تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


چهره ی نسبتا جذابی داشت..ابروهای پر پشت ِمردونه و چشمای قهوه ای .. پوست گندمی و بینی متناسب که نه زیاد بزرگ بود و نه زیاد کوچیک..یه ته ریش خیلی کمرنگ هم رو صورتش داشت..
ناخداگاه صورتش با اون ته ریش منو یاد آرشام انداخت..
لبمو گزیدم و چشمام و واسه 3 ثانیه بستم و باز کردم..
کف دستام عرق کرده بود..هر بار که یادش میافتادم قلبم بی امان تو سینه م می زد..

طبق رسوم دو طرف حرفاشون و زدن..و از زبون مهناز خانم مادر امیر متوجه شدم که همسرش سالهاست به رحمت خدا رفته..2 تا پسر داره که امیر کوچیکتره..

پیشنهاد کرد که دختر و پسر با هم چند دقیقه ای حرف بزنن..لیلی جون با روی خوش قبول کرد..
پری با لبخند از جاش بلند شد و راه افتاد سمت در..می خواستن برن تو باغ..
امیر با قدمهایی کوتاه ولی محکم از کنارم رد شد..نگاهش و حس کردم ولی سرمو بلند نکردم..

مهناز خانم _ ببخشید دخترم شما دوست صمیمی پری جون هستید درسته؟..
- بله..من و پری سال هاست با هم دوستیم..
--بله از لیلی جون شنیده بودم......و با مکث کوتاهی که انگار واسه زدن حرفش تردید داشت من من کنان گفت: راستیتش چندبار اومد رو زبونم ازت بپرسم عزیزم ولی هر بار به خودم گفتم شاید دارم اشتباه می کنم..
- نه خواهش می کنم بفرمایید..
-- دخترم چهره ت خیلی برام آشناست..انگار که قبلا تو رو یه جا دیدم..یادم نیست کجا اما..نمی دونم به خدا شایدم دارم اشتباه می کنم..

با لبخند کمرنگی سرمو تکون دادم ..چی داشتم که بگم؟..حتما اشتباه می کرد..
به بی بی نگاه کردم..درست کنارم نشسته بود..
لیلی جون با مهناز خانم سرگرم صحبت شدند..
بی بی اروم زیر گوشم گفت: نکنه تو رو می شناسه مادر؟..

زیر لب جوابشو دادم..
- نه بی بی فک نکنم..حتما منو با یکی عوضی گرفته..
-- پسره رو دیدی چطور نگات می کرد؟!..
- چطور؟!..
-- انگار اومده خواستگاری ِ تو..وقتی َ م سرت پایین بود نگاهشو از روت بر نمی داشت..تا جایی که مادرشم فهمید..
با دلخوری ارومتر از قبل گفتم: نکنه پری هم.......
-- نه مادر اون بنده خدا که همه ش سرش و انداخته بود زیر..بچه م از شرم تو صورت پسره نگاه هم نکرد..
- پری و خجالت؟!..
-- خب دیگه عزیزم شب خواستگاری دختر چه بخواد و چه نخواد شرمش میشه..پری هم پیش خودمون ماشاالله سر زبون دار ِ وگرنه جلو مردم دختر سنگین و ارومی ِ ....

سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم..بی بی هم خوب پری رو شناخته بود..
بعد از نیم ساعت برگشتن .. ازچهره ی پری با اون لبخندی که رو لباش داشت می خوندم که جوابش به داماد مثبته..
هر دو با شرم ِ خاصی که تو چشماشون بود به ما نگاه می کردن..

مهناز خانم رو به پری گفت: دخترم دهنمون و شیرین کنیم؟..
نگاهش و به مادرش دوخت..لیلی جون با لبخند سرش و تکون داد..پری با شرم نگاهش و به زمین دوخت و لبخند خواستنی رو لباش نشست..

مهناز خانم هم که فهمیده بود سکوت ِ پری علامت رضایتشه شروع کرد به کِیل کشیدن..
لیلی جون رو به من گفت: دختر گلم تو شیرینی تعارف کن..
از این حرفش تعجب کردم..فکر می کردم رسمه عروس شیرینی تعارف کنه ..نتونستم مخالفت کنم..
ظرف شیرینی و از رو میز برداشتم..جلوی مهناز خانم گرفتم..
-- پیر شی دخترم..ایشاالله که همه ی دختر پسرای جوون خوشبخت بشن..

جلوی بی بی گرفتم وقتی داشت شیرینی بر می داشت نگاش تو صورتم بود..
اروم گفت: دخترم چرا رنگت پریده؟!..خوبی؟!..
لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم ..
- خوبم بی بی نگران نباش..

لیلی جون هم برداشت و ظرف و جلوی پری گرفتم ..
صورتشو بوسیدم و تو گوشش تبریک گفتم اونم ریز جوابمو داد و تشکر کرد..
نوبت به امیر رسید..به صورتش نگاه نکردم ..نگام به ظرف توی دستم بود..
- تبریک میگم..
آروم یه شیرینی از تو ظرف برداشت و زیر لب تشکر کرد..
برگشتم سر جام و ظرف شیرینی رو گذاشتم رو میز..
اون شب همه چیز به خیر و خوشی تموم شد..و قرار شیرینی خورون رو به اتفاق بزرگترای فامیل واسه 2 شب دیگه گذاشتن که همونجا نامزدی رسمیشون هم اعلام بشه..

*****************************
تو مسیر برگشت از شرکت بودیم..هر روز با پری می رفتم و می اومدم..
اون اوایل که سوار اتوبوس می شدم بدجور شاکی می شد تا جایی که لیلی جون و انداخت جلو ..
دوست صمیمیم بود و خیلی خوب می شناختمش..
تا به اون چیزی که می خواد نرسه دست بردار نیست..

- پری..
با حالت گرفته ای برگشت و نگام کرد..
-- هوم؟..
- چته تو امروز؟..همه ش تو خودتی اتفاقی افتاده؟..
نفسش و عمیق بیرون داد و نگاهش و به جاده دوخت..

-- دلی یه چیز میگم ولی مدیونی اگه فک کنی حسودم..فقط یه کم حساسم همین..
- خیلی خب بگو..
-- قول؟..
- پری......
-- خیلی خب میگم..دیروز که مرخصی گرفتم یادته؟..
سرمو تکون دادم .. با یه مکث کوتاه ادامه داد: هیچی دیگه امیر زنگ زده بود به گوشیم که می خوام ببینمت..منم که دل تو دلم نبود یه کم واسه ش ناز کردم که اره کار دارم و الان نمیشه و این حرفا..
ولی شدید اصرار کرد منم قبول کردم..تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم..
فک کردم چی می خواد بگه که این همه اصرار کرد تا باهام حرف بزنه..
با کلی ذوق و شوق پاشدم رفتم پیشش آقا بعد از 10 دقیقه احوال پرسی و این حرفا یه ریز از تو و گذشته ت و ..خلاصه هر چی که به تو مربوط می شد پرسید..

با تعجب نگاهش کردم..
- جدی میگی؟!..
-- اره بابا تو این یه مورد مگه خرم شوخی کنم؟..
- ازش دلیلش و نپرسیدی؟..
-- چرا اتفاقا ولی جواب درست و حسابی که بهم نداد...فقط گفت انگار تو رو می شناسه و واسه همین کنجکاو شده در موردت بدونه..انقدرام دیگه پپه نیستم که نفهمم جواب این سوالا واسه ش چقدر مهم بوده که منو از محل کارم کشونده اونجا..
- تو چیا بهش گفتی؟..
--چیز زیادی نگفتم..پیش خودم گفتم شاید راضی نباشی..
- ممنونم..پری ببخش من.........
-- دلی بی خیال شو تو چه تقصیری داری اخه؟..آره خب دوستش دارم..اونم نسبت بهم بی میل نیست..درسته به زبون نیاورده ولی از تو چشماش می خونم..بچه نیستم که نفهمم چی به چیه..ناراحتیم از اینه که چرا منو کشونده اونجا تا این همه سوال پیچم کنه؟..
- به قول خودت بی خیال..شاید قصد و قرضی نداشته و محض کنجکاوی بوده..اخه مادرشم اون شب می گفت انگار منو یه جایی دیده..
-- جون ِ پری؟!..
- اره بنده خدا اخرشم در شد گفت شاید دارم اشتباه می کنم..لابد امیر واسه همین کنجکاو شده..در هر صورت من که اونا رو نمی شناسم ولی چطور شده که میگن براشون اشنام نمی دونم..
-- پس با این حساب بیخودی داشتم حرص و جوش می خوردم..
- این که کار همیشه ت ِ ..

چپ چپ نگام کرد..با لبخند کمرنگی سرم و چرخوندم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم..
همه ش به این فکر می کردم که چرا امیر در مورد من از پری پرسیده؟!..
دلیل کنجکاویاش چی می تونه باشه؟!..
*************************
شب نامزدی بود..یه دست کت و دامن شکلاتی تیره پوشیده بودم با شال همرنگش که یکی دو درجه تیره تر بود..
کنار بی بی پیش بقیه ی خانما نشسته بودم..بزرگترا صحبتاشون و شروع کردن ..نوبت به تعیین مهریه رسید..
به پیشنهاد خود پری 14 تا سکه و 5 سفر زیارتی به ترتیب به مشهد و کربلا و نجف و سوریه و مکه .. ظاهرا پیشنهادش به مزاج عموها و دایی هاش خوش نیومد..
قصد اونا سنگین تر کردن مهریه بود ولی پری با جدیت تمام گفت که می خواد مهرش همین قدر باشه..
هر دوی اونها خوشحال بودن..پری و امیر واقعا به هم می اومدن..

لیلی جون_ مهناز پس چرا آرتام نیومد؟..ناسلامتی نامزدی برادرش ِ ..
مهناز خانم _ نتونست بیاد..خیلی دوست داشت تو مراسم شرکت کنه ولی خب یه سفر کاری براش پیش اومد مجبور شد بره..ایشاالله واسه عقد امیر جبران می کنه..
لیلی جون_ ایشاالله..راستی این پسر قصد ازدواج نداره؟..دیگه داره دیر میشه ..
مهناز خانم _ والا چی بگم ما که از خدامونه ولی کی جرات داره جلوش اسم زن و ازدواج و بیاره؟..
بی بی _ اِوا این حرفا چیه؟..ازدواج سنت پیغمبره..کار نیک و پسندیده ای ِ ..
مهناز خانم _ منم همین و میگم..ولی خب چه میشه کرد..تا ببینیم خدا چی می خواد..
لیلی جون _ خدا خودش جای حق نشسته ..بالاخره قسمت آرتام هم یه دختر خوب و خانواده دار میشه..
مهناز خانم _ ایشاالله..من که از خدا می خوام..

نگاهمو چرخوندم سمت پری و امیر که کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن..
برق عشق و تو چشمای هر دوشون می دیدم..

آخر شب وقتی همراه بی بی برگشتم خونه بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم..
تا نزدیکای صبح با آرشام حرف زدم..از ارزوهام براش گفتم..از شب عروسی خودمون..از اون شب رویایی تو کلبه ..از حرفامون کنار دریا و غروب افتابی که هر دو شاهدش بودیم..
درسته جسمش و کنارم نداشتم ولی حضورش و هر شب حس می کردم..می دیدم بالا سرم نشسته و با لبخند همیشگیش زل زده بهم..
و من تا زمانی که چشمام گرم خواب بشه خیره میشم تو چشمای جذاب و خواستنیش که واسه م مملو از ارامش ِ ..

و درست زمانی که می خوام چشمام و ببندم زیر لب بهش شب بخیر میگم..
به تنها کسی که قلبم به عشق اون تو سینه می تپید..
کسی که با هر نفس می تونم ببینمش..
آرشام با من بود..تو هر ثانیه از زندگیم..
همیشه و همه جا اونو کنار خودم حس می کردم..

*************************
پری _ دلی این تن بمیره..مرگ من..بابا چی میشه تو َم بیای آخه؟..
پرونده ها رو گذاشتم تو کشوی کنار میزم و درش و بستم..
کم کم داشتم از دستش کلافه می شدم..

- پری گفتم نه یعنی نه نمی فهمم این همه اصرار واسه چیه؟..
-- د ِ آخه من واسه خودت میگم بس که چسبیدی تو اون دخمه داری خُل میشی..
اینا رو با لحن شوخی می گفت ولی من حال و حوصله نداشتم..
نشستم رو صندلی و مثلا با خودکار و کاغذی که رو میزم بود خودم و سرگرم کردم تا بی خیالم شه ..........
دستاشوگذاشت رو میز و صدای ملتمسانه ش تو گوشم پیچید..

-- دلی من تو رو مثل خواهرم می دونم..خودتم اینو می دونی ..وقتی میگم تو َم با ما بیا به این خاطره که دوست دارم خواهرمم کنارم باشه..به خدا اگه نیای دلمو می شکنی..
پوفی کردم و خودکار و انداختم رو کاغذ..
نخیر انگار دست بردار نیست..به هر طریقی می خواد راضیم کنه..

- خانواده ی نامزدت تو و مادرت و دعوت کردن من دیگه واسه چی بیام؟..
-- اولا بی بی هم هست..دوما مهنازجون تاکید کرد تو هم بیای..
- لابد تو بهش گفتی دیگه، ازت بعید نیست..

با همون لبخند شیطونش یه چشمک ریز تحویلم داد و گفت: حــــالا..
- حالا و مرض..می شناسمت خب..آبرو واسه م نذاشتی..
-- من چکار به ابروی تو دارم؟!..خود مهناز جون از خداش بود.. اصلا انگار حرف دلش و زده باشم تا اسمت و اوردم با ذوق قبول کرد..
- حتما بیچاره تو رودروایسی مونده..
-- تو چکار به اونش داری؟..فقط بگو میام و تمام..
- نمیام وسلام..
-- دلی خیلی یه دنده ای ..مرغت در همه حال یه پا داره ..
لبامو جمع کردم..
- برو سر کارت رئیس ببینه اینجایی بد میشه ها..

یه جور خاصی نگام کرد..
پر از گله و ناراحتی..
-- دلی به خداوندی خدا اگه باهام به این مهمونی نیای دیگه نه من نه تو..فکر می کردم انقدری پیشت ارزش دارم که اگه خواسته ای ازت داشتم قبول کنی..

روش و برگردوند و قدم ِ اول و به دوم برنداشته بود که از رو صندلیم بلند شدم و صداش زدم..
پشت به من ایستاد..
- چته پری؟..منظور منو خوب متوجه نشدی وگرنه........
برگشت و نگام کرد..

-- به قرآن هیچ کس بهتر از من درکت نمی کنه..1 روز و2 روز نیست که می شناسمت ولی نمی دونم چرا گاهی اوقات تا این حد نسبت بهم بی اعتماد میشی..
- چرا شلوغش می کنی پری؟..اصلا بحث اعتماد و این حرفا نیست..
-- حرف من همینه دلی یا تا اخر این مراسم کنارم باش و تنهام نذار یا از همین الان میرم رد کارم و دیگه هم دور و برت پیدام نمیشه..
- چرا اصرار می کنی؟.......
-- اصرار نکردم..خواهش کردم..ولی تو قبول نکردی..

طاقت این نگاه و لحن دلخور و پر گلایه رو از جانب بهترین دوستم نداشتم..
پری برای من از خواهرمم عزیزتر بود..کسی که تو روزای تنهاییم کنارم موند و در همه حال پشتمو خالی نکرد..
پس چرا حالا که اون می خواد کنارش باشم وتنهاش نذارم اینطور جوابش و میدم؟!..

-- قبول می کنی دلی؟..
زل زدم تو چشماش..سرمو که به نشونه ی مثبت تکون دادم با ذوق اومد سمتم و از اونور ِ میز خم شد صورتمو بوسید..
با اخم به شوخی پسش زدم ..
-د ِ چه کاریه دختر خودتو کنترل کن..
-- وای نمی دونی چقدر خوشحالم کردی .. توقع نداشتم قبول کنی..یعنی کلا ناامید شده بودم ازت..
- دوستی به درد همین موقع ها می خوره..یه روز تو رفاقت و در حقم تموم کردی حالا هم نوبت منه......
چشماش از خوشحالی برق می زد..
حالش و درک می کردم..منم این روزا رو گذرونده بودم..
درسته پر از تشویش و اضطراب بود اما..
با وجود عشق ترس کمتر حس می شد و در کنارش شاهد هیجانی بودم که برام قابل وصف نبود..
ای کاش بر می گشتم به اون روزا..
هر چند سختی های زیادی رو متحمل شدم..
اما لااقل عشقم و کنار خودم داشتم..

اگه امید و تو زندگیم نداشتم تا الان منم زیر خروارها خاک خوابیده بودم..
اما انتظار و حسی که با وجودش قلبم و گرم می کرد باعث می شد امید و تو جای جای ِ زندگیم حس کنم ..
از این بابت خدا رو شکر می کردم..
*******************************
هر 4 نفر از ماشین پری پیاده شدیم..نگاهمو یه دور کامل اطرافم چرخوندم..
چراغای پایه بلند و سفید کنار یه راهه سنگلاخی وباریک تا جلوی ساختمون ردیف نصب شده بودن و با وجود اونا باغ کاملا زیبا و چشمگیر به نظر می رسید..
و درست روبه روی ما ساختمونی با نمای سفید و پنجره های شکلاتی که زیر نور مستقیم چراغای باغ واقعا می تونستم بگم جلوه ی خاص و منحصر به فردی داشت..

آخر از همه به سمت در ورودی حرکت کردم..مهناز خانم همراه امیر به استقبالمون اومدن ..
بعد از روبوسی و سلام و احوال پرسی با مهناز خانم رو به امیر کاملا سرسنگین فقط سلام کردم که اونم متین و اروم جوابم و داد..
هنوزم وقتی نگاهش بهم می افتاد زیاد از حد رو صورتم خیره می شد..سعی می کردم خودمو بزنم به اون راه و کاملا بی تفاوت باشم..

سبک و تزئین داخل ساختمون کاملا فانتزی و مدرن بود..
همه چیز شیک و جذاب..
یه سالن بزرگ سمت راست که مهناز خانم به اون سمت راهنماییمون کرد..
یه دست مبل و یه دست کامل صندلی که هر دو با رنگ های سفید و دودی ست شده بودن..
پرده های شیک ولی در عین حال ساده، ترکیبی از رنگ های نقره ای وسفید و دودی..
در کل دکور داخلی خونشون به نظرم جالب اومد..
روی مبل کنار پری نشستم که امیر هم اونطرف پری رو یه مبل تک نفره نشست..

2 تا خدمتکار مشغول پذیرایی شدن..نمی دونم چرا ولی حس می کردم مهناز خانم یه جورایی حال و روزش خوب نیست..
مرتب با دستپاچگی جواب لیلی جون و بی بی رو می داد..
امیر هم که کلا ساکت بود..

1 ساعت که گذشت دیدم نمی تونم این فضا رو تحمل کنم..اینجور مواقع که معذب می شدم احساس خفگی بهم دست می داد..
نمی دونم چم شده بود ولی احساس راحتی نمی کردم..

با یه ببخشید از جام بلند شدم و زیر نگاهه سنگین بقیه از سالن زدم بیرون..
یه نفس عمیق کشیدم و کنار ِ یه ستون ایستادم..
بعد از چند لحظه پری همراه امیر اومد و کنارم ایستاد..

پری_ حالت خوب نیست دلی؟..
می دونستم رنگم پریده..
- خوبم نگران نباش..
امیر جلوم ایستاد و اروم گفت: ولی رنگتون پریده..بهتره اینجا بشینید..
و یه صندلی از پشت میز کنار ستون برداشت و گذاشت جلوم ..
با تشکر زیر لبی نشستم و به صورتم دست کشیدم..
احساس گرمای شدیدی می کردم..دوست داشتم برم تو باغ تا هوای تازه بخورم..ولی با وجود امیر واسه بیان کردنش معذب بودم..
هرچی نباشه خونه ی مردمه همینجوری پاشم برم بیرون که نمیشه..

پری - دلی بریم این اطراف یه کم قدم بزنیم، شاید حالتم بهتر شد..
از خدا خواسته قبول کردم..
باز راه برم بهتره تا یه جا بی حرکت بشینم اونم با وجود نگاه های گاه و بی گاهه امیر..

امیر پشت سرمون بود و گه گاه با پری حرف می زد..یه وقتایی حس می کردم پسر خجول و سر به زیری ِ اما به هیچ وجه معنی اون نگاه های خیره ش و درک نمی کردم..

داشتم به تابلوهایی که رو دیوار نصب شده بود نگاه می کردم..اونطرف سالن یه محیط باز بود همراه با یه شومینه ی فانتزی که انگار محض دکور گذاشته بودنش اونجا و بالای شومینه یه تابلوی نسبتا بزرگ نصب شده بود..نمایی از غروب افتاب..
و روی شومینه قاب عکسای کوچیک و بزرگی کنار هم چیده شده بود..
انگار که عکسای خانوادگیشون بود..

پری رو به امیر کرد و با لبخند پرسید: تو هم توی این عکسا هستی؟..
امیر با لبخند سرشو تکون داد و به یکی از عکسا اشاره کرد..
-- اینو وقتی نوجوون بودم انداختم..اینجا هم کم سن وسال تر بودم..

پری به یکی از عکسا اشاره کرد که دو تا پسربچه کنار هم ایستاده بودن و اونی که قدش کمی بلندتر بود دستش و انداخته بود رو شونه ی اون یکی وهر دو با لبخند تو دوربین نگاه می کردن..
پری _ این دو تا کین؟.... و با مکث به امیر نگاه کرد و ادامه داد: یکیشون که خیلی به عکس نوجوونیات شبیهه..
امیر نیم نگاهی به من و پری انداخت و لبخند زد..

-- اونی که کوچیکتر ِ خودمم..اونی هم که دستش و انداخته دور گردنم برادرم آرتامه..این عکس برای ما خیلی عزیزه..مخصوصا برای آرتام ..
پری _ از مهنازجون در مورد برادرت شنیدم..راستی امشب ندیدمش ..

احساس کردم با این حرف ِ پری حالت صورت امیر گرفته شد..
از گوشه ی چشم نگاهه کوتاهی به من انداخت ..
لبخند زد ولی مصلحتی بودنش کاملا مشخص بود..

-- یکی از دوستاش دچار مشکل شده بود باید می رفت..گفت خودش و می رسونه....راستی بریم باغ و هم بهتون نشون بدم مطمئنا خوشتون میاد..
پری با روی باز قبول کرد..من که از اولم قصدم همین بود اروم دنبالشون راه افتادم..
اونا جلو می رفتن و من پشت سرشون ..

ناخواسته داشتم به حرفای امیر فکر می کردم..
وقتی اسم آرتام می اومد خیلی راحت متوجه می شدم که میره تو خودش..
تو حیاط داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری َم با هم حرف می زدن..
دیگه داشت حوصله م سر می رفت..دوست داشتم تنها باشم ..
خواستم بهشون بگم که همون موقع موبایل امیر زنگ خورد..

گوشیش و از تو جیبش در اورد و جواب داد..
-- الو...........
نگاهش و بین من و پری چرخوند و سرش و زیر انداخت و با یه ببخشید ازمون فاصله گرفت..
پشتش به من بود ولی صداشو تا حدی می شنیدم..

-- آرتام هیچ معلوم هست کجایی؟....چی؟!....آخه.....به مامان گفتی؟..اره.......کی کارت تموم میشه؟..می خوای منم بیام؟....باشه..فعلا..........
من و پری تموم مدت مثلا خودمون و سرگرم ِ گلا نشون می دادیم..
دستمو نوازشگرانه روی یکی از گلهای سرخ و خوشبوی تو باغچه کشیدم..
ناخداگاه لبخند زدم..چه حس خوبی بود........

صدای امیر و شنیدم..پشت سرم بود و درست کنار پری....
-- از گلا خوشتون میاد؟..
برگشتم و نگاهش کردم..چشماش تو تاریکی ِ شب و زیر نور کمرنگ چراغا تیره تر به نظر می رسید..

به جای من پری با لبخند جوابش و داد: اوف چه جورم..گلای تو باغچه مون و که دیدی؟....
امیر سرشو تکون داد و پری ادامه داد: تمومش کار دلی ِ .. مامان اول مخالف بود می گفت اذیت میشی ولی کی حریفش می شد؟.....
و به شوخی بهم چشمک زد: خواهر خودمه دیگه..

با لبخند کمرنگی سرم و زیر انداختم..
امیر رو به پری گفت: از چه گلی بیشتر از همه خوشت میاد؟..
پری هم با علاقه ی خاصی اروم گفت: نرگس..
امیر با لبخند سرش و کمی رو به پری خم کرد و آهسته زمزمه کرد: پس از این نظر سلیقه هامون مثل همه .. البته من از یاسم خیلی خوشم میاد..

و به من نگاه کرد .. نگاهش هر چند کوتاه بود ولی با اوردن اسم گل یاس و نگاهی که از روی پری به سمت من کشید باعث تعجبم شد..
منظورش از اون نگاه چی بود؟!..
شایدم منظوری نداشت..
اما..

همون لحظه یه اس ام اس واسه ش اومد..بعد از خوندنش با یه معذرت خواهی ِ کوتاه ازمون فاصله گرفت و به سرعت رفت تو ساختمون..
پری رو به من با تعجب گفت: امیر چش شد یهو؟..
شونه م و انداختم بالا ..
- تو زنشی از من می پرسی؟..
چپ چپ نگام کرد..

خواستم قدم بزنم..پری هم پشت سرم اومد..
پری _ از اینجا خیلی خوشم امده..هر جا رو نگاه می کنی گل و درخته..چی می شد اگه یه بید مجنونم اون سمت که فقط چمنکاری شده داشتن و زیرش یه دست میز و صندلی فر فورژه می ذاشتن وای تابستونا معرکه ست که بشینی اونجا و هندونه بخوری..

- حالا که عروسشون شدی خیلی خوبم تز میدی به امیر بگی سریع واسه ت ردیفش می کنه..
پری_ نه بابا میز و صندلیش جور شه درخت بیدش و از کجا بیاریم؟..
- دغدغه ی تو الان همینه؟..

خندید و خواست جوابمو بده که یه دفعه از حرکت ایستادم..مات و مبهوت رو به رومو نگاه می کردم..
پری_ دلی جن دیدی؟!..دلی با تو َ م......
راه افتادم سمتش..
پری با تردید کنارم اومد..مسیر نگاهم و دنبال کرد..

پری- اولالا اینجا رو باش چقدر گل ..همه هم یاس..
روبه روشون ایستادم..گل های یاسی که مثل پیچک سراسر دیوار باغ رو پوشونده بود..
محشر بودن..
بوی عطر یاس مشامم و نوازش داد..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..
پری_ اینا از مام بیشتر گل یاس دارن..دلی نیگا چه خوشگل رو دیوار پیچ خوردن ..

سر انگشتم و اروم کشیدم روشون..
لمس کردنشونم بهم حس خوبی می داد..یه حس عجیب..عاشقشون بودم..
پری _ بهتره برگردیم زشته این همه وقت زدیم بیرون..

با پری موافق بودم..
ولی نمی دونم چرا نمی تونستم از این گلا دل بکنم..
تا وقتی که از اونجا دور نشدیم همه ش بر می گشتم و نگاهشون می کردم..
هر کی که اینا رو کاشته واقعا تو کارش مهارت داشته..
چقدر دوست داشتم همونجا بمونم..
****************************************
چیزی تا عقد پری و امیر نمونده بود..امروز واسه خرید رفتن که طبق معمول پری کلی اصرار کرد باهاشون برم ولی اینبار دیگه نتونست قانعم کنه..
بهتر بود با هم تنها باشن و منم اگه باهاشون می رفتم تا اخر خرید حس می کردم بینشون فقط یه مزاحمم ..

مثل روزای دیگه که عصرا می نشستم و رو داستانم کار می کردم امروزم مشغول بودم که صدای پری رو از بیرون شنیدم..
عینکم و از رو چشمام برداشتم و اماده شدم تا بدون اجازه در و باز کنه و بیاد تو..
که البته زیادم منتظرم نذاشت ..
در با شتاب باز شد و پری شاد و سرحال اومد تو اتاق..
دستاش پر شده بود از پاکت خرید و بسته های کوچیک و بزرگ..

از پشت میزم بلند شدم و رفتم طرفش..
- چه خبرا؟ خوش گذشت؟..
اومد جلو و صورتمو بوسید..

-- معرکه بود دختر نمی دونی چقدر راه رفتیم دیگه پاساژ و مغازه ای نبود که زیرپا نذاشته باشیم..
خریداش و گذاشت رو تخت و خودشو هم کنارشون پرت کرد ..
-- وای هلاک شدم به خدا..
- چیزی می خوری بیارم؟..
-- نه اتفاقا بی بی هم می خواست برام میوه و شربت بیاره گفتم نمی خورم بیرون با امیر یه چیزی خوردم دیگه اشتها ندارم..

کنارش نشستم و خریداشو مرتب کردم..
یه دفعه صاف نشست و با هیجان ِ خاصی گفت: دلــــی امروز بالاخره دیدمش..
- کیو؟!..
-- داداش ِ امیر و دیگه..امروز اتفاقی تو یکی از پاساژا دیدیمش..
بی تفاوت شونه م وانداختم بالا..
- خوش به حالت..چشم روشنی می خوای؟..
-- اِ مسخره زدی تو ذوقم..
- دیدن برادرشوهرت باعث شده ذوق کنی؟..
-- نه دیوونه این چه حرفیه؟..اخه تا حالا ندیده بودمش واسه همین..وای دلی جا برادری خیلی جذابه..

پاکتا رو کنار هم چیدم پایین تخت ..
-- ول کن اینارو یه دقیقه به من گوش کن..
- گوشم با تو ِ..
--د ِ نیست دیگه، از کی تا حالا دارم حرف می زنم حواست و دادی به خریدای من..
- بدکاری ِ برات مرتبشون کردم؟..خودت که شلخته ای یکی مثل من باید جمع و جورشون کنه..
-- خب حالا بی خیال این حرفا داشتم از آرتام برات می گفتم.......
- آرتام به من چه؟!..
-- دلی همت کردی امروز بزنی تو حال ِ منا....آهان تا یادم نرفته اینو بگم قراره سفره ی عقدم و تو تزئین کنی..

با تعجب نگاهش کردم..
- چی میگی تو؟!..حالت خوبه؟!..
-- به مرحمت شما..
- مسخره هیچ می فهمی چی میگی؟!..به لیلی جون گفتی؟!..
-- آره بابا همه می دونن..مشکلش چیه؟..

مشکلش این بود که همه می گفتن من یه زن بیوه م..
حضورم تو اینجورمراسم ها شگون نداره..
یه مشت باورهای غلط که هر کی رسیده به خورد یکی دیگه داده و همه قبولش داشتن..

پری منظورمو از تو نگاهم فهمید..
چیز جدیدی نبود شده وِرد ِ زبون ِ این و اون..
هیچ وقت قبول نکردم که یه بیوه م..ولی حرف مردم یه چیز دیگه ست..
پری خواهرم بود..اون برام با بقیه فرق داشت..

دستمو گرفت و دوستانه تو دستش به ارومی فشرد..
-- دلی بس کن اصل کاری من و مامانمیم که دوست داریم تو اینکارو بکنی..باور کن روزی نیست که مامان تو خونه اسمتو نیاره و نگه که چقدر دوست داره....
و با خنده ادامه داد: می دونی که مامی ِ من زن روشنفکری ِ به همین اسونی خرافات روش تاثیر نمیذاره..

سرمو زیر انداختم..نمی دونم چرا ولی تو چشمام اشک نشسته بود..جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم..
و تا حدی موفق هم شدم..

پری _ قبول می کنی؟..به خاطر من....
- ولی..پری مردم که.............
-- به مردم چکار داری؟..عروس منم که میگم فقط تو....
-پس امیر چی؟..مادرشوهرت....
-- اونا هم در جریانن نگران نباش مهنازجون که از خداش ِ ..تو این مدت ِ کم بدجور خودت و تو دلش جا کردی....حالا قبوله؟..

سکوت کردم..
-- نکنه باید زیر لفظی بدم؟..
با لبخند سرمو بلند کردم..
--آهان حالا شد..پس خودت و اماده کن هر چی ایده ی خوشگل و شیک داری رو کن که می خوام واسه ابجیت سنگ ِ تموم بذاری..
تو گلوم بغض نشسته بود می ترسیدم حرف بزنم و بترکه..
از پری ممنون بودم که اینهمه بهم توجه می کنه..
همینطور از لیلی جون که تموم مدت مادرانه بهم محبت کرد..
بی بی که شده بود همه کسم..مادرم..پدرم..سنگ صبورم..
چه شبهایی که سرم و رو زانوهاش نذاشتم و زیر سایه ی دستای پر مهرش اشک نریختم..
دلداریم می داد..
بهم می گفت صبور باشم..

با دلی پر از غصه پری رو بغل کردم و سر روی شونه ش گذاشتم..
هق هقم و تو آغوش مهربونش سر دادم و بغضمو خالی کردم..
پر بودم..پر از غم..پر از حسرت..پر از حس تلخ و عذاب اور تنهایی..
پری اروم پشتم و نوازش کرد ..
چقدر به این سکوت بینمون نیاز داشتم..

 *************************
مهناز خانم_ دخترم هر چی که لازم داری رو لیست کن بده آرتام برات تهیه کنه..
با لبخندی از روی خجالت سرمو زیر انداختم..
- شرمنده م نمی خواستم مزاحمتون بشم ولی پری خیلی اصرار کرد..نتونستم حریفش بشم..

با لبخند دستمو گرفت..سرمو بلند کردم و نرم تو چشماش خیره شدم..
-- دیگه این حرف و نزن دخترم..مزاحم چیه تو هم برای ما عزیزی..پری خیلی دوستت داره مثل خواهرش می مونی .. بارها خودش گفته پس دیگه این حرف و نزن که ناراحت میشم..
و به اتاقی که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت: این اتاق فکر می کنم واسه عقد مناسب باشه..هم بزرگه و هم اینکه جا واسه مهمونا هست..نظر تو چیه دخترم؟..

نگاهی اجمالی دور تا دور اتاق انداختم..
- به نظر منم مناسبه..هر طور خودتون صلاح بدونید..
--پیر شی عزیزم پس تا تو لیست و اماده می کنی برم ببینم این پسر باز کجا غیبش زده..

از اتاق که بیرون رفت من موندم و کاغذ و قلمی که تو دستام اماده نگه داشته بودم تا لوازمی که احتیاج بود و روش بنویسم..
تا حالا از این کارا نکرده بودم واسه همین از تو بعضی سایتا یه سری اطلاعات گرفته بودم..
چند متر تور نقره ای و طلایی..
ساتن سفید و شکلاتی..
بادکنک های سفید و نقره ای..
و چندتا چیز دیگه که باید با سفره و وسایلش ست می کردم..
امیدوار بودم که بتونم از پسش بر بیام ..

لیست که کامل شد از اتاق رفتم بیرون..دنبال مهنازخانم می گشتم ولی توسالن پیداش نکردم..
رو به یکی از خدمه ها سراغش و گرفتم که گفت رفته تو باغ.....

تو درگاه رخ به رخ شدیم..
- وای ببخشید..داشتم دنبالتون می گشتم تا لیست و بهتون بدم..
-- تو باغ بودم دخترم آرتام تو ماشینه عجله داره، بده تا نرفته ببرم بدم بهش..

کاغذ و دادم دستش اونم با لبخند از در رفت بیرون..
برگشتم تو اتاق و به کمک یکی از خدمه ها مشغول جا به جایی اسباب و اثاثیه های تو اتاق شدیم..
تقریبا 1ساعت و نیم گذشته بود..
خدمتکار از اتاق رفت بیرون درم پشت سرش نبست..
حسابی مشغول بودم .. دستم به تابلوهای رو دیوار بند بود که داشتم یکی یکی برشون می داشتم تا جاشون بادکنک و تور بزنم..

با پشت دست عرق روی پیشونیم و پاک کرد..حسابی خسته شده بودم..
مهنازخانم هر چند دقیقه یک بار بهم سر می زد و بنده خدا همه جوره ازم پذیرایی می کرد..
زن خونگرم و ارومی بود..

دست به کمر داشتم اطرافم و نگاه می کردم که توی همون لحظه یه چیزی و رو خودم حس کردم..مثل..سنگینی یک نگاه..
برام عجیب بود..کسی که تو اتاق نیست..
سرمو چرخوندم سمت در..اما اونجام کسی نبود..
ضربان قلبم و عادی حس نمی کردم....
یهو چم شد؟!..
نفس حبس شده م و عمیق بیرون دادم و راه افتادم سمت در..

تا خواستم سرم و ببرم بیرون خدمتکار عین جن جلوم ظاهر شد..
با ترس جیغ خفیفی کشیدم و پریدم عقب..
اون بنده خدام بدتر از من رنگش پریده بود..

-- بـ..ببخشید خانم نمی دونستم اینجا وایسادین..
- اشکال نداره تو رو هم ترسوندم..
به صورتش دست کشید..
نگام به پاکتای توی دستش افتاد..

- اینا چیه؟..
--آهان اینا رو آقا دادن گفتند بدمشون به شما..اتفاقا تا پشت درم اومدن ولی نمی دونم چی شد یه دفعه برگشتن دادن دست من..
- باشه ممنون..
-- خانم باشم یا برم؟..
- نه نصب کردنشون کاری نداره..فقط بادکنکا رو باید باد کنیم که اینکارو میذارم آخر سر ..
--پس من برم به خانم کمک کنم..

بعد از رفتنش چرخیدم سمت اتاق و یه نفس عمیق کشیدم..وای خدا هنوزم قلبم تندتند می زنه..
پاکتا رو یکی یکی خالی کردم کف اتاق..
همه رو گرفته بود..با دیدن ساتن سفید و شکلاتی ناخداگاه رو لبام لبخند نشست ..
روشون دست کشیدم..نرم ولطیف بود..

تو دلم برای عزیزترین دوستم ارزوی خوشبختی کردم..
خدایا عشق رو تو هر ثانیه از زندگیشون ..و مهربونی و محبتو تو دلای عاشقشون حفظ کن ..
لوازم و کنارهم گذاشتم ..

یه پاکت کوچیک بینشون بود..توشو نگاه کردم و با لبخند سرش و کج کردم ..
دو تا قلب اکلیلی قرمز و خوشگل افتاد تو دستم..
زیر نور لوستر می درخشیدند..
خواستم پاکت و بذارم کنار ولی..ناخداگاه به بینیم نزدیک کردم..
بوی خوبی می داد..
با تعجب قلبا رو بو کردم..
خدایا..
بوی عطر..
بوی..
بوی یاس..

چند بار پشت سر هم بو کشیدم..
نه اشتباه نمی کنم..
هیچ کدوم از لوازم این بو رو نمی داد..فقط همین دوتا قلب قرمز و درخشان..

حس می کردم سر انگشتام سر شده..
چرا دستام می لرزید؟!..
قلبم دیوانه وار تو سینه م می تپید..
چرا فقط این دوتا قلب باید بوی عطر بده؟..اونم عطر یاس..

شتابزده از جام بلند شدم و رفتم سمت در..
رو به یکی از خدمه ها که تو دستش چندتا ملحفه ی تا شده داشت پرسیدم: ببخشید.. اقا آرتام کجا هستند؟..
-- نمی دونم خانم شاید تو باغ باشن..

زیر لب ازش تشکر کردم و رفتم سمت در..
به همون خدمتکاری بر خوردم که تو جا به جایی اثاثیه کمکم کرد..
با دیدنم لبخند زد..

-- به چیزی نیاز دارید خانم؟..
- نه نه..فقط..
-- فقط چی خانم؟..هر چی می خواین بگید براتون میارم..
-آرتام..یعنی اقا آرتام کجاست؟..باهاشون یه کار فوری داشتم..

با تعجب نگام کرد..
-- آقا همین الان از ویلا رفتن بیرون..
- کجا؟....
تعجبش با این سوال بیشتر شد..
- منظورم اینه که کجا رفتن؟..آخه کارم خیلی مهمه..
-- نمی دونم خانم..ایشون هیچ وقت برای انجام کاری به کسی توضیح نمیدن..من که یه خدمتکار ساده م خانم..

باناامیدی نفسم و فوت کردم بیرون وسرمو تکون دادم..
- باشه ..بازم ممنون..
--خواهش می کنم..

از کنارم رد شد ولی مرتب بر می گشت و نگام می کرد..
لابد فکر کرده خل شدم دارم اینجوری دنبال رئیسش می گردم..
دست خودم نبود..یه حسی داشتم..
بعد از 5 سال برای اولین بار بود که قلبم اینطور خودشو محکم به سینه م می کوبید..
باید یه دلیلی داشته باشه..

به قلبای توی دستم نگاه کردم..
دومرتبه بوشون کردم..
این بوی ِ آشنا ..
همراه با یه حس ِ آشنا..
خدایا .....................

******************************
مهمونای درجه 1 عروس و داماد تو اتاق نشسته بودن..
داماد همراه عاقد بیرون بود..

کلاه شنل پری رو مرتب کردم و آهسته زیر گوشش تبریک گفتم..
خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت..لبه ی کلاهش و یه کم بالا داد و نگام کرد..

اروم گفت: کجا میری؟..
آهسته تر ازخودش جوابش و دادم: میرم بیرون..الان عاقد میاد..
-- خب بیاد چکار به عاقد داری همینجا باش..
-پری زشته ول کن دستمو..
-- چی چی رو زشته می خوام خواهرم تو مراسم عقد کنارم باشه این کجاش زشته؟..

لیلی جون _ چی شده دلارام جون؟..
- از پری بپرسید دستمو گرفته میگه تو اتاق عقد بمون..
-- خب دخترم بمون مگه چی میشه؟..
- لیلی جون شما دیگه چرا؟!..یه نگاه به مهمونا بندازید می بینید چطور دارن نگام می کنن..من اینجا نباشم بهتره..حرف و سخنشم کمتره..

پری_ لازم نکرده..هر کی هر چی می خواد بگه بهت گفتم که واسه م مهم نیست..
- پری الان وقت لجبازی نیست..بمونم اذیت میشم طاقت این نگاه ها رو ندارم بذار برم بیرون..

لحنم رنگ التماس به خودش گرفته بود..
لیلی جون متوجهه حال خرابم شد..

لیلی جون_ پری بذار خودش تصمیم بگیره..
پری_ چی میگی مامان؟..مگه ما واسه مردم داریم زندگی می کنیم؟..اگه دلی بره بیرون یعنی مهر تایید زده رو تموم باورهای غلطشون..غیر از اینه؟..

- من حرفاشون و قبول ندارم این چه حرفیه پری؟..فقط خودمو می شناسم می دونم بمونم زیر این همه نگاهه خیره و سنگین بالاخره طاقتمو از دست میدم و اشکم درمیاد..تو اینو می خوای؟..

تو سکوت فقط نگام کرد..
لیلی جون _ دخترم عاقد بیرون منتظره خانما دارن حاضر میشن حاج آقا بیاد تو..پری کلاهت و درست کن زشته مادر..

با لبخند تو چشمای خوشگلش نگاه کردم که برق اشک به وضوح درش دیده می شد..
کلاهش ومرتب کردم و زیر گوشش اروم گفتم: برات بهترینا رو ارزو می کنم خواهرم..لیاقت خوشبختی رو داری به پاس تموم خوبی هایی که در حقم کردی هر چی تو زندگیت از خدا می خوای بهت بده..ازت ممنونم پری..

با بغض اب دهنم و قورت دادم..
سنگین تر شد..
لبمو گزیدم و از بین مهمونا رد شدم..
به محض اینکه پام به بیرون ازاتاق رسید دویدم سمت باغ..
بیرون خلوت بود..

وقتی داشتم می اومدم بیرون صدای بی بی رو شنیدم ولی بی توجه فقط قدمامو تندتر بر می داشتم..
رفتم همون سمتی که اون شب با امیر و پری ایستاده بودیم و گلا رو تماشا می کردیم..
کنار باغچه دامن لباسم و جمع کردم و نشستم..

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم شکست..
مهمونا تو ویلا دست می زدن و سوت می کشیدن..هلهله و شادی سر داده بودن ..
و من با دلی پر از غم هنوزم تو تنهایی هام اسیر بودم..
خدایا صبرم و بیشتر کن..
خدایا یه راه چاره نشونم بده..

کجا دنبالش بگردم؟..
توی این مدت چه کارایی که برای پیدا کردنش نکردم..
خودش قبل از رفتن بهم گفت کارای فروش اموالش و سپرده دست وکیلش و حتی سهام کارخونه ش و هم فروخته به شرکاش..
با وجود این اتفاقات نه خونه ای بود تا به امید اینکه اونجا باشه برم پیشش و نه کسی رو می شناختم که سراغش و ازش بگیرم..
تمومش خلاصه می شد به یه قبرستون قدیمی تو یکی از روستاهای شمال و یه سنگ قبر که اسم آرشام تهرانی روش حک شده بود..
و من حتی یکبار نرفتم تا ببینمش..

حتی یک بار حس نکردم که ارشام ِ من اونجا زیر خروارها خاک مدفون شده ..
اگه هنوز نفسم میاد و میره به خاطر اینه که مرگش و باور نکردم....
می دونم ارشام ِ من نمرده..
آرشام اهل نامردی نبود..
ادمی نبود که به راحتی بزنه زیر قولش..

آرشام با تموم مردایی که به عمرم دیده بودم و می شناختم فرق داشت..اون یه ادم معمولی نبود..
همه چیزش خاص بود..
غرورش ستودنی بود..
حتی وقتی بهم ابراز عشق کرد بازم نذاشت ذره ای از غرورش کم بشه..
چنین ادمی لایق خاک نیست..

خدایا جهنم و دارم به چشم می بینم..
هرروز..
هر شب..
خدایا بهم امید دادی..با اینکه 2 بار خواب دیدم آرشام ترکم کرده ولی بازم رفتنش وقبول نکردم..

کجا رو داشتم که دنبالش بگردم؟..
همیشه سرگردونم..هنوزم هستم..
هیچ وقت تو آرامش روزم و به شب نرسوندم..
تا اومدم مزه ی شیرین خوشبختی رو بچشم تلخی روزگار بهم فهموند عمر ِ لحظات خوش خیلی خیلی کوتاهه..
من قدرش و ندونستم..گذاشتم بره..
باهاش خداحافظی کردم..

دلم می گفت جلوشو بگیر نذار بره..
اینبار عقلمم بهم نهیب زد تا به ندای قلبم گوش کنم ولی نکردم..آرشام سرسخت تر از این حرفا بود..

به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا نشستم و دارم با خدا درد و دل می کنم..
از رو زمین بلند شدم و دامن لباسم و تکون دادم..یه شال حریر خاکستری انداخته بودم رو سرم که همرنگ لباسم بود..
بی حوصله مرتبش کردم....

تو همون حالت که داشتم اشکامو پاک می کردم یاد گل های یاسی افتادم که اون شب با پری پیداشون کردیم ..

قدمامو به همون سمت برداشتم..از داخل صدای موزیک می اومد ..
فارغ از دنیای اطراف فقط دوست داشتم برم همونجایی که اون شب حاضر نبودم هیچ جوری ازش دل بکنم..

هنوز چند قدم بهشون فاصله داشتم که با دیدن یک نفر سر جام ایستادم..مردی که پشت به من رو به گلای یاس نشسته بود ..
خواستم بگردم اما..
نمی دونم چرا پاهام به جای اینکه پس بره پیش می رفت..
یه قدم دیگه بهش نزدیک تر شدم..از صدای پاهام متوجهه حضورم شد..
آهسته از جاش بلند شد..
هنوز پشتش به من بود..

دقیق نگاهش کردم..
قامت بلند و کشیده..

کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت..
بوی عطر گل ها مشامم رو نوازش داد..

- ببخشید انگار مزاحمتون شدم..
نباید اینو می گفتم..باید راهم و می کشیدم و از اونجا دور می شدم..
نمی دونم چرا توانایی هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم..
حرکات و رفتارم دست خودم نبود..
انگار بی اراده شده بودم..

دستم و رو شالم گذاشتم..رو همون قسمتی که قلبم دیوانه وار می زد..چه واضح حسش می کردم..
دست راستش مشت شد..محکم فشارش داد و بازش کرد..
ناخداگاه بهش نزدیک شدم..پشت سرش ایستادم..
حتی برای یه لحظه هم بر نگشت ..

خواستم بی تفاوت باشم..با حسی که بهم دست داده بود مقابله کردم و از کنارش رد شدم..
جلوی گل ها ایستادم و با سر انگشت لمسشون کردم..
لبخند کمرنگی نشست رو لبام..

تو حال خودم بودم..انگار چهره ی جذاب آرشام و همراه با همون نگاهه مغرور توی تک تک گلبرگ های این گل ها می دیدم..

زیر لب زمزمه می کردم..
نمی دونم صدام تا چه حد بلند بود..
حواسم به اطرافم نبود..انگار تو باغ خونه ی پری شون ایستادم و به گلای یاسشون نگاه می کنم..

گلایی که با دستای خودم پرورششون دادم....
با مهر و محبت قطرت اب رو اروم به تن لطیف و شکننده شون می پاشیدم..
هیچ وقت نذاشتم ریشه شون خشک بشه..
هر کدوم از اونها همراه با حس انتظار من رشد کرده بودند..
زمزمه کردم:
در لابه لای ابرهای تیره بود
رویای آمدن دوباره ی تو
آن شبی که آسمان گریست...........

اشک تو چشمام نشسته بود..حال وهوای چشمام بارونی بود..خدایا چقدر دلم از غم پر ِ ..

آن شبی که قطره های اشک من
به روی برگ های یاسمن چکید

صدام می لرزید..بغض داشتم..صورتم با قطرات پی در پی اشک خیس شد..

یاسمن شکست
ابر تا صبح نالید
آسمان غروب کرد

اشک هایم خشک شد
چشم هایم کور شد
زندگی سراب شد

یاد روزهایی افتادم که توی هر لحظه ش هزار بار مرگ و به چشم می دیدم..
بدون اون..نفس کشیدن چقدر برام سخت و بی معنا شده بود..

روزها گذشت
یاسمن جوان شد
زندگی شاداب شد
چشم های خسته ام ولی..
به راه جاده های انتظار
تا ابد ماندگار شد
رویای آمدن دوباره ی تو
مونس روزهای همیشه تار شد

چونه م از بغض می لرزید ..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
دوست داشتم داد بزنم و بغضمو یه جوری خالی کنم..
سر تا پام می لرزید..انگشتای سردمو آروم و با ظرافت روی گلبرگای لطیفشون کشیدم..

آسِمان دگر سیاه نیست
یاسمن آرام خوابید
ابرکم کم ناپدید شد
رویای آمدن دوباره ی تو
انتظار همیشه جاودان دل ها شد

داشتم دق می کردم..خدایا جدایی چقدر سخته..تنهایی تا چه حد درداوره..
مرگ تو یک لحظه اتفاق میافته.. و من روزی هزار بار از درد دوریش دارم جون میدم..

صدای قدم هایی رو از پشت سر شنیدم..تو همون حالت برگشتم..
صورتم خیس از اشک بود..

رو به روم ایستاد..نگاه خروشان و بی قرارم رو تو چشماش دوختم..
دست راستم روی گل های یاس مونده بود..
تنم یخ بست..
گلا تو دستم مشت شد..

کم کم داشتم توانم و از دست می دادم..
همه جا سکوت بود..هیچ صدایی رو نمی شنیدم..
حتی صدای ..
صدای ..

لباش تکون می خورد..انگار داشت صدام می کرد..
دستاش نشست رو بازوهام..داره لمسم می کنه..
دیگه سرد نیست..

با نگرانی نگام می کرد..
دهنش باز و بسته می شد ولی من چیزی نمی شنیدم..فقط نگاهش می کردم..

خواستم لبخند بزنم..
نتونستم..
خواستم دستم و به سمتش دراز کنم و بگم وَهمی یا حقیقت؟!..
اما نتونستم..
خواستم خودمو از دیوار جدا کنم و نزدیکش بشم..
ولی بازم نتونستم..

فقط حس کردم چشمام داره اروم اروم بسته میشه..هیچ حسی تو پاهام نداشتم..
زانوهام تا شد..
قبل از اینکه زمین بخورم دو تا دست قوی و مردونه نگهم داشت..
اما چشمام بسته شد..
هیچ صدایی نمی شنیدم و حالا..
دنیا رو هم پیش ِ چشمام تو سیاهی ِ محض می دیدم..
*********************************
سردی قطرات اب و روی صورتم حس کردم..
نا نداشتم لای چشمامو باز کنم..

-- داره بهوش میاد ..
-- اطرافش و خلوت کنید بذارید نفس بکشه بنده خدا..

اروم چشمامو باز کردم..نور مستقیم خورد تو چشمام..
دومرتبه بستمشون..

--چراغا رو خاموش کنید..بذارید نور اباژور روشن باشه..
دیگه از اون نور خبری نبود..لای چشمامو باز کردم..گیج و منگ نگاهمو اطرافم چرخوندم..

پری کنارم نشسته بود و امیر هم بالا سرم ایستاده بود..
لیلی جون و مهناز خانم با نگرانی پایین تخت ایستاده بودن..
نگام به بی بی افتاد که پایین تخت نشسته بود و دستم و دستش داشت..
چشماش سرخ و متورم بود..انگار که گریه کرده..
به سرم دست کشیدم..

پری _ دلی حالت خوبه؟..
-خوبم..
-- پــــوف دختر نصف عمرمون کردی..خداروشکر فک کردم دستی دستی از دست رفتی..
لیلی جون_ اِ دختر زبونت و گاز بگیر..

سعی کردم به یاد بیارم که چی شد از حال رفتم..
هر لحظه با یاداوری اتفاقاتی که توی باغ افتاد چشمام گشادتر از حد معمول می شد..

بی هوا نشستم..
پری که کنارم بود با ترس تو جاش پرید..امیر دستش و گرفت..
پری _ چته تو سکته م دادی؟!..
- کوش؟!کجاست؟!....
پری_ چی کجاست؟!..
رو به بی بی تند تند گفتم: بی بی خودم دیدمش..به ارواح خاک مادرم دیدمش..توی باغ کنار گلای یاس..بی بی دیدی گفتم اون زنده ست؟..بی بی..........

دستای بی بی رو فشار دادم و رو به امیر با هق هق گفتم:نمی تونید انکارش کنید..من تو باغ شما آرشام و دیدم..حتما جزو مهموناتون بوده..الان کجاست؟..

امیر گرفته و ناراحت نگاهش و به مادرش دوخت..
بعد از اون رو به من اروم گفت: دارید اشتباه می کنید اونی که شما دیدید برادر من آرتامه..

با حالت عصبی دستم و مشت کردم و جوابش و دادم: من اشتباه نمی کنم..من اون نگاه و می شناسم توی این 5 سال باهاش زندگی کردم..اون مردی که جلوم ایستاده بود ارشام بود..شوهر من.. چرا حرفم و باور نمی کنید؟..

-- امیر درست میگه.........
همه ی نگاه ها چرخید سمت در..با دیدنش حیرت زده دهنم باز موند..کم مونده بود قلبم از حرکت بایسته..
خودش بود..
آرشام..

جلو اومد و کنار امیر ایستاد..تازه پی به شباهت بارزشون اونم از نظر چهره بردم..
باورم نمی شد..

اخم داشت..مثل همیشه نگاهش مغرور بود و....سرد..اما چرا؟!..
حس می کردم با نگاهش غریبه م ..
ولی نه..
خودش بود..من مطمئنم.............

زل زد تو چشمام و جدی و مصمم گفت: اسم من آرتامه..آرتام سمایی............
چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون....
باورش برام سخته ..چرا انکار می کرد؟..
هنوز اون نگاهه نگران ....و در عین حال گرم و آشنا جلوی چشمامه..

وقتی داشتم میافتادم منو گرفت..دستاش گرم بود..
نگاهش به من..
نه خدایا غریبه نبود..
پس چرا حالا............

تا به خودم بیام دیدم از اتاق رفته بیرون .. امیر هم پشت سرش رفت و در و بست..
با بسته شدن در تنم لرزید وچشمامو رو هم گذاشتم..
جوشش اشک رو از لا به لای مژه های بلندم حس کردم..
و در کسری از ثانیه صورتم خیس شد..

چشمامو باز کردم..همه رفته بودن بیرون جز پری و بی بی...........
پری سرش و انداخته بود پایین ..
بی بی ، بیصدا گریه می کرد..
- بی بی اون آرشام ِ نه آرتام..تو که ارشام ودیده بودی بی بی..مگه میشه 2 نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟!..بی بی دارم دق می کنم..تو رو خدا تو بهم بگو که اینا تمومش یه کابوس ِ..

بی بی هق هق کنان سرش و گذاشت لب تخت..
پری در حالی که با پشت دست اشکاش و پاک می کرد از اتاق زد بیرون........

دستم و گذاشتم رو سر بی بی..خودمم داشتم گریه می کردم..
- بی بی این اشکا واسه چیه؟..
سرش و بلند کرد ..دستم و تو دستش گرفت وبا هق هق خفه ای گفت: آروم باش دخترم.....

- چطور اروم باشم بی بی؟چطور؟..چرا آرشام با من اینکارو می کنه؟..نمی بینه توی این همه سال چطور از داغ دوریش شکستم و نابود شدم؟..گناهه من چیه بی بی؟..اون آرشام ِ ..حاضرم قسم بخورم که خودشه..

زل زدم تو چشمای غمگین و خیس از اشکش ..
- بی بی تو که حرفش و باور نمی کنی ؟..
سکوت کرد..
بلندتر گفتم: بی بی چرا ساکتی گفتم حرفش و که باور نکردی؟....

سرم و تو دست گرفتم و با گریه نالیدم: حتما یه چیزی شده..اون منو یادش نمیاد..آره من مطمئنم وگرنه با نگاهش تا این حد غریبه نبودم..
-- همه چیز و به زمان بسپر مادر اروم باش..

خودمو تکون می دادم و تو همون حال اشک می ریختم..
- چی میگی بی بی؟..دیگه چقدر صبر کنم؟..5 سال از عمرم و دادم تا یه روز بتونم تو چشماش زل بزنم و همه ی غم هام و فراموش کنم..ولی حالا که پیداش کردم میگه با من غریبه ست..دیگه کشش ندارم بی بی..به خدا طاقتم تموم شده..

نشست کنارم و سرمو تو بغلش گرفت..
تو همون حالت که نوازشم می کرد اروم اروم زیر گوشم زمزمه کرد: بازم صبوری کن دخترم..می دونم داری چی می کشی..کاری از دستم بر نمیاد مادر..فقط از خدا خیر و خوشبختیت و می خوام عزیز دلم..بالاخره یه روز پاداش سالهایی که به انتظار نشستی رو می بینی..اون روز خیلی دور نیست گلکم توکل کن به خدا...........

دیگه چکار باید می کردم؟..
تموم این مدت نگاه های بد و سنگین مردم و رو خودم دیدم و دم نزدم..
گفتن بیوه ای گفتم شوهرم زنده ست..
گفتن دیوونه شدی گفتم ادم عاشق دیوونه ست..
گفتن انتظار چی رو می کشی؟ گفتم کسی که نفسم به نفسش بسته ست....
گفتن اون هیچ وقت نمیاد گفتم قلبم هیچ وقت بهم دورغ نمیگه..

و حالا اومده و داره جسم و روحم و ازم می گیره..جسمی که به امید اون زنده ست و حالا....
غریبانه زل می زنه تو چشمام و میگه من اونی که تو فکر می کنی نیستم..
ولی من مطمئنم..
مطمئنم که اون.. آرشام ِ نه آرتام....
*******************************
پری_ دلی یه لحظه امون بده تا برات توضیح بدم..
- چیو می خوای توضیح بدی؟..من تو رو مثل خواهرم می دونستم..تو دوستم بودی..چرا پری؟چرا ازم پنهون کردی؟..تو که اون روز گفتی دیدیش پس چرا بهم نگفتی برادر امیر، آرشام ِ؟..

با بغض نشست رو تختم و پشت سر هم گفت: چون نیست..اون آرشام نیست دلی چرا حرفم و باور نمی کنی؟..
بلندتر از حد معمول سرش داد زدم: اون آرشام ِ ..هیچ کس به اندازه ی من اونو نمی شناسه..چطور میشه که دو نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟..

-- منم اینو نمی دونم ولی دیدی که امیر عکس بچگیاشون و نشونمون داد..خودشم که داره میگه اسمش آرتامه..هیچ تصادفی هم نکرده که بگیم حافظه ش و از دست داده..مادرش مهناز ِ و امیرم برادرش ِ همه هم به اسم آرتام سمایی می شناسنش دیگه چی رو باید ازت پنهون کنم؟..

- خیلی خب مگه نمیگی اون آرشام نیست؟..پس چرا اون روز بهم نگفتی که انقدر بهش شبیه ِ ؟..اینو چرا ازم مخفی کردی؟..

-- چی باید می گفتم؟..می گفتم برادر شوهرم کپی ِ شوهرت ِ ؟کسی که سالهاست داری انتظارش و می کشی؟..دلی به خدا قسم هرکاری که کردم فقط به خاطر خودت بوده چون دوستت دارم..
با درموندگی نشستم کنارش و سرمو تو دست گرفتم..
- خسته م..خیلی خسته...حس می کنم رسیدم ته خط..بریدم پری دیگه نمی تونم ادامه بدم..

دستش و گذاشت پشتم..
-- اینو نگو تو زن قوی هستی..از همون اول بهت گفتم باور کن که دیگه ارشام رفته و هیچ وقتم بر نمی گرده..می دونم سخته..جدایی و تنهایی ادم و از پا در میاره..اما محض رضای خدا یه کمم به فکر خودت باش..تا کی می خوای تو رویا و خیال زندگی کنی؟..به خودت بیا دلارام........

شونه هام از زور هق هق می لرزید..
- نمی تونم..
--چرا می تونی..فقط نمی خوای..تو داری به خودت تلقین می کنی که یه روز آرشام بر می گرده در صورتی که نمی خوای حقیقت و قبول کنی..حقیقت همینه که با چشمات شاهدش هستی..

از جام بلند شدم..با پشت دست اشکامو پاک کردم..
- بس کن پری تمومش کن..بذار تنها باشم..
نفسش و عمیق بیرون داد و از رو تخت بلند شد..
-- باشه می دونم الان واقعا نیاز داری که تنها باشی و فکر کنی..ولی دلارام مطمئن باش ما هیچ وقت بدت و نمی خوایم..

آهسته از اتاق بیرون رفت ..
خسته و افسرده خودم و پرت کردم رو تخت و از ته دل زار زدم..
باید چکار می کردم؟..
من می دونم اون مرد آرشام ِ ولی هیچ کس حرفم و باور نمی کنه..
بی بی که در مقابلم فقط سکوت می کرد..
پری با اطمینان می گفت که اون آرتام ِ ..
و تو نگاهه امیر و مادرش یه غم عجیبی می دیدم که برام گنگ بود..

ولی من بهشون ثابت می کنم..به تک تکشون می فهمونم که 5 سال از عمرم و بیهوده تباه نکردم..
پاداش صبوریم و از خدا گرفتم فقط باید ثابتش کنم..
دیگه نمی تونم اینطوری زندگی کنم..نباید از خودم ضعف نشون بدم..
وجود گل های یاس توی باغ..و مردی که اون شب اونجا دیدم..خود آرشام بود با همون نگاهه آشنا..
اون دو تا قلب قرمز اکلیلی ..
اینکه آرتام مرتب خودش و ازم پنهون می کرد......

هیچ کدوم از اینا نمی تونه اتفاقی باشه..
من آرشام و می شناسم..
برای شروع همین کافی بود..
********************************
پری _ دیگه که از دستم عصبانی نیستی؟..
- خودت چی فکر می کنی؟..
-- اِِِِِ دختر کوتاه بیا دیگه..گفتم که.......
- قانع نشدم..
-- خب چکار باید می کردم؟..دلی برات قسم خوردم که همه ش به خاطر خودت بود..می دونستم بهت بگم بهم می ریزی و میگی آرتام همون آرشامه..نمی خواستم تو اون وضع ببینمت..

- هنوزم همین و میگم..
پوفی کرد و سرشو تکون داد که یعنی نخیر انگار حرف حساب تو گوشت نمیره.....
واقعا هم نمی رفت..چون حرفش از روی حساب نبود..
یه جای کار می لنگید..
اینکه کجا و واسه چی؟..بالاخره می فهمم..

تو مسیر خونه بودیم که پری پیچید تو کوچه..کمی جلوتر درست زیر درخت جلوی در خونه مردی شیک پوش و قد بلند وایساده بود..
صورتش و با وجود عینک آفتابی خوش فرمی که به چشماش داشت درست ندیدم..
پری _ اون کیه جلو در؟..
- نمی دونم ولی یه جورایی به نظرم اشناست..

جلوی خونه نگه داشت.. هر دو پیاده شدیم..
مرد با شنیدن صدای ماشین برگشت ..عینک آفتابیش رو با کمی تامل از روی صورتش برداشت..
حیرت زده با دهانی باز از تعجب نگاهش کردم.....
فرهاد!!!!.........

لای در ماشین وایساده بودم اروم بستمش و یه قدم رفتم سمتش..
با لبخند به طرفم اومد..
با همون چهره ی جذاب و لبخند دلنشین همیشگیش تو چشمام زل زده بود..
- باورم نمیشه..فرهاد ..خودتی؟!..
-- بعد از گذشت 5 سال چطور موندم؟..فکر می کردم دیگه منو نمی شناسی..

متوجه لحن دلخورش شدم و لبخندی که حالا کمرنگ شده بود..
به خودم اومدم..با دستپاچگی لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم ..
برگشتم سمت پری..اونم از دیدن فرهاد تعجب کرده بود..
نگاهش که به من افتاد خیلی جدی گفت: دلی من ماشین ومی برم تو.......

سرم و تکون دادم..پری سوار ماشین شد و رفت تو ویلا........
- بریم تو اینجا که خوب نیست..
نیم نگاهی به ویلا انداخت و گفت: اینجا زندگی می کنی؟..
-- اره..مستاجریم........
با تعجب تکرار کرد: مستاجرید؟!..با کی؟!..
- حالا بریم تو........ و با دست به در که باز بود اشاره کردم..
راه افتاد سمت در منم پشت سرش اروم حرکت کردم........

بی بی هم با دیدن فرهاد تعجب کرده بود..
حقم داشت.. فرهاد بدجور غافلگیرمون کرد..
نشسته بودم رو به روش و بی بی هم داشت با میوه و چایی ازش پذیرایی می کرد..
نگاهه فرهاد تموم مدت روم سنگینی می کرد..
اصلا تغییر نکرده بود..هنوزم همون فرهاد سابق بود فقط چند تار از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..

فرهاد_ می دونم از دیدنم حسابی تعجب کردید..خودمم باورم نمیشه..وقتی دوستم بهم زنگ زد و گفت دختری که سالهاست داری دنبالش می گردی رو تو مراسم عقد دوست خانمش دیده باورم نشد..خندیدم و گفتم حتما داری اشتباه می کنی ولی اون مطمئن بود که تو رو دیده..عکست و قبلا تو خونه م دیده بود واسه همین شک نداشت که اون دختر تو هستی..به کمک خانمش ادرست و پیدا کردم..........
با لبخند سرش و زیر انداخت ..با سوئیچ ماشینش ور می رفت..
بعد از چند لحظه سرش و بلند کرد ..
نگاهش به من گرفته بود..

-- وقتی رفتم ایتالیا تموم مدت فکرم اینجا بود..چند باری به گوشیت زنگ زدم ولی جوابم و ندادی..سرم اونجا حسابی شلوغ بود..درگیر درس و کار شده بودم..ولی هیچ وقت از یادت غافل نشدم..
تو بی خبری ازت داشتم می سوختم و روی کارم تمرکز نداشتم..واسه اینکه خیالم راحت بشه کارام و کردم تا واسه یکی دو روز بیام بهت سر بزنم و برگردم..
ولی وقتی اومدم دیدم دیگه شمال نیستید..از همسایه ها سراغتون و گرفتم اما کسی ازتون خبر نداشت..رفتم خونه ی آرشام ولی اونجا رو خیلی وقته پیش فروخته بودن..ادرس کارخونه ش و بلد بودم به اونجا هم سر زدم ولی گفتن ............

سکوت کرد با تردید تو چشمام نگاه کرد..
با لحن اروم تری ادامه داد: گفتن قبل از مرگش سهامش و فروخته .. از شنیدن خبر مرگش شوکه شده بودم ..به هرکجا که می دونستم سر زدم..حتی با بدبختی ادرس وکیل آرشام و پیدا کردم و از اونم سراغت و گرفتم بازم فایده نداشت ..
از یه طرف تو رو پیدا نمی کردم و از طرفی باید بر می گشتم ..
توی این مدت هر وقت که فرصت می کردم می اومدم ایران ..هنوزم امید داشتم که پیدات می کنم..
1 ساله برگشتم الان تو یکی از بیمارستانای مجهز و پیشرفته مشغول به کارم ........
با لبخند در حالی که نگاهش برق خاصی داشت گفت:ادرست و که گرفتم سریع حرکت کردم..هنوزم باور نمی کنم که پیدات کردم..باید از دوستم ممنون باشم........

سکوت سنگینی فضای خونه رو پر کرده بود..
بی بی تک سرفه ای کرد و از جاش بلند شد..رو به فرهاد با مهربونی ذاتیش گفت: من برم واسه شام یه چیزی حاضر کنم..
فرهاد متین و متواضع جوابش رو داد: نه بی بی کار دارم باید برم..
-- کارو بعدم میشه انجام داد پسرم بعد از مدت ها اومدی نمیذارم شام نخورده از پیشمون بری..

بی بی که رفت تو اشپزخونه فرهاد نگام کرد و با لبخند گفت: بی بی هنوزم همونطور مهربون و دست و دلباز ِ ..اصلا عوض نشده ..
با لبخند سرمو تکون دادم..
- خیلی دوستش دارم همه کسم الان بی بی ِ ..عمومحمد و هم مثل پدرم دوست داشتم..خداییش هیچ وقت باهام مثل یه غریبه رفتار نکرد..من و آرشام و مثل بچه های خودشون دوست داشتن.......

لبخندش کمرنگ شد و اروم گفت: واقعا متاسفم دلارام..وقتی خبر کشته شدنش و شنیدم تا چند روز تو شوک بودم..
بازم همون بغض همیشگی .. با این حال صدام گرفته بود..
- اما آرشام زنده ست..
-- چی ؟!..یعنی چی زنده ست؟!..

فرهاد باید همه چیز و می دونست..
خدا می دونه که چقدر از دیدنش خوشحال بودم اما نمی تونستم حقیقت و هم بهش نگم..
برای همین همه ی اتفاقات و به طور خلاصه واسه ش تعریف کردم..

تموم مدت مات حرفام شده بود ..
بدون مکث پرسید: پس چرا به من چیزی نگفتی؟..
- همه چیز یه دفعه ای شد..وقتی داشتی می رفتی خواستم بگم ولی پیش خودم فکرکردم با گفتنش در حقت ظلم می کنم واسه همین سکوت کردم..
-- چی داری میگی دلارام ؟..تو الان..تو زن آرشام بودی؟..پس چرا این همه مدت خودت و مخفی کردی؟..
- باید چکار می کردم؟..عمومحمد و بی بی خواستن برن مشهد اونم به خاطر من وقتی هم برگشتیم که واسه خاکسپاری عمومحمد اومدیم شمال..بعدشم که گفتم چطور شد اومدیم تهران..

-- چرا نرفتی پیش وکیل ارشام؟..با وجود اینکه همسر قانونیش بودی همه ی اموال و داراییش به تو می رسید پس چرا..............
تند و جدی پریدم وسط حرفش و گفتم: فرهاد تو رو خدا ادامه نده .. من هیچ وقت به ثروت آرشام چشم نداشتم که بعد از مرگش بخوام دنبالش و بگیرم ..آرشام تو قلبم زنده بود..زندگی ما خلاصه شد تو چند روز و با وجود ترس و دلهره ای که داشتیم برامون بهترین روزا رو رقم زد..اما عمر این خوشبختی طولانی نبود..حالا دیگه همه چیز فرق کرده............

-- پس تو فکر می کنی آرتام همون ارشامه درسته؟..
- فکر نمی کنم مطمئنم.....
-- اما اون خودش و بهت آرتام معرفی کرده اینو که انکار نمی کنی؟..........
- فعلا نمی خوام راجع بهش فکر کنم..
-- ولی اگه اون آرشام باشه این یعنی هنوز شوهرته ..و داره به دروغ خودش و یه فرد دیگه معرفی می کنه..
- آخه چرا باید اینکارو بکنه؟..
-- حتما واسه ش یه دلیل محکم داره..اما امکانشم هست که درست بگه....
- نمی دونم فرهاد خودمم گیجم..نمی تونم درست تصمیم بگیرم..5 سال انتظار کشیدم که با چشمای خودم ببینم برگشته ولی حالا که اومده می بینم فرسنگ ها از هم فاصله داریم..حضورش برام مثل یه سراب ِ ..

-- دلارام می دونم الان چه حالی داری..ولی اگه یه درصد هم احتمال بدیم اون مرد آرتام باشه چی؟..اونوقت می خوای چکار کنی؟..
سکوت کردم..
نه این امکان نداره..
اگه....
نه دلارام همه ی شواهد نشون میده که اون مرد آرشامه..
ولی بازم..
اگه احتمالش باشه که............

فرهاد که دید حسابی با افکار بهم ریزم درگیرم چیزی نگفت و گذاشت تو خودم باشم..

اون شب بی بی زرشک پلو با مرغ درست کرده بود..دست پختش حرف نداشت..
فرهاد از خاطراتش تو ایتالیا برامون تعریف می کرد و بعضی از خاطراتش به قدری بامزه بود که نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم و نخندم..
طی این مدت این اولین شبی بود که تو ارامش سپری کردم..

به شوخی رو بهش گفتم: راستی نگفتی تونستی یک از اون دختر خارجیای خوشگل و مو بور و تور کنی یا نه؟..
همونطور که با یه تیکه از مرغ تو بشقابش بازی می کرد لبخند زد و گفت: من با دخترای خارجی میونه ی خوبی ندارم..اما یه دختر ایرانی اونجا هم دانشگاهیم بود که........
با لبخند تکرار کردم:کــه.......خب خب بقیه ش..
سرش و بلند کرد ..برق شیطنت و تو چشماش دیدم..
-- خانم و با شخصیت بود ولی خب از نظر سنی با هم مشکل داشتیم..
- ازت خیلی کوچیکتر بود؟!..

می دیدم چطور داره جلوی خودش و می گیره که حتی لبخندم نزنه..
-- نه من ازش خیلی کوچیکتر بودم..
یه دفعه بی بی با تعجب گفت: اوا خدا مرگم بده .. مگه چند سالش بود؟..
لحن و نگاهه بی بی جوری بود که نه فرهاد تونست جلوی خودش و بگیره نه من..
فرهاد همونطور که می خندید گفت: دور از جون بی بی .. بنده خدا سنی نداشت همه ش 45 سالش بود..
بی بی لبش و گزید و اروم زد تو صورتش..خنده ی من و فرهاد بلند تر شد..
از بس خندیده بودم صورتم سرخ شده بود..

- اون وقت تو جدی جدی عاشقش شده بودی؟..
-- نه بابا تو هم باور کردی؟..داشتم شوخی می کردم.....
مثل قدیما با اخم ساختگی زدم به بازوش و گفتم: ازار داری؟........

هر دو متوجه شدیم..
لبخند رو لبای فرهاد ثابت باقی موند ولی من دیگه نمی خندیدم..
با شرم خاصی نیم نگاهی به بی بی انداختم که تموم حواسش به من بود ..
نگاهم و انداختم رو بشقابم ..جو حسابی سنگین شده بود..

دیگه اون دختر 22 ساله ی شیطون نبودم که هر کاری رو از روی جوونی و شیطنت انجام بدم..
فرهاد هم نسبت به اون موقع ها پخته تر و مردونه تر شده بود..

بی بی خواست یه جوری این سکوت سنگینی که بینمون افتاده بود و از بین ببره رو به فرهاد گفت: راستی پسرم الان کجا زندگی می کنی؟..
فرهاد با مکث کوتاهی جوابش و داد..
- سعادت آباد..تا اینجا نیم ساعت راهه..

بعد از شام فرهاد شماره م و گرفت و قبل از خداحافظی گفت که فرداشب میاد دنبالم تا با هم شام بریم بیرون..
من من کنان خواستم درخواستش و رد کنم یا حتی یه جوری از زیرش در برم اما اونم فرهاد بود..
وقتی به چیزی پیله کنه دیگه ول کن نیست..

هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که سر و کله ی پری پیدا شد..
بعد از اینکه ظرفا رو کمک بی بی شستم رفتم تو اتاقم تا رو رمانم کار کنم که پری هم پشت سرم اومد..
به قیافه ش که عین علامت سوال شده بود خندیدم و خونسرد نشستم پشت میزم.......
پری _ من دارم از فضولی می ترکم تو می خندی؟..
- اتفاقا منم به همین می خندم..قشنگ ترکیدگیت مشخصه..
-- یالا زود باش بگو فرهاد اینجا چکار می کرد؟..
- اتفاقی پیدام کرده بود..ظاهرا شوهر یکی از دوستات منو تو مراسم عقدت دیده از قضا با فرهاد دوست بوده و ........دیگه بقیه ش هم که معلومه..

-- اون وقت واسه چی اومده اینجا؟......
- وا پری حالت خوبه؟..فرهاد تنها فامیل منه..اینو که می دونی.......
لباشو کج کرد و ادامو در اورد: همچین میگه تنها فامیلمه انگار کی هست حالا..
- یکی از بهترین پزشکای این شهره که تو ایتالیا تخصصش و گرفته..از نظر تیپ و قیافه هم که بیسته حالا به نظرت واسه خودش کسی نیست؟..
-- چی شد؟! چی شد؟!..نکنه داری بهش فکر می کنی؟..

یه کم نگاهش کردم..مشکوک می زد........
- پری......
-- هوم؟..اونجوری نگام نکنا..من پسر نیستم اینجوری بخوای خرم کنی..لامصب با اون چشاش ادم و مسخ می کنه..

خنده م گرفته بود..اما لحنم جدی بود..
- ببینم تو که دیگه به فرهاد فکر نمی کنی؟..پری راستشو بگیا....
خیره شد تو صورتم و یه دفعه بلند زد زیر خنده.....

-- دختر خل شدیا..من چی میگم تو چی میگی..
- پری جدی پرسیدم ازت..
-- دیوونه من عاشق امیرم..اون الان شوهرمه..بهت گفتم که دیگه حتی به فرهاد فکرم نمی کنم...تمومش یه حس زود گذر بود همین..

سکوتم و که دید گفت: حس می کنم فرهاد بی دلیل نیومده اینجا..هنوزم دوستت داره درسته؟..
شونه م و بالا انداختم..
--در هر صورت من که بهش گفتم قبلا با آرشام ازدواج کردم..درضمن از مرگ آرشام با خبر بود..

چشمای پری قد توپ پینگ پنگ گرد شد ..
- دلـــی..چی گفتی تو؟؟!!..
- چی گفتم؟..
-- گفتی آرشام مر..یعنی الان..آرشام......
- اِ درست بگو ببینم چی میگی؟..
-- یعنی تو واقعا قبول کردی که آرشام.......

خونسرد جوابش و دادم: مگه تو نگفتی اون مرد آرتامه نه آرشام؟..خب دیگه حرفی نمی مونه.....
تند تند با استرس خاصی گفت: دلی دلی من که باورم نمیشه..دلی جون من بگو که داری شوخی می کنی..آخه..چرا اینجوری می کنی؟..
--چجوری؟..5 سال از عمرم و هدر دادم تا بیاد و تموم عشق و علاقه م و زیر پاهاش له کنه و اخرشم باهام غریبه بشه؟...........
پوزخند زدم: نه ..دیگه نمی خوام مثل یه احمق زندگی کنم..کسی که از غرورش گذشت و گذاشت پشت سرش هزار جور حرف بزنن تهشم عَنگ دیوونگی بهش چسبوندن حالا باید به اینجا برسه؟..
من دیگه با اون مرد کاری ندارم..حالا می خواد آرتام باشه یا هر کس دیگه..مهم اینه که اون آرشام ِ من نیست..دارم باور می کنم که برای همیشه اونو از دست دادم..

صورت پری از اشک خیس شده بود..با صدایی که از بغض می لرزید گفت: دلی تو رو خدا..دلی یه کم بیشتر فکر کن..می دونم وقتی اینجوری حرف می زنی می خوای با زندگی و اینده ت بازی کنی....

همونطورکه دست نوشته هام و مرتب می کردم گفتم: نگران نباش..تازه فهمیدم باید چطور زندگی کنم..آرشام توی قلبم زنده ست..همونطور که خودش خواست..

اومد جلو ودستشو گذاشت رو شونه م..
انگشتام می لرزید..خودکار و تو دست م فشار دادم..
پری _ دلی خواهش می کنم ..........

عصبی دستش و از رو شونه م پس زدم و بلند شدم..
رو بهش بلند گفتم: مگه این تو نبودی که هر روز و هر شب تو گوشم می خوندی تا به زندگیم برگردم و دیگه به آرشام فکر نکنم؟..خب حالا که دارم زندگیم و از نو می سازم چرا می خوای جلوم و بگیری؟..من ارشام و هیچ وقت فراموش نمی کنم ولی دیگه نمی خوام با یه مشت افکار پوچ و بی ارزش زندگیم وخراب کنم..دیگه بسمه..این چند سال به اندازه ی کافی عذاب کشیدم..حق دارم نفس بکشم..حق دارم مال خودم باشم..منم ادمم.........

پری سرشو با ناباوری به طرفین تکون داد..زیر لب زمزمه کرد: نکن دلی..نکن.......
اشک تو چشمام حلقه بست..به زور جلوی خودم ومی گرفتم که اشکام سرازیر نشن..
پری هق هق کنان از اتاق بیرون رفت و من ناتوان افتادم رو تخت..
رو تختی رو تو مشتم گرفتم و سرم و با حرص رو بالشت کوبیدم ........
گریه م بلند بود ولی صدامو تو بالشت خفه می کردم ..

گرمای دستی و رو سرم حس کردم..گریه کنان نگاهش کردم..
بی بی بود که با غم نگام می کرد..بغلش کردم..سر رو شونه ش گذاشتم و زار زدم..
نوازشم کرد..با صداش ارومم کرد..
ولی حس می کردم قلبم داره تو سینه م اتیش می گیره..
از درون داشتم نابود می شدم..
تصمیم خودمو گرفته بودم..دیگه نمی تونستم اروم یه گوشه بنشینم و فقط یه تماشاچی باشم..
ساده بودم..
گذاشتم همه باهام بازی کنن..
ولی دیگه تموم شد..
حالا می دونم باید چکار کنم..

زهرا ‌‌‌‌ ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۳۱ ۰ ۰ ۴۹۷۶ رمان گناهکار

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی