در باز شدو فرهاد وارد اتاق شد.بدون اینکه نگاهی به من کنه رفت لباسشو عوض کنه.اینبار عکس العملی نشون ندادم.بلند شدمو لبه تخت نشستم.دستمو ستون کردمو تکیه دادم بهشــ دختر خوشکلیهــ کی؟ــ شقایقــ خوب که چی؟ــ هیچی...همینجوری...پیش خودم فکر کردم حتما دلت میخواست الان پیش شقایق باشی،شبتو با اون بگذرونیهنوز حرفم تموم نشده بود که اومد طرفمو موهامو دور دستش پیچیدو منو کشید بالاــ ااااای ولم کن دردم گرفتــ بار اخرت باشه...بار اخرت باشه این حرفو میزنی...عشق منو شقایق پاکه با گناه کاری نداریم فهمیدی؟موهامو که ول کرد پرت شدم رو تخت،از اتاق بیرون رفتو درو محکم بست.بغض داشت خفه ام میکرد اما نباید گریه میکردم.همون شب قسم خوردم دیگه کاری به کار فرهاد نداشته باشمو هرچه سریعتر موقعیت رو جور کنم تا ازش طلاق بگیرم.با احساس حرکت چیزی رو موهام چشمامو باز کردم.ترانه رو به روم نشسته بودــ چه عجب...دلت اومد چشماتو باز کردیــ ساعت چنده؟ــ 9...پاشو همه میخوایم بریم بازارــ من نمیام...سرم درد میکنه میخوام بخوابم
ــ شما دو تا چتونه؟ــ ما؟
ــ اره دیگه...تو و شوهرت بداخلاقت
ــ فرهاد شوهر من نیست
ــ خوب بابا حالا...اسمش که تو شناسنامه ات هست
ــ خوب که چی؟ترجیح میدم تو ویلا بمونم
ــ نه نمیشه...میترسم تو و فرهاد تو ویلا تنها بمونید همدیگه رو بکشید
ــ مگه اونم نمیاد؟
ــ نه...میگه حوصله خریدو ندارم.
وقتی فهمیدم فرهاد نمیاد تصمیم گرفتم باهاشون برم.همه رفته بودن فقط شهریار منتظر موند تا منو ترانه و شقایقو ببره.با چه کسیم میخواستم هم مسیر بشم...
بدون هیچ توجهی به حضور فرهاد با شقایق و شهریار سلام کردمو رفتیم سمت ماشین.من که عاشق خرید کردن بودم حالا اصلا حوصله نداشتم.ترانه هم همش منو با خودش میکشوند این مغازه و اون مغازه.
با ترانه جلو یه مغازه وایساده بودیم که یه دست فروش توجهمو جلب کرد.رفتم سمتش و از دیدن گردنبند های خوشکلش به وجد اومدم.بین انتخاب دوتاش گیر کرده بود
ــ این یکی قشنگ تره
برگشتم سمتش.پسری بود که با چشمای گردش زل زده بود به من.یه نگاه به دورو اطراف کردم اما ترانه رو ندیدم.
ــ مطمئنا تو گردنت زیباییش بیشترم میشه
وای خدایا حالا چکار کنم...بین جمعیتو پسره گیر کرده بودمو هیچ راه فراری نداشتم.دنبال راه فرار میگشتم که یه لحظه پسره رو نقش زمین دیدم.برگشتم تا ناجی خودمو ببینم.از دیدن شهریار نزدیک بود بال در بیارم.پسره از جا بلند شدو پا گذاشت به فرار.واقعا خدا شهریارو برام رسوند
ــ حالت خوبه
ــ آ...آره...ممنونم...اگه نرسیده...بودی...ــ دیگه تموم شد...چرا تنها اومدی اینور...خیلی اتفاقی دیدم مزاحمت شدهــ اومدم...این گردنبندا رو ببینم...فکر نمیکردم اینطوری شههمه وقتی موضوع رو فهمیدنو حال منو دیدن خواستن که برگردیم ویلا اما دلم نمیخواست گردش بقیه به خاطر من خراب شه که دوباره شهریار نجاتم داد.شهریار: نه خاله جون شما به گشتن ادامه بدین من سایه خانمو میرسونم ویلا.مامان: نه پسرم تو چرا زحمت بکشی سام میرسونتششهریار: سامیار که الان نزدیکمون نیست و ممکنه تا برسه طول بکشه منم اینجا کاری ندارم میرسونمشونواقعا ممنونش بودم.انقدر از پسره ترسیده بودم که الان فقط میخواستم برم ویلا و تنها باشم.شهریار: حالت خوبه؟ــ اره...ممنون...به خاطر من مجبور شدی برگردیشهریار: این چه حرفیه...راستش از دور صورتتو که دیدم چقدر ترسیدی فقط دوییدم به سمتت تا اذیتت نکردهــ نباید تنها میرفتم...شهریار: با فرهاد خوشبختی؟از سوالش شوکه شدم...شهریار: ام...ببخشید...سوال بی جایی پرسیدم.راستش صبح که کم محلیاتونو دیدم کنجکاوشدمــ چیزه خاصی نبود...یه مشکل کوچیک بودشهریار: به هر حال نباید همسرشو تنها میذاشت...اگه فرهاد همراهت اومده بود هیچکس جرئت نمیکرد اذیتت کنهمن و فرهاد تو چه فکری بودیمو این به چی فکر میکرد...ما منتظر جدایی هرچه زودتر بودیمو شهریار از حمایت فرهاد از زنش حرف میزد...وقتی به ویلا رسیدیم ماشین فرهاد بود...پس اقا تو ویلا مونده...خواستم پیاده شم که شهریار صدام کرد...یکدفعه دستمو گرفت...از کارش شوکه شدم...شهریار: سایه...میخوام بدونی که...میتونی روی من به عنوان برادرت حساب کنی...منم مثل سام...اگه مشکلی چیزی بود رو کمکم حساب کنبا اینکه از کارش اول خوشم نیومد اما لحن دوستانه اش و لطفی که چند ساعت پیش بهم کرد باعث شد بهش اعتماد داشته باشم،با لبخند سر تکون دادمو پیاده شدم.وارد ویلا که شدیم همون موقع فرهاد از اشپزخونه اومد بیرون...با دیدن ما دو تا باهم تعجب کردشهریار: بیا فرهاد...اینم خانومت صحیح و سالم تحویل شمافرهاد: چی شده؟شهریار: من جای تو بودم یک لحظه هم نمیذاشتم بدون من تنها جایی بره...دستی به شونه فرهاد که با حالت گنگی به من خیره شده بود زدو با گفتن من میرم دنبال بقیه برگشت. راه افتادم سمت پله ها که برم تو اتاقم که با کشیده شدن دستم ایستادمفرهاد: چی شده بود؟چرا فقط تو برگشتی کو بقیه؟ــ چیزی نبود من خسته بودم برگشتمفرهاد: منم احمقم...راستشو بگو...چی شده بود که این شهریار بهم تیکه انداختــ تو بازار یکی مزاحمم شد...شهریارم زدش و منم چون ترسیده بودم خواستم برگردم خونهفرهاد: یعنی چی مزاحمم شد؟الکی؟حتما خودت باعث شدی جرئت کنه بهت اذیت کنهیه قدم برداشتم سمتش...قدش بلند بود...سرمو یکم بالا گرفتم...ــ منظورت چیه؟فرهاد: ببین خانم کوچولو من ابرو دارم...الان همه تو رو زن من میدونن...هر اشتباهی کنی شرمندگیش مال منه...بهتره از این به بعد بیشتر حواست به رفتارت باشهــ نمیفهمم چی میگی؟تو فکر میکنی من...چطور جرئت میکنی؟خونم به جوش اومده بود...ناخوداگاه دستم بالا رفت و فرود اومد رو صورتش...ضربه ام محکم بود جوری که دست خودمم درد گرفت...سریع رفتم سمت پله ها...خودمو پرت کردم تو اتاق و درو هم قفل کردم...لباسامو پرت کردم یه گوشه اتاق و افتادم رو تخت...بازم پناه بردم به گریه...با ضربه هایی که به در میخورد چشمامو باز کردم،موهامو از صورتم کنار زدم.همراه تق تق در صدای ترانه هم بلند شدترانه: سایه؟سایه؟تروخدا درو باز کن...چرا درو قفل کردی اخه دختر؟قفل درو باز کردمو دوباره برگشتم رو تخت نشستم.ترانه با دهن باز و چشمای گرد اومد داخلترانه: چ...چی شده؟حالت خوبه؟اروم لبه تخت نشست و به چشمام زل زد.منتظر بود حرف بزنم.دستمو گذاشتم رو پیشونیمو یه نفس عمیق کشیدمــ وای ترانه...وای...اگه بدونی چی شدترانه: خوب چی شد؟تو که دیوونم کردی دخترــ فرهاد رسما بهم تهمت زد ترانه...گفت حتما من یه کاری کردم که اون پسره مزاحمم شده...منم... بهش سیلی زدمترانه: چی؟؟؟؟بغضم ترکید: اخه این چه زندگی لعنتی ایه؟ دارم کم میارم ترانه...نمیتونم تحملش کنمدستاشو باز کردو منو تو بغل گرفت: اروم باش...تموم میشه...مگه نگفته بعد از اینکه سهمشو از ارث باباش بگیره ازادی که بری؟ــ چرا...ولی مگه راحته...معلوم نیست تا کی طول بکشهترانه: پاشو پاشو ببینم که عادت ندارم اینجوری ببینمت...پس کو اون سایه زلزله؟ها؟ــ اون سایه داره میمیره ترانه...کاش بمیرمو راحت شمترانه: ساکت شو ببینم...الانم پاشو میخوایم بریم کنار دریا.یعنی چی همش اینجا خودتو حبس کردیــ من نمیام...حوصله ندارم ترانه تروخدا اصرار نکنترانه: بیخود...دستمو کشیدو از روی تخت بلندم کرد و به زور فرستادم تا ابی به صورتم بزنم.کاش فرهاد نباشه... با یاداوری تهمتی که بهم زده بود دوباره بغض گلومو فشردترانه: سااااااایه؟کجا رفتی...بیا دیگهشیر ابو بستمو رفتم بیرون.با کمک ترانه لباسامو عوض کردمو رفتم.اول از همه چشمم خورد به شقایق...فرهاد روبه روش نشسته بود...لعنتی...خودت یه ذره هم رعایت نمیکنی اونوقت منو به چی متهم میکنی...بدون اینکه نگاهش کنم کنار ترانه نشستمشهریار: دیگه داشتیم نا امید میشدیم ترانه خانم بتونه بیارتت بیرونپوزخندی زدمو به اتش خیره شدم.ساعت از یک گذشته بود که همه برای برگشتن به ویلا بلند شدن... اروم کنار ترانه قدم برمیداشتیم....ــ سایه؟ایستادم...بعد از لحظه مکث به سمتش برگشتم...ــ میشه با هم حرف بزنی؟ترانه با گفتن تنهاتون میزارم از ما جدا شد...به چشماش خیره شدمو منتظر تا به حرف بیاد...ــ خوب...چیزه...من عادت ندارم از کسی عذرخواهی کنم ولی میدونم که صبح زیاده روی کردم...اون حرفا رو ناخواسته و از رو عصبانیت حرفای شهریار زدم...بدون اینکه چشم ازش بردارم چند قدم بهش نزدیک شدم...ــ چرا فکر میکنی برام مهمه؟ــ خوب...اخه...با اون حرفا ناراحتت کردم...خواستم معذرت خواهی کنمــ معذرت خواهی تو به هیچ دردم نمیخوره اقا...بزار برات روشن کنم...ما فوقش یه مدت دیگه مجبوریم با هم زندگی کنیم بعدش هرکی میره دنبال کار خودش...واسه اینکه بابات مطمئن باشه و زودتر کارای ارث و میراثت حل بشه و از دستت راحت شم از این به بعد مثل یه زن عاشق رفتار میکنم ولی پیش خودت خیالاتی نکن که عاشقت شدم...صورتو نزدیک بردمو از فاصله میلیمتری به چشماش نگاه کردمــ تروخدا هرچی زودتر این بازی مسخره رو توم کن تا هرکی بره دنبال زندگیشازش فاصله گرفتمو برگشتم سمت ویلا...تا لحظه اخر نگاه خیره و بهت زدشو دنبال خودم حس میکردم...بالاخره منم تونستم به غرور این پسره مغرور ضربه ای بزنم...سشوارو برداشتم...اما با فکری که به ذهنم رسید لبخندی زدمو سشوارو گذاشتم سر جاش...موهامو که به خاطر خیس بودن فر شده بود بردم محکم بالا بستمو ولش کردم...رژ لبمو انداختم تو کیفمو از اتاق اومدم بیرون...همونطور که به فرهاد گفتم از اون شب به بعد جلو همه نقش یه ادم عاشقو بازی کردم اما تو تنهایی و خونه حتی یک کلمه هم با هم حرف نمیزدیم...بدون اینکه نگاهی بهش بندازم رفتم سمت درو خارج شدم ...بعد از چند لحظه خودشو بهم رسوندو سوار ماشین شد...حرکت نمیکرد...نفس عمیقی کشیدو بعد راه افتاد...میدونستم تو مهمونی امشب شقایقم هست...تولد عاطفه بودو همه جوونای فامیل دعوت بودن....وارد اتاق فرهاد شدم و لباسمو عوض کردم...لباس مشکی پوشیده بودم...کوتاهیش تا بالای زانوم بودو یقه اش افتاده که با یه کمر طلایی روش کمرمو باریک تر نشون میداد....اروم از پله ها اومدم پایین...تو اون لحظه دیدم که چند نفر برگشتن و به من خیره شدن...میدونستم که از زیبایی چیزی کم ندارم...فرهاد داشت با یه نفر دیگه حرف میزد...وقتی نگاه خیره طرف مقابلشو به یه نقطه دید برگشت و با دیدن من چشماش گرد شد...با یه لبخند به سمتش رفتمو دستمو دور دستش حلقه کردم...ــ عزیزم واسه منم نوشیدنی میاری؟خشمی تو نگاهش بود که لبخندمو از بین برد...لیوانشو ازش گرفتمو قبل از اینکه بخورم از دستم گرفتــ عزیزم تو به این چیزا عادت نداری بهتره نخوریدستمو ازش جدا کردم و با گفتن من میرم پیش عاطفه رفتم...ــ اووووووف...پس کجاست این دختره؟با احساس دستی که رو شونه ام قرار گرفت به عقب برگشتم...با دیدن شهریار لبخندی زدمو باهاش دست دادم...ــ شهریار؟چه عجب...بعد از شمال دیگه ندیدمتــ گرفتاریه دیگه...دنبال کی میگشتی؟ــ عاطفه...ولی مثل اینکه نیستش این طرفاــ عاطفه داره اون وسط واسه خودش میرقصه...فرهاد کجاست؟ــ فرهاد؟اها...فرهاد داشت با یکی از دوستاش حرف میزدــ باز این پسره تو رو بین این همه گرگ تنها ول کردبا تعجب نگاهش کردمــ نگو که وقتی داشتی از اون پله ها میومدی پایین و همه بهت خیره شدن و ندیدی؟ــ خوب تو از کجا فهمیدی اونوقت؟ــ ای ای...نشد دیگه...من نگاه بد نکردمخنده ای کردمو سرمو تکون دادمــ خوب اره منو بین این همه گرگ تنها گذاشتهــ بس که بیلیاقتهــ ای اقا درباره شوهر من درست حرف بزناــ خوبه بابا...چه طرفداری هم میکنه ازشبا شروع اهنگ اروم و مورد علاقه ام چشمام برق زد که شهریارم اینو فهمید چون دستشو به سمتم دراز کردو ازم خواست باهاش برقصم...قبول کردمو با هم رفتیم نزدیک...سرمو که رو شونه اش گذاشتم تازه چشمای به خون نشسته فرهادو دیدم...لبخندی زدمو خودمو زدم به اون راه...نیدونستم دیگه غیرتی شدنش واسه چیه...حتما به فکر ابروشه و اینکه فردا مردم درباره زنش چیا میگن اما برام مهم نبود...قسم خورده بودم هرکاری کنم تا فرهاد هرچه زودتر طلاقم بده و حتی براش اون ارثیه کوفتی هم مهم نباشه...نگاهم رفت سمت شقایق که داشت با پسر عمه فرهاد میرقصید...شاید عصبانیتش واسه اینه اما چرا نگاهش رو منه....اهنگ توم شدو برگشتیم سر جای اولمون که با شهریار وایساده بودیم...ــ ممنون که پیشنهاد رقصمو قبول کردیــ خواهش میکنم...این اهنگ موردعلاقمه خودم بودــ پس از خدات بود یکی بهت پیشنهاد رقص بده اره؟با این حرفش زدم زیر خنده...خوب راستشو هم میگفت...با کشیده شدن دستم اخ بلندی گفتم اما صدای اهنگ اینقدر زیاد بود که کسی صدامو نشنید جز شهریار که نزدیکم بود...برگشتمو دیدم دستم تو دسته فرهاده و محکم داره فشار میده...کم مونده بود اشکم در بیاد که شهریار دست فرهادو گرفتــ چکار میکنی فرهاد؟دستشو شکوندیدوباره دستمو کشیدو منو دنبال خودش برد....درو با شدت باز کردو منو پرت کرد تو اتاقــ میفهمی داری چکار میکنی؟ از اول مهمونی برام ابرو نذاشتی...اول که با اون لباست جلو همه جولون میدی و بعدم که میچسبی تو بغل شهریار و باهاش میرقصی...این کارا چه معنی داره؟ــ به تو چه؟اصلا تو کیه منی که ازم جواب میخوای؟خوب تو هم برو با شقایق برقص و خوش باش به من چکار داری؟ــ شقایق شقایق شقایق...چیزه دیگه ای نداری بگی جز شقایق؟ـ اگه دم از غیرت میزنی چرا من و بین این ادما تنها میذاری؟خوب معلومه تا برای شقایق جونت سوتفاهم نشههنوز حرفم تموم نشده بود که از شدت ضربه سیلی که بهم زد پرت شدم روی تخت....بیشتر از دردی که تو صورتم پیچید از شوک این اتفاق بود که توانایی حرف زدن و حرکت کردن رو نداشتم...فرهادم انگار تو شوک کارش بود که تا یه مدت با چشمای گرد شده اش بهم زل زده بود تا به خودش اومدــ پا...پاشو لباساتو بپوش میریمانگار مسخ شده بودم...توانایی حرف زدن نداشتم که بخوام باهاش مخالفت کنم...مانتو و شالم و پوشیدم و رفتم پایین...مهمونی اینقدر گرم شده بود که کسی حواسش نبود ما داریم میریم...بغضم هر لحظه بیشترو بیشتر میشد اما غرورم اجازه شکسته شدن این بغض و نمیداد...به محض باز کردن در فرهادو دیدم که داشت با شقایق حرف میزد...اون همه بغض جاشو به یه پوزخند داد...رفتم سمت ماشین و سوار شدم...چشمام و بستم...دو هفته از اون شب گذشت...دو هفته ای که هم من هم فرهاد سعی داشتیم با هم روبه رو نشیم...یه بار دیگه تو اینه نگاه کردم....هنوز جای کبودی رو گونه ام مشخص بود با اینکه سعی کردم با کرم پودر روشو بپوشونم....به سمت ترانه برگشتم و سعی کردم لبخند بزنمــ بریم؟ــ واقعا میخوای بری خونه؟ــ ترانه! دو هفته گذشته من نذاشتم کسی بفهمه حالا کجا برم؟ــ برو خونه خودتون تا ببینن...ببینن این پسره چه بلایی سر دخترشون اورده که هنوز کبودی صورتش خوب نشده...اصلا نمیفهمم چرا سعی داری از بقیه پنهان کنی...ــ به همون دلیل که به این ازدواج لعنتی راضی شدم...هنوز وقتش نیست بزار مشکلات کارخونه تموم شه اونوقت خودم کاری میکنم که کل خانواده مهرآرا به این طلاق راضی بشن...با کشیده شدن دستم ایستادم...ترانه به یه جا با تعجب خیره شده بود و با سر بهم اشاره میکرد...وقتی برگشتم میلاد و دیدم که اونم با فاصله کمی به ما خیره شده...بعد از یه مکث کوتاه به سمتمون اومد...یدونستم درسش تموم شده و تو بیمارستان مشغول کار شده اما پس اینجا چکار میکنه؟ــ سلاماروم و زیر لب جواب سلامشو دادم....ترانه هم سلام کرد...نمیتونستم سرمو بالا بیارم ممکن بود کبودی های رو صورتمو ببینهــ خیلی خوشحالم که بازم دیدمتاروم سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم...نگاهش رو صورتم موندو لبخندش محو شد...تعجب و تو نگاهش دیدمــ منم همینطور...شنیدم تو بیمارستان مشغول شدیــ آ...آره...خوب یکم اینجا کار داشتم اومدم...صورتت چی...با شنیدن صدای آشنای دیگه ای میلاد حرفشو قطع کرد و همه به سمت صدا برگشتیمــ سلام خانمابا دیدن فرهاد نفس تو سینه ام حبس شد...این اینجا چکار میکنه...با اینکه مطمئن بودم میلاد و نمیشناسه اما نمیخواستم دردسری درست کنه...ترانه اروم جوابشو داد که دستشو به سمت میلاد دراز کرد...ــ من شوهر سایه هستم...سایه جان معرفی نمیکنی؟رنگ ترنه به وضوح پریده بود...خودمم دست کمی از اون نداشتمــ ایشون...خوب ایشون یکی از هم کلاسیهای من و ترانه هستنــ واقعا؟ خوب ببخشید که مجبورم سایه رو با خودم ببرم...یه کاری پیش اومده...عزیزم تو ماشین منتظرتمبا میلاد و ترانه خداحافظی کرد و رفت...اولین بار بود فرهاد میومد دانشگاه دنبالم...نمیدونستم چی شده گفت کاری پیش اومده...با وجود نگرانی های ترانه و نگرانی که تو عمق چشمای میلاد بود باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین...بدون حرف حرکت کردــ میشه بگی داریم کجا میریم؟نیم نگاهی بهم انداختــ ماه عسلبدون شک مطمئن بودم اون لحظه از این حرفش دو تا شاخ کوچولو رو سرم در اومدهــ چی؟؟؟ــ اینکه ما بخوایم بریم ماه عسل کجاش تعجب داره؟ــ خواهش میکنم منو احمق فرض نکن...من و تو؟ ماه عسل؟ــ فکر بابا بود...گفت شما که فرصت نکردین برین ماه عسل الان دست زنتو بگیر و ببر ویلای شمال...ــ منو پیاده کن.دلیلی نمیبینم که باهات بیام ماه عسلــ خوب مجبوری که بیای چون بابا به رابطه من و تو شک کرده واسه همین پیشنهاد ماه عسل دادــ مسخره است...حداقل منو ببر لباسامو جمع کنمــ نگران اونا نباش.من برات لباس اوردمــ چی؟تو رفتی سراغ لباسای من؟خندید و ساکت موند...وای خدا چه ابروریزی شده...این پسره که همه چیز میزای منو دیده دیگه...اوووف...با این فکر چشمامو بستم و نفهمیدم کی به خواب رفتم...با صدای باز و بسته شدن در چشمامو باز کردم...اول موقعیت خودمو نمیدونستم اما با دیدن ویلای روبه روم فهمیدم رسیدیم...از ماشین پیاده شدمــ اصلا همسفر خوبی نیستیاــ مجبور نبودی باهام همسفر بشیــ اتفاقا مجبور بودمپوزخندی زدم و به ست ویلا رفتم....با اینکه کل راه خواب بودم اما بازم خوابم میومد...از پله ها داشتم بالا میرفتم که صدای داد فرهاد و شنیدمــ لعنتی...به سرعت خودمو پشت در اتاقی که فرهاد ایستاده بود رسوندمــ چی شده؟نفس عمیقی کشید و کلافه دست تو موهاش بردــ همه درا قفلهــ خوب بازشون کنــ مشکل دقیقا اینه که بابا فقط کلید اون اتاق و دادههر دو به سمت در اتاقی که فرهاد اشاره میکرد برگشتیم...بزرگترین اتاق ویلا.....فرهاد ساکارو برداشت و به سمت اتاق رفتــ خوب ...حالا تو کجا میخوابی؟ــ معلومه دیگه همین جا...فعلا یه اتاق بیشتر نداریمــ میخوای اینجا بخوابی؟ــ خوب اره...مشکلش کجاست؟ــ خودش یه مشکله...باشه پس من میرم تو سالن پایین میخوابمــ هرجور راحتیبچه پرو...ساکمو باز کردم تا لباسامو بردارم...با دیدن لباسایی که برام انتخاب کرده بود لبمو گاز گرفتم...همش تاپ و شلوارک های خیلی باز بود...ــ چه خوش اشتهابرای عوض کردن لباسم رفتم تو حمام و برای اطمینان بیشتر درو قفل کردم...وقتی اومدم بیرون دیدم راحت رو تخت خوابیده...همونجور که زیر لب غر غر میکردم به سمت پله ها رفتم...چشمامو باز کردم...با دیدن خودم روی تخت صاف نشستم...من که دیشب رو مبل خوابیدم...با دیدن فرهاد که رو مبل گوشه اتاق خوابیده بود ناخوداگاه لبخند رو لبم نشست...اما با فکر اینکه دیشب منو تا اینجا بغل کرده لبخندم محو شد و ابروهام از تعجب بالا پرید...ملافه رو برداشتم و رو فرهاد کشیدم...از وضعیت مچاله شده اش رو مبل دلم براش سوخت...اروم لبه مبل نشستم و صداش کردم...با دیدن من نیم خیز نشستــ چی شده؟از حالتش خنده ام گرفتــ چیزی نشده...پاشو رو تخت بخواب کمرت درد گرفتــ ساعت چنده؟ــ نهــ باید برم دنبال قفل سازــ قفل ساز واسه چی؟لبخند شیطونی زد و از جا بلند شدــ واسه اتاقا دیگه...کمرم داغون میشه هر شب از پایین تا اینجا بغلت کنم دیگهــ از حرفش خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختمــ باشه پس تا تو بیای منم صبحونه اماده میکنمروی شن های نرم ساحل نشستم و پاهامو دراز کردم...دستمو ستون کردم و بهش تکیه دادم...خوبی این ویلا همین بود که این قسمت ساحل یه جورایی شخصی شده بود و کسی این طرفا نیومد...بی دلیل فکرم رفت سمت فرهاد...با اینکه از اون شب مهمونی ازش دل خوشی نداشتم اما کار دیشبش باعث میشد دلگیریم کمتر بشه...از سایه ای که بالای سرم افتاد صاف نشستم و سرم و بلند کردمــ تموم شد؟ــ اره...باز شد...وسایل خودمو برم تو اون یکی اتاقکنارم روی ساحل نشستــ به خاطر دیشب ممنونــ نیاز به تشکر نیست...هرکی دیگه هم بود همین کارو میکردمــ اها... یعنی هرکی دیگه هم بود تا اتاق بغلش میکردی؟ــ خوب نه...از اول میزاشتم رو تخت بخوابهــ واقعا که پروییخندید و سرشو تکون دادــ منم معذرت میخوامــ به خاطره؟ــ واسه سیلی که بهت زدمــ خوب نمیبخشمت...تا اخر عمرمم یادم میمونهعمیق نگاهم کرد...نگاهش رو صورتم ثابت موند و اخماش و در هم کشیدــ قبول کن خودتم مقصر بودیــ فرهاد من... من یه فکری کردم...بدون اینکه رابطه کاری پدرامون بهم بخوره یا اینکه تو اون ارث میلیاردیتو از دست بدی میتونیم جداشیم و هر کدوم بریم دنبال زندگی خودمونمنتظر چشم به دهنم دوخت تا ادامه بدم...نفس عمیقی کشیدم و فکرم و به زبون اوردمــ ببین...داشتن یه نوه که ادامه دهنده خانوادتون باشه واسه بابات از هر چیزی مهم تره...مگه نه؟ــ چی میخوای بگی؟ــ اگه...اگه به همه بگیم من واسه بچه دار شدن مشکل دارم بدون شک همه با طلاقمون موافقت میکنن بدون اینکه ضرری به کسی برسهــ چی داری میگی سایه!یعنی واسه زودتر جدا شدن حاضری رو خودت عیب بذاری!عیبی که وجود نداره؟ــ اینجوری واسه همه ما بهتره...قبول کن فرهاد که خودتم مشتاقی اونوقت حتما پدرت با ازدواجت با شقایق موافقت میکنهکلافه بلند شد و طبق عادت همیشگی دستی تو موهاش کشیدــ دیوونه شدی! نه... نه...این دیوونگیه...یعنی نمیتونی یکم دیگه صبر کنی تا همه چیز و درست کنم؟بلند شدم و همینطور که به سمت ویلا میرفتم جوابشو دادمــ این بهترین راهه...باور کنبا کشیده شدن دستم به سمتش برگشتمــ میخوای زودتر جداشی تا بری پیش اون پسره؟ــ چی میگی؟ کدوم پسره؟ــ من احمق نیستم سایه...همون دیروزی...همون معشوقه عزیزته نه؟کمی فکر کردم...واقعا بعد از جدا شدن از فرهاد میرفتم با میلاد؟...قطعا نه...درسته هنوز قسمتی از قلبم متعلق به اون بود ولی راه ما از هم جدا شده بود اما برای راحتی خیال فرهاد باید میگفتم اره حتی اگه دروغ باشهــ آ... آره...باهاش ازدواج میکنمتو یه حرکت بازومو از دستش جدا کردم و اینبار با قدم های تندتر به سمت ویلا حرکت کردم..فردای اون روز برگشتیم تهران... درباره موضوع مشکل داشتن واسه بچه دار شدن دیگه با فرهاد حرفی نزدم اما من تصمیمو گرفته بودم که اینکارو کنم.... حداقل از زندگی ای که هیچ عشقی توش نبود و هر روزش داشت با دعوا میگذشت راحت میشدم...ما حتی نمیتونستیم ثل دو تا همخونه کنار هم زندگی کنیم و این منو مصمم تر میکرد.... طی یک تصمیم ناگهانی تر همون روز زنگ زدم و هر دو خانواده رو برای شام دعوت کردم...بعد از شام بود که داشتم فنجون های نسکافه رو پر میکردم که فرهاد اومد تو آشپزخونهــ سایه؟ نمیخوای دلیل این مهمونی یکدفعه ای رو بگی؟سینی رو برداشتم و رفتم سمت سالن:ــ الان میفهمیبعد از تعارف کردن به همه جایی نشستم که به همه دید داشتم.... فرهاد انگار که میدونست چی میخوام بگم و تو چشماش چیز عجیبی بود....همه منتظر بودن تا به حرف بیام و دلیل این مهمونی ناگهانی رو بدونن...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم...ــ راستش من...من باید چیزی رو بهتون بگم...من و فرهاد چند وقت پیش فهمیدیم که برای بچه دار شدن مشکل داریم...سرم پایین بودو نمیتونستم قیافه بقیه رو ببینم اما حدس میزدم الان فرهاد داره با تعجب بهم نگاه میکنه...با صدای ستاره جون سرمو بالا اوردم:ــ یعنی چی؟ چه مشکلی؟ مشکل از کیه؟ــ من.... من نمیتونم بچه دار شم...واسه همین منو فرهاد تصمیم گرفتیم از هم جداشیمبعد از این حرفم فرهاد که با اپن اشپزخونه تکیه داده بود از سالن خارج شد و رفت بیرون... بابام وبابای فرهاد هیچکدوم حرفی نمیزدن...عاطفه و سامیار هم با قیافه های در هم یه گوشه نشسته بودن...این سکوت توسط مامانم شکسته شدــ یعنی هیچ درمانی وجود نداره؟ اخه مگه میشه؟نتونست به حرفش ادامه بده و زد زیر گریه....میدونستم برای مامان و بابا از همه سختره...من رسما روی خودم عیب گزاشتم فقط برای رهایی از این زندگی اجباری با فرهاد... از جا بلند شدم و در حالی که سعی میکردم اشکم پایین نریزه حرف اخرو زدمــ هیچ راهی نیست... فرهاد حقشه که پدرشه و من نمیتونم این حق و ازش بگیرم...در ضمن هر دوی ما به این جدایی راضی هستیم...به سرعت به سمت اتاقم رفتم...اگه یکم دیگه میموندم میزدم زیر گریه و معلوم نبود بتونم خودمو نگه دارم تا جریان و لو ندم...خودمو رو تخت پرت کردم ...سرمو تو بالشت فرو بردم تا صدای حق حقمو کسی نشنوه....چشمامو که باز کردم میسوخت...سرم بدجور درد میکرد...یاد دیشب افتادم و اتفاقاش...بلند شدم و بعد از یه دوش آب گرم حالم بهتر شد....دیشب انقدر حالم بد بود که نفهمیدم مهمونا کی رفتن...فرهاد اومد خونه یا نه....از اتاق رفتم بیرون و سمت آشپزخونه....مطمئنا با یه لیوان چایی سر دردم بهتر میشد...پشت میز آشپزخونه که نشستم فرهاد اومد داخل....به این فکر افتادم که چرا این موقع خونه است و بعد یادم افتاد که جمعه است...علت ناراحتیشو نمیدونستم...این کار من ضرری که براش نداشت تازه به نفعشم بود....راه براش هموارتر میشد تا به شقایق برسه....داشت از اشپزخونه بیرون میرفت که صداش کردمــ فرهاد؟بدون اینکه حرفی بزنه به سمتم برگشتــ راستش....خوب....میدونم باید باهات هماهنگ میکردم اما یکدفعه ای شدــ حالا که به خواسته ات رسیدی...دیگه چرا توضیح میدی؟ــ فرهاد من...حرفمو قطع کرد و قدم به قدم به نزدیک شدــ مگه من نگفتم این راهش نیست...مگه نگفتم یکم صبر کن خودم درستش میکنم...یعنی اینقدر برات سختهبا دادش ناخوداگاه یه قدم به عقب رفتم که چسبیدم به در یخچال...یه دستش و اورد بالا و گذاشت کنار صورتم رو یخچال...فاصله ام باهاش کم بود....تو چشماش بیشتر از عصبانیت غم دیده میشد...سرشو اورد نزدیک گوشم و با صدای گرفته ای گفت:ــ خسته ام کردی سایه....با این کارات خسته ام کردی دیگهصدای زنگ گوشیم که بلند شد ازم فاصله گرفت و رفت بیرون....با دیدن اسم سامیار رو صفحه گوشیم سعی کردم بغض گلومو پنهان کنم و جواب دادمــ جانم سامیـ سایه؟ حالت خوبه؟ دیشب دیگه ندیدمت همه نگرانت بودنــ آ... آره خوبم داداشی...چی شده؟ــ سایه میشه باهات حرف بزنم؟ باید یه چیزی رو بهت بگمــ سامی اگه درباره دیشبه...ــ نه نه....درباره خودمهــ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ــ بهت میگم....میتونی بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟ــ معلومه که میام...کجایی الان راه میفتمــ من در خونتونم....بیا پایینــ اومدمسریع لباسامو عوض کردم و رفتم پایین...سوار ماشین سامیار شدم...ــ سامیار...زود بگو چی شده...نگرانم کردیــ اول سلام...دوم منم خوبم ممنون شما خوبی؟...سوم بزار سوار شی بعد بپرس عزیزمــ خیله خوب بابا...سلام...خوبی؟منم خوبم....سوار شدم دیگه...زود باشلبخندش رفت و بهم نگاه کردــ سایه حرفای دیشبت راست بود؟ واقعا میخوای از فرهاد جداشی؟ــ سامی قرار نبود درباره دیشب بگی...گفتی درباره خودتهــ آره...جواب این سوالت به چیزی که میخوام بگم ربط دارهــ خوب آره...راسته...داریم جدا میشیم سرشو برگردوند و به جلو خیره شد....ــ سامی؟ چی شده؟ حرف بزن دیگه...ــ خوب سایه...من...من به یکی علاقه مند شدمــ خوب...خوب این که خیلی خوبه...و چه ربطی داشت به مشکل منــ آخه کسی که میخوامش آشناستــ کیه؟ــ عاطفهــ عاطفه؟ منظورت خواهرفرهاده؟سرشو تکون دادو نگاهم کرد...ــ خوب این مشکلش چی ....تازه فهمیدم موضوع چیه....حرفمو نصفه ول کردم و با ناباوری به سامیار خیره شدم...ــ تو.... تو و عاطفه؟ خودشم میدونه؟ــ میدونه...دستش و گرفتم....باید بهش اطمینان میدادم جدایی من و فرهاد هیچ تاثیر بدی روی این علاقه نزارهــ سامی....من بهت قول میدم هرکار از دستم بربیاد انجام بدم...بهم اعتماد کن...نمیزارم طلاق منو فرهاد به ضرر شما تمومشهــ ولی این که نمیشه سایه...اگه منو عاطفه ازدواج کنیم بازم با اون خونواده فامیل شیم...کسی که زجر میکشه فقط توییــ این چه حرفیه که میزنی سامی....ما خودمون تصمیم گرفتیم جداشیم....من همین امروز با ستاره جون حرف میزنم...باشه؟ مامان بابا هم میدونن؟ــ آره میدونن...موافقن...بعد از خداحافظی با سامیار برگشتم خونه....باید همین امروز میرفتم با ستاره جون حرف میزدم و این قضیه رو قطعی میکردم....وقتی دیدم فرهاد تو سالن نیست حدس زدم تو اتاقش باشه...برای اینکه دیگه باهاش رو به رو نشم آروم رفتم تو اتاقم و بعد از لباس پوشیدن راه افتادم سمت خونه فرهاد اینا...وقتی رسیدم فقط ستاره جون....با دیدن من نزدیک اومد و منو محکم بغل کردــ سایه عزیزم...خوش اومدی...دیشب خیلی نگرانت شدم اما نخواستم مزاحمت شم...حالت بهتره؟ــ خوبم ستاره جون...راستش اومدم تا درباره یه موضوعی باهاتون حرف بزنمــ چی شده عزیزم؟ــ خوب...درباره سامیار و عاطفه است...علاقه ای که بینشون شکل گرفته....سامی نگران بود که جدایی من و فرهاد مشکل بشه واسه همین اومدم تا باهاتون حرف بزنم و نظرتونو درباره سام بدونمــ دخترم....خوب.....عاطفه هم میدونه؟ــ راستش دقیق نمیدونم...ــ ببین عزیزم سام پسر خوبیه...هرکسی باید از خداش باشه تا همچین دامادی داشته باشه اما میدونی که باید نظر خود عاطفه رو بدونیمبا این حرفش خیالم راحت شد...میدونستم که نظر عاطفه مثبته...بعد از صحبت با ستاره جون رفتم پیش مامان تا بهش بگم برای خواستگاری رسمی از عاطفه با خود ستاره جون تماس بگیره...مامان خیلی باهام حرف زد و سعی کرد از فکر طلاق منصرفم کنه اما با دیدن اینکه من چقدر مصمم هستم دیگه بیخیال شد و ازش حرفی نزد...ترانه که از شنیدن این خبر رسما سکته کرد....دو روز بعد از اون شب بود که سر کلاس همه چیزو براش تعریف کردم...بعد از شنیدنش چند ثانیه بهم خیره شد تا شاید بتونه آثار شوخی رو تو صورتم پیدا کنه اما وقتی دید قضیه جدیه محکم زد رو دسته صندلی و دادش رفت هوا:ــ تو چه غلطی کردی؟اینقدر این جمله رو بلند گفت که همه برگشتن و به ما نگاه کردنــ چه خبرته! همه فهمیدن...ــ سایه! تو راستی راستی گفتی نمیتونی بچه دارشی و میخوای طلاق بگیری؟ــ آره آره آره... راحت و بی دردسرــ بی دردسر؟ واقعا؟ آخه بدبخت تازه دردسرات شروع میشه...دیگه کیه که حاضر شه باهات ازدواج کنه... حتی همین میلاد که اینقدر دم از عشق میزنه...ــ من که نمیخوام با یلاد ازدواج کنم...تعجبش بیشتر شد... با دهن باز بهم زل زده بود... ــ چته باز؟ــ چته و مرض... داری چکار میکنی سایه؟ اگه به خاطر میلاد نیست پس مرض داری میخوای طلاق بگیری!سرمو انداختم زیر.... چی بهش میگفتم.... خداروشکر همون موقع با اومدن استاد از جواب دادن نجات پیدا کردم هرچند که بعد از کلاس باز میخواست سر بحث و باز کنه اما من سریع ازش جدا شدم وبه بهونه اینکه امشب برای خواستگاری از عاطفه باید بریم خونه اشون ازش جدا شدم...با عجله خودمو رسوندم خونه... از اونجاییکه مثل همیشه با فرهاد قهر بودیم و حرف نمیزدیم به سامیار گفته بودم دنبال منم بیان اما فرهاد زودتر از همیشه اومد خونه... با زنگ سامیار که گفت رسیده در خونمون کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون...خواستم به فرهاد رفتنمو اطلاع بدم اما پشیمون شدم و به سمت در رفتم قبل از اینکه خارج بشم از اتاق اومد بیرون...لباس پوشیده بود و اماده بود...ــ کجا؟ــ سامیار پایین منتظرمهبدون هیچ حرفی فقط سرشو تکون داد و اومد جلو...با هم از در خارج شدیم و رفتیم سمت ماشین سامیار...جلو مامان بابا یکم مسخره بود با وجود فرهاد من با اونا برم اما باز به قصد سوار شدن در ماشین و باز کردم که با حرف فرهاد غافلگیر شدمــ سامیار جان شما برید منو سایه با هم میریمــ ولی...با چشم غره فرهاد ساکت شدم و دنبالش حرکت کردم ....در طول راه هیچ حرفی زده نشد...اما یه چیزی تو فرهاد برام عجیب بود...مثل همیشه مغرور نبود فقط ناراحت بود...همون غمی که این چند وقته تو نگاهش بود و نمیدونم از چی بود... مراسم به خوبی برگزار شد....مامانم چون از نتیجه این خواستگاری مطمئن بود برای عاطفه نشونه گرفته بود که با اجازه پدر جون دستش کردن ... قرار عروسی رو گذاشتن برای یک ماه دیگه .... برای سام و عاطفه خوشحال بودم...خیلی خوشحال...حداقل اونا با عشق و علاقه ازدواج میکردن ... شب وقتی رسیدیم خونه قبل از پیاده شدن از ماشین فرهاد صدام کرد ... به سمتش برگشتم منتظر تا حرفشو بزنهــ رفتی خونه درو قفل کنــ مگه تو نمیای؟ــ باید برم جایی ... کار دارم
نظرات (۰)