تو شرکت مشکلی پیش اومده که باید برم.... دیدم حمامی مزاحمت نشدم عزیزم...صبحونه ات رو کامل بخور و اگه حالت بد بود باهام تماس بگیر....پوزخندی زدم و کاغذ رو پرت کردم روی میز...بیخیال صبحونه شدم....حالا که فرهاد نبود بهترین فرصت بود تا همین الان وسایلم رو جمع کنم و برم.........................دستم رو گذاشتم رو زنگ و با کمی مکث فشار دادم... بعد از چند ثانیه در باز شد .... با دیدن محمودآقا که طبق معمول تو باغچه بود و داشت به گلها میرسید لبخندی زدم و بلند سلام کردم...اول با تعجب به چمدونم نگاه کرد و بعد که به خودش اومد به سمتم دویید...ــ سلام دخترم...بزار کمکت کنم...من میارمش...ــ کیا خونه ان؟ــ فقط خانم هستن دخترم....اقا که صبح زود با عجله رفتن...اقا سامیارم که بیرون هستن...سرم رو تکون دادم و همراه محمود اقا وارد خونه شدم....میدونستم به هرکی نخواد جواب پس بدم باید برای بابا دلیل قانع کننده ای بیارم...اما چی...هنوز نمیدونستم...مامان که منتظرم بود با دیدن چمدون دست محمود اقا نیمه راه ایستاد...محمود اقا هم با دیدن این وضع با گفتن با اجازه چمدون رو برداشت و رفت سمت اتاقم....مامان جلو اومد و بازومو رو گرفت تو دست:ــ سایه؟چی شده عزیزم؟این چمدون چیه؟بغض بدی گلوم رو فشار میداد و راه نفسم رو بسته بود...مامان رو کنار زدم و روی اولین مبل نشستم...ــ یه حرفی بزن دختر؟چی شده؟فرهاد کجاست؟ــ مامان...من برگشتم خونه....با ناباوری نگاهم کرد....ــ منظورت چیه؟ــ یعنی چی که منظورت چیه؟...مامان ما خیلی وقت پیش به همه اعلام کردیم داریم جدا میشیم...ــ ولی قرار بود اول همه راه های درمانی رو امتحان کنید....تو شب واسه شوهرت تولد میگیری فرداش با یه چمدون ولش میکنی و میری...با یاداوری دیشب لبخند محوی روی لبم نشست...خاطره دیشب برام شیرین بود اما دلیل نمیشد بزارم پای عشق و علاقه فرهاد و باهاش بمونم....از نظر من اون هنوزم شقایق رو دوست داشت....بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم...به تنهایی احتیاج داشتم...ــ کجا میری؟ــ میخوام بخوابم مامان...خیلی خسته ام...تموم مدتی که روی تختم دراز کشیده بودم به خودم و فرهاد فکر میکرم....حتی اونقدر اطمینان نداشتم که وقتی میره خونه و میبینه من نیستم دنبالم بگرده.... با سروصداهای پایین فهمیدم سامیار اومده...مطمئن بودم اون تنها کسیه که تو این خونه منو درک میکنه و ازم حمایت میکنه...از پله ها آروم اومدم پایین...سامیار که طبق معمول معرکه گرفته بود و داشت از باغی که برای عروسی در نظر داشتن حرف میزد با دیدن من چشماش رو گرد کرد...از قیافه اش خنده ام گرفت:ــ سایه؟خودتی یا سایه اته؟مشتی به بازوش زدم و روی مبل رویه روش نشستم...ــ مسخره...ــ مامان؟پس چرا نگفتی این وروجکم اینجاست....مامان که هنوز ازم ناراحت بود حرفی نزد که باعث شد سامیار شک کنه:ــ چیزی شده؟یه شکلات از روی میز برداشتم و همون جور که میخوردم جوابشو دادم:ــ نه داداشم چیزی نیست...مامان زیادی شلوغش کرده...مامان با این حرفم عصبانی تر شد:ــ اینکه با یه چمدون پا شدی اومدی چیزی نیست؟سامیار نگاهی به مامان و بعد به من کرد:
ــ قضیه چمدون چیه؟قبل از اینکه دهن باز کنم مامان که داغ دلش تازه شده بود شروع کرد به تعریف کردن:ــ خانم با یه چمدون پا شده اومده میگه میخوام بمونمــ آره سایه؟دیشب که همه چی خوب بود؟چیزی شده؟هر کسی به نحوی من رو یاد دیشب می انداخت....نمیدونم چم شده بود....با خودم لجبازی میکردم یا فرهاد......کلافه نفسی کشیدم و از جا بلند شدم...ــ تو هم که همین سوال و میپرسی سامی....ما داریم جدا میشیم...چه امروز چه یک ماه دیگه...بالاخره که باید برمیگشتم...نگران نباشید تا زمان طلاق یه خونه میگیرم و میریم تا سربارتون نباشم...هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای بابا توی سالن پیچید:ــ اینجا چه خبره؟چی شده؟برگشتم و آروم سلام کردم...میدونستم عکس العمل بابا صد برابر بدتر از مامان هست و خودم رو برای همه چیز آماده کرده بودم...ــ بابا من....راستش....تو چشمای بابا نگاه کردم....نمیشد چیزی ازش فهمید....نفس عمیقی کشیدم و دل وزدم به دریا...ــ بابا من برگشتم خونه...ــ یعنی چی؟شوهرت کجاست؟سامیار که جو رو متشنج دید خواست توضیح بده:ــ بابا سایه...ــ ساکت...خودش توضیح میده...توی دلم غوغایی بود....کاش بابا درکم میکرد...کاش اینقدر که به خودش و منافع کاریش فکر میکرد به دخترشم فکر میکرد....ــ ما...ما که گفته بودیم میخوایم جداشیم...الانم برگشتم خونه تا تکلیف معلوم شه...ــ وسایلتو جمع کن برگرد پیش شوهرت....هروقت طلاقت داد برگرد...با چشمای گرد شده و بهت به بابا نگاه کردم...ــ چی؟ــ همین که گفتمــ ولی بابا....ــ سایه....دلم نمیخواد به خاطر عیب و ایرادای تو هرچی تا امروز زحمت کشیدم حروم بشه...از صدای بلند بابا و بدتر از اون از حرف هایی که زد همه تو بهت بودیم....صدای شکستن قلبم رو واضح شنیدم....اما نباید کم میاوردم...ــ برنمیگردم....من پیش فرهاد برنمیگردم....چرا یکم به جای کار و منافع خودت به دخترت فکر نمیکنی...بس نبود به خاطر کارخونه ات من رو با شرکت مهرآرا معامله کردی....اونقدر عصبی بودم که صدام جیغ مانند شده بود...با تموم شدن حرفم یه طرف صورتم سوخت...به جای اینکه از درد گریه ام شدت بگیره پوزخندی رو لبم نشست...سوزش کنار لبم بهم فهموند زخم شده....با عجله سالن رو ترک کردم و به مامان که صدام میکرد توجهی نکردم....نزدیک در ورودی بودم که سینه به سینه کسی شدم...با دیدن فرهاد که با تعجب به زخم گوشه لبم و دستم که روی صورتم بود خیره شده بود یه قدم رفتم عقب...ــ تو...تو اینجا چی میخوای؟ــ سایه؟چی شده؟این...سریع عقبش زدم و رفتم سمت پله ها و وارد اتاقم شدم و تمام حرصم رو سر در خالی کردم...لبه تخت نشستم و سرم تو دستم گرفتم که در باز شد و فرهاد اومد داخل...ــ سایه؟ــ میشه بری؟میخوام تنها باشم....ــ این کارا یعنی چی....فکر میکردم دیشب...ــ دیشب نه...دیشب رو فراموش کن...هر اتفاقی افتاد اشتباه بود...میفهمی اشتباه...عصبی بودم....از حرفای بابا...که مستقیم تو چشمام زل زد و عیب و ایرادی و که اصلا واقعیت نداشت به روم آورد....با تعجب به قدم بهم نزدیکتر شد...ــ یعنی چی که اشتباه بود؟پشیمونی؟دلم نمیخواست بگم اره...اگه یک کلمه...فقط یک کلمه بهم گفته بود دوستم داره و میخواد باهام بمونه پیشش میموندم....اما حالا....ــ فرهاد....برو....تا زمان طلاق اینجا میمونم...بعدشم یه کاریش میکنم...چند ثانیه موندو بهم خیره شد...شاید باور نداشت بعد از اتفاق دیشب همچین رفتاری باهاش داشته باشم....وقتی دید کاملا جدی هستم رفت و در و بست....قطره های اشکم راه خوشون رو پیدا کردن و گونه ام رو خیس کردن....منم توقع داشتم بهم بگه من دوستت دارم برگرد خونه....بگه دیگه شقایقی وجود نداره....اما رفت و بهم ثابت کرد من فقط وسیله ای برای رفع نیازش بودم....با این فکر تصمیم گرفتم در اولین فرصت با نیما تماس بگیرم و کارای رفتن و طلاق رو پیگیری کنم...سه روز گذشت....این سه روز تمام تلاشم رو کردم تا با بابا رو به رو نشم...تو این سه روز هم ترانه هم ستاره جون به دیدنم امدن و سعی کردن قانعم کنن تا برگردم اما خیالشون رو راحت کردم که این دیگه اخرشه وبر نمیگردم....بهترین خبر این چند روز تماس مهتاب بود که گفت داره کارام رو درست میکنه تا توی بیمارستانی که خودش کار میکنه بتونم دوره ام رو بگذرونم....فقط میموند رفتنم که نیما بهم اطمینان داد کارام رو زود درست میکنه....از دفتر نیما که بیرون اومدم بی خیال دانشگاه شدم و رفتم سمت خونه فرهاد....چون میدونستم این موقع از روز خونه نیست بهترین موقعیت بود تا وسایل باقی مانده رو جمع میکردم...با وارد شدن به خونه دلم گرفت....خودم این بازی رو شروع کرده بودم اما زودتر گرفتارش شدم....اول سرکی به اتاق فرهاد کشیدم...خاطره اون شب دوباره جلوم چشمام ظاهر شد....درو بستم اما تا برگشتم به جسم سفتی خوردم...یه قدم رفتم عقب و با دیدن فرهاد جیغ خفیفی کشیدم...اومد جلو و بازوم رو گرفت:ــ نترس منم...خودمو کشیدم عقب:ــ تو اینجا کار میکنی؟لبخندی زد که بیشتر شبیه پوزخند بود:ــ خوب اینجا خونمه...از اینهمه خنگی خودم خجالت کشیدم اما به روی خودم نیاوردم:ــ منظورم این بود که الان باید شرکت باشی...ــ خوب یه سری پرونده هامو جا گذاشته بودم برگشتم...و همونجوری که میرفت توی اتاق گفت:ــ خوشحالم که برگشتی خونه...اخمی کردم و رفتم توی اتاق:ــ برنگشتم...اومدم بقیه وسایلم رو ببرم...ــ پس تو اتاق من چکار میکردی؟لبخند شیطونی زد و بهم نزدیک شد:ــ نکنه اینجا هم چیزی جا گذاشتی؟با حرص نگاهش کردم:ــ نخیر...برگشتم تا از اتاق برم بیرون اما بازومو گرفت و به سمت خودش بر گردوند و دستاش و دور کمرم حلقه کرد...درست مثل همون شب...ــ ولم کن...چکار میکنی؟نگاهش روی زخم کنار لبم خیره موند و اخمی بین ابروهاش نشست:ــ اونروز کی بهت سیلی زد؟ــ هیچکس....ولم کن...تقلا میکردم تا از بغلش بیام بیرون اما حلقه دستاش محکمتر شد:ــ جواب من این نبود...ــ چکار داری که کی بوده....مگه خودت کم از این بلاها سرم اوردی...با همون اخم تو چشمام خیره شد... ــ رفتم دانشگاه دنبالت ترانه گفت نیومدی؟کجا بودی؟کلافه چشمام رو بستم و باز کردم...ــ خونه...حوصله دانشگاه و نداشتم...حالا میشه برم؟یکدفعه خم شد رو صورتم و روی زخم کنار لبم بوسه نسبتا طولانی ای نشوند....مثل برق گرفته ها سریع هلش دادم عقب...اشک تو چشمام جمع شده بود.... احساس کسی رو داشتم که ازش سواستفاده شده بود...نمیخواستم جلوش ضعیف به نظر بیام اما هر کار کردم نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم...آروم اشکام رو پاک کرد..ــ یعنی بودن با من اینقدر اذیتت میکنه....من فکر میکردم با رضایت خودت بوده....سایه...اگه میدونستم نمیخوای بهت دستم نمیزدم چه برسه به اینکه....منو ببخش...خواهش میکنم....نگاهش رنگ غم گرفته بود.....از حصار دستاش بیرون اومدم و از اتاق رفتم بیرون...دیگه کنترل اشکام دست خودم نبود...بازم اون چیزی رو که میخواستم بشنوم نگفته بود...به کیفم چنگ زدم و از در خونه زدم بیرون...اشکام جلوی دیدم رو گرفته بود و نمیتونستم خوب جلوم رو ببینم.... ماشین رو یه گوشه نگه داشتم و سرم و گذاشتم روی فرمون و صدای گریه ام بلند شد...با صدای مامان از روی صندلی بلند شدم....پالتوم رو برداشتم و بدون اینکه توی آینه نگاه کنم رفتم پایین.... با فکر اینکه امشب فرهاد رو میبینم ضربان قلبم بالا میرفت... بدیش این بود که شقایق خواهر شهریار بود و حضورش توی این عروسی صد در صد... نمیدونم میتونم شقایق و فرهاد رو کنار هم تحمل کنم یا نه.... بابا هنوز ازم ناراحت بود و باهام حرف نمیزد...اما بیشتر از اون من بودم که ازش ناراحت بودم و دلگیر... به همین خاطر تصمیم گرفتم با ماشین خودم به عروسی برم...از ماشین پیاده شدم تا نگهبان ماشین رو جای مناسبی پارک کنه... نمیدونم چرا اما اضطراب شدیدی داشتم... وقتی وارد سالن شدم خدمتکاری پالتوم رو گرفت....چشمام همش دور سالن میگشت... میدونستم دنبال کی میگرده... اما نبود.... با کشیده شدن دستم برگشتم...سامیار بود...ــ دختره دیوونه این چه طرز رانندگیه؟ــ الان که سالمم...ــ مامان نزدیک بود از ترس سکته کنه...همش میگفت الان تصادف میکنه...پوزخندی زدم:ــ نه که خیلی براشون مهمم...دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید:ــ دیوونه ای دیگه...بیا بریم پیش مامان...نگرانته...رسیدیم سر میز مامان اینا... از شانس بدم خانواده مهرآرا هم نشسته بودن اما فرهاد نبود.... با همه سلام کردم و نشستم بین مامان و عاطفه.... مامان خودش رو بهم نزدیکتر کرد:ــ حالت خوبه؟ــ خوبم...ــ سایه...ــ مامان... من خوبم...میبینی که سالمم... مثل بچه ها باهام رفتار نکن...سرم رو برگردوندم و به رو به رو خیره شدم.... با وارد شدن عروس و داماد همه از جا بلند شدن... ترانه مثل فرشته ها شده بود... برای خواهرم از ته دل خوشحال بودم... شهریار و ترانه کنار هم زوج های خوبی شده بودن و به هم میومدن... برای یک لحظه سرم رو به طرف چپ برگردوندم که نگاهم تو نگاه فرهاد قفل شد... اون طرف سالن ایستاده بود...دستاش تو جیبش بود و با اخم همیشگی نگاهم میکرد... چند ثانیه بعد نگاهش رو ازم گرفت که به خودم اومدم و به سمت مخالفش برگشتم... امشب زیادی خوشتیپ شده بود... دوست داشتم مثل همه زن و شوهرهای خوشبخت و عاشق الان کنار هم ایستاده بودیم ولی حیف که این احساس یک طرفه بود.... بوی عطر آشنایی رو از فاصله نزدیک احساس کردم...دوباره برگشتم عقب اما به خاطر فاصله نزدیکی که با من داشت محکم خوردم بهش که اگه کمرم رو نگرفته بود میخوردم زمین... تقریبا تو بغلش بودم...از این همه نزدیکی حرارت بدنم رفته بود بالا...بازوم رو گرفت و سرش رو آورد نزدیک صورتم:ــ میشه امشب هم نقشت رو خوب بازی کنی؟ابروهام در هم گره خورد:ــ چه دلیلی داره؟فشاری به بازوم داد:ــ سایه...خواهش میکنم...از دردی که با بازوم وارد شد صورتم در هم جمع شد...دستم رو گذاشتم روی دستش:ــ آخ...فرهاد دستماخماش باز شد و با تعجب نگاهم کرد...وقتی متوجه شد بیش از اندازه داره بازوم رو فشار میده دستاش شل شد و آروم بازوم رو نوازش کرد:ــ ببخشید...نمیخواستم...حرفش رو ادامه نداد و دوباره با اخم به رو به رو نگاه کرد...خوشحال بودم که آرزوم حداقل برای امشب براورده شد...درسته که باید از قسمت زن و شوهر عاشق و خوشبختش فاکتور میگرفتم ولی همین هم که کنار من ایستاده بود خوب بود...با دیدن شقایق که درست رو به روی ما ایستاده بود و به ما خیره شده بود بدون توجه بهش لبخند پر رنگی زدم و دستم رو دور بازوی فرهاد حلقه کردم و خودم رو بیشتر بهش چسبوندم...اخماش از هم باز شد...دوباره شده بودم همون سایه چند وقت پیش که سعی داشت فرهاد رو عاشق خودش کنه...بعد از مراسم عقد بزن و بکوب و رقص شروع شد...شقایق به معنی واقعی داشت خودش رو هلاک میکرد اون وسط... چیزی که برام عجیب بود رفتار فرهاد نسبت به شقایق بود...امشب اصلا طرفش هم نرفت و همش کنار من بود...دوست داشتم خودم رو امیدوار کنم اما حیف که این خوشی لحظه ای بود...سامیار و فرهاد در حال حرف زدن در مورد کارهای شرکت و کارخونه بودن که آروم با گفتن من میرم دستشویی به فرهاد از سر میز بلند شدم...داشتم آرایشم رو تجدید میکردم که در باز شد و شقایق آمد داخل... کیفم رو برداشتم و خواستم برم بیرون که با دست جلوم رو گرفت و مجبور به ایستادنم کرد...اون پوزخندی که این چند وقت اکثرا روی لباش بود رو داشت...ــ معنی کارات رو نمیفهمم...از یه طرف به هر دری میزنی تا از فرهاد طلاق بگیری از طرف دیگه براش تولد میگیری و سورپرایزش میکنی...خونه رو ترک میکنی و میری اما مدام خودت رو بهش میچسبونی و لبخند تحویلش میدی...تو چی میخوای سایه؟خودم رو کنار کشیدم و بدون اینکه نگاهش کنم به سمت در رفتم:ــ دلیلی نمیبینم از زندگی شخصیم برات حرف بزنمــ فکر میکنی با این کارا بتونی فرهاد رو تحت تاثیر قرار بدی؟خودت خوب میدونی ازدواج شما کاملا غیر واقعی هست و با این کارا واقعی نمیشه...با این حرفش دستم روی دستگیره در ثابت موند...با کمی مکث به سمتش برگشتم و قدمی نزدیک تر شدم:ــ شاید اولش غیر واقعی بود ولی شب تولد واقعی شد...با تعجب به چشمام نگاه کرد...کم کم تعجب صورتش جاش رو به عصبانیت داد:ــ منظورت چیه؟ــ منظورم رو خوب میفهمی...پوزخند پر صدایی زد و گفت:ــ تو پیش خودت چی فکر کردی؟نکنه خیال کردی از روی عشق و علاقه بوده که فرهاد بهت نزدیک شده؟قدمی نزدیک تر شد:ــ نه عزیزم...اینا همش توهماته تو هست.اگه فرهاد دوستت داره پس چرا برای برگشتت به خونه هیچ تلاشی نکرد؟پس چرا سعی نمیکنه از طلاق منصرفت کنه؟پس چرا بیشتر وقتش رو با من میگذرونه؟ تلاشات بی فایده است.اون شب فرهاد فقط از سر نیاز با تو بوده هیچ علاقه ای در کار نیست دختر جون....بیخود خودت رو امیدار نکن...چند ثانیه به چشمام خیره شد و بعد رفت...تمام مدتی که داشت این حرفارو میزد با بهت بهش خیره بودم...از بغض زیاد چونه ام میلرزید اما تمام تلاشم رو میکردم تا قطره ای اشک نریزم... دیگه نمیتونستم بمونم...بدون شک اگه با این وضعیت میرفتم پیش بقیه با دیدن فرهاد خودم رو لو میدادم... از خدمتکار خواستم تا پالتو و شالم رو برام بیاره...شانس آوردم که سرویس بهداشتی طبقه بالاتر از سالن عروسی بود و از همین جا هم به باغ راه داشت...با آخرین سرعتی که میتونستم رفتم سمت ماشینم...از دور صدای آشنایی میشنیدم که اسمم رو صدا میزد اما حتی نخواستم برگردم و صاحب صدا رو ببینم...سوار ماشینم شدم و با سرعت از باغ خارج شدم...حالا دیگه جلوی ریختن اشکام رو نمیگرفتم...حرفای شقایق پشت سر هم توی گوشم تکرار میشد و من فقط میتونستم عصبانیتم رو سر ماشین خالی کنم...صدای آهنگ که توی فضای ماشین پیچید صدای هق هق منم بلند شد:وقتی تو گریه میکنیثانیه شعله ور میشهگر میگیره بال نسیمگلخونه خاکستر میشهوقتی تو گریه میکنیترانه ها بم تر میشنشمعدونیا میترسنوآیینه ها کمتر میشنوقتی تو گریه میکنیابرای دل نازک شبآبی میشن برای توستاره ها میسوزنومثل یه دست رازقیپرپر میشن به پای تووقتی تو گریه میکنیغمگین میشن قناریابد میشه خوندن براشونپروانه ها دلگیر میشننقش و نگار میریزه ازرنگین کمون پراشونوقتی تو گریه میکنیوقتی تو گریه میکنیوقتی تو گریه میکنیوقتی تو گریه میکنیشک میکنم به بودنمپر میشم از خالی شدنگم میشه چیزی ازتنماسیر بی وزنی میشمرها شده تو یک قفسکلافه میشم از خودمخسته میشم از همه کسوقتی تو گریه میکنیابرای دل نازک شبآبی میشن برای توستاره ها میسوزنومثل یه دست رازقیپرپر میشن به پای تووقتی تو گریه میکنیغمگین میشن قناریابد میشه خوندن براشونپروانه ها دلگیر میشننقش و نگار میریزه ازرنگین کمون پراشونوقتی تو گریه میکنیوقتی تو گریه میکنیوقتی تو گریه میکنی (وقتی تو گریه میکنی ــ ابی)آسمون هم به حال من زار میزد... دیگه کنترلی روی رانندگیم نداشتم...فقط و فقط حرفای شقایق و تکرار میکردم و زار میزدم...بارون جاده رو لیز کرده بود و به خاطر گریه دیدم تار شده بود...با دیدن ماشینی که به سرعت از رو به رو میومد به خودم امدم و تو یه حرکت ماشین رو به سمت راست بردم که ماشین محکم به چیزی برخورد کرد و به جلو پرت شدم...آروم سرم رو بالا آوردم...از ترس و شوک دیگه گریه نمیکردم...رد خون رو روی پیشونیم حس میکردم...پاهام حس نداشت...انگار که فلج شده بودم...حتی قدرت فریاد زدن و کمک خواستن رو هم نداشتم...با ضربه های محکمی که به شیشه بقلم خورد نگاهم به اون سمت چرخید...با دیدن فرهاد که داشت محکم به در میکوبید و چیزایی میگفت حس کردم خون توی بدنم به جریان افتاد...دوباره اشکام سرازیر شدن اما هنوز صدام رو پیدا نکرده بودم...سرم گیج میرفت و به شدت درد میکرد...چشمام سیاهی میرفت...آخرین چیزی که یادم موند در بود که با شدت باز شد و فرهاد من رو از ماشین بیرون کشید و صداش رو میشنیدم که فریاد میزد:ــ چشماتو باز نگه دار سایه...بیدار بمون...خواهش میکنم عزیزم الان میریم بیمارستان...................................آروم چشمام رو باز کردم...از سوزش چشمام دوباره بستمشون و محکم فشار دادم...صداهای نا مفهومی میشنیدم...دوباره چشمام رو باز کردم...اینبار دیدم بهتر شده بود و صداها واضح ترــ چشماش رو باز کردــ عزیزم صدامونو میشنوی؟ــ چرا حرف نمیزنه؟مامان و ترانه و سامیار توی اتاق بودن...چشمای عر سه نفرشون قرمز شده بود...انگار که گریه کردن...با صدای گرفته ای که خودم به زور شنیدم گفتم:ــ چی شده؟مامان کنارم نشست و دستم رو گرفت و با بغضی که توی صداش پیدا بود گفت:ــ یادت نمیاد عزیزم؟تصادف کردی...دو روزه که اینجایی...ــ من دو روزه اینجام؟اینبار ترانه اومد جلو:ــ اره عزیزم...دو روزه که بیهوشی...اگه فرهاد دنبالت نیومده بود و نرسونده بودت بیمارستان معلوم نبود کی پیدات میکرد و چی به سرت میومد...با شنیدن اسم فرهاد همه چیز جلو چشمم زنده شد...شقایق و حرفاش... حال خرابم...تصادف و لحظه اخر که فرهاد از ماشین آوردم بیرون ... پس فرهاد بعد از اینکه من رفته بودم دنبالم اومده...سامیار نزدیک شد...چشمای اونم قرمز بود...پیشونیم رو بوسید و با اخم ظاهری گفت:ــ ببین چجوری همه رو ترسوندی وروجک....به ترانه نگاه کردم:ــ ببخش که عروسیت رو خراب کردم...ــ ساکت شو دیوونه...تو از هر چیزی مهم تری...هرچند که فرهاد همون موقع خبر نداد...عروسی تموم شده بود که فهمیدیم تصادف کردی...ــ تا کی باید اینجا باشم؟میخوام برم خونه...مامان فشار خفیفی به دستم داد:ــ اول دکتر باید معاینه ات کنه دخترم...بعد از معاینه دکتر سه روز دیگه بیمارستان موندم... توی این سه روز فرهاد به دیدنم نیومد...روز دوم بعد از مرخص شدنم بود ...گچ دستم کلافه ام کرده بود و به شدت بی حوصله بودم.... تصمیم گرفتم برم توی حیاط و قدم بزنم.... شنل بافتمو برداشتم و رفتم سمت حیاط...دلم بدجور گرفته بود... تو این مدت دیدنم که نیومد هیچ حتی یه زنگ نزد حالمو بپرسه... هوای سرد حالم و بهتر کرده بود... مخصوصا که بارون نم نم میومد...دوباره یاد حرف های شقایق افتادم...حق با اون بود...چشمام و بستم که قطره اشکی روی گونه ام سر خورد....دیگه گریه کردن کافی بود.... غصه خوردن بس بود... آروم اون یه قطره اشک رو پاک کردم و چشمام رو باز کردم.... لعنتی... حالا که میخوام فراموشش کنم تصویرش جلوی چشمام نقش میگیره.... یک بار دیگه چشمام رو یاز و بسته کردم اما تصویر بود... اینبار حرکت کرد و به سمتم اومد تا جایی که احساس کردم تصویر نیست و واقعیته... به خاطر دلگیری این چند روزه اخمام رو در هم کشیدم و با سرعت به سمت خونه برگشتم که با شنیدم اسمم ایستادم:ــ سایه...وایسا...ایستادم اما به سمتش برنگشتم... صدای قدم ها و نزدیکی حضورش رو حس کردم...ــ حالت خوبه؟برگشتم و مستقیم به چشماش زل زدم:ــ خوبم...الانم اگه اجازه بدی میخوام برم استراحت کنم...ــ سایه...من... مجبور شدم به خاطر شرکت چند روز از تهران برم بیرون....ــ لازم نیست چیزی رو توضیح بدی... میبینی که حالم خوبه...ــ اره... خوبه که حالت خوبه... اون شب...ــ چیزی از اون شب یادم نمیاد... نمیخوام هم که یادم بیاد...نیم نگاهی به چهره متعجبش انداختم...ــ من میرم توی اتاقم... میخوام بخوابم...قبل از اینکه برگردم دستش دور بازوی دست سالمم حلقه شد و دوباره مجبور به ایستادن شدم:ــ دلیل رفتارت رو نمیفهمم سایه... چرا اینجوری شدی؟بعد از اون شب...حرفش رو ادامه نداد و عمیق به صورتم خیره شد... طاقت این نگاهش رو نداشتم... سرم رو پایین انداختم و آروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم...ــ از اینجا برو فرهاد...رنگ نگاهش عوض شد... شاید همون چیزی توی نگاهش بود که میخواستم به زبون بیاره... اما بازم سکوت کرد... این سکوت لعنتی برای چی بود.... چرا حرف چشماش رو به زبون نمی آورد.... برگشت و از همون راهی که اومده بود رفت... ایستادم و دوباره نظاره گر رفتنش شدم... با لرزش گوشیم نگاه از در گرفتم و با دیدن اسم نیما بدون مکث جواب دادم:ــ سلام خانم دکتر...ــ سلام...ــ حالت چطوره؟ــ خوبم...ممنون...چیزی شده؟ــ خبرای خوب... کدومشو اول بگم؟کلافه چشمام رو باز و بسته کردم و دوباره به در نگاه کردم:ــ فرقی نمیکنه...ــ خبر اول اینکه کارای رفتنت درست شده... هروقت بخوای میتونی بری اما بازم یه محدودیت زمانی داری...ــ خبر بعدی؟لحظه ای سکوت کرد و گفت:ــ کارای طلاقم داره درست میشه...نهایتا یک هفته دیگه زمان میبره...ــ فرهاد که چیزی نمیفهمه؟ــ نه خیالت راحت باشه... ترتیب همه چیز و دادم... فقط تو دنبال بلیط و بقیه کارای رفتن باشه بقیه اش با من...ــ با... باشه.... اگه کاری نداری...ــ دیگه کاری نیست... روز خوش خانم دکتربدون کلمه ای دیگه تماس رو قطع کردم... ظاهرا همه چیز برای جدا کردن من و فرهاد از هم آماده بود....یک هفته دیگه هم گذشت... نمیتونستم دل تنگیم رو برای یه جفت چشم مغرور و اخمش رو انکار کنم... گچ دستم رو باز کرده بودم و در آخرین تماسی که با مهتاب داشتم بهم گفت برای اومدنم مشکلی نیست... نگاه دوباره ای به بلیط توی دستم انداختم... نمیدونم این بار از شانس خوبم بود یا بدم که درست برای فردای عروسی سامیار و عاطفه بلیط گیرم اومده بود.... برگه های طلاق آماده بود و فقط میموند امضای من و فرهاد که اون رو هم گزاشتم برای اخرین لحظه... فردا شب عروسی سامیار بود و روز بعدش من اینجا رو ترک میکردم... جایی رو که اشتباهی توش عاشق شدم.... در چمدون رو بستم و توی کمدم قایمش کردم و رفتم پیش مامان...این 2 روز اخر باید بیشتر براش وقت بزارم.............................................صدای فین فین ترانه دیگه رو اعصابم بود.... با حرص روی تخت مشت زدم و گفتم:ــ بسه دیگه ترانه... دیوونم کردی...چپ چپ نگاهم کرد:ــ یعنی به خاله هم نمیخوای بگی؟اینجوری که وقتی بفهمه خدای نکرده سکته میکنه...ــ چرا بهش میگم ولی لحظه اخر... اگه مامان بفهمه همه دنیا خبر دار میشن...ــ تو دیوونه ای.... به جای اینکه به خودت و فرهاد فرصت بدی و میدون رو خالی نکنی داری فرار میکنی...ــ میخوای چکار کنم؟بشینم و نگاه کنم که اون ترکم کنه و بره با شقایق؟نمیتونم بمونم و بزارم اینجوری غرورم بشکنه....تو این مدت هیچ تلاشی نکرد... حتی یه نشونه هم نداد که امیدوارم کنه... دستم و تو دست گرفت:ــ خواهری... هنوزم وقت هست بیشتر فکر کن... میترسم پشیمون بشی...لبخندی زدم و اشکاش رو پاک کردم:ــ اگه بمونم و با یکی دیگه ببینمش بیشتر پشیمون میشم... برمیگردم ترانه... قول میدم که برگردم ولی الان رفتنم لازمه... نگاهی به صورتش انداختم و با دیدن آرایش پخش شده اش خنده ام گرفت:ــ تروخدا قیافه اش روببین... پاشو آرایشتو درست کن الان شهریار میاد دنبالمون...برخلاف توی دلم که غوغایی به پا بود سعی داشتم لبخند آرامش بخشی رو لبام بنشونم... کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه بین این آدما بودم.... برای فردا صبح با نیما قرار گذاشتم تا قبل از رفتن برگه های طلاق رو امضا کنم.... فرهاد هنوز نیومده بود و از ترانه شنیدم که شقایق هم نمیاد و همه ترس من این بود که فرهاد الان با شقایق باشه.... اما به خودم دلداری دادم... امشب عروسی خواهرشه مگه میشه نیاد.... میخواستم برای آخرین بار ببینمش حتی اگه شده از دور تا تصویر مردی که از روی نفرت بهش دل باخته بودم رو برای همیشه توی ذهنم ثبت کنم.... حتی تصمیم داشتم آخرای عروسی جوری که کسی متوجه نشه برم خونه فرهاد و یه بار دیگه اونجا رو ببینم.... عاطفه بی نهایت زیبا شده بود.... براشون خوشحال بودم .... عاطفه رو هم مثل خواهرم دوست داشتم.... داشتم با لبخند نگاهشون میکردم که صدای آشنایی کنار گوشم بلند شد:ــ به هم میان...با دیدنش دست و پامو گم کردم اما زود خودمو جمع و جور کردم:ــ آ... آره...به هم میانــ دو ماه چه زود تموم شد....با گیجی به سمتش برگشتم...ــ دو ماه؟عمیق به چشمام زل زد و چیزی نگفت و منم با گیجی بهش خیره موندم.... خیره به تک تک اجزای صورتش بودم.... از کی توی قلبم خونه کرده بود که نفهمیدم.... یعنی واقعا داشتم این مرد رو ترک میکردم؟.... با تک سرفه شهریار به خودم اومدم و متوجه شدم چند دیقه است که به هم خیره شدیم... خودمو عقب تر کشیدم و بی توجه به خنده مرموز شهریار به یه جای دیگه نگاه کردم:ــ ببخشید مزاحم خلوتتون شدما ولی این خانوم من باهات کار داره سایه...قسمت اول حرفش رو نشنیده گرفتم...ــ باشه...میرم پیشش...و بدون حرف دیگه ای رفتم.... هر چی به اخرای مراسم بیشتر نزدیک میشدیم استرس من هم بیشتر میشد.... منتظر فرصتی بودم تا بقیه عروسی رو بپیچونم و برای اخرین بار برم خونه فرهاد.... توی همین فکرا بودم که با کم شدن نور چراغا و اینکه همه رفتن برای رقص فرصت رو مناسب دیدم... پالتوم رو از خدتکار گرفتم و همه چیز رو خلاصه برای ترانه اس ام اس کردم و خواستم که به کسی نگه... حواسم به اطرافم بود تا کسی متوجه رفتنم نشه... مخصوصا فرهاد که نمیخواستم مثل اون شب دوباره دنبالم بیاد.... خوشبختانه هنوز کلید خونه رو داشتم و برای وارد شدن مشکلی نداشتم.... با ورودم به خونه یاد اولین شبی که پا به این خونه گذاشتم افتادم...کاش همه چیز با عشق شروع میشد... در اتاقم رو باز کردم... با دیدن تخت بهم ریخته ام دهنم از تعجب باز موند.... یعنی در نبود من کسی اینجا میخوابیده؟... عکس قاب شده ام توی لباس عروس رو از میز کنار تخت برداشتم و به اون شب فکر کردم... شبی که به اجبار پای سفره عقد نشستم... قاب رو برعکس سر جاش گذاشتم... این اتاق دیگه متعلق به من نبود... از اونجا بیرون اومدم و آروم در اتاق فرهاد و باز کردم... بر خلاف تخت من که به هم ریخته بود تخت فرهاد مرتب بود... انگار که مدت هاست کسی روش نخوابیده... نگاهم یه دور توی اتاق چرخید... خاطرات اون شب برام زنده شد.... شبی که فرهاد علاوه بر قلب و روحم صاحب جسمم هم شده بود... روی تخت نشستم... قطره های اشکی که این روزا مهمون همیشگی چشمام شده بودن ریختن روی گونه هام.... فردا همه چیز تموم میشد... با شنیدن صدای در که باز و بسته شد برای یک لحظه احساس کردم خون رگم منجمد شده... جرئت نداشتم برگردم و ببینم کیه.... اشکام رو پاک کردم وبلند شدم.... به سمت در برگشتم.... فرهاد متعجب داشت نگاهم میکرد... حالتش عجیب بود.... یعنی مسته؟....نمیدونستم چه دلیلی برای حضورم توی خونه اش و مهمتر توی اتاقش بیارم.... این دومین بار بود که مچم و میگرفت... در سکوت نگاهم روی چشماش ثابت بود... یک قدم اومد جلو...ــ تو اینجا چکار میکنی؟آره مست بود.... ــ من.... خوب....انگار دوباره توان حرف زدن رو از دست داده بودم... تا اینکه چیزی به ذهنم رسید...ــ خوب...باید باهات حرف میزدم...چشماش رو ریز کرد . سرش رو تکون داد:ــ خوب؟ــ ام.... میخواستم بگم که باید بریم دنبال کارای طلاق...ساعتش رو از دستش در اورد و پرت کرد روی میز...ــ همین؟ــ آره...ــ باشه...ــ پس من.... دیگه میرمکیفم و برداشتم و رفتم سمت در اما قبل اینکه دستم به دستگیره برسه بازومو کشیدو محکم چسبوندم به در... کیف از دستم افتاد... چشماش عجیب شده بود.... شاید اگه توی این وضعیت نبود ازش نمیترسیدم ولی الان مست بود...ــ چیکار میکنی فرهاد...سرش و برد توی گودی گردنم و آروم بوسید... انرژیم داشت تحلیل میرفت...ــ فرهاد...سرش و بالا آورد و تو چشمام نگاه کرد...ــ ترسیدی؟جوابی ندادم... دوباره اشکام سرازیر شد... این حالتش رو دوست نداشتم... خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد...ــ آدم که از شوهرش نمیترسه...به دنبال این حرف لباش و محکم گذاشت رو لبام... زورم بهش نمیرسید... گریه ام شدیدتر شده بود اما ولم نمیکرد... هرچی بیشتر برای جدا شدن ازش تلاش میکردم بیشتر منو به خودش میچسبوند... با ناخن هام بازوش رو فشار دادم اما بازم تاثیری نداشت... به فکر راه خلاصی بودم که مثل پر از روی زمین بلند شدم و روی تخت پرت شدم.... جای تماس لبش با پوست گردنم و لبم میسوخت و تنها کاری که میتونستم گریه و التماس بود برای اینکه ولم کنه اما فایده ای نداشت..............................................با نور خورشیدی که از پنجره به اتاق تابید به ساعت نگاه کردم... چشمام از گریه زیاد میسوخت.... احساس میکردم تب دارم..... به فرهاد نگاه کردم که خوابیده بود.... دیشب اونقدر مست بود که مطمئن بودم به این زودی ها بیدار نمیشه.... با یاداوری دیشب چشمامو محکم بستم تا تصویر محو بشه اما از ذهنم نمیرفت.... سرم و چند بار تکون دادم و بلند شدم و لباسم رو پوشیدم.... با دیدن خودم توی آینه وحشت کردم....چشمام پف کرده و قرمز شده بود و ارایشم پخش شده بود.... سریع صورتم رو شستم و به اتاق سابقم رفتم.... هنوز چند دست از لباسام اونجا مونده بود.... لباسم رو عوض کردم و قبل از اینکه فرهاد بیدار بشه رفتم بیرون.... هرچند که مطمئن نبودم وقتی بیدار میشه یادش هست دیشب چه ضربه ای به روحم وارد کرد یا نه.... از دفتر نیما بیرون امدم... باید عجله میکردم... وقت زیادی نداشتم.... با بغض تموم برگه های مربوط به طلاق رو امضا کرده بودم..... حالا باید میرفتم خونه... هم اینکه همه چیز رو برای مامان تعریف میکردم هم اینکه چمدونم رو بردارم و برم فرودگاه.... وارد خونه که شدم هیچ کس نبود... همون موقع مهین خانم از آشپزخونه بیرون اومد...ــ سلام مهین خانم.... مامان کجاست؟با دیدن چشمای ورم کردم دهنش باز موند و حرفش رو خورد...ــ مهین خانم پرسیدم مامان کجاست؟ــ تو... تو اتاقشونن...به سرعت به سمت پله ها رفتم و داد زدم:ــ کسی نیاد بالا....دو تا ضربه به در زدم و وارد شدم... مامان که داشت با تلفن حرف میزد با دیدن من مثل مهین خانم حرفش رو قطع کرد و لحظه ای بهم خیره شد تا به خودش اومد:ــ نه... نه... ترانه جون دیگه لازم نیست خودش اومد...میگم بهت زنگ بزنه...و همونطور که به من خیره بود تلفن رو قطع کرد و به سمتم اومد...ــ سایه؟چی... شده؟ این چه وضعیه؟روی مبل گوشه اتاق نشستم و به مامان نگاه کرذم:ــ مامان میشه بشینی...باید برات یه چیزایی رو بگمکنارم نشست و با تعجب نگاهم کرد:ــ دیشب کجا غیبت زد؟ تا صبح خواب به چشمم نیومد... د بگو چی شده دختر...دستاش رو گرفتم و بهش لبخند زدم:ــ مامانم....آروم باش... دیشب... خونه فرهاد بودم....ــ خونه فرهاد؟لبخندی صورتش رو پوشوند:ــ آشتی کردین؟آره؟نگاهم و ازش گرفتم:ــ نه مامان.... باید یه چیزایی رو بهت بگم اما خواهش میکنم سرزنشم نکن... باشه مامان؟دوباره نگرانی صورتش رو پوشوند...ــ چی شده؟لبام و خیس کردم و شروع کردم به تعریف کردن.... از روزی که صدای حرف زدن مامان و بابا رو شنیده بودم... از روز خواستگاری... از میلاد.... از خودم و احساساتم... از فرهاد.... از احساس فرهاد و شقایق به هم.... از همه چیز برای مامان گفتم و در نهایت از تصمیمم برای رفتن... بهش گفتم تا چند ساعت دیگه برای یه مدت ظولانی از اینجا میرم.... تمام مدت مامان آروم گریه کرد و در سکوت به حرفام گوش کرد... با تموم شدن حرفام بهش نگاه کردم و منتظر شدم تا حرفی بزنه... دستش رو یه طرف صورتم گذاشت و با گریه گفت:ــ تو این مدت چی کشیدی... مگه من مادرت نبودم... چرا اینارو الان باید بفهمم...ــ مامان... مامان جونم... نمیتونستم بگم.... ــ یعنی داری میری؟خوب چه دلیلی داره؟ همین جا بمون... من با پدرت حرف میزنم...ــ بابا؟ واقعا فکر میکنی بابا حرفای منو باور کنه... نه مامانه من... بهتره من برم... اینجوری دیگه آسیب نمیبینم... ازت خواهش میکنم بعد از رفتنم نگو که میدونی کجام... نمیخوام کسی بفهمه مخصوصا فرهاد... باشه مامان؟ــ باشه عزیزم... باشه دخترم... ولی تو هم قول بده مواظب خودت باشی و موندنت زیاد طول نکشه باشه؟با بغض بغلش کردم و بوی عطرش رو عمیق نفس کشیدم:ــ قول میدم مامانم... زود برمیگردم... وقتی که فراموش کنم... وقتی که دیگه فرهاد برام مهم نباشه برمیگردم.... به مهین خانم که تند تند اشکاش رو پاک میکرد نگاه کردم و رفتم سمتش و بغلش کردم:ــ تروخدا گریه نکن مهین خانم... بریده بریده گفت:ــ آخه... آخه... کجا میخوای بری دخترم....نگاهش کردم و با گوشه چشم به مامان اشاره کردم:ــ مارو باش که میخوایم مامانمو دست کی بسپاریم... بسه دیگه مهین خانم ....وقتی منظورم و فهمید اشکاش و پاک کرد و سعی کرد دیگه گریه نکنه...ــ نه... نه خیالت راحت دخترم... با خیال راحت بروچشمام و گرد کردم و به زور جلو خنده ام رو گرفتم...
نظرات (۰)