تا همین الان که گریه میکردی نرم که...
لبش و گاز گرفت و نگاهم کرد:
ــ منو دست ننداز دختر جون...
مامان هم از این حرف های من و مهین خانم حالا داشت میخندید... چشمکی به مهین خانم زدم و دوباره به مامان اشاره کردم... همین موقع آقا محمود اومد و خبر داد که آژانس اومده... یه بار دیگه مامان و مهین خانم رو بغل کردم و باهاشون خداحافظی کردم و قبل از اینکه اشکام سرازیر بشن از خونه اومدم بیرون...
ــ دخترم میذاشتی من میرسوندمت...
ــ نه محمود اقا... اینجوری راحترم...
چمدون رو گشت ماشین گذاشتم و از محمود اقا هم خداحافظی کردم و سوار شدم.... با حرکت کردن ماشین اشکام و رها کردم... حتی فرصت نکرده بودم از ترانه و سامیار خداحافظی کنم..... بالاخره با وجود ترافیک سنگینی که بود ولی به موقع رسیدم فرودگاه.... دقایقی بعد توی هواپیما بودم ..... با اوج گرفتن هواپیما چشمام رو بستم و به آینده ای که پیش رو بود فکر کردم....
.............................................
با قرار گرفتن دستی روی شونه ام به عقب برگشتم.... با دیدن مهتاب هیجان زده بغلش کردم:
ــ آیییی.... ولم کن دختر.... خفه شدم..... آهای مردم کمک...
ازش جدا شدم و یکی آروم زدم توی سرش
ــ خاک توسرت... اومدی اینجا و آدم نشدی...
ــ حالا ببینیم تو ادم میشی؟...
هر دو زذیم زیر خنده و دوباره همدیگه رو بغل کردیم... دلم براش تنگ شده بود... مهتابم درست مثل ترانه برام عین خواهرم بود... مدت زیادی بود ندیده بودمش و دلتنگش بودم....
ــ دلم برات تنگ شده بود دیوونه...
ــ اولا که دیوونه خودتی... دوما منم دلم برات تنگ شده بود... سوما حالا حالاها باید تحملم کنی...
آروم زد توی سر خودش و حالت نمایشی گریه به خودش گرفت:
ــ آخ آخ... کیه که بتونه تو رو تحمل کنه... بیچاره شدم...
دوباره با هم زدیم زیر خنده... مثل همون وقتا که به ترک دیوارم میخندیدیم و هیچی برامون مهم نبود.... ساعتی بعد رسیدیم خونه مهتاب... خونه ای که نه بزرگ بود و نه کوچیک.... با وجود اصرار زیادم به مهتاب برای اینکه یه خونه برام پیدا کنه اما قبول نکرد و قرار شد منم توی خونه اش بمونم... به محض رسیدن اولین کاری که کردم تماس با مامان بود... میگفت بابا بعد از فهمیدن اینکه من رفتم حسابی عصبانی شده.... سامیار هم از بابا بدتر و از فرهادم هنوز خبری نشده.... کاش میتونستم عکس العمل فرهاد رو ببینم... بعد از مامان با ترانه حرف زدم... مهتاب ازش دعوت کرد که حتما بیاد اینجا.... از همون لحظه ورودم به اینجا احساس دلتنگی شدیدی داشتم.... شماره ام رو به مامان و ترانه هم ندادم ممکن بود کسی بفهمه و جام لو بره... اگه بابا میفهمید کجام بدون شک هر طوری بود مجبورم میکرد برگردم...
دوماه گذشت...دو ماهی که سعی کردم فراموش کنم... از یادم بره اما نشد... یه قسمت ذهنم پر شده بود از فرهاد و عشقش یه قسمت دیگه پر بود از دلگیری.... تو این مدت فقط یک بار با مامان حرف زدم... تحمل نداشتم یه وقت از زبون کسی بشنوم که فرهاد با شقایق ازدواج کرده... تنها چیزی که از فرهاد شنیدم این بود که مامان گفت یه روز صبح برگه های امضا شده طلاق رو آورده و تحویل مامان داده... کاملا بهم ثابت شده بود که من برای فرهاد هیچ چی نبودم... مدتی بود که توی بیمارستانی که مهتاب کار میکرد منم مشغول شده بودم... با وجود مهتاب خیلی زود تونستم خودم رو به محیط عادت بدم... با شنیدن اسمم از فکر بیرون اومدم و به سمت صدا برگشتم.... با دیدن دکتر زند از جا بلند شدم:
ــ دکتر زند...
ــ حالتون خوبه؟هرچی صداتون کردم متوجه نشدید...
ــ من.... آره...ببخشید حواسم نبود
جز من و مهتاب یه دکتر ایرانی دیگه هم بود.... دکتر پرهام زند... رنگ مشکی چشماش منو یاد فرهاد می انداخت.... لعنتی.... هرچیزی باید یه جوری منو یاد اون بندازه.... بلند شدم و دنبالش راه افتادم.... به محض بلند شدنم سرم گیج رفت که به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم و باز کردم... با یه قدم بلند بهم نزدیک شد:
ــ حالت خوبه؟
صاف ایستادم و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم...
ــ خوبم دکتر.... فکر کنم فشارم افتاده... بهتره بریم...
ــ بذار اول معاینه ات کنم...
ــ نه نه.... بریم بیمار منتظره....و به سمت اتاق بیمار رفتیم... مریض یه پسر کوچولوی بامزه بود که مشکل قلبی داشت... فردا صبح وقت عمل داشت و قرار بود من توی این جراحی دکتر زند رو همراهی کنم.... بعد از معاینه دکتر داشت برام وضعیت رو توضیح میداد که دوباره احساس گیجی کردم.... دکتر که متوجه حالم شده بود ایستاد و پرونده رو بست...ــ مطمئنی حالت خوبه؟بیا بریم اتاق من معاینه ات کنم...فشارم به شدت افتاده بود و سرم گیج میرفت... فقط تونستم سرم رو تکون بدم اما قبل از اینکه قدمی بردارم جلو چشمام سیاه شد و دستی تو هوا منو گرفت.... دیگه چیزی نفهمیدم....به مهتاب زل زدم.... دنبال نشونه ای بودم تو صورتش که بهم بفهمونه مثل همیشه داره شوخی میکنه و سر به سرم میذاره ولی جدی بود.... چند بار دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم ولی کلمه ای به ذهنم نمیرسید.... مهتاب که این حالم رو دید خندید و گفت:ــ پسندیدی؟فقط از دهنم خارج شد:ــ چی؟ــ منو... اینجوری که زل زدی بهم میخوام ببینم بالاخره پسندیدی منو یا نه؟اینقدر ذهنم درگیر خبری که چند لحظه پیش شنیده بودم شده بود که به شوخیش توجهی نکردم... ــ تو مطمئنی؟ــ چیو؟که میپسندیم؟ــ مهتاب... الان وقت شوخی نیست...ــ باشه بابا نخور منو حالا... آره... مطمئنم.... چرا نباید مطمئن باشم؟ــ ولی چجوری؟ــ ای وای... از من نخواه چجوری عملی شدنش رو برات بگم که روم نمیشه به جون تو...سرم و بین دستام گرفتم و به کاشی های کف اتاق زل زدم:ــ حالا چکار کنم؟... اومد کنارم نشست و دستم و گرفت:ــ یعنی چی که چکار کنی؟خوب معلومه... الان باید خوشحال باشی...دستم و که تو دستش بود آورد بالا و گذاشت روی شکمم...ــ ببین... حتی همین الانم میتونی حسش کنی... بچه ای که مال تو هست... مال تو و فرهاد... از وجود تو و فرهاد... برای وجود داشتنش باید خوشحال باشی...زیر لب زمزمه کردم:ــ بچه من و فرهاد...چند بار تکرار کردم... یعنی حالا نقطه مشترکی بین من و فرهاد بود... یه بچه که پدرش فرهاد بود... چیزی اتفاق افتاده بود که تو رویا هم فکرش و نمیکردم پس حق با مهتاب بود... باید خوشحال باشم...از روی تخت بلند شدم و لباسمو مرتب کردم:ــ وای مهتاب باورم نمیشهبلند خندید و گفت:ــ پاشو پاشو... چند وقت دیگه بچه اش به دنیا میاد تازه میگه باورم نمیشه...با صدای پرهام خنده اش رو خورد و مودب نشست:ــ خانما چی شده که اینقدر خوشحالین؟ــ امروز تاریخ زایمان و مشخص کردیمــ واقعا؟بالاخره اسمی انتخاب کردین؟به مهتاب که ساکت نشسته بود نگاه کردم... سابقه نداشت ولی به لطف پرهام مهتابم داشت آدم میشد...ــ هنوز نه... واقعا چیزی به ذهنم نمیرسهوارد ماه نهم بارداریم شده بودم... تنها کسایی که از این موضوع خبر داشتن مامان و ترانه بودن... مامان خیلی دلش میخواست بیاد پیشم اما واقعا نمیشد... بچه پسر بود و تمام وسایلش رو خریده بودیم... یکی از اتاقهای خونه مهتاب رو آماده کرده بودیم و منتظر بودیم تا کوچولوی مامان به دنیا بیاد... ازوقتی فهمیدم باردارم روحیه ام بهتر شده بود... ساعت ها مینشستم و با بچه توی شکمم حرف میزدم... هنوز بیمارستان میرفتم اما کار زیادی انجام نمیدادم... اینجور خیالم راحتر بود... یک هفته به تاریخ زایمانم مونده بود... از صبح دردهای خفیفی رو احساس میکردم... بعد از معاینه بیمار از اتاق بیرون اومدم .... دنبال مهتاب بودم که پهلوم تیری کشید و جیغ بلندی کشیدم... پرستاری که اونجا بود سریع به طرفم اومد و یکی دیگه صندلی چرخ دار رو آورد و سریع رسوندنم به اتاق دکترم... دردا بیشتر شده بود و فاصله اشون کمتر... خودم احتمال میدادم وقتش رسیده باشه... دکتر هم بعد از معاینه حرفم رو تایید کرد و سریع بردنم اتاق عمل.... از درد کاری جز گریه نمیتونستم انجام بدم... احساس تنهایی شدیدی داشتم... هر زنی موقع زایمانش خانواده اش رو کنارش داره از همه مهتر شوهرش رو اما من تنها بودم... کسی نبود که آرومم کنه... دستم رو بگیره... از پشت اشکام صورت مهتاب رو دیدم که با نگرانی بهم نزدیک میشد... دستم رو گرفت... تکون لبهاش رو میدیدم اما نمیشنیدم چی میگه... کم کم همه چیز تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم...ــ سایه... مامان کوچولو بیدار شو دیگه...صدای مهتاب بود... درد داشتم... آروم چشمام رو باز کردم... ــ مهتابــ جانم...بیدار شدی؟خیلی خوابیدیا... یه پسر کوچولو هست که میخواد مامانشو ببینهــ بچه... سالمه؟ــ معلومه که سالمه...اینقدر نازه که نگو سایه... ــ میخوام ببینمشــ الان میارنش عزیزم... یه کم دیگه صبر کنــ به مامانم خبر دادی؟ــ آره... بیچاره خاله از خوشحالی نمیدونست بخنده یا گریه کنه... همش میگفت کاش اونجا بودمهمون موقع در باز شد و یکی از پرستارا با یه تخت کوچولو وارد شد... سعی کردم تو جام بشینم اما دردی که داشتم مانعم شد... به کمک مهتاب و به سختی نشستم... بی تاب دیدن پسر کوچولوم بودم... وقتی بغلش کردم احساس کردم یه عالمه عشق توی قلبم هست که متعلق به پسرمه... دو روز بعد از بیمارستان مرخص شدم... با مامان حرف زدم خیلی بی قراری میکرد و میخواست بیاد اما هرجور بود قانعش کردم... اسم پسرکم رو آران گذاشتم... روز به روز بزرگتر میشد و بیشتر شبیه فرهاد... فرهاد... ای کاش سرنوشتمون این نبود... کاش میتونستیم با هم پسرمون رو بزرگ کنیم... روزها سریع میگذشت... آران همه دنیام بود... جونم بود... عکساش رو برای ترانه میفرستادم تا به مامان نشون بده... اما هیچکس از وجود آران خبر نداشت........................................سه سال گذشت... هرجور بود تحمل کردم... به دلتنگی و تنهاییم غلبه کردم تا روزیکه خبر به دنیا اومدن دختر سامیار و عاطفه رو شنیدم... دیگه طاقت نداشتم... بی قرار بودم تا اون روزیکه یکدفعه تصمیم گرفتم برگردم... تصمیمم خیلی بی مقدمه بود طوریکه همه رو شوک زده کرد... مهتاب خیلی سعی کرد قانعم کنه بیشتر فکر کنم اما تصمیمم رو گرفته بودم... برای آران هم فکری داشتم... کسی نمیتونست شک کنه اون بچه منه چون همه میدونستن که دلیل جدا شدن من و فرهاد مشکل من برای بچه دار شدن بود... پس میتونستم بگم آران فرزند خوانده ام هست... باید میرفتم... دلتنگ خانواده ام بودم... از طرفی هم بی قراری های مامان برای برگشتن مصمم ترم میکرد... صبحی که پرواز داشتیم استرس شدیدی وجودم رو گرفته بود... از عکس العمل بابا و سامیار میترسیدم... مهمتر از همه استرس روبه رو شدن با فرهاد رو داشتم که الان احتمال میدادم با شقایق ازدواج کرده و شاید بچه هم داشته باشن.... نفس عمیقی کشیدم و دستای آران رو محکمتر گرفتم... دستای لرزونمو روی زنگ گذاشتم اما جرات فشار دادنش رو نداشتم...زیر لب بسم اللهی گفتم و زنگ رو فشار دادم... طولی نکشید که در باز شد و وارد حیاط شدم... حیاط خونمون هیچ فرقی نکرده بود... بغض به گلوم چنگ انداخت... آران هم متوجه اضطرابم بود که ساکت شده بود و سوال های ناتمومش رو نمیپرسید... جلوی در که رسیدیم همون موقع دختری در رو باز کرد...ــ خوش اومدید خانمسرمو تکون دادم و وارد شدم... حدس زدم که خدمتکار جدید باشه... نگاهی به اطراف انداختم... انگار از حالتم فهمید که گفت:ــ بقیه توی سالن منتظرتون هستنگیج نگاهش کردم... به سمت سالن نگاه کردم و قدم های ارزونم رو برداشتم... وارد سالن که شدم صورت های آشنای خانواده ام رو دیدم... همه از این ملاقات غیر منتظره متعجب بودن... آران با دیدن آدمایی که براش غریبه بودن خودش رو بهم چسبوند... اولین کسی که به خودش اومد مامان بود... با شتاب به سمتم اومد و بغلم کرد... دلم برای آغوشش... محبتش تنگ شده بود... با کشیده شدن پایین لباسم از بغل مامان بیرون اومدم و به آران نگاه کردم... مامان تازه متوجه آران شده بود... خم شد و بغلش کرد... اونم بدون هیچ مقاومتی به آغوشش رفت... نفر بعدی که به سمتم اومد عاطفه بود... ــ سایه... خوش اومدی... باورم نمیشه خودتی...بغلش کردم...همون موقع با سامیار چشم تو چشم شدم... هر لحظه منتظر انفجار بابا یا سامیار بودم که با چشمای به خون نشسته نگاهم میکردن و بالاخره اتفاق افتاد... با جلو اومدن بابا عاطفه ازم جدا شد...ــ بابا...ــ اینجا چکار داری؟از دادش یک قدم به عقب برداشتم... آران از ترس دستاش رو محکم دور گردن مامان حلقه کرده بود...ــ اردلان الان وقتش نیست...ــ بابا... من...ــ نه تو نه این بچه که نمیدونم از کجا اومده جایی اینجا ندارید...برو همون جایی تا الان بودی...اینو گت و از سالن خارج شد... نگرانی تو چشمای همه پیدا بود... به سمت مامان رفتم بدون حرف آران و از بغلش گرفتم و بی توجه به صداهایی که اسمم رو صدا میزدن از خونه زدم بیرون... آران با تعجب نگاهم میکرد... میدونستم الان کنجکاوه اما ساکت بود و محکم بهم چسبیده بود... با کشیده شدن دستم کنترلم رو از دست دادم که اگه سامیار نگرفته بودم میفتادم...ــ ولم کن سامیار...ــ کجا میخوای بری؟میخوای باز فرار کنی؟وایسا و حرف بزن... توضیح بده... تا حرفاتو نشنوم و ندونم چرا بی خبر رفتی نمیزارم هیج جا بری...شانس آوردم کوچه خلوت بود و کسی اون اطراف نبود... وقتی سکوتم رو دید دستم رو کشید و سوار ماشینم کرد... مقاومت نکردم... به محض نشستن توی ماشین اشکم سرازیر شد... سامیار توی سکوت رانندگی میکرد... آران دستای کوچولوش رو روی صورتم گذاشت:ــ چرا گریه میکنی مامان؟سامیار متعجب برگشت و نگاهمون کرد... شاید احتمال میداد آران هر نسبتی با من داشته باشه جز اینکه مامان صدام کنه... بوسه ای به کف دستش زدم و محکمتر بغلش کردم... آرومتر شده بودم... بدون اینکه نگاهم رو از جلو بگیرم گفتم:ــ میشه منو ببری هتل؟ــ لازم نیست... برمیگردیم خونهــ نه... بابا منو از خونه بیرون کرد من دیگه اونجا نمیام خواهش میکنم منو ببر هتلنیم نگاهی بهم انداخت و آدرس هتل رو پرسید... آروم آران رو که حالا خوابش برده بود روی تخت گذاشتم و سرش رو بوسیدم...ــ وسایلت رو بردار میریم خونه ماــ اصرار نکن سامیار... با اولین پرواز برمیگردم فرانسه... مهتاب راست میگفت که نباید عجولانه تصمیم بگیرم...اومدنم اشتباه بودــ این حرفا چیه که میزنی... چه توقعی داشتی سایه؟بعد از سه سال همونجوری که یکدفعه غیبت زد پیدات شده میخواستی با روی خوش ازت استقبال بشه؟ــ نه توقع نداشتم اما بابا همیشه همینجور بوده.بدون شنیدن حرفام و دلیلم منو متهم کرد.همیشه مقصر منم ولی نمیدونه یکی از آدمایی که باعث شد بی خبر بزارم و برم خودش بوده... الانم همون کاری که ازم خواست رو میکنم برمیگردم همون جایی که بودم...ــ حق نداری سایه... اجازه نمیدم این بارم تصمیم اشتباه بگیری.حق نداری هیج جا بریبا صدای زنگ تلفنش ساکت شد و جواب داد... از حرفاش فهمیدم عاطفه است... تلفن رو که قطع کرد آروم تر بود...ــ لجبازی نکن سایه که اصلا به حرفات گوش نمیدم... وسایلت و بردار میریم خونه ماــ یکبار گفتم...ــ به جون مامان سایه یک کلمه دیگه حرف بزنی میکشمت... پایین منتظرتم...اولین بار بود سامیار اینجوری باهام حرف میزد... اینقدر جدی بود که بدون حرف وسایل و برداشتم ورفتم پایین... بعد از تصفیه حساب سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه سامیار... به فرشته ای که توی بغلم بود نگاه کردم... حقیقتا که مثل فرشته ها بود... آروم توی تختش گذاشتمش و دستام و به سمت آران که میدونستم الان داره به این موجود کوچولو حسادت میکنه... با اخم اومد بغلم... هروقت اینجوری اخم میکرد بیشتر شبیه فرهاد میشد... فرهاد... نمیدونستم قراره کی باهاش رو به رو بشم... حتما تا الان منو کاملا فراموش کرده... اگه بفهمه یه پسر داره چی... اگه آران و ازم میگرفت... سرم و تکون دادم تا افکار منفی ام برن... متوجه آران شدم که خوابش برده بود... بغلش کردم و بردم به اتاقی که عاطفه برامون آماده کرده بود... روی تخت خوابوندمش و سرم و که بالا آوردم سامیار و دیدم...ــ کی اومدی تو؟نفهمیدمــ همین الان.... دیدم آران خوابه بی سرو صدا اومدم داخل... وقت داری حرف بزنیم؟ــ آره حتمابا هم رفتیم توی حیاط... میدونستم میخواد چی بپرسه.... خودم و آماده کرده بودم که حقیقت رو براش بگم... لازم نبود دیگه از سامیار چیزی رو پنهان کنم... ــ حتما میدونی میخوام ازت چی بپرسمسرم و به نشونه مثبت تکون دادمــ خوب... میشنومشروع کردم به تعریف کردن... دقیقا همه چیزایی رو که سه سال پیش قبل از رفتن برای مامان تعریف کرده بودم رو به سامیار گفتم... از روزایی که توی فرانسه گذروندم.... به دنیا اومدن آران و همه چیز... حرفام که تموم شد منتظر عکس العملش در برابر چیزایی که تازه فهمیده شدم:ــ یعنی... یعنی آران پسر تو هست؟پسر تو و فرهاد؟ــ آره... سامیار تو نباید اینو به عاطفه بگی... نمیخوام کسی بدونهــ میخوای از همه قایمش کنی؟ــ خواهش میکنم سامی... من برنگشتم که بمونم... دلتنگی خودم یه طرف بی قراری های مامان یه طرف دیگه باعث شد یکدفعه تصمیم بگیرم برگردم اما...ــ بسه سایه... ادامه نده... واسه الان بسه.هر چی شنیدم کافیهبا عصبانیت از روی صندلی بلند شد و رفت... نفس عمیقی کشیدم... حداقل خوبیش به این بود که یه بار از روی دوشم برداشته شد... مطمئن بودم که فعلا سامیار چیزی به عاطفه نمیگه... یک هفته بود که خونه سامیار بودم... مامان و ترانه هر روز میومدن پیشم... تو این مدت نه من از فرهاد سوالی پرسیدم نه کسی چیزی گفت... درباره آران به همه گفتم یکی از مریضام بوده که چون خانواده ای نداشته به فرزندی قبولش کردم... با این حال بازم شک و تو چشمای عاطفه میدیدم... نمیدونستم تا کی قراره بمونم اما تصمیم داشتم که در اولین فرصت مامان و سامیار و قانع کنم برای برگشتن...................................................بعد از عوض کردن لباسم نگاه دوباره ای به آران که خواب بود کردم... از وقتی اومدیم ساعت خوابش بهم خورده بود... شبا بیدار میموند و در طول روز خواب بود... از اتاق بیرون اومدم و آروم درو بستم... همون موقع در اتاق باز شد و یه دختر کوچولو با لباس خواب و یه عروسک تو دستش اومد بیرون... با تعجب به سمتش رفتم... اینقدر ناز بود که ناخوداگاه بغلش کردم....ــ تو کی هستی؟عزیزم... بیا بغلمبدون مقاومتی اومد بغلم و سرش و روی شونه ام گذاشت.... بهش میخورد دو سال داشته باشه... همونطور که بغلم بود رفتم تا عاطفه رو پیدا کنم که توی آشپزخونه دیدمش... وقتی منو دید با تعجب نگاهم کرد و دختر کوچولو رو از بغلم گرفت:ــ ببخشید سایه جون... بیدارت کرد؟ــ نه... وقتی از اتاق اومدم بیرون توی راه رو دیدمش... ببینم کلک نکنه یه بچه دیگه هم داشتین و از همه قایمش کردین... این خانم کوچولو کیه؟ــ خوب... راستش... آرام... اون دختره فرهادهلبخندم رفت... با تعجب به دختر کوچولویی که حالا میدونستم اسمش آرامه نگاه کردم... تازه متوجه شباهت بیش از اندازه اش به شقایق شدم... توی بد موقعیتی بودم... نمیدونستم باید چی بگم...ــ سایه... باید باهات حرف بزنم... بعد از رفتن تو خیلی اتفاقا افتاد که نمیدونی... اما به نظرم الان وقتشه که یکی بهت بگهخودمم کنجکاو بودم چیزی که عاطفه ازش حرف میزد و بفهمم... بدون هیچ حرفی دنبالش رفتم و روی اولین مبل نشستم... آرام رو روی مبل خوابوند و رو به روی من نشست... منتظر نگاهش کردم تا شروع کنه... انگار توی گفتن یه حرفی تردید داشت...ــ سایه یه سوال ازت میپرسم... خواهش میکنم راستش و بهم بگوسرم و تکون دادم...ــ آران... پسره فرهاده...آره؟فکر نمیکردم اینو بپرسه... سرم و زیر انداختم تا از نگاهم دروغم و نفهمه....ــ من که گفتم... آران مریضم بود... خانواده ای نداشت و وقتی خوب شد سرپرستیشو قبول کردم... در ضمن تو که میدونی من واسه چی از فرهاد جدا شدمــ واقعا لازم نیست چیزی رو ازم پنهان کنی... من همه چیزو میدونمــ همه چیز؟چیو میدونی؟ــ این برمیگرده به چیزایی که باید برات تعریف کنم... فرهاد همه چیزو درباره رابطه اتون برام تعریف کرده... از همون اول ولی اگه نمیدونستم هم برام راحت بود بفهمم آران پسره فرهاده... شباهت زیادشون به هم این قضیه رو لو میدهبدون حرفی فقط به عاطفه نگاه میکردم... حرفی واسه زدن نداشتم اون خودش همه چیزو میدونست... از جا بلند شد و کنارم نشست...ــ این خیلی خوبه سایه... وجود آران میتونه حال فرهاد و بهتر کنه... ــ مگه فرهاد چی شده؟نگاهش غم گرفته اش رو به پایین دوخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:ــ روزی که همه متوجه رفتنت شدن نمیدونی چه جهنمی به پا شد... بابا خونه رو گذاشته بود رو سرش... سامیار و فرهاد همه جاهای ممکن رو دنبالت گشتن... مامان هم میگفت نمیدونه کجا رفتی تا روزیکه برگه های طلاق رسید دست فرهاد... به خدا داغون شدنش رو دیدم سایه... یک روز تموم خودش رو توی خونه اتون حبس کرد نه درو روی کسی باز میکرد نه جواب تلفن میداد ولی فرداش در کمال تعجب همه جوری رفتار میکرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده... بابا به همه اعلام کرد آوردم اسمت توی خونه ممنوعه... بعد از اون روزم فرهاد خونه رو فروخت و رفت خونه جدیدش... مامانم همش میگفت اگه فرهاد و شقایق با هم ازدواج کنن همه چیز درست میشه اینقدر گفت و گفت تا بابام رو راضی کرد اما فرهاد زیر بار نمیرفت... بالاخره با اصرارهای مامان و کمک خود شقایق راضی شد... خیلی زود مراسم انجام شد و با هم ازدواج کردن.... اوایل شقایق واقعا اذیت شد... اخلاق فرهاد غیر قابل تحمل شده بود... همیشه بداخلاق بود... یک سال از ازدواجشون گذشته بود که با خبر بارداری شقایق دوباره شادی تو خانوادمون اومد... فرهادم از شنیدن خبر بابا شدنش خوشحال بود... رفتارش بهتر شده بود و وقت بیشتری با شقایق میگذروند... ولی این خوشحالی زیاد دوومی نداشت...غمگین به آرام نگاه کرد... آهی کشید و ادامه داد:ــ یه شب که همه خونه مامانم اینا بودیم شقایق دردش شروع شد... هنوز برای زایمانش خیلی زود بود... سریع رسوندیمش بیمارستان و دکتر گفت باید هرچه زودتر جراحی بشه و بچه رو به دنیا بیارن تا حداقل بتونن یکیشون رو نجات بدن... فرهاد توی وضعیت بدی بود... بالاخره برای عمل رضایت داد... آرام به دنیا اومد... ولی شقایق... همون شب شقایق و از دست دادیم.... آرام خیلی کوچیک بود... احتمال زنده موندنش کم بود... بیشتر از دو ماه توی بیمارستان و تحت نظر دکترا بود تا تونست زنده بمونه... از دست دادن شقایق ضربه بدی برای همه ما بود مخصوصا فرهاد... از اون شب به بعد دیگه کسی خنده واقعی فرهاد و ندید... تنها دلخوشیش آرامه... اگه تونست دوباره خودش و پیدا کنه به خاطر آرام بود...سکوت کرد... اشکام و پاک کردم و به آرام که روی مبل خوابش برده بود نگاه کردم... باورم نمیشد این همه اتفاق توی این مدت افتاده... عاطفه دستم رو گرفت ... نگاهم به سمتش چرخید...ــ سایه... فرهاد باید بدونه یه پسر داره... این موضوع میتونه براش خیلی خوب باشه... خواهش میکنم بیشتر فکر کن...لبخند تلخی زد و رفت... احتمالا از چشمام خوند که الان به تنهایی احتیاج دارم برای هضم چیزایی که شنیدم... متوجه آرام شدم که بیدار شده بود.... دستی به صورتم کشیدم و بغلش کردم... مثل اسمش دختر آرومی بود...ــ بیدار شدی عزیزم... آرام...لبخندی به صورتش زدم... ــ دوست داری با یه نفر آشنات کنم؟یه پسر کوچولو... مثل خودت.... برادرتدستی به موهاش کشیدم... چقدر شبیه شقایق بود...ــ اسمش آرانه... یکم حسوده... مثل بابات... وقتی هم اخم میکنه شکل بابا فرهادت میشه... ولی از اون خوش اخلاق تره...خندیدم و همونطور که بغلم بود بلند شدم ولی وقتی برگشتم از دیدن کسی که رو به روم بود لبخندم جمع شد... آرام دستاش رو به سمتش دراز کرد:بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره جلو اومد و آرام و از بغلم گرفت و با صدای بلندی عاطفه رو صدا کرد... عاطفه سراسیمه وارد شد... اونم از دیدن فرهاد تعجب کرد و هول شده بود...ــ فرهاد.... کی اومدی؟آرام و گرفت طرفش و گفت:ــ ببرش بالاعاطفه بدون اینکه حرکتی کنه یه نگاه به من کرد و یه نگاه به فرهاد و گفت:ــ فرهاد یکم...ــ گفتم ببرش بالااز دادش عاطفه سریع آرام و گرفت و رفت... زبونم بند اومده بود... یک قدم نزدیک شد که یک قدم رفتم عقب...ــ حقیقت داره؟میدونستم حرفایی که به آرام زدم و شنیده و الانم داره درباره آران میپرسه ولی واقعا توان جواب دادن نداشتم... فقط یک چیز توی ذهنم تکرار میشد اونم اینکه اگه بعد از فهمیدن حقیقت آران و ببره چی...بین گفتن و نگفتن مونده بودم که یکدفعه به سمتم اومد... بازومو محکم گرفت و تکونم داد:ــ چرا جواب نمیدی؟پرسیدم حرفایی که به آرام میزدی حقیقت داره؟صدای دادش با صدای آران که از پشت سرم صدام کرد قاطی شد... دستش شل شد و نگاهش به پشت سرم چرخید... سریع اشکامو پاک کردم و رفتم سمت آران... جلوش زانو زدم تا هم قدش بشم... سرش و بوسیدم:ــ بیدار شدی عزیزم؟میدونستم از داد فرهاد ترسیده...دستاش و گرفتم و بلند شدم... فرهاد هنوزم با تعجب نگاهمون میکرد بدون اینکه نگاهش کنم از کنارش رد شدم و رفتم.........................هنوز تو شوک بلایی که سرم اومد بودم... تحمل سنگینی وزنم رو نداشتم... روی اولین مبل سر راهم نشستم... به دستی که جلوم دراز شد و لیوان آب و روبه روم گرفت نگاه کردم... یکم از آب خوردم... تحمل نگاه ترحم انگیز بقیه رو نداشتم... بلند شدم برم توی اتاقم ولی همه چیز جلو چشمام تار شد...چشمام و که باز کردم همه جا تاریک بود... صورتم از اشکام خیس شد... سرمو تو بالشت فرو کردم تا صدای گریه ام بیرون نره... دوباره اتفاقات رو مرور کردم... دو هفته بعد از اون روزی که با فرهاد روبه رو شدم بود که احضاریه دادگاه رسید دستم... چیزی که ازش میترسیدم به سرم اومد... هیچکس فکرش و نمیکرد فرهاد ازم شکایت کنه و بخواد آران و بگیره... به خاطر پسرم همون یه ذره غروری که برام مونده بود و نادیده گرفتم و التماسش کردم ولی با بی رحمی تمام آران و برد... جونم و گرفت و رفت... با حرکت دستی روی موهام چشمام و باز کردم... مامان بود که با صورت نگرانش بالای سرم نشسته بود...ــ عزیزم بلند شو... از دیروز تا حالا هیچی نخوردی... مریض میشی دخترمبلند شدم و رفتم سمت کمدم...ــ باید برم پیش آران مامان... الان که بیدار میشه اگه من پیشش نباشم میترسهاولین مانتویی که دم دستم اومد و برداشتم و پوشیدم... مامان دستم و کشید و با گریه بهم نگاه کردــ اینکارو با خودت نکن عزیزمــ برو کنار مامان... میخوام برم پیش پسرم... هیچکس نمیتونه اونو ازم جداکنه میفهمی؟اون باید پیش من باشه... پیش من...گریه هام عصبی بود... زانوم خم شد و افتادم روی زمین... مامان هم همراهم نشست و سامیار و صدا کرد...ــ چرا ازم گرفتش... چطور تونست باهام اینکارو کنه... ازش متنفرم مامان... ازش متنفرمسامیار محکم بین بازوهاش گرفتم... بدون آران دنیا برام تموم شده بود... نفس کشیدن برام عذاب بود... ساعت ها به عکسش خیره میشدم ... فرهاد حتی اجازه نمیداد یک لحظه هم ببینمش... روزها بدون پسرم میگذشت و من فقط تونسته بودم چند بار صداش رو بشنوم و به همین امیدم زنده بودم... بیشتر شبیه مرده متحرکی شده بودم... بقیه هم منو به حال خودم گذاشته بودن... مامان میخواست برگردم خونه اما سامیار اجازه نداد... نمیخواست با روبه رو شدن با بابا حالم از اینی که هست بدتر بشه... تلاشای عاطفه و ستاره جون هم برای راضی کردن فرهاد بی فایده بود... روزهای نزدیک عید بود... قرار بود همه برای تعطیلات عید برن شمال... یک ماه بود که آران و ندیده بودم... به امید هفته ای یک بار که باهاش حرف میزدم روزهامو میگذروندم... اصلا فکر نمیکردم فرهاد اینقدر سنگدل باشه...عکس قاب شده آران و از روی میز برداشتم و بهش خیره شدم...ــ خدایا کمکم کندستام و روی چشمای مشکیش کشیدم و بوسیدم...ــ خدایا یه راهی پیش روم بزار...چشمام و برای یک لحظه بستم و سریع باز کردم... فکری به ذهنم رسید... امروز به هر قیمتی بود باید میرفتم و آران و میدیدم حتی به قیمت شکستن دوباره غروری که بارها در مقابل فرهاد شکسته شده بود... به سرعت نور آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون...آروم به سمت در رفتم... نمیخواستم عاطفه متوجه رفتنم بشه چون میدونستم جلومو میگیره... هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که صداش متوقفم کرد:ــ سایه؟داری میری بیرون؟نفسمو پر صدا بیرون دادم و برگشتم سمتش:ــ خوب... آره... خسته شدم تو خونه میخوام یکم قدم بزنمــ پس صبر کن منم حاضر شم با هم بریمــ نه نه... یعنی آناهیتا تازه خوابش برده لازم نیست بیایــ آناهیتا رو بهونه نکن... میدونی سامیار سفارش کرده نزارم تنها بری بیرون...ــ مگه من بچه ام که تنهایی نرم بیرون؟ــ سایه تروخدا عصبانی نشو به خاطر خودت میگه... نمیخواد یه وقت بری پیش فرهاد و وضع از این بدتر بشه...ــ مگه وضع از اینم بدتر میشه... اصلا آره داشتم میرفتم خونه فرهاد آران و ببینم چون دیگه طاقت ندارم...بهم نزدیکتر شد و با تعجب نگاهم کرد:ــ داشتی میرفتی اونجا؟پس بگو چرا یواشکی داشتی میرفتی...ــ عاطفه... بس کن... تا فرهاد نرفته خونه باید برم و برگردم...دوباره چرخیدم سمت در اما اینبار دست عاطفه روی دستگیره نشست و نذاشت در و باز کنمــ ولی من یه خبر خوب برات دارم... درباره آرانبهش نگاه کردم... شوخی نمیکرد... ناراحتم نبود... پس خبر خوبی داشت... آره خودش که گفت خبر خوب...ــ چی؟ــ فرهاد به مامان گفته که میاد شمال... آران و هم میاره...با ناباوری بهش نگاه کردم:ــ راست میگی؟خندیدو سرش رو تکون داد... از خوشحالی محکم بغلش کردمــ وای عاطفه باورم نمیشه...با چیزی که به ذهنم رسید ازش جدا شدم و نگران نگاهش کردم:ــ فرهاد میدونه که منم هستم؟ــ آره میدونه... ولی بهتره برای اینکه کار خراب نشه این چند روزو هم صبر کنی و نری خونه اشاز خوشحالی نمیدونستم چکار کنم:ــ ولی چرا؟الان که خونه نیستدستمو گرفت و همونطور که به سمت پله ها میرفت گفت:ــ الان خونه نیست... ولی آران بچه است... اگه از بگه امروز مامانم و دیدم چی؟ممکنه فرهاد باز بیفته رو لجبازی... میدونم مدت زیادیه که ندیدیش ولی این چند روز رو هم صبر کن...حق با عاطفه بود... ممکن بود فرهاد لجبازی کنه و نیاد شمال... به هرحال باید صبر میکردم... میدونستم که این مسافرت فشار روحی زیادی برام داره از یک طرف وجود خود فرهاد از طرف دیگه هم بابا... میدونستم از طرف بابا توی این مسافرت چیزی جز نگاهای خشمگین و شاید کنایه هاش گیرم نمیاد اما همه اینا به بودن با پسرم می ارزید...از هیجان زیاد اصلا نتونستم بخوابم... صبحم زودتر از همه آماده بودم... قرار بود همه جلوی خونه مامان اینا جمع باشیم حرکت کنیم... شوق زیادی برای دیدن آرانم داشتم... وقتی ما رسیدیم همه اومده بودن جز فرهاد.... بابا هم که اصلا نگاهم نکرد... من نمیدونم این رفتارش برای چیه... مگه بابای من نیست؟پس چرا به جای اینکه کنارمن باشه در مقابل منه؟... دیر کردن فرهاد کم کم داشت نگرانم میکرد که از اومدن پشیمون شده... از دور عاطفه رو دیدم که با تلفن حرف میزد.... حسی بهم گفت شخص آنطرف خط کسی نیست جز فرهاد... هرچی عاطفه نزدیکتر میشد نگرانی من بیشتر... بالاخره تلفن تموم شد... نگاهم پر از سوال بود... نزدیکم آمد و لبخند دلگرم کننده ای زد...ــ نگران نباش... کار براش پیش اومده گفت دیرتر حرکت میکننــ تنها؟با دو تا بچه تو جاده؟ــ تنها نیست... پرستار بچه ها هم باهاش میاداخم هام در هم رفت... دیگه داشت شورش رو در می آورد... واقعا نمیفهمم اونجا چه نیازی به پرستار داشت؟... بالاخره رسیدیم.... تو این ویلا کم خاطره نداشتم اما خاطرات بدش اونقدر زیاد بود که خاطرات خوب رو نمیتونستم پیدا کنم... یاد اون ماه عسل زورکی افتادم.... اون سال عید که همه با هم اینجا بودیم... شقایق هم بود.... بیچاره شقایق حتی فرصت نکرد یک بار بچه اش رو ببینه... بغلش کنه... با اینکه دل خوشی ازش نداشتم اما از این سرنوشتی که داشت ناراحت بودم... هرچی باشه خودم الان مادری بودم که اجازه دیدن بچه اش رو نداشت...برای هزارمین بار به ساعت نگاه کردم... از 2 نیمه شب گذشته بود و هنوز فرهاد نیومده بود... همه خسته راه بودن و زود خوابیدن اما من.... حس مادرانه ام وادارم کرده بود بیدار بمونم و منتظر باشم... پرده اتاق و کنار زدم و به محوطه ویلا نگاه کردم... هیچ خبری نبود... آروم از اتاق بیرون رفتم... چشمم به در بزرگترین اتاق ویلا افتاد... شاید یکی از خاطرات خوب این ویلا همون شبی بود که سر این اتاق با فرهاد مشکل داشتم و آخر مجبور شد روی مبل بخوابه.... لبخندی رو لبم نشست... حقیقتا که فرهاد دیوونه بود... آروم از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت آشپزخونه... لیوان آبی ریختم و کمی خوردم... پس چرا نیومد؟... نکنه داشت عذابم میداد و فقط میخواسته دلم و خوش کنه؟.... تو همین فکرا بودم که با صدای ماشین لیوان و روی اپن رها کردم و رفتم سمت در.... تقریبا داشتم پرواز میکردم... در و با تموم قدرتم باز کردم و رفتم بیرون.... یک قدم برداشتم و ایستادم.... میخواستم مطمئن بشم خواب نیستم و حقیقته.... نزدیکم که شد ایستاد... شاید اونم میخواست مطمئن بشه من واقعی هستم... نگاهم چرخید روی آران که توی بغل فرهاد خواب بود... آرام هم بغل دختری هم سن و سال خودم بود که به تبعیت از فرهاد ایستاده بود و با تعجب به من نگاه میکرد... فاصله ام رو با یه قدم بلند کمتر کردم و تو یه حرکت آران و از بغلش کشیدم بیرون.... برام مهم نبود که خوابه و ممکنه بیدار بشه... فقط میخواستم حضورش رو حس کنم... چشمام و بستم و با تموم وجودم عطر تنش رو بوییدم...اشکام که همدم این روزام بودن دوباره داشتن خودنمایی میکردن اما اینبار از خوشحالی بود... خوشحالی دیدن یه تیکه از وجودم... اونقدر به خودم فشارش داده بودم که بالاخره بیدار شد... دستاش محکم دور گردنم حلقه شدن و با صدای خوابالویی گفت:ــ مامان... من خوابم میاداز شنیدن کلمه مامان هیجان قلبم چند برابر شد... بوسه ای به موهاش زدم:ــ میریم میخوابیم عزیز دلم... عزیز دل مامان...به طرف فرهاد برگشتم و مستقیم به چشمهاش نگاه کردم... باید محکم باشمــ امشب پیش من میخوابه...فرصت حرف زدن براش نزاشتم و رفتم داخل.... از این به بعد در مقابل فرهاد باید مثل خودش باشم... اجازه نمیدم این چند روز بودن با پسرم رو برام تلخ کنه....چیزی روی صورتم تکون خورد و قلقلکم داد... چشمام و باز کردم و نگاهم به یه جفت چشم مشکی افتاد که با تعجب نگاهم میکرد... لبخندی زدم و در آغوش کشیدمش... فقط خدا میدونست چقدر دلتنگش بودم... دستای کوچولوش رو بوسیدم و چشمکی زدم:ــ خیلی وقت بود مامان و اینجوری بیدار نکرده بودیاخندید... از همون خنده هایی که منو یاد یه مرد مغرور و سنگدل می انداخت... میدونستم که اونم دلتنگم شده... حالا که کنارم بود باید از هر ثانیه اش استفاده میکردم... از روی تخت بلند شدم و بغلش کردم... همونطور که میرفتم سمت حمام گفتم:ــ آران مامان دلش میخواد مثل قبلنا آب بازی کنیم؟با هیجان دستاش و بهم کوبید... میدونستم حمام کردن و فقط به خاطر آب بازیش دوست داره...ــ آخ جون... آب بازیــ پس پیش به سوی آب بازیصدای خندمون یک لحظه هم قطع نمیشد طوریکه کل ویلا پر شده بود از صدای ما... بعد از اینکه لباس آران و تنش کردم و خودمم لباسم رو عوض کردم دستشو گرفتم و رفتیم بیرون... همه سر میز صبحونه جمع بودن... بلند سلام کردم که توجه همه به ما جلب شد.... چشمای خندونشون روی ما ثابت بود... البته جز دو نفر... بابام که اصلا توجهی نکرد و فرهاد که کاملا بی تفاوت بود... نمیتونستی از حالتش چیزی رو بفهمی... پرستار که داشت به آرام صبحونه میداد با دیدنم سمتم اومد و خواست آران و ببره... بی توجه بهش صندلی رو عقب کشیدم و نشستم و آران و روی پاهام نشوندم و گفتم:ــ خودم میتونم بهش صبحونه بدم تو برواز رفتار تندم جا خورد و فوری برگشت پیش آرام... همه از اینکه الان آران پیش من بود خوشحال بودن... اینو از چشماشون به راحتی میتونستم بخونم... نگاهم به آرام افتاد که داشت به من و آران نگاه میکرد... لبخند مهربونی زدم و بلند شدم... دست آران و گرفتم و رفتیم پیش آرام.... رو به پرستار کردم و گفتم:ــ به هردوشون صبحونه میدم... تو برو به بقیه کارات برسبا تردید نگاهم کرد:ــ اما خانم...سکوت کرد و به سمتی که فرهاد نشسته بود نگاه کرد... ظاهرا فرهاد بهش اشاره کرد که بره چون بلافاصله با اجازه ای گفت و رفت طبقه بالا.....................................پتو رو روی بچه ها کشیدم و آروم هر دو رو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون... هرکسی مشغول یه کاری بود... کمتر از دو ساعت دیگه سال تحویل میشد و همه داشتن آماده میشدن... طوریکه کسی متوجه نشه از در رفتم بیرون... هوا خیلی خوب بود... بوی عید میومد... نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو نفس کشیدم... سرم و بالا گرفتم و خدا رو شکر کردم برای اینکه الان آران پیشم بود... میتونستم امیدوار باشم که برمیگرده پیش خودم... دوباره از این همه سنگدلی فرهاد دلم گرفت... هنوزم باورم نمیشد اون روز دادگاه چطور مادر بودن من و زیر سوال برد برای اینکه آران و ازم بگیره... چقدر عوض شده بود... وقتی رو به روت می ایستاد انگار که با یه کوه یخ طرفی... اما در برابر بچه ها اینجور نبود... باهاشون مهربون بود... معلوم بود که چقدر دوستشون داره...ــ از این چند روز خوب استفاده کن... من همیشه اینقدر مهربون نیستمصدا اونقدری آشنا بود که نخوام به مغزم فشار بیارم... به سمتش برگشتم و در مقابل پوزخندی که رو لبش بود اخمام و در هم کشیدم...ــ منظورت چیه؟ــ هیچی... فقط میگم از هر لحظه ات برای دیدن آران استفاده کن...ــ با دور کردن آران از من چی گیرت میاد؟ــ چیزی گیرم نمیاد... فقط میتونم یکم تلافی کنمــ تلافی؟سرش و جلوتر آورد تو صورتم:ــ آره تلافی... هرچی باشه سه سال پسرمو ازم قایم کرده بودیاز اینکه این همه نزدیکم شده بود معذب بودم... اخمام و بیشتر در هم کشیدم و با خشم کنارش زدم... همونطور که از کنارش رد میشدم زیر لب زمزمه کردم:ــ به همین خیال باش که بتونی پسرمو ازم دور کنیخیلی دور نشده بودم که دوباره صداش و شنیدم:ــ ولی من برات یه پیشنهاد دارم...
نظرات (۰)