«آرشام»
شایان در حالی که بازوی دلارام رو گرفته بود رو به من کرد ..
-- دیگه بسه..می دونم نمی تونی ازش دل بکنی ولی حالا نوبتی هم باشه نوبت کسیه که قراره مالکش بشه..فکرشو نکن پسر فعلا راه افتادی خیلی کارا باهات دارم..شکستن این طلسم اولین قدم بود که تونستی از پسش بر بیای..
دستشو دور شونه ی دلارام حلقه کرد..دست ازادامو مشت کردم..
ادامه داد: دلارام مثل یه تیکه جواهره..ارزشش بیشتر از ایناست..حالا که می تونه مردی مثل آرشام رو از پا در بیاره پس با من هم اغوش بشه چه کارایی می تونه بکنه؟..بالاخره به دستت اوردم عزیزم..دور به نزدیک رسید..به همین اسونی..
شایان قد بلند و چهارشونه ..جثه ی ظریف و شکننده ی دلارام در مقابلش همچون عروسک بود..
می دیدم که تو شوکه..دهانش باز مونده و حرفی نمی زد..شایان دلارامو از من جدا کرد..
نای تقلا کردن نداشت..پای رفتن هم نداشت..دستم پیش رفت تا دستشو بگیرم ولی بین راه قبل از اینکه شایان متوجه بشه دستمو پس کشیدم..
نمی تونستم شاهد باشم..شاهد جدا شدنش..شایان فهمیده بود من دلارامو می خوام..فهمیده بود به تنها دختری که بی میل نیستم دلارامه..
همون لحظه ی اول که حرفشو پیش کشید تا تهشو خوندم..
برای اینکه به خودش و من ثابت کنه که چیزی بین من و دلارام هست حاضره هر کاری بکنه..هر کاری که حس ل*ذ*ت*ش*و جاودانه کنه..
نمی تونستم اینکارو بکنم..نمی تونستم جون دلارام رو به خطر بندازم..اگه نمی بوسیدمش..اگه مطابق میل شایان پیش نمی رفتم از یه راه دیگه وارد می شد..
برای امتحان کردن من هرکاری می کرد..حتی خیلی راحت می تونست با جون دلارام بازی کنه..و من اینو نمی خواستم..
اینکه ببوسمش..اینکه دختری رو تو اغوشم بگیرم که نسبت بهش بی میل نیستم..دختری که سراپا احساس بود..
فراتر از اونچه که فکرشو می کردم می تونست جونش رو از خطر و بدتر از اون شایان دور کنه..
واسه اینکه دلارام طبیعی رفتار کنه بهش گفتم شایان شک کرده و برای اینکه به شکش دامن نزنیم باید هرکار که می خواد رو انجام بدیم..
اگر حقیقت رو می فهمید نمی تونست اینطور دقیق بازی کنه..حتم داشتم در اونصورت شایان بازی خطرناک تری رو با هر دوی ما شروع می کرد..
هنوز بهش نیاز داشتم..برای بیچاره کردنش هر کاری می کنم..نمیذارم تلاشمون به هدر بره..سر بزنگاه موچشو رو می کنم..زمان زیادی نمی خواد..ولی..
عملیش می کنم..
پشتمو به شایان کردم..نمی خواستم ببینم و شاهد نگاهه ملتمسانه ی دلارام باشم..با صدای شایان مردد برگشتم..بیرون از استخر سعی داشت جلوی تقلاهای دلارام رو بگیره..
--چرا وایسادی نگاه می کنی؟..بیا بیرون نگهش دار..
بدون اینکه فرصت رو از دست بدم از استخر بیرون رفتم..دستای دلارام رو گرفتم که سعی داشت تو صورت شایان چنگ بندازه..
باز هم باید نقش بازی می کردم..خسته کننده ست..امیدوار بودم هر چه زودتر این بازی مسخره تموم بشه..
- چرا به محافظا خبر نمیدی؟..
نگام کرد..چند لحظه چیزی نگفت..شک داشت..با چیزهایی که تو استخر از من و دلارام دیده بود حق داشت اینطور نگاه کنه..ولی منو هم نباید دست کم می گرفت..
-- امشب شبه منه..شب من و دلارام..هیچ کس نباید تو بزمه ما شرکت کنه..ولی تو فرق می کنی....ببرش بالا تو اتاقم..
نگاهش کردم..می خواستم از چشماش بخونم که قصدش چیه..ولی انگار امشب تو یه حاله دیگه ست..
به طرف رختکن رفت..
--ببرش منم الان دوش می گیرم میام..به دخترا بسپر اماده ش کنن..خودشون می دونن باید چکار کنن..
سوت زنان از زور سرمستی با قدم هایی پیوسته از کنار ما رد شد..وقت رو از دست ندادم..برگشتم و با دیدن لبخند به روی لبان دلارام اخم کردم..لبخند اروم اروم از روی لب های صورتی و دلنشینش محو شد..
دستشو کشیدم..
--راه بیافت..مگه نشنیدی چی گفت؟..
مات ومبهوت دنبالم کشیده شد..
-آرشام..
-- خفه شو..
با صدای فریادم ساکت شد..بدون هیچ حرفی حرکت کرد..برنگشتم نگاش کنم..تموم راه فقط نگام به رو به رو بود..بی هدف..بدون اینکه حتی بفهمم دارم کجا میرم..
همه چیز از روی عادت بود..راه رفتنم..قدم برداشتنم به سمت اتاق شایان..
بارها وبارها این مسیر رو طی کردم ولی حالا با نفرت دارم قدم بر می دارم..از روی حرص و عصبانیت..
دوست داشتم همین امشب این ویلا رو با تموم دم و دستگاه بفرستم هوا..به اتیش بکشم..دنیای غرق در کثافته شایان رو به جهنم تبدیل کنم..
یک شبه به دست من همه چیزشو از دست میده..قسم می خورم..
در اتاق و باز کردم..این اتاق شخصیش بود..گوشه ی اتاق دوربین نصب بود..می دونستم تموم حرکاته ما رو ضبط می کنه..
پرتش کردم تو اتاق..چند قدم عقب رفت..تازه به صورتش نگاه کردم..یه چیزی رو تو وجودم حس کردم..یه چیز خاص..یه چیزی که ترغیبم می کرد فاصله ی بینمون رو با یک قدم طی کنم وصورت خیس از اشکش رو به سینه م فشار بدم..
دستامو مشت کردم..انگشتامو به کف دستم فشار دادم..فرصتی نبود..
دلارام لب باز کرد تا چیزی بگه که بهش امون ندادم..زدم تخت سینه ش و محکم پرتش کردم رو تخت..
حیرت زده فقط منو نگاه کرد..حتی صدای هق هقشو نمی شنیدم..فقط سکوت بود..و بعد از چند ثانیه..زمزمه های ریزی که از دهانش خارج می شد..داشت اسممو صدا می زد..
روش خیمه زدم..دکمه های بلوز حریرش رو بسته بود..دستمو تو یقه ش بردم و کشیدم..دکمه ها هر کدوم یک طرف پرت شد..
ترسو تو نگاهش دیدم..هیچی نمی گفت..
چرا داد نمی زد؟..
چرا کمک نمی خواست؟..
چرا جلوی خودشو می گرفت؟..
چی نمی ذاشت تقلا کنه؟..
با دیدن چشماش طاقت نیاوردم و فاصله ی بینمون رو برداشتم..تو اغوشم بود..زیر گوشش نجوا کردم..خیلی اروم..فقط خودش می شنید که دارم چی میگم..
-- چرا داد نمی زنی لعنتی؟..کمک بخواه..جیغ بکش..بزن تو صورتم..چرا جلوی من ارومی و جلوی اون کفتار وحشی میشی؟..یه کاری بکن..اروم نباش..
نفس عمیق کشید..بغضش شکست..به کمرم چنگ زد..نه از سر ترس..
-آرشام تو رو خدا نرو..تنهام نذار..من بدون........
--هیسسسسس..ادامه نده......و ارومتر از قبل زیر گوشش گفتم: هر کار کردم بدون بازیه..هیچ کدوم از کارام حقیقی نیست دلارام..راه بیا..ساکت نمون..منو پس بزن..همین حالا..فکر کن که من یه غریبه م..مثل شایان..زود باش داره دیر میشه..
سرمو بلند کردم..چند لحظه تو چشمای نمناکش خیره موندم..سر تکان دادم..با حرکت سر بهم فهموند اماده ست..
خوشم می اومد که منظورمو خیلی زود می گرفت..
وحشیانه صورت و لباشو بوسیدم..تقلا کرد..داد زد و خواست پسم بزنه..
-- خیلی وقته تو اتیشه این ه*و*س دارم می سوزم..ولی هربار یه جوری از دستم فرار کردی..تو کیش اگه دلربا مزاحممون نمی شد کلی برنامه چیده بودم.............زیر گردنشو بوسیدم..به شدت با من درگیر بود و سعی داشت کنار بکشه ...............اما خب باید از شایان ممنون باشم امشب به کمک اون گیرت انداختم............بعد از 10 سال تو اولین دختری هستی که بهش کشش دارم..توی احمق فکر کردی از روی عشقه ولی نیست..ارشام اهل عشق وعاشقی نیست..مسخره ست..
حسی که من به تو دارم فقط و فقط نیازه..نیاز دارم که باشی..تا بتونم به اون چیزی که می خوام و مدتهاست در انتظارشم برسم...............
دیگه هیچ کاری نمی کرد..فقط تو صورتم خیره شده بود..حتی پلک هم نمی زد..
ساکت شدم..زل زدم تو اون نگاهه نمناک و خاکستری ..
دلارام..
باور کرد؟..
گفته بودم که باور نکنه..پس..........
نخواستم که ببازم..جوری سرش داد زدم که چهارستون بدنش لرزید..ترس رو تو چشماش خوندم..............فکر کردی نفهمیدم عاشقمی؟..دختره ی احمق نفهمیدی من تو رو تموم این مدت واسه چی می خواستم؟..اگه پای شایان وسط نبود همین امشب درنگ نمی کردم و..
-خفه شو..خفه شـــــو..دیگه نمی خوام صداتو بشنوم..از همه تون متنفرم..همه تون یه مشت حیوونین..
از روش بلند شدم..شونه شو گرفتم و کشیدم سمت خودم..می خواست از دستم خلاص بشه ولی نذاشتم..
شایان ما رو زیر نظر داشت اینو کاملا حس می کردم..
نه اشتباه نمی کردم اون همینو می خواست..منم نشونش میدم..
دلارام جیغ می کشید و گریه می کرد..بی هوا دستمو بردم بالا و..
به صورتش سیلی زدم..نفهمیدم که شدت ضربه زیاده..تا حالا کسی رو محض شوخی نزده بودم..همیشه تو کارم جدی عمل کردم..و حالا..
نفهمیدم که چطور زدم تو صورتش و ..نقش زمین شد..
با درد نگام کرد..صورتشو با دست چپ پوشوند..روش خم شدم..شونه شو گرفتم و تکونش دادم:کار شایان که باهات تموم شد یه شب رو هم با من می گذرونی..شاید نتونم مثل شایان واسه ت رویاییش کنم ولی..قول میدم برات کم نذارم..........پوزخند زدم..........شایان برام فرصتی نذاشت..تا پیدات کردم تو رو ازم گرفت..اما خب..ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست..
به صورت خیس از اشکش پوزخند زدم..
-- امشب بهت خوش بگذره..نترس اغوش شایان کم از اغوش من نداره..سعی کن حسابی ازش لذت ببری گربه ی وحشی..
پشتمو بهش کردم..مکث کردم..با یک گام به طرف در رفتم..
با صدایی پر از بغض اسممو صدا زد..قدم هام سست شد..اما نه....
قدم دوم رو برداشتم ولی اینبار صبر نکردم واز اتاق زدم بیرون..
خدمتکار از قبل لباسامو اماده کرده بود..کلافه و با خشونت خاصی دکمه های پیراهنم رو بستم....
داشتم خفه می شدم..حس می کردم هیچ هوایی واسه نفس کشیدن نیست..هوایی که توش دلارام نفس می کشید برای من منبع زندگی بود ولی حالا..
هر دوی ما تو وضعیت درستی نبودیم..داشتم عذاب می کشیدم..
***********************
کیوان نگاهی به سر و وضع آشفته م انداخت..
--چی شده آرشام؟..این چه وضعیه؟..
با خشم دور خودم چرخیدم..تو موهام دست کشیدم..کنترلی رو رفتارم نداشتم..با یک حرکت صندلی کنار دیوارو برداشتم و پرت کرد کف سالن..
داد می زدم..فریاد می کشیدم..از سر خشم نمی دونستم دارم چکار می کنم..
رو به کیوان بلند گفتم: زنگ بزن..زنگ بزن بچه ها خودشونو اماده کنن..همین امشب کار اون کثافتو یکسره می کنیم..زندگیشو جهنم می کنم..اون ویلا رو رو سرش خراب می کنم..
--د ِ اخه چرا درست و حسابی حرف نمی زنی تا ببینم چی شده؟..اروم باش..
به پنجره اشاره کردم..نفس نفس می زدم..صورتم خیس از عرق بود..دست و پام از زور عصبانیت می لرزید..
- اون عوضی الان با دلارام تو اتاق تنهاست..معلوم نیست داره چه غلطی می کنه..چطور اروم باشم؟..چطور اروم باشم کیـــوان؟..
فقط نگام کرد..
بعد از مکث نسبتا طولانی گفت: که اینطور..پس واسه همین ارسلان و دَک کرد..دیدم چطوری از ویلا زد بیرون..حتما نقشه ی شایان بوده..یا به قول معروف ارسلان و فرستاد دنبال نخود سیاه..ای ناکس ِعوضی..
-فکر همه جاشو کرده بی شرف..همه چیزو واسه امشب برنامه ریزی کرده بود..منو تو عمل انجام شده گذاشت..الان دلارام تو چنگال اون کثافت اسیره..نتونستم کاری بکنم بدتر یه مشت حرف مزخرف تحویلش دادم..تو صوتش سیلی زدم..زنگ بزن کیوان..پس چرا معطلی؟..
-- بذار فکرکنم..نمیشه نسنجیده کاری کرد..
نفهمیدم چکار می کنم..با این حرفش زدم به سیم اخر..با خشم به طرفش حمله کردم..یقه ش رو تو مشت گرفتم..
تو صورتش داد زدم: مرتیکه انگار حالیت نیست چی دارم میگم..دلارام اونجاست تو اتاق اون پست فطرت ..اونوقت من تازه اینجا بشینم و فکر کنم تا به یه نتیجه ای برسم؟..دیگه چه فایده وقتی کار از کار گذشته؟..چرا نمی خوای بفهمی؟..
هولش دادم..سمت دیوار پرت شد.. بهت زده نگام می کرد..
تا اروم بودم که هیچی..ولی وقتی می زدم به سیم اخر و خشم وجودم رو احاطه می کرد کنترلی رو حرکات و رفتارم نداشتم..
کیوان به یقه ش دست کشید..از دیوار فاصله گرفت..اب دهانش رو قورت داد..تک سرفه ای کرد و.......
-- ارسلان الان، قبل از اینکه بیای تو ساختمون رسید ویلا..با وجود اون فکر نکنم چیزی بشه..
ارامشش رو که دیدم حالم بدتر شد..مخصوصا که اسم ارسلان رو اورد..گلدونو از رو میز برداشتم و پرت کردم سمت دیوار..صدای شکسته شدنش سکوت سالن رو بر هم زد..اعصابم بیش از قبل بهم ریخت..
- دارم بهت میگم دلارام تو وضعیت خوبی نیست تو اسم ارسلانو میاری؟..اون صد پله بدتر از شایانه..من و باش دارم به کی میگم واسه م کار انجام بده..نه اینطوری نمیشه..باید خودم دست به کار بشم..
گوشیمو در اوردم..کیوان دستشو رو دستم گذاشت..
--نکن آرشام..همه چیزو خراب نکن..من.......
با صدای یکی از بچه ها نگاهم به سمت مانیتورها کشیده شد..
_ قربان شنود روشن شد..
جوری خودمو رسوندم به میز که اگه به موقع مانیتور رو نگه نداشته بودم هر تیکه ش یه گوشه از اتاق افتاده بود..
صدای ارسلان و تشخیص دادم..
--اینجا چه خبره؟..داشتی چه غلطی می کردی؟..چرا دلارام..........
شایان_ برو بیرون ارسلان..به تو مربوط نیست..
--چی به من مربوط نیست؟..بهت میگم داشتی چکار می کردی؟..چرا دلارام بیهوشه؟..باهاش چکار کردی؟..
شایان_ هنوز کارمو شروع نکردم که تو عین عجل معلق سر رسیدی..برو بیرون تو کار من دخالت نکن.......داد زد و یکی از محافظاشوصدا زد..
--یادت نره که من یه شبه می تونم به خاک سیاه بنشونمت..خودت خوب می دونی که بد آتویی ازت تو دستمه..برو کنار..
شایان_ حالیت می کنم..کاری می کنم برگردی همون گورستونی که ازش اومدی..
-- هیچ غلطی نمی تونی بکنی....دلارام..دلارام صدامو می شنوی؟.....باهاش چکار کردی لعنتی؟..چرا به این روز افتاده؟..
صدای خش خش وبعد هم صدای سوت دستگاه بلند شد..صدای اسپیکرو کم کردم..
کیوان_ اینطور که معلومه حال دلارام بد شده..
کلافه رو صندلی نشستم..سرمو تو دست گرفتم..
-همه ش تقصیره منه..اگه اتفاقی براش افتاده باشه..اگه ارسلان دیر رسیده باشه چی؟..بیخود و بی جهت که بیهوش نشده ..حتما......
-- شاید شوکه شده..یه شوک عصبی می تونه باعث بشه که از حال بره..همه جور احتمالی میشه داد..درضمن یعنی شایان این همه فرصت داشته که بعد از خارج شدن تو از ویلا اون کارو.........
- از اون کفتار همه کاری بر میاد..مطمئن نیستم ولی..
--ولی چی؟..
نگاهش کردم..
- اون حرفایی که بهش زدم و اون سیلی..درسته همه ش یه بازی بود..اما زیادی تند رفتم..اگه دلارام حرفامو باور کرده باشه چی؟..شک ندارم شایان تموم قضایا رو باور کرده ولی..دلارام..
یه لیوان اب جلوم گرفت ..بهش احتیاج داشتم..گلوم می سوخت..همه ی وجودم داشت تو اتیش خشم به خاکستر تبدیل می شد..
تا ته سر کشیدم..ولی خنکی اب هم نتونست اتیش درونم رو خاموش کنه..هر لحظه شعله ورتر می شد..
--امشب تو ویلای شایان چه اتفاقی افتاد؟..چرا انقدر بهم ریختی؟..
لیوان و تو دستم فشار دادم..یاد اون سیلی از تو ذهنم بیرون نمی رفت..
نگاه ملتمسانه ی دلارام..
وقتی که با بغض صدام زد..ولی من برنگشتم..
نگاه نمناک و خاکستریش..عذابم می داد..این حس عجیب چیه که راحتم نمی ذاره؟..چطور شد که ارامشم و از دست دادم؟..چی باعث شد به اینجا برسم؟..
سوزشی رو کف دستم احساس کردم..لیوان تو دستم خرد شده بود....خون سرخ و غلیظی از کف دستم جاری شد و چند قطره از اون روی زمین چکید..
کیوان سریع با یه پارچه ی سفید دستمو بست..
--آرشام حواست کجاست؟..از کی تا حالا دارم صدات می کنم..امشب اصلا تو حال خودت نیستی..
دست زخم دیده َ م رو مشت کردم..هیچ سوزشی احساس نکردم..انگار فقط وقتی که زخمیم کرد تونستم سوزشش رو با تمام وجود حس کنم..ولی الان..عین خیالم نبود که دستمال سفید به خون من رنگین شده..
- تو که داری می بینی رو به راه نیستم پس انقدر به دست و پای من نپیچ..حوصله ی هیچ کس و ندارم..
نفس عمیق کشید..رفت پشت سیستم..روکردم بهش و جدی گفتم: چشم از مانیتورا برندارید..امشب باید صداشو بشنوم..باید مطمئن بشم که حالش خوبه....حالا افتاده دست ارسلان..
--چی انقدر عصبانیت کرده؟..موقعیتشون یا یه چیز دیگه؟..
لبامو روی هم فشردم..
- دلارام تو وضعیت خوبی نبود..لباسش..
--خیلی خب ..فهمیدم چی می خوای بگی..غیرتی شدی؟..
پوزخند زدم..
- تا به الان اصلا نمی دونستم غیرت چی هست..بی توجه از کنار هر دختری رد می شدم و به اونایی هم که باهاشون دمخور بودم فقط به خاطر یه چیز نزدیکشون می شدم..
هیچی برام اهمیت نداشت..نه ناموسی داشتم که مواظبش باشم و نه..
من از زندگی گذشته م فاصله گرفتم..ولی حالا..نسبت به دلارام این حس و در خودم صد برابر شدیدتر می بینم..
شایان یه روز تقاص کاری که امشب با ما کرد رو پس می دیده..شاهد چیزهایی بود که نباید می بود..کاری می کنم که حتی برای یک لحظه هم نتونه به دلارام فکر کنه..همه ی ارزوهاش تو دستای منه که یک شبه به فنا میره..
کنارم نشست..تا چند لحظه فقط بینمون سکوت حکم فرما بود ..تو موهام چنگ زدم..
- شایان شک کرده بود..به رابطه ی من و دلارام..گذاشتم به یقین برسه که یه چیزی بینمون هست..ولی فقط از جانبه دلارام نه من..گذاشتم فکر کنه که احساس ِ دلارام از روی عشقه و من از روی ه*و*س..
شب سختی بود..پر از تشویش ودلهره..و همینطور هیجان..
امشب چندتا حس رو با هم تجربه کردم..برای اولین بار بعد از10 سال..
مطمئنم از این به بعد تا وقتی که این ماجراها تموم بشه ارامش ندارم..
--تا وقتی دلارام توی اون خونه ست اوضاعت همینه..
-بعد از مهمونی دلربا همه چیز تموم میشه..امشب فهمیدم که از اول این راهو اشتباه اومدم..نباید دلارام رو وارد این بازی می کردم..تجربه ای تو این کارنداشتم..تا حالا با هیچ جنس مخالفی همکاری نکردم..مخصوصا دختری که به هیچ وجه نمی تونم نسبت بهش بی توجه باشم..
--ولی خودت بودی که گفتی به خاطر خود ِ دلارام قبول کردی اون هم وارد نقشه بشه..اینطور نیست؟..
-درسته..به خاطر اینکه کار دست خودش نده..ولی شاید می تونستم از اینکار منعش کنم..گرچه..دختر سرسختیه..
خندید..دوستانه زد رو شونه م..
--عجب زوجی بشین شما دوتا..هر دو مغرور و سرسخت....که البته دلارام شیطونم هست..ولی تو به جاش کوهی از غروری..
پوزخند زدم..حق با کیوان بود..همین شیطنت ها..حاضرجوابی ها و متفاوت بودن ها در دلارام نظرمن رو به خودش جلب کرده بود..
- اگه دلارام بیهوشه پس شنود چطور روشن شد؟..
-- شاید به جایی گیر کرده و روشن شده..امکانش هست..حسگرش خیلی قویه..
بلند شدم..بی قرار کنار پنجره ایستادم..
- اون برام مهم تره..چقدر دلم می خواد همین الان برم و.......
_ قربان صداشون رو داریم..
کیوان کنارم ایستاد..صدای ارسلان و دلارام بود..صدای دلارام کمی ضعیف تر به گوش می رسید..
ارسلان_ امشب برام کاری پیش اومد مجبور شدم برم..من هنوزم سر قولم هستم..
- چه قولی؟..اگه دیرتر رسیده بودی اون..
--واسه همینه که بیهوش شدی؟..
- هم اره..هم نه..
-- یعنی چی؟..تعریف کن ببینم چی شده؟..
- تنهام بذار..همه تون لنگه ی همید..به هیچ کدومتون نمیشه اعتماد کرد..
--چی داری میگی؟..
جیغ کشید: برو بیرون..دیگه خسته م..نمی کشم..بسه دیگه..
--خیلی خب ..باشه..اروم باش..بهتره یه کم استراحت کنی....اصلا یه کاری می کنیم..فردا عصر هر دو با هم می ریم بیرون یه گشتی می زنیم..اینجوری فکر کنم واسه ت خوب باشه..چطوره؟..
صدای دلارام رو نشنیدم ولی صدای خنده ی ارسلان تو گوشم پیچید..
مرتیکه ی عوضی..داشت رو مخش کار می کرد..
هر کی تو رو نشناسه که من می شناسم ومی دونم چه مارمولکی هستی..بی وجودتر از تو همون عموی بی همه چیزته..
--باشه پس حالا استراحت کن..
چند لحظه سکوت..و صدای بسته شدن در..
صدا رو از روی اسپیکرها قطع کردم..گوشی و رو گوشم گذاشتم..اروم صداش زدم..
-دلارام..صدامو می شنوی؟..
گریه می کرد..اخمام جمع شد..
- دلارام اگه صدامو می شنوی جواب بده..زیر لب یه چیزی بگو که اونا نتونن ببینن..انگار که داری با خودت حرف می زنی..دختر باید باهات حرف بزنم..
صدای بلند ِ گریه و............
*******************************
« دلارام»
هنوز دلم از حرفاش گرفته ..اگه راست گفته باشه چی؟..اگه تموم توجه ش به من از سر....
نه..درست نیست..اره می دونم که حقیقت نداره..اون خیلی کمکم کرده..موقعیتایی براش جور می شد که خیلی راحت می تونست ازم سواستفاده کنه..ولی نکرد..
پس اون حرفا..سیلی که تو صورتم زد..هنوزم حسش می کنم..جدی زد..اینو دیگه مطمئنم..
اگه گفت یه بازیه پس چرا نقش بازی نمی کرد؟..چرا انقدر جدی بود؟..
حرفای ارشام..شوکی که از دیدن شایان اونم تنها تو اتاق بهم دست داده بود باعث شد نفهمم داره چم میشه و از حال برم..
وقتی چشم باز کردم که دیدم روتخت تو اتاقم هستم..و ارسلان کنارم رو تخت نشسته..
می خواست باهام حرف بزنه..اینجا نمی شد..به بهونه ی دستشویی از اتاق زدم بیرون..درو بستم و قفل کردم..
بغضمو قورت دادم..
عجب شب گندیه..
پس چرا تموم نمیشه؟..
--دلارام..
-می شنوم..
--کجایی؟..
- تو دستشویی..شیراب و باز کردم صدا بیرون نره..
-- باشه..چون فرصت کمه سریع حرفمو می زنم..ببین..تموم حرفایی که امشب بهت زدم........
منتظر بودم بگه..سرتاپام می لرزید..استرس داشتم..
-- دلارام.. تو باور کردی؟..
صدام می لرزید..
- نکنم؟..
-چرا باید باور کنی وقتی قبلش بهت گفته بودم تمومش یه بازیه؟..گفتم باور نکن نگفتم؟....
خواستم لبخند بزنم ولی از روی درد بود..به لبخند شبیه نبود..
- پس اون سیلی..اون واقعی بود..آرشام نگو نبود..
--واقعی بود..چون باید اینکارو می کردم..الان نمی تونم چیزی رو برات توضیح بدم ولی فرصتش که پیش بیاد همه چیزو برات میگم..فقط خواستم اینو بدونی که.........
- که چی؟..
جوابمو نداد و به جاش با لحن جدی گفت: فردا به هیچ وجه با ارسلان بیرون نمیری ..شنیدی چی گفتم؟..
حرصم گرفت: دیگه حاضر نیستم یه لحظه هم این ویلا رو تحمل کنم..همه ش دارم می ترسم یه اتفاقی بیافته..
-- دیگه اتفاقی نمیافته..شایان همیشه انقدر سرحال نیست..ارسلان بدتر از شایانه بهتره خام حرفاش نشی..اون حامی ِ تو نیست..
- هر چی که هست امشب جون منو نجات داد..اگه اون نبود..
تو گوشم داد زد: ساکت شو دلارام..همینی که گفتم..حق نداری باهاش جایی بری....
-- ولی بدون من فردا باهاش میرم..دلم می خواد نفس بکشم..اینجا دارم خفه میشم..مثل یه ماهی که از اب افتاده بیرون دارم جون می کنم....من میرم..حالا هر چی هم می خواد بشه بذار بشه..
-دلارام تو........
شنود و خاموش کردم..
اعصابم خرد بود..سرم داشت منفجر می شد..دستمو زیر شیر مشت کردم و اب سرد و به صورتم پاشیدم..
تو اینه نگاه کردم..رنگم پریده بود..زیر گردنم یکی دو جاش به کبودی می زد..اروم لمسشون کردم....وای از دست آرشام..
لبخند کمرنگی نشست رو لبام..
تو سرم افکار جور واجور می رفتن ومی اومدن..
دارم دیوونه میشم..ولی شدم خودم خبرندارم..هر کی دیگه هم باشه پاشو بذاره اینجا خل و چل میشه..
با این همه فشار عصبی که رومه..خدایا..
اون موقع فرهاد و داشتم تا باهاش درد ودل کنم..مثل برادرم بود ولی حالا..از اونم بی خبرم..
خدایا چقدر درد؟..پس کی تموم میشه؟..
آرشام هیچ خبری ازش بهم نمیده..این مدت به قدری تو اضطراب بودم که لحظه ای نتونستم به تموم این ماجراها فکر کنم..
دلم برای پری تنگ شده..برای فرهاد..
خدایا فقط تو می تونی از این مخمصه نجاتم بدی..
به لباسم نگاه کردم..یه پیراهن مردونه تنم بود..خیلی بلند و گشاد بود..انگار که مانتو تنمه .. بلندیش تا بالای زانوهامه..
بوی ادکلن می داد..یه بوی غلیظ و شیرین..دماغم سوخت..این دیگه چه عطریه؟..
اینو کی پوشیدم؟..
حتما وقتی بیهوش بودم..
یعنی ارسلان تنم کرده؟..
یاد اتفاقاته امشب افتادم..شایان ِ کثافت هر چی خوشی کرده بودم از بغلم در اورد..
من..و آرشام..هر دوبا هم..
اون بوسه ای که از سر عشق رو لباش نشوندم..هنوز هم تعجب تو چشماش رو یادمه..
تو اتاق ِ شایان..آرشام وحشیانه منو می بوسید و اون حرفا رو بهم می زد..
با اینکه تو رفتارش خشونت داشت ولی جذاب بود..گرم بود و خواستنی..
اون حرفا رو که بهم زد دلم گرفت اما..هنوزم دوستش دارم..هنوزم می خوامش..
میگه همه ش دورغ بود ولی اذیتم کرد..
اون سیلی..
سرمو تکون دادم..دیگه نمی خوام بهش فکر کنم..
وقتی شایان اومد تو اتاق جلوی بلوزمو نگه داشتم..چشماش برق می زد..از ترس می لرزیدم..
وقتی اومد طرفم چشمام کم کم سیاهی رفت و..
چه شبی بود..
اتفاقاته امشب رو هیچ وقت نمی تونم از ذهنم پاک کنم..
دیگه خسته شدم..
*********************
کل روز و تو اتاقم بودم..یکی دو بار ارسلان بهم سرزد ولی من یه کلمه هم باهاش حرف نزدم..
خدمتکار صبحونه و ناهارمو اورد تو اتاق ولی بهشون لب نزدم..فقط یه قلوپ اب خوردم..اونم چون گلوم از بس خشک شده بود می سوخت..
عصر شده بود..خدمتکار به دستور ارسلان اومد تو اتاق تا اماده م کنه..
یه مانتوی مشکی..شلوار سفید وشال سفید..کیف و کفش ست مشکی..
بدون اینکه حتی یه نیم نگاه به اطرافم بندازم تا خود باغ رفتم..ارسلان با ماشینش جلوم ایستاد..بی توجه بهش سوار شدم..
معلوم نبود شایان کجاست..چطور اجازه میده خیلی راحت با ارسلان برم بیرون؟..
شک نداشتم آرشام کسی رو واسه تعقیبمون گذاشته..
تو شهر می چرخیدیم..بی هدف به اطرافم نگاه می کردم..ارسلان هم سکوت کرده بود..
با حسرت به مردمی نگاه می کردم که بی خیال و فارغ از دنیای اطرافشون از کنار هم رد می شدن..
ای کاش منم ازاد بودم..مثل اینا می تونستم واسه خودم بدون دردسر توی این پیاده روها راه برم و دغدغه ای نداشته باشم..نگران نباشم و نترسم که چند دقیقه بعد قراره چه اتفاقی برام بیافته..
به خودم که اومدم دیدم داره صدام می زنه..
--دلارام رسیدیم..می تونی پیاده شی..
به سمت راستم نگاه کردم..یه پاساژ بود..
با صورتی گرفته و درهم پیاده شدم..
خواست دستمو بگیره نذاشتم..
-اومدیم اینجا چکار؟!..
خندید و به صورتش دست کشید..
نگاهشو به پاساژ دوخت و در حالی که به ارومی قدم برمی داشت گفت:اومدیم خرید واسه یه خانم خوشگل و اخمو..اشکالی داره؟..
اخمامو جمع تر کردم..با بداخلاقی جوابشو دادم..
- ازت نخواستم بیاریم اینجا و واسه م خرید کنی ..من به چیزی احتیاج ندارم..
خواستم برگردم که راهمو سد کرد..نفسمو با حرص بیرون دادم و نگاهمو ازش گرفتم..
--خیلی خب دختر تو چه زود جوش میاری..فکر می کردم دوست داری تو جشن تولد رئیس سابقت حضور داشته باشی..
-جشن تولد کی؟؟!!..منظورت چیه؟!..
راه افتاد سمت پاساژ..
--بجنب داره دیر میشه..می خوایم بعد از خرید بریم کمی این اطراف قدم بزنیم..پس زود باش دختر..
تندتند کنارش قدم برداشتم..
-گفتی جشن تولد آرشام ِ ؟!..مهمونی خونه ی خودشه؟!..
نگاهش به ویترین مغازه ها بود ..
-- نه دوست دخترش واسه ش مهمونی گرفته..
ایستادم..تو شوک بودم..
-دوست دخترش؟؟!!..منظورت کیه؟!..
متفکرانه به لباسای پر زرق و برق پشت ویترین ِ یکی از مغازه ها خیره شده بود..
-- دلربا..تو کیش دیده بودیش..
کنارش ایستادم..
کاملا جدی بود..هیچ شوخی در کار نبود..
-یعنی دلربا برای آرشام جشن تولد گرفته؟!..اونم قبول کرد؟!..
خندید..نیم نگاهی به صورت متعجبم انداخت و باز نگاهشو معطوف اون لباسای مزخرف کرد..
--چرا قبول نکنه؟..اینکه دوست دخترش بخواد براش مهمونی بگیره چه اشکالی داره؟..اتفاقا دلربا رسما رفته شرکتش و خودش ارشام رو دعوت کرده..اونم که انگار خیلی مشتاق بوده تا دلربا گفته قبول کرده..
خدایا یعنی باور کنم؟..ارشام هنوز با دلربا رابطه داره؟..
یعنی همه ی اون حرفاش..اینکه با دلربا تموم کرده و دیگه چیزی بینشون نیست..یعنی همه ش دروغ بود؟..
چی رو باید باور کنم؟..کی این وسط داره حقیقت رو میگه؟..
اگه دروغه پس اون مهمونی چیه؟..
چرا به من چیزی نگفت؟..
--به نظرت اون قرمزه معرکه نیست؟..چشم منو که بدجور گرفته تو چی؟..
تو حال خودم نبودم..به اون سیلی فکر می کردم..
قبلش بهم گفته بود حرفاشو باور نکنم ..منم اولش تو شک بودم ولی بعد از اینکه برام توضیح داد فهمیدم به خاطر شایان بوده..
ولی اون سیلی..
می تونست نمایشی بزنه نه اینطور واقعی که حس کنم تموم بدنم داره تو اتیش اون سیلی می سوزه..
درد داشت..
نه جسما..روحا اون درد و خیلی راحت حس کردم..و حالا..
می شنوم که می خواد بره مهمونی..اونم به دعوت دلربا..
اصلا نمی فهمیدم داره چی میشه..فقط بدون اینکه متوجه باشم دنبال ارسلان راه افتاده بودم و می ذاشتم هرکار می خواد بکنه..برام مهم نبود..
تو هیچ چیز نظر نمی دادم چون اصلا چیزی رو نمی دیدم..حواسم به کل پرت شده بود..
بدون پرو همون لباس پشت ویترین رو خرید..اصرار داشت بپوشم ولی اینکارو نکردم..دختری که فروشنده بود همینطوری از روی سایزم لباس رو انتخاب کرد..
بی توجه به ارسلان از در مغازه بیرون رفتم..
--کجا میری؟..دلارام با توام..
-همینجام..می خوام یه کم قدم بزنم..
--خیلی خب ..جای دوری نباش منم لباسو تحویل می گیرم میام..دختره میگه سایزتو تموم کرده رفت از تو انبار بیاره................و جوری نگام کرد که یعنی حواسم بهت هست..
ولی کی حال داشت فرار کنه؟..فرار کنم کجا برم؟..دیگه نه فرهاد و دارم نه....
بدبخت تر از منم تو این دنیا هست؟!..
بی حوصله قدم می زدم ..توی فکر بودم..
منه بدبخت دارم بین یه مشت ادم گرگ صفت و بی شرف دست وپا می زنم تا بتونم همه ی هستیمو حفظ کنم اونوقت اون کسی که تموم مدت بهش اعتماد کرده بودم میخواست تنهام بذاره و بره پیش دلربا..
چرا اون شب کمکم نکرد؟..
چرا وقتی انتظار ارشامو می کشیدم که بیاد و منو از تو بغل شایان بکشه بیرون ارسلان سر رسید و کمکم کرد؟..
چرا ارشام گذاشت و رفت؟..یعنی این ماموریته کوفتی انقدر براش اهمیت داره؟..که بذاره هر کس و ناکسی که از راه رسید بیاد و باهام........
اگه دوستم داشت منو می فرستاد پیش شایان؟..حتی اگه نقشه باشه؟..
اگه منو می خواست حاضر می شد جونمو به خطر بندازه؟..
صدایی تو وجودم پیچید..بلند و رسا..
--مگه خودت همینو نمی خواستی؟..مگه اصرار نداشتی از شایان انتقام بگیری؟..اگه ارشام پشتت نبود که تا الان صد دفعه شایان کارتو ساخته بود..
اره خودم خواستم..می خواستم انتقام بگیرم ولی باعث و بانی تموم این اتفاقات ارشام بود..اون گفت مثل سایه همیشه و هم جا همراهمه.. ولی نبود..
اون شب تو استخر فکر می کردم دیگه همه چیز تمومه و ارشام هم عاشقم شده..در اصل به یقین رسیده بودم ولی حالا..این شک لعنتی..
به کسی تنه زدم ولی بی توجه رد شدم..
نگاهمو چرخوندم..جلوی ویترین یکی از مغازه ها ایستادم..
نگاهم روش ثابت موند..
************************
«آرشام»
-- قربان همین الان رفتن تو ویلا..
-بسیار خب برگرد انبار پیش بچه ها..بهشون بگو منتظر دستور من باشن و تا من نگفتم کسی حق نداره سر خود کاری انجام بده..فهمیدی چی گفتم؟..
-- به روی چشم قربان..حتما به گوششون می رسونم..
تماس رو قطع کردم..کلافه روی صندلیم نشستم..
مرتیکه ی عوضی اول دلارام رو برده خرید..بعدشم گردش و.....
برگه ای که روی میزم بود رو با خشونت تو دستم مچاله کردم......
اینبار تو اون سرت چی می گذره ارسلان؟..
تقه ای به در خورد..
-- بیا تو..
منشی_ قربان مهموناتون رسیدن..
-- کدوم مهمون؟!..
- امروز با 2 تا از نمایندگان شرکتای آلمانی جلسه داشتید..
به صورتم دست کشیدم..به کل فراموش کرده بودم..این مذاکره و قرارداد برای شرکت و کارخونه حیاتی بود..نباید از دستش می دادم..
--تو اتاق جلسه هستند؟..
--بله قربان..منتظرتونن..
-بسیار خب الان میام..ازشون خوب پذیرایی کنید..
--چشم قربان..
*************************
به ساعتم نگاه کردم..پوزخند زدم..تو چشمای وحشیش خیره شدم..
- هنوز دیر نشده..تا چند دقیقه ی دیگه پدرتو ملاقات می کنی..
-- به پدرم کاری نداشته باش عوضی..
رو صورتش خم شدم..نگاه سرد و خشنم رو تو چشمای سبز و گستاخش دوختم..حتی پلک نمی زد..
-نمی ترسی همینجا بکشمت؟..با این زبون درازی که داری غیر از این کار دیگه ای نمی تونم بکنم..
اب دهانش رو قورت داد..ولی از گستاخی چشماش ذره ای کم نشد..
-- می دونم که اخرش منو می کشی..پس......
- ظاهرا که نمی دونی..ارشام بیخود و بی جهت جون کسی رو نمی گیره..تا کسی نخواد از پشت بهم خنجر بزنه کاری باهاش ندارم..اگه عملش غیرمنتظره باشه من هم کاملا غیرمنتظره از رو زمین نیست ونابودش می کنم..برای نجات جون خودم بایدم اینکاروبکنم..اینطورنیست؟..
پوزخند زد..
-- پس فکر می کنی من هنوز از پشت بهت خنجر نزدم درسته؟..
لبامو از سر خشم به روی هم فشردم..خشم درون چشمام صد برابر شد..چونه ش رو تو مشتم فشار دادم..صورتش از درد جمع شد..
داد زدم: تو نخواستی خنجر بزنی؟..پس کار اون شبتو پای چی بذارم؟..دلارام حقش نبود وارد این بازی بشه..
سرشو کشید عقب..
-- اون دختره ی مزاحم اگه سد راهم نشده بود من الان اینجا نبودم و به اون چیزی که می خواستم رسیده بودم..ولی اون نذاشت..ازش عقده داشتم باید می کشتمش جوری که دستام به خونش الوده نشه..
حشمت_ قربان طرف رسید..
از شیدا فاصله گرفتم..ولی چشم ازش برنداشتم..
--بیارینش..
--ای به چشم..
**************************
صدر_ حدس می زدم پای تو وسط باشه..از من و دخترم چی می خوای؟..
روبه روش ایستادم..
هر دوشون رو به صندلی بسته بودند..و تو نگاه هر دو خشم و عصبانیت بیداد می کرد..
--می خوام بدونم شماها چی می خواین؟..من که کشیده بودم کنار ولی دخترت انگار هنوز مشتاقه این بازی رو ادامه بده..
-- تو با غرور دخترم بازی کردی..تو فکر کردی کی هستی که هرکار دلت بخواد می کنی؟..چطور جرات می کنی جلوی من بایستی؟..
به طرفش خیز برداشتم..دسته های صندلیشو گرفتم وبا خشونت تو صورتش داد زدم: من کی هستم؟..خیلی دوست داری بدونی که من کیم اره؟..پس خوب گوشاتو باز کن..من آرشامم..آرشام ِ تهرانی نَسَب..پسر فرهاد تهرانی نسب و دریا صالحی..برادر آرام و آرتام..هنوزم به یاد نمیاری که من کیم؟..
بهت زده با رنگی پریده به من نگاه می کرد..لب باز کرد و زمزمه وار با صدایی لرزان گت: تـ..تو..تو..تو پسر فرهادی؟!..
--اره خودمم..نسب رو از فامیلیم حذف کردم..تو باعثش شدی..با من و گذشته م کاری کردی که از همه چیزم دور بشم حتی از هویت واقعیم..حتی برای یکبارم که شده شک نکردی من کیم..
--من گذشته رو خیلی وقته که فراموش کردم..
یقه ش رو تو مشتم گرفتم و محکم تکانش دادم..
فریاد زدم: ولی من هنوز فراموش نکردم..همه چیز یادمه..مو به مو لحظه به لحظه ش تو ذهنم ثبت شده..
یه روز تو زندگیه منو به گند کشیدی و حالا تو اینجایی..جلوی من با دست و پای بسته..
دیگه راه به جایی نداری جناب صدر..قراره خیلی زود مهمونای بعدیمونم از راه برسن..صبور باش کم کم اونا رو هم میارم پیشت..گذشته باید مرور بشه..می خوام کاری کنم تک تکتون به یاد بیارین که من کیم..
مبهوت نگاهم کرد..حتی توان حرف زدن هم نداشت..
دیگه دارم به پایان این بازی نحس نزدیک میشم..
کم کم همه سر از این راز کهنه در میارن..
بالاخره این معما هم حل میشه..
با پیدا کردن نفر دهم ..همه چیز تموم میشه..
همونطورکه از اول انتظارش رو می کشیدم..
الان 10 ساله که منتظر چنین روزیم..
************************
« دلارام »
نگاهمو به آینه دوختم..به تصویری که نقش منو در خودش داشت..
نقش یه دختر با موهای حالت دار و بلند..چشمان خاکستری و سرد..ولی هنوزم زیبا بود..چشمگیر..همونطور که مادرش همیشه می گفت..
تو اون لباس قرمز و بلند که سنگ های روی لباس تحت تاثیر نور چراغای اتاق درخششون رو به رخ می کشیدن پوست سفید دختر چون مرمر می درخشید..
لبای سرخش..درست همرنگ لباسش بود..ه*و*س انگیزو..دلنشین..
باورم نمی شد این دختر..این دختری که تو اینه می بینم خودم باشم..ارسلان آرایشگر خبر کرده بود..هر چی اصرار کردم نمی خوام به این مهمونی بیام باز حرف خودش رو می زد..
اینجا من قدرت تصمیم گیری نداشتم..کسی به یه برده اجازه ی تصمیم گیری نمی داد..
من اینجا اون دلارامی نیستم که تو خونه ی ارشام بودم..اونجا با اینکه خدمتکار بودم ولی احساس محبوس بودن بهم دست نمی داد..
آرشام با اینکه از جنس آهن بود و نگاهش از جنس شیشه باز هم درونش رو می تونستم حس کنم و بفهمم اونطور که نشون میده نیست..ظاهرش با باطنش زمین تا اسمون فرق می کرد..
همیشه فکر می کردم تونستم بشناسمش..ولی الان..
احساس می کنم به بن بست رسیدم..دیگه قادر نیستم فکر کنم و در مورد چیزی اونطور که می خوام برداشت کنم..زمان در گذره..کسی نمی تونه اونو به عقب برگردونه و یا حتی متوقف کنه..
هیچ چیز تو این دنیا به دل و خواسته ی ما ادما پیش نمیره حتی..عشق..
شال حریرمو روی دستم انداختم..کل روز گوشواره ها رو از گوشم در اورده بودم..هنوزم نمی خواستم اونا رو بندازم..
یه امشب دیگه می خوام ماله خودم باشم..می خوام برای یک بارم که شده حس کنم بیرون از این خونه ی کوفتی ازادم..
تو کشو انواع گوشواره و انگشتر و....هر چی که می خواستم بود..ولی هیچ کدومو برنداشتم..هیچ کدوم از اینا مال من نیست..نه کسی بهم هدیه داده ونه..
تقه ای به در خورد..نگاهم به در بود که ارسلان وارد اتاق شد..
لبخند به لب داشت ..وقتی برگشتم و نگاهش به من افتاد لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..
سرمو زیر انداختم تا نبینم..چهره ی مردی که رو به روم ایستاده رو نبینم..اینکه این مرد ارشام نیست..
به طرفم قدم برداشت..دستام می لرزید..مشتشون کردم و تو هم گره شون زدم..
جلوم ایستاد..چشمم به کفشای سیاه و براقش بود..بوی ادکلنش اذیتم می کرد..
من این بو رو نمی خواستم..این بوی عطر با من بیگانه بود..
--دلارام ..سرتو بلند کن..
حرکتی نکردم..
-- میخوام ببینمت..می خوام اون چشمای گیرا با اون نگاهه افسونگرو ببینم..دلارام..
دوست داشتم بزنم زیر گریه..چی می شد به جای ارسلان ارشام جلوم ایستاده بود و این حرفا رو بهم می زد؟..
با اینکه ازش دلگیرم ولی خدا می دونه که چقدر عاشقشم..
بغض داشتم..اشک تو چشمام حلقه بست..سرمو به ارومی بلند کردم..نتونستم تو چشماش خیره بشم..بیشتر از اون طاقت نداشتم اونجا بمونم..خواستم از کنارش رد شم..
-بهتره بریم....
که دستمو گرفت..گرم بود ولی گرمای دست ارشام رو نداشت..خدایا همه ی زندگیم شده آرشام..این مرد داره دیوونه م می کنه..
--نه صبر کن..هنوز یه چیزی کمه..
با تعجب نگاش کردم..منظورش چی بود؟!..
با لبخند جعبه ای رو از تو جیبش بیرون اورد..جعبه ای مکعبی شکل با روکش مخمل سرمه ای..
درشو باز کرد ..جعبه رو گرفت جلوم..نگاهمو به داخلش انداختم..
نگینای ریز و براق گردنبند به زیبایی درون جعبه می درخشیدند..
- این چیه؟!..
--معلوم نیست؟..
-منظورم این نبود..واسه چی میدیش به من؟..
با همون لبخند گردنبند رو از تو جعبه در اورد..قفلشو باز کرد..در میان بهت و ناباوری من رفت و پشت سرم ایستاد..گردنبند رو جلوی صورتم گرفت..اورد پایین..سردی زنجیر تنمو مور مور کرد..
در حالی که قفل گردنبند رو می بست گفت: چون صاحبش تویی..امشب می خوام مثل نگین های این گردنبند تو جمع بدرخشی..می خوام همه بفهمن که دلارام با منه..بفهمن چه جواهری رو کنار خودم دارم..
رو به روم ایستاد..به گردنم دست کشیدم..
تو چشمام نگاه کرد..چشمای سبزش برق می زد..می خندید..
-- حالا می تونیم بریم..
نمی دونم چرا..ولی به اینکارش اعتراض نکردم..
می دونم باید گردنبند رو از گردنم می کشیدم و پرت می کردم تو صورتش ولی نکردم..
می دونم باید به خاطر اینکارش یه سیلی مهمونش می کردم ولی..
نمی دونم چرا فقط عین مجسمه جلوش خشک شده بودم و نگاش می کردم..
حس بدی داشتم..
نظرات (۰)