سابقشم ملاقات میکنه...چشمام هر لحظه از حرفاش گردتر میشد... با صدایی که به زور شنیدم پرسیدم:ــ این حرفا یعنی چی؟ــ خودت چی فکر میکنی؟روم و برگردوندم تا بیشتر از این حال بدم و نبینه...ــ من درباره تو هیچ فکری نمیکنم...ــ پاتو از این خونه بیرون بزاری من میدونم و تو...قدم هام سست شد و با شتاب به طرفش برگشتم:ــ تو کی هستی که تعیین تکلیف میکنی؟ــ من شوهرتم....نزدیکتر شد...ــ پنج ساله که شوهرتم....از حرفاش چیزی رو نمیفهمیدم... اشیای اطرافم هر لحظه محوتر میشدن...ــ بودی... ولی دیگه نیستی... اون برگه های مربوط به طلاق رو امضا کردم... اسمت از شناسنامه ام خط خورده... تو هم امضا کردی...ــ من اون برگه های کوفتی طلاق و امضا نکردم... به هرکی میخوای نشون بده... از هرکی میخوای بپرس... تو شرعا و قانونا هنوز زن من هستی...جمله آخرش مساوی شد با محو شدن همه چیز... احساس خالی شدن زیر پام و دستایی که روی بازوم نشست....ــ پس چرا مامان بیدار نمیشه؟ــ بیدار میشه... خسته است بزار استراحت کنهــ وقتی بیدار بشه باز میره؟ــ نمیره...چشمام و باز کردم... فرهاد دست به سینه به در تکیه داده بود... آران که دید چشمام باز شده اومد طرفم:ــ مامان بیدار شدی؟چند روز بود ندیده بودمش؟.... لبخند خسته ای زدم و بغلش کردم...ــ عزیز دل مامان...ــ مامان؟ اومدی که بمونی؟نیم نگاهی به فرهاد انداختم که هنوز کنار در ایستاده بود...ــ پسرم میشه چند لحظه من و بابا رو تنها بزاری؟ بعدش میام پیشت باشه؟ــ قول میدی؟ــ قول میدم آرانم...دستاش و دور گردنم حلقه کرد و محکم گونه ام رو بوسید و رفت... سرم و بین دستام گرفتم... از بالا و پایین شدن تخت فهمیدم کنارم نشسته...ــ وقتی میای به جنگ یه آدم قوی باید خودتو تقویت کنی... فشارت خیلی پایین بود...پوزخندی زدم و نگاهش کردم.... چرا احساس میکردم نگاهش با همیشه فرق داره؟...ــ باید حرفات و باور کنم؟ــ نه... مجبور نیستی... ولی میتونم مطمئنت کنم که راست گفتم...ــ مامان میگفت برگه های طلاق و دادی بهش؟ اصلا مگه همچین چیزی میشه... بلند شد و رفت سمت کمد.... پوشه ای رو در آورد و گرفت جلومــ معلومه که مامانت نگاهی به برگه ها نکرده... بیا خودت ببین... با تردید برگه ها رو از دستش گرفتم و نگاه کردم...ــ از کجا بدونم اینا اصله؟ ــ چرا نمیری از وکیل عزیزت بپرسی؟برگه ها رو روی تخت پرت کردم و به یه نقطه خیره شدم... حالا باید چکار میکردم.... از اتاق بیرون رفت و در و بست... حالا بهتر میتونستم فکر کنم... باید خوشحال باشم از اینکه فرهاد اون برگه هارو امضا نکرده بود.... یا باید ناراحت باشم و این کارش رو بزارم پای اینکه حالا میتونه راحتر اذیتم کنه... صدای آشنای زنگ گوشیم که توی اتاق پیچید از جا بلند شدم.... ترانه بود... رد تماس زدم... فعلا نمیتونستم با کسی درباره اتفاقای امروز حرف بزنم... 2 تماس از دست رفته از میلاد... چقدر ازش ممنون بودم به خاطر کار... گوشی و پرت کردم توی کیفم و از اتاق رفتم بیرون... روی مبل نشسته بود و سرش توی لپ تاپ.... وقتی من و دید نگاهش به کیف توی دستم موند:ــ کجا؟ــ خونه...رفتم سمت در و خواست باز کنم که باز نشد... ــ این چرا باز نمیشه؟ــ چون قفله...ــ یعنی چی که قفله؟ میخوای زندانیم کنی؟ــ خونه تو اینجاست... بهتره قبول کنی...ــ من توی خونه تو نمیمو...ــ مامان؟ داری میری؟به آران نگاه کردم... همراه آرام وسط سالن ایستاده بود و منتظر نگاهم میکرد... طوری که بچه ها نشنون گفت:ــ اگه بری خیلی راحت میتونم به خاطر ترک خونه ازت شکایت کنم... اونوقت مجبوری برگردی...ــ پس وضعیتی که الان دارم اسمش اجبار نیست؟خندید و رفت سمت اتاقش:ــ اسمشو هرچی دوست داری بزار...کنترل رو برداشتم و بی هدف کانال ها رو بالا و پایین کردم... به ساعت نگاه کردم... دوازده شب رو نشون میداد... تو این مدت اولین باری بود که اینقدر دیر میومد.... انکار نمیکنم که نگرانش بودم اما همون غرور همیشگی بود که مانع میشد تا تلفن رو بردارم بهش زنگ بزنم... شام بچه ها رو داده بودم و خوابیده بودن... سه هفته از روزی که فهمیدم هنوزم رسما زن فرهادم گذشت... برگه ها رو که به وکیل نشون دادم تایید کرد که حرفایفرهاد درست بوده... همون شب کاملا جدی بهم فهموند اگه برم شکایت میکنه... رابطه ام با آرام خوب بود... آران کنارم بودم و همین کافیبود... مهم نبود دیگران چه عکس العملی نسبت به برگشت من داشتن... مهم نبود کهلج و لجبازی های من و فرهاد ادامه داشت... هرچند که هر روز پیش خودم اعتراف میکردم زندگی قبلیم با فرهاد قابل تحمل تر بود... صدای باز شدن در من رو از افکارم بیرون آورد... تلویزیون رو خاموش کردم و بلند شدم... با دیدن من چند لحظه ایستاد:ــ تو هنوز بیداری؟سلام هم که بلد نبود... خستگی از صورتش پیدا بود.... لبخندی زد:ــ نگو که نگرانم شده بودی!ــ نگران نبودم... خوابم نمیومد...لبخندش تبدیل شد به نیشخند... رفت طرف یخچال و همونطور پرسید:ــ حالا شام چی داریم؟ــ هیچی...با تعجب سرش رو از یخچال بیرون آورد:ــ هیچی؟ــ آره... هیچی... مگه اونجایی که بودی بهت شام ندادن؟ــ مگه تو میدونی کجا بودم؟شونه ام رو بالا انداختم:ــ اصلا به من چه... من میرم بخوابم... تو هم...دستم و تو هوا تکون دادم و لبخند بدجنسی زدم:ــ یه چیزی درست کن و بخور... من رفتم بخوابم...ــ چی شد؟ تو که خوابت نمیومد؟ــ شب بخیر...هنوز نرفته بودم که تلفنم زنگ خورد... با دیدن شماره آشنای مهتاب لبخند عمیقی زدم و جواب دادم... صدای سرحالش مثل همیشه توی گوشم پیچید... نگاهم به فرهاد که افتاد و اینکه سعی داشت بفهمه کیه که این موقع شب به من زنگ زده فکر شیطانی به ذهنم اومد:ــ چقدر خوب شد زنگ زدی پرهام...ــ سایه؟ حالت خوبه؟ پرهام دیگه چیه! من مهتابم...از دیدن اخم های در هم فرهاد خنده ریزی کردم... چقدر مهتاب به موقع زنگ زده بود...ــ پرهام جان خیلی خوشحال شدم که زنگ زدی...همونطور که حرف میزدم و روی اسم پرهام تاکیید داشتم به سمت اتاقم رفتم... در رو که بستم دیگه جلوی خنده ام رو نگرفتم... خیلی مختصر برای مهتاب وضعیت رو توضیح دادم و گفتم که بعدا بهش زنگ میزنم... وقتایی که موفق میشدم حرص فرهاد رو در بیارم آروم میشدم... و الان یکی از همون مواقع بود... کش موهام رو باز کردم و با حوصله مشغول شونه کردن موهام بودم که در باز شد... دستم به همراه شونه ای که توی موهام گیر کرده بود به همون حال خشک شد و به سمت در برگشتم... لحظه ای نگاهش روی لباس خوابم موند... با اخمی که میدونستم به خاطر شخصی به اسم پرهام هست نگاهم کرد و گفت:ــ فردا شب ساعت هشت آماده باش... یه مهمونی مهم دعوتیم که حتما باید همراهم باشی... راننده رو میفرستم دنبالت...نگاهش از روی صورتم به پایین کشیده شد و دوباره برگشت بالا... در رو محکم بست و رفت... از اینکه تونسته بودم عصبانیش کنم خوشحال بودم... مثل تمام شب های دیگه به تختم پناه بردم و در حالی که از یادآوری اخم و عصبانیت فرهاد لبخندی گوشه لبم نشسته بود و به این فکر میکردم که وقتی از روی حسادت اخم میکنه چقدر دوست داشتنی میشه به خواب رفتم...
نظرات (۰)