تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


« دلارام »

تو حیاط نشسته بودم و بی هدف به گلای تو باغچه نگاه می کردم..
دقیقا 4 روزه که از بیمارستان مرخص شدم و برگشتیم تهران..
از اون تصادف لعنتی چیز زیادی یادم نیست فقط دردی که تو سر و قفسه ی سینه م حس کردم ..و بعد هم تمومش فقط تاریکی محض بود....
وقتی بهوش اومدم سرم به شدت درد می کرد..با جریاناتی هم که واسه م پیش اومده بود سریع با کوچکترین حرفی از کوره در می رفتم ..

بیچاره فرهاد این مدت خیلی هوام و داشت..چندبار خواست باهام حرف بزنه اما من به هر نحوی براش بهونه تراشی می کردم..
دوست داشتم تنها باشم..به این تنهایی نیازداشتم..
احساس خلاء می کردم..احساس یه ادم پوچ و بی ارزش..یه ادم شکست خورده..کسی که همه ی امیدها و ارزوهاش وتو یه شب از دست داده و حالا هم با تنی خسته و ذهنی درگیر میشینه یه گوشه و بی هدف به یه نقطه خیره میشه..

وقتی توی بیمارستان چشمام و باز کردم و حوادث و به یاد اوردم یه لحظه پیش خودم گفتم یعنی میشه تمومش فقط یه خواب بوده باشه؟!..
منتظرش بودم اما اون نیومد..اون بی معرفت..اون نامرد حتی نکرد یه ثانیه بیاد پشت پنجره تا ببینه مرده م ..یا هنوز زنده م و دارم نفس می کشم؟..
یعنی تا این حد واسه ش بی ارزشم؟..
تموم این مدت داشت بازیم می داد؟..
همه ش دروغ بود؟..
اون نگاه ها..اون اغوش مهربون که خاص بودنش وبا همه ی وجود حس کردم..و اون حرفا که به یقین رسیده بودم آرشام داره از ته دلش با تموم غروری که داره میگه منو می خواد ..
اخه چطور می تونم باور کنم؟..که آرشام......
اون چطورمی تونه انقدر پست باشه؟..

با اون دخترایی که یه روزی مورد انتقامش قرار می گرفتن هیچ فرقی نداشتم..منم یه مهره بودم..و حالا یه مهره ی سوخته..
آرشام قلبی تو سینه ش نداشت که بشه به عنوان یه انسان روش حساب کرد..

دستام و بی اراده مشت کردم و در حالی که دندونام و روی هم فشار می دادم زیر لب غریدم: عوضــــی....
با حرص از جام بلند شدم..
با پری حرف نمی زدم، به خاطر سکوتش..به خاطر اینکه تموم مدت می دونست و چیزی نگفت..
ازش دلگیر بودم..از کسی که مورد اعتمادم بود..
اما اون جانب آرشام و گرفت و در برابر من سکوت کرد..

از بی بی هم دلم پر بود اما هر کار کردم دیدم نمی تونم نادیده ش بگیرم..اون توی این مدت خیلی بهم کمک کرد..تنهام نذاشت و درهمه حال هوام و داشت..
مطمئنم به خاطر قسم آرشام سکوت کرده چون می دونستم تا چه حد رو این مسائل حساسه..

از بقیه توقعی نداشتم اما از پری بیشتر از اینا انتظار داشتم..
بعد از اینکه بهوش اومدم با فرهاد تماس گرفتن و گفتن یه مورد اورژانسی داره و باید برگرده تهران..
وقتی مرخص شدم تنها خواسته م این بود که دیگه نمی خوام اینجا بمونم..از این سفر فقط یه خاطره ی بد و چرکین تو دلم مونده بود..

به خاطر وضعیتم خواستم 2روز مرخصی بگیرم اما رئیس قبول نکرد..گفت یا برمی گردم شرکت یا دنبال یه منشی جدید می گردن..
مجبور بودم یه جوری سرم وگرم کنم و به اصرار بی بی واسه استراحت گوش نکردم و برگشتم سرکارم..
اونجا پری رو می دیدم و باهاش حرف می زدم اما خیلی راحت متوجه دلخوریم می شد و واسه همین مکالماتش و کوتاه می کرد..

با خشمی که تو وجودم پر بود رفتم تو اتاقم ..
چشمم به دست نوشته هام افتاد..با چند گام بلند خودم و بهشون رسوندم و چند برگش و با حرص از روی میز برداشتم ..
همین که خواستم از وسط پاره شون کنم دستم تو هوا خشک شد..
چرا می خوام از حقایق فرار می کنم؟..با پاره کردن این چند خط نوشته آروم میشم؟..نه.. با اینام نمی تونم....
لبام و روی هم فشار دادم و پرتشون کردم رو میز..
خودمم افتادم رو صندلی..
به موهام چنگ زدم ..
آرشام..لعنتی تو با من چکار کردی؟..
خدایا ای کاش تو اون تصادف مرده بودم..
***************************
فرهاد_ خب چه خبرا؟..
با لبخند کمرنگی نگاش کردم..
- خبر خاصی نیست..سرت خیلی شلوغه؟..
-- از وقتی برگشتم تهران دیگه وقت نمی کنم سرم و بخارونم..
سکوتم و که دید گفت: چیزی شده؟..
دسته ی کیفم و تو مشتم فشار دادم..با تردید گفتم: قضیه ی من وآرشام و که می دونی؟..
سرش و تکون داد..
--آره خب خودت گفتی..اتفاقی افتاده؟..
پوزخند زدم..
-هنوز نه..
--منظورت چیه؟..
سرم و زیر انداختم..نگام به دسته ی کیفم بود که تو مشتم داشت له می شد..
- من می خوام......
نفس عمیق کشیدم و نگاش کردم........ من می خوام هر چه زودتر از آرشام جدا شم..
فرهاد با دهانی باز نگام کرد و گفت: چی؟!..
با همون پوزخند نگاش کردم ..
- چرا باید اسم مردی تو شناسنامه م باشه که تموم مدت با حیله و نیرنگ بازیم داد تا به منافع خودش برسه؟..ازش متنفرم..اون به.........
پرید وسط حرفم و گفت: بس کن دلارام این چه حرفیه که می زنی؟..

از جام بلند شدم و رفتم جلوی میزش وایسادم..دستام و به لب میز گرفتم و با حرص گفتم: دیگه نمی خوام از روی احساس تصمیم بگیرم..می خوام کاری رو بکنم که درسته ..
-- این راهش نیست..بهتره با خودشم حرف بزنی شاید بخواد که......
- ما هیچ حرفی با هم نداریم..انقدر پست و نامرد بود که حتی به خودش زحمت نداد بیاد بیمارستان..درسته..میگه د........
سکوت کردم و در حالی که صورت فرهاد و از پشت پرده ای از اشک محو و مات می دیدم گفتم: زندگی من خیلی وقته نابود شده فرهاد..واقعا احمق بودم که تموم مدت داشتم تو رویا زندگی می کردم .. همه ش وَهم و خیال بود ..
آرشام از همون اولم تو زندگی من نبود و من باور داشتم که هست..اون انقدر نامرد و سنگدل بود که علاوه بر جسم با روحمم بازی کرد..
بدجور ضربه خوردم فرهاد..الان فقط یه مرده ی متحرکم که به زور تلاش می کنم نفس بکشم..دیگه نمی خوام زندگیم واز نو بسازم فقط می خوام ادامه ش بدم..اما اینبار تنها..
با همون غروری که از وقتی فهمیدم دوستش دارم گذاشتمش کنار ولی حالا....
کمی سمتش خم شدم ومحکم گفتم: بهش ثابت می کنم اونی که شکست خورده من نیستم..ظاهر قضیه شاید اینو نشون بده اما من حقیقت و رو می کنم........

برگشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که صدام زد..
--صبر کن ..
نگاش کردم که گفت: خیلی حرفا باهات دارم..
- چه حرفایی؟!..
--هر چقدر بخوام طولش بدم اوضاع بدتر میشه اینکه همین الان همه چیز و بدونی بهتره..تو هم حق داری که............
یکی دو تا تقه به درخورد..چون پشت در بودم کنار ایستادم..
یکی از پرستارا بود که هراسون رو به فرهاد گفت: آقای دکتر مریض اتاق 109 حالش اصلا خوب نیست..
فرهاد که از روی صندلی بلند شده بود میزش و دور زد و وسط اتاق ایستاد..
-- باز چی شده؟!..
پرستار_ انقدر تقلا کرد که بخیه هاش باز شد دو تا از پرستارا دستاش و نگه داشتن تکون نخوره کل بیمارستان وگذاشته رو سرش و میگه می خواد با دکتر حرف بزنه.. تو رو خدا زودتر بیاید ببینید چی میگه..

همراه فرهاد از اتاق رفتم بیرون همونطور که با عجله می رفت سمت بخش رو به من گفت: تو حیاط باش کارم که تموم شد میام..
سرم و تکون دادم و رفتم تو حیاط..روی یکی از صندلیا نشستم ..
حسابی تو فکر بودم..
نمی دونم چقدر گذشته بود که با شنیدن یه صدا و یه اسم آشنا سرم وبلند کردم..
و دقیقا همون موقع که نگام بهشون افتاد باهاش چشم تو چشم شدم..
مات و مبهوت سرجاش ایستاد و من..بی حرکت فقط نگاش می کردم..
و درست زمانی که دخترخاله ش بیتا رو کنارش دیدم اخمی ناخواسته نشست رو پیشونیم..

آرشام اروم و مثل همیشه با ظاهری محکم و جدی به طرفم اومد و بیتا هم که حالا متوجه من شده بود با لبخند پشت سرش اومد..
از جام تکون نخوردم..فقط سعی داشتم نگاهه عصیانگرم و جوری تو چشماش بندازم که پی به نفرت درونیم ببره..
رو به روم ایستاد و با همون اخمی که مهمون همیشگی صورتش بود گفت:اینجا چکار می کنی؟..

پوزخند زدم و یه نگاهه سرسری به قد و هیکل خوش فرمش انداختم..شلوار جین ابی نفتی که با کت اسپرتش ست بود و بلوز جذب ابی تیره ..مثل همیشه ظاهرش حرف نداشت..

- جالبه..فکر می کنم این منم که باید ازتون بپرسم اینجا چکار می کنید؟!..خب شاید ندونید که این بیمارستان محل کار فرهاد ِ ..پس اومدن من به اینجا همچینم بی دلیل نیست.........
نگاهش چقدر عمیق بود..
معذب نبودم..به هیچ وجه....
اما..
دیگه خواهان این نگاه هم نبودم..چشمایی که یه روزی همه ی دنیام بود و حالا..

صدای بیتا باعث شد نگام و از آرشام بگیرم..مثل همون سری که تو شمال دیده بودمش خنده رو بود..
بیتا_ راستش من واسه یه کاری مجبور شدم بیام تهران دیشب همراه مامی رسیدیم خونه ی خاله مهناز..صبح آرشام لطف کرد منو رسوند بیمارستان تا کارام و انجام بدم....
و با مهربونی که ذاتی بودنش کامل حس می شد نگاش کرد و گفت: اصرار کردم برگرده خونه اما قبول نکرد و..
و جمله ای که آرشام با خونسردی تمام به زبون اورد ..
انگار که همون موقع یکی یه سطل اب سرد رو سرم خالی کرد..
وجودم یخ بست....
آرشام _ خودمم این اطراف کار داشتم....و در حالی که تو چشمام زل زده بود ادامه داد: کارای داداگاه و دارم انجام میدم فکر کنم همین روزا احضاریه ش و واسه ت بفرستن........

نمی دونم..شاید رنگم پریده بود که بیتا با نگرانی نگام می کرد..
خواستم اروم باشم..
به نگاهه معمولی و لحن خونسردش توجه نکنم ولی مگه می شد؟!..
دست خودم نبود..می خواستم بی تفاوت باشم اما سخت بود..
اینکه تا چند روز پیش با جون و دل دوستش داشتم.. و حالا باید نقش ادمی رو بازی کنم که قلب سرد و بی روحش پر شده از نفرت..
نفرت از ....شوهرم....
کسی که هیچ وقت حاضر نشدم شناسنامه ش و باطل کنم حتی وقتی گفتن اون مرده بازم اینکارو نکردم....
چقدر این حس عذاب اوره..
با اینکه از آرشام انتظارمی رفت اینو بگه اما بازم تاب و تحملش و نداشتم..

رو به بیتا اروم ولی جدی گفت: بهتره دیگه بریم.......
بیتا که نگاش رو من بود سرش و تکون داد و پشت سر آرشام راه افتاد..
از اونجا که دور شدن کیفم وانداختم رو شونه م..با سرعت از در بیمارستان زدم بیرون ..دستم و واسه اولین تاکسی بلند کردم و سوار شدم..
دیگه مجالی نبود که جلوی اشکام و بگیرم..سرم وچسبونده بودم به شیشه ی ماشین و دونه دونه اشکام صورتم و خیس می کرد..

ازت متنفــرم آرشام..ازت متنفرم لعنتــی..تویی که همه چیزم و ازم گرفتی..
صدای زنگ گوشیم بلند شد..فرهاد بود..
-- الو دلارام کجا رفتی تو دختر؟!..
بغضم و قورت دادم و گفتم: بی بی زنگ زد دارم میرم خونه..
--تو اولین فرصت بهت سر می زنم..
-باشه..کاری نداری؟تو ماشینم صدات قطع و وصل میشه..
-- نه فقط مراقب خودت باش..خداحافظ..
-باشه ..خدانگهدار..

با دستمال اشکام و پاک کردم..
مجبور شدم به فرهاد دروغ بگم..یاد حرفای آرشام افتادم..
پس جدی جدی داره طلاقم میده!!..
منم که همین و می خواستم..برای همین رفتم پیش فرهاد تا باهاش درمیون بذارم....
صدایی تو سرم پیچید که بلند داد می زد تو اینو نمی خواستی .........
اره..شاید نمی خواستم ..شاید هنوزم نمی خوام..
قلبم هنوزم داره تند می زنه..وقتی دیدمش ضربانش و به وضوح بلندتر از قبل حس کردم..
یعنی هنوزم.....
نه..دیگه نه..
تمومش کن دلارام دیگه احمق نباش..به خودت بیا و ببین که داره باهات چکار می کنه..
تو چشمام زل می زنه و میگه به همین زودی احضاریه ش به دستت می رسه!!..
ای کاش لااقل اونقدری حالیش می شد که بفهمه چقدر عشقم نسبت بهش پاک بود..
به حرمت همون عشق اینکارا رو باهام نمی کرد..
آرشام واقعا خودخواه بود..
خوادخواه..مغـــرور..
و سنگدل.....
*****************************
تازه شام خورده بودیم و داشتیم سفره رو جمع می کردیم که صدای در بلند شد..
بی بی خواست بلند شه که گفتم من باز می کنم..
پری بود با یه ظرف آش رشته تو دستش..
پری_ ببینید براتون چی اوردم..مامان یه اشی پخته که انگشتاتونم باهاش می خورید..
ظرف و گذاشت جلو بی بی و گفت: بفرما بی بی ..
بی بی -قربون دستت مادر چرا زحمت کشیدی؟..
پری_ زحمتی نداشت بی بی راستی شام چی داشتید؟..
بی بی_لوبیا پلو .. بشین برات بیارم دخترم..
پری- دست و پنجه ت طلا بی بی ..
بی بی با لبخند رفت تو اشپزخونه..سرسنگین نشستم و سفره رو دوباره پهن کردم..
سنگینی نگاهه پری روم بود و من بی تفاوت بودم ..

بی بی بشقاب لوبیا پلو رو گذاشت جلو پری اونم با اشتها شروع کرد ..و ظرف چند دقیقه بشقاب و برق انداخت..
پری- عالی بود بی بی دستت درد نکنه به عمرم لوبیا پلو به این خوشمزگی نخورده بودم..
بی بی که از تعریفای پری خوشحال شده بود گفت: نوش جونت مادر گوشت بشه به تنت..زیاد پختم یه ظرفم واسه مادرت ببر..
از کنارشون بلند شدم و رفتم تو اتاقم..
منتظر بودم پری بره که برم کمک بی بی ظرفا رو بشورم..
می دونستم اومدنش اینجا بی دلیل نیست..حدسمم درست بود.. پاشد اومد تو اتاق..
با شیطنت خندید و گفت: از دست من فرار می کنی؟!..

حتی یه لبخند خشک و خالی هم تحویلش ندادم..
سکوتم و که دید درو بست و اومد کنارم رو تخت نشست..
اروم گفت: دلی بگم غلط کردم..شکر خوردم..خریت کردم..منو ببخش..بی خیال این سکوت چند روزه ت میشی؟..

نگاش کردم..
-احساس پشیمونی می کنی؟..
-- به خدا خیلی..
- دیره..
-- می دونم اما تو ببخش..باور کن همه ش به خاطر خودت بود..
- به خاطر خودم؟!..پری تو چشمام زل بزن وبگو کجای این سکوت به نفع من تموم شد؟..جز اینکه ........
نفسم و عمیق همراه با حرص بیرون دادم و روم و ازش برگردوندم..
-- به ارواح خاک بابام که واسه م عزیز ِ هیچ قصدی جز کمک نداشتم..آرشام به همه مون گفت سکوت کنیم و هرکدوممون و به یکی از عزیزانمون قسم داد تا مطمئن بشه چیزی بهت نمیگیم..

خندیدم..خنده ای از سر عصبانیت..
- خیلی جالبه..اون لعنتی انقدر پست ِ که هر کار بخواد می کنه و واسه راحتی کارش دیگران و محض سکوت قسم میده..قسم به خاطر چی؟..بالاخره باید یه چیزی باشه که بخواد پنهون کنه یا نه؟..من اگه می فهمیدم اون آرشام ِ چه اتفاقی میافتاد؟..هان..توبگو پری.........

سرش و انداخت پایین..اشک صورتش و پوشونده بود..لبشو گزید..
دستم و گذاشتم رو شونه ش..سرش و بلند کرد و با هق هق نگام کرد..
-پری؟!..دیوونه واسه چی گریه می کنی؟!..
--دلارام من و ببخش..

فقط نگاش کردم..
محکم بغلم کرد..با هق هق گفت: دلارام تو رو خدا بگو من و می بخشی..آرشام قسمم داد..بیشتر به من و بی بی حساسیت نشون می داد چون می دونست ممکنه یه کدوم از ما جلوت لب باز کنیم و حقیقت و بگیم..
- کدوم حقیقت؟!..اینکه اون آرشام ِ نه آرتام؟!..

با گریه از تو بغلم اومد بیرون و دستام و گرفت..ملتمسانه تو چشمام نگاه کرد و گفت: هیچ کس جز خودش نمی تونه بهت بگه..دلی خودت و بذار جای من..اگه یکی بیاد و به خاک پدرت قسمت بده که لب از لب باز نکنی چکار می کنی؟..حاضر میشی قسمت و بشکنی؟..دلی از ما توقع نداشته باش به خدا خیلی سخته نه راه پس داریم نه راه پیش..تو رو قرآن انقدر زود تصمیم نگیر برو باهاش حرف بزن..
- تو چی داری میگی پری؟!..مگه قضیه چیه؟!..داری منومی ترسونی..
-- اینا رو بهت گفتم تا بتونی حالم و درک کنی..از یه طرف عزیزترین دوستم و از یه طرف دیگه قسمی که خوردم..از بی بی َ م توقع نداشته باش..اون بنده خدا از همه ی ما بیشتر دلسوز ِ ولی خودتم می دونی تا چه حد معتقده..امروز با گریه به مامان گفته بود دلارام تو خونه خیلی کم باهام حرف می زنه، دیگه پیشم درد و دل نمی کنه انگار بهم بی اعتماد شده..

با خشم دستش و پس زدم و بلند شدم..
- اره بی اعتمادم..الان به همه تون همین حس و دارم..یه چیزی رو می دونید و دارید ازم پنهونش می کنید..واسه اینکه ساکت بمونید می گید قسم خوردید..خیلی خب قبول نمی خواید قسماتون و بشکنید اما معلومه که حال و روز منم واسه هیچ کدومتون اهمیت نداره..
--دلارام خودتم خوب می دونی که این حرفت حقیقت نداره..به خاطر همین میگم برو با خودش حرف بزن..
داد زدم: برم با کی حرف بزنم؟..با اون بی معرفتی که امروز تو چشمام زل زد وگفت می خواد طلاقم بده؟..

مات نگام کرد..
--چی؟!..آرشام اینو گفت؟!..
-اره..همین ادمی که میگی برم باهاش حرف بزنم تا ببینم دردش چیه و چرا داره باهام اینکارا رو می کنه رسما داره طلاقم میده..از همون اولم قصدش بازی دادن من بود که موفقم شد..مگه راهی َ م واسه حرف زدن باقی گذاشتــه؟!..
بلند شد و اومد طرفم..
--دلی تو می تونی جلوش و بگیری..اگه هنوزم دوسش داری نذار کاری کنه که بعد هردوتون از انجام دادنش پشیمون بشید..اون الان نمی فهمه که داره چکار می کنه فکر می کنه راه درست همینه..
- اتفاقا راه درست همینه..ما باید از هم جدا بشیم..
دستام و گرفت وتکونم داد..
--دلی هیچ می فهمی چی میگی؟!..

رفتم عقب..
- من تصمیمم و گرفتم..دیگه نمی خوام بیشتر از این جلوش خار و کوچیک بشم..دیگه نمیذارم غرورم و له کنه..اون قلبم و با بی رحمی شکست و وایساد تا صدای شکسته شدنش و بشنوه.. اونوقت توقع داری برم بهش چی بگم؟!....

دستش و گرفتم و جدی و محکم گفتم: پری اگه می خوای ببخشمت باید دیگه اسم اون لعنتی رو جلوی من نیاری..باید واقعا مثل یه خواهر کنارم باشی..من می خوام غرور از دست رفته م و برگردونم ..می خوام فراموش کنم..کسی رو که یه روزی می گفتم عاشقشم ومی خوام واسه همیشه از قلبم بیرون کنم..
-- گوش کن دلارام........
-یا قبول کن..یا دیگه اسمم و نیار.........
-- ولی......
- فقط جوابم و بده..

سکوت کرد..معلوم بود دو دل ِ ..بالاخره لبای لرزونش و از هم باز کرد و گفت: باشه..
لبخند زدم..
--دلی می خوای چکار کنی؟!..
- اولین قدم و بر می دارم..
--چی؟!..
-از آرشام جدا میشم..

*************************
نگاهی اجمالی به کاغذ توی دستم انداختم..مچاله ش کردم..واسه دهمین بار سطل اشغال کنار میزم و هدف گرفتم و پرت کردم سمتش..
صدای زوزه ی باد نگاهم و کشید سمت پنجره..امشب چه باد بدی میاد..
رفتم کنارش..درختای تو باغ در اثر وزش شدید باد تکون می خوردن و اسمون رعد و برق می زد..
یاد فیلمای ترسناک افتادم..بیرون حسابی تاریک بود..

نفس عمیق کشیدم..خواستم برگردم که دستی دور کمرم حلقه شد..با ترس خواستم جیغ بزنم که همون ادم ناشناس اون یکی دستشم اورد بالا و گذاشت رو دهنم..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون که صداش و شنیدم..
و پیچیدن صداش توی گوشم مساوی شد با ارامشی که کل وجودم و در بر گرفت..
یه حس متفاوت..

-- از خیلی وقت پیش زیر پنجره ی اتاقت ایستادم تا بتونم یه لحظه صورت نازت و ببینم..ولی ازم دریغ کردی..

تقلا کردم.....
--هیسسسسس..بمون..جات همینجاست، تو اغوش من..جای منم همینجاست..فقط کنار تو..
دستش و از روی دهنم برداشت..از زور هیجان نفس نفس می زدم..برم گردوند..ولی هنوز دست راستش دور کمرم حلقه بود..
تو صورتم لبخند زد..پر از مهربونی..
دست راستم و گرفت و گذاشت روی قلبش..
اول متوجه نشدم ولی تو چشماش که خیره شدم با تعجب نگاش کردم..دستم و محکم روی سینه ش فشار دادم..ضربان نداشت..
تنم سرد شد..
ترس و وحشت..
وجودم از این همه سرما می لرزید..
محکم بغلم کرد..زیر گوشم با صدای لرزونی زمزمه کرد:عشقم و باور کن..اما.....
مکث کرد ..بغض داشت..و به خاطر همون بغض بود که صداش می لرزید......به لباسش چنگ زدم..لال شده بودم.......
--مرگمم باور کن...........
و این قسمت از حرفش مساوی شد با صدای رعد و برقی که جسمم و تو اغوش آرشام لرزوند..
با شنیدن این حرف وحشت زده جیغ کشیدم..بی وقفه با تموم وجود داد می زدم.....


بی بی _ دلارام..دلارام دخترم..عزیزدل ِ بی بی چشات و باز کن...........
در حالی که همراه با جیغ اسمش و صدا می زدم با ترس چشمام و باز کردم..هراسون اطرافم و نگاه کردم و تو جام نشستم..
هیچ کس جز بی بی کنارم نبود..
یه لحظه شوکه شدم و مثل دیوونه ها از رو تخت بلند شدم و دویدم سمت پنجره..
با همون حالم که تنم خیس از عرق بود پنجره رو باز کردم..هیچ بادی نمی اومد..همه جا تاریک بود..
زیر پنجره رو نگاه کردم..هیچ کس اونجا نبود..و با صدای بی بی انگار که به خودم اومده باشم پاهام سست شد و افتادم رو زمین..
سرم و گرفتم تو دستام و صدای هق هقم سکوت اتاق و برهم زد..
بی بی اومد کنارم و بغلم کرد..خودشم گریه می کرد..

بی بی _ دخترکم چرا بی تابی می کنی؟..اروم باش عزیزم خواب بد دیدی..
زیر لب یکی از سوره ها رو زمزمه کرد و فوت کرد تو صورتم..
سرم و گذاشتم رو سینه ش و با گریه گفتم: بی بی دارم می میرم..
--خدا نکنه مادر.. این حرف و نزن.....
- به خدا دیگه توانش و ندارم.....
سرم و نوازش کرد و رو موهام و بوسید..
-بی بی..آرشام و تو خواب دیدم..
مکث کرد و گفت:ایشاالله که خیره......

با هق هق گفتم: می ترسم..بی بی آرشام داشت باهام حرف می زد..می گفت عاشقمه..دستم و گرفت گذاشت رو قلبش اما..اما قلبش....ضجه زدم:بی بی قلبش نمی زد..هیچ ضربانی نداشت..

نفسم بالا نمی اومد.....بی بی پشتم و ماساژ داد..از جاش بلند شد و چند لحظه بعد با یه لیوان اب کنارم نشست..یه انگشتر طلا توش بود و با قاشق همش می زد..
--بیا دخترم یه کم از این اب بخور..ترسیدی مادر رنگ به رو نداری..بخور دخترم..

لیوان و داد دستم و با عطش اب و تا ته سر کشیدم..
دستام و تو دست گرفت..همونطور که نوازشم می کرد گفت: طاقت ندارم هر روز شاهد عذاب کشیدنت باشم..تو برام خیلی عزیزی..الان اروم بگیر بخواب..سعی کن به چیزی فکر نکنی تا فرداصبح..فردا که تعطیله اول وقت زنگ بزن به فرهاد و بگو بیاد اینجا..
با پشت دست اشکام و پاک کرد ..
- واسه چی بی بی؟!..فرهاد کلی کار داره........
--تو بهش زنگ بزنی میاد حتی اگه کارم داشته باشه خودش و می رسونه..دخترم از فرهاد بپرس اون همه چیزو می دونه..
-چی رو بپرسم بی بی؟!..
--در مورد آرشام..
با تعجب نگاش کردم..دستم و گرفت و بلندم کرد..
-بیا بگیر دراز بکش..فردا زنگ بزن بیاد پیشت وقتی ازش بپرسی همه چیز و بهت میگه..
نشستم رو تخت..هنوزم بهت زده نگاش می کردم..تا خیالش از جانبم راحت نشد از اتاق بیرون نرفت..

رو تخت دراز کشیده بودم ولی نگام به سقف بود..هر چی فکر می کردم تا بفهمم منظور بی بی چی بود که فرهاد همه چیز و می دونه به نتیجه ای نرسیدم..
بعد از شنیدن حرفای پری و تردیدی که تو نگاش دیدم کنجکاو شدم ته و توی قضیه رو در بیارم اما جوری که کسی پی به اشتیاقم نبره..
دیگه نمی تونستم غرورم و نادیده بگیرم..

به خوابم فکر کردم..هنوزم که یادش میافتم تنم می لرزه..
این خواب حتما یه نشونه ای داره!!..
مادر خدابیامرزم همیشه می گفت خواب همیشه یه نشونه ست..گاهی اوقات تعبیرش یه چیز دیگه ست اما اون خواب می تونه واسه ت یه هشدار باشه..
و حالا....
یعنی خوابی که امشب دیدم، واقعا می تونه یه هشدار باشه؟!..
*************************************
با شنیدن زنگ در مطمئن بودم فرهاد ِ ..ایفون و جواب دادم خودش بود..
بی بی خونه نبود..از نیم ساعت پیش رفته بود پیش لیلی جون ..
در و باز کردم .. فرهاد لبخند به لب پشت در ایستاده بود..مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده..

با لبخند جواب سلامش و دادم و اومد تو..
با دست به پذیرایی اشاره کردم ..خواستم برم تو اشپزخونه که گفت: دلارام چیزی نیار زود باید برم..
سرم و تکون دادم و رو به روش نشستم..
نمی دونستم باید از کجا شروع کنم..

همون موقع صدای زنگ در بلند شد..با تعجب بلند شدم و جواب دادم..
-بله؟!..
-- سلام..دلارام جون شمایی؟..
-بله خودم هستم شما؟!..
--من بیتام عزیزم..به جا اوردید؟..دخترخاله ی آرشام.........
با تعجب برگشتم وبه فرهاد نگاه کردم..
تو گوشی گفتم: بله بفرمایید تو..ادرس و......
--بلدم عزیزم..پری قبلا نشونم داده.......
دکمه ی ایفون و فشار دادم..

فرهاد_ بیتا خانم بود؟..
-اره تو از کجا فهمیدی؟!..
-- من ازش خواستم بیاد اینجا..
-اخه چرا؟!..
-- صبر کن بیاد می فهمی..
***************************
با تعجب نگاشون می کردم اما ظاهرم اینو نشون نمی داد..رفتارم کاملا جدی و سرد بود..و اونم فقط به خاطربیتا که ناخواسته دل خوشی ازش نداشتم..
یه جور احساس حسادت..یه حسادت زنانه که داشت اذیتم می کرد....

فرهاد تک سرفه ای کرد و رو به من گفت: بی بی قبل از تو زنگ زد و همه چیزو برام تعریف کرد..اما به خاطر اثبات چیزایی که قراره بهت بگم........به بیتا اشاره کرد و ادامه داد:خانم دکتر دانش هم باید با من می اومدن.......

گیج و منگ نگاش کردم ..
- به خدا نمی فهمم داری چی میگی فرهاد..یه کم واضح تر حرف بزن..
بیتا_ دلارام جون من برات توضیح میدم..فقط ازت می خوام ارامش خودت و حفظ کنی..
- مگه چی شده؟!..
بیتا_ چیزی نشده عزیزم فقط اروم باش..
- به خدا دارم سکته می کنم شماها چرا اینجوری حرف می زنید؟..گیجم کردید یه کدومتون یه چیزی بگه......
فرهاد_ خیلی خب باشه..اروم باش، من شروع می کنم....
سکوت کرد و نیم نگاهی به بیتا که با نگرانی منو نگاه می کرد انداخت..

رو به من با لحنی که مردد بود گفت: من کم و بیش در جریان اتفاقاتی که بین تو و ارشام افتاده قرار گرفتم..هم از خودت یه چیزایی شنیدم هم از..آرشام..
-آرشام؟!..اون چی بهت گفته؟!..
فرهاد_ صبر کن بهت میگم..من خودمم مدت زیادی نیست که همه چیز و می دونم....اون روز که از ویلا زدی بیرون و یادته؟..
-خب؟!..
-- همون موقع که با سرعت ویلا رو ترک کردی آرشام پشت سرت بود..دنبال یه راهی بودم بیام دنبالت که همون موقع دیدم آرشام رو زمین زانو زد..آرشام رنگش پریده بود و به شدت نفس نفس می زد..سینه ش خس خس می کرد جوری که انگار نفسش بالا نمیاد..وقتی بالا سرش رسیدم که افتاد رو زمین و در حالی که دستش رو قلبش بود از حرکت ایستاد..نبضش و گرفتم نمی زد..مشکلش ایست قلبی بود..مجبور شدم بهش تنفس مصنوعی بدم و با ماساژ قفسه ی سینه و قرص زیر زبونی(نیتروگلیسیرین) تونستم برش گردونم..ولی هنوز بیهوش بود........
-چـ..چی؟!..آ..آر..

فرهاد_ دلارام خواهش می کنم اروم باش..اگه می خوای ادامه ش و بگم باید ارامشت و حفظ کنی..می دونم شنیدن این حرفا سخته اما باید همه چیز و بدونی..

بیتا اومد کنارم نشست و دستای سردم و تو دستش گرفت..هرکار کردم دهنم و باز کنم و یه چیزی بگم نتونستم..
عین ادمای لال فقط نگاشون می کردم..

فرهاد_ آرشام و رسوندیم بیمارستان..و درست همون موقع تو رو هم با امبولانس اوردن به همون بیمارستان.. من بالا سرت بودم .. آرشام 2 روز طول کشید تا بهوش بیاد اما تو دقیقا روز سوم هوش اومدی..به خاطر اینکه دوباره دچار شوک نشه مجبور شدیم سکوت کنیم و از تصادف تو چیزی بهش نگیم..هرگونه اضطراب و استرس واسه ش سم بود..

فرهاد سکوت کرد و به بیتا نگاه کرد..
بیتا تو صورتم نگار کرد و اروم گفت: آرشام دقیقا 2 سال و نیمه که داره از این بیماری رنج می بره..6 ماه اولش دچار دردای خفیفی تو ناحیه ی قفسه ی سینه ش می شد ولی بی توجه بود..
یه شب که خونه ی ما دعوت بودن دیدم زیاد حالش خوب نیست و همه ش دست چپش و ماساژ می داد..ازش که پرسیدم گفت چیزی نیست یه گرفتگی ساده ست..
اما به حالتاش مشکوک شده بودم مخصوصا وقتی سر میز شام یهو بلند شد و رفت تو حیاط..دنبالش که رفتم دیدم دستش و گذاشته رو قلبش و پشت سر هم نفس عمیق می کشه..
آرشام بیش از حد سیگار می کشید..سیگار واسه افرادی که دچار بیماری قلبی هستند بزرگترین تهدید محسوب میشه....
با اصرار من و خاله راضی شد بیاد بیمارستان و ازمایش بده..از طریق نوار قلب ، سی تی اسکن ، اکو کاردیوگرافی و چند تا ازمایش دیگه متوجه بیماریش شدیم..
به کمک یکی از استادام تو یکی از بهترین بیمارستانا بستری شد..ولی واقعا وضعیتش حاد بود..
نتیجه ی اخرین ازمایش همه مون و داغون کرد.. متوجه شدیم حالش وخیم تر از این حرفاست و استادم معتقد بود تا وقتی آرشام نخواد سیگارش و ترک کنه این بیماری خطرناک تر میشه..اما اگه به سلامتیش اهمیت بده راه امیدی هست اونم از طریق جراحی..ریسکش خیلی بالاست اما نباید ناامید شد..
ولی ارشام واقعا مغرور و یه دنده ست..هنوز که هنوزه به حرف هیچ کس گوش نمی کنه..درسته که الان میگه سیگار و ترک کرده، البته فقط به قول خودش وگرنه چند باری دیدم که تو تنهایی هاش چند نخ می کشه..اونم درست زمانی که می شینه رو تختش و به عکس نقاشی شده ی رو دیوار اتاقش خیره میشه..
الان 2 سالی میشه که حافظه ش و به دست اورده ولی 2 سال و نیمه که این بیماری دست از سرش برنداشته..
وضعیتش زمانی وخیم شد که حافظه ش و به دست اورد..وقتی اومد شمال و همسایه ها گفتن از اونجا رفتی نبودی که ببینی چه حالی شد..
نه با کسی حرف می زد و نه حتی چیزی می خورد دیگه حتی به داروهاشم لب نمی زد..
وقتی اصرار ما رو دید یه روز با عصبانیت هر چی دارو تو اتاقش داشت از پنجره پرت کرد پایین و گفت دیگه حتی نمی خواد نفس بکشه..
می رفت تو اتاقش و بیرونم نمی اومد..گیتار زدن و از امیر یاد گرفته بود و همیشه آهنگ کعبه ی احساس و با یه احساس خاصی می زد و می خوند..فقط هم تو تنهاییاش..
خیلی دنبالت گشت اما پیدات نکرد..هر بار به در بسته می خورد و این واسه حالش اصلا خوب نبود..
به امیر گفته بود حالا که دیگه دلارام و ندارم این زندگی رو هم نمی خوام..گفته بود با دیدن جای خالیش تو زندگیم هر روز دارم عذاب می کشم ..
تنها خواسته ش این بود که قبل از مرگش فقط برای یکبارم که شده تو رو ببینه..اینو همیشه می گفت..
و بالاخره دست تقدیر شما رو سر راه هم قرار میده..که خاله م مهناز دوست دیرینه ی لیلی جون باشه و امیر و پری همدیگه رو ببینن و از هم خوششون بیاد..
ارشام تونست پیدات کنه..اما با وجود بیماریش که حالا به خاطر استفاده ی بیش از حد از سیگار و عدم مصرف دارو خودش و اخر خط می دید..
فقط از قرص نیتروگلیسیرین استفاده می کرد وگاهی اوقات با التماس و خواهش چند قلم از داروهاش و مصرف می کرد..
با خودش لج کرده بود..دیگه زندگیش واسه ش اهمیتی نداشت..
و زمانی اهمیت پیدا کرد که تو رو دید..ولی دیگه دیر شده بود..
می گفت حالا که ارزوم براورده شده چیزی جز خوشبختی دلارام واسه م مهم نیست..وقتی اون شب ته باغ کنار گلای یاس دیدیش همه رو قسم داد که چیزی بهت نگن..
بیشترم رو بی بی و پری حساسیت نشون می داد..من قسم نخوردم چون به این قضایا کاری نداشتم..وقتی اون شب کنار ساحل همون اهنگ همیشگی رو واسه ت خوند تعجب کردم..چون اصلا انتظارش و نداشتم به حرفم گوش کنه و بخونه..
آرشام هیچ وقت تو جمع این اهنگ و نمی خوند..منم وقتایی که می اومدم خونه شون و کنجکاو می شدم می رفتم پشت در اتاقش و به صداش گوش می دادم..
عشق و تو نگاهه هردوتون می دیدم ..اما آرشام در برابر این عشق سرسختی نشون می داد فقط برای اینکه تو متوجه بیماریش نشی..
با این حال هیچ جوری هم حاضر نبود تو رو از دست بده..
خاله می گفت هر شب میره تو حیاط و تا سپیده ی صبح فقط راه میره وفکر می کنه....
دیروز وقتی بهت گفت داره کارای دادگاه و واسه طلاق انجام میده تمومش دروغ بود..
دلارام آرشام هنوز یه قدمم واسه طلاقتون بر نداشته..
وقتی برگشتیم ازش پرسیدم که چرا اینکارو با اینده تون می کنه ؟!..گفت دلارام نمی تونه با من اینده ای داشته باشه..
باور می کنی وقتی از بیمارستان اومدی بیرون و سوار تاکسی شدی تا زمانی که رسیدی خونه پشت سرت اومد؟!..و تا با چشمای خودش ندید که رفتی تو، از اونجا تکون نخورد..
من همه ی این کاراش و می دیدم و بهش می گفتم درست نیست..می گفتم تو هم دوستش داری و اون داره با اینکاراش تو رو بیشتر اذیت می کنه تا اینکه بخواد به خاطرت از خودش وعشقش بگذره..
اما اون بازم حرف خودش و می زد..


دستام و که می لرزید و تو دستاش فشار داد..
بیتا_دلارام آرشام و تنها نذار..اون داره با زندگی هردوتون بازی می کنه..آرشام اگه هر چه زودتر به خودش نیاد از بین میره..دلارام ارشام فرصت زیادی نداره .. فقط تو میتونی کمکش کنی..ازت خواهش می کنم تا دیر نشده راضیش کن..اون باید هر چه سریعتر معالجه بشه..

از جام بلند شدم..رفتم تو اتاقم..بیتا پشت سرم اومد و به منی که تند تند داشتم تو کشوهای میزم و نگاه می کردم خیره شد..
بیتا- دلارام حالت خوبه؟!..
تو همون حالت سرم و تکون دادم..اشک دیدم و تار کرده بود..ولی بالاخره پیداش کردم..
مانتوم و پوشیدم و شالمم عوض کردم..بی توجه به بیتا از اتاقم رفتم بیرون..
اصلا حواسم سر جاش نبود..بیتا و فرهاد پشت سرم اومدن..
فرهاد- دلارام وایسا داری کجا میری؟!..
- خونه ی آرشام..
فرهاد_ خیلی خب من می رسونمت صبر کن..

بهترین راه همین بود چون با این حال و روزم اگه می نشستم پشت فرمون حتما یه کار دست خودم می دادم..
*****************************
مهناز خانم با دیدنم اول تعجب کرد ولی بعد با خوشرویی صورتم بوسید و خوش امد گفت..
-- بیا تو عزیزم..
- ممنون.. می خواستم با آرشام حرف بزنم خونه ست؟..
-- اره تو پذیرایی پیش بچه هاست..شرمنده معطل شدی دخترم نمی دونم ایفون چش شده امروز..
به روش لبخند زدم......
-اختیار دارید..زیادم معطل نشدم....

بیتا و مهناز خانم موندن تو حیاط و من رفتم تو..
بی سر و صدا خواستم برم تو پذیرایی که اسم خودم و از زبون پری شنیدم..
پشت دیوار ایستادم ..

پری _ دلارام تصمیمش و گرفته..میگه می خواد جدا شه..
سرم و کج کردم و اروم جوری که متوجه من نشن نگاشون کردم..
امیر پشتش به من بود و پری هم کنارش نشسته بود ..
ولی ارشام درست سمت راستشون پا روی پا انداخته بود و حسابی اخماش و کشیده بود توهم..
امیر_ باهاش حرف زدی؟..
پری_ هر کار کردم قانع بشه بی فایده بود....انگار واقعا تصمیمش و گرفته..هیچ وقت دلارام و تا این حد جدی ندیده بودم....و بعد از مکث کوتاهی گفت: درضمن اینو هم بگم من بهش حق میدم..

نگام به آرشام بود که با حرص از روی مبل بلند شد و با قدمای بلند از سالن زد بیرون..
پذیراییشون جوری بود که از دو طرف راه داشت..
اون سمت می رسید به اشپزخونه و اتاقا ..و این سمت هم به راهرو و راه پله ..

با شنیدن صدای در فهمیدم مهنازخانم اومده تو ..
دیگه نرفتم تو سالن ازتو راه پله پیچیدم سمت چپ و مستقیم رفتم سمت اتاقی که می دونستم متعلق به آرشام ِ ..
اون بار که اومده بودم اینجا تا اتاق عقد پری و امیر و درست کنم تقریبا چند جا از خونه رو بلد بودم ..

پشت در اتاقش ایستادم..
نفسم و که حبس کرده بودم با یه نفس عمیق بیرون دادم..
نمی خواستم در بزنم..از دستش عصبانی بودم..
هر چی هم می خواستم اروم باشم می دیدم نمی تونم..
واسه همین با یه حرکت دستگیره و گرفتم و در و باز کردم........

زهرا ‌‌‌‌ ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۳۹ ۰ ۰ ۵۰۸۸ رمان گناهکار

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی