تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


با دست به مبل اشاره کردمو خودمم روبه روش نشستم.واسه اولین بار فکر کنم برگشت و منو دید چند لحظه بی هیچ حرفی بهم زل زده بود.پسره پرو نه به اینکه از اون موقع تا حالا محل نمیذاشت نه به الان که زل زده به من.سرمو انداختم پایین که اونم رفت و رو مبل رو به رویی من نشست.پاشو انداخت رو پای دیگه و بازم خیره شد به من.اروم سرمو بالا اوردم.انگار الان راحتر میتونستم ببینمش.انصافا از قیافه و ظاهر چیزی کم نداشت.از چشماش میشد فهمید زیادی مغروره.مشغول برسیش بودم که شروع کرد حرف زدن.ــ خوب.من بگم یا تو شروع میکنی؟چه پرو.هنوز نیومده پسرخاله شده به من میگه تو.اب دهنو قورت دادمو گفتم شما تا بلکه بفهمه زود خودمونی نشه.اخمامو که ناخوداگاه تو هم رفته بود باز کردمو منتظر شدم حرف بزنه.ــ ببین،بهتره حالا که چه بخوایم چه نخوایم این ازدواج داره سر میگیره یه چیزایی رو بدونی.میدونم که تو هم مثل من به این ازدواج راضی نیستی و مجبوری پس بهتره خیالات ورت نداره که یه زندگی رویایی در انتظارته.تو این ازدواج هرکس سرش به کار خودشه.الانم که میبینی اینجام فقط به خاطر اجبارو تهدیدای بابامه وگرنه فکر نکن عاشق سینه چاکتم.با دهن باز بهش زل زده بودمو تو شوک حرفاش بودم.جوری حرف میزد انگار که من رفتم خواستگاریشو دارم التماسش میکنم شوهرم بشه.با صداش به خودم اومدم و از جا بلند شدم.به من و شخصیتم توهین کرده بودو حالا باید جوابشو میشنید.رفتم جلو و روبه روش ایستادم.سرشو اورد بالا و با چشمای گرد شده نگام کرد.میدونستم الان از عصبانیت قرمز شدم.با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم به حرف اومدم تا جوابشو بدمــ نخیر جناب.شما یه وقت خیالات ورت نداره که من واسه ازدواج باهات هولم.من جوابم منفی بوده و هست چون کس دیگه ای رو دوست دارم که یه تار موش به همه ادامای از خود راضی مثل تو می ارزه.منم اگه اصرار بابام نبود هیچوقت تو این جلسه خواستگاری مزخرف حاضر نمیشدم.از اینکه میدیدم هنوز با قیافه متعجبش بهم زل زده و حرفامو خوب فهمیده راضی بودم.با قدمهای بلند ازش فاصله گرفتمو رفتم سمت پله ها.سعی کردم خودمو اروم کنم تا بقیه متوجه قرمزی صورتم نشن.وقتی رسیدم پیش بقیه تازه متوجه حضور فرهاد شدم که اونم با من اومده.اصلا نفهمیدم کی به من رسیدو وارد سالن شد.تو چشمای مامان نگرانی بود.بابا با لبخندش داشت بهم میفهموند بهتره جوابت مثبت باشه و سامیار که اصلا تو باغ نبودو مات و مبهوت عاطفه خواهر فرهاد بود.نفسمو بیرون دادمو نشستم.اقای مهرارا با لبخند نگاهم کردو گفت: خوب دخترم نتیجه چی شد؟قبل از اینکه حرف بزنم با حرف فرهاد شوکه شدمــ منو سایه خانم به این نتیجه رسیدیم که با هم ازدواج کنیماگه دست خودم بلند میشدمو به حد مرگ این پسره پرو رو میزدم.پوزخندی که گوشه لبش بود بیشتر عصبیم کرد.صدای دست و حرف بقیه که بلتد شد مهین خانم با ظرف شیرینی وارد شد.جلوی من که رسید برنداشتمو این از چشم مامان پنهون نموندو چپ چپ نگام کرد.تو بد وضعیتی بودم.فرهاد منو رسما تو عمل انجام شده قرار داده بود.چیزی که برام جالب بود این بود که چرا وقتی راضی به ازدواج با من نیست این حرفو زد.چشمامو بستم تا یکم اروم شم.وقتی چشمام رو باز کردم نگاهشو رو خودم دید.بازم اون پوزخند مسخره گوشه لبش بود.همونطور که از اول این مراسم کسی به خواسته من توجه نکرد بقیه اش هم همینطور گذشت.با وجود اصرارای اقای مهرارا که میگفت جهیزیه نمیخواد اما بابا قبول نکرد.مهریه رو ۱۰۰۰سکه تعیین کردنو قرار عقدو عروسی رو گذاشتن ۱ماه دیگه.باورم نمیشد.دیگران داشتن قرار عروسی من با یکی دیگه رو میذاشتن در حالی که من کسی دیگه رو تو قلبم داشتم.موقع رفتن ستاره خانم مادر فرهاد منو بغل کردو از اینکه جوابم مثبت بوده ابراز خوشحالی کرد.بازم فرهاد حرفی زد که بیشتر به خونش تشنه شدم.فرهاد: اقای راد اگه اجازه بدین فردا بیام دنبال سایه خانم بریم برای خرید حلقه.بابا دستی به شونه اش زدو گفت: حتما پسرم.دندونامو رو هم فشار دادم.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم من فردا کلاس دارم.فرهاد: باشه پس وقتی تعطیل شدی میام دنبالت میریم واسه خرید حلقه.چه ساعتی کلاست تمومه؟با خشم به سمتش برگشتم٬کاش میتونستم دندوناشو خورد کنم.ـــ ساعت ۵.فرهاد: باشه.پس ساعت ۵ میبینمت.بعد از رفتم خانواده مهرارا دیگه نتونستم تحمل کنمو به سرعت سمت پله ها رفتم تا به اتاقم پناه ببرم اما صدای بابا مانعم شد.بابا: سایهبه سمت بابا برگشتم.مامان هنوزم نگران بود.بابا: کار عاقلانه ای کردی دخترم که جواب مثبت دادی.بغض اجازه بیشتر موندن رو بهم نداد.جوری از پله ها بالا رفتم که حس کردم هر لحظه ممکنه از پله پرت شم پایین.به محض ورودم به اتاق خودمو انداختم رو تخت و به بغضم اجازه شکسته شدن دادم.اونقدر گریه کردم که با همون لباسا خوابم برد.به دستام نگاه کردم.نمیتونستم لرزششو کنترل کنم.هنوزم نمیدونستم قراره چجوری به میلاد موضوع رو بگم.به سمت جای همیشگی حرکت کردم.از دور دیدمش که روی نیمکت همیشگی نشسته.تا منو دید از جا بلند شد به بدبختی لبخندی رو لبم نشوندمو قدمامو تند تر کردم.بهش دست دادم،شاید از لرزش دستام بود که فهمید حالم خوب نیستــ حالت خوبه سایه؟چرا یخ کردی؟دستمو از دستش کشیدم بیرون.دیگه اون لبخند زورکی رو لبم نبود.نمیخواستم کشش بدم.نشستم رو نیمکت اومد جلوم وایساد.سرم زیر بودــ خیلی چیزا تغییر کرده...اتفاقایی افتاده که...که اصلا خوب نیست...ــ چی شده سایه؟تو که جون به لبم کردی...بابات...ــ نه...یعنی یه جورایی به اونم مربوطه...من...نمیتونم با تو باشم...ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم.سرمو اوردم بالا تا عکس العملشو ببینم.فقط بهم زل زده بود.یکم بعد انگار تازه فهمید چی گفتم با صدای گرفته گفت: چرا؟ــ کارخونه بابا داره ورشکست میشه...ــ این چه ربطی به ازدواج ما داره؟ــ تنها راه نجات کارخونه...یکی از دوستای باباست که...قراره کمک کنه...ولی از من واسه پسرش خواستگاری کرده...اگه جواب رد بدم ممکنه دیگه کمکمون نکنهاز جا بلند شد.کلافه دستی تو موهاش کشید.بلند شدمو با نگرانی پشت سرش وایسادمــ میلاد؟خوبی؟برگشت سمتم.تو چشماش عصبانیت نبود.یه حال عجیبی بهم میداد چیزی که تو نگاهش بودــ همش تقصیره منه...نباید به یکی از خودم بالاتر دل میبستم...همش تقصیره منه...نباید تو رو به خودم وابسته میکردم که حالا عذاب بکشیبا چشمای پر از اشکم بهش خیره شدم.نباید میذاشتم احساس گناه داشته باشه به اندازه کافی عذاب وجدان داشتم که دارم اینجوری ترکش میکنم.اشکامو پاک کردــ سایه من...خواهش میکنم گریه نکن...تروخدا گریه نکن...ــ میلاد باور کن نمیخواستم اینجوری شه...این...این کارخونه واسه خوانوادمون خیلی مهمه...چاره دیگه ای ندارم...ــ تو... دوستش نداری؟دستشو از رو صورتم برداشتمو محکم گرفتمــ قسم میخورم که نه...من قلبمو به تو دادم میلاد...حاضر بودم با همه مشکلاتی که سر راهمونه بجنگم...نمیخوام بلایی سر تو...نمیخوام...گریه نذاشت حرفمو تموم کنم...تند تند اشکامو پاک میکرد...ــ سایه...گریه نکن...دیدن اشکات عمرمو کم میکنه...ــ حالا چی میشه؟نفس عمیقی کشیدو صورتمو گرفت بین دستاش..ــ همیشه دوستت دارم...همیشهچند لحظه بهم خیره شد...شاید میخواست تصویرمو تو ذهنش حک کنه...غم چشماش دو برابر شد...دستشو اورد پایین...بدون هیچ حرفی برگشتو رفت...نمیدونم چقدر طول کشید تا با نگاهم بدرقه اش کردم...وقتی به خودم اومدم که دیگه نبود...انگار از اولم نبوده...به ساعتم نگاه کردم.5 بود.از کلاس اومدم بیرون دعا میکردم کاش فرهاد قرارمونو یادش بره و نیاد.بدجور فکرم درگیر میلاد بود.با ضربه ای که به دستم خورد پریدم بالاــ چته؟ــ اونجارو شوهرت اومده دنبالتــ ترانهاز ته دل اهی کشیدمو رفتم سمت ماشینش.حتی به خودش زحمت نداد بیاد پایین،درو که باز کردم با ترانه سلام کردو منم انگار هویج بودم اونجا!!!با ترانه خداحافظی کردمو سوار شدم.درو با تموم قدرتم بستم که فرهاد برگشت سمتمو چند لحظه بدون حرف نگام کرد.سری به نشونه تاسف تکون داد که دوست داشتم عینک دودیشو بردارم بکنم تو حلقش... پسره پرو...جلو جواهر فروشی بزرگی پارک کرد.خواستم دوباره درو محکم ببندم که با دیدن قیافه میرغضب فرهاد بیخیال شدمو دنبالش راه افتادم...انتخاب حلقه رو به من سپرد...با اینکه هیچ ذوقی نداشتم واسه خریدش اما بدمم نیومده بود...حلقه ساده اما شیکی انتخاب کردم که فرهادم تایید کرد...تو اون موقیعت خودمو با میلاد تصور کردم...کاش فرهاد،میلاد بود...به خودم نهیب زدم...اگه میلاد مثل فرهاد بود که دیگه عاشقش نبودی...با توقف ماشین به خودم اومدم...رسیده بودیم خونه...بدون اینکه بخوام خداحافظی کنم درو باز کردمــ صبح 6 در خونتونم بریم ازمایشگاه بعدم لباس عروس...بهتره وقتی میام اماده باشی وگرنه...دستامو مشت کرده بودم...هر لحظه ممکن بود کنترلمو از دست بدمو بکوبم تو سرش...عصبانیتم تبدیل به فریاد شدــ وگرنه چی؟ول میکنی میری و منتظرم نمیمونی؟ــ تو همیشه اینقدر بی اعصابی؟ــ تو هم همیشه اینقدر پرویی؟منتظر جوابش نشدم...از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت خونه در حالی که داشتم پیش خودم فکر میکردم بدجور تاوان خودخواهیتو پس میدی اقا فرهاد.* * * * *ریملمو گذاشتم رو میزو و برگشتم سمت اینه قدی گوشه اتاق....اگه ترانه اینجا بود الان سوت میزدو میگفت چه جیگرررری شدی...تیپ صورمه ای که زده بودم با رنگ ابی چشمام جور شده بود..تو اینه چشمکی به خودم زدم...کیفمو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون...از پله ها که اومدم پایین دیدم مامان داره با تلفن حرف میزنه..ــ اره پسرم...بیداره...الان اومد داره میاد بیرونواسه مامان دست تکون دادمو رفتم سمت در...مثل دیروز تو ماشین نشسته بودو از جاش تکون نخورد...به موقه اش حالتو جا میارم...سوار شدمو زل زدم به جلو...ــ سلام...مرسی من خوبم...شما خوبی؟نمیخواستم جلوش کم بیارمــ سلام...ممنون من خوبمازمایشگاه حسابی شلوغ بود...بالاخره نوبتمون شد....کلی خودمو نگه داشتم تا موقع خون دادن جیغ نزنم...به جاش تو دلم کلی فحش فرهاد دادم که به خاطر اون دستم سوراخ شده...بازم اخمام رفته بود تو هم... فرهاد که قیافه امو دید خنده اش گرفتــ چیه؟خنده داره؟ــ ترسیدی کوچولو؟ــ نخیرم...ــ اره از قیافه ات معلومهحوصله کل کل کردن باهاشو نداشتم.سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو چشمامو بستم...بازم میلاد...یعنی الان حالش خوبه...بلایی سر خودش نیاره...خدایا یه راهی نشونم بده...یه کاری کن از دست این بچه قرتی خلاص شم...از کلمه بچه قرتی خنده ام گرفت اما جلو خودمو گرفتم...نمیخواستم دوباره کل کل کردناش شروع شه...جلو مزون لباس عروس که ایستاد دهنم باز موند...یکی از بهترین جاهایی بود که اسمشو شنیده بودم...به محض ورود خانمی اومد جلومون...یا دیدن من لبخندی زدو منم با لبخندی جوابشو دادم...اولین جایی نبود که میرفتمو با لیخند طرف مقابلم روبه رو میشدم...همیشه ترانه میگفت با این قیافه جذابی که تو داری مگه میشه کسی تو رو ببینه و بهت لبخند نزنه...خانمه به چند نفر دیگه گفت چند تا از بهترین نمونه های لباس عروسا رو برام اوردن...نمیخواستم فرهاد لباسارو تو تنم ببینه...بعد از پرو یکی رو انتخاب کردم...دوست نداشتم لباسم زیاد باز باشه...این یک ماه واسه همه زود گذشت جز من که هر روزش به اندازه یک سال بود برام.میلاد تمام ساعت های کلاسشو تغییر داده بود.با اینکه اون ترم بالاتر بود اما بازم تغییر داد تا توی رفت و امدم هیچ برخوردی با هم نداشته باشیم.مامان هم مثل من از این ازدواج راضی نبود اما اونم مجبور بود قبولش کنه.با صدای مهوش خانم چشمامو باز کردم.ــ اینم از ارایش چشمات عزیزم.تموم شد میتونی چشماتو باز کنی.اونشب شاید تنها عروسی که به جای خوشحال بودن و رقصیدن دوست داشت بشینه و گریه کنه من بودم.عاطفه و ترانه به عنوان همراه اومده بودن باهام.دوست داشتم این شب لعنتی هرچه زودتر تموم شه.تو اینه به خودم نگاه کردم.انصافا میگم که بیش از 5دقیقه مات خودم بودم.چشمای ابیمو انقدر قشنگ درست کرده بودم که یه لحظه ترسیدم فرهاد نتونه سر قولش بمونه.به هر حال من تا چند ساعت دیگه زن رسمیش میشدمو با اینکه بین خودمون قرارایی بود ولی دیگران که نمیدونستن و اونم راحت میتونست از این موضوع سو استفاده کنه.بازم صدای مهوش خانم بود که وقتی گفت داماد اومده منو از هپروت در اورد.نفس عمیقی کشیدمو به کمک ترانه و عاطفه رفتم بیرون.وقتی نگاه خیره فرهادو رو خودم دیدم تموم بدنم لرزید اما این نگاه خیلی طول نکشیدو فرهاد به خودش اومد.دستورای فیلمبردار شروع شدو نزدیک بود دیگه منو کلافه کنه اما فرهاد باز رفته بود تو جلد اون ادم عاشق و نقششو خوب بازی میکرد.عروسی تو باغ شخصی خانواده مهرارا بود .اینقدر از دست فیلمبردارا خسته شده بودم که تا نشستم تو ماشین یه نفس راحت کشیدم که فرهاد فهمید.ــ میشه حداقل امشب یکم نقش بازی کنی تا بقیه بهمون شک نکننیه نقشه به ذهنم رسید.به هر حال هرجور بود باید تلافیشو سرش در میاوردمــ اها میشه اما یه شرط دارهــ شرط؟چه شرطی؟ــ امشب که منو رسوندی خونه و همه رفتن بعدش تو هم بریطوری برگشت سمتم که احساس کردم گردنش شکستــ چی؟؟؟؟؟ــ همین که شنیدیــ ولی...کجا برم؟اونجا مثلا خونه منه ها!ــ مشکل خودته.میتونی بری هتل یا خونه دوستات یا هر جا دیگه که میخوایــ اخه این چه شرطیه...من که به تو کاری ندارمــ جرئتشو نداریــ جدی؟ــ ارهــ حالا میبینیمیه لحظه ترسیدم،اگه واقعا بلا ملایی سرم بیارم چیــ به هر حال یا قبول میکنی یا کل مراسم با همین قیافه میشینمچند لحظه نگام کرد که به نظرم داشت نقشه میکشید چجوری تلافی کنه و وقتی گفت باشه لبخندی نشست رو لبم.وقتی رسیدیم به باغ از زیبایی باغ نمیتونستم چشم بردام.حسادت و تو چشم خیلی از دخترا دیدم.درسته که من خوشحال نبودم اما خیلی از دخترا اون لحظه دوست داشتن جای من باشن.بدون اینکه یک ثانیه هم تلف شه عاقد اومدو مراسم عقد شروع شد.هنوزم باورم نمیشد این عروسیه منه و دامادم کسیه که هر لحظه میخوام گردنشو بشکنم.از این تصور لبخندی رو لبم نشست که با احساس ضربه ای به پهلوم تبدل به اخم شد وقتی قیافه امو دید خندیدو زیر گوشم گفتــ خدا لعنتت کنه دردم گرفت بیشعور چنان حالی ازت بگیرم که اسمتم یادت برهاز لبخند مرموزی که رو لبش بود معلوم بود حرفامو فهمیده.داشتم براش نقشه میکشیدم که از جاش بلند شدو دسشو به طرفم گرفتــ افتخار رقص بهم میدی عزیزم؟جانم؟ این چی گفت؟عزیزم؟؟؟با تعجب نگاش میکردم که دستمو کشیدو منو دنبال خودش برد.فکر اینجاشو نکرده بودم.به محض رسیدن ما وسط جمعیت نور چراغا کمتر شدو یه اهنگ اروم پخش شددستاش که دور کمرم حلقه شد و منو به خودش چسبوند نفسم بند اومد ای کاش میتونستم همونجا بزنم بکشمش.چنان کمرمو فشار میداد که حس کردم الان میشکنه.یه نگاه به دور و اطراف انداختم.تاریک بودو همه حواسشون به کار خودشون بود.پس میتونسم یکم اذیتش کنمو بگم من کم نمیارم.سرمو نزدیکتر بردمو تو چشماش زل زدم.اونم با تعجب به چشمام نگاه میکرد.یه لبخند بهش زدمو سرمو بردم کنار گوشش از اینکه هیچ عکس العملی نشون نمیداد معلوم بود تو شوک رفتارمه.از فرصت استفاده کردمو گوششو محکم گاز گرفتم.از فشاری که به کمرم داد فهمیدم دردش گرفته اما نمیتونه داد بزنه خنده ای که سعی میکردم جلوشو بگیرم تبدیل شد به یه لبخند عمیق و بهش نگاش کردم با اخم چشم دوخت بهمو اروم گفت امشب فقط خدا میتونه به دادت برسه.همونموقع اهنگ تموم شدو ازش جدا شدم.بقیه عروسی سعی میکردم ازش دوری کنم و زیاد دوروورش نباشم میدونستم منتظر تنها گیرم بیاره تا تلافی کنه.وقتی همه مهمونا رفتن فقط مامان باباها موندن.تو همون باغ بابا دستمو گذاشت تو دست فرهادو ازش خواست مواظبم باشه.بابای مارو باش...خبر نداشت این پسره نمیخواد سر به تن دخترش باشه.موقع خداحافظی مامان اروم کنار گوشم گفت اگه به چیزی احتیاج داشتی بهم زنگ بزن و همین یکم ته دلمو گرم کرد.درپارکینگ رو با ریموت باز کردو وارد شد.تموم طول راه هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد.جلو ساختمون ماشینو پارک کردو پیاده شد.وقتی دید از جام تکون نخوردم برگشت عقبــ خوابت برده؟چرا پیاده نمیشی؟ــ مگه قول ندادی منو که رسوندی بری؟من پیاده نمیشمــ تو هم مگه ندیدی به بابات قول دادم مواظب دختر سرتقش باشم.نمیخوای تو این خونه بزرگ تنهات بزارمو برم کهــ به تو چه...ترجیح میدم تو این خونه بزرگ تنها باشم تا با تو اینجا بمونمچند لحظه نگام کرد تا بلکه از رو برم اما من پروتر از قبل گفتم: اصلا من میرم تو همین جا بمونــ کجا اونوقت؟ــ هرجا جز اینجاــ اها...یعنی این موقع شب تو خیابون امنیتت بیشتر از اینجاست و پیش منبدون هیچ حرفی نگاش کردم.کلافه دستی تو موهاش کشیدــ باشه.بیا بریم اتاقتو نشونت بدم بعدش خودم میرمــ نه دروغ میگی...اصلا نمیخواد بیای تو خوم میفهمم کدوم اتاقمه.دستمو کشیدو با خودش برد تو.ــ سایه مجبورم نکن کاری که نمیخوامو کنمادستمو از دستش کشیدم بیرون: باشه...باشه...پس زود نشونم بده و برووارد خونه شدیم.بار اولی بود که اینجا میومدم.به بزرگی خونه خودمون نبود اما بازم بزرگ بود. سالن بزرگی که روبروم بود با تموم وسیله هایی که خریده بودم چیده شده بود.از وسط سالن دو تا پله میخوردو ادامه سالن از سطح زمین بالاتر بود.وقت نشد بقیه خونه رو دید بزنم چون فرهاد رفت سمت پله هایی که میرفت طبقه بالا و منم سریع همراهش رفتم.طبقه بالا فقط راهرو باریکی بود که منو بیشتر یاد هتلا انداخت با 4 اتاق خواب.فرهاد در یکی از اتاقا رو باز کردو گذاشت من اول برم داخل.اتاق بزرگی بود که با سرویس خوابی که خودم خریده بودم تزیین شده بود.اما بازم به بزرگی اتاق خودم تو خونه بابا نبود.بعد از یه دور نگاه کردن اتاق برگشتم سمت فرهادــ تو هنوز اینجایی؟ــ چرا میخوای من برم؟من اگه میخواستم بلایی سرت بیارم که تا حالا...ــ دوست دارم امشب تنها باشم.مشکلیه؟ــ کی میشه این زبون درازتو کوتاه کنم من؟رفت و در و بست.براش شکلکی دراوردمو مشغول بازکردن گیره های موهام شدم.تموم موهام چسبیده بود بهم.ترجیح دادم اول برم حمام بعد بخوابم.خداروشکر که تو اتاقم سرویس جدا بودو لازم نبود برم بیرون.حوله رو دورم پیچیدمو اومدم بیرون.رفتم سراغ کمد تا لباسمو بردارم.با دیدن لباس خوابا نفسمو فوت کردم بیرونــ اخه من این لباسارو چجوری جلو این پسره بپوشم حالا امشب نیستش شبای دیگه که نمیتونم از خونه بیرونش کنمهمونطور که داشتم غر میزدم یکی از لباسا رو برداشتمو قبل از اینکه بپوشمش در با شدت باز شدو با دیدن فرهاد لباس از دستم افتادو جیغی زدم که از بنفشم رد شده بود.دستمو گرفتم به حوله و با وحشت نگاهش کردمــ تو...تو...تو مگه نرفتی؟با هر قدمی که میرفتم عقب یه قدم بهم نزدیکتر میشد.یه دفعه پام گرفت به تخت و قبل از اینکه پرت شم روش تو یه حرکت کمرمو گرفت و منو کشید بالا.از چشماش نمیفهمیدم میخواد چکار کنه.چشمامو بستمــ منو ول کن.ولم کن وگرنه جیغ میزنمــ ترسیدی؟ــ گفتم از اینجا برومنو از خودش جدا کردو بازوهامو با دست گرفت.واقعا ترسیده بودم.نمیدونستم چجوری از خودم دفاع کنم.بازوهامو بیشتر فشار دادو منو چسبوند به دیوار پشت سرم.هر لحظه احساس میکردم الان بین دیوارو فرهاد پرس میشم.با چشمای گرد شده از ترسم بهش نگاه میکردم.سرشو اورد نزدیک گوشم خواستم باز گازش بگیرم که حرفش مانعم شدــ ببین خانم کوچولو میبینی که جرئتشو دارم هرکاری بخوام بکنم،پس بهتره دیگه زبون درازی نکنی و دختر خوبی باشی حالا هم من میرم تا ببینم تو این خونه تنها میتونی راحت بخوابی یا نه وقتی ولم کرد تازه تونستم نفس بکشم.به حد مرگ ترسیده بودم.با یه لبخنده مسخره درو باز کردو گفت:ــ خواستی بخوابی درو قفل کن کوچولو اینجا شباش ترسناکهوقتی رفت لبه تخت نشستمو نفس عمیقی کشیدم.اینقدر محکم بازومو فشار داده بود که مطمئن بودم تا فردا کبود شده.قبل از اینکه لباسو عوض کنم در اتاق و قفل کردم.چشمامو که باز کردم از یاداوری دیشب از جا پریدم اما سریع یادم افتاد درو قفل کرده بودم.لباسامو عوض کردمو از اتاق اومدم بیرون.نمیدونستم دیشب فرهاد واقعا رفته یا هنوزم تو خونه است.از گرسنگی زیاد ضعف داشتم.رفته به اشپزخونه و تازه وقت کردم که اونجارو ببینم.دستی به موهام کشیدمــ حالا باید چکار کنم؟با دیدن دستگاه چای ساز لبخند رو لبم نشست.سریع دست به کار شدمو،یکم مربای البالو که خیلی دوست داشتم از یخچال بیرون اوردمو حسابی از خودم پذیرایی کردم.بعد از صبحونه تازه به این فکر افتادم که برم خونه رو دید بزنم.یه قسمت سالن جای دیوار سر تاسر پنجره ای بزرگ بود که به حیاط راه داشت.حیاط خیلی بزرگ بود.وسطش استخر بزرگی بود.یه گوشه حیاط میزو صندلی های راحتی گذاشته بودنو قسمت دیگه اش وسایل باربیکیو.یه تاب بزرگم ته حیاط بود که مطمئنا میشد بهترین قسمت مورد علاقه من.برگشتم داخل خونه.حس کنجکاوی که به جونم افتاده بود دیدن اتاق فرهاد بود.یکی از اتاقا که مال من بود دو تای دیگه خیلی ساده چیده شده بود که فهمیدم قطعا باید اتاق مهمون باشه و یه اتاق دیگه میموند.اتاق ته راهرو.به سمتش رفتم و درو باز کردم.خدای من...یه اتاق واقعا لوکس و شیک بود. مات اتاق بودم که با صدایی از جا پریدم.ــ درست نیست بدون اجازه وارد اتاق دیگران بشیــ تو چرا اینجایی؟ــ ببخشید نمیدونستم باید برای اومدن به خونه ام از تو اجازه بگیرم.ــ اه...لعنتی چرا باید مجبور میشدم با تو ازدواج کنمداشتم با خودم حرف میزدم که با ضربه ای که به در خورد یک متر از جا پریدم.ــ بله؟در باز شدو فرهاد اومد داخل.دست به کمر جلوم ایستادــ تو چرا همش از من میترسی؟ــ من؟ نه...من نمیترسمــ باشه...اومدم بگم من دارم میرم بیرون تو که به چیزی احتیاج نداری؟ــ نه...داشته باشمم به تو نمیگمبازم بدون هیچ حرفی بهم نگاه کردو بعدم رفت بیرونــ پسره پرو...حتما داره میره پیش معشوقه اش...حتی نپرسید ناهار چی کوفت میکنی؟2 هفته خیلی سریع گذشت.واقعا تو این هفته اصلا فرهادو نمیدیدم.فقط شب واسه خواب میومدو دوباره صبح میرفت.نزدیک ایام عید بودو حال و هوای همه خونه ها بوی عید میداد جز خونه ما.مامان واسه سال تحویل کل خونواده مهرارا و خاله اینا رو دعوت کرده بود.با صدای ساعت گوشیم از خواب پریدم.تازه 7صبح بود.بلند شدم دوش گرفتمو اماده شدم تا زودتر برم پیش مامان بهش کمک کنم.ساعت 12 ظهر سال تحویل بود.لباسامو پوشیدم.لباسی که واسه اونجا میخواستم بپوشم رو گداشتم تو کاور تا همرام ببرم.نمیدونم چرا همش دلم میخواست لباسایی بپوشم که چشم فرهادو در بیارم.از اتاق اومدم بیرون.دیدم اقا راحت نشسته داره قهوه میخوره.رفتمو جلوش ایستادم.ــ به به...سایه خانم...چه عجب ما شمارو تو این خونه دیدیمــ باید برم خونه مامان کمکش کنم.منو میرسونی یا خودم برم؟ــ تازه 9 صبحه که.کو تا 12ــ گفتم که میخوام برم کمکش.خودش و مهین خانم از پس این همه کار بر نمیان کهــ باشه بابا چرا میزنی؟الان اماده میشم میامرو مبل نشسته بودم که بالاخره اومد.تیپ اسپرتی زده بود که خیلی بهش میومد.بلند شدمو همراهش رفتم.رژ لبمو پررنگ تر کردمو برگشت سمت ترانهــ چطور شدم؟انگشت شصتشو اورد بالا و گفت: عالیدوباره به خودم نگاه کردم.لباس ابی حریری پوشیده بودم که درست رنگ چشمام بود.کوتاهیش تا رو زانوم بود و قسمت سینه اش کار شده بود.بدون استین بودو بازوهامو به نمایش گذاشته بودم.به خاطر همرنگ بودن لباس با چشمام زیباییم چند برابر شده بود.میدونستم این فرهادو خیلی اذیت میکنه.زنی داشته باشی که ارزوی خیلیاست اما نتوتی نزدیکش شی.با صدای مامان از اینه دل کندیمو رفتیم پایین.نگاه خیره فرهاد بهم فهموند نقشه ام گرفته.بهش نگاه کردمو با لبخند ابرومو انداختم بالا.همه دور سفره هفت سین جمع شده بودیم.همه ساکت بودنو داشتن دعا میکردن.منم تنها دعایی که اون لحظه به ذهنم میرسید رهایی از این ازدواج بود.با صدای تلویزیون که سال نو رو اعلام کرد بازار ماچ و بوسه و عیدی داغ شد.به فرهاد که رسیدم فقط باهاش دست دادم.پدر جونو مادر جون به عنوان اولین عیدی سوییچ پورشه بهم دادنو حسابی سورپرایزم کردن مامان بابا هم سند یه ویلا تو شمال که به اسم منو فرهاد بود دادن.بعد از ناهار فرهاد از همه معذرت خواهی کردو به بهونه سردرد خواست که استراحت کنه.میخواستم یکی از اتاقهای مهمان رو بهش بدم که با حرف مامان بازم تو عمل انجام شده قرار گرفتمو بردمش اتاق خودم.درو باز کردمو اول خودم وارد شدمــ به خاطر حرف مامان اوردمت اینجا اما اگه راحت نیستی اتاقای دیگه هم هستــ نه...من راحتم اگه خودت نخوای اینجا بخوابیبه علامت منفی سرمو تکون دادمو از اتاق اومدم بیرون. همه دور هم جمع بودنو داشتن از مسافرت حرف میزدن.تو این موقعیت حوصله مسافرت اونم با فرهادو نداشتم.هرکس یه جایی برای رفتن پیشنهاد میداد.ترانه: بریم شیراز الان هم هوا خوبه هم شهر قشنگهسامیار: نه بریم شمال هم خیلی وقته نرفتیم هم نزدیکتره هم ویلا داریمترانه: سایه اصلا تو بگو کجا بریم؟ــ من؟ نمیدونمعاطفه: بگو دیگه سایه جون تو تازه عروسی هرچی تو بگی همون میشهــ خوب...شاید شمال بهتر باشهسامیار: ایول...خواهر خودمیفرهاد: چی شده به منم بگید بدونممامان: عه پسرم نتونستی بخوابیفرهاد: چرا مامان جون به اندازه کافی استراحت کردمعاطفه: داداش سایه جون میگه بریم شمالفرهاد: جدی؟ خوبه کی بریم؟عاطفه: هنوز که برنامه نریختیمدر اخر قرار شد فردا صبح زود همه حرکت کنیم به سمت شمال.همینطور زیر لب غر میزدمو طول سالن رو طی میکردم.ــ ای بابا...مگه مردم انقدر طول میکشه تا لباس بپوشه...شیطونه میگه ولش کنم خودم برما...ــ کی میخواد منو قال بذاره و بره؟از ترس جیغ کوتاهی کشیدمو دستمو گذاشتم رو دهنم.از صدای خنده اش کفری شدم.برگشتمو انگشتمو به نشونه تهدید جلوش گرفتمــ بار اخرت باشه منو اینجوری میترسونیاــ تو خودت ترسویی...چرا میندازی گردن من؟کیفمو برداشتمو بدون توجه بهش راه افتادم.با خنده پیروزمندانه ای از اینکه منو عصبانی کرده اومدو سوار شد.اخ چقدر دلم خنک میشد اگه یه جوری حال این پسره پرو و میگرفتم.یه فکری به ذهنم رسید برگشتم طرفشــ فکر میکردم دلت میخواد تعطیلات و با شقایق جونت باشیــ درست حدس زدی واسه همین شقایقم میادچشام 4تا شدــ چی؟ــ اره...اونا هم دعوتن میانــ یعنی چی؟مگه خانوادش خبر دارن شما دو تا...ــ شقایق دختر خاله منه.به خاطر همین اومدنشون چیز عجیبی نیستدختر خاله اشه؟پس چرا من نمیدونستم؟نخیر اومدم حال اینو بگیرم حال خودم گرفته شد.خودش کم بود باید معشوقه اش رو هم تحمل میکردم. اگه پدر جون با ازدواجشون مخالف بوده پس چطور حالا راضی شده با ما بیان.قرار بود همه جلو خونه مامان اینا جمع بشن بعد از اونجا حرکت کنیم.تا خونه مامان اینا اخمام ناخوداگاه تو هم کشیده شدو سکوت کردم.درسته که این یه ازدواج الکی واسه من و فرهاد بود اما اگه قرار بود من رعایت کنمو به کسی دیگه فکر نکنم پس فرهادم باید این کارو میکرد.وقتی به خونه مامان اینا رسیدیم همه منتظر ما بودن.از دست فرهاد خیلی حالم گرفته شده بود واسه همین وقتی قرار شد همه ماشین نیارن منم همراه ترانه و عاطفه سوار ماشین سامیار شدم تا حداقل در طول مسیر ارامش داشته باشم.مامان و ستاره جون و خاله با فرهاد اومدن که وقتی دید من با سامیار دارم میرم قیافه اش دیدنی بود و پدر جونو عمو خسرو شوهر خاله ام با بابا اومدن.خداییش انقدر سام مارو تو راه خندوند که گذر زمان رو حس نکردیمویلای پدر جون واقعا بزرگ و قشنگ بود.قرار بود چند روز اول تو ویلای اونا باشیمو بعد بریم ویلای ما.از دیدن قیافه اخمو فرهاد حسابی خنده ام گرفته بود.حالا دلم خنک شد که تو راه بهش اصلا خوش نگذشته.اتاق به اندازه کافی واسه همه بود فقط بدترین قسمتش که تا اون لحظه یادم نبود هم اتاق شدن اجباری من و فرهاد بود.تنها کسی که میدونست منو فرهاد واقعا با هم ازدواج نکردیم ترانه بود.مشغول چیدن لباسا تو کمد بودم که فرهاد اومد داخل.به محض اینکه تی شرتشو در اورد مثل برق گرفته ها پشتمو راه کردمــ چکار میکنی؟ــ لباس عوض میکنم.مشکلیه؟ــ نه...نه...فقط میتونستی بگی تا من از اتاق برم بیرونــ جنبه نداری نگاه نکنبا اخم به سمتش برگشتمــ من جنبه ندارم؟ــ نه...من جنبه ندارم پس؟ــ اون که اره...اقایون هیپکدومشون جنبه ندارندست از لباس پوشیدن برداشتو با نیم تنه برهنه جلوم وایساد.با یه قدم خودشو رسوند بهم نمیخواستم نشون بدم که ترسیدم به خاطر همین از جام تکون نخوردمو تو چشاش زل زدم.یه نفس عمیق کشیدو گفت:ــ اخه من اگه بی جنبه بودم که تا حالا...با صدای در حرفشو قطع کردو سریع لباسشو پوشید.ــ بله؟عاطفه بود: سایه جون زود بیا میخوایم دخترونه بریم کنار دریاــ باشه الان میامبه فرهاد که داشت بی صدا بهم نگاه میکرد نگاه کردم.زبونمو براش در اوردمو سریع از اتاق خارج شدم.براش نقشه ها داشتم امشب حالیش میکردم کی بی جنبه استنمیدونم استرسم واسه چی بود...از لحظه ای که فهمیدم شقایق اینا قراره شب برسن ویلا استرس گرفته بودم.ناخوداگاه دلم میخواست حسابی به خودم برسم تا از اون سر تر باشم.شلوار جین مشکی تنگی پوشیده بودم که پاهای خوش فرممو به نمایش گذاشته بود.تونیک یاسی رنگمو که خیلی بهم میومد پوشیدم و مناسب رنگش ارایش ملیحی کردم.کلا ارایش کمرنگ بیشتر بهم میومد.موهامو بالا جمع کرده بودمو قسمتیشو ازاد رو صورتم گذاشتم.میدونستم چیزی کم ندارم اما روبرویی با دختری که منو رقیب خودش میدونست بی اراده باعث استرسم شده بود.با صدای ورود ماشین به ویلا از فکر بیرون امدم.همه از جا بلند شدن تا به استقبال مهمونای تازه از راه رسیده برن.تو نگاه همه کسایی که از وجود رابطه شقایق و فرهاد خبر داشتن میشد همون چیزی که تو نگاه من بودو دید.پدر جون فقط ناراحت نبود رگه هایی از عصبانیت رو میشد از نگاهش خوند.تا اینکه بالاخره وارد شدن.خاله فرهاد زن زیبایی بود.خیلی شبیه ستاره جون بودو با اینکه از قصه عشق دخترشو فرهاد خبر داشت اما با خوش رویی برخورد کرد.وقتی شقایق رو دیدم هم من محو زیباییش شدم هم اون خیره به من بود.واقعا خوشکل بود.موهای مشکی داشت و پوست سفید.وقتی داشتم باهاش دست میدادم نگاه پر از نگرانی همه رو رو خودمون حس میکردم.نمیدونم واسه حفظ ظاهر با خوش رویی باهام برخورد کرد یا خیالش راحت بود که من رقیبش نیستم.سر میز شام همش حواسم به فرهاد بود که ببینم برخوردش با شقایق چطوره.اما در کمال تعجب قیافه در همشو دیدم که سرش زیر بودو با غذاش بازی میکرد.بعد از شام به پیشنهاد شهریار برادر شقایق که هم سن سام بود رفتیم کنار دریا.بزرگترا خستگی رو بهونه کردنو ترجیح دادن تو ویلا بمونن.کنار دریا اتیش روشن کردیمو دورش نشستیم.شهریار: فرهاد؟افتخار نمیدی یه دور برامون گیتار بزنی و بخونیبعد از این حرف شهریار همه یه صدا از فرهاد میخواستن بزنه.من حتی هنوز نمیدونستم فرهاد گیتار میزنه!با وجود اصرارای زیاد اما فرهاد قبول نکردو گفت باشه واسه یه وقت دیگه.بی حوصله بودو بداخلاق. گذاشتم پای اینکه نمیتونه ازادانه با شقایق باشه و عشقشو ابراز کنه تصمیمم واسه اذیت کردنش بیشتر شد.موقع خواب تاپ شلوارک صورتیمو پوشیدم.موهامو باز کردمو دورم ریختم.خیالم راحت بود که با وجود این همه ادم تو ویلا نمیتونه کاری کنه.جلو اینه نشستم،خواستم ارایشمو پاک کنم اما بعد پشیمون شدم من که زیاد ارایش نداشتم پس بزار باشه

زهرا ‌‌‌‌ ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۳۷ ۰ ۰ ۱۵۱۰ رمان من تو عشق

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی