آرشام لباساش و با یه تیشرت نازک آبی کمرنگ و شلوار راحتی عوض کرده بود!..
خیالم که از جانب آرام راحت شد دستام و از هم باز کردم و از روی خستگی کش و قوسی به خودم دادم و نشستم لب تخت..
آرشام دراز کشیده بود و نگاش به سقف بود!..
-آرشام.....
نگام کرد..به روش لبخند زدم..
-- چرا تو فکری؟!..
با یه نفس عمیق به پهلو خوابید:حوصله داری امشب یه کم با هم حرف بزنیم؟!..
سرم و تکون دادم و چهار زانو رو تخت نشستم: آره چرا که نه!....
یه کم تو چشمای هم نگاه کردیم که لباش و با نوک زبونش تر کرد و گفت: یادته بهت گفته بودم شب عروسی امیر و پری یه نامه به دستم رسید که از طرف ارسلان بود؟!..
سرم و تکون دادم.......
-- اون نامه رو شیدا فرستاده بود!..
جفت ابروهام از تعجب خود به خود رفت بالا: چی؟!..
سرش و تکون داد و با اخم کمرنگی گفت: شیدا و ارسلان با هم قصدشون انتقام بود..
- تو اینا رو از کجا می دونی؟!..
--هنوز آرام و باردار بودی که یه روز سروان زنگ زد رو گوشیم و ازم خواست یه سر بیام آگاهی..اونجا معلوم شد شیدا رو دستگیر کردن..اونم به جرمش اعتراف کرده بود!.....
-پس..چرا این همه مدت پنهونش کردی؟!.....
-- ما دیگه با ارسلان و شیدا و کلا هر چی که به گذشته مربوط می شد کاری نداشتیم واسه چی باید بیخود و بی جهت ذهنت و مشغول می کردم؟..الان دیگه همه چیز تموم شده!..
-با شیدا چکار کردن؟!..
سرش و تکون داد و به پشت دراز کشید: نمی دونم....
بی مقدمه و بدون فکر پرسیدم: دلربا چی؟!..ازش خبر نداری؟!..
دوست داشتم بگه نه..دلربا به من چه؟..
ولی گفت: خبر دارم....
چشمام و بستم و باز کردم..بدون اینکه بپرسم از کجا؟..گفت: اون موقع که دنبال شایان بودم از گوشه و کنار شنیدم برگشته امریکا..ظاهرا همونجا هم با یه امریکایی ازدواج کرده......
یه نفس راحت کشیدم..آرشام متوجه نشد..نمی دونم چرا ولی از دلربا بیشتر از شیدا کینه داشتم..شاید به خاطر علاقه ش به آرشام............
من من کنان گفتم: یعنی ممکنه که.. یه روز پلیسا سر وقت تو هم......
نگام کرد..ادامه ندادم..و با لحن اطمینان بخشی گفت: ازچی می ترسی؟!..چه اینجا چه هر کجای دنیا که می خواد باشه هیچ قانونی بدون مدرک و دلیل کسی رو به عنوان مجرم دستگیر نمی کنه!..مگر اینکه کسی شکایت داشته باشه که در اونصورت پای پلیس کشیده میشه وسط..منم نه دست کسی آتو دارم نه مدرک..هر چی که بود و از بین بردم....
سرم و انداختم پایین..با حاشیه ی دامنم بازی می کردم که صداش آروم و گرفته پیچید تو گوشم: وقتی مریض بودم..وقتی دکترا گفتن راهه امیدی نیست..وقتی گفتن از بس سیگار کشیدی که شانس زنده موندنت زیر 50 درصد ِ ..وقتی تو رو نداشتم..وقتی کنارم نبودی با نگاهت و صدات بهم بفهمونی که هستم و هنوز دارم نفس می کشم زمان داشتم واسه فکرکردن..واسه رسیدن به اونچه که باید می فهمیدم!...اینکه گناهکاری مثل من اگه یه روز به دست قانون حکمش صادر نشه به دست خدا حتما میشه..اگه دادگاه و قانون ِ این مردم نتونه واسه گناهانی که انجام دادم حکم ببره حتما یه قانون دیگه هست که اینکار و بکنه......مکث کرد: نگام کن!.....
سرم و بلند کردم و از پشت پرده ای از اشک زل زدم تو چشماش....لبخند زد..خیلی کمرنگ....
-- اونجا بود که فهمیدم دنیا دارمکافاته..اگه اون مدارک و از بین بردم که دست پلیسا بهم نرسه درعوض خدا کاری باهام کرد که بفهمم هر عملی یه نتیجه ای داره..منم داشتم نتیجه ی کارام و می دیدم..نتیجه ی شکستن دل اون همه ادم بی گناه!..همکاری با کسی که روح شیطان و داشت..چه ارسلان و چه شایان هیچ کدوم ادمای درستی نبودن..وقتی تو ویلای شایان بودی ازم خواستن وارد گروهی بشم که کارشون قاچاق اعضای بدن بود..با شایان تموم کرده بودم....اون می گفت رئیستم باید بگی چشم و من می گفتم از اول به عنوان رئیسم روت حساب نکرده بودم که حالا دور برداری..فقط یه دین بود که ادا شد و بس....
وقتی از کثافتکاریاشون سر در اوردم که تا اون موقع نمی دونستم ارسلان ِ پست فطرت داره با جسم و روح ادمای بی گناه چکار می کنه و تیکه تیکه اعضای بدنشون رو صادر می کنه اونور اب تازه تونستم بفهمم و ببینم که اطرافم چه خبره..من فقط یه گوشه از کارای کثیف ِشایان و دیده بودم نه همه ش و....دیگه اونجا واسه تو امن نبود..تو هم قصدت انتقام بود ..فقط واسه اینکه کار دست خودت ندی و بدون اجازه ی من نری پیش شایان تصمیم گرفتم تو رو بفرستم پیشش تا تو کمترین زمان ممکن بیارمت بیرون، اونم زیر نظر خودم....ولی تو لج کردی..با ارسلان بیرون رفتی..نمی دونستی اون چه ادم رذلی ِ که جون ادما واسه ش قد یه اَرزَن هم ارزش نداره!....
چشماش و بست و نفسش و عصبی فوت کرد بیرون..چند لحظه طول کشید تا چشماش و باز کرد..ولی حالا نگاش به دیوار رو به رو بود..به دیوار اتاقمون.....
سرم و چرخوندم..من و آرشام کنار هم..همون تصویری که اون روز تو اتلیه انداخته بودیم..همون عکسی که ارشام با خودش برده بود حالا تصویر نقاشی شده ش رو دیوار اتاقمون خودنمایی می کرد..درست رو به روی تخت!..
هنوز آرام به دنیا نیومده بود که یه روز رفت خونه ی بهناز خانم و گفت که می خواد اون تصویر و از رو دیوار پاک کنه..می گفت من که دیگه اینجا نیستم پس نمی خوام عکس زنم رو دیوار این خونه بمونه....
نگاهش به همون سمت بود که گفت: تو کیش خواستم جلوی ارسلان نقش معشوقه م وداشته باشی چون می دونستم ارسلان ادم مطمئنی نیست..چشمش دختری رو می گیره که علاوه بر زیبایی یه غرور خاص هم تو چشماش داشته باشه!..اون موقع بود که دختر می شد طعمه و ارسلان شکارچی..برای به دام انداختنش هم از هیچ کاری دریغ نمی کرد..از هیچ کاری!....
سکوت کرد..خیلی کوتاه..لب پایینش و واسه چند لحظه به دندون گرفت و ادامه داد: اون موقع که مثلا با هم رفیق بودیم یه روز واسه گردش با چند تا از بچه ها گروهی زدیم به دل کوه..تو راه برگشت به اون رودخونه برخوردیم..رودخونه ای که جریان شدیدش حتی صدای پرنده ها رو هم تو خودش گم کرده بود....بچه ها می خندیدن و می گفتن تو یه همچین محیط مسکوت و بی روحی با وجود این رودخونه که هر کی بیافته توش مرگش حتمی ِ فقط یه اسم میشه روش گذاشت..رودخونه ی شیطان....
ارسلان می گفت از اونجا خوشش اومده ..حتی یادمه یه چندباری خودش تنها رفته بود کنار رودخونه..می گفت محل دنجی ِ و کسی کار به کارت نداره!....اون موقع نمی دونستم ادم خلافی ِ ..هنوز دستش واسه م رو نشده بود....وقتی تو رو دزدیده بود و تو نامه ش اسم رودخونه ی شیطان و اورده بود فهمیدم می خواد چکارکنه!..ارسلان خود ِشیطان بود..کسی که از اون محل تبعیت می کرد....از یه همیچن ادمی خیلی کارا ساخته بود و من از همین می ترسیدم!..
تره ای از موهام که اومده بود تو صورتم و با سر انگشتام فرستادم پشت....
- اون موقع که تو کیش بودیم..یادمه یه اتاق تو ویلا داشتی که می گفتی واسه ت با اتاقای دیگه ی ویلا فرق می کنه..حتی یادمه یه اسب هم به اسم طلوع داشتی که هیچ وقت چیزی در موردش بهم نگفتی....
لبخند کجی نشست رو لباش..درست مثل قدیما..
-- اون اتاق پدر و مادرم بود..مادرم اون اتاق و خیلی دوست داشت..بعد از مرگشون به هیچی دست نزدم..گذاشتم بمونن تا خاطراتمم باهاشون بمونه..شاید تا قبل از 20 سالگی همه ی خاطرات خوبم خلاصه می شد تو 1 هفته ای که همگی رفته بودیم کیش..اونجا یه لحظه لبخند از رو لبامون کنار نمی رفت..از ته دل شاد بودیم و غمی تو دلامون احساس نمی کردیم..در ضمن طلوع اسب آرتام بود..
لبخند زدم: خیلی جالب ِ که اسم برادر تو و برادر ِامیر شبیه به هم ِ ..
سرش و تکون داد و با لبخند گفت: فقط اسم برادر من که تو این دنیا آرتام نیست....
سکوت کرد..اخماش کشیده شد تو هم..لباش تکون می خورد ولی صدایی ازش بیرون نمی اومد..انگار می خواست یه چیزی رو به زبون بیاره ولی واسه گفتنش تردید داشت..چند بار نگاهش و ازم گرفت ....مردد بود......
-آرشام چیزی هست که می خوای بگی؟!..
پوفی کرد و تو جاش نشست .... صداش آروم بود..ولی عصبی.......
-- اون شب تو کلبه که از گذشته ی خودم واسه ت گفتم و یادته؟!..
-آره..چطور مگه؟!..
-- از لیلا هم گفتم..فقط اینکه سزای کاراش و دید..ولی از بعد مرگ پدرم و آرتام چیزی برات نگفتم......
سکوت کردم..سکوت کردم تا ادامه بده..مگه چی می خواست بگه که واسه گفتنش تردید داشت؟!..
خودش و کشید سمتم و دستام و گرفت..با تعجب به حرکاتش نگاه می کردم که در عین حال هم عصبی بود و هم ناراحت!..
-- ببین یه چیزی هست که خیلی وقته واسه گفتنش تردید دارم..اما الان نه..الان می خوام که بگم..میگم خیلی وقته چون مربوط به گذشته میشه..مربوط به همون شب تو کلبه..نگفتم تا یه وقت از دستت ندم..اون موقع ترس اینو داشتم ولی الان نه..الان نمی ترسم فقط نگرانم.....
- چرا نگران؟!..مـ.........
انگشت اشاره ش و گذاشت رو لبام: هیسسسس..فقط گوش کن..می تونم نگم و هیچ اتفاقی هم نمی افته..ولی با گفتنش خودم و خلاص می کنم..اینکه الان هیچ حرف ِ نگفته ای بینمون نیست اینم نباید باشه..خب؟!..
با تردید سرم و تکون دادم....قلبم انقدر تند می زد که نبضش و تا زیر گردنم حس می کردم!..
-- تازه چند روز از چهلمشون گذشته بود..اون شب پیش شایان بودم..مهمونی گرفته بود و طبق معمول کلی مشروب سرو شد..اون موقع هنوز وارد گروهش نشده بودم..تازه شروع کرده بودم که نزدیک شایان بشم و اونم راه و برام باز گذاشته بود..با اینکه یکی دو باری تجربه ش و داشتم ولی اون شب با خوردن چند پیک کله م داغ کرد..خیلی قوی بود..اول قصد خوردنش و نداشتم ولی به اصرار شایان تن دادم..به زور نشستم پشت ماشین و خودم و رسوندم خونه..از نظرهوشیاری که بد نبودم می تونستم تعادلم و حفظ کنم ولی داغ بودم..تنم شده بود کوره ی اتیش و قصد خاموش شدنم نداشت..
همین که خواستم برم تو اتاقم برق راهرو روشن شد و تا برگشتم لیلا رو تو لباس خواب تمام تور سفید و کوتاه دیدم..حالم خراب بود..اینو فهمید..برگشتم برم تو اتاق که بازوم و گرفت..گفت: کجا بودی تا این موقع شب؟..دستم و کشیدم .. قبل از اینکه برم تو اتاق سر رام وایساد..بوی عطرش که تو دماغم پیچید حال به حال شدم..تموم نقاط ِ غ*ر*ی*ز*ی بدنم فعال شده بود و چقدر سخت بود که تو اون سن باهاشون بجنگم و نخوام که کار دست خودم بدم....با اینکه هم سن و سال مادرم بود ولی هیکل ظریفی داشت..شاید واسه هر مرد دیگه ای ه*و*س انگیز بود..پسش زدم و بی حال گفتم: برو کنار....
رفتم تو اتاق..اونم پشت سرم اومد..گرمم شده بود..صورتم خیس ِعرق بود..پیرهنم و در اوردم و پرت کردم رو تخت..برگشتم دیدم پشت سرم ِ .. نگاهه خمارش میخ ِ بالا تنه م بود و نگاهه من با نفرت تو چشماش..سرش داد زدم: برو بیرون.. ولی برخلافش عمل کرد و بهم نزدیک شد..نا نداشتم تکون بخورم..دستاش و دور کمرم حلقه کرد و با بوسه ای که به قفسه ی سینه م زد حالم بد شد..بازوهای لختش و گرفتم و پرتش کردم کنار ولی ول کن نبود..می گفت: چی میشه که یه امشب و با هم باشیم؟..من امشب و مال ِ تو َ م تو هم مال من باش..باور کن بهمون بد نمی گذره..کاری می کنم از این حال و هوا در بیای..فقط خودت و بسپر دست من....
و یه مشت چرت و پرت دیگه که اگه توی اون وضعیت نبودم می گرفتمش زیر بار مشت و لگد و مثل یه سگ از خونه پرتش می کردم بیرون..ولی حرفاش و عشوه گریاش و نتونستم طاقت بیارم..اونم فهمید شل گرفتم..دستم و کشید و هر دو نشستیم رو تخت..من به حالت نیمخیز و اون روم خم شده بود..چشمام و بستم..هم خمار بودم هم اون عوضی با حرکاتش به حال خرابم دامن می زد..بوسه هایی که به تنم می زد اتیش ش*ه*و*ت بینمون رو بیشتر می کرد..رابطه ای که داشت صورت می گرفت از روی ه*و*س بود..ه*و*س*ی از جانب اون ه*ر*ز*ه* ی آشغال .. با اینکه ازش نفرت داشتم ولی داشتم به خواسته ش تن می دادم..و به خودم که اومدم دیدم لخت تو بغلم ِ و........
ساکت شد..دستام علاوه بر اینکه سرد بود می لرزید..لبای خشکم و رو هم فشار دادم تا بغضم نشکنه..سرم زیر بود..صدای آرشامم می لرزید..و با همون کلمه ی اول دستام تو دستای مردونه ش مشت شد..
-- دیگه چیزی نمونده بود کار تموم شه .. یه لحظه لای چشمام و باز کردم..تن هر دومون داغ بود..چون نیمخیز بودم و در اتاق باز بود سایه ی یه مرد و رو دیوار راهرو دیدم..اولش فکر کردم توهم ِ ولی حتی صدای قدماش و هم شنیدم..لیلا منو سفت تو بغلش داشت که به زور از خودم جداش کردم و رفتم سمت در..مستی از سرم تا حدی پریده بود و حالا هر چی که بود از سر ش*ه*و*ت بود..که اونم با دیدن اون سایه و صدای پا کمرنگ شد..
پیش خودم احتمال می دادم که دزد باشه .. بی سر و صدا رفتم پایین وسط هال دیدمش..گلدون کریستال و از کنارم برداشتم و اروم رفتم پشت سرش..ناشی بود..حتی صدای نفساش و که از سر ترس تند و نامنظم شده بود و می شنیدم..دستم و بردم بالا که همون موقع برگشت و با دیدنم از وحشت داد زد و به حالت التماس افتاد رو زمین..یقه ش و گرفتم و بلندش کردم..می ترسید و التماس می کرد ولش کنم..و همین ترس زور و جراتش و ازش گرفته بود.. لیلا برقا رو روشن کرد..می گفت: ولش کنم و اون مرد التماس می کرد که تو رو جون عزیزت ولم کن..بذار برم گ..ه خوردم......داد زدم: تو خونه ی من چکار می کنی مرتیکه؟!..
پوزخند زد: اونجا بود که فهمیدم این یارو معشوقه ی لیلاست..از نبود من استفاده کرده بود و اورده بودش خونه ولی تا می فهمه اومدم می خواد یه جوری سرم و گرم کنه تا از طرفی اون مرد بتونه فرار کنه..ولی لیلا پست تر از این حرفا بود..چرا که به این بهونه داشت با منم مثل ِ.........
ادامه نداد..دستام و از تو دستش بیرون کشیدم که بین راه گرفتشون و محکم نگهشون داشت..نگاش نمی کردم.....
-- دلارام روت و از من برنگردون..دارم میگم چیزی نشد..فقط.........
عصبی دستم و کشیدم بیرون و از کنارش بلند شدم..جوری که آرام بیدار نشه گفتم: دیگه می خواستی چی بشه؟..اگه اون مرد ِ رو ندیده بودی و حواست جمع نمی شد لابد با هم.........
حتی نمی تونستم اسمش و به زبون بیارم..اره اون کاری که نباید می شد نشده بود ولی احتمال چی؟..اگه می شد چی؟..خودش داره میگه لیلا تونسته حس غ*ر*ی*ز*ه ش و بیدار کنه..داره میگه لخت تو بغلش بوده..حتما لمسشم کرده دیگه..
خدایا دارم دیــوونه میشــم..
خواست از تخت بیاد پایین که رفتم سمت کمد و بدون اینکه نگاه کنم یه دست از لباس خوابام و برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که بین راه دستم و گرفت..
صداش عصبی بود: صبر کن ببینم، کجا داری میری؟..
- ول کن دستم و.....
برم گردوند..اما هنوز حاضر نبودم باهاش چشم تو چشم بشم..لباس و تو مشتم فشار دادم.....
-- این کارا واسه چیه؟..دارم بت میگم من کاری نکردم..می تونستم حقیقت و بهت نگم ولی نمی خواستم چیزی رو ازت پنهون کنم..اون موقع نگفتم چون از همین عکس العملت می ترسیدم....پشیمونم نکن!..
طاقت نیاوردم..زل زدم تو چشماش و به حالت پرخاشگرانه گفتم:مثلا پشیمون بشی می خوای چکار کنی؟!..هان؟!..چکار می کنی؟!..نکنه اینبار میری با یکی بدتر از لیلا می ریزیـ........
دستش و که اورد بالا ناخداگاه چشمام و بستم..نفسم برید..صدای نفسای عصبی و تندش باعث شد اروم لای پلکام و باز کنم..دستش تو هوا مشت شد..اخماش وحشتناک رفته بود تو هم و سفیدی چشماش به سرخی می زد..رگ پیشونیش برجسته شده بود و نبض کنار شقیقه ش تند می زد..
حرفام و کارام دست خودم نبود..نمی تونستم تحمل کنم که آرشام به غیر از من تن و بدن یه زن دیگه رو لمس کرده باشه و..تو بغل هم و با هم...........نه خدا..تصورشم برام غیرممکنه....
نگاه اشک الودم و از تو چشمای عصیانگرش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون..صدای گریه ی آرام و شنیدم ولی نمی تونستم محیط خفقان اور اون اتاق و تحمل کنم..باید نفس می کشیدم..و تا پام رسید به پشت در نفس حبس شده م و دادم بیرون و اشک محبوس شده پشت پلکام راهشون رو پیدا کردن.....
رفتم تو اتاق آرام و لباسم و سریع عوض کردم..به بهونه ی لباس خواستم بزنم بیرون که.. حالا به خاطر آرام باید بر می گشتم!..
شنلش و روش پوشیدم و بندش و بستم..ارام بی قراری می کرد ..رفتم تو دستشویی و چندتا مشت اب سرد به صورتم زدم..سریع با حوله صورتم و خشک کردم و برگشتم تو اتاق....
آرام تو بغل آرشام بود و نمی تونست ساکتش کنه..این موقع شب که بیدار می شد یا پوشکش و خیس کرده بود یا شیر می خواست..که وقتی چکش کردم دیدم فقط گرسنه ش ِ .. بچه رو که از تو بغلش گرفتم سنگینی نگاهش روم بود ..توجهی نکردم و پشت بهش نشستم رو تخت ..تو همون حالت که به آرام شیر می دادم نگاهم و فقط معطوف صورت خوشگل وسفیدش کرده بودم..با ولع سینه م و می مکید..
آرشام تا چند لحظه طول وعرض اتاق و با عصبانیت طی کرد و چند بار دستش و تو هوا تکون داد و خواست چیزی بگه که هر بار منصرف می شد..طاقت کم محلی هام و نداشت..بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..
لبم و گزیدم تا گریه م نگیره....اَه..چیه پشت سر هم هی هق هقت در میاد؟..یه کم خوددار باش..مثل دختر بچه ها اشکت دم مشکت ِ که چی؟!..
آرام خیلی زود خوابش برد..گذاشتمش تو جاش..نشستم رو تخت و به موهام چنگ زدم..کلافه بودم..خودم و به پشت پرت کردم رو تخت....خوابم نمی برد..تا سپیده ی صبح کلی تقلا کردم ..فکر و خیال دست از سرم بر نمی داشت..
تا اینکه نفهمیدم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد..
نور از لای پنجره افتاد رو صورتم..چشمام و باز کردم..بی رمق نمیخیز شدم و به صورتم دست کشیدم..چشمام می سوخت..
کج شدم تا آرام و ببینم ..چشمم به پتویی افتاد که روم کشیده شده بود..تا اونجایی که یادم میاد قبل از اینکه چشمام بسته شه حتی یه ملحفه هم روم نبود..
از فکر اینکه آرشام اینکار و کرده لبخند نشست رو لبام که همزمان یاد اتفاقات دیشب افتادم و اون حس زیبا تو قلبم خفه شد....
****************************
2 ماه از اون شب لعنتی گذشته..هنوزم باهاش سرسنگینم ولی نه مثل اون شب....
با هم حرف می زنیم و منم معمولی جوابش و میدم..
تو جمع مثل همیشه رفتار می کنیم ولی در خفا دیگه اون گرما بینمون نیست..آرشام خیلی تلاش کرد خودش و بهم نزدیک کنه ولی هر بار این من بودم که می کشیدم کنار..
اوایل به هر بهونه ای زود می اومد خونه و می گفت: می خوام بیشتر کنار زنم و دخترم باشم..
چند بار خواست باهام حرف بزنه..ولی من کناره گیری کردم..می دونم مقصرم..می دونم دارم زیادروی می کنم..می دونم این حس سرکش زیاد از حد داره پیشروی می کنه....
می خواستمش..دیگه از این همه کم محلی و بی محلی خسته شدم..از این همه سکوت بینمون..خیلی سرد ِ ..که گاهی از سرماش تنم یخ می زنه..
ولی نیاز داشتم که اون پیشقدم بشه..الان 1 ماهه که منتظرم بیاد جلو و یه بار دیگه بخواد باهام حرف بزنه ولی اینکار و نکرده و بدتر هر روز داریم از هم فاصله می گیریم..
تموم عصبانیتم واسه چند روز بود..بعد از اون تا نگام به بالا تنه ش می افتاد جسم لخت لیلا می اومد جلوی چشمام..با اینکه هیچ وقت ندیده بودمش ولی تصورشم برام سخت بود..
تا اینکه همینم سرد شد..دیگه به لیلا و اون شب فکر نمی کردم..عصبانیتم که فروکش کرد نشستم با خودم فکر کردم ..که آرشام می تونست حقیقت و بهم نگه و این قضیه رو برای همیشه تو قلبش نگه داره....ولی اون اعتماد کرد و گفت..خواست یه بار دیگه صداقتش و بهم نشون بده..
اره خب ترسیده بود..هنوزم می ترسید..می گفت: نگرانم........نگرانیش بی مورد نبود..منم مثل همه ی زنای متاهل و متعهد ِ دنیا نمی تونستم شوهرم و اونطور که خودش تعریف می کرد تصور کنم..اونم با یه زن دیگه و.....
غیرتی میشم..داد می زنم..پرخاش می کنم..چون دوسش دارم..چون آرشام فقط مال ِ منه و نمی خوام چه تو گذشته چه حال و چه اینده اون و با کسی قسمت کنم..
تا چند روز عصبانی َ م وبعدش پشیمون میشم که چرا بدون فکر حرف زدم و بدون فکر عمل کردم....مگه هر دومون گذشته ها رو به باد فراموشی نسپردیم؟..مگه آرشام نگفت با این قلب جدید می خوام با تو یه زندگی جدید و شروع کنم؟..مگه این من نبودم که می گفتم گذشته با تموم سیاهی و نحسیش باید فراموش بشه و جاش تو دفتر سفید زندگیمون خطی از احساس و نثری از عشق و سطری از محبت بیاریم؟..
خیلیا هستن که تو گذشته کارای بدتر از این انجام میدن ولی حالا در کنار زن و بچه هاشون یه زندگی معمولی رو دارن می گذرونن..حتی هیچ وقت این راز و از گذشته شون فاش نمی کنن..ولی آرشام اینکار و کرد و من مثل همیشه خیلی زود جبهه گرفتم!..
حالا دنبال یه فرصت بودم..که بکشونمش سمت خودم..که یه حرکتی بکنه..بخواد بازم باهام حرف بزنه و خدا شاهده که اینبار جلوش و نمی گیرم..
سالگرد ازدواج پری و امیر بود ..
آرشام شرکت بود .. قرار بر این شد که شب بریم ویلا..
آرام و گرفته بودم بغلم و همونطور که باهاش حرف می زدم و نازش می کردم صدای زنگ تلفن بلند شد..شماره ی آرشام بود..
-الو، سلام..
مکث کرد و آروم ولی جدی گفت: سلام..هنوز پری نیومده؟..
-نه هنوز.....
و بازم یه مکث کوتاه....
-- تنهایی؟!..
لبخندم و خوردم..
-وقتی آرام پیشم ِ یعنی که تنها نیستم.....
سکوت کرد..فقط صدای نفساش و می شنیدم..
- واسه همین زنگ زدی؟!..
نفس عمیق کشید..یه جورایی آه مانند.......
-- نه..هیچی ولش کن....برو به کارات برس..فعلا!.....
و صدای بوق ممتد تو گوشی پیچید....
گوشی رو اوردم پایین..ناخداگاه لبخند زدم..
این مدت هر از گاهی به هر بهونه ای از شرکت زنگ می زد خونه..ولی غروش اجازه نمی داد چیزی بگه..به همین 2 کلمه بسنده می کرد..
بالاخره صبر و طاقت و ازش می گیرم..
با اینکه مقصر این بحث و کدورت من بودم ولی بازم دوست داشتم اونی که قراره این کشش رو تجربه کنه آرشام باشه....مطمئنا این خوی تو هر زنی بود که عاشق جلب توجه ِ شوهرش باشه..
آیفن زنگ خورد..
حتما پری ِ ..
قرار بود بیاد اینجا تا با هم بریم آرایشگاه......
نظرات (۰)