درد مثل صاعقه تو کل تنم پیچید..
گریه می کردم..اینبار علاوه بر روح،جسمم درد می کرد..
آرتام کنارم زانو زد..دستاش و هراسون دورم حصار کرد که از درد فریادم به آسمون بلند شد..
رو پهلو افتاده بودم و به خودم می پیچیدم..نگاه خیسم که زیر بارون تصویر صورتش و محوتر از قبل می دید روی صورتش لغزید..
بدجور نفس نفس می زد..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید..
اسمم و بریده بریده صدا زد..
صورتم و برگردوندم..خواست بازوم و بگیره که صدای گوشیش بلند شد..
چندبار پشت سرهم سرفه کرد..دیگه صورتش و نمی دیدم ولی صداش خش دار و بریده تو گوشم پیچید..
-- شما برگردید .. نمی تونم امیر برو......داد زد: بِت میگم برو چرا نمی فهمی؟..من ارومم فقط مامان و بقیه رو با خودت برگردون ویلا..ماشینم و.......
به سرفه افتاد..با همون حالم که حالا از گریه فقط هق هقش تو گلوم مونده بود نگاش کردم........
اروم تر از قبل تو گوشی گفت:ماشین و بذار پشت صخره....
گوشیش و اورد پایین ..نگام کرد..نفساش اروم تر شده بود..خواستم تو جام نیمخیز شم ولی از درد نتونستم وبا ناله افتادم..
دستاش و گذاشت زیر شونه هام..
-- کمکت می کنم اروم پاشو..
داشت تکونم می داد..لبام و با درد گاز گرفتم..نگام تو صورتش بود و نگاهه اون به من که سعی داشت اروم از رو زمین بلندم کنه..
از اینکه نزدیکشم لال شدم..
از اینکه داره بغلم می کنه هیجان و با هر تپش از قلبم احساس می کردم..
یه دستش و دور پاهام ودست دیگه ش و دور کمرم حلقه کرد..و با یک حرکت از زمین کنده شدم..
دیگه اشکی نبود که بریزم ..محوش بودم..محو صورت خیسش زیر بارون..
موهای خوش حالت و مشکیش خیس ریخته بود رو پیشونیش..
لباش و روی هم فشار می داد..
شدت بارون خیلی زیاد بود..
بارون مستقیم تو صورتمون می خورد..راحت نمی تونست جلوش و ببینه ..چند قطره از بارون خورد تو چشماش..
ارنج دست راستم درد می کرد و از همون سمت تو بغلش بودم..کف دستام می سوخت ..
دست چپم و اوردم بالا و سر انگشتام و اروم به چشماش کشیدم..از حرکت ایستاد..دیگه قدم از قدم بر نمی داشت ..
خودمم نمی دونستم دارم چکار می کنم..تموم کارام غیرارادی بود..
نرم و اروم چشماش و نوازش کردم..خیسی پشت پلکاش و با سر انگشتام گرفتم تا راحت تر بتونه ببینه..
اروم دستم و اوردم پایین..چشماش و باز کرد..نگاه خواستنی وجذابش و تو چشمای خیسم انداخت..
هر دو دستم و به بدبختی اوردم بالا و دور گردنش حلقه کردم ..
غرش آسمون تنم و واسه یه لحظه لرزوند..دستش دور کمرم محکم تر شد ..
و دیگه ترس از هیچی نداشتم..چون خودم و تو اغوش کسی حس می کردم که همه ی دنیام تو وجودش خلاصه می شد..
تاب نگاهش و نیاوردم و سرم و گذاشتم رو سینه ش..
راه افتاد ولی قدماش در عین حال اروم ولی محکم بود..چشمام و بستم و با تموم وجود به صدای قلبش گوش دادم..
تند بود و..نامنظم..
ضربانش و زیر گوشم حتی از روی لباسای خیسشم حس می کردم..صورتم و به سینه ش فشار دادم و.....
همه ی وجودم بی حس شد..
چشمایی که بسته بود، اما حالا هیچ چیز رو حس نمی کرد..
********************************
گرمای شدیدی و رو پیشونیم حس کردم..دستی که نوازشگرانه رو صورتم کشیده می شد..
جرات نداشتم چشمام و باز کنم..تموم حوادث و اتفاقات قبل پیش چشمام بود و .... با این گرما احساس غریبی نمی کردم..
انگشتای دستش حصار بین انگشتام شده بود..دستاش چقدر داغ ِ ..صدای نفسام بلند شد..داشتم هیجان و با جزء جزء ِ وجودم لمس می کردم و..نتونستم بیشتر از اون چشمام و بسته نگه دارم..
اروم بازشون کردم و قبل از اینکه کامل باز بشن اون گرمای ل*ذ*ت بخش ازم دور شد..
نگاهم و نرم کشیدم سمتش..کنارم نشسته بود..نگام و که رو خودش دید بلند شد و رفت کنار پنجره..
گیج و منگ چشمام و از روش برداشتم و به اطراف دوختم..از تعجب دهنم باز موند..........
یه ضرب تو جام نشستم ..فقط زانوم درد می کرد ..
- ما کجاییم؟!..
نگاش و از پنجره نگرفت ..
-- تو کلبه!....
- اینو که خودمم دارم می بینم..چرا اینجاییم؟!..
--نمی دونم!..
- نمی دونی؟؟!!..اما اینجا که........
سکوت کردم..از این همه خونسردی تو رفتارش حرصم گرفته بود..پا رو دلم گذاشتم و سعی کردم برگردم تو جلد دلارامی که با آرتام غریبه بود..
چقدر سخته که کنارش باشی و بگی باهاش غریبه ای..
هنوز بارون می اومد..بیرون تاریک بود و تو کلبه درست مثل اونشب که با ارشام اینجا بودیم نور شمع های کوچیک وبزرگ اطراف کلبه رو، روشن کرده بود..
با کلامی که رنگ و بوی خاصی به خودش داشت در حالی که نگام به شیشه ی بارون خورده ی پنجره بود گفتم: خدا کنه هر چی زودتر بارون بند بیاد..اینجا موندنم بیشتر از این درست نیست..
تند برگشت و نگام کرد..حدسم درست بود..داشتم با اعصابش بازی می کردم..درست همون چیزی که می خواستم..
همه ی حالت ها و عکس العملاش و می شناختم..
با اخم نگام کرد..
-- نگران نامزدت نباش رو گوشیت زنگ زد بهش گفتم بارون که بند اومد بر می گردیم..
لب تخت نشستم وبه زانوم دست کشیدم..لباسام نم داشت اما..لباسای آرتام با قبلیا که تنش بود فرق داشت..
وقتی کنار ساحل بودیم یه بلوز جذب استین کوتاه آبی تنش بود اما حالا یه بلوز مردونه ی استین بلند سفید....
- معلومه که نگرانم میشه.. من..با یه مرد غریبه ..تو یه کلبه ای که هیچ کس جز ما توش نیست..هر کی هم باشه نگران میشه..
یه تیکه انداختم که به وضوح دیدم چطور با هر جمله ی من داره بیشتر حرص می خوره..
یه قدم اومد سمتم ولی همون پایین تخت ایستاد و جلوتر نیومد..
تو چشماش نگاه کردم که چطور با خشم به من زل زده بود..
چرا ساکتی؟..
چرا هیچی نمیگی؟..
بگو..تو رو به خدا بگو که من شوهرتم..سرم داد بزن..هوار بکش..
بگو حق ندارم اسم فرهاد و بیارم..هر چی دلت می خواد بهم بگو فقط ساکت نباش..با نگاهت باهام حرف نزن بذار صدات و بشنوم لعنتی..
طاقت نداشتم بیشتر از اون تحمل کنم..سکوت هیچ چیز و حل نمی کرد..آرشام محکم تر از این حرفا بود که بخواد با حسادت ت*ح*ر*ی*ک بشه..
با اینکه می دونستم ولی خواستم شانسم و امتحان کنم..اما نشد..
باید یه کاری می کردم..
-تشنمه......
یه تای ابروش و انداخت بالا..
بدون اینکه به اطرافش نگاه کنه گفت: تو کلبه اب نیست..
-- اما من تشنمه..
-- شنیدی که چی گفتم..
- حتی تو یخچال؟!..
-- حتی تو یخچا.........
ساکت شد..بدون کوچکترین تغییری تو صورتم زل زدم تو چشماش و گفتم: از کجا می دونی تو یخچال اب نیست؟؟!!..
بی تفاوت برگشت سمت پنجره..
-- قبلا دیدم......
نگام و چرخوندم سمت یخچال..کلی چیز میز روش چیده بود ..هیزم و کلی خرت و پرت دیگه..
- اما رو یخچال کلی هیزم ِ..پس........
برگشت و نگام کرد..
قبل از اینکه چیزی بگه به لباساش اشاره کردم..
- کی تونستی لباس عوض کنی؟!..یادمه یه بلوز استین کوتاه ابی تنت بود ولی حالا.........
مشکوک نگاش کردم..هیچی نمی گفت فقط نگام می کرد..
اخم داشت اما نه از سر عصبانیت..
از جام بلند شدم..لنگ می زدم..زانوم درد می کرد..
دستم و گرفتم به بالای تخت و رو بهش گفتم: تو این کلبه رو از کجا می شناختی؟!..چطور اینجا رو پیدا کردی؟!..
باز هم سکوت..نگاهش و از روم برداشت..
راه افتادم سمتش..شَل می زدم..رو به روش وایسادم..نگاه من به اون بود و نگاهه اون به یه نقطه ی نامعلوم..
- چرا از عطر یاس استفاده می کنی؟!..نکنه می خوای بگی یه عادته؟!..
نگام کرد..
لباش لرزید..
چشماش کاسه ی خون بود..
اشکام دونه دونه رو گونه هام نشست..با بغض زمزمه کردم: تو آرشامی..
با جنون خاصی داد زد : نـــه.......
پشتش و به من کرد و سرش و تو دستاش گرفت..با هق هق گفتم: چرا تو خودشی..تو آرشامی..از همون اولم می دونستم..حتی یه لحظه هم شک نکردم..
سرش و فشار داد و فریاد زد: خفه شــــو..بِبُر صدات و..
با هق هق و بغض خفه ای که تو گلوم داشت از پا درم میاورد رفتم جلوش وایسادم..
می خواستم سرش داد بزنم اما بغضم نمی ذاشت..
با این حال صدام بلند بود: نمی خوام..دیگه بسمه..بسه هر چی خفه شدم و هیچی نگفتم..من کودن یا احمق نیستم که نتونم اتفاقات اطرافم و بفهمم و درک کنم..
اگه تموم اینا رو نادیده بگیرم ظاهرت و چی؟!..نگاهت و ..همه ی حرکات و رفتارت مثل اونه..
چرا داری ازم فرار می کنی بی معرفت؟..نگام کن..خوب نگام کن....
یه قدم بهش نزدیک شدم سرش پایین بود دیوانه وار صورتش و با دستام قاب گرفتم و مجبورش کردم نگام کنه.....
ضجه زدم: من زنتم..کسی که یه عمر منتظرت موند تا تو برگردی پیشش ولی توی بی وفا زنده بودی و حسابمم نکردی..
صورتش داغ بود..نگاش تبدار و پرحرارت..
ولی فقط برای یه لحظه..اتیش چشماش در کمتر از چند ثانیه خاموش شد..
دستام و به شدت پس زد و عقب رفت..
عصبی بود..به خودش می لرزید..
دستاش و از هم باز کرد و بلند گفت: اره من آرشامم..همون کسی که تو شوهرت خطابش می کنی ولی با وجود من و پیش چشمم با یه کس دیگه نامزد می کنی و....
پوزخند زد..صداش اروم تر شد اما پر از گلایه..پر از غم..
غمی که می تونستم شفاف و بی پرده حسش کنم..
-- اره من همونم..همونی که با علم به اینکه شوهرتم ساده و بی غیرت فرضش کردی ..همونی که جلوی چشماش با یه نفر دیگه.........
-بس کن..تموم اون کارا به خاطرخودت بود..
پوزخند زد و با خشونت بلند گفت: مسخره تر از این به عمرم نشنیدم..
- اما به خدا من دارم.........
--قسم نخور..
با صدای فریادش خفه شدم..تکرار کرد: قسم نخور دلارام..اونی که باید با چشم می دیدم و دیدم..دیگه جای اما و اگر نیست..
پشتش و بهم کرد و خواست بره سمت در که با وجود درد زانوم دویدم و از پشت بغلش کردم..
لرزش تنش و تو اغوشم حس کردم..
منم می لرزیدم..
نمی خواستم از دستش بدم..
محکم بغلش کرده بودم و اون بی حرکت وسط کلبه ایستاده بود....
- نرو..آرشام به قرآن دیگه طاقت ندارم..یه بار شکستم ..ولی با عشق قلبم و بند زدم..الان به یه تلنگر تو بنده دوباره نشکنش..تو رو خدا نرو..من همه ی اون کارا رو کردم تا تو رو به خودت بیارم..وقتی تو خونه تون گفتی ارشام نیستی فهمیدم کجای این راهم..بدون دفاع ولی با هدف..هدفم تو بودی حالا به دستت اوردم..
حلقه ی دستام و تنگ تر کردم........دستاش که ازاد بود و اورد بالا و پنجه هاش و لا به لای انگشتام فرو برد و دستام و از هم باز کرد..
با قدم های بلند از کلبه رفت بیرون ..در و نبست اما صدای قدم هاش و روی پله های چوبی جلوی کلبه شنیدم..
همونجا زانو زدم و با هق هق دستام و گذاشتم رو زمین..سرم رو به پایین خم شده بود..
یه دفعه با شنیدن صدای فریاد هراسون سرم و بلند کردم..
دستم و به زانوم گرفتم و از جا بلند شدم..
لنگان لنگان رفتم سمت در و تو درگاه ایستادم..صدای فریادش از پشت کلبه می اومد..
بی توجه به بارون از کلبه زدم بیرون..با نگرانی اطرافم و نگاه می کردم..
کفشام تو گل و لای فرو می رفت اما باز می خواستم قدمام و تند بردارم..
با اون زانوی زخمی سختم بود..
پشت کلبه زانو زده بود و سرش و رو به اسمون بلند کرده بود..پشت سر هم فریاد می کشید و خدا رو صدا می زد..متوجه من نشد..
داشتم می رفتم سمتش که شنیدم رو به آسمون داد زد: دیگه بسمه..دیگه طاقت ندارم..چرا تموم نمیشه؟..چرا این همه دردی که تو سینه م گذاشتی تموم نمیشه؟..15 سال کم بود؟..
بلندتر با صدای خش دار و گرفته ای فریاد کشید:من که باورت کردم چرا تو باورم نداری خــــداااااااا ؟؟!!.....
کنارش رو زانو افتادم..صورتش جمع شده بود..
دستاش و رو زانوهاش مشت کرد..چشماش و بست..
بارون به صورتش شلاق می زد..چشماش و محکمتر روی هم فشار داد..
بدجور به خودش می لرزید..اطرفمون تاریک بود..نور کمی از فانوس جلوی کلبه به اینطرف می تابید..
دستاش و گرفتم..چشماش و باز کرد..سرش و اروم سمتم چرخوند..
با چونه ای لرزون از بغض و نگاهی به خیسی دل اسمون خیره شدیم تو چشمای هم..
دستاش و محکم فشار دادم..
بی هوا منو کشید سمت خودش و سفت بین بازوهاش فشارم داد..
پیراهنش و از پشت چنگ زدم..
روی شونه ش هق هق می کردم..
پشت سر هم گفتم: چرا رفتی؟..چرا تنهام گذاشتی؟..چرا آرامش و از هر دوتامون گرفتی؟..
هیچی نمی گفت..شونه هاش می لرزید..هر دو خیس شده بودیم..لباسم که قبلا نم داشت حالا کامل به تنم چسبیده بود..
منو از خودش جدا کرد..از روی زمین بلند شد و دستمو گرفت..
خواست بغلم کنه نذاشتم..تردیدم و که دید چیزی نگفت..
رفتیم تو کلبه و آرشام در و بست..به موهام دست کشیدم..
دماغم و مرتب بالا می کشیدم..تنم داغ بود..
برگشتم تا به آرشام نگاه کنم..با همون لباسای خیس نشسته بود رو زمین..دستاش و برده بود عقب وسرش و گرفته بود بالا..ژستش جوری بود که دلم و لرزوند..
خواستم چشم ازش بگیرم اما با بدبختی موفق شدم..
پشتم و بهش کردم و در حالی که نگام به اتیش شومینه بود تو فکرش بودم..
با اولین عطسه فهمیدم که بدجور سرما خوردم..
بدون هیچ قصدی دکمه های پیراهنم و باز کردم..یه سارافن روش تنم بود که ظاهرا وقتی آرشام منو اورده بود تو کلبه از تنم درش اورده بود..
و یه پیراهن مدل ِمردونه هم به رنگ سفید زیرش تنم بود..
پیراهن خیس و از تنم در اوردم و انداختمش کنار شومینه..حالا با یه تاپ نیم تنه و یه شلوار جین سفید رو به روی اتیش ایستاده بودم..تاپمم خیس شده بود ولی چاره ای نبود نمی تونستم اینو هم در بیارم..
تو فکر بودم..تو فکر آرشام که چطور با حرص و عصبانیت با خدا حرف می زد..
چرا گله می کرد؟!..امیدوار بودم هر چه زودتر همه چیز و برام توضیح بده..
دلیل دور بودنش..
احساس غریبگی بینمون و ..
دلیل این همه فاصله رو برام بگه..
موهای خیسم و ریختم یه طرف شونه م و پنجه هام ومثل شونه لا به لاشون کشیدم..
قطرات بارون روی پوست سفیدم و مقابل نور مستقیم اتیش می درخشید..
رو به اتیش زانو زدم و دستام و گرفتم جلوش..موهام و افشون کردم تا نمش گرفته شه..
همونطور که رو به اتیش خم شده بودم دستی گرم تر از حرارت شومینه رو،روی پوست کمرم حس کردم..
و بعد از اون شوکی که مثل جریان برق از تنم رد شد..
موهام جلوی دیدم و گرفته بود..قصدم نداشتم برگردم و نگاش کنم..توانش و تو خودم نمی دیدم..
دستش و نرم و اهسته رو کمرم حرکت داد..تنم گر گرفت..رد تماس دستش با پوست تنم سوزن سوزن می شد..
شونه هام و گرفت..مجبورم کرد برگردم..اگه اجبار از اطرف آرشام باشه من در مقابلش از خودم هیچ اختیاری نداشتم..
نیمی از موهام صورتم و پوشونده بود..با سر انگشتاش اونا رو عقب زد..برد پشت گوشم و نوازشگرانه نگام کرد..
نگاهش برق می زد..نقش شعله های اتیش تو چشماش افتاده بود و درخشش چشماش و صد چندان کرده بود..
هیجان و تو نگام دید..قفسه ی سینه م که از تپش های تند و نامنظم قلبم بالا و پایین می شد همه و همه بیانگر حال خرابم بود..
بازوهای ب*ر*ه*ن*ه و سردم تو دستاش بود..هیچ حرکتی نمی کرد..چقدر بهش نیاز داشتم..
به شوهرم..به مردی که همه ی زندگیم بود..5 سال و به انتظار نشستم فقط به خاطر عشقی که ازش توی قلبم داشتم..
می دونستم مثل همیشه می تونه حقایق ِ همه ی گفته هام و از تو چشمام بخونه..
بی تاب و بی قرار دستام و دور گردنش حلقه کردم و خزیدم تو آغوشش..
انقدر گرم و محکم که تا خواست کمرم و بگیره کنترلش و از دست داد و به پشت رو زمین خوابید..
دستام و از دور گردنش باز نکردم اما صورتم و کشیدم عقب..تو چشماش زل زدم..
توشون همه چیزو دیدم..
عشق و تمنا..
خواهش و نیاز..
غم و..
سکوت..
سکوتی پر معنا..
لبام و بردم جلو..نگاهش و از چشمام به لبام دوخت..گونه ش و بوسیدم..چشماش و بست..با مکث سرم و بلند کردم..اونطرف صورتشم بوسیدم..چونه..گوشه ی لباش..پیشونی..زیر گردن..
اما لباش و نبوسیدم..دوست داشتم اون پیش قدم بشه و من داشتم زمینه ش و براش فراهم می کردم..
دیگه بس بود دوری و جدایی..
امشب هر دوی ما به این حوادث تلخ و ازاردهنده پایان میدیم..
گردن و زیر لاله ی گوشش و که بوسیدم دیگه نتوسنت طاقت بیاره و نفس زنون برم گردوند..روم خیمه زده بود با چشمای خمار و خواستنیش تو چشمام زل زده بود..لباش و از هم باز کرد و زمزمه کرد: دلارام..امشب....
به همون آرومی پرسیدم: امشب چی؟!..
دستاش ستون بین من و خودش بود ..خم شد رو صورتم..
صورتش و برد زیر چونه م و بوسید..نفسای داغش پوستم و اتیش می زد..
مور مورم می شد..یه حس خوب..
لاله ی گوشم و بوسید و با صدایی که می لرزید گفت: فقط امشب......
منظورش و نفهمیدم..برای همین تکرار کردم: چی فقط امشب؟!..آرشام چی می خوای بگی؟!..چرا.............
--هیسسسسسسس........
ساکت شدم..تو موهام نفس کشید..عمیق و آهسته نفسش و بیرون داد و تو همون حالت با دست راستش صورتم و نوازش کرد..
-- نمی تونم..می خوای بکشم کنار نمی تونم..دلارام....ازم فاصله بگیر..من نمی تونم ولی تو اینکار و بکن..
بهت زده دستام دور گردنش خشک شد و نگام به سقف کلبه خیره موند..
اروم گفتم: چی میگی آرشام؟!..خب من..منم می خوام با............
-- به خاطر خودت..
- ولی من می خوام با تو باشم..بدون هیچ قید و مرزی..من زنتم..
-- نمی خوام خودم و کنار بکشم..می خوام امشب با تو.............
صورتش و تو موهام فرو برده بود با هر نفس جمله ش و به زبون میاورد..
با ترس خاصی دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم..
- نه..نمی خوام بری..
-- پشیمون میشی..
- نمیشم..این چه حرفیه؟!..
-- دلارام....
- آرشام!! ..........
سرش و اروم اورد بالا و نگام کرد..
با دیدن چشمای خمارش لبخند زدم..لبخندی از سر عشق و نگاهی پر شده از تمنا......
نگاش از تو چشمام سرخورد رو لبام..لبایی که منتظر بودن لبای آرشام اونا رو به اتیش بکشه..
و......
در یک چشم به هم زدن خم شد رو صورتم و با شور و هیجان خاصی لبام و بوسید..التهابی که بینمون بود به جرات میتونم بگم حتی قابل وصفم نبود..
پنجه هام و تو موهاش فرو بردم و لبام و محکم به لباش فشار دادم..دوست داشتم کاری کنم که تردید و فراموش کنه..
دلیلش هر چی که می خواد باشه.. بعد از تموم این اتفاقات می تونستیم تو ارامش با هم حرف بزنیم..
اما امشب..الان..توی این لحظه..فقط خودش ومی خواستم..
بهش نیاز داشتم..نیازی که این همه سال سرکوبش کردم..من یه زنم..یه زن با تموم نیازها و خواسته هاش..که فقط آرشام می تونست اونا رو در من براورده کنه..
فقط اون..کسی که نسبت بهش احساس داشتم..رابطه ای که با عشق باشه ل*ذ*ت*ش صد چندان میشه..
هر دو به نفس نفس افتاده بودیم..تو همون حالت از روی زمین بلندم کرد و رفت سمت تخت..اروم خوابوندم رو تخت نیم خیز شدم تا اونم بخوابه ..
چرخیدم روش و با دستاش کمرم و گرفت..دکمه های پیراهنش و باز کردم..
پیراهن خیس و از تنش در اورد..قفسه ی سینه ش و نوازش کردم و بوسیدم..
برم گردوند رو تخت..گرما و حرارتی که بینمون بود از اتیش هیزمای توی شومینه هم بیشتر بود..
نفسای داغش..
حرارت نگاهش..
التهاب دستاش..
گرمای اغوشش..
اینها هر کدوم زمانی به اوج ِ خودشون رسیدن که آرشام تاپم و با یک حرکت از تنم در اورد و........
سفت بغلم کرد و صورتم و غرق بوسه کرد..
**********************************
سرم رو سینه ش بود..با سرانگشتم به حالت نوازش روی قفسه ی سینه ش می کشیدم..
بیدار بود..دست چپش دور شونه ی ل*خ*ت*م حلقه شده بود و نگاش به سقف بود..
بوسه ای پر از ارامش روی قفسه ی عضلانی سینه ش نشوندم و بوسه ی دومم و زیر چونه ش زدم..
سرشو به سرم تکیه داد..سرم و گذاشتم رو سینه ش..
صدای قلبش بلند بود..
و برای من که مرزی بین قلبامون نمی دیدم بلندتر از معمول ..
نرم خندیدم و اروم گفتم: چه تند می زنه!..
به شوخی ولی با لحن جدی گفت: اگه اذیتت می کنه بگم اصلا نزنه!!..
اخم کردم وبا سر انگشتام زدم به بازوش و نگاش کردم..
همون لبخندی که دلم یه دنیا واسه ش تنگ شده بود و رو لباش دیدم..
با دیدن لبخندش لبام به خنده باز شد..
ابروهاش و انداخت بالا..
-- از حرفم خوشت اومد؟!..
- نه مگه دیوونه شدی؟!..فقط می دونی چقد دلم برای لبخند ِ سالی یه بارت تنگ شده بود؟!..
لبخندش اروم اروم محو شد..
نگاش تو چشمام بود که گفتم: دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا..
سفت بغلم کرد ..خودم و کشیدم بالاتر و گونه ش و بوسیدم ..نذاشت سرم و بکشم عقب و چونه م وگرفت..اما به جای لبام پیشونیم و بوسید..
--کدوم حرفا؟!..
با دستم قفسه ی سینه ش و لمس کردم و با لحنی که شک نداشتم به دلش می شینه گفتم: این قلب هر روز باید بتپه..
-- تا کی؟!..
نگاش کردم..
- تا ابد..
-- ابد یعنی چقدر؟!..
-اِِِِ!!..
خندید....منم خندیدم..
سپیده زده بود..نشستم رو تخت و لباسام و پوشیدم..
-- کجا؟!..
- می خوام برم دستشویی..کجاست؟..
--پشت کلبه..بذار منم باهات بیام..
از جام بلند شدم و زیپ شلوارم و بستم..
- نه نمی خواد هوا روشنه..
--باشه این اطراف امن نیست..
خواست بشینه که دستام و گذاشتم تخت سینه ش..تو صورتم نگاه کرد..
با لحن شیرینی زمزمه کردم: عزیزم گفتم لازم نیست ....
و در حالی که به پیشونیش دست می کشیدم گفتم: از دیشب صورتت داغه..معلومه تو هم داری مثل من سرما می خوری الان عرق داری بیای بیرون حالت بدتر میشه..
یه جور خاصی نگام می کرد..اما من تو صورتش لبخند زدم..
- چرا اینجوری نگام می کنی؟!..
لباش و با زبون تر کرد..
-- هیچی....باشه برو فقط کتم پشت در اویزونه اونو هم بپوش..شالتم فکر کنم خشک شده اونم حتما سرت کن هنوز داره بارون میاد..
خندیدم.. و نتونستم جلوی خودم و بگیرم و لبم و محکم گذاشتم رو لباش ..سفت بوسش کردم..
چشماش داشت بسته می شد که کشیدم عقب و با شیطنت نگاش کردم..
شیطنت و که تو چشمام دید لبخند زد..
*************************************
(آهنگ به من برگردون_محسن یاحقی)
به من برگردون اون روزو ، که با تو زندگی خوب بود
به شوق دیدنت هر دم ، تو دل بدجوری آشوب بود
به من برگردون اون روزو ، شبو از بین ما بردار
یه کاری کن که برگرده ، گذشته های بی تکرار
که من جا مونده ام انگار ، تو اون روزا و لحظه ها
با این من آشنا نیستم ، من انگار مرده ام سال ها
منو برگردون از گریه ، به خنده های بی وقفه
وجودم یخ زده از غم ، غمت طوفانی از برفه
به من برگردون احساسی ، که آرومم کنه بازم
وگرنه من بدون تو ، با دلتنگی نمی سازم
می یام پیش تو که رفتی ، حالا که سرد و غمگینم
تو هم برگردون آغوشقت ، که من محتاج تسکینم
به من برگردون حسی که گرفتی از دلم ناگه
دارم شک می کنم حتی ، ما با هم بوده ایم یا نه
یه کاری کن من مرده ، دوباره زنده شم در تو
عزیزم کار سختی نیست ، فقط یک لحظه پیدا شو ...
فقط یک لحظه پیدا شو ...
فقط یک لحظه پیدا شو...
********************************
بارون یه کم اروم شده بود ..
از دستشویی که اومدم بیرون تند دویدم سمت کلبه و رفتم تو..کت آرشام و از رو سرم برداشتم و اویزون کردم پشت در..
-وای هنوزم داره بارون میاد می دونستی من همیشه عاشق بارو...........
برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم اما آرشام اونجا نبود..با تعجب رفتم کنار پنجره و بیرون و نگاه کردم..اما نتونستم ببینمش..
با شنیدن صدای قار و قور شکمم دستم و گذاشتم روش..حسابی گرسنه م بود..
رفتم سمت شومینه و رو به روش نشستم..زانوهام و بغل گرفتم و با فکر به آرشام نگام و به شعله های سوزان اتیش دوختم..
از جام بلند شدم و چندتا تیکه هیزم انداختم توش..
دستام و به هم مالیدم و نشستم رو تخت..همون موقع در کلبه باز شد..نگام و سریع چرخوندم سمتش..
با دیدن ارشام با رنگی پریده و صورت خیس هراسون از جام بلند شدم..
اخماش و با دیدن من کشید تو هم..اومد تو و در و بست..
خواستم برم سمتش ولی همین که دستش و اورد بالا سرجام خشکم زد..
-آرشام خوبی؟!..چرا سر و وضعت اینجوری ِ ؟!..
عصبی به تخت اشاره کرد وگفت: بشین ..
یه کم نگاش کردم و با تردید عقب عقب رفتم..نشستم رو تخت اونم رفت سمت شومینه و همونجا ایستاد..
ترس بدی تو دلم نشست..انگار قرار بود یه اتفاق بد بیافته..یه جور دلشوره..
مخصوصا با دیدن حال و روز ارشام که نمی دونم چرا یه دفعه اینطور بهم ریخت..
موبایلش زنگ خورد..جواب داد..
دیشب گفته بود خاموشش کرده اما حالا روشن بود..
--الو....تا 1 ساعت دیگه..اره می دونم....خیلی خب باشه.........
برگشت و نگام کرد.......تو گوشی گفت: الان نمی تونه حرف بزنه..باشه..........
گوشی رو قطع کرد ..
-- گوشیت خاموشه؟..
سرم و تکون دادم..
-با امیر حرف می زدی؟..
فقط سرش وتکون داد..
-آرشام چرا تو........
-- بهت میگم..یعنی همون دیشب می خواستم بگم اما نشد..
دستام و با استرس تو هم گره کردم..
- چی شده؟!..
جرات نداشتم ازش بپرسم منظورت از این حرفا چیه؟..یه جورایی می خواستم کشش بده..برعکس همیشه نمی خواستم سریع بره سر اصل مطلب..
حس می کردم اون چیزی که می خواد بگه....اصلا خوشایند نیست..
شروع کرد تو کلبه قدم زدن..اینبار یه تیشرت خاکستری جذب تنش کرده بود با شلوار جین سرمه ای ِ تیره ..
خیره شدم بهش و منتظر بودم یه چیزی بگه..
خواست حرف بزنه که به سرفه افتاد..سینه ش خس خس می کرد..همون موقع منم عطسه کردم..با وجود اون همه استرس خنده م گرفته بود..هردومون حسابی سرما خورده بودیم..
یه دستمال کاغذی از تو جعبه ی روی میز کنار تخت برداشتم و به دماغم کشیدم..دستم و که اوردم پایین صداش وشنیدم..
سرد و..جدی.........
-- اهل حاشیه و این حرفا نیستم سریع میرم سر اصل مطلب..دیشب خواستم جلوی کارمون و بگیرم..با اینکه گفتم نمی تونم اما از تو خواستم نذاری بیشتر از اون جلو بریم اما ....دیگه نمی شد کاری کرد..ناخواسته بود..حداقل از جانب من..نمی دونستم دارم چکار می کنم..خب می دونی یه جورایی َ م شاید حق داشتم وقتی بعد از 5 سال جسمت و بدون هیچ حجابی دیدم که اونطور ه*و*س انگیز به چشم می اومدی نتونستم جلوی خودم وبگیرم و.......
به صورتش دست کشید..
مات و مبهوت خفه خون گرفته بودم و همه ی وجودم شده بود چشم و گوش و فقط اونو نگاه می کردم..اینکه می خواد به کجا برسه؟!..
نفسش و عمیق بیرون داد و اروم تر از قبل گفت: تموم مدت ازت دوری می کردم چون دیگه مثل گذشته نبودم..اون علاقه..اون نگاه های گرم و دستایی که یه اغوش پر از ارامش می خواست..دیگه من اون ادم نبودم..5 سال زمان مناسبی بود که بتونم فکر کنم و ببینم که کجای این زندگی قرار دارم..نمی خوام همه چیز و برات توضیح بدم اینکه چی شد به اینجا رسیدم..نمیگم چون، هر دوی ما به اخر این مسیر رسیدیم..
نگام کرد ..
به منی که عین مجسمه صاف وصامت فقط داشتم نگاش می کردم..
انگار که دارم خواب می بینم..یه خواب بد..یه کابوس وحشتناک..
ادامه داد:دیگه اون علاقه و شور و حال سابق و تو قلبم نسبت بهت ندارم..کار دیشبم و پای علاقه م نذار اون کارم کاملا غیرارادی بود..نتونستم خودم و کنترل کنم از طرفی تو هم بی میل نبودی..دیشب خواستم بگم نشد اما حالا میگم....
مکث کرد..سرش و زیر انداخت..دستش و تو جیب شلوارش فرو برد..
حلقه ش و بیرون اورد..همونی که سر عقد دستش کردم!!....
اینو کی از دستم در اورد؟!..
به طرفم اومد و با طمانینه حلقه رو گذاشت کف دستم..
دستی که سردتر از حلقه ی فلزی بود..
-- ما از هم جدا میشم..بدون هیچ دردسری تو میری دنبال زندگیت ..منم به زندگی خودم می رسم..همونطور که تو این 5 سال بدون تو ارامش و پیدا کردم بازم می تونم ادامه بدم..کارای طلاق و وکیل خانوادگیمون انجام میده..به یه همچین روزی فکرکرده بودم..حالا که همه چیزو می دونی کارا رو جلو میندازم حداکثر تا 1 هفته ی دیگه بعد از کارای دادگاه می تونیم بریم محضر و از هم جدا بشیم.......
حلقه رو تو مشتم فشار دادم..همه ی وجودم می لرزید..جسم و روحم پر از خشم بود..
اینبارم شکستم..آرشام برای دومین بار خردم کرد..
لرزون و بی رمق از جام بلند شدم..اون هنوز داشت حرف می زد که نفهمیدم چی شد و دستم و اوردم بالا و محکم خوابوندم تو صورتش....
صورتش چرخید سمت چپ و دستش و گذاشت رو گونه ش..
هیچی نگفتم..
هیچی..
خاموش و بی صدا..
دیگه نمی تونستم حرف بزنم..دیگه نمی خواستم صدام و بشنوه و صداش وبشنوم..نمی خواستم نگاش تو چشمام بیافته..
با خشم حلقه رو پرت کردم سمت شومینه ..حلقه با صدای ریزی افتاد لا به لای هیزما..
باید تو صورتش داد می زدم و می گفتم دستمریزاد خیلی مردی!!..به خودت افتخار کن که بعد از 5 سال برگشتی و به زنی که تا پای جون عاشقت موند خیلی آسون میگی از زندگیم برو بیرون!!....
بس بود هر چی التماسش و کردم..دیگه بیشتر از این نمی تونم ببینم که چطور غرورم و زیر پاهاش له می کنه..
اون بدون من به ارامش می رسه پس..
میرم که دیگه نتونه منو ببینه..
شالم و از روی تخت برداشتم و دویدم سمت در..همون لباسای دیشب تنم بود..
صدای قدم های بلندش و از پشت سر شنیدم و حتی چند بارصدام زد اما من بی توجه به اون فقط می دویدم..
بارون نم نمک می بارید..گریه نمی کردم..حتی هق هقم نمی کردم اما اشکام خود به خود صورتم و پوشونده بودن..لعنتیا هیچ وقت دست از سرم بر نمی دارن..
با زانویی که زخمی بود حالا جوری می دویدم که آرشامم نتونه به گرد پام برسه..
بالاخره تونستم از شر اون جنگل لعنتی خلاص بشم..دویدم سمت روستا..نفسم بریده بود..دیگه جونی تو پاهام نداشتم..مخصوصا اینکه از دیشب هیچی نخورده بودم..
یه تاکسی تلفنی درست مرکز روستا بود که خدا رو شکر ماشین داشتن..همین یه دونه تاکسی تلفنی تو روستا بود..
راننده که یه پیرمرد حدودا 60 ساله بود از تو اینه ی جلو نیم نگاهی بهم انداخت و با لحنی پدرانه گفت: دخترم حالت خوبه؟!..رنگ و روت بدجوری پریده..
فقط سرم و تکون دادم .. اب دهنم و قورت دادم..گلوم می سوخت..تنم داغ بود..انگار که داشتم تو تب می سوختم..اما بازم مقاومت می کردم..
-- دخترم اون ماشینی که پشت سرمون ِ با شماست؟..مرتب داره چراغ می زنه..
بی رمق برگشتم و از شیشه ی عقب ِماشین بیرون و نگاه کردم..خودش بود..ماشین آرشام بود..
تند رو به راننده کردم و گفتم: هر چی چراغ زد، بوق زد نگه ندارید ..خواهش می کنم..
-- مزاحمت شده دخترم؟!..
مکث کردم و گفتم: اره اقا مزاحمه..فقط نگه ندار..
--باشه دخترم خیالت راحت..اروم باش..
تا خود ویلا هی برمی گشتم و پشت سرم و نگاه می کردم چندبار خواست از تاکسی بزنه جلو ولی راننده که مردی کارکشته و باتجربه بود خیلی راحت تونست از پسش بر بیاد..
جلوی ویلا نگه داشت .. ازش تشکر کردم و گفتم صبر کنه تا پول کرایه ش و بیارم..
جلوی در پری رو دیدم با دیدنم مات سرجاش موند..
تندتند بهش گفتم: پری بدو کرایه ی این راننده بنده خدا رو بده شرمنده عجله دارم..
بعدم بدو از کنارش رد شدم.. صدای ترمز وحشتناک لاستیک ماشین آرشام و از پشت در شنیدم..تا خود ویلا دویدم و با حالی زار در و باز کردم..همه توسالن نشسته بودن..
که با دیدنم توی اون سرو وضع هراسون از جاشون بلند شدن..فرهاد با قدم های بلند به طرفم اومد و با نگرانی نگام کرد..بی بی با صلوات نزدیکم شد..
می دونستم الان ِ که ارشام سر برسه..
با اضطراب رو به فرهاد گفتم: سوئیچت و بده فرهاد همین حالا..
- دلارام این چه سر و وضعیه؟!..آرتام کجاست؟!..
داد زدم: فرهاد سوئیچت و بده خواهش می کنم..
بنده خدا کپ کرده بود منم تو حال خودم نبودم..سوئیچ و از تو دستش چنگ زدم و به سمت در پشتی که تو اشپزخونه بود دویدم..قبلا دیده بودمش به حیاط خلوت پشت ویلا راه داشت..
فرهاد پشت سرم اومد..تو تب داشتم می سوختم اما کف دستام سرد بود..
نشستم پشت فرمون و تا دیدم فرهادم می خواد سوار شه قفل ماشین و زدم..
زد به شیشه..
شیشه رو دادم پایین..
-- دلارام داری چکار می کنی؟..بیا پایین..
- فرهاد برو داره دیر میشه..
-- دلارام تو تب داری می سوزی دختر..بیا پایین با هم حرف می زنیم..
زل زدم تو چشماش و نالیدم: تموم شد فرهاد..دیگه همه چی تموم شد..
مات و مبهوت نگام کرد..شیشه ی پنجره رو کشیدم بالا و ماشین و روشن کردم..
آرشام و دیدم که از پشت ویلا می دوید سمت ما ..
دنده عقب گرفتم تا جلوی ویلا و با یه حرکت فرمون و چرخوندم وپام و رو گاز فشار دادم ماشین با صدای وحشتناکی ازجا کنده شد..
با سرعت به طرف در می روندم و صدای فریاد ارشام و می شنیدم که رو به سرایدار داد می زد درو باز نکنه اما سرایدار که سرعت بالای ماشین و دید ناچار شد درو باز بذاره و از در فاصله بگیره..
از در رفتم بیرون و لحظه ای اخر آرشام و دیدم که رو سنگ فرش ویلا زانو زد..
با سرعت سرسام اوری می روندم..
توی اون لحظه به قدری حالم بد بود که حساب نمی کردم این ماشین فرهاد ِ و دستم امانته..
دیوونه شده بودم..
به جنون رسیده بودم..دیگه هیچ کدوم از کارام دست خودم نبود..
فقط می خواستم فرار کنم..
من متعلق به اینجا نیستم..از اولم نباید می اومدم..باید تو همون جهنمی که 5 ساله دارم توش دست و پا می زنم می موندم..
من متعلق به ازادی نیستم..
من لیاقت ارامش و ندارم..
من زاده ی غمم..
زاده ی اتش..
من لایق مرگم..
حتی لیاقت نداشتم 2 روز عشقم و واسه خودم نگه دارم..
اون منو نمی خواد..تو صورتم زل زد و گفت بدون تو ارومم....
جیغ کشیدم :خـــدایا دارم می میـــرم..
ساکت شدم..نگام فقط به جاده بود..با خشونت رانندگی می کردم..
بی اختیار دستم رفت سمت پخش..دنبال یه اهنگ بودم که بتونه حال دلم و فریاد بزنه....و بالاخره پیداش کردم..
صداش که بلند شد سرعتمم بیشتر کردم..دیوونه وار تو جاده ی خیس از بارون می روندم و بی توجه به صدای بوق ممتد ماشینا فقط پام و روی گاز فشار می دادم..
حرصم گرفته بود..که چرا چیزی بهش نگفتم؟!..عصبانی بودم ..از خودم که چرا ساکت موندم؟!..
درسته زدم تو صورتش اما..
اون لحظه همین و براش کافی می دونستم..دیگه اون دلارام سابق نبودم که با زبون تند و تیزم جواب همه رو بدم..
حالا با عقلم تصمیم می گرفتم نه از روی احساس و حس گذرای یه جوون خام و بی تجربه..
(آهنگ گله از محسن یاحقی)
کنار هر قطره ی اشکم هزار خاطره دفنه
این قدر خاطره داریم که گویی قد یک قرنه
گلو می سوزه از عشقت عشقی که مثل زهره
ولی بی عشق تو هردم خنده با لبهای من قهره
درسته با منی اما به این بودن نیازارم
تو که حتی با چشماتم نمی گی آه دوست دارم
اگه گفتی دوست دارم فقط بازی لبهات بود
وگر نه رنگ خود خواهی نشسته توی چشمات بود
هرچی عشقه توی دنیا من می خواستم ماله ما شه
اما تو هیچ وقت نزاشتی بینمون غصه نباشه
فکر می کردم با یه بوسه با تو هم خونه می مونم
نمی دونستم نمیشه اخه بی تو نمی تونم
گله می کنم من از تو از تو که این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی
گله می کنم من از تو از توکه این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی
چشام همزاد اشک و خون دلم همسایه ی آهه
زمونه گرگ و عشق تو شبیه مکر روباهه
شدم چوپان ساده لوح کنار گله احساس
چه رسمی داره این گله سرچنگال گرگ دعواست
تو این قدر خواستنی هستی که این گله نمی فهمه
اگه لبخند به لب داری دلت از سنگ و بی رحمه
ببخش خوبم اگه این عشق حیله ی تورو رو کرد
نفرین به دله ساده که به چنگال تو خو کرد
هرچی عشقه توی دنیا من می خواستم ماله ما شه
اما تو هیچ وقت نزاشتی بینمون غصه نباشه
فکر می کردم با یه بوسه با تو هم خونه می مونم
نمی دونستم نمیشه اخه بی تو نمی تونم
گله می کنم من از تو از تو که این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی
گله می کنم من از تو از توکه این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی
اشکی که تو چشمام حلقه بسته بود نمی ذاشت درست جلوم و ببینم..دستم و اوردم بالا و به چشمام کشیدم که نفهمیدم چی شد .. برای یه لحظه حواسم پرت شد و صدای بوق وحشتناک یه کامیون که درست از رو به روم می اومد باعث شد کنترلم و از دست بدم و بی اراده فرمون و چرخوندم سمت راست که با کامیون برخورد نکنم و اون با سرعت از کنارم رد شد اما من......
ماشین منحرف شد سمت راست جاده که یه تپه ی کوچیک پر از درخت بود و....فقط خودم ومی دیدم که بین زمین وهوا معلقم و بعد از اون سرم با لبه ی پنجره اصابت کرد و جوشش و گرمی خون رو،روی صورتم حس کردم..
ماشین 2 تا ملق زد تا اینکه ایستاد و در اثر تکونای شدیدش فرمون تو قفسه ی سینه م فرو رفت که درد بدی رو تو سینه م حس کردم و بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم..
فقط لحظه ی اخر دیدم که از کاپوت جلو داره دود بلند میشه ..............
و تو همون حال همه چیز جلوی چشمام سیاه شد..
نظرات (۰)