همون عطر همیشگیم و از روی میز آرایشم برداشتم و به مچ دستم و کنار شالم زدم..
نفس عمیق کشیدم و به چهره ی خودم تو اینه لبخند زدم..
بعد از 5 سال این اولین باره که اینطور به خودم می رسم..
مانتوی سفیدی که رو قسمت کمرش یه کمربند پهن نقره ای می خورد..و شلوار همرنگش که رو قسمت مچ تنگ شده بود ..
شالم به رنگ قرمز آتشین که با کیف و کفشم ست کرده بودم..
ارایش کمرنگی که رو چهره م نشونده بودم از نظر خودم که حرف نداشت..سایه ی کمرنگ نقره ای پشت پلکام هارمونی جالبی رو با چشمای خاکستریم ایجاد کرده بود..
و لبایی که خیلی دوست داشتم بیشتر ازاین سرخش کنم اما جلوی خودم و گرفتم..
از زیاده روی بدم می اومد ولی از این به بعد..
کمی افراط لازم بود..
کیفم و از روی تخت برداشتم واز اتاق رفتم بیرون..بی بی بعد از نماز رفته بود پیش لیلی جون ..
فرهاد رو گوشیم اس داد که پشت در منتظرمه..دستی به مانتوم کشیدم و سعی کردم رفتارم و همینطور سنگین و متین حفظ کنم..
از در رفتم بیرون..
اون طرف کوچه درست رو به روی در تکیه ش و داده بود به ماشینش که یه بی ام و مشکی بود ..
با لبخند از ماشین فاصله گرفت..
نزدیکش که شدم همزمان در ماشین و برام باز کرد و گفت: سلام خانم خانما.. بفرمایید خواهش می کنم..
و خیلی بامزه سرش و سمت ماشین کج کرد..
به روش لبخند زدم و اروم نشستم ..
به شالم دست کشیدم و مرتبش کردم..
فرهاد تا نشست پشت فرمون حرکت کرد..
-- چه افتخاری نصیب من شده امشب..
خندیدم..
- یه شب که هزار شب نمیشه..
به شوخی اخماش و کشید تو هم..
-- نه بابا داشتیم؟..
- مگه قرار بود نداشته باشیم؟..
خندید وسرش و تکون داد..با لبخند از شیشه ی جلو، خیابون و نگاه می کردم..
-- دلم واسه کل کل کردنامون تنگ شده بود..
نگاهش کردم..دیگه لبخند نمی زد..
سرمو چرخوندم..چند لحظه بعد صداش و شنیدم..
-- چرا ساکتی؟..
- چی بگم؟..
-- هرچی که می خوای..فقط ساکت نباش..
سرم و تکون دادم..
باید اروم باشم..یه امشب و دلارام سعی خودت و بکن..
- کجا میریم؟..
-- تو کجا رو دوست داری؟..
یه دفعه بدون اینکه لحظه ای فکر کنم گفتم: مطبق..
فرهاد که فکر کرده بود بی دلیل اونجا رو انتخاب کردم با همون لبخند جذابی که رو لباش داشت گفت: مثل همیشه انتخابت محشره..
تو فکر بودم..
برگشته بودم به چندسال پیش..درست اون شبی که آرشام و تو مطبق دیدم..وقتی بی هوا برگشت و خوردیم بهم و من پرت شدم رو زمین..
(- ای دستم..اخ اخ..مگه کوری؟!..مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و..)
نگام که تو چشماش افتاد حس کردم قلبم دیگه نمی زنه..از ترس زبونم بند اومده بود..
تا خواست بهم نزدیک بشه، تر و فرز از جام بلند شدم وشروع کردم به دویدن..
با یاداوری اون شب و بلایی که سرش اوردم لبخند نشست رو لبام ..اما به همون سرعت جاش و به بغض بدی توی گلوم داد..
قطره اشکی که کم مونده بود روی گونه م بشینه رو با سر انگشت گرفتم..
-- دلارام حالت خوبه؟..
صدام بغض داشت..واسه همین گرفته بود..
نگاهش نکردم..
- خوبم..چیزی نیست..
لحنم اونقدری خشک و جدی بود که بفهمه نمی خوام درمودش حرف بزنم..
تا خود دربند نه اون حرف زد نه من..
دوست داشتم تو خودم باشم..
*************************
فرهاد _ دختره حسابی مست کرده بود منم که ناوارد فکر کردم اینجوری دارم بهش لطف می کنم.. تا اومدم بهش بگم خانم اسمت چیه؟خونت کجاست؟ بگو ببرم برسونمت .... دیدم یکی از پشت یقه م و گرفت کوبوندم به دیوار و به زبون خودش عربده کشید که تو با دوست دختر من چکار داری ؟!....
یارو هیــکل داشت مثل چی..تا خواستم بهش بفهمونم بابا من قصدم خیر بوده چکار به کار دوست دختر تو دارم؟ یه مشت محکم خوابوند تو صورتم که با همون یه مشت همه ی امواتم اومدن جلو چشمام ....
دوست دخترشم که مست بود غش غش داشت به زد و خورد ما که بیشترشم خورد بود می خندید..
اخرشم دست تو دست هم رفتن سمت ماشین پسره..اون ضرب المثله چی بود که میگن آش نخورده و دهن سوخته..این حکایته منه بدبخته..
از بس خندیده بودم اشک تو چشمام نشسته بود..هی جلوی دهنم و می گرفتم صدام بلند نشه ولی بازم نمی تونستم..
فرهاد به قدری بامزه تعریف می کرد که هر کس دیگه ای هم جای من بود نمی تونست خودش و بگیره..
- وای فرهاد..خدا بگم چکارت نکنه ..هنوزم مثل اونوقتا ..........
لبخند اروم اروم رو لبام خشک شد..
فرهاد رد نگاهم و دنبال کرد..درست رو به روی ما....
حیرت زده آهسته کنار گوشم گفت: این که..همون......
قلبم تند تند می زد..زمزمه کردم: آرتام........
-- باورم نمیشه..اینکه کپی آرشام ِ ..
به خودم اومدم..نگاهم و از روشون برداشتم..
مگه همین و نمی خواستم؟..
مگه دنبال موقعیت نبودم؟..
دیگه چی از این بهتر؟..
راه افتادم سمتشون..پری و امیر و آرتام دور یه میز نشسته بودن..
امیر پشتش به ما بود و پری هم کنارش نشسته بود ..ولی آرتام دقیقا رو به رومون بود که وقتی داشتم می خندیدم و با فرهاد حرف می زدم نگاهش و رو خودم دیدم و لال شدم.......
امیر و پری نگاهه آرتام و که رو ما دیدن برگشتن..همون موقع رسیدیم سر میزشون..
دست و پاهام می لرزید..مرتب اب دهنم و قورت می دادم چون همه ش تو گلوم احساس خشکی می کردم..
پری با تعجب به من وفرهاد نگاه کرد..
اون که بلند شد امیر هم با لبخند در حالی که رد تعجب و تو چشماش می دیدم از جا بلند شد و هین سلام و علیک با من و فرهاد دست داد..
گونه ی پری رو بوسیدم ..
فرهاد و به امیر و آرتام معرفی کردم..
- دکتر فرهاد رادفر یکی از اقوام من هستند..
نگاهم و به آرتام دوختم..با اخم کمرنگی چشماش رو من بود..
آروم از روی صندلیش بلند شد ..دستم و که سعی می کردم لرزشش و مخفی کنم به سمتش دراز کردم..
لبخند زدم و نگاهمو زووم کردم تو چشماش..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد..
- سلام..خوشحالم اینجا می بینمتون اقای سمایی..
با تردید دستم و تو دستش گرفت..همین یه حرکت کوچولو کافی بود تا شدید احساس گرما کنم ..و ضربان قلبم و که تو حالت نرمال نبود و بالاتر ببره..
دستم سرد بود و دستای اون گرم..چه تضاد عجیبی و در عین حال....
چطور می تونم بگم آرامش بخش در حالی که....اون خودش و آرشام ِ من نمی دونست؟!..
دستم و شل کردم تا ولش کنه ..مکث کرد و..به ارومی دستش و عقب کشید..
با فرهاد دست داد..خیلی کوتاه و مختصر..
امیر تعارف کرد سر میزشون بشینیم..با لبخند کنار پری نشستم..
پری _ چه جالب نمی دونستم قرار ِ بیاین اینجا..
فرهاد مثل همیشه که وقتی تو جمع می رسید آروم و متین می شد گفت: پیشنهاد دلارام بود..
به آرتام نگاه کردم که همزمان سرش و بلند کرد و تو چشمام خیره شد..ولی نگاهش زیاد روم طولانی نشد خیلی زود صورتش و برگردوند..
امیر _ اتفاقا کاملا به موقع رسیدید ما هنوز سفارش ندادیم شما چی می خورید؟..
فرهاد _ ما مزاحمتون نمیشیم شما راحت باشید..
و خواست بلند شه که امیر تند گفت: این چه حرفیه؟..باشید دور هم بیشتر خوش می گذره..مگه اینکه ما رو قابل ندونید آقای دکتر..
فرهاد متواضعانه لبخند زد ..
فرهاد _ اختیار دارید ..
پری با لبخند زیر گوشم گفت: عجب ادمی هستیا این همه بهت اصرار می کردم یه بار پاشو باهام بیا دربند می گفتی حال و حوصله ش و ندارم.. حالا چی شده؟! .....به تیپم اشاره کرد..... اینورا آفتابی شدی؟..
واسه ش پشت چشم نازک کردم و با لبخند و لحن کشداری گفتم: همپاش و پیدا نکرده بودم..
چپ چپ نگام کرد..به فرهاد نگاه کردم در حالی که لبخند می زد نگاهش و رو خودم دیدم..منم متقابلا جوابش و با لبخند دلنشینی دادم..
نگام چرخید سمت آرتام..ولی اون نگام نمی کرد..دستاش و گذاشته بود رو میز و انگشتاشو تو هم قفل کرده بود..
گارسون با منو کنارمون ایستاد تا سفارش بگیره..همون موقع آرتام از پشت میز بلند شد و گفت: بر می گردم..
نگاش کردم..به قد و قامت بلندش.. هر قدمش و محکم و کوتاه بر می داشت..
حتی راه رفتنشم مثل آرشام بود..
یه بلوز جذب چهارخونه ی سرمه ای تنش کرده بود با شلوار جین مشکی ..
هنوزم خوش تیپ و جذاب بود ..
وقتی داشت می رفت چشم خیلی از دخترا تو رستوران سمتش کشیده شد..ولی اون به تموم این نگاه ها بی توجه بود..درست مثل آرشام..
همه سفارش جوجه دادن..هنوز چند دقیقه نگذشته بود که منم از جام بلند شدم و گفتم : من برم دستام و بشورم بر می گردم..
دیگه صبر نکردم و زیر نگاه های سنگین فرهاد و پری از اونجا زدم بیرون..
سرگردون دنبالش می گشتم..ولی نبود..
جلوی رستوران بین اون همه جمعیت نمی تونستم پیداش کنم..
کمی جلوتر رفتم..
یاد اون شب افتادم..وقتی ارشام دنبالم کرد و تو یه جای خلوت گیرم انداخت..
همون سمت راه افتادم ..درست همونجایی ایستادم که تو بغلش بودم..
(- ولم کن اشغال..بلایی که اون سری سرت اوردم واسه ت درس عبرت نشد اره؟..
-- می دونستی خیلی پررویی؟..ولی مطمئنم اینو نمی دونی که هیچ دختری تا به الان جرات نداشته همچین غلطِ اضافه ای و بکنه و رو من دست بلند کنه.. همچین دخترایی رو بدون مجازات رهاشون نمی کنم..همونطور که سری قبل بهت گفته بودم..
- تو هم اینو بدون که دلارام هیچ وقت همینجوری ساکت نمی شینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه..)
و کشیده های پی در پی ای که خوابوند تو صورتم.. صداشون هنوز تو گوشم بود..
به گونه م دست کشیدم..
(-- کشیده ی اول و زدم به خاطر کار اون شبت .. کشیده ی دوم هم به خاطر همه ی اون توهینات ..و حالا می مونه مجازات اصلی)
خوب یادمه که چطور تو صورتش چنگ انداختم و با ارنجم کوبوندم تو شکمش..
از درد نالید و خم شد که همون موقع هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم..
(کثافته یابوکِش..کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..پدرت و در میارم خیال کردی چی؟عوضی..)
به سمتم خیز برداشت که پا گذاشتم به فرار..به خاطر جمعیت دستش بهم نرسید ..
اون موقع چقدر خوشحال بودم که از دستش فرار کردم..
اون شبم با فرهاد اومده بودم اینجا..منصوری مسافرت بود و تونسته بودم از موقعیت استفاده کنم........
-- فکر نمی کردم دستشویی بیرون از رستوران باشه و این همه طول بکشه..
صداش و از پشت سر شنیدم..با ترس دستم و گذاشتم رو قلبم..از حضورش اونم اینطور ناگهانی شوکه شده بودم..
اروم برگشتم سمتش..
صورت جذابش زیر نور ِکم ِ چراغای اطراف دیدنی بود..
با اخم نگاهش کردم..برخلاف چیزی که تو دلم، داشتم حسش می کردم..
- شما همیشه عادت دارید ادما رو از پشت سر غافلگیر کنید؟..
پوزخند زد..نگاهش پر از غرور بود..
یه تای ابروشو داد بالا و گفت: شاهد بودید؟!..
اینبار منم جوابش و با پوزخند دادم: کم نه..........
خواستم از کارش رد شم که با شنیدن صداش ایستادم..پشتم بهش بود..
و اون پشت سرم ایستاده بود و حضورش عجیب گرمایی داشت..
برای منی که بی تاب یک نگاهه هر چند آشنای اون بودم..
هنوزم شک ندارم که اون خود آرشام ِ نه آرتام..
-- این همه اصرار واسه چیه؟..
آروم برگشتم سمتش..با تعجب گفتم: منظورتون چیه؟!..
چشماش و باریک کرد..خیره شده بود تو چشمام..
-- قبلا گفته بودم اون کسی که شما فکر می کنید من نیستم..
مستقیما به قضیه اشاره کرده بود..خدایا دارم دیوونه میشم..
- کی گفته من به شما اصرار کردم؟!..اتفاقا من مطمئنم که شما ارشام نیستید..
ابروهاش و با تعجب ظاهری بالا انداخت گفت: جدا؟!..
- شک نکنید..شما حتی نگاهتونم شبیه به آرشام ِ من نیست..
-- آرشام ِ شما؟!..یعنی انقدر دوستش داشتید؟!..
نتونستم چیزی بگم..
نه..
نمی خواستم الان جواب این سوال و بدم..تا وقتی مطمئن نشدم و به زبون نیاورده که خود ِ آرشام ِ نه..
بی توجه پشتم و بهش کردم ولی قدم اولم به دوم نرسیده بود که با حرفش سر جام میخکوب شدم..
-- از امیر شنیده بودم که همسرتون فوت شده درسته؟!..
نفسم و با حرص بیرون دادم..این داره چی میگه؟!..
برگشتم و نگاهش کردم..یه قدم بهش نزدیک شدم که با اینکارم اون یه قدم کوتاه به عقب برداشت..
گستاخ و وحشی زل زدم تو چشماش..
- شما حق ندارید از من در مورد شوهرم چیزی بپرسید..
تاکید کرد: شوهر مرحومتون..
-- شوهر من زنده ست اقای محترم..بار اخرتون باشه که .......
اون یه قدم و هم پر کرد و سینه به سینه م ایستاد..به معنی واقعی کلمه خفه شدم..
جدی و مصمم..با نگاهی مملو از غروری سرد زل زد تو چشمام ..
-- شوهرتون زنده ست و شما این موقع از شب با یه مرد،تنها اومدید یه همچین جایی؟..
قفل زبونم باز شد..ولی صدام می لرزید..
- این به شما ربطی نداره..
-- به شوهرتون چطور؟!..
با تعجب نگاش کردم..ادامه داد: می گید زنده ست پس کجاست؟!..
- چرا باید به شما جواب پس بدم؟..
-- جای شما هر خانم دیگه ای هم بود همینا رو ازش می پرسیدم..وقتی با اطمینان می گید همسرتون زنده ست اینکه در نبودش با یه مرد دیگه بیرون میرید و خوش گذرونی می کنید به نظرتون می تونه کار درستی باشه؟!..این اسمش خیانت نیست؟!..
اسم خیانت و که اورد اشک تو چشمام حلقه بست..حسابی جوش اورده بودم..
دستم و بالا اوردم و بی اراده خوابوندم زیر گوشش..
جوری زدمش که کف دستم آتیش گرفت..
مات و مبهوت دستش و گذاشت رو صورتش و نگام کرد..
همه ی وجودم می لرزید..از زور بغض..عصبانیت..حرص..عقده ای که این همه سال تو دلم تلنبار شده بود..
دیگه باهاش رسمی حرف نمی زدم..بذار بفهمه که چقدر داغونم..
- اقای به ظاهر محترم که خیلی هم حفظ روابط بین زن و شوهرها برات مهمه اینو خوب تو گوشات فرو کن که من مثل خیلی از زنای دیگه نیستم..حق نداری حتی یه لحظه تو ذهنت من و یه زن هرجایی تصور کنی که می تونه خیلی راحت به شوهرش خیانت کنه..تو چی می دونی؟..تو از من و زندگیم چی می دونی که به خودت اجازه میدی اینطور درمورد کسی که نمی شناسی قضاوت کنی؟..
اره من شوهر دارم..میگم زنده ست..میگم نمرده ولی حرفای مردم..نگاهاشون و رفتاراشون..اون سنگ قبر تو شمال و اون مدارک سوخته همه و همه نشون میده که شوهر من مرده..
من تموم این سالها به عنوان یه زن بیوه که تو دوران جوونی داغ عزیز به دلش مونده زندگی کردم..تو هیچی از من نمی دونی..پس حق نداری هرچی که به ذهنت رسید و به زبون بیاری..
دیگه کسی جلودارم نبود..اشک صورتم و خیس کرده بود..
می خواستم بدونه..اگه اون آرشام باشه باید بدونه که چی به من گذشته..بفهمه که من هیچ وقت به شوهرم خیانت نکردم حتی وقتی که تایید کردن اون مرده من باز جلوشون ایستادم و گفتم همه تون دارید دروغ می گید..
مات مونده بود و نگام می کرد..پشتم و بهش کردم و راه افتادم سمت ماشین..نمی خواستم برگردم تو رستوران..
با این حال و روزم حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس و نداشتم..
کنار ماشین فرهاد ایستادم و براش اس فرستادم که دم ماشین منتظرشم..
بنده خدا هراسون خودش و بهم رسوند فکرکرد چیزیم شده..اشکامو پاک کرده بودم ولی چشمام هنوز قرمز بود..
هزار جور دلیل براش اوردم که خوبم و چیزیم نیست..وقتی خواستم بشینم تو ماشین یه لحظه سرم و چرخوندم سمت رستوران و آرتام و دیدم که به دیوار تکیه داده بود و منو نگاه می کرد..
نشستم تو ماشین .. فرهاد حرکت کرد..به کف دستم نگاه کردم..
توی اون لحظه به قدری عصبانی شده بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم و اون سیلی رو بهش زدم..
فرهاد _ دلارام نمی خوای بگی که چی شده؟..
- هیچی نشده..
-- با آرتام حرفت شده درسته؟..
نگاش کردم..
فرهاد_ وقتی اومد تو رستوران دید تو نیستی پری گفت چند دقیقه ست رفتی دستات و بشوری هنوز برنگشتی ..پری رفت تو دستشویی رو نگاه کرد ولی اونجا نبودی..شماره ت و گرفتم می گفت در دسترس نیستی..خواستم بیام دنبالت که آرتام نذاشت ..با این حال پشت سرش اومدم بین راه جوش اورد ..رسمی باهام حرف می زد..گفت برم پشت رستوران و دنبالت بگردم منم حرفی نزدم..ولی خبر نداشتم اون می دونه کجا می تونه تو رو پیدا کنه .. وقتی اس ام اس دادی اومدم پیشت همون موقع دیدمش که کنار دیوار وایساده و داره نگات می کنه..
ساکت بودم..فرهاد که دید هیچ جوری قصد ندارم سکوت بینمون و بشکنم گفت:می خوام یه چیزی رو بهت بگم..آرتام خیلی خیلی شبیه ِ آرشام ِ ..درسته منم تموم حرفات و قبول دارم..ولی اگه آرشام بود فکر می کنی می تونست اینقدر آروم رفتار کنه و انگار نه انگار که زنش با یه مرد مجرد که از قضا یه روزی َ م ازش متنفر بوده و چشم دیدنش و نداشته خیلی راحت بیاد بیرون و اونم چیزی
نگه؟!..
پوزخند زدم..
فرهاد چه می دونست که همه ی بحث من و اون سر همین موضوع بوده و حتی به خاطرش سیلی زدم..
- یعنی می خوای بگی اون آرشام نیست؟!..
--نمی دونم..نگاش یه چیز میگه و رفتارش یه چیز دیگه..اگه آرشام نباشه پس نباید رفتارش تا این حد خشک باشه..همون غرور..همون اخم و همون جذبه ای که قبلا تو آرشام دیده بودم و تو ارتامم می بینم..به خاطر همین میگم رفتارش کاملا با نگاهش فرق می کنه..
در حالی که سرم و زیر انداخته بودم آروم گفتم: فرهاد من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم..
--منظورت چیه؟!..
- به خاطر کار امشبم..من می خواستم............
خندید و حرفمو قطع کرد: بهش فکر نکن ..من همون موقع که تو رو با این تیپ و قیافه دیدم حدس زدم واسه چی داری اینکارا رو می کنی..تو حاضری هر راهی و امتحان کنی تا بفهمی اون مرد آرشام هست یا نه.. من بهت کمک می کنم..
با تعجب نگاش کردم..با همون لبخند گفت: شوخی نمی کنم باور کن..من حاضرم بهت کمک کنم..نیازیم به معذرت خواهی نیست..همه ی احساس من مربوط به گذشته ست..نمی خوام بهت دروغ بگم ولی تا وقتی که نفهمیدم ازدواج کردی سعی کرده بودم این حس و تو قلبم حفظ کنم..ولی وقتی دیشب بهم گفتی با ارشام ازدواج کردی و اون الان زنده ست فهمیدم دیگه نمی تونم از دید سابق بهت نگاه کنم..
می دونم تموم این مدت به مرد زندگیت وفادار موندی تا جایی که مرگش و هم باور نکردی..این نشون میده تا چه حد ارشام و دوست داری..سعی کردم این احساس و تو قلبم از بین ببرم..یا تا جایی که می تونم فراموشت کنم..
گرچه دوری و بی خبری، تو این مدت تاثیر خودش و گذاشته..ولی از حالا میشم همونی که تو می خواستی..مثل یه برادر پشتت می ایستم و کمکت می کنم..
در داشبورد و باز کرد ..جعبه ی دستمال کاغذی و گرفت جلوم..
-- دیگه ابغوره گرفتنت واسه چیه دختر خوب؟..ببین عجب شانسی داری خدا سر بزنگاه یه داداش خوش تیپ و باحال برات فرستاد..پس بخند غصه ی چی رو خوردی؟..از حالا به بعد باید شاد باشی..
با دستمال اشکام و پاک کردم ..
- تو خیلی خوبی فرهاد..چطور می تونم محبتات و جبران کنم؟..
--فقط بخند..لبخند و که رو لبات ببینم واسه م کافیه..
چشمام هنوز بارونی بود ولی میونش لبخند زدم و نگاش کردم..
فرهاد واقعا یه فرشته بود..کسی که خدا توی این روزهای سخت سر راهم قرار داد تا بتونم سیاهی و غم رو از تو زندگیم دور کنم..
حالا فقط یه چیز از خدا می خواستم..
آرشامم و بهم برگردونه..
اگه منو فراموش کرده به یاد بیاره..
اگه دیگه دوستم نداره بهم بگه..
حاضرم بی مهری و سنگدلیش و به جون بخرم فقط از زبون خودش بشنوم که اون ارشام ِ ..
دیگه از این بلاتکلیفی خسته شدم..
جلوی خونه نگه داشت..
با شرمندگی نگاش کردم ..
- ببخش، شب تو رو هم خراب کردم..
خندید..خونسرد بود..
-- پس باید یه جوری جبرانش کنی..
- چجوری؟!..
-- الان میریم تو و شما خانم خانما با دستای خودت یه شام خوشمزه درست می کنی بنده هم در خدمتت هستم..
- این موقع از شب؟!..چی درست کنم؟!..
هینی که پیاده می شد گفت: هر چی که دلت می خواد..
پیاده شدم و فرهاد قفل ماشین و زد..
اون شب کوکو سیب زمینی درست کردم و با کلی مخلفات تزئینش کردم و کنار بی بی با شوخی و خنده خوردیم..
بی بی وقتی ما رو دید تعجب کرد ولی واسه ش توضیح دادم که می خوایم شام و خونه بخوریم..
بنده خدا چقدر اصرار کرد خودش شام و بپزه اما فرهاد اجازه نداد ....
چقدر این روحیه ش و دوست داشتم..هر وقت که اراده می کرد شوخ می شد و هر وقتم که می دید موقعیتش جور نیست کاملا جدی رفتار می کرد..
و با حرفاش مثل یه برادر بزرگتر راهنمای راهم می شد..
ادم خودخواهی نیستم اما..
عشقم به ارشام خیلی خیلی قوی ِ و نمی تونم هیچ مرد دیگه ای رو تو قلبم جای بدم..
همه چیز من ارشام ِ ..
همه ی عشق و امیدم فقط اونه..
هرگز فراموش نمیشه..نه می خوام و نه می تونم..
مهم قلبمه که نمیذاره یاد و خاطرش لحظه ای تو ذهنم کمرنگ بشه..
بالاخره اعتراف می کنه..
اون روز خیلی دور نیست....
************************
تا دم در فرهاد و بدرقه کردم موقع برگشت پری و توی حیاط دیدم..
براش دست تکون دادم و خواستم برم قسمت خودمون که اروم صدام زد..با قدمای بلند خودش و بهم رسوند و بازومو گرفت..
- اِ چته؟چکار می کنی؟!..
--هیسسسسس نمی خوام مامان بشنوه..بریم اونور..
-باشه بابا دستم و ول کن کنده شد..
رفتیم زیر یکی از درختا تو حیاط و لب باغچه نشستیم..پری اروم دستم و ول کرد و نگاهش و به اسمون دوخت..
- تو حالت خوبه؟!..
نگام کرد..چشماش وباریک کرد و گفت: تو که از من بهتری..دلی معلوم هست داری چکار می کنی؟..
با تعجب زل زدم تو چشماش..
- مگه چکار کردم؟!..
-- خودت و نزن به اون راه، تو عوض شدی..
- یه جوری حرف بزن منم بفهمم چی میگی..
-- مطمئنم متوجه منظورم شدی..رفتار امشبت ..اینکه پاشدی با فرهاد اومدی مطبق..حرکاتت جلوی آرتام و............
دستم وگرفتم جلوش که باعث شد دیگه ادامه نده..
- صبر کن ببینم خودت می فهمی داری چی میگی؟..اولا اومدن ما به اونجا کاملا اتفاقی بود..دوما مگه من جلوی ارتام چطور رفتار کردم که اینطوری بستیم به رگبار؟..
-- من تو رو به رگبار نبستم..ولی از وقتی فرهاد برگشته تو دیگه اون دلی سابق نیستی..
با حرص پشت سر هم گفتم: اره من دیگه اون دلی احمق و کودن نیستم که 5 سال ِ تموم عین کبک سرش و کرد زیر برف و همه هم تا تونستن به خریتش خندیدن..
چند لحظه تو چشمام خیره شد..اروم تر از حد معلوم گفت:یعنی به اون همه انتظار و عشق میگی خریت؟!..
بغض داشتم ولی نذاشتم بشکنه..
به چشمام دست کشیدم..
- من هنوزم عاشقم..عشق و انتظارم و پای خریتم نذار..خریت کردم چون سکوت کردم..چون خام بودم..چون گذاشتم هرکی هرچی خواست بگه و هرکاری خواست بکنه..ساده لوح بودم به خاطر اینکه فکر می کردم اگه با قلبی مالامال از عشق ِ به آرشام، به انتظار بشینم معجزه میشه و اون برمی گرده..ولی نمی دونستم این همه مدت دارم تو توهم و خیال زندگی می کنم..درست همون چیزی که تو بهم می گفتی و من باور نداشتم..
-- حالا باور کردی؟!..حالا دلارام؟!..
- هنوزم دیر نشده..
-- ولی تو می گفتی منتظرش می مونی..
- انتظار کشیدم تا برگرده..حالا برگشته و ازم دوری می کنه..تا جایی که احساساتم و به بازی گرفته و تو چشمام زل می زنه میگه من آرشام نیستم..انگارکه با یه ادم بی شعور و نفهم طرفه..من حالیمه پری..اگه نتونم با عقلم اونو بشناسم با قلبم می تونم..
سکوت کرد وچیزی نگفت..
چند لحظه بعد با صدایی گرفته رو بهش گفتم: پری مگه تو نبودی که می گفتی عوض شو؟..به زندگیت برگرد وتو خیال زندگی نکن؟..حالا که می بینی راه درست و انتخاب کردم چرا حرفت و پس گرفتی؟!..
--دلارام تو رو خدا عاقلانه فک کن..مگه من دیوونه م که هر دقیقه یه چیز بگم؟..من هنوزم سر حرفم هستم تو درست متوجه منظورم نشدی..من گفتم با واقعیت رو به رو شو نه اینکه دستی دستی خودت و بنداز تو چاه..
لبای خشکم و با نوک زبون تر کردم..اب دهنم و قورت دادم و به دستام خیره شدم که با چه استرسی توهم قلابشون کرده بودم..
- من یه تصمیمی گرفتم..قبلا مطمئن نبودم اما حالا..وضع فرق کرده..
-- چه تصمیمی؟!..
صداش مضطرب بود..انگار می تونست حدس بزنه که چی تو سرمه..
اما مطمئن بودم هیچ وقت پی به خواسته ی قلبیم نمی بره..
- من می خوام ازدواج کنم..
از جاش پرید..
--چـــــــــی؟؟؟؟!!!!!
با چشمای گشاد شده از تعجب بهش نگاه می کردم که چطور با وحشت رو به روم ایستاده بود و زل زده بود تو چشمام..
با تته پته گفت: یه بار دیگه بگو..دلی..........
سعی کردم خونسرد باشم..سرم و تکون دادم و دستام و بیشتر تو هم قلاب کردم..سر انگشتام سر شده بود..
- درست شنیدی..می خوام به اینده م فکر کنم..اونم جدی........
-- دختر تو پاک زده به سرت، نمی فهمی داری چی میگی..دلی من درکت می کنم ..ولی خواهرانه دارم بهت میگم این راهش نیست..
با حرص از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم..
- چی درست نیست؟..اینکه می خوام زندگیم و از نو بسازم درست نیست؟..مگه همه تون نمی گید آرشام مرده؟..خیلی خب منم نگفتم فراموشش کردم.......
محکم زدم رو سینه م..جایی که قلبم تند و پرشتاب خودش و به قفسه ی سینه م می کوبید........
- این وامونده هنوزم به عشق اون داره می تپه..اگه باور کرده بودم مرده کاری می کردم برای همیشه ساکت شه..دیگه نزنه..سرد بشه..زیر خروارها خاک مدفون بشه..ولی منه خاک بر سر انتظارش ومی کشیدم..امید داشتم..با امید زنده موندم و صبر کردم..اما چی شد؟..
به خودم اشاره کردم ..........
- ببین منو..ببین به کجا رسیدم..غرورم و اون لعنتی زیر پاهاش خرد کرد..بارها خواستم برم خونه شون و رو در روش بایستم و بگم چرا؟..چرا این بازی کثیف و با من کردی؟..چرا ترکم کردی؟..اما ترسیدم..ترس از اینکه اینبار علاوه بر غرور روحمم بشکنه..جسمم واسه م مهم نیست میگم به درک..اما دیگه نا ندارم این همه عذاب و به تنهایی بکشم..می خوام این رشته ی پوسیده رو پاره کنم..اون منو نمی خواد اینو می فهمی پری؟..اون منو ترک کرد چون منو نمی خواست..
بغلم کرد..سر رو شونه ش گذاشتم و گریه کردم..بی صدا هق هق می کردم..پری پشتم و نوازش کرد..
صدای اونم پر از بغض بود..
-- آروم باش دلی..به خداوندی خدا درکت می کنم..فقط ازت می خوام بازم صبر کنی..اگه ایمان داری که اون آرشام ِ صبر کن..
از تو بغلش خودمو کشیدم بیرون..با نگاه اشک الود و خسته م خیره شدم تو چشماش..
- پری تو چی می دونی؟..چرا میگی صبر کنم؟..
هول شده بود..اینو به وضوح می دیدم..
--من..من فقط..........
- پری خواهش می کنم حرف بزن..تو از آرشام خبر داری درسته؟..
خودشم گریه ش گرفته بود..شونه هاش از زور هق هق می لرزید..
-- نه دلی من..دلی خواهش می کنم..
لیلی جون _ بچه ها چرا اونجا وایسادین؟!.. بیاین تو.......
پری که پشتش به مامانش بود سریع اشکاش و پاک کرد و برگشت ..
لیلی جون تو بالکن وایساده بود و فاصله ش با ما میشه گفت زیاد بود..
-- الان میام مامان شما برو تو.......
لیلی جون_ دختر این موقع شب داد نزن همسایه ها خوابیدن..
توی تاریکی نمی تونست تشخص بده که صورتامون خیسه..
در حالی که سرش و تکون می داد رفت تو....
پری هم که فرصت و مناسب دیده بود عقب عقب رفت و گفت: من دیگه برم صدای مامان در اومد..شب بخیر..
-پری......پری با تواَم.....
برگشت ودستشو برام تکون داد..دوید و تند رفت تو خونه ..
اشکام و پاک کردم..
اینا چی رو دارن ازم پنهون می کنن؟!..
چرا هر لحظه بیشتر به تشویش و اضطرابم دامن می زدن؟!..
خدایا کی داره حقیقت و میگه؟!..
************************
ازاتاق رئیس که اومدم بیرون پری و جلوی میزم دیدم..
رو صندلیم نشستم و پرونده ها رو گذاشتم تو کشو........
-باز که تو اینجایی..
با لبخند نگام کرد..
-- با این اخلاقی که تو داری غیر از من کی لطف می کنه بهت سر بزنه؟..
لبخند زدم..
- چی شده؟..
-- مگه قراره چیزی بشه؟..
- پس مرض داشتی اومدی اینجا؟..
--هوی هوی بی ادب نشو..
- اذیت نکن پری، باور کن کلی کار دارم..
--امروز پاچه می گیریا..خیلی خب میگم اونجوری نگام نکن..پایه ِ یه سفر ِ چند روز ِ هستی یا نه؟..
-کجا؟!..
-- جاش با من و امیر..فقط بگو هستی؟..
- دیوونه تا ندونم کجا می ریم که نمی تونم جواب بدم..
-- شمال..حالا چی؟..
- چرا شمال؟!..
-- ای بابا عجب گیری کردما..تو به اونش چکار داری؟..مامان امیر اصرار کرد یه چند روز بریم اونجا اب و هوامون عوض شه ..
- پس یعنی همه تون هستید!!..
-- اره..مامان و بی بی هم میان..
- مگه به بی بی هم گفتی؟!..
لبخندش پررنگ تر شد ..
-- مامان تا الان بهش گفته..
- اون وقت تو از کجا می دونی میاد؟..
-- کی بدش میاد یه مدت هر چند کوتاه رو تو شهر خودش بگذرونه؟..
- اره خب اینم حرفیه..مطمئنم به خاطرعمومحمد قبول می کنه خیلی وقته نرفته روستا..
--اون بنده خدام به خاطر جنابعالی گیر افتاده..
سکوتم و که دید اروم با سر انگشت زد به شونه م وگفت: خیلی خب حالا بدت نیاد، حقیقت تلخه..
با غیض در حالی که رو لبام لبخند بود خودکارم و پرت کردم سمتش..خندید و جاخالی داد..
- مرض..
--میای دیگه؟..
- تا ببینم..
-- تا ببینم نداریم اره یا نه؟..
- اوکی..اما فرهادم حتما باید باهامون باشه..
عین لاستیک پنچر شد..
-- اون دیگه چرا؟!..
- همین که گفتم..
لب و لوچه ش و اویزون کرد..
-- حرفی نیست..
با بدجنسی لبخند زدم و گفتم: خانواده ی شوهرت که ناراحت نمیشن؟..
منظورم به آرتام بود که پری سریع گرفت..
یه تای ابروش و انداخت بالا و گفت: اگه ناراحت بشن میگی نیاد؟..
- اتفاقا فرهاد باید باهام باشه وگرنه منم نمیام..
-- دیوونه..چه فرهاد،فرهادی هم می کنه..
با لبخند، خونسرد به صندلیم تکیه دادم و نگاش کردم..
می دونستم داره حرص می خوره اما تا حقیقت و بهم نگه همین آش ِ و همین کاسه..
*****************************
فرهاد خیلی زود قبول کرد..از قصدم با خبر بود بنابراین هیچ مشکلی نداشت..
با کمک پری تونستم 3 روز مرخصی بگیرم..
اولش رئیس قبول نمی کرد می گفت تازه شروع به کار کردم نمیشه، اما پری هم که یه نیمچه پارتی اونجا داشت تونست راضیش کنه..
هیجان داشتم..واسه دوباره دیدنش..
هر چند مجبور بودم جلوش فیلم بازی کنم انگار که همو نمی شناسیم..
مثل دوتا غریبه..چقدر سخت بود نقش بازی کردن جلوی کسی که به امید اون زنده ای..
به امید اون تلاش می کنی تا بتونی برش گردونی..
یعنی نتیجه ای هم داشت؟!..
قلبم با هر ضربان بهم امید وصال می داد..پس برای داشتنش می جنگم..
امیدم به خداست..به لحظه ای که دوباره عشق و تو چشماش ببینم..حتی ردی اشنا از گذشته..
حاضر و اماده اخرین نگاه و به خودم توی اینه انداختم..مانتوی بنفش جیغ که با کیفم ست بود..شال سفید وشلوار همرنگش..دسته ی ساکم و برداشتم و همراه بی بی ازخونه زدم بیرون..
بی بی _ دخترم هر چی که لازم داشتی رو برداشتی؟..
با اون دستم که ازاد بود شونه ش و بغلم کردم و سرشو بوسیدم..
-اره قربونت برم..خیالت راحت..
--خدا نکنه مادر..پیر شی عزیزم..
فرهاد دم درمنتظرمون بود..ساک من و بی بی رو گذاشت صندوق عقب..
پری و لیلی جون اومدن بیرون وبا فرهاد سلام و احوال پرسی کردن..همون موقع 2 تا ماشین مدل بالا که یکیش سفید بود اون یکی مشکی جلوی ماشین فرهاد ترمز کرد..
ماشین امیر و می شناختم سفیده مال اون بود..
اما مشکی ِ که دقیقا جلوی ماشین فرهاد پارک شده بود!!.. وقتی پیاده شد فهمیدم مال آرتام ِ..
عینک افتابی شیکی زده بود به چشماش..تیشرت دودی با جین همرنگش..لامصب هر وقت می دیدمش درجا میخکوبم می کرد..
به بدبختی نگام و از روش برداشتم..
پری داشت با لبخند می رفت سمت امیر که رو به مامانش گفت : مامان، شما با ما بیا مهناز جونم که تو ماشین امیر ِ....با شیطنت خاصی که تو چشماش دیدم رو به من ادامه داد: دلی، بی بی که تو ماشین اقا فرهاد هست تو با آرتام بیا تنها نباشه..
من که توقع این حرف و از جانب پری نداشتم مات و مبهوت تو جام خشکم زد..پری کاملا بی پروا خواسته ش و به زبون اورده بود..
بی بی بدون هیچ حرفی رفت تو ماشین ..به فرهاد نگاه کردم که نامحسوس بهم چشمک زد یعنی اینم از موقعیت..
منم که دل تو دلم نبود..پاهام بدجور می لرزید..
خدا خفه ت کنه پری چرا منو تو همچین موقعیتی گذاشتی؟..یکی نیست بهش بگه مرض داشتی دختر؟..
**********************
ماشین امیر جلو بود فرهادم پشت سرمون..هر دو سکوت کرده بودیم..لااقل ضبطشم روشن نمی کرد..کم مونده بود خوابم ببره..
صندلی عقب نشسته بودم..معنی نداشت وقتی می خوام باهاش مثل غریبه ها رفتار کنم برم کنارش بشینم..وقتی دید در عقب و باز کردم اخماش یه کم رفت تو هم اما بی توجه بهش نشستم و خودم وبی تفاوت نشون دادم..
سرم و به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از شیشه ی پنجره بیرون و نگاه می کردم..
دوست داشتم یه چیزی بگه..
هر چی که می خواد باشه فقط سکوت نکنه..
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد..از تو جیب مانتوم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..
فرهاد بود..
« خوش می گذره؟!»..
خنده م گرفته بود..پسره ی دیوونه..
با لبخند براش نوشتم..
« نه بابا خوابم گرفته هیچی نمیگه..حواست به رانندگیت باشه کار دستمون ندی»..
.......
« نگران نباش بی بی و صحیح و سالم تحویلت میدم..دیشب نخوابیده نه؟!»..
.........
«بی بی؟..چرا اتفاقا ..چطور؟»..
.........
« صدای خر و پفش تو سرمه جرات ندارم ضبط و روشن کنم»..
خنده م گرفته بود..جلوی دهنم و گرفتم تا صدام بلند نشه..
از طرفی حواسم به آرتام بود که از اینه ی جلو منو زیر نظر داشت..
ابروهای پرپشت و مشکیش و کشیده بود تو هم و سنگینی نگاهش هر بار تنمو می لرزوند..پس نظرش جلب شده بود..
همون اول که نشستم اینه رو، روی صورتم تنظیم کرد..فکر کرد متوجه نشدم اما من همه ی هوش و حواسم وداده بودم به اون و هر حرکتی رو از جانبش انالیز می کردم..
صداش جدی بود .. از تو اینه نگام می کرد ..
-- زنگ گوشیتون و خاموش کنید..
حق به جانب نگاش کردم ..زورش می اومد خواهش کنه یا لااقل بگه لطفا..
- چرا؟!..
جوابم و داد ولی معلوم بود داره حرص می خوره..
-- خانم صداش نمیذاره تمرکز کنم..
شونه م و با بی خیالی انداختم بالا..
- رانندگی که نیاز به تمرکز نداره..
--من واقعا منظور پری رو از این کار نمی فهمم ..چرا خواست شما،تو ماشین من بشینی؟!..
- این همون چیزیه که منم ازش سر در نمیارم..مطمئنا من همصحبت مناسبی برای شما نیستم..
مستقیم نگام کرد..
ماشین امیر کنار جاده ایستاد..آرتام هم پشت سرش زد رو ترمز..
پیاده شدیم..فرهادم پشت سرمون بود..
آرتام رو به امیر پرسید: چی شده؟!..
امیر به پری اشاره کرد که رنگ به صورت نداشت..
امیر_ هوای ماشین گرفتش..یه کم صبر کنیم حالش بهتر شد راه میافتیم..
رفتم پیشش..دستاش سرد بود..
- حالت خوبه؟..
-- خوبم..فک کنم فشارم افتاده..قرص خوردم تا بخواد تاثیر کنه چند دقیقه طول می کشه..
- باشه سعی کن بخوابی..
سرش و تکون داد..بی بی هم نگران شده بود که براش توضیح دادم چی شده..
پری رفت رو صندلی عقب پیش لیلی جون نشست وسرش و گذاشت رو شونه ش ..مهناز خانم مادر امیر هم دستشو گرفته بود تو دستش و با نگرانی نگاش می کرد..
یه کم صبر کردیم..پری کم کم خوابش برد..امیر نشست تو ماشین و گفت که حرکت کنیم..
آرتام نشست پشت فرمون و به خیالش که منم الان سوار میشم ولی خیال خام..
رو به بی بی گفتم: بی بی شما با اقا آرتام برید ..
بی بی _ پس تو چی مادر؟..
- می خوام با فرهاد بیام.....
و چون پنجره ی ماشین آرتام پایین بود جوری که بتونه بشنوه ادامه دادم: نمی خوام حوصله ش سر بره..
نتونستم ببینمش ولی اگه آرشام باشه الان حسابی داره حرص می خوره..بی بی هم که بنده خدا حرفی نداشت رفت نشست تو ماشین و منم نشستم کنار فرهاد..
هینی که ماشین و روشن می کرد گفت: دیوونه ای دلی..
لبخند زدم و در حالی که نگام به ماشین آرتام بود گفتم: عاشقی دیوونگی هم داره..
خندید وسرش و تکون داد..
-- اون که بلــــه..
راه افتاد..
-- راستی حال دوستت چطور بود؟..
- خوابش برد..به نظرم بهتره..
-- خواستم بیام جلو معاینه ش کنم اما گفتم شاید خوششون نیاد..
- این چه حرفیه؟!..چرا خوششون نیاد؟!..
-- منظورم به امیر و مادرش نیست..
-آرتام؟!..
سرش و تکون داد..
-نمی دونم چی بگم..
-- دلی به نظرت سرعت آرتام زیاد نیست؟..
نگاش کردم..
حق با فرهاد بود ..آرتام با سرعت بالا تو جاده رانندگی می کرد..
- اره سرعتش خیلی بالاست..چرا اینجوری می کنه؟..
-- هول نکن معلومه دست فرمونش عالیه..
- اما بی بی هم تو ماشینشه..
یه دفعه فرهاد زد زیر خنده..با تعجب نگاش کردم..
- چرا می خندی؟!..
-- الان می تونی قیافه ی بی بی رو تجسم کنی؟..داره زیر لب صلوات می فرسته و به آرتام غر می زنه یواش بره..
با اینکه استرس داشتم ولی خندمم گرفته بود..
بنده خدا بی بی ..
-- بدجور از دستت عصبانیه..داره همه ی خشمش و سر ماشین بیچاره ش خالی می کنه..
- همه ش تقصیر خودشه..
شونه ش و بالا انداخت و گفت: چی بگم..رسیدیم باید حتما بی بی رو معاینه کنم..
به ماشین آرتام که حالا از قبلم سرعتش بیشتر شده بود اشاره کرد و ادامه داد: ای کاش نمی ذاشتی تو ماشین آرتام بشینه..
- نمی دونستم می خواد اینجوری رانندگی کنه..من که تو ماشینش بودم اروم می روند..
با شیطنت نگام کرد..
-- اره خب اون واسه موقعی بود که تو پیشش بودی الان که نیستی حرصش گرفته از همه بدتر اینکه کنار من نشستی..
با لبخند روم و برگردوندم..
تا خود شمال همه ش زیر لب صلوات می فرستادم آرتام کار دست خودش و بی بی نده..
دست فرمونش حرف نداشت..کاملا ماهرانه رانندگی می کرد اما سرعت زیادش منو به وحشت می انداخت..
**************************
در ویلا توسط سرایداری که یه مرد تقریبا مسن بود باز شد..
راه سنگلاخی نسبتا طویلی پیش رومون بود ..
هر سه ماشین جلوی ساختمونی با نمای ویلایی و شیک که سبکش کاملا مدرن بود ایستادند..
دور تا دور ویلا پر بود از درختای میوه و بومی..
انگار که برگشته بودم به حال و هوای گذشته..یه دختر شیطون و عاشق که همیشه در حال فرار بود..
بی بی اروم از ماشین آرتام پیاده شد..آرتام عینکش و از رو چشماش برداشت ..
کنار بی بی وایساد و حالش و پرسید..
بنده خدا خب معلوم بود خوب نیست..
دستش و گرفتم و با نگرانی نگاش کردم..
-بی بی قربونت برم حالت خوبه؟..
نفس نفس می زد..چادر مشکیش که رفته بود عقب و با دست کشید جلو..
--وای.. مادر نفسم دیگه بالا نمیاد..تا خود اینجا یه ریز، زیر لب دعا خوندم وگرنه معلوم نبود الان کجا بودیم..
رو به ارتام که کنار من وایساده بود گفت: پسرم می دونم جوونی کله ت باد داره اما با خودت همچین نکن..چند بار گفتم سرعتت و کم کن خدایی نکرده تصادف می کنی اما گوش ندادی که ندادی..اتفاق یه بار میافته اونوقت یه عمر پشیمونی با خودش میاره..احتیاط کن مادر..
آرتام که از نگاش می خوندم پشیمونه فقط سکوت کرده بود..
فرهاد اومد جلو و کمک کرد بی بی رو تا ویلا ببریم..تو اتاق معاینه ش کرد ..خداروشکر چیز مهمی نبود و با استراحت بهتر می شد..
اتاق اقایون پایین بود و خانما بالا..
وارد ویلا که می شدی اولین چیزی که چشمت بهش می افتاد یه سالن تقریبا بزرگ بود که دور تا دورش پر بود از تابلوهای نقاشی..
اتاق من و پری یکی بود بی بی و لیلی جون هم اتاق جدا داشتن..تخت من سمت راست و تخت پری سمت چپ ِ اتاق بود..
پری_ میگما عجب جای باحالیه..
- اره سبکش خوشگله..
لب و لوچه ش و اویزون کرد و نشست رو تخت..
-- دوست داشتم فقط پیش امیر باشم..
خندیدم و ساکم و گذاشتم رو تخت..
- حالا پیش من باشی چی میشه؟..
--اِ مسخره..
- قول میدم بهت بد نگذره..
چپ چپ نگام کرد که خنده م بلندتر شد..
به ساعتم نگاه کردم..1 بود..
- میگم الان دیگه وقت ناهاره بین راه بی بی ساندویچ درست کرده بود ولی من هنوز گشنمه..
--من که خیلی خسته م می خوام بخوابم..
-باشه پس من میرم پایین یه چیزی اماده می کنم..
با همون لباسایی که تنش بود گرفت خوابید..
از اتاق رفتم بیرون که تو راه پله با آرتام رو به رو شدم..
2 تا پله باهاش فاصله داشتم ..یه پله رفتم پایین..نگامون تو چشمای همدیگه بود..
اما اون.....بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد..بوی عطرش بینیم و نوازش داد..
چقدر به این حس..
به یه نگاه ازجانب اون نیاز داشتم..
اون رفته بود ولی من بیشتر از 2 تا پله نتونستم پایین برم..نفس عمیق کشیدم و اروم برگشتم..اما..دیگه نبود..
*****************************
نیازی نبود واسه پیدا کردن اشپزخونه دنبالش بگردم ..درست سمت راست سالن ..یه آشپزخونه ی تقریبا بزرگ که اُپن بود..
کسی رو تو اشپزخونه ندیدم..بلاتکلیف یه نگاهه سرسری به همه جا انداختم..
در کابینتا رو یکی یکی باز کردم..همه چیز توش بود..تو یخچال و هم نگاه کردم..خوبه با همینا می تونم یه چیزی درست کنم..
مطمئنم بقیه هم مثل من حسابی گرسنه ن..
فرهاد _ هنوز نرسیده چسبیدی به پخت و پز؟!..
قابلمه به دست برگشتم و نگاش کردم..به لب اُپن تکیه داده بود..
با لبخند قابلمه رو اب کردم و گذاشتم رو گاز..
- تو گشنه ت نیست؟!..
به شکمش دست کشید و یه تای ابروشو انداخت بالا..
-- چه جورم..
- پس تنبلی نکن بیا کمک..
-- ای به چشم بانو....اومد کنارم وایساد داشتم گوجه ها رو که ازتو یخچال اورده بودم بیرون می شستم..
-- من چکار کنم؟..
- تو فریزر گوشت هست یه بسته ش و بیار بیرون..
داشت تو فریزر و نگاه می کرد..تو همون حالت گفت:حالا چی می خوای به خوردمون بدی؟..
- ماکارونی..
سرشو از تو فریزر کشید بیرون..
- چیه دوست نداری؟..
لباشو جمع کرد: چه کنیم که شکم گرسنه این چیزا حالیش نمیشه....تو فریزر و نگاه کرد.........دوست نداشته باشمم باید بخورم....
- پس یالا..
-- الان دیر نیست؟..
- زود حاضر میشه..فقط اگه کمکم کنی..
-- من که دربست درخدمتم..فقط بگو چکار کنم..
- اشپزی که بلد نیستی بیا سالاد و درست کن بقیه ش با من..
گوجه و خیار وکاهو رو که شسته بودم ظرفش و گذاشتم جلوش..رو صندلی نشسته بود..
بسته ی گوشت و برداشتم و رفتم کنار گاز..اب کم کم داشت جوش می اومد..
ماکارونیا رو از وسط نصف کردم و ریختم تو یه ظرف..داشتم پیازا رو خرد می کردم که تو همون حالت برگشتم تا ببینم در چه حاله..
با دیدنش بی اراده زدم زیر خنده..
کارد اشپزخونه رو گرفته بود تو دستش و بلاتکلیف داشت به گوجه ای که تو دستش بود نگاه می کرد..
به شوخی اخماش و کشید تو هم..
-- عجبا..تو که می دونی من اشپزی بلد نیستم هرچی کار سخته میدی دستم بدون اینکه یه راهنمایی بکنی؟..
با خنده گفتم: مگه می خوای گاو بکشی کارد به اون گندگی رو گرفتی دستت؟..
چاقو رو تو دستش چرخوند..
-- اخه گفتم چون بزرگتره شاید سالاد و باهاش زودتر بشه درست کرد..
- یعنی من موندم تو با این ضریب هوشی بالایی که داری چطور تونستی تخصص بگیری؟!..اونم پزشکی....
به چاقویی که محکم گرفته بود تو دستش اشاره کردم.....
- اینو با تیغ جراحی اشتباه نگیر..برو یه کوچیکترش و بردار..
اشکام و که در اثر خرد کردن پیازا صورتم و خیس کرده و پاک کردم..
با شوخی وخنده و کارای بامزه ای که فرهاد می کرد ناهار و درست کردیم ..
نشستم رو صندلی اشپزخونه و دستام و گذاشتم رو میز..
-- کی حاضر میشه؟..
- صبر کن یه کم دَم بکشه تا..............
نگام افتاد به آرتام که کنار اپن وایساده بود..
کی اومد من ندیدم؟!..
لبخندم و با دیدنش قورت دادم .. فرهاد که دید هول شدم برگشت پشت سرش و نگاه کرد ..
با دیدن ارتام کامل چرخید سمتش و با لحن شادی گفت: حدس می زنم بوی دست پخت دلی نذاشته شما هم بخوابید؟..
آرتام که نگاه نافذش فقط منو نشونه گرفته بود، جدی گفت: خواب نبودم....و با لحن پر از تمسخری رو به فرهاد ادامه داد: مگه صدای خنده تون میذاره کسی توی این ویلا احساس ارامش کنه؟..
فرهاد با مکث کوتاهی بدون اینکه برگرده منو نگاه کنه جواب ارتام و داد..جدی و در کمال آرامش گفت:فکر نمی کنم صدامون اونقدرا هم بلند بوده باشه که بخواد آرامشتون و سلب کنه..
هر دو بدجور تو چشمای هم خیره شده بودن..ترسیدم یه وقت دعواشون بشه ..
برق عصبانیت و تو چشمای ارتام دیدم..
بدون هیچ قصدی استین فرهاد و گرفتم و تکون دادم ..
زیر لب گفتم: فرهاد جان خواهش می کنم.......
و این حرکت من از نگاه تیزبین آرتام دور نموند..نگاش اول به استین فرهاد که تو دست من بود افتاد بعد به چشمام خیره شد..
احساس می کردم داره دندوناش و روی هم فشار میده..
میون عصبانیت پوزخند زد و با همون لحن قبلی تکرار کرد: فرهاد جان؟!....
استین فرهاد و ول کردم اما با اخم زل زدم تو چشمای ارتام ..
سعی کردم اروم باشم..
- بله..شما مشکلی دارید؟..ایشون.........
و به فرهاد اشاره کردم و خواستم بگم «از اقوام من هستن و به خودم مربوطه چجوری صداش می کنم» که فرهاد با زدن حرفی که نباید می زد هر دوی ما رو شوکه کرد ..
فرهاد _ من و دلی در حال حاضر با هم نامزدیم..و قراره به زودی ازدواج کنیم..
برگشت ونگام کرد..اروم بود..حتی نگاش اونو کاملا خونسرد نشون می داد....ادامه داد: و من فکر نمی کنم شوخی کردن با همسر اینده م بخواد برای کسی سلب اسایش کنه....
تو صورت بهت زده ی آرتام نگاه کرد.......ولی چون شما از این بابت احساس نارضایتی می کنید و اینجا هم ویلای شماست بهتون قول میدم که دیگه تکرار نشه..اما خب.......
بی هوا دستم و تو دستش گرفت..دستام یخ بست..هنوزم تو شوک بودم..ولی وقتی فرهاد دستام و گرفت دیدم که دست مشت شده ی ارتام چطور محکم و از روی حرص نشست رو اپن..چشماش سرخ و فکش منقبض شده بود..
نگاه تیز و پر از خشمش بین من و فرهاد در رفت و امد بود..........
فرهاد کاملا اروم در حالی که سعی داشت لحنش رمانتیک به نظر برسه تو چشمام زل زد وگفت:دلارام قراره خیلی زود همسرم بشه..بعضی از رفتارام در مقابلش کاملا غیرارادیه..اونم به خاطر عشقی ِ که نسبت بهش توی قلبم دارم.........
دستم و اروم اروم به لباش نزدیک کرد..خودم و کشتم تا جلوی تعجبم وبگیرم می دونستم داره نقش بازی می کنه و دستم و نمی بوسه اما بازم قلبم داشت از جاش کنده می شد..
آرتام و دیدم که چطور به نفس نفس افتاده بود..
چیزی نمونده بود فرهاد پشت دستم و ببوسه که آرتام چشماش و بست و به سرعت رفت سمت در..همچین درو بهم کوبید که با وحشت تو جام پریدم....
دست فرهاد رو هوا خشک شد..صدای بلند در باعث شد اونم چشماش و ببنده..
اروم بازشون کرد و با لبخند رو به من گفت: رفت؟!..
مات و مبهوت زمزمه کردم: تو چکار کردی؟!......
و سریع دستم و از تو حصار انگشتاش کشیدم بیرون....با اخم تند تند گفتم: نباید اینکارو می کردی..اون شوهر منه..فرهاد تو..
دستشو جلوم گرفت..سکوت کردم..
جوشش اشک و تو چشمام حس کردم..
فرهاد_ اول گوش کن ببین چی میگم بعد هر قضاوتی که خواستی درموردم بکنی بکن .. اره..منم تقریبا مطمئن شدم این مرد ارشام ِ.. ولی اینکه دائما داره عقب نشینی می کنه و می خواد با رفتارش نشون بده که ارشام نیست و نمی تونم درک کنم..
تو ازم کمک خواستی..منم گفتم تا اخرش باهاتم..گفتم من و همونطورنگاه کن که می خواستی..مثل برادرت..
اما دلارام ارشام نیاز به یه شوک قوی داره..می خواد نگاش وسرد نشون بده اما نمی تونه..می خواد با رفتارای ضد و نقیضش به همه ثابت کنه که دارن در موردش اشتباه می کنن ولی درست برعکس اون داره اتفاق میافته..
دلارام به من اعتماد کن..آرشام نه حافظه ش و از دست داده و نه هر اتفاق دیگه ای که فکر کنی تو رو فراموش کرده..
من یه پزشکم و ازدید خودم دارم به ارشام نگاه می کنم..اون سالمه فقط احساس می کنم با خودش درگیره..اینکه چرا و دلیلش چیه رو نمی دونم این سر قضیه برای منم مبهمه.......
و اروم تر از قبل ادامه داد: می دونم دوستش داری..می دونم با اینکه می خوای جلوش نقش بازی کنی ولی قلبت این اجازه رو بهت نمیده تا بتونی طبیعی رفتار کنی..
دلارام من حالت و می فهمم و کاملا درک می کنم..تو نمی تونی ناراحتی ارشام و ببینی اما تا کی می خوای بشینی و تماشا کنی؟..
اون بالاخره باید به خودش بیاد..باید دلایلش و نسبت به رفتارایی که از خودش نشون میده رو واسه ت توضیح بده....
از روی صندلی بلند شد و دستاش وگذاشت رو میز..کمی به جلو خم شد ..
محکم و جدی گفت: به من اعتماد کن..نمیذارم دل پاک و مهربونت بشکنه..گفتم هوات و دارم شک نکن که حقیقت و گفتم..
تو چشمای خیس از اشکم خیره شد ..نفسش و بیرون داد و با قدمای کوتاه از اشپزخونه رفت بیرون..
سرم و تو دست گرفتم و چشمام و روی هم فشار دادم..
می خواستم به حرفای فرهاد فکر کنم اما ذهنم پر شده بود از نگاهه گرفته و ناراحت آرتام..
وقتی که فرهاد به قصد بوسیدن دستم وبه لباش نزدیک کرد دیدم که چطور با بی قراری چشماش و بست تا نبینه..
حرفای فرهاد و قبول داشتم ولی کاری که کرد.......
نمی تونم اون نگاهه پر از گلایه رو فراموش کنم..نمی تونم ساده ازش بگذرم..
دستام و به هم فشار دادم و گرفتم جلوی لبام..به سقف اشپزخونه زل زدم ..قطرات اشک از چشمام سر خوردن و روی گونه هام نشستن..
خدایا فقط تو می تونی کمکم کنی..
فقط تو..
******************************
ناهار و بدون آرتام خوردیم..
هنوز برنگشته بود و داشتم از نگرانی میمردم..
امیر مرتب شماره ش و می گرفت ولی جواب نمی داد..مهناز خانم با اینکه سعی می کرد خودش و اروم نشون بده اما اصلا موفق نبود..
یه لقمه غذا درست و حسابی از گلوم پایین نرفت..انگار یه چیزی راه گلوم و بسته بود..
به فرهاد نگاه نمی کردم..ازش دلگیر بودم..درسته تقصیری نداشت و قصدش کمک به من بود اما بازم طاقت نداشتم ببینم.. دیدن ناراحتی کسی که از نبودش اینطور دارم بال بال می زنم..
ساعت 6 عصر بود که صدای ماشینش و از تو حیاط ویلا شنیدم..بدون اینکه حواسم به حرکاتم باشه دویدم سمت پنجره وپرده رو کنار زدم ..
با دیدنش که اروم از ماشین پیاده شد لبخند پر از آرامشی مهمون لبام شد..سنگینی نگاهه بقیه رو حس می کردم اما دل بی قرارم این چیزا سرش نمی شد..
داشت می اومد سمت ویلا که..بین راه ایستاد..
نگاهش و چرخوند سمت پنجره ..و چشمای منتظرم و دید..لبم و گزیدم ..
با دیدن من اخماشو کشید تو هم..سرش و زیر انداخت و راه افتاد سمت ویلا..
مهناز خانم با دیدن ارتام تند از رو صندلی بلند شد و به طرفش رفت..
با نگرانی نگاش می کرد و تا خواست چیزی بگه ارتام یه چیزایی زیر لب زمزمه کرد و بدون توجه به بقیه تندتند از پله ها رفت بالا ..
امیر نیم نگاهی به پری انداخت و پشت سر ارتام رفت..
لیلی جون که قصد داشت مهناز خانم و اروم کنه دستش و گرفت و نشوندش کنار خودش..
-- مهناز اروم باش..آرتام که خدا رو شکر صحیح و سالم برگشت دیگه ناراحتی نداره..
مهناز خانم که نگاش فقط به راه پله بود با ناراحتی گفت: چی بگم لیلی؟!..چی بگم؟!..
تو فکر بودم .. نگام به مهناز خانم بود که پری اومد کنارم وایساد..
-- تو چرا ماتت برده؟..
- پری تو می دونی مادر ارتام چرا انقدر ناراحته؟..
-- این که پرسیدن نداره ارتام دیرکرد نگرانش شد همین..
نگاش کردم..خونسرد بود..
شونه هام و گرفت و با لبخند گفت: امشب می خوایم بریم روستای شما..
-روستای ما؟!..
-- حالا روستای شما نه روستای بی بی اینا..چه فرقی می کنه؟..اینجوری هم میریم قبرستون روستا یه فاتحه واسه عمومحمد می خونیم ..هم اینکه شب کنار دریا چادر می زنیم و بساط ماهی کباب و....
- دیوونه شدی؟!..شب بریم کنار دریا چادر بزنیم؟!..
-- اره مشکلش چیه؟..اومدیم 2،3 روز خوش بگذرونیم اگه بنا باشه تو خونه بمونیم که دیگه چرا اومدیم مسافرت؟..
- منکر تفریح و خوشگذرونیش نشدم اما چرا روستا؟..
دست به سینه با چشماش به طبقه ی بالا اشاره کرد..
-- دستور از بالاست..
مشکوک نگاش کردم..
- منظورت کیه؟..طبقه ی بالا هم امیر هست هم آرتام..
خندید..
-- تو فک کن هر دو..درضمن نگران نباش اخر شب بر می گردیم فقط شام و کنار دریا می خوریم..
مکث کردم ..
در حالی که نگام به مادر آرتام بود گفتم: پری اون شب تو باغ یادته ازت پرسیدم که............
--اِِ دلی من برم فک کنم مامان کارم داره..
نذاشت حرفم و بزنم.. راه افتاد سمت لیلی جون که اونطرف سالن نشسته بود ..
شک ندارم یه چیزی می دونه و نمی خواد بگه..
پری و می شناختم ..حتما یه دلیلی واسه رفتارای ضد و نقیض اخیرش داره..
رفتار بعضیا هر بار منو بیشتر از قبل به شک می انداخت..مخصوصا......
پری و..آرتام..
************************
قرار شد فقط با 2 تا ماشین بریم..و به پیشنهاد امیر پری و لیلی جون و مهناز خانم رفتن تو ماشین امیر..
من وفرهاد و بی بی هم تو ماشین آرتام..
البته بی بی بنده خدا قبل از حرکت کلی به آرتام سفارش کرد که اروم رانندگی کنه..
بنده خدا معلوم بود از اون سری که تو ماشین آرتام نشسته خیلی ترسیده..
فرهاد جلو نشست.. من و بی بی هم رو صندلی عقب ..
تا روستا 1 ساعت راه بیشتر نبود..ماشین امیر تو مسیر کنار ماشین ما بود..صدای پخشش تا تو ماشین آرتام هم می اومد..
رو لبای پری لبخند بود و داشت با امیر حرف می زد..با حسرت خاصی نگام و از روشون برداشتم و ناخداگاه از تو اینه به آرتام دوختم..
چشماش رو من بود ..با شنیدن صدای بوق ماشین امیر سرش و چرخوند منم نگاشون کردم..
همه خوشحال بودن ..امیر با سر به آرتام اشاره کرد..فهمیدم منظورش به سکوتمونه که حتی ضبط و هم روشن نمی کرد..
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم..خوابم نمی اومد اما..
یه جورایی احساس خستگی می کردم..
همزمان با بسته شدن چشمای من صدای پخش ماشین هم بلند شد..
یه آهنگ اروم و کاملا احساسی که باعث می شد همه ی حواسم و بهش بدم..
(آهنگ آغوش از محسن یاحقی)
جا کن در آغوشت منو ، دلشوره هامو
پنهون کن از نامحرما ، درد و دلامو
پیدام کن از اون را ه دور و بی نشونه
پاک کن بادستات اشکای ، رو گونه هامو
بگو که میشنوی ، صدامووووووووووو
لای چشمامو باز کردم..از همونجا به اینه نگاه کردم ولی اون نگام نمی کرد..
اخماش وکشیده بود تو هم و به جاده خیره شده بود..
میخوام فقط اغوش من جای تو باشه
جایی که ساختی بهترین ، خاطرهامو
یادت می یاد گفتی به من هر جا که باشی
نمیزاری دلتنگ شم و ، داری هوا مو
آخ که چقدر ، داشتی هواموووووووو ..
هیچ کس هیچ حرفی نمی زد..فقط صدای نرم و اروم آهنگ بود که فضای مملو از سکوت ماشین رو پر کرده بود..
به این سکوت از جانب بقیه نیاز داشتم اما از جانب کسی که هلاکه یه جمله همراه با یک نگاه پر محبتش بودم نه..از جانب اون سکوت نمی خواستم..
بعد من با صدای کی شبا خوابت میبره
بعد من آروم کی ، شبو از روزگارت میبره
کی مثل من با خنده هات ، دیوونه بازی میکنه
وقتی که بهونه داری ، تو رو راضی میکنه
به اینجای آهنگ که رسید نگام کرد..چشمام محو چشمایی شده بود که هنوزم مثل سابق به راحتی تو قلبم نفوذ می کرد..
نگاهش باهام حرف می زد..
انگار که با این قسمت از اهنگ قصد داشت چیزی رو بهم بفهمونه..
کی دل خوشه وقتی که تو ، داری میخندی با رقیب
کی با تحمل زندگی میکنه جز ، همین ، منه ، مونده غریب
تو دلم تکرار کردم..
(کی دل خوشه وقتی که تو ، داری میخندی با رقیب
کی با تحمل زندگی میکنه جز ، همین ، منه ، مونده غریب)..
هنوزم فرهاد و رقیب خودش می دونست..اگه آرتام بود نباید این حس و تو خودش نگه می داشت..از اول همه چیزش با من بیگانه بود اما اینطور نشد..
می خواد غریبه باشه اما نمی تونه..
می خواد با بی محلی حرفش و به اثبات برسونه اما بازم نمی تونه..
دارم تلاشش ومی بینم..با تموم قدرت می خواد منو پس بزنه اما بدون هیچ دلیلی..بدون اینکه قانعم کنه..بدون اینکه اعتراف کنه..
نه..
من بدون هیچ کدوم از اینا عقب نمی شینم..باید همه چیز برام روشن بشه..
و می دونم جز خودش هیچ کس نمی تونه پرده از حقیقت ماجرا برداره..
برای همین کاری به بقیه نداشتم..فقط خودش برام مهم بود..
اینکه فقط و فقط از زبون خودش بشنوم چه اتفاقی افتاده و دلیل رفتارای سرد و بی منطقش چیه؟!..
صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد..از تو جیب مانتوم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود..
نیم نگاهی بهش انداختم اما اون خونسرد نشسته بود و به جاده نگاه می کرد..
پیامش و باز کردم..
«با دقت به آهنگی که گذاشت گوش کردی؟..فکر کنم تیکه ی اخرش و به من بود..!!»
ناخواسته با خوندن جمله ی اخرش لبخند زدم..
شک نداشتم آرتام حواسش به ما هست..فرهاد که موبایلش دستش بود و منم که داشتم پیامش و می خوندم معلومه الان دقیقا زیر ذربین نگاهشیم و حتما اینم باز جزئی از نقشه ی فرهاد بود..
براش نوشتم..
« دقیقا..هنوزم روی تو حساسه»..
ارسال کردم و به 2 ثانیه نکشید صدای زنگ پیامک گوشی فرهاد بلند شد..
دیگه جرات نداشتم تو اینه نگاه کنم..نگاهه پر از خشم و عصبانیتش و همینجوریم رو خودم حس می کردم دیگه وای به حال اینکه مستقیم نگاش کنم..
فرهاد جواب پیامم و داد..
« الان به نظرت دوست داره اول دخل من و بیاره یا تو رو؟!..باور می کنی همه ش دارم به خودم میگم الانه که گوشیم و بگیره و از پنجره ی ماشین پرت کنه بیرون؟!..ولی بازم با چه رویی دارم بهت پیام میدم خودمم نمی دونم..!!»
نگاهه من به گوشیم بود و نگاهه فرهاد به صفحه ی موبایلش، بی بی هم چشماش و بسته بود ..
انگشتام رو دکمه های گوشیم تندتند حرکت می کرد که یه دفعه ماشین با صدای گوشخراشی از حرکت ایستاد و من که از همون اول دستم به صندلی آرتام بود تونستم تعادلم وحفظ کنم و دستم وستون بین خودم و صندلی قرار بدم، بی بی بیچاره بدجور از خواب پرید .. دستش و گذاشت رو قلبش و وحشت زده اطرافش و نگاه می کرد..
و در این بین تنها صدایی که با شنیدن ترمز به گوشم خورد صدای (آخ) گفتن یه نفر بود که وقتی با ترس به صندلی جلو نگاه کردم دیدم فرهاد سرش با شیشه ی جلو برخورد کرده و دستش و به سرش گرفته بود و ریز ناله می کرد..
به ارتام نگاه کردم ..چون کمربند بسته بود از جاش تکونم نخورده بود..
با صدای صلوات بی بی به خودم اومدم و تند از ماشین پیاده شدم..
رفتم سمت فرهاد و در ماشین و باز کردم..
با نگرانی تو صورتش نگاه کردم..چشماش و بسته بود و دستش رو پیشونیش بود..
- فرهاد حالت خوبه؟..ببینم چی شده؟..دستت و بردار..
دستش و بر نمی داشت خودم دستش و گرفتم و از رو پیشونیش برداشتم..زخم نشده اما حسابی ضرب دیده بود..
اخمامو کشیدم تو هم و به آرتام نگاه کردم..
- آقای محترم وقتی بلد نیستید درست رانندگی کنید چرا می شینید پشت فرمون؟!..این چه طرزشه؟!..
لباشو روی هم فشار داد ..انگار سعی داشت آروم باشه..نگاهش به رو به رو بود که یه دفعه سرش و چرخوند سمت من و زل زد تو چشمام..
-- وقتی با چشمای خودت چیزی رو ندیدی حق نداری اینطور با من حرف بزنی..جون یه حیوون بی گناه در خطر بود که اگه به موقع ترمز نکرده بودم الان........
پریدم وسط حرفش و با حرص گفتم: جون حیوونا از جون ادما براتون با ارزش تره؟..
پوزخند زد..با لحن خاصی تکرار کرد: آدما؟!..
نیم نگاهی به فرهاد انداخت ..
زل زد به جاده و ماشین و روشن کرد..
--به اندازه ی کافی معطل شدیم..
قُد و مغرور و یه دنده..مثل همیشه....
فرهاد اروم رو کرد بهم و گفت: من خوبم دلارام شلوغش نکن بشین بریم..
با نگرانی نگاش کردم..
- مطمئنی خوبی؟..سرت درد نمی کنه؟..
خندید..
-- اره خوبم خیالت راحت..برو بشین..
- قرص نمی خوای؟.. تو کیفم قرص سر درد دارم..بذار برات بیارم..
خواستم برم که دستم و از روی استین گرفت..
-- خوبم عزیزم..
تعجب و تو چشمام دید..اینبار آرتام و نمی دیدم چون کنار در ایستاده بودم..
فرهاد که روش به من بود بهم چشمک زد..فهمیدم از قصد از لفظ عزیزم استفاده کرده تا حرص آرتام و در بیاره، اونم در مقابل کاری که باهاش کرد..
نشستم تو ماشین.. هنوز درو کامل نبسته بودم که پاشو گذاشت رو گاز..
بی بی تا ماشین حرکت کرد رو کرد به آرتام وبا ناله و التماس گفت: پسرم تو رو به عزیزت اروم تر برو..به خدا چیزی نمونده بود سکته کنم..وقتی ماشین اونجوری تکون خورد گفتم خدایی نکرده تصادف کردیم..خدا رو شکر کمربند بسته بودی مادر..حواست و جمع کن..
آرتام هم نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به فرهاد و گفت: از دکتر مملکت بعیده به قوانین احترام نذاره..
فرهاد با اخم نگاش کرد و گفت: اگه از طرز رانندگی شما خبر داشتم حتما کمربند می بستم..اما ظاهرا اشتباه فکر می کردم..
دیدم چطور انگشتای ارتام دور فرمون محکم شد..
هینی که از تو اینه به من نگاه می کرد گفت:اشکال از رانندگی من نیست..وقتی تموم حواستون به گوشی و اس ام اس بازیتون باشه تهشم میشه همین......
و با منظور رو به فرهاد ادامه داد: خود کرده را تدبیر نیست اقای دکتر..
بقیه ی راه تو سکوت طی شد..
ماشین امیر از ما جلوتر بود واسه همین متوجه تاخیر ما نشد..وقتی رسیدیم روستا ارتام ماشینش و جلوی در قبرستون کنار ماشین امیر نگه داشت..
پیاده شدیم که امیر همراه پری اومد جلو و رو به آرتام با نگرانی پرسید: پس چرا دیر رسیدی؟..
و آرتام کوتاه جواب داد: بعد میگم..
پری اومد کنارم و زیر گوشم گفت: قضیه چیه؟!..
تا توی قبرستون همه چیز و به طور خلاصه واسه ش تعریف کردم..
پری_ فرهاد با آرتام دعواش نشد؟..
- نه بابا اون بیچاره اهل دعوا نیست..
با چشم به آرتام اشاره کرد و با لبخند گفت: ولی ارتام تا دلت بخواد ........
نگاش کردم..
- تو از کجا می دونی؟..
بی خیال شونه ش و انداخت بالا..
-- از امیر شنیدم..
کنار قبر عمومحمد ایستادیم .. خم شدم و از کنار قبر یه سنگ کوچیک برداشتم..
نشستم و با سنگ چندتا ضربه به سنگ قبر زدم..شروع کردم زیر لب فاتحه خوندن..
سایه ی یه نفر و بالای سرم حس کردم..آرتام کنارم نشست و سر انگشت اشاره ش و چند بار به سنگ قبر زد و زیر لب فاتحه خوند..
بی بی چادرش و کشیده بود تو صورتش و گریه می کرد..قبرستون مسکوت و گرفته ناخداگاه باعث می شد دنیایی غم تو دلت بشینه..
چشمام و روی هم فشار دادم..چند قطره اشک با لجبازی ِ تمام روی گونه هام نشست..
چشمام و باز کردم..شیشه ی گلاب و از تو کیفم در اوردم..امیر یه قمقمه آب ریخت رو سنگ قبر..
و بعد از اون با گلاب اروم اروم سنگ و شستم..نیمی از شیشه خالی شده بود و داشتم رو سنگ دست می کشیدم که دستی مردونه نشست رو دستم..
به سرعت برق نگاش کردم..آرتام بدون اینکه نگام کنه شیشه ی گلاب و ازم گرفت..نگاهه من روی اون بود و اون با گلاب سنگ قبر و می شست..
چرا اینکارو کرد؟!..اون که با عمومحمد نسبتی نداشت..چرا شیشه ی گلاب و از دستم گرفت؟!..
ایستادم..ناخداگاه به پشت دستم درست همونجایی که دست گرم آرشام لمسش کرده بود دست کشیدم..
گفتم آرشام!!....
حتی تو دلمم می ترسیدم اونو آرشام خطاب کنم..اینکه نتونم جلوی خودم وبگیرم و تو واقعیت هم اسمش و به زبون بیارم..
می خواستم اون و به خودش بیارم..ولی بعضی از کارام دست خودم نبود..
آرتام از جاش بلند شد و کنار من ایستاد..جدی تو صورتم نگاه کرد وگفت: قبر همسرتون کجاست؟!..
برای یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد..با تعجب نگاش کردم..
نگاهه خیره ی فرهاد و بی بی که داشت اشکاش و پاک می کرد و رو خودمون حس کردم..
خدایا چی بهش بگم؟!..
مستاصل به بی بی نگاه کردم..اروم یاعلی گویان از رو زمین بلند شد و چادرش و تکون داد..
بی بی _ می خوای بدونی چکار پسرم؟!..
آرتام رو کرد به بی بی و با همون لحن قبلی جوابش و داد: به نظر شما واسه چی می خوام بی بی؟!..
و تو چشمای من زل زد و ادامه داد: می خوام واسه ش فاتحه بخونم..
دستای سردم و تو هم گره زدم ..صداش بارها تو سرم تکرار شد (می خوام واسه ش فاتحه بخونم..)
نگام و از روش برداشتم اما صداش و کاملا واضح و حتی جدی تر از قبل شنیدم..
-- پس چرا ساکتید؟!..چرا به.........
یه دفعه بی بی گفت: دلارام نمی دونه قبـ........
و انگار که فهمیده باشه نباید ادامه بده ساکت شد..
آرتام نگاهی از روی شک به من و بی بی انداخت..
روبه من گفت: یعنی شما نمی دونید قبرهمسرتون کجاست؟!..
با تندی و حرص خاصی که تو چشمام موج می زد نگاش کردم..دستام و از سر خشم مشت کردم و فشار دادم..
می خواستم بزنم تو صورتش و بگم این نگاهه پر تمسخر واسه چیه؟!..
راه افتادم سمت در قبرستون..فرهاد پشت سرم اومد..کنترلی رو اشکام نداشتم..محکم به صورتم دست کشیدم..لعنتیا..این اشکای لعنتی واسه چیه؟..چرا ضعیفم می کنن؟..چرا لال مونی گرفتم؟..چرا جوابشو ندادم؟..چرا تو صورتش داد نزدم که شوهر من زنده ست و تویی که رو به روم ایستادی؟..
چرا می خواد غرورم و خرد کنه؟..
چـــرا؟!..
قصدم این بود برم سمت دریا..قدمام اروم نبود..تند..پر از حرص..پر از خشم..از این همه بی وفایی و درد......
فرهاد_ دلی اروم تر..
قدمام و اروم کردم..نفس زنون کنارم وایساد..
-- خواهش می کنم ازت نسبت به حرفاش بی تفاوت باش..
- نمی تونم..اون لعنتی چرا داره باهام بازی می کنه؟..از روی رفتارش..از روی نگاهش ..چهره و حتی صداش..به یقین رسیدم که اون خود آرشام ِ ..هر وقت خواستم شک کنم به دلایلش فکر کردم.......
تو صورت فرهاد نگاه کردم و گفتم: مگه گناهه من چی بود فرهاد؟..فقط چون هنوزم عاشقشم باید اینطور مجازات بشم؟..این حقم نیست..به خدا حقم این نیست..
-- اروم باش اشکات و پاک کن مردم دارن نگات می کنن..
دستمالی که جلوم گرفته بود و از دستش گرفتم..
--می دونم خسته شدی اما بازم باید صبر کنی..
- تا کی؟!..
--نمی دونم..
- دیگه بریدم..می ترسم درجا بزنم و نتونم ادامه بدم..
-- تا وقتی عاشقشی می تونی..
از همون فاصله دریا و دیدم..با دیدنش یاد گذشته افتادم..همون روزی که با آرشام اومدیم اینجا و من از مهریه م باهاش حرف زدم..
چه حرفای قشنگی می زد..وقتی کنارش بودم..دستم تو دستش بود..
و اغوش گرمش..
(-- دلارام دقیقا بگو چی می خوای؟..
- چیزی که نشه روش به عنوان مادیات حساب کرد..چون مطمئنم خوشبختی رو با پول نمیشه به دست اورد..چون شاهد چنین زندگی هایی بودم..نمی خوام واسه خوشبختیم پول رو تضمین کنم....با محبت..گذشت..وفاداری و از همه مهمتر....با « عشق » میشه یه زندگی مستحکم رو تضمین کرد..مهر من همینه..
-- به من نگاه کن..تو کی هستی؟!..تو..دلارام تو از من..از این زندگی که خودم با دستای خودم سیاهش کردم چی می خوای؟
- مهرمو.......
-- کدوم مهر؟!
و در حالی که نگاهمون تو هم گره خورده بود نجواکنان گفتم: همون مهری که الان..جلوی خودت به زبون اوردم..مهریه ی حقیقی من همینه..مهریه ای که با دل بسته بشه..مهریه ای که سیاهی قلم نتونه معنی و درخشش رو تو زندگیمون از بین ببره..مهریه ی من همونیه که گفتم..یکبار..اونم برای همیشه..
سرم روی سینه های پهن و عضلانیش بود..
زیر گوشم به زیباترین شکل ممکن زمزمه کرد: مهریه ت پیش منه..می دونم ازم چی می خوای..به اینکه برام خاص و دست نیافتنی بودی وهستی شک نکن چون باورت دارم..به اینکه از نظر من ذاتت به ارومی اسمت ِ شک نداشته باش..سخته..اینکه بخوام بگم..حتی زمزمه کردنش رو هم در توان خودم نمی بینم..
شاید احتیاج دارم که اروم بشم..اینکه تو ارومم کنی..)
بی صدا هق هق می کردم..از شنیدن صدای ماشین با یه لرزش خفیف به خودم اومدم..
انگار خودم و تو اون زمان می دیدیم..هنوز جلوی چشمام بود..
با دستمال اشکام و پاک کردم..فرهاد ساکت و اروم کنارم ایستاده بود..برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم..
امیر و آرتام داشتن لوازم و از ماشین می اوردن بیرون ..
پری اومد طرفم..فرهاد که دید پری داره میاد اینطرف ازم فاصله گرفت و رفت کمک امیر و آرتام..
--دلارام خوبی؟!..
سرم و تکون دادم و به دریا خیره شدم..
-- چرا یه دفعه گذاشتی رفتی؟..باور کن آرتام منظوری نداشت..
اخمام و کشیدم تو هم..
- دیگه حرفشم نزن پری..
ساکت شد..خوب می دونست اینجور مواقع که سگ بشم دوست ندارم کسی به پر و پام بپیچه..
به خودش از همه بیشتر مشکوک بودم و این به حال خرابم دامن می زد..
*****************************
هوا تاریک شده بود..2 تا چادر با فاصله از دریا و منقلی که ماهی ها روی زغال ِداغ در حال کباب شدن بودند و..
هیزمایی که صدای ترق و ترق سوختنشون تو اتیش حس خوبی رو بهم می داد..هوا سرد نبود ..ولی خب هوای شمال کاملا با تهران فرق داشت..
مهناز خانم داشت با موبایلش حرف می زد و لیلی جون و بی بی هم توچادر نشسته بودن..من و پری دور اتیش دستامون و به عقب روی شن وماسه ها تکیه داده بودیم و نگامون به اسمون بود..
و امیر و فرهاد با شوخی و خنده داشتن ماهی ها رو کباب می کردن..اخلاق امیر جدا از ارتام بود..کاملا خوش اخلاق و امروزی..
آرتام توماشین بود و نمی دونم داشت چکار می کرد..
مهناز خانم که مکالمه ش تموم شد با لبخند رو به امیر گفت: بیتا و خاله ت دارن میان اینجا..
امیر با لبخند به مادرش نگاه کرد..
-- اِ چه خوب..باز بوی کباب به دماغ بیتا خورد؟..
مهناز خانم خندید..
نگاهه کنجکاو ما رو که دید گفت: بیتا خواهرزاده م ِ ..با خواهرم شمال زندگی می کنن..با ماشین از ویلاشون تا اینجا 20 دقیقه بیشتر راه نیست..زنگ زده بودم حالشون و بپرسم که وقتی فهمید اومدیم شمال گفت بریم اونجا که من گفتم اونا بیان اینجا..
پری زیر گوشم گفت: من یه بار تو جشن عقدم دیدمش..دختر مهربون و شیطونیه..اون شب مهنازجون خواست نگهشون داره ولی بیتا گفت کلی کار داره باید برگردن..
بی خیال به حرفای پری گوش می دادم..
فرهاد ماهی های کباب شده رو گذاشت تو یه سینی و اومد سمت ما..
صدای ترمز ماشین از پشت ِچادرا باعث شد همه ی نگاه ها به اون سمت کشیده شه..از جامون بلند شدیم..
انگار خودشون بودن..دخترجوونی که تقریبا هم سن و سال من و پری بود و حدس می زدم باید بیتا باشه با لبخند به طرفمون دوید و با شور و حرارت خاصی خاله ش و بغل کرد و بوسید..
-- سلام خاله جون..الهی قربونتون برم دلم واسه تون یه ریزه شده بود..
مهناز خانمم صورتش و بوسید و باهاش احوال پرسی کرد..
مهناز خانم _ جدیدا بی وفا شدی دختر یه زنگم از خاله ی پیرت دریغ می کنی..
--اختیار دارید کی گفته خاله ی خوشگل من پیره؟..
مهناز خانم با لبخند صورت خواهرش و بوسید ..بیتا اومد طرفمون و بازار سلام و علیک گرم شد..
تو صورتش دقیق شدم..چشمای قهوه ای و درشت..مژه های بلند و فر..بینی قلمی و خوش فرمی که خدادادی کوچیک بود..لبای کوچیک و گوشتی..واقعا میشه گفت دختر خوشگلی بود..وصد البته شاد و سرحال..
با لبخند به همه مون دست داد..به من که رسید پری با دست بهم اشاره کرد و گفت: دلارام خواهرم..
بیتا با تعجب به پری نگاه کرد: مگه خواهر داشتی؟!..
پری خندید..
-- دلارام دوستمه ولی از خواهر بهم نزدیک تره..
بیتا با شیطنت ابروش و انداخت بالا و با لبخند گفت: باریکلااااا..که اینطور..
با مادرش هم سلام و احوال پرسی کردیم..
همون موقع آرتام و دیدم که داره میاد طرفمون..
بیتا با دیدن آرتام لبخندش پررنگ تر شد و قبل از اینکه آرتام بهمون برسه اون رفت سمتش..
باهاش دست داد و حالش و پرسید..آرتام هم با خوشرویی جوابش و داد..
درسته لبخند نزد اما همه ی حالتاش دستم بود....
***********************
یه تیکه از گوشت ماهی گذاشتم دهنم..مزه ش عالی بود..ولی حیف که دل و دماغ درست وحسابی نداشتم..
امیر رو به بیتا که با اشتها غذاش و می خورد گفت: فک کنم مادرشوهرت دوستت داره..
بیتا با خنده گفت: کو مادرشوهر؟!..
امیر_ همیشه که واسه مردا صدق نمی کنه که میگن تا سر غذا رسید یعنی مادرزنش دوستش داره..یکیش خود تو دقیقا همیشه وقتی می رسی که غذای مامان حاضره..از همون بچگیتم شکمو بودی..
بیتا_ مگه با دست پخت محشری که خاله داره میشه شکمو نبود؟..
مهناز خانم با محبت نگاش کرد و گفت: نوش جونت دخترم..من که دختر ندارم تو با اولادم چه فرقی داری؟..
بیتا دستش و گذاشت رو سینه ش و با لحن بامزه ای گفت: ما مخلص خاله خانم گلمونم هستیم..
دختر بانمکی بود..اخلاق و رفتارش منو یاد زمانی می ندازه که هنوز با ارشام اشنا نشده بودم..اون موقع همینطور شاد و شیطون بودم..
هیچکی از پس زبونم بر نمی اومد حتی آرشام..اما حالا.....
نفسم و اه مانند از سینه م بیرون دادم که فقط پری و آرتام متوجه شدن..بقیه اون طرف اتیش بودن و ازم فاصله داشتن..
پری اروم کنار گوشم گفت: چرا آه می کشی؟!..
-هوم؟!..
--میگم آه کشیدنت واسه چیه؟!..
- هیچی..شامت و بخور..
-- دلارام مطمئنی خوبی؟..
- پری جان..خواهر گلم ..من خوبم میشه هر 5 دقیقه یه بار هی اینو ازم نپرسی؟..
-- بد ِ نگرانتم؟..
- نگفتم بد ِ گفتم شامت و بخور..
-- خدا امشب و با اخلاق چیزمرغی تو بخیر کنه..
- خیر سرم دارم شام کوفت می کنم ..
خندید ..
-- خیلی خب ببخشید، کوفت کن..
نتونستم جلوی خودم وبگیرم و خندیدم..
سنگینی نگاهه بقیه رو ما بود و من بی توجه به همه شون با ماهی تو بشقابم بازی می کردم..
*************************************
همه دور آتیش نشسته بودیم ..من و پری پیش هم بودیم.. امیر و فرهادم کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن..آرتام با چوب هیزما رو تو اتیش تکون می داد و شعله ورشون می کرد..
بی بی و مهناز جون و مادر بیتا که اسمش بهناز بود تو چادر نشسته بودن..
باد شدیدی می اومد..کم مونده بود شال و از سرم بکنه و با خودش ببره..
با صدای رعد و برق و بعدشم نم نم بارون نگاهه هر 6 نفرمون به سمت اسمون کشیده شد..
فرهاد _ هوا بدجور ریخته بهم..
امیر _ هوای شمال همینه..کم کم راه بیافتیم ممکنه بارون شدیدتر بشه..
یه دفعه بیتا با صدای نسبتا بلندی که پر بود از هیجان گفت: من و مامان تازه رسیدیم همه ش به این امید اومدم که صدای آرتام و بشنوم..
همه ساکت شدن..و بیشتر از همه نگاهه متعجب من بود که رو آرتام میخکوب موند..
امیر خندید و از جاش بلند شد: من برم گیتار و بیارم می دونم تا این اخوی ما یه دهن واسه ت اواز نخونه ول کنش نیستی..
بیتا با شوق خاصی دستاش و زد بهم..امیر رفت سمت ماشینش و از صندوق عقب کیف گیتار و برداشت و برگشت پیشمون..
گیتار و گذاشت کنار آرتام و گفت: اخوی بسم الله..
همه به جمله ی امیر خندیدن جز من..که هنوزم مات و مبهوت داشتم آرتام و نگاه می کردم..
مگه آرتام..نه..این امکان نداره..آرشام بلد نبود گیتار بزنه..چه برسه به اینکه بخواد بخونه..شایدم.....
گیج و منگ داشتم نگاش می کردم که چطور ماهرانه گیتار و توی دستاش گرفته بود و تنظیمش می کرد..
انگشتاش روی سیم های گیتار لغزید و رو به جمع نگاه کرد..
بیتا با ذوق گفت: همون همیشگی..عاشق اونم..
با تردید نگام و به بیتا دوختم..
یعنی قبلا صداش و شنیده؟!..
به ارتام نگاه کردم که بدون چون و چرا درخواست بیتا رو قبول کرد..
تو دلم یه جوری شد..
یه حس بد..
شایدم حسادت..
نمی دونم چی بود ولی..
هیچ خوشم نیومد..
آرتام با تسلط، کاملا ماهرانه انگشتاش و روی سیم های گیتار می کشید ..
خدایا چرا نمی تونم باور کنم؟!..
(آهنگ کعبه ی احساس از محسن یاحقی)
شب پاییزی احساس مثه بارون منم نم نم
می ریزم تو خودم انگار دارم عاشق میشم کم کم
یکم گرمم یکم سردم تو رو حس می کنم هر دم
آهای روزای تکراری دیدین عاشق شدم من هم…
سرش پایین بود که همزمان با خوندن ترانه سرش و بلند کرد و به بیتا زل زد..
مردم و زنده شدم..خدایا.........اصلا انگار اون لحظه هیچ روحی رو تو بدنم حس نمی کردم..
نگو زوده تو دوست داشتن همین حد کافی و بس نیست
می دونم تا ته قصه هنوز چیزی مشخص نیست
قلبم جوری تو سینه می زد که می ترسیدم قفسه ی سینه م و هرآن بشکافه و بزنه بیرون و با هر تپش تموم احساسم و برملا کنه..
بی اراده اشک تو چشمام حلقه بست..
کف دستام عرق کرده بود..محکم تو هم فشارشون دادم..
چرا چهره ت پریشونه چرا تو قلبت آشوبه
برای تو اگه زوده برای من چقد خوبه
مهم نیست آخر قصه همین که دل به تو بستم
شناختم با تو احساسو یه دنیا عاشقت هستم
گوشه ی لبمو گزیدم تا یه وقت گریه م نگیره..یه قطره اشک نشست رو صورتم که سریع سرم و زیر انداختم تا کسی متوجه اون یه قطره اشک نشه..
بیتا با علاقه ی خاصی به آرتام نگاه می کرد ولی اینبار آرتام زل زده بود به اتیش..
حالا هم که سرم و انداخته بودم پایین و چیزی جز دستای سردم نمی دیدم..
دستایی که نیاز به حرارت داشتن تا گرم بشن..
اما هیچ حرارتی جز حرارت نگاهه آرشام نمی تونست منو اروم کنه..
مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
میرم کعبه ی احساس و تو رو از خالق عشق پس می گیرم
مهم نیست آخر قصه همین که دل به تو بستم
شناختم با تو احساسو یه دنیا عاشقت هستم
به اینجای آهنگ که رسید نتونستم طاقت بیارم و نگاش نکنم..دلم بی تابش بود..
ولی همین که چشمم بهش افتاد نگاهمون تو هم گره خورد..دیگه نتونستم کاری کنم..نتونستم نگام و ازش بگیرم..
حالا فقط اونو می دیدم..با تموم بی وفاییاش..
اما.....
این قلب هنوزم اونو می خواد..
خیره شده بود تو چشمام و می خوند..حس می کردم صداش داره می لرزه..شاید این و فقط من دارم حس می کنم..
با همه ی وجود می دیدم که چشماش مقابل نور اتیشی که زیر بارون هرآن امکان داشت خاموش بشه چطور می درخشید..
مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
میرم کعبه ی احساس و تو رو از خالق عشق پس می گیرم
سرشو بلند کرد رو به اسمون ..و انگشتاش و محکم تر روی سیم های گیتار کشید و خوند..
تو رو از خالق عشق پس می گیرم
دستش از حرکت ایستاد..قفسه ی سینه ش با شتاب بالا و پایین می شد..همه واسه ش دست زدن جز من..
ناخداگاه از جام بلند شدم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم و یا حرفی بزنم دویدم سمت صخره ای که با فاصله ی زیاد از ما درست سمت راستمون بود..صدای پری رو شنیدم اما فقط می دویدم..داشتم خفه می شدم..
بارون تند شده بود..
پشت صخره ایستادم و زدم زیر گریه..اومده بودم اینجا تا خودم و خالی کنم..تا گریه کنم و داد بزنم..تا خدا رو صدا کنم..از ته دل ضجه بزنم..
از دلی که پر از درد بود..پر از غم..تا کسی جز خودش صدام و نشنوه..
صدای قدم هایی رو، روی ماسه ها شنیدم..برگشتم و از پشت صخره اونطرف و نگاه کردم..با هق هق و نگاهی تار از اشک..
آرتام بود که به این سمت می اومد..صدای فریاد بلند امیرو شنیدم که صدامون می زد برگردیم..
به محض دیدن آرتام دیوونه شدم به طرف مخالف که هیچی جز سیاهی نبود دویدم..
نمی خواستم نزدیکم باشه..نمی خواستم ....
می خواستم ازش فاصله بگیرم..برخلاف خواسته ی قلبیم می خواستم ازش دور بمونم..
برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم..داشت می دوید و صدام می کرد وایسم..
داد زدم : نیا لعنتی..برگرد..نمی خوام ببینمت..بــــرو..
برگشتم ولی چون تاریک بود نتونستم جلوم و ببینم و پام تو یه چاله گیر کرد و..با جیغ خفیفی افتادم زمین.......
نظرات (۰)