تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


دستمو جلو چشمای گرد شده ترانه تکون دادم.حس کردم الان چشماش میپره 

بیرون


ــ هووووی...چرا اینجوری زل زدی بهم؟

ــ اینی که گفتی شوخی بود دیگه نه؟

گردنمو چرخوندمو گفتم: نه...مگه من باهات شوخی دارم؟

ــ گوشای من درازه؟

از رو تخت بلند شدمو جلو پنجره بزرگ اتاقم ایستادم.

ــ گوشات دراز که هست ولی من هرچی گفتم حقیقته

ترانه هم بلند شدو اومد رو به روم ایستاد٬باز با چشمای متعجبش بهم زل زد.از 

قیافه اش خنده ام گرفته بود.

ــ مرض٬نیشتو ببند ببینم.منو احمق فرض کرده

اینبار بلندتر خندیدم که نگاه متعجبش رنگ عصبانیت گرفت.

ــ ببینم خر مغزتو گاز گرفته سایه؟ دیوونه شدی؟ میلاد؟اخه دختر جون میلاد

کل زندگی خانوادشو هم بفروشه نمیتونه یه چرخ ماشینتو بخره اونوقت قبول

کردی بیاد خواستگاریت؟اصلا فکر کردی چجوری قراره باهاش زندگی کنی؟

ــ همه چیز که پول نیست ترانه.من و میلاد همو دوست داریم و تو اینو

بهتر از هرکسی میدونی

ــ به خاله هم گفتی؟

ــ هنوز که نه٬فعلا فقط بین منو میلاده.گفتم بزار مامان اینارو اماده کنم بعد بیاین

سرمو پایین انداختمو رفتم تو فکر.انکار نمیکنم میلاد رو خیلی زیاد دوست داشتم

اونم منو دوست داشت.دقیقا این حس از سال اولی که وارد دانشگاه شدم بینمون 

بوجود اومد.

میلاد ۴ سال ازم بزرگتر بود.اونم مثل من و ترانه دختر خاله ام که مثل خواهرم

بود پزشکی میخوند اما بزرگترین تفاوت من و میلاد فاصله طبقاتی بود که

بیش از اندازه زیاد بود.

من توی خونه ای زندگی میکردم که از بزرگی توش گم میشدی٬اما میلاد با

خانوادش توی خونه ای زندگی میکردن که کلش اندازه اتاق من بود.

دست ترانه که روی شونه ام قرار گرفت از فکر بیرون اومدم.

ــ به چی فکر میکنی؟

ــ به خودمو میلاد.خوب تو راست میگی...من به شیوه زندگی اونا عادت ندارم

ولی خودت خوب میدونی چقدر همو دوست داریم.

ــ منو باش که فکر میکردم یه عشق الکیه و زود تموم میشه.ببین...میلاد قیافه

خوبی داره...یعنی جوری هست که هر دختری خوشش میاد

زدم تو بازوشو حرفشو قطع کردم: اوهو...کی به تو گفته اینقد دقیق به

قیافه میلاد توجه کنی؟

ــ برو بابا...تحفه....داشتم میگفتم هر دختری خوشش میاد

باز حرفشو قطع کردم: دخترا غلط کردن

ترانه که عصبانی شده بود یکم بهم نگاه کردو ادامه داد: سایه یه بار دیگه حرفمو

قطع کنی داغتو به دل میلاد میذارما

بازم از قیافه عصبانیش خنده ام گرفت: باااشه بگو

ــ چی میگفتم؟ آّّها... پزشکی هم که داره میخونه و چند وقت دیگه دکتر میشه

ولی بازم چجور میخواد خرج مادر و خواهر و زن و بچه اش رو بده؟

دستمو زدم زیر چونه امو بهش نگاه کردم.وقتی دید چیزی نمیگم محکم زد پشت

گردنم

ــ چرا ماتت برده؟

ــ چرا میزنی؟خودت گفتی حرفتو قطع نکنم

ــ نخیر...عاشقی عقلتو زایل کرده کامل...پاشو پاشو بگیریم بخوابیم که صبح

خواب میمونیم.

اونشب ترانه خونه ما موند.تا صبح به خودمو میلاد فکر میکردم و اینده ای که

معلوم نیستسوار BMW عزیزم که خیلی دوستش داشتم شدم.عینک افتابیمو به چشم زدمو 
 
با یه بوق کوتاه از ترانه خداحافظی کردمو حرکت کردم.میخواستم همین امروز با
 
مامان حرف بزنمو بهش بگم میلاد میخواد واسه خواستگاری بیاد.
 
2تا بوق زدمو آقا اسماعیل درو باز کرد.ماشین اوردم تو و کلید و دادم رضا پسر آقا
 
اسماعیل و گفتم ببرتش تو پارکینگ.از وقتی یادمه آقا اسماعیل و مهین خانم پیش
 
ما بودنو کار میکردن.خونشون ته باغ خونه ما بود و یه پسر داشتن که اونم به عنوان
 
راننده بود.
 
وارد خونه شدم.خونه که نمیشد گفت،در حقیقت خونه ما عمارت بزرگی بود که
 
وسط باغ قرار داشت و نقشه اش رو یکی از بهترین دوستای پدرم کشیده بود.
 
پدرم یه کارخونه بزرگ و موفق لبنیاتی داشت،مادرم با اینکه فوق لیسانس
 
ادبیات بود اما کار نمیکرد.
 
برادرم سامیار که 3سال از من بزرگتر بود و واسه خودش آقا مهندسی شده بود
 
و من که سال دوم پزشکی بودم.
 
وارد سالن شدم که مهین خانم رو مشغول چیدن میز ناهارخوری دیدم.
 
ــ سلام مهین خانم.مامان تو اتاقشه؟
 
ــ سلام مادر.نه خانم و اقا تو کتابخونه هستن
 
ــ بابا خونه است؟
 
ــ بله.یک ساعتی میشه که اومدن و دارن با خانم حرف میزنن
 
سری تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.به اتاقم رفتمو لباسامو عوض کردم.
 
پشت در کتابخونه ایستادمو خواستم درو باز کنم که صدای حرف بابا مانعم شد.ــ یعنی چی اردلان؟ نمیتونیم مجبورش کنیم که

ــ اما چاره دیگه ای نداریم سمیه.باید راضیش کنیم.از این میترسم که اگه جواب منفی 

بشنون بیخیال کمک به ما بشن.خودت که وضعیتو میدونی

صدای مامان یکدفعه بالا رفت: اگه قبول نکنه چی؟ 

ــ چرا قبول نکنه!کی بهتر از فرهاد

نمیدونستم دارن درباره چی حرف میزنن.

ــ ببین سمیه جان با سایه حرف بزن.بهش شرایطمونو بگو.

پس داشتن درباره من تصمیم میگرفتن.رفتم سمت اتاقمو دیگه نفهمیدم چی گفتن.

روی مبل گوشه اتاق نشستمو حرفای مامان و بابا رو یه بار دیگه مرور کردم.

میدونستم که قضیه ازدواج منه اما نمیدونستم اون شرایط سختی که بابا ازش

حرف میزدو الان توش بودیم چیه.

در اتاق باز شدو با دیدن سامیار همه حرفایی که چند لحظه قبل شنیده بودمو

فراموش کردم.

همون جور که دستاشو باز کرده بود اومد جلو و منم که از دیدنش بینهایت

خوشحال شده بودم پریدم بغلش.

ــ کی اومدی سامی؟

ــ همین الان رسیدم جوجو.گفتم اول باید تو رو ببینم.

رو مبل نشستیمو همونجور دستشو انداخت دور گردنم.

ــ شمال خوش گذشت؟

ــ مگه میشه خوش نگذشته باشه.ولی دلم واسه ابجی جوجوم خیلی تنگ شد

ــ منم دلم واست تنگ شده بود سامی.راستی مامان اینا رو دیدی؟

ــ نه...گفتم که اول اومدم اینجا

چقدر خوشحال بودم رابطه ام با سامیار خیلی خوبه.همیشه هوامو داشت

و هر مشکلی داشتم صد در صد میشد روش حساب کرد.
به فکرم رسید از سامی بپرسم شاید از موضوع بحث مامان اینا خبر داشته باشه

ــ سامی تو از دوستای بابا کسی به اسم مهرارا میشناسی؟

ــ مهرارا؟ نه...مگه چی شده؟

ــ هیچی همینجوری.

ــ خیله خوب.من برم پیش مامان اینا بگم رسیم.

لبخندی زدمو سرمو تکون دادم.فکرم حسابی مشغول شده بود.فهمیدم الان وقت

مناسبی نیست با مامان درباره میلاد حرف بزنم.

**************************

چشمامو به زور باز کردم.تمام دیشب رو به چیزایی که شنیده بودم فکر میکردم.

خدارو شکر کردم که امروز کلاس ندارمو بازم میتونم بخوابم.اما تا خواستم چشمامو

ببندم در باز شدو مامان اومد تو.خواب از کلم پرید چون حدس میزدم میخواد

باهام حرف بزنه.بلند شدمو رو تخت نشستم.

ــ صبح بخیر مامان

ــ صبح بخیر عزیز دلم.گفتم امروز کلاس نداری بیام بیدارت کنم یکم باهم حرف

بزنیم.ها؟

ــ حرف بزنیم؟درباره چی؟

ــ حالا میفهمی.زود لباساتو عوض کن بیا تو سالن پایین

ــ باشه.

دیگه کامل خواب از کلم پریده بود،میخواستم هرچه زودتر ببینم جریان چیه.

لباسمو عوض کردمو رفتم سالن پایین.دیدم صبحونه رو میز چیده شده.هم گرسنه

ام بود هم کنجکاوی داشت خفه ام میکرد.

ــ بیا سایه جان.به مهین گفتم صبحونه رو برات بیاره همین جا.بخور که کلی

حرف برات دارم.

همونجوری که پشت میز نشستم گفتم: خوب من میخورم شما هم حرف بزن.

مامان خنده ای کرد: نه عزیزم.بخور بعد حرف میزنیم.

میدونستم که حریف مامان نمیشم.نشستم و سریع شروع کردم به خوردن.

تموم که شد بلند شدو جلوی مامان نشستم.

ــ خیله خوب بفرمایید سمیه جون من در خدمتم.ــ ببین دخترم،تو الان دیگه 21 سالته.از خوشکلی هم که کم نداری.خوب 

خواستگار اومدنم یه چیز طبیعیه دیگه.

به این جا که رسید سکوت کردو با نگرانی به من زل زد.منتظر اولین عکس العملم

بود.

ــ خوب؟

ــ پدرت یه دوست داره تو رو برای پسرش خواستگاری کرده.البته اون گفته

که اول باید با خود سایه حرف بزنم.

ــ خوب جواب من منفیه

مامان از جوابم جا خورد طوری که چند لحظه فقط نگاهم کرد

ــ اما چرا؟تو که هنوز پسره رو ندیدی.شاید خوب باشه.

ــ مامان!من الان امادگیشو ندارم

بلند شدم که برم که صدای مامان وادارم کرد بایستم.

ــ خیله خوب.بشین تا حقیقتو بهت بگم

برگشتمو نشستم.داشت به جایی میرسید که میخواستم بفهمم.

ــ وضعیت کارخونه اصلا خوب نیست.پدرت داره ورشکست میشه.

ــ چی؟

ــ منم تازه فهمیدم.برای نجات کارخونه به پول زیادی احتیاج داریم

ــ ولی این چه ربطی به ازدواج من داره؟

ــ مشکل اینجاست که اون دوست پدرت که قول کمک مالی داده همونیه که

واسه پسرش از تو خواستگاری کرده.بابات نگرانه اگه جواب منفی بدیم دیگه

کمک نکنه.

ــ من مهمترم یا کارخونه؟

ــ معلومه که تو مهمتری عزیزم ولی خودت میدونی این کارخونه چقدر واسه

خونوادمون مهمه

نباید از میلاد میگفتم.فعلا وقتش نبود.چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم.

مامان راست میگفت این کارخونه برامون خیلی مهم بود اگه از دستش میدادیم

یعنی همه زندگیمونو از دست داده بودیم.باید چکار میکردم.

ــ یعنی هیچ راه دیگه ای نداره مامان؟

ــ نه عزیزم.باور کن پدرت همه راه ها رو امتحان کرده ولی بازم مشکل و حل

نمیکنه.

از جا بلند شدمو با گفتن من باید فکر کنم به اتاقم رفتم.نمیدونم برای بار چندم بود که داشتم طول اتاق رو میرفتم و میومدم اما هرچی

بیشتر فکر میکردم کلافه تر میشدم.باید بین کارخونه و عشقم یکی رو انتخاب

میکردم.

دو هفته گذشت و تو این مدت هیچکس در این مورد باهام حرفی نزد.هرچند که

نگرانی رو تو چشمای مامان و بابا میدیدم ولی نمیتونستم تصمیم درستی بگیرم

تا اینکه یه روز همه چیز عوض شد.

روزی که بابا اومد خونه و ازم خواست تنهایی باهام حرف بزنه.تو کتابخونه

نشسته بودم و بابا هم روبه روم بود.میدونستم هرچی هست مربوط به

ازدواج من با پسر دوستشه،منتظر بودم که بابا شروع کرد.

ــ به خاطر اون پسره است که تا حالا جوابی ندادی؟

با چشمای گرد شده به بابا نگاه کردم: کدوم پسره؟

ــ همون هم دانشگاهیت.امروز اومده بود کارخونه.میخواست اجازه بگیره بیاد

خواستگاری.

ــ میلاد؟؟

ــ پس یادت اومد؟

با خجالت سرمو پایین انداختم

ــ میخوای با اون ازدواج کنی؟

ــ نه...یعنی اون چی گفت؟

ــ از خودش گفت،زندگیش،وضعیتش،واقعا انتخاب تو همچین پسریه؟پسری که

خرج خونوادشو هم به زور میده اونوقت میخواد زنم بگیره؟

ــ بابا میلاد پسره خوبیه

ــ سایه! تو به اینجور زندگی عادت نداری،فرهاد یه پسر همه چی تمومه.

از قیافه بگیر تا ثروت و تحصیلات.خونواده خوبی دارن.مطمئنم اگه ببینیش

نظرت عوض میشه.

ــ بابا شما هدفت فقط نجات کارخونه است و هیچ فکری به من نمیکنی.

بابا از جا بلند شد: با این ازدواج هم تو خوشبخت میشی هم کارخونه رو نجات

میدیم.فردا شب خانواده مهرارا برای خواستگاری میان اینجا بهتره خودتو

اماده کنی.

بابا رفت و من رو تو بهت این خبر گذاشت.من نمیتونستم تن به این ازدواج اجباری

بدم.کاش میلاد عجله نکرده بود و پیش بابا نمیرفت.زودتر از چیزی که فکر میکردم شب خواستگاری رسید.ترانه هم نظرش این بود که به این خواستگاری جواب مثبت بدمو میلادو فراموش کنم.هنوز میلاد از این خواستگاری خبری نداشت و من قصد نداشتم فعلا بهش چیزی بگم.
با صدای مهین خانم که میگفت مهمونا رسیدن یه بار دیگه تو اینه به خودم نگاه کردم.اصلا به خودم نرسیده بودم تا شاید نظرشون عوض شه اما بازم به خاطر چشمای ابی و موهای روشن و پوست مهتابیم زیبا بودم.
از پله ها که پایین اومدم هنوز مهمونا داخل نیومده بودن.رفتم جلو و کنار مامان ایستادم.
اول از همه مرد جا افتاده ای با موهای جو گندمی همراه خانمش که اونم فوق العاده خوش پوش بود وارد شدن.خانم مهرارا صورتمو بوسیدو از چشماش میشد فهمید منو به عنوان عروسش پسندیده.
نفرات بعدی که وارد شدن دختری بود هم سن و سال خودم که بعد فهمیدم اسمش عاطفه است و دختر خونواده مهراراست و در اخر فرهاد بود که حسابی مشتاق بودم ببینمش.
چیزی که برام عجیب بود رفتار فرهاد بود.با مامان سلام کرد و به بابا و سامیار دست داد اما حتی نیم نگاهی هم به من نکرد.
انصافا پسر جذاب و خوشکلی بود.از اونایی که دست رو هر دختری میذاشت محال بود قبولش نکنه اما خوب دل من جای دیگه ای گیر بودو نمیخواستم زیر بار یه ازدواج اجباری برم.
بحث اولش سر چیزای معمولی بود.بازم برام جالب بود که با اینکه فرهاد رو به روی من نشسته بود اما بازم نگاهی به من نکرد که ببینه اصلا من چه شکلی ام.
بعد از اینکه مهین خانم برای همه چایی اورد اقای مهرارا صحبت رو شروع کرد
اما اصلا حواسم به این نبود که چی میگن.حواسم پیش میلاد بود.من واقعا حاضر بودم با همه مشکلاتی که زندگی با میلاد داره کنار بیام.
وقتی به خودم اومدم که بابا داشت ازم میخواست با فرهاد برم سالن پایین و با هم حرف بزنیم.از جا بلند شدمو راهنماییش کردم.بازم بدون اینکه توجهی به من داشته باشه دنبالم راه افتاد.منم داشتم پیش خودم فکر میکردم که براش همه چیزو توضیح بدم تا بیخیال ازدواج با من شه.

زهرا ‌‌‌‌ ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۳۲ ۰ ۰ ۱۲۰۴ رمان من تو عشق

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی