تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


بسیار خوب...هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم...فقط یه سری مدارک هست که حتما باید داشته باشمشون...

پوشه مدارکم رو در آوردم و جلوش گذاشتم:

ــ من چیزایی رو که فکر میکردم با خودم آوردم...اگه چیز دیگه ای هم لازم هست میارم
به مدارک نگاه کرد و چند تاییش رو برداشت تا کارام رو درست کنه...بهم اطمینان داد که به کسی نمیگه و برای درست شدن کارم تو این زمان محدود هر کاری بتونه انجام میده...درست یا غلط نمیدونم اما یه جورایی بهش اعتماد کرده بودم و امیدوار بودم همه چیز همونطور که میخوام پیش میره...
بعد از تعارف کردن قهوه سینی خالی رو روی میز گذاشتم و کنار ترانه نشستم
ــ خوب....دیگه چه خبر؟
عاطفه کمی از قهوه اش رو خورد و گفت:
ــ هیچی دیگه...بعدش زنگ زدم به ترانه تا بیایم دنبال تو با هم بریم...راستی برنامه ات واسه پنجشنبه چیه؟
با تعجب بهش نگاه کردم...مگه پنجشنبه چه خبر بود؟
ــ پنجشنبه؟
ــ آره دیگه...نگو که تولد فرهاد و یادت رفته؟
تازه دوزاریم افتاد که چه خبره...اگه عاطفه میفهمید تولد فرهاد رو نمیدونم خیلی ضایع میشد...
ــ آها....اونو میگی...خوب راستش میخواستم سورپرایزش کنم ولی هنوز چیزی به ذهنم نرسیده
ــ پس باید یه فکری کنیم...تا پنجشنبه چیزی نمونده که
ترانه که تا اون موقع ساکت بود گفت:
ــ من یه فکری دارم...همین جا یه مهمونی ترتیب میدیم دوستا و فامیل ها رو هم دعوت میکنیم...نظرتون چیه؟
من که هنوز از شوک حرفی که زده بودم بیرون نیومده بودم فقط سرمو تکون دادم...نمیدونم این برنامه سورپرایز کردن یه دفعه چجوری اومد سر زبونم!...ــ سایه؟فهمیدی چی گفتم اصلا؟
ــ آ...آره...فکر خوبیه ولی زیاد شلوغ پلوغ نباشه
عاطفه دستاشو بهم زد و گفت:
ــ باید از سامیار و شهریار بخوایم اون روز فرهاد و سرگرم کنن تا ما بتونیم اینجا رو درست کنیم...
من که فقط شنونده بودم...ترانه و عاطفه برای خودشون برنامه ریزی میکردن و هر از گاهی که نظر منو میخواستن فقط سرم رو تکون میدادم... اونا هم که به کلی یادشون رفته بود برای چی اومدن اینجا...از این فکر خنده ام گرفت که ترانه با دیدن خنده ام اخمی کرد و مشتی به بازوم زد:
ــ مرض...چرا میخندی...تولد شوهر جنابعالیه اونوقت خانم پاشو انداخته رو پاش قهوه میخوره ما داریم برنامه ریزی میکنیم...
خنده ام بیشتر شد که عاطفه هم با من زد زیر خنده...از جا بلند شدم و همونطور که میرفتم سمت اتاق گفتم:
ــ انگار یادتون رفته قرار بود بریم واسه لباس شما دوتا...زود باشید بابا...به جای اینکه به فکر عروسی خودشون باشن نشستن واسه تولد شوهر من برنامه ریزی میکنن...
خنده دیگه ای کردم و لباسام رو پوشیدم....تموم طول خرید به فکر هدیه ای بودم که باید برای فرهاد میخریدم....واقعا هیچی به ذهنم نمیرسید و دیگه داشتم از فکر کردن بهش کلافه میشدم که با فکری که یکدفعه به ذهنم رسید لبخندی رو لبم نشست...به عاطفه و ترانه که مشغول دیدن لباس بودن برای شب تولد گفتم کاری دارم و تا لباس ها رو ببینید برمیگردم و رفتم برای خرید چیزی که تو ذهنم بود...
بعد از حساب کردن پول جعبه رو داخل کیفم گذاشتم و از مغازه بیرون اومدم...نزدیک مغازه ای لباس فروشی بودم که دیدم ترانه با عجله ازش بیرون اومد و با دیدن من به حالت اینکه زود برم داره بال بال میزنه...نزدیکش که شدم به سرعت دستم رو گرفت و برد داخل
ــ چی شده؟دستمو کندی ترانه...وایسا ببینم
ــ بیا اینو ببین سایه...جون خودم تا دیدمش یاد تو افتادم گفتم فقط به درد تو میخوره...
با دیدن لباسی که رو به روم بود لبخندی زدم...واقعا قشنگ و شیک بود...به فروشنده که دختری هم سن و سال خودم بود گفتم تا سایزم رو برام بیاره....محو خودم توی آینه بودم...لباس تو تنم خیلی خوب بود اما مشکلش این بود که زیاد باز بود اما نمیتونستم چشم ازش بردارم...رنگ لباس صورتی ملیحی بود...دکلته بود که از تمام قسمت جلوی لباس تا روی کمرم کار شده بود...بلندیش تا یکم بالای زانوم بود....
با ضربه ای که به در خورد چشم از لباس برداشتم و درو باز کردم...ترانه با دیدنم برای اینکه صدای جیغش بلند نشه دستش رو گرفت جلو دهنش و با چشمای بیرون زده اش بهم نگاه کرد...دستو جلو چشمش تکون دادم...
ــ هوووووی....چشات و درویش کن...چه خبرته؟
دستاش رو از رو دهنش برداشت و لبخند پهنی زد:
ــ سایه...جون خودم این لباس رو جلو مجنونم بپوشی لیلی رو یادش میره دیگه فرهاد که چیزی نیست...
اخمام رو تو هم کشیدم و صدام رو آوردم پایین تر:
ــ یواش تر بابا...عاطفه میفهمه
ــ عاطفه رفت لباس پرو کنه اینجا نیست که...ولی خداییش چی شدی
تکونی به سر و گردنم دادم و پشت چشمی نازک کردم:
ــ من هرچی بپوشم بهم میاد چون کلا خوش هیکل و خوش تیپم...
ــ اون که بلههههه...اصلا بیا از فرهاد طلاق بگیر زن خودم شو...
آروم زدم تو سرش...
ــ خاک تو سرت ترانه...بی حیا شدی امروزا...
ــ اینارو ولش کن.... بیا همینو بخر بپوش شاید لازم نشد دیگه طلاق بگیری و بری فرانسه...
ــ من نمیخوام فرهاد به خاطر این چیزا به طرفم کشیده بشه...
چشمکی زدم و لبخند شیطانی زدم:ـ اما همین رو میخرم واسه اینکه یکم بچزونمش...
دستاش رو به هم زد و لبخند پهنی تحویلم داد:
ــ آفرین...تازه داری راه میفتی...
بعد از اینکه لباس رو خریدم برگشتم خونه ... هدیه ای که خریده بودم رو یه جا قایم کردم....تنها نگرانی که داشتم حضور حتمی شقایق توی مهمونی بود...بعد از اون جریان دیگه باهاش رو به رو نشده بودم و حالا نمیدونستم چجوری باید رفتارم رو کنترل میکردم... 

یه دستم رو زدم به کمرم و دستم دیگه ام رو گذاشتم رو پیشونیم....با اینکه عاطفه و ترانه اصرار زیادی داشتن تا برای کمک بهم بیان اما قبول نکردم و خواستم خودم همه کارهارو انجام بدم...خوشبختانه امروز فرهاد تو شرکت زیاد کار داشت و لازم نبود سرگرمش کنیم تا خونه نیاد...لباس هاشو خودم انتخاب کرده بودم و با آژانس فرستادم شرکت....چیزی به اومدن مهمون ها نمونده بود...یک ساعت فرصت آماده شدن داشتم .....
لباسم با اون آرایش کمرنگ و هم رنگ لباسم معرکه شده بود....موهام رو فر کردم و آزاد دورم گذاشتم تا قسمت بالا تنه ام رو بپوشونه.... با صدای زنگ آخرین نگاه رو توآینه انداختم و از اتاق خارج شدم.....با اینکه سعی کرده بودم مهمونی زیاد شلوغ نشه اما بازم تعداد زیاد بود....با صدای چرخش کلید توی در همه ساکت شدن....استرس گرفته بودم....تا حالا اینقدر با فرهاد راحت نبودم که بخوام اینجوری سورپرایزش کنم و براش تولد بگیرم...دستام ناخوداگاه مشت شده بود....اینقدر هول شده بودم که حتی نفهمیدم فرهاد اومده تو....چشمای متعجبش رو دیدم که کم کم جاش رو به خنده داد...با حرکت دست عاطفه که منو به جلو هل داد به خودم اومدم
ــ چرا خشکت زده سایه...برو جلو دیگه
قدم برداشتم و دقیقا جلوش ایستادم....تونستم خودم رو پیدا کنم...با دیدن لباسایی که من انتخاب کرده بودم لبخند رو لبام نشست:
ــ تولدت مبارک...
با یه حرکت من رو کشید طرف خودش و به ثانیه نکشید که تو آغوشش بودم....صدای دست و سوت بقیه بلند شد...نمیدونم داشت نقشش رو بازی میکرد یا واقعی بود اما هرچی که بود برای من دلنشین بود....ازش جدا شدم....حس میکردم از گرمای شدید و هیجان یکدفعه ای گونه هام سرخ شده باشه...با احساس سنگینی نگاهی رو خودم سرم رو چرخوندم...نگاه خیره شقایق به من بود...تو نگاهش خونسردی بود....حسادت نبود....عصبانیت نبود....فقط با خونسردی به من خیره بود...
نگاهم و ازش گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم....ترانه بلافاصله بعد از من اومد داخل...نشست رو صندلی و با لبخندی پهنی که مخصوص خودش بود نگاهم کرد...سرمو تکون دادم
ــ چیه؟چی شده؟
ــ دیدی چجوری بغلت کرد؟

ــ خوب که چی؟باید این کارو میکرد...این همه ادم به ما خیره بودن تا عکس العمل فرهاد و ببینن اگه این کارو نمیکرد که شک میکردن...
لباش اویزون شد و لبخندش رفت...
ــ یعنی میگی جدی نبود؟
فقط نگاهش کردم و جوابی ندادم...
ــ ولی کاش جدی بود...اونوقت تو نمیرفتی...
رو به روش نشستم و دستاش و گرفتم...
ــ ترانه...من در هر صورت میرم...
ــ یعنی حتی اگه فرهاد عاشقت بشه؟
ــ اگه...اگه فرهاد به من احساسی پیدا کنه میاد دنبالم...اگه هم نه که چیزی عوض نمیشه...من تصمیمم جدیه...با وکیلم حرف زدم
چشماش از تعجب گرد شد:
ــ راست میگی؟یعنی تمومه؟
ــ به این زودیا که نه...ولی گفته تمام سعیشو میکنه تا زودتر کارمو درست کنه
ــ دلم برات تنگ میشه...
ــ ترانه...همین فردا که نمیخوام برم....تازه هر وقت که بخوای میتونی بیای پیشم
لبخند تلخی زدو دستامو فشار داد...همون لحظه شهریار وارد شد و با دیدن ما پوفی کرد:
ــ ای بابا...شما اینجایین...مثلا تولده ها اونوقت این دو تا دارن درد و دل میکنن
و اومد سمت ترانه و بلندش کرد:
ــ تو هم بیا سایه...همه دارن میرقصن شما مثل پیرزنا نشستین
چشمکی به ترانه زدم و باشه ای گفتم....بعد از رفتن ترانه و شهریار غذا ها رو چک کردم و از اشپزخونه اومدم بیرون که صدایی باعث شد بایستم...
ــ بیخیال فرهاد...ببین همه حواسشون به خودشونه...بعدم مگه چی میشه با دختر خاله ات برقصی؟
ــ شقایق گفتم تمومش کن...اینجا جاش نیست...نمیخوام بهونه دست کسی بدم
ــ میخواستم یه جشن دو نفره بگیرم...ولی همه برنا مه هام به هم ریخت...به جاش باید قبول کنی با من برقصی...بیا دیگه
جایی که ایستاده بودم پشت ستون بود...خیلی تو دید نبودم...اما میتونستم شقایق و فرهاد و خوب ببینم و صداشون رو بشنوم...شقایق دست فرهاد رو گرفت و رفتن وسط....با اهنگ تو اغوش هم میرقصیدن...از دیدن این صحنه دستم بالا اومد و کنار صورتم روی ستون تکیه اش دادم...مگه من همسر رسمی فرهاد نبودم...مگه اونیکه الان باید اونجا باشه من نیستم...پس چرا یکی دیگه به جای منه....
نزدیک میشم وقتی حواست نیست 
اونقد که مرزی جز لباست نیست
از پشت سر چشماتو می گیرم
بگو کیم که برگشتم بگو وگرنه می میرم
منم اونکه تظاهر کرد نداره دیگه احساسی
شاید واسه همینم هست که دستامو نمی شناسی
منم اونکه ازت دوره ولی قهرش حقیقت نیست
که با تمومه دلتنگیش تولد تو دعوت نیست
احساس میکردم توان نفس کشیدن ندارم.... متوجه نگاه فرهاد شدم که به من افتاد...چند ثانیه از حرکت ایستاد نگاهم رو ازش گرفتم و رفتم توی اتاقم... 
شاید از صورت خستم ، از این لحن غم آلود
بفهمی من کیم امشب ، کجای زندگیت بودم
نمیخواستم بدونی تو چرا به گریه افتادماگر اصرار می کردم تورو از دست می دادم
منم اونکه تظاهر کرد نداره دیگه احساسی
شاید واسه همینم هست که دستامو نمی شناسی
منم اونکه ازت دوره ولی قهرش حقیقت نیست
که با تمومه دلتنگیش تولد تو دعوت نیست
نزدیک میشم وقتی حواست نیست
اونقد که مرزی جز لباست نیست
از پشت سر چشماتو می گیرم
بگو کیم وگرنه می میرم
نزدیک میشم وقتی حواست نیست
اونقد که مرزی جز لباست نیست
از پشت سر چشماتو می گیرم
بگو کیم که برگشتم بگو وگرنه می میرم
چند نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم....این بغض لعنتی چیه که راه نفسم رو بسته.....با باز شدن در چشمام رو باز کردم...ترانه رو که دیدم نفس راحتی کشیدم....اصلا دلم نمیخواست تو این وضعم با فرهاد روبه رو بشم.....با اخم عمیقی که بین ابروهاش بود جلوم وایساد و دستاش رو زد به کمرش:
ــ یعنی چی؟یعنی چی که میره با شقایق میرقصه؟
ــ یواش بابا...چه خبرته همه فهمیدن...
با حرص لبه تخت نشست:
ــ نترس اینقدر سرشون گرمه که کسی نمیفهمه...تو چرا عین ماست وایسادی و هیچ کاری نکردی؟
ــ باید چکار میکردم مثلا؟
ــ خیلی اعصابم خورده سایه...حیف که خواهر شهریاره وگرنه حالشو میگرفتم...
بی توجه به حال داغونم خندیدم و گفتم:ــ نه تروخودا...بیخیال شو...خواهر شوهرتو از الان با خودت بد نکن
آروم زد رو بازوم
ــ کوفت....شانس ما رو ببین.... کی شده خواهر شوهر ما...ای وای...منو باش اومدم تورو صدا کنم خودمم موندم...بیا میخوان کیک رو ببرن...
ــ کاش میتونستم دیگه از اتاق بیرون نیام...
ــ غلط کردی...اونکه باید بره خودشو قایم کنه یکی دیگه است نه تو...پاشو بیا...
لبخند مصنوعی ای رو صورتم نشوندم و رفتم بیرون....همه منتظر بودن برای بریدن کیک....کنار فرهاد ایستادم...اینبارم نگاه شقایق خیره به من بود...نمیدونم چرا احساس میکردم این بار پوزخندی رو لبشه....بعد از کیک نوبت هدیه ها رسید...لحظه آخر که داشتم از اتاق بیرون میومدم برش داشتم تا با خودم بیارمش اما پشیمون شدم و گذاشتمش سر جاش....هر کسی هدیه اش رو داد....هدیه شقایق ادکلن بود....بعد از دادن هدیه اش رو به روی من ایستاد:
ــ سایه جون تو برای فرهاد چی گرفتی؟
نگاهی به ترانه انداختم....دندوناش رو روی هم فشار میداد...لبخندی زدم و سعی کردم مثل خودش خونسرد و با اعتماد به نفس باشم:
ــ متاسفانه هدیه ای که من گرفته بودم تا امروز آماده نشد...واسه همین یکم دیرتر هدیه ام رو میدم...
لبخندش محو شد و سرش رو تکون داد....به فرهاد نگاه نمیکردم....نمیخواستم حتی متوجه دلگیریم بشه...تصمیم داشتم هدیه ام رو بعد از مهمونی بهش بدم....تا آخر مهمونی سعی کردم دیگه با فرهاد رو به رو نشم....انگار که اونم تمایلی نداشت....
آخرین نفراتی که رفتن ترانه و شهریار بودن... درو که بستم و برگشتم تو سالن فرهاد نبود....بیخیالش شدم و تصمیم گرفتم اول جمع و جور کنم.... مشغول جمع اوری بودم که صداش رو از پشت سرم شنیدم:
ــ سایه؟
آروم به طرفش برگشتم و بهش نگاه کردم:
ــ میخواستم ازت تشکر کنم....واقعا سورپرایز شدم
صدای شقایق تو گوشم پیچیدــ میخواستم یه جشن دو نفره بگیرم....ولی همه برنامه هام به هم ریخت...به جاش باید قبول کنی با من برقصی...
پوزخندی زدم و سرم رو تکون دادم و دوباره مشغول شدم که گفت:
ــ من یکم کار دارم...توی اتاقمم...اینارو ول کن فردا با هم جمعشون میکنیم...خسته شدی
بدون اینکه دست از کار بکشم یا نگاهش کنم گفتم:
ــ تو به کارت برس...من خسته نیستم
صداش رو نشنیدم اما سنگینی نگاهش بهم فهموند ایستاده و چند ثانیه بعد صدای در اتاقش نشون داد که رفته....دست از کار کشیدم و روی مبل نشستم....دوباره صحنه رقصش با شقایق جلو چشمام رژه رفت....چرا یاداوری این موضوع اینقدر اذیتم میکرد.... من که از اول میدونستم فرهاد یکی دیگه رو دوست داره پس چرا فکر کردن به این موضوع اینقدر عذابم میداد؟.....
بلند شدم و به اتاقم رفتم...دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم...من میخواستم فرهاد رو عاشق خودم کنم حالا خودمم داشتم گرفتار میشدم....قبل از عوض کردن لباسم یاد هدیه اش افتادم....جعبه کوچک رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم....جلوی در اتاق فرهاد ایستادم....دستم رفت بالا تا در بزنم اما همون موقع در باز شد و فرهاد اومد بیرون....دستم همون بالا مونده بود و چند ثانیه بهش زل زدم....اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم....با صداش به خودم اومدم و دستم رو پایین اوردم:
ــ داشتم میومدم کمکت...تموم شد؟
ــ چی؟
ــ داشتی خونه رو مرتب میکردی...
ــ اها...اره...تموم نشد فردا بقیه اش رو جمع میکنم...
ــ خوب باهام کاری داشتی که اومدی اینجا؟
ــ اره...وقت داری؟
از جلو در کنار رفت تا بتونم برم داخل...لبه تخت نشست و به منم اشاره کرد بشینم...با فاصله ازش نشستم...با اینکه سعی میکردم نشون بدم رفتار امشبش برام مهم نیست اما بازم نمیتونستم عادی باشم....دستم رو بردم جلوش و جعبه رو نشون دادم:
ــ این هدیه تولدته...راستش تنها چیزی بود که چشمم رو گرفت
جعبه رو گرفت و بازش کرد....زنجیر رو تو دستش گرفت و به پلاک الله چند لحظه خیره موند:
ــ برای منه؟
لبخند محوی زدم و سرم رو تکون دادم....
ــ پس چرا همون موقع بهم ندادیش؟
توقع این سوال رو نداشتم...نمیدونستم چی جوابشو بدم....پس سکوت کردم و ترجیح دادم چیزی نگم...زنجیر رو گرفت جلوم و اشاره کرد براش ببندم....اگه نمیبستم که خیلی ضایع بود ممکن بود پیش خودش فکرای دیگه ای کنه....زنجیر رو گرفتم و بهش نزدیکتر شدم...دستم رو دور گردنش حلقه کردم و برای اینکه بهتر ببینم مجبور شدم سرم رو جلو تر ببرم ... از این همه نزدیکی نفسام به شماره افتاده بود....زنجیر رو بستم اما قبل از اینکه ازش جدا بشم دستش دور کمرم حلقه شد و مجبور شدم به همون حالت بمونم.... شوکه شدم و نمیتونستم عکس العملی نشون بدم....بعد از لحظه منو از خودش جدا کرد و بلند شد...به سمت ضبطی که گوشه اتاق بود رفت و روشنش کرد...جلوم ایستاد و دستاش رو جلو آورد....هنوزم توانایی هیچ کاری نداشتم حتی فکر کردن...با صداش انگار از این حالت گیجی بیرون اومدم:
ــ افتخار یه دور رقص با شما رو دارم؟
تا حالا در مقابل خودم اینجوری ندیده بودمش...از اول ازدواج فقط لج و لجبازی ودعوا داشتیم... لبخند کمرنگی زدم و دستش رو گرفتم و بلند شدم....انگار که یک دفعه تمام اتفاقات بد امشب فراموش شدن...شقایق و اون رقص همه و همه از یادم رفتن....صداش اروم کنار گوشم بلند شد و باعث شد لبخندم پر رنگتر بشه:
ــ بازم به خاطر امشب ممنون...هم مهمونی...هم هدیه ات...و اینکه...
یکم منو از خودش جدا کرد....حالا رو به روی هم بودیم ... به چشماش خیره شدم:
ــ واینکه چی؟


ــ لباست خیلی قشنگه اما....
لبخندم رفت و منتظر ادامه جمله اش شدم که با دیدن این حالتم لبخندی زد و گفت:
ــ اما زیادی بازه....دیگه تو این جور مراسم های مختلط اینجوری نپوش...
ته دلم یه جوری شد...به هدفم رسیده بودم...منم همینو میخواستم که با پوشیدن این لباس حساس شدنش رو ببینم....دوباره لبخند رو لبم نشست....

ــ پس کجا بپوشم؟اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و نگاهش رو یک بار توی صورتم چرخوند...دستش اومد بالا و موهام رو زد پشت گوشم...لبخندم از بین رفت و فقط نگاهش کردم که به حرف اومد:
ــ نمیخوام کسی بهت نگاه بد کنه...
انگشتش رو آروم روی گونه ام به حرکت در اورد...
ــ پشیمون شدم....حتی توی مجلس های زنونه هم نپوش...
دستش از روی گونه ام سر خورد و رفت بین موهام...از این همه نزدیکی و تماس دستش حالم دگرگون شده بود...نمیتونستم عقب بکشم...شاید هم نمیخواستم....پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و به موهام چنگ زد...صداش اروم و گرفته بلند شد:
ــ داری چکار میکنی سایه...
حالم داشت بدتر میشد...معلوم بود اونم تو حال خوبی نیست...فقط تونستم اروم اسمش رو بگم:
ــ فرهاد...
ــ هیسسسسسس...هیچی نگو...
نمیدونستم چجوری از این وضعیت خلاص بشم....من فقط میخواستم جوری توی ذهن فرهاد نفوذ کنم که بعد از رفتنم فراموشم نکنه اما اگه اتفاقی بینمون میفتاد....این درست نبود....توی فکر راه فرار بودم که با بوسه اش غافلگیرم کرد....هیچ راه خلاصی نداشتم...فشاری به قفسه سینه اش دادم تا ازم جدا شه اما برعکس منو بیشتر به خودش فشار داد....تموم بدنم بی حس شده بود جوری که اگه منو محکم نگرفته بود بدون شک میفتادم روی زمین.... نمیدونم چقدر گذشت که ازم جدا شد... کمبود نفسم رو با یه نفس عمیق جبران کردم ... اونم نفس هاش بلند شده بود و بهم نگاه میکرد... دستام و بالا اوردم...گذاشتم روی سینه اش و یکم فشار دادم...
ــ فرهاد...این درست نیست...
ــ چی...چی درست نیست؟
ــ همین کارمون...من....
موهام و نوازش کرد و سرش رو نزدیکتر آورد...
ــ دیگه طاقت ندارم....
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم....با صداش دوباره چشمام رو باز کردم:
ــ اجازه میدی....امشب...شوهرت باشم؟
چکار باید میکردم....به آسونی تسلیم میشدم....اگه بعدش پشیمون بشم چی....بی اختیار هر دو دستم بالا اومد و دو طرف صورتش قرار گرفت....نگاهم بین لباش و چشماش در حرکت بود.....میخواستم باز اون باشه که برای بوسیدنم پیش قدم میشه....نگاهم تو چشماش ثابت شد....جوابمو از نگاهم خوند و قبل از اینکه بتونم پشیمون بشم دوباره با بوسه اش غافلگیرم کرد....دستم دور گردنش حلقه شد و فشار دستاش دور کمرم بیشتر شد....یکدفعه صورت شقایق جلو چشمام ظاهر شد....بی اراده ازش جدا شدم اما هنوز کمرم در حصار دستاش بود...پرسشگر بهم چشم دوخت...صدام آروم بلند شد:
ــ پس شقایق چی...
ــ برات مهمه؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم....دوباره لباش رو روی لبام حس کردم و تو یه حرکت من رو از روی زمین بلند کرد.......
...............................
به خاطر نوری که توی صورتم بود چشمام رو باز کردم....هنوز موقعیت خودم رو تشخیص نداده بودم که با دیدن برق حلقه توی دستم دیشب و تموم اتفاقاتش جلوی چشمم ظاهر شد....سریع توی جام نشستم که کمرم تیر کشید اما دردش زیاد نبود....موهام و چنگ زدم و سرم و تو دستام گرفتم...چشمام رو بستم و اروم زمزمه کردم:
ــ من چکار کردم...
با شنیدن صدای دوش آب فهمیدم فرهاد حمامه...ملافه رو به خودم پیچیدم و سریع رفتم به اتاق خودم و هجوم بردم سمت حمام....شیر آب رو باز کردم و زیر دوش ایستادم تا یکم فکرم آزاد بشه....نمیدونستم بعد از این قراره چی بشه....حالا باید چکار میکردم....پشیمون بودم؟....نه پشیمون نبودم....اما سر درگم بودم.....یعنی فرهاد دیشب فقط از سر نیازش با من بود....اگه احساسش نسبت به من تغییر کرده پس چرا تمام مدت دیشب هیچ اشاره ای نکرد....قطره های اشکم توی قطره های آبی که به صورتم میریخت گم شد....شری آب رو بستم....حوله رو به خودم پیچیدم و اومدم بیرون....حتما تا الان فرهادم اومده....نمیدونستم چجوری باهاش روبه رو بشم....
بعد از پوشیدن لباسام آهسته از اتاق بیرون اومدم....وقتی دیدم فرهاد توی سالن نیست نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه....میز صبحانه رو کامل چیده بود و کاغذی وسط میز بود....برداشتم و خوندمش:

زهرا ‌‌‌‌ ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۵۸ ۰ ۰ ۸۰۲ رمان من تو عشق

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی