سرمو تکون دادم و پیاده شدم... ته دلم خوشحال بودم از اینکه ازم خواسته بود درارو قفل کنم...از اینکه نگرانم بود حس خوبی داشتم ... بعد از قفل کردن درا به اتاقم رفتم و لباسمو عوض کردم... بی خوابی زده بود به سرم ... رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...نمیدونستم چی میشه...بعد از طلاق باید چکار میکردم...یه بار دیگه ما با هم فامیل شده بودیم و این رابطه فامیلی باقی میموند... جرقه ای توی ذهنم زده شد ... با صدای در خونه فرصت بیشتر فکر کردن به چیز تازه ای که به ذهنم رسیده بود رو نداشتم...
به ساعت نگاه کردم چند دقیقه از 3 صبح گذشته بود و فرهاد تازه برگشته بود خونه... بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون...چراغا هنوز خاموش بود...با فکر اینکه حتما خسته بوده و برای خواب به اتاقش رفته برگشتم تا به اتاقم برم اما با دیدن جسمی رو مبل به اون سمت رفتم ... با همون لباسا رو مبل افتاده بود و سرش و به پشتی مبل تکیه داده بود و چشماش بسته بود...آروم صداش کردم:
ــ فرهاد؟
وقتی دیدم جوابی نمیده نزدیکتر رفتم و آروم تکونش دادم:
ــ فرهاد...
لای چشماشو باز کرد...قرمز قرمز بود...از این حالتش ناخوداگاه یکم رفتم عقب...صدای آروم . گرفته اش به گوشم خورد:
ــ میشه ... کمک کنی .... برم... اتاقم
ــ تو... تو مستی؟
ــ سایه ... کمک کن
زیر بازوشو گرفتم و کمکش کردم تا اتاق راه بیاد...تو اون وضعیت نمیدونستم چکار کنم...ترجیح دادم فقط کمکش کنم تا کتشو در بیاره ... اولین بار بود فرهاد و اینجور میدیدم...تو این مدت فهمیده بودم ادمی نیست که اهل مشروب باشه ... حتی تو مهمونی ها خیلی کم میخورد اما الان ... چی شده بود به این روزش انداخته بود ... کت و در اوردم و قبل از اینکه بلند شم دستامو گرفت
ــ چکار میکنی فرهاد...
ــ خواهش میکنم... میشه امشب اینجا بمونی...
دستمو از دستش بیرون کشیدم و از جا بلند شدم ... درست نبود دیگه بیشتر از این اونجا بمونم...اما قبل از خارج شدنم لحنش که التماس توش موج میزد وادار به ایستادنم کرد:
ــ خواهش میکنم سایه...
به طرفش برگشتم ... معلوم بود چشماش و به زور باز نگه داشته ... مردد بودم برای موندن ...
ــ تو...الان حالت خوب نیست...بخواب...
ــ سایه...
آب دهنمو قورت دادمو یه قدم نزدیکتر شدم... فرهاد مغرور داشت از من خواهش میکرد برای موندن... این فرهاد همیشگی نبود ... کنار تخت ایستادم و اروم کنارش دراز کشیدم ... دستشو زیر سرم گذاشت و چشماشو که دیگه تاب بیدار موندن نداشت و بست ... از این همه نزدیکی ضربان قلبم تند شده بود ... سرمو یکم بالا گرفتم و به صورتش خیره شدم ...
ــ چی میشد من و تو یه زندگی معمولی داشتیم مثل همه ادمایی که با هم ازدواج میکنن...
نفس عمیقی کشیدم...
ــ چی به روزت اومده فرهاد ... این چند روز اون فرهاد خودخواه همیشگی نیستی...
ــ بعد از رفتن من تو و شقایق .....
حرفمو ادامه ندادم ... خودمم نمیدونستم اون طور که میخوام همه چیز پیش میره یا نه ... چشمامو بستم و با فکر اینکه از فردا باید برم دنبال کارام به خواب رفتم ...
غلطی زدم و چشمامو باز کردم...با دیدن ساعت به سرعت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون...با دیدن فرهاد تو آشپزخونه یاد دیشب افتادم و دلیل دیر بیدار شدنمو فهمیدم...سریع به اتاقم رفتم و گوشیم و برداشتم ... با دیدن زنگای ترانه و پیام هایی که با مهربونی شروع شده بود و به فحش و تهدید رسیده بود لبخندی زدم و شمارشو گرفتم
ــ حرف نزن...سایه یک کلمه هم حرف نزن که هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم
خنده بلندی کردم و ساکت شدم
ــ کدوم گوری بودی؟ ها؟
ــ اولا سلام ... دوما خواب بودم
ــ دیشب چه غلطی میکردی که تا این موقع خواب بودی؟ــ واسه بچه خوب نیست بدونه ...
و خنده بلندی کردم
ــ عه؟ که واسه بچه خوب نیست ... منم چیزی که میخواستم بهت بگم رو دیگه نمیگم
ــ نگو ... اخرش که کم میاری و خودت میای بهم میگی
ــ پرو...حالا که اینجوره بمیرمم نمیگم
و گوشی رو قطع کرد ... میدونستم که نمیتونه طاقت بیاره و بالاخره بهم میگه ... لباسمو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم... فرهاد با دیدن لبخندی زد که کم پیش میومد رو صورتش ببینم ... سلام کردم و به میز صبحونه اشاره کردم:
ــ چه خبره؟ عجب میزی ...
ــ واسه تشکره
همانطور که میشنستم پرسشگر نگاهش کردم:
ــ تشکر؟
ــ به خاطر اینکه دیشب تنهام نزاشتی
لبخندی زدم و سرمو زیر انداختم و خودم و با چایی مشغول کردم ... سوالی که تو ذهنم بود از حال بد دیشبش بود اما نمیدونستم بپرسم یا نه ... بیخیال سوالم شدم و برای از بین بردن سکوت بینمون حرف ازدواج سامیار و عاطفه رو پیش کشیدم:
ــ تکلیف سامی و عاطفه هم که مشخص شد... باید از همین امروز برم دنبال لباس
با تعجب سرشو بالا اورد و نگاهم کرد
ــ از الان؟
ــ اره دیگه ... تازه تو هم باید از همین الان به فکر باشی مگه چقدر دیگه مونده!یک ماه زود تموم میشه... تازه باید دنبال کارای خودمونم باشیم ...
ــ چه کاری؟
چند ثانیه نگاهش کردم و اروم گفتم:
ــ طلاق دیگه...
رنگ نگاهش عوض شد ...
ــ سایه ... میشه... یه خواهشی ازت کنم؟
این چش شده بود ... از دیشب تا حالا همش داشت از من خواهش میکرد
ــ چی؟
ــ تا عروسی سامی و عاطفه صبر کن...نمیخوام موضوع طلاق ما خوشی این عروسی رو به دهن بقیه زهر کنه ... تازه شاید یه عروسی دیگه هم در راه باشه
ــ کی؟
ــ ترانه و شهریار
دهنم اندازه دهان اسب ابی باز شد
ــ چی؟
ــ تو خبر نداشتی؟
ــ پس ترانه اینو میخواست بگه ولی نگفت...
ــ من فکر میکردم میدونی
ــ دارم برات ترانه خانم
از این عصبانیتم خنده ای کرد و سرشو تکون داد...
ــ اااااا .... چطور تونست به من نگه ...
ــ حالا که چیزی نشده ... تازه هنوز چیزی قطعی نیست
ــ ای ترانه مارمولک ...
خنده بلنتری کرد و سرش و عقب برد...به حالت اعتراض اسمشو صدا زدم
ــ فرهاد
ــ جانم...از این کلمه ناگهانی هر دو لحظه ای شوکه بودیم و به هم نگاه کردیم...من زودتر به خودم اومدم...
ــ چیزه ... میگم ... باشه...قضیه طلاق و میزاریم برای بعد از عروسی
از جا بلند شدم تا اشپزخونه رو ترک کنم که با صداش ایستادم
ــ سایه؟
برگشتم و منتظر شدم تا ادامه بده
ــ اگه برای خرید میخوای بری ... منم همراهت میام
با گیجی بهش نگاه کردم
ــ مگه امروز شرکت نمیری؟
ــ حواست کجاست خانم حواس پرت ... امروز تعطیله
بلند شد و اومد سمتم و از کنارم که گذشت گفت:
ــ پس تا من یه دوش میگیرم تو هم آماده شو...
همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد و با گفتن من درو باز میکنم به سمت در رفتم... در و که باز کردم با دیدن شقایق حرف زدن یادم رفت و فقط نگاهش کردم
ــ میتونم بیام تو؟
ــ آ ... آره ...
از جلو در کنار رفتم و اومد تو... یه نگاهی به کل خونه انداخت ... انگار که بار اوله میاد اینجا ...
با اشاره دستم رو اولین مبل نشست
ــ فرهاد خونه نیست؟
ــ فرهاد ...
ــ بهتر که نیست ... اینجوری راحتریم
ــ راحتریم؟ برای چی؟
ــ برای اینکه اومدم به خاطر این فداکاریت ازت تشکر کنم
حرفاش برام گنگ بود ... گیجم کرده بود
ــ چه فداکاری ای؟
ــ اینکه میخوای به خاطر من و فرهاد ازش جداشی
ــ متوجه نمیشم....کی همچین حرفی زده؟
چند لحظه نگاهم کرد و ادامه داد:
ــ قضیه بچه دار نشدن...من میدونم که دروغه و فقط برای جدا شدن از فرهاد اینو گفتی
از جا بلند شدم و یه قدم بهش نزدیک شدم و در حالی که سعی میکردم صدام بالا نره بهش گفتم
ــ نیازی به تشکر نیست....این کارو به خاطر خودم میکنم نه شما....
با قدم های بلند از جلو چشمای پر از تعجب شقایق رد شدم و خودمو به اتاقم رسوندم...رو تخت نشستم و سعی کردم لرزشی که از عصبانیت به داشتم و کنترل کنم .... حس ادمی و داشتم که تحقیر شده بود... دندونام از فشار زیادی که بهشون وارد شده بود درد میکرد...دو قطره اشکی رو که اروم رو گونه ام ریخت محکم پاک کردم و سعی کردم اروم باشم .... با تقه ای که به در خورد و صدای فرهاد بلند شدم
ــ سایه؟آماده ای؟
نفس عمیقی کشیدم تا صدام بغض دار نباشه
ــ میشه یه روز دیگه بریم؟...الان زیاد حوصله ندارم
چند ثانیه صدایی ازش نیومد ...
ــ چیزی شده؟ تو که میخواستی بری...
دستامو مشت کردم و حرفش و قطع کردم
ــ آره میخواستم برم اما دیدم حوصله اشو ندارم
ــ باشه ... هرجور راحتی
حالا برای فکری که از دیشب به ذهنم رسیده بود مصمم تر شده بودم...اما اول باید یه وکیل خوب پیدا میکردم...دست به سینه نشستم و با اخم کمرنگی به ترانه نگاه کردم...چشماشو چرخوندو دستش رو تکون داد و گفت:
ــ خوب حالا قهر نکن دیگه
وقتی دید جوابی ندادم لبخند دندون نمایی زد که خنده ام گرفت با اینکه سعی کردم جلوی خودمو بگیم اما موفق نشدم پنهانش کنم....وقتی خنده ام رو دید دستاش رو محکم به هم کوبید:
ــ خندیدی....دیدی خندیدی...آشتی؟
ــ دیوونه...بار اخرت باشه ازم این چیزا رو پنهون میکنیا
ــ من غلط کنم...
نفس عمیقی کشیدم و بدون حرف به ترانه چشم دوختم...نمیدونستم موضوع رو چجوری بهش بگم...وقتی حالت من رو دید سرش رو تکون داد که چی شده
ــ ترانه؟باید یه چیزی بهت بگم...ولی...وای به حالت اگه جیغ و داد راه بندازی
به صندلی تکیه داد و قیافه جدی ای به خودش گرفت
ــ باز چه گندی زدی؟
ــ اااا....ترانه...قرار شد پشتم باشی
ــ باشه بابا...بگو ببینم باز چی تو کلته...
ــ من...من میخوام برم
ــ بری؟کجا؟
ــ ام...فرانسه
چشماش گرد شد و خودشو کشید جلو
ــ کجا؟
ــ فرانسه....فرانسه....تا حالا اسمشو نشنیدی؟
ــ خودتو مسخره کن...میخوای بری چکار؟
ــ زندگی کنم...
ــ سایه....چی میگی؟
ــ چرا گیج میزنی بابا...میخوام بعد از طلاق برم اونجا...
ــ خوب...خوب من باید چکار کنم؟
ــ دنبال یه وکیل خوبم...هم اینکه کارام و زود درست کنه برای رفتن هم برای طلاق
ــ پس جدی هستی...مطمئنی میخوای بری؟
ــ مطمئنم
ــ شهریار یه دوستی داره که وکیله
ــ نه...نمیخوام کسی بفهمه...تا وقت رفتنم کسی نباید بدونه
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ شهریار میدونه...
ــ چی؟
ــ میدونه که بین شما چیزی نیست...نظورم اینه که...
ــ از کجا میدونه؟
ــ ام...خوب مثل اینکه شقایق خواهرشه ها....
دستامو محکم کوبیدم به هم که چشمای ترانه گشاد شد
ــ لعنتی...
ــ چت شد؟ خوب خودت که میدونستی شقایق از همه چیز با خبره
ــ پس واقعا دیگه نباید بفهمه....نمیخوام به گوش شقایق برسه
ــ باشه عزیزم چیزی بهش نمیگم....
دستامو گرفت تو دست و سعی کرد آرومم کنه...اما خیلی وقت بود رنگ آرامش و ندیده بودم...به محض رسیدن به خونه تصمیم گرفتم به مهتاب زنگ بزنم....مهتاب دختر دوست صمیمی بابا بود...تا قبل از رفتنش از ایران همیشه با من و ترانه بود اما ترجیح داد برای ادامه تحصیل به فرانسه بره....میدونستم وقتی همه چیزو براش تعریف کنم کمکم هر جور باشه کمکم میکنه...شنیده بودم که تو یکی از بیمارستانها مشغول کار شده...با توجه به سابقه تحصیلی خوبی که داشتم مطمئن بودم میتونم تو یکی از بیمارستانها دورمو بگذرونم....بعد ار صحبت کردن با مهتاب خیالم رو راحت کرد هر کار بتونه برام انجام میده و قرار شد در اولین فرصت مدارکم رو براش بفرستم...
شب فرهاد زودتر از همیشه اومد خونه... بعد از روزی که شقایق اومد پیشم با فرهادم سرسنگین بودم و خودشم این رو فهمیده بود اما برای فهمیدنش تلاشی نمیکرد یا شاید هم همه چیز رو میدونست ... برای خواب آماده شده بودم که ضربه ای به در خود...لباس خوابم بلوز و شلوارکی بود که روش عکس های قلب داشت...درست مثل بچه ها شده بودم...مخصوصا که موهام باز بود....وقتی از مناسب بودن لباسام مطمئن شدم در و باز کردم...فرهاد که دستش رو بالا برده بود تا دوباره در بزنه با باز شدن در دستش چند لحظه دستش بالا موند و چشماش تو چشمم ثابت موند...منم همین رو میخواستم...در حقیقت قدم اولم این بود که فرهاد رو عاشق کنم و قدم دوم اینکه برم...نمیدونم...شاید زیادی خودخواهی بود این کارم ولی باخودم عهد کرده بودم این کارو انجام بدم...دستش آروم پایین اومد و تکه ای از موهام رو تو دستش گرفت...
ــ مثل بچه ها شدی...
موهام رو از دستش در اوردم و بردم پشت گوشم و در حالی که سعی میکردم بهش نگاه نکنم گفتم:
ــ کاری داشتی؟
ــ فردا شب یه مهمونی دعوتیم....در حقیقت یه مهمونی کاریه اما همه با خانواده هاشون میان...
ــ واقعا؟ اما میشه من نباشم؟
ــ نه...تو از طرف پدرت به عنوان دخترش و از طرف خانواده ما به عنوان عروسشون باید حتما باشی...
سرم رو تکون دادم
ــ باشه...اگه کار دیگه ای نداری من بخوابم؟
ــ نه....شب بخیر
خواستم درو ببندم که باز صدام کرد...برگشتم و منتظر شدم تا حرفش رو بزنه...
ــ هیچی....خوب بخوابی...
درو بستم و لبخند زدم...امیدوار بودم بتونم رو فرهاد تاثیر بزارم....به هر حال اون یه مرد بود...دختری رو تو خونه اش داشت که زنش بود اما نمیتونست بهش نزدیک بشه...نمیخواستم با ترفند های زنونه اونو بکشم سمت خودم میخواستم به خاطر خودم به طرفم بیاد....مهمونی فردا شب هم میتونست تا حدودی بهم کمک کنه...مخصوصا اینکه این مهمونی مربوط به شرکت و کارخونه بود و میدونستم که شقایق نیست....
راس ساعت 7 شب آماده بودم...اینبار تو پوشیدن لباس زیاده روی نکردم...نمیخواستم اتفاقات تولد عاطفه دوباره تکرار بشه... لباسم صورمه ای ساده بود...بلندیش تا زانوم میرسید و قسمت کمرش کار شده بود...در کل ساده و شیک بود...برای امشب مناسب بود ... کفش های همرنگ لباسم رو پوشیدم و مناسب باهاش آرایش ملیحی داشتم...موهامو بالای سرم شل جمع کردم....از همه چیز ظاهرم امشب راضی بودم فقط میموند رفتارم که اونو هم باید کنترل میکردم... نباید مثل همیشه که در برابر فرهاد گستاخ بودم رفتار میکردم ....
دیگه هوا سرد شده بود....پالتومو برداشتم و از اتاق خارج شدم...فرهاد آماده منتظرم بود...با دیدنش لبخندی زدم...دیگه سرد بودن بس بود امشب باید خوب رفتار میکردم....هرچند که با دیدن لبخندم تعجب رو تو چشماش دیدم... بعد از یک ساعتی که تو راه بودیم بالاخره رسیدیم ... مهمونی تو ویلای شخصی بود که به تازگی شراکتش رو با کارخونه بابا شروع کرده بود....با دیدن دست فرهاد که به سمتم دراز شده بود دستمو دور بازوش حلقه کردم و قدمهام و به سمت ویلا برداشتم...
اکثر مهمون ها اومده بودن....با دیدن مامان اینا که همه پیش هم نشسته بودن رفتیم سمتشون...این وسط فرهاد با چند نفری سلام کرد که چون من نمیشناختمشون به تکون دادن سرم و یه لبخند اکتفا میکردم...
عاطفه و سامیار هم بودن...با دیدنشون لبخندم پر رنگتر شد.... به هم میومدن...علاوه بر اون عشق رو نگاه هر دو میدیدم...با صدای مامان به خودم اومدم و چشم بهش دوختم...تو چشماش نگرانی به وضوح دیده میشد...
ــ حالت خوبه عزیزم؟
لبخندی زدم تا شاید از نگرانی تو چشماش که علتش رو میدونستم کم بشه...
ــ خوبم مامان جون...خوبم
نم اشک تو چشماش قلبم رو لرزوند
ــ مامان؟حالت خوبه؟چی شده؟
دستمو تو دست گرفت...با بغضی که سعی میکرد کنترلش کنه...مامان زن محکمی بود...تو کنترل کردن احساساتش قوی بود...درست برعکس من...من که با کوچکترین اتفاقی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم و آروم باشم...
ــ دلم خونه....اینکه میبینم به خاطر بچه مجبوری زندیگیتو...
ــ مامان...خواهش میکنم...ما قبلا در موردش حرف زدیم...تازه اینجا هم جاش نیست که بخوایم دوباره بحث کنیم...من و فرهاد تصمیممون رو گرفتیم ... منتظریم تا عروسی عاطفه و سامیار و ترانه و شهریار تموم شه اونوقت برای طلاق اقدام کنیم...
با تموم شدن حرفم از جا بلند شدم ... به هوای تازه احتیاج داشتم...بیرون سرد بود اما حوصله اینکه به خدمتکار بگم برام پالتوم رو بیاره نداشتم... با اینکه سرما تا مغز استخونمو میسوزوند ولی به این هوا احتیاج داشتم .... بازم مردد بودم...به خاطر تصمیمی که داشتم شاید عذاب وجدانم بود که قلقلکم میداد... ترس دیگه ام از این بود که تو این راه خودمم گرفتار بشم و دلمو ببازم...نفس عمیقی کشیدم و تکیه ام رو به درخت دادم و به استخر خالی وسط باغ خیره شدم... با صدایی که از پشت سرم شنیدم به عقب برگشتم
ــ هوای مناسبی برای فکر کردن نیست...
با دیدن پسری شاید هم سن و سال سامیار تکیه ام رو از درخت برداشتم
ــ درسته ولی هوای داخل یکم برام سنگین بود
منتظر بودم تا راهشو بکشه و بره اما ظاهرا قصدش رو نداشت
ــ ببخشید...من خودم رو معرفی نکردم...نیما هستم...شما هم باید همسر فرهاد باشید...درسته؟
ــ موهای جلوم رو که امده بود تو صورتم کنار زدم
ــ بله...درسته
ــ زیاد با هم آشنا نیستیم ولی دیدم که با هم اومدین داخل حدس زدم شما باید همسرش باشید
حرفی نزدم و در جوابش فقط لبخند نصفه و نیمه ای تحویل داد...حضورم اونجا دیگه درست نبود...میدونستم فرهاد اگه ببینه باز برای آبرو و ترس از حرف مردم جنجال به پا میکنه و من اینو نمیخواستم...قدمی به عقب برداشتم
ــ ببخشید مثل اینکه واقعا سرده...بهتره من برم داخل
سری تکون داد و لبخندی زد...عقب گرد کردم اما قبل از اینکه قدمی بردارم باز با صداش مجبور به ایستادن شدم
ــ راستی...
برگشتم و منتظر شدم تا ادامه حرفش رو بزنه...
ــ این کارت منه... شغلم جوری هست که هر کسی ممکنه احتیاج پیدا کنه...پس...اگه لازمتون شد خوشحال میشم کمکتون کنم...
دستمو جلو بردم و کارت و گرفتم: (نیما سرمدی...وکیل پایه یک دادگستری...)
اولین جرقه تو ذهنم زده شد.... شاید این پسر که هنوز نیدونستم کیه و کارش با فرهاد و پدرم چیه با حرفه اش بتونه من رو به چیزی که میخوام برسونه...
زیر لب تشکری کردم و به ویلا برگشتم... تقریبا اکثر زوج ها وسط بودن و با آهنگی که پخش میشد میرقصیدن...چشمام رو یه دور دور سالن چرخاندم تا فرهاد رو پیدا کنم اما ندیدمش...به میز کنارم نزدیک شدم و یه لیوان آب آلبالو برداشتم و به زوج هایی که میرقصیدن خیره شدم... این آهنگ رو خیلی دوست داشتم.... ناخوداگاه لبخندی رو لبم نشست
معلومه که من عاشقت هستم
معلومه که من دل به تو بستم
معلومه نگاه آشناتو
من چه عاشقونه میپرستم
با دستی که بازوم رو گرفت سرمو چرخوندم...سامیار با یه لبخند پهن کنارم ایستاده بود
ــ بیا جوجو...بیا اینقدر با حسرت خیره نشو به این آدما
و همینطور که حرف میزد منو برد وسط
ــ افتخار دارم با آبجی کوچولوم برقصم؟
خندیدم و دستم و تو دستش گذاشتم و باهاش همراه شدم
معلومه بهت جونمو میدم
این روزا شدی تنها امیدمعاشق شدم از همون شبی که
چشمای سایه تو رو دیدم
سرمو به گوشش نزدیکتر کردم
ــ برو با زن خودت برقص
ــ میخوام اول با خواهرم برقصم...مشکلیه؟
خندیدم و دوباره برای پیدا کردن فرهاد چشمام رو اطراف سالن چرخاندم
دلم خورده به نامت
قد دنیا میخوامت
شدی دارو ندارم
تنهات نمیزارم
با یه چرخش صورتم به طرف دیگه سالن چرخید و نگاهم ستقیم رو فرهاد که ایستاده بود و با ژست همیشگی دستش تو جیبش بود خیره موند...چرا احساس میکردم اخم کرده؟...
تو عشق منی همه کسه من
معلومه شدی هم نفس من
چشات عاشقی رو یاد من داد
قلبم عاشقونه تو رو میخواد
نگاهش به من بود...اما اون اخم که از حالت همیشگیش غلیظ تر شده بود چرا رو صورتش بود...
دلم خورده به نامت
قد دنیا میخوامت
شدی دار و ندارم
تنهات نمیزارم
سرش رو چرخوند و از اونجا رفت .... انگار که تو جمعیت گم شد چون دیگه ندیدمش
تو عشق منی همه کسه من
معلومه شدی هم نفس من
چشات عاشقی رو یاد من داد
قلبم عاشقونه تو رو میخواد
دلم خورده به نامت
قد دنیا میخوامت
شدی دار و ندارم
تنهات نمیزارم
معلومه که من عاشقت هستم ( معلومه از علی مرشدی)
با تموم شدن آهنگ به سامیار چشمکی زدم و گفتم:
ــ بدو برو که الان عاطفه...
قبل از اینکه جمله ام رو تموم کنم نور سالن کم شد و با یه حرکت ناگهانی از بغل سامیار در اومدم و دستای دیگه ای دور کمرم حلقه شد و منو به خودش فشار داد...آهنگ شروع شده بود و دوباره همه زوج ها در حال رقص بود...
تو هر نفس که میخوام
بگم که خیلی تنهام
تو قطره های اشکام
چشام تو رو می بینه
تو اوج عشق و احساس
دلم که خیلی تنهاس
وقتی که یادت اینجاست
چشام تو رو می بینه
چشام تو رو می بینه
هر طرف که میرم
چشام تو رو می بینه
از دلم شنیدمعاشق شدن همینه
وای اگه نباشی
بدون تو می میرم
من دوباره میخوام
که از تو جون بگیرم
بوی عطر همیشگیش تو دماغم پیچید... هنوز تو شوک بودم و نمیتونستم تکون بخورم... در حقیقت فرهاد بود که منو با خودش آروم تکون میداد...
تو اون چشای مهربون
کنار خاطراتمون
هر جا دلم میگه بمون
چشام تو رو می بینه
یاد تو همراه منه
این خود عاشق شدنه
هر شب که بارون میزنه
چشام تو رو می بینه
چشام تو رو می بینه
هر طرف که میرم
چشام تو رو می بینه
از دلم شنیدم
عاشق شدن همینه
وای اگه نباشی
بدون تو می میرم
من دوباره میخوام
که از تو جون بگیرم
صداش آروم کنار گوشم بلند شد:
ــ نیما بهت چی میگفت؟
سعی کردم ازش فاصله بگیرم اما فشار دستاش بیشتر شد و نتونستم تکون بخورم
ــ نیما؟
ــ خودتو به اون راه نزن...دیدم داشتین با هم حرف میزدین
ــ چیزی نگفت.... فقط خودشو معرفی کرد
ــ واقعا؟چه جالب...
تعجب کردم....یعنی وقتی رفتم تو حیاط فرهاد دنبالم اومده؟....
ــ تو از کجا ما رو دیدی؟
دستش نوازش گونه رو کمرم به حرکت در اومد و جوابی نداد
تو هر نفس که میخوام
بگم که خیلی تنهام
تو قطره های اشکام
چشام تو رو می بینه
تو اوج عشق و احساس
دلم که خیلی تنهاس
وقتی که یادت اینجاست
چشام تو رو می بینه
چشام تو رو می بینه
هر طرف که میرم
چشام تو رو می بینه
از دلم شنیدم
عاشق شدن همینه
وای اگه نباشی
بدون تو می میرم
من دوباره میخوام
که از تو جون بگیرم
با تموم شدن آهنگ تونستم ازش فاصله بگیرم اما دستش رو از دور کمرم بر نداشت... چند ثانیه تو چشمام خیره شد و گفت:
ــ از نیما فاصله بگیر.... زیاد بهش رو ندهمتعجب از حرفی که زده بود داشتم نگاهش میکردم که انگشتاش بین انگشتام قفل شد و من رو دنبال خودش کشوند... نمیدونستم دیده که من اون کارت رو از نیما گرفتم یا نه چون قصد داشتم برای کارام ازش کمک بگیرم...اما منظورش از اینکه گفت از نیما فاصله بگیر چی بود؟....
....................................
بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیم گرفتم برای کمک گرفتن پیش نیما برم... هنوزم نمیدونستم دلیل اینکه فرهاد گفت ازش دور بمونم چیه اما فرهاد که قرار نبود چیزی بدونه پس تصمیم گرفتم که برم....
تمام مدارکی که فکر میکردم لازمه با خودم آورده بودم...با صدای زنی که شماره طبقه رو اعلام کرد و در آسانسور که باز شد بیرون رفتم....به سمت دری که کنارش اسم نیما سرمدی قرار داشت حرکت کردم... دختر جوونی پشت میز نشسته بود و اینقدر محو صفحه مانیتور روبه روش شده بود که متوجه حضور من نشد...
ــ ببخشید خانم؟
با صدای من سرش رو بالا آورد و با چشمای سبزش چند لحظه بهم خیره موند تا اینکه به خودش اومد
ــ بفرمایید
ــ میخواستم آقای سرمدی رو ببینم
اخم ظریفی کرد و گفت:
ــ وقت قبلی داشتید؟
ــ نه....خوب راستش یکدفعه ای تصمیم گرفتم بیام...
ــ الان که کسی داخله...اگه بعدش وقت داشتن میفرسمتون داخل
سری تکون دادم و به سمت ردیف صندلی های کنار دیوار حرکت کردم
ــ باشه...منتظر میمونم
اخم دختر پرنگ تر شد و دوباره به صفحه مقابلش خیره شد... از اضطرابم کم شده بود...امیدوار بودم نیما بدون اینکه کسی بفهمه بتونه کمکم کنه...نیم ساعت از وقتی رسیده بودم گذشته بود و هنوز طرفی که داخل اتاق بود کارش تموم نشده بود....هر از گاهی منشی سرش رو بالا می اورد و به من نگاه میکرد...همون موقع در باز شد و مردی میان سال از اتاق خارج شد...منشی با لبخندی از جا بلند شد و با مرد خداحافظی کرد...پس این دختر لبخند زدن هم بلد بود.... بعد از رفتن مرد تلفن رو برداشت به نیما اطلاع داد خانمی اومده و میخواد شما رو ببینه...بعد از پرسیدن اسم و فامیلم نمیدونم چی به دختر گفت که هول شد و به من گفت برم داخل...ضربه ای به در زدم اما قبل از باز کردن در لحظه ای شک کردم...اگه کارم درست نباشه چی...دل رو به دریا زدم و در و باز کردم...به محض ورودم نیما از جا بلند شد و با خوش رویی به استقبالم اومد...با اشاره دستش رو مبل های راحتی که جلو میزش چیده شده بود نشستم...
ــ خیلی خوش اومدید...چه افتخاری...
لبخند نصفه و نیمه ای زدم و خودم رو آماده کردم تا دلیل اومدنم رو بگم...
ــ راستش....آقای سرمدی...
ــ نیما صدام کنید....غریبه که نیستیم....
ــ اما...من اونجوری راحت ترم
لبخندش پرنگ تر شد و گفت:
ــ بسیار خوب هر جور راحتین
ــ ببینین آقای سرمدی...اولین چیزی که برام مهمه اینه که هیچکس نفهمه من چرا اینجام
لبخندش رفت و جاش رو به تعجب داد...وقتی سکوتش رو دیدم ادامه دادم:
ــمن...من و فرهاد قراره ازهم جداشیم اما برای ازدواج برادرم که با خواهره فرهاده قراره این طلاق رو عقب بندازیم اما من میخوام اقدام کنم که بلافاصله بعد از ازدواج برادرم جدا شم...علاوه بر اون...
به چشماش که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم...
ــ میخوام جوری باشه که بلافاصله بعد از طلاق از ایران برم...شما میتونید کمکم کنید؟
چند لحظه فقط سکوت بود...شاید داشت حرفایی رو که زدم برای خودش تجزیه و تحلیل میکرد... بعد از یه سکوت کوتاه گفت:
ــ چرا نمیخواید کسی بفهمه؟
ــ چون...خوب چون... میخوام کارام اول درست شه بعد بقیه بفهمن
دستاش رو رو میز گذاشت و خودش رو کمی جلو کشید
نظرات (۰)