تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


پس آرشام اونجاست..یکی از محافظا کمی دورتر از من ایستاده بود..
لامصب برو رد کارت دیگه..اینجام جای ِ که وایسادی؟..

2،3 دقیقه طولش داد تا اینکه یه نفر صداش زد اونم رفت سمتش..
وای خداروشکر..
واسه دیدنش چقدر مصیبت باید بکشم..دلم پَر می زد واسه اون اتاق و کسی که بیش از اندازه دلتنگش بودم..

رفتم سمتش..لای در باز بود..به داخل سرک کشیدم..رو مبل نشسته بود..از پشت سر دیدمش..بوی ادکلن تلخش فضای اتاق رو پر کرده بود..
چشمامو لحظه ای بستم و عمیق نفس کشیدم..فداش بشم که بوشم مثل اخلاقش تلخ و سرده..

آروم رفتم تو..درو بستم..برنگشت..صداشو که شنیدم فهمیدم فک کرده شایان ِ..
-- راستی ارسلان کجاست؟..نکنه تا فهمیده من اومدم رفـ....

بی هوا زیر گوشش اروم گفتم:باور کنم که خودتی؟..
لرزشی که به تنش افتاد رو واضح به چشم دیدم..شوکه شده بود..
با کمی تأمل برگشت..چشم تو چشم هم شدیم..نگاه از هم نمی گرفتیم..

من که اگه اون لحظه دنیا رو هم بهم می دادن دو دستی پسش می زدم و فقط می گفتم زمان همینجا بایسته و یک ثانیه هم جلو نره..فقط من باشم و آرشام..

از جاش بلند شد..به سمتش خم شده بودم که صاف ایستادم..از نگاهش خیلی چیزا می خوندم..همونایی که مدتها منتظرش بودم..همونایی که تو گوشم فریاد می زدن آرشام هم مثل تو تموم این مدت دلتنگ بوده..
نگاهش مخمور بود..آروم..بدون اخم..عاری از سرما..گرما داشت..این نگاهی که درونش شیفتگی موج می زد به وجودم گرمایی ل*ذ*ت*ب*خ*ش می پاشید..

قدمای لرزونمو به طرفش برداشتم..سراپا اضطراب..ترس..هیجان..عشــق..
خدایا دارم دیوونه میشم..

دست راستش به نرمی رو بازوم قرار گرفت..
« س » سلام که رو زبونم جاری شد خودمو یه جای دیگه حس کردم..یه جایی دور از زمین..تو آسمون..جایی که ارزوم بود..
گرم بود..جایی که دوستش داشتم چون مملو از ارامش بود..خودمو تو حصار دستاش..میونه بازوهای نیرومندش حس کردم..

فقط خودم و آرشام رو می دیدم ..از یه فاصله ی نزدیک..خیلی نزدیک..اصلا فاصله ای بینمون نبود..من که حس نمی کردم..
هر چی که بود رو با ذره ذره ی وجودم به تن می کشیدم..دستام که بلوز مردونه ش رو تو خودشون مشت کرده بود..
به لباسش چنگ زدم..حلقه ی اشکی که تو چشمام جمع شده بود..سُر خورد..مسیرش رو پیدا کرد..در کسری از ثانیه گونه م خیس شد..از اشک..

بغضمو قورت دادم..گلوم درد گرفت..احساس خفگی کردم ولی جلوی خودمو گرفتم..
صداش به زیباترین شکل ممکن گوشم رو نوازش داد..
--دلارام..خوبی؟..
تو بغلش بودم..حاضرم نبودم ولش کنم..
خودمو محکم تر بهش فشار دادم..سرم رو سینه ش بود..صدای تپش های بلند قلبش تو گوشم می پیچید..خیلی بلند بود..زیر گوشم محکم می کوبید..

صدام لرزید..
-خوبم...........
بابغض..
-نــه..
--چی نــه؟...........
و سرمو از روی سینه ش برداشت تا به چشمام نگاه کنه..

دیگه صدای قلبشو نشنیدم..بغضم شکست..ولی هق هقمو بند اوردم..لب پایینم رو گزیدم..چشمای سرخ از اشکمو دید..گونه ی خیسم..نگاه گرفته و دلتنگم..

-خوب نیستم..دلم تنگ شده بود..
مثل بچه ها اعتراف می کردم..به اینکه دلتنگش بودم..داشتم آتیش می گرفتم..چند لحظه تو صورتم زل زد..نگاهش تو چشمام می چرخید..

لباش لرزید..انگار حرفیو رو زبونش مزه مزه می کرد..ولی نمی زد..لب باز کرد..ولی خیلی زود بستش..
چرا نمی گفت؟..
چرا سکوت می کرد؟..
نمی بینه؟..
حالمو نمی بینه؟..
بگو آرشام..تو هم یه چیزی بگو..بذار آروم بگیرم..


صدای قدم هایی رو شنیدم که هر لحظه به در نزدیک تر می شد..
آرشام منو از خودش جدا کرد..نگران اطراف رو از نظر گذروند..دستم تو دستش بود..هنوز گریه می کردم ولی بی صدا..هنوزم نگاش می کردم..عین خیالم نبود که یکی داره میاد تو اتاق..ولی اون دنبال راهی بود تا منو مخفی کنه..

کمدی که تو اتاق بود..منو برد سمتش و مجبورم کرد برم تو..نخواستم ولی در آخرین لحظه هولم داد و زیر لب گفت: برو تو جیکتم در نیاد..تا وقتی نگفتم پاتم بیرون نمیذاری دلارام..فهمیدی؟..

با تکون دادن سرم جوابشو دادم..تند درو بست و دیگه نفهمیدم چی شد..فقط صدای باز و بسته شدن در اتاق و بعد هم صدای شایان رو شنیدم..

-- اگه بمونی ترتیب یه سور و سات ِ حسابی رو میدم..
-نه دیگه باید برم..
--بسیار خب..امشب که میای؟..

صداشو نشنیدم..این تو هوا کم بود..نمی تونستم راحت نفس بکشم..
-شاید..خواستم بیام خبرشو بهت میدم..
-- پیشنهادم اینه که حتما بیای..یه کاری باهات دارم..
-چه کاری؟!..
-- شب بیا مفصل درموردش حرف می زنیم..

*********************
«آرشام»

نفس زنان در آپارتمان رو باز کردم..یکی از محافظا که نمی دونست من پشت درم جلوم ایستاد..با کف دست زدم تخت سینه ش ..
به طرف اتاقی که بچه ها مشغول بودن دویدم..

کیوان_ چی شده چه خبره؟..چرا هول شدی؟..
گوشی رو از روی میز برداشتم..در حالی که اونو روی گوشم میذاشتم به سهایی که پشت مانیتور بود اشاره کردم..صدا از روی اسپیکرها قطع شد..

چند بار اسمشو صدا زدم..امیدوار بودم شنود و روشن کرده باشه..صدای سوت بلندی که تو گوشم پیچید باعث شد اخمامو جمع کنم و گوشی رو کمی از گوشم فاصله بدم..
صداشو شنیدم..ولی خیلی آروم ..انگار هنوز ..

-دلارام کجایی؟..
گرفته و اروم گفت: می خواستی کجا باشم؟..آرشام دارم خفه میشم..اینجا هیچ هوایی واسه نفس کشیدن نیست..چکار کنم؟..
- آروم باش..بهت میگم چکار کنی..فقط سرفه نکن..ممکنه بفهمه اونجایی..آب دهنتو مرتب قورت بده..دستاتو مشت کن و بگیر جلوی دهنت..خیلی اروم نفس بکش..سعی کن نترسی..
--همینکارو کردم..دستام شده کاسه ی اکسیژن..


تو صدای ارومش خنده موج می زد..لبخندی که اگه به موقع جلوش رو نگرفته بودم رو لبام جای می گرفت از نگاه تیزبین کیوان دور نموند..

تازه فهمیدم کجام..به کل فراموش کرده بودم بین بچه های گروه هستم و نباید خودمو این همه دستپاچه نشون بدم..
صدام جدی شد..مثل همیشه..
- اونجا اتاق شایان ِ..معلوم نیست کی میاد بیرون..یه جوری می کشونمش بیرون..هر وقت بهت خبر دادم سریع از اتاق خارج شو..شنیدی چی گفتم؟..
-- باشه..فقط تو رو خدا زودتر..

گوشی رو از روی گوشم برداشتم..رو به کیوان کردم و با اخم جواب لبخندش رو دادم..
-توی این موقعیت داری به چی می خندی؟..زود زنگ بزن به یکی از بچه ها که تو باغ داره کشیک میده بگو یه جوری شایان رو از اتاقش بکشه بیرون..تاکید کن که حتما بیارش تو باغ..

با خنده ای که سعی داشت اونو از من مخفی کنه سر تکان داد و موبایلشو در آورد..بعد از تماس هدفون رو روی گوشم گذاشتم..
صداشون رو واضح نمی شنیدم ولی از هیچی بهتر بود..
-- قربان پشت ویلا بچه ها سر و صدا شنیدن..
شایان_ یعنی چی؟..چه سر و صدایی؟..
-- فکر کنم خودتون ببینید بهتر باشه..
--خیلی خب بریم..پس شماها اونجا چه غلطی می کنید؟..پول یامفت میدم بهتون که.........
و صدای بسته شدن در..

-- آرشام..صدامو می شنوی؟..
- می شنوم..یه کم صبر کن ..دوربینای تو سالن توسط ما هک شدن شایان باید از ویلا بره بیرون..وقتی بهت گفتم بیا..

شایان از ویلا خارج شد ..به دلارام گفتم که می تونه بیاد بیرون..رو پله ها یکی از محافظا بهش گیر داد..ولی دلارام هم دختر زرنگی بود..
وقتی مطمئن شدم که رسیده تو اتاقش نفسموعمیق بیرون دادم..تمام مدت کیوان حرکاتم رو زیر نظر داشت..

گوشی رو که یه جورایی پرت کردم رو میز خم شد و زیر گوشم گفت: تو هم که از دست رفتی..به جمع عاشقای بی دل خوش اومدی آرشام خان..

خواستم اخم کنم،مثل همیشه..
ولی .........

به طرف پنجره رفتم..دستمو بردم تو جیب شلوارم ..اوردمش بیرون و با اخم کمرنگی نگاهش کردم..

این تو خونه ی شایان چکار می کرد؟..اونم زیر تخت..همون موقع که تو اتاق بودم گوشه ش رو از زیر رو تختی دیدم..خوب می شناختمش..
خیلی وقته گمش کردم..ولی حالا ..اونو تو خونه ی شایان پیدا کردم..اصلا سر در نمیارم..

یه لحظه به دلارام شک کردم..اینکه شاید کار اون باشه..ولی نه..این امکان نداره..من این دفترچه رو مدت هاست گم کردم..حتی قبل از آشنایی با این دختر..پس....

کیوان_ به چی فکر می کنی؟..
دفترچه رو گذاشتم تو جیبم..جوابش رو ندادم..
بعد از مکث کوتاهی گفت: دیدیش؟..
سرمو به نشونه ی مثبت تکان دادم..
-- خب..حالش چطور بود؟..

کلافه به موهام دست کشیدم..پشت گردنم رو ماساژ دادم..
-نمی دونم..
--نمی دونی؟!..
- بس کن کیوان..

ساکت شد..از اتاق بیرون رفتم..کمی بعد صداشو از پشت سر شنیدم..
-- تا الان همه چیز خوب پیش رفته؟..منظورم شایان ِ..
-قراره باز شب برم اونجا..

رو به روم ایستاد..
-- چی داری میگی؟..اینکه جزو نقشه نبود..
- می دونم..ولی باید برم..
-- آرشام داری چکار می کنی؟..نذار همه چیز بهم بریزه..اون عوضیا رو به شک ننداز..

رو بهش با تشر گفتم: لازم نکرده تو بگی چکار کنم و چکار نکنم..دیگه نمی خوام چیزی بشنوم..
خواستم از کنارش رد شم که دستشو گذاشت رو شونه م..
--آرشام صبر کن..می دونم همه ی اینا به خاطر دلارامه..ولی تو از اول باید فکر اینجاشو می کردی..
- منظور؟..
-- تو نگرانه دلارامی اینو خوب می فهمم..نمی خوای تنهاش بذاری..ولی دیگه چیزی نمونده ..تا پیروزی چند قدم بیشتر فاصله نداریم..

داد زدم و کلافه مشتمو جلوش گرفتم..
- نمی تونم ..اینو بفهم..امروز اونجا نبودی تا ببینی اون.........
-- اون چی؟..چرا چیزی نمیگی؟..اره می دونم اونم تو وضعیت خوبی نیست..ولی با رضایت خودش وارد این بازی شد..هم من، هم تو واسه اینکه به اینجا برسیم خیلی تلاش کردیم..نذار به هدر بره..

با عصبانیت یقه ش رو تو چنگ گرفتم..
-بهت گفتم حق نداری به من امر و نهی کنی..خودم بهتر می دونم که باید چکار کنم ..بشین سر جات و حرف اضافه نزن..

با حرص دستمو پس زد..
--من حالتو می فهمم..اینو هم می دونم که تو قبل از عمل اول خوب فکر می کنی..ولی چون خودمم این راهو رفتم می دونم تو بیشتر مواقع مجبور میشی چشماتو ببندی..آرشام با چشم بسته نمی تونی راهتو پیدا کنی..به بن بست می خوری پسر چرا نمی خوای اینو بفهمی؟..

- من امشب میرم خونه ی شایان..باید بفهمم حرف حسابش چیه..قضیه ی مهمونی رو حل کردم..همه چیز طبق نقشه داره پیش میره پس تو حرص ِ چی رو داری می زنی؟..

--من حرص چیزی رو نمی زنم..فقط میگم به خاطر دلارام مجبور میشی خیلی کارا رو برخلاف میلت انجام بدی..بذار همه چیز اروم پیش بره..اگه شک کنن کار همه مون تمومه..
-همه ی اینا رو می دونم..تو هم خوب می دونی که من اگه تصمیم بگیرم کاری رو انجام بدم حتی اگه تا پای جونمم باشه اون کارو عملیش می کنم..پس دیگه ادامه نده..

نفس عمیق کشید..چشماشو بست..کلافه گفت: امیدوارم همونطورکه میگی همه چیز خوب و حساب شده پیش بره.........
نگام کرد.........
-- فقط مراقب باش داری چکار می کنی..خودمم قبلا این مسیر رو طی کردم دارم بـ....
-بس کن کیوان..من به ارومی تو نیستم..من آرشامم..نمی تونم ساکت بشینم..
به طرف در قدم برداشتم.............
-میرم شرکت..از اونورم یه سر به خونه می زنم..شب می بینمت..

بدون اینکه منتظر جواب باشم از آپارتمان زدم بیرون..همیشه از در پشتی رفت و امد می کردیم تا کسی از ویلای شایان متوجه ما نشه..از رو به رو مستقیم جلوی در ویلا قرار می گرفتیم و اینجوری خیلی زود دستمون رو می شد..ولی از در پشتی هیچ کس بهمون شک نمی کرد..

تازه پشت فرمون نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد..یکی از بچه ها بود..جواب دادم..
-چه خبر شده اصلان؟..
-- قربان یه چیزایی دستگیرم شده..در مورد همون دکتره..فرهاد..
- خیلی خب بیا شرکت..منتظرم..
-- چشم قربان..

**********************
امروز با دیگر شرکا توی شرکت جلسه داشتم..بعد از جلسه به ایده ها و مباحثی که بهشون پرداخته شده بود فکر می کردم..
کارا خوب پیش می رفت..مشکلی تو تولید قطعات نداشتیم..این یعنی اینکه از جهت شرکت و کارخونه می تونه خیالم راحت باشه..

نگاهی اجمالی به صورت جدی اصلان انداختم..
-- خب تعریف کن..چی دستگیرت شد؟..
- قربان همونطور که دستور دادید مدتی کیومرث خان رو زیرنظر گرفتیم..اولش که کار خاصی نمی کرد..بیشتر وقتشو یا خونه ی نامزدش می گذروند یا تو مهمونی ها و پارتی ها..یه بار هم جلوی خونه ش با پدرزنش دعواش شد..در کل مورد مشکوکی ندیدیم تا امروز..

--امروز چی؟!..
-- امروزم مثل بقیه ی روزا تعقیبش کردم..از شهر رفت بیرون..تو یه جای پرت جلوی یه خونه که سقف و دیواراش ریخته بود نگه داشت..وقتی اومد بیرون سر و وضعش بهم ریخته بود..انگار که کتک کاری کرده باشه..ماشین و دادم به یکی از بچه ها بره دنبالش خودم موندم همونجا تا ببینم چه خبره..

-تونستی بری تو؟اونجا بود؟..
-- اونجا بود قربان..3 تا محافظ اون اطراف پرسه می زدن..نتونستم جلوتر برم ولی وقتی از خرابه اوردنش بیرون چهره ش با اینکه زخمی بود ولی تونستم تشخیص بدم ..همونی بود که تو عکس دیدم..

نفس عمیق کشیدم..متفکرانه به صندلی تکیه دادم..انگشتای دستمو درهم گره کردم و جلوی صورتم گرفتم..
چند لحظه سکوت و بعد از اون نگاهمو بهش دوختم..

- پس اون دکتر ِ سمج تو چنگال کیومرث اسیره..گفتی که زخمی بود؟..
--حتی نا نداشت راه بره..زیر بازوشو گرفته بودن..
- خوب گوش کن ببین چی میگم..امشب رو تا صبح اون اطراف کشیک بدید ببینید چه خبره..اگه تعداد محافظا بیشتر نشد ویا محلشون رو تغییر ندادن فرداشب راس ساعت 12 با چند تا از بچه ها بریزید اونجا..
-- چشم قربان..فقط دکتره چی؟..
- زنده می خوامش..مراقب باشید تو درگیری اتفاقی واسه ش نیافته..کار که تموم شد بیاریدش پیش من تو انبار..اونجا منتظرتونم..هر اتفاقی هم که افتاد بهم خبر میدی..شیرفهم شد؟..
-- به روی چشم اقا..بار اولمون که نیست..بلدیم کارمونو..
- اگر بلد نبودید که انتخابتون نمی کردم..فقط بازم دارم تاکید می کنم که من اونو زنده می خوام..اینو یادتون نره..
--حتما آقا..خیالتون راحت..
**************************
حتما باید یه سر به خونه می زدم..همیشه جنبه ی احتمال رو در اولویت قرار می دادم..
برای رسیدن به اون چیزی که می خوام باید تو کل نقشه طبیعی رفتار کنم..انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده..برای همین شب ها می رفتم پیش بچه ها تا کسی به چیزی شک نکنه..

ولی قبلش یه سر به انبار زدم..امار لحظه به لحظه ی شیدا رو داشتم..اما امروز ازش خبری نگرفتم..
ترجیح دادم شخصا برم وببینم چه خبره..این مدت هیچ فرصتی پیش نیومده بود ..

نگهبان با دیدنم در انبار رو باز کرد..
-حشمت و صدا کن..
-- چشم اقا همین الان..
چند لحظه طول کشید..تا اینکه حشمت رو دیدم سراسیمه از بین کارتون ها رد شد وبه طرفم اومد..

--سلام اقا..خوش اومدین..
-کجاست؟..
--همون جای همیشگی..پ*د*ر*س*گ بدجور رو اعصابه..تا حالش جا میاد جیغ و داد می کنه..یه لحظه نمیشه ازش غافل شد..
-چطور؟..مگه چی شده؟..
--دیشب می خواست فرار کنه..خودشو زده بود به مریضی..لاکردار جوری نقش بازی می کرد که همه مون باور کردیم یه مرگیش هست..
دستاشو باز کردم که بی وجدان از فرصت استفاده کرد و زد به چاک..با اسلحه افتادیم دنبالش و تهدیدش کردیم ولی فایده نداشت..
خواست از در بزنه بیرون که نگهبان جلوشو گرفت..اقا نبودی ببینی چه جیغ و دادی راه انداخته بود..هی پشت هم نعره می کشید و کمک می خواست..
بچه ها هم از خجالتش در اومدن و کاری کردن که تازه امروز ظهر بهوش اومد..


یقه ش رو چسبیدم..محکم تکونش دادم..انتظار این حرکت رو نداشت..چشماش کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون..
فریاد زدم: چه غلطی کردین؟..مگه بهتون نگفته بودم هر حرکتی انجام داد اولین کاری که می کنید به من خبر بدید؟..چرا سرخود هر غلطی دلتون خواست می کنید؟..
--قـ..قربان کاریش نکردیم..مگه میشه از دستورات شما سرپیچی کرد؟..به جون مادرم فقط یه کم گوش مالیش دادیم..یکی دوتا از بچه ها خواستن دست درازی کنن من نذاشتم..آقا باور نمی کنی بیا خودت ببین..

داد زدم: بیام چی رو ببینم هان؟..........هولش دادم عقب..........کثافتکاری که کردین؟..حشمت وای به حالتون اگه دختره چیزیش شده باشه..همینجا دخلتونو میارم..

با رنگی پریده و نگاهی از سر ترس لب باز کرد..
--آقا به پیر به پیغمبر کاریش نکردیم..دختره هار شده بود واسه اینکه دیگه از این غلطا نکنه....
-بسه..ببند دهنتو..........کجاست؟..
--تو اتاقکه..دست و پاش بسته ست..فقط وقتی می خواد بره دستشویی پاهاشو باز می کنیم..

به طرف اتاقک راه افتادم..پشت سرم اومد..
- به پدرش زنگ زدید؟..
-- زنگ زدیم ولی طبق دستور شما حرف نزدیم..از صداش معلوم بود خیلی ترسیده..

با نفرت دندونامو روی هم ساییدم..در اتاقک و باز کردم..نگاهمو به سمت راست چرخوندم..گوشه ی اتاق کز کرده بود وبا وحشت به من نگاه می کرد..
با اخم و نگاهی غضبناک به طرفش رفتم..از ترس می لرزید..رو به روش ایستادم..نگاهش دیگه پر از غرور نبود..حالا از ترس جلوی پاهام به خودش می لرزید..

با نوک کفشم اروم به بازوش زدم....
همراه با پوزخند ..
--شنیدم می خواستی فرار کنی..از دست کی؟..مگه کسی هم تا حالا وجودشو داشته بخواد از دست من در بره؟..به چه جراتی؟ ..

جلوش رو یه زانو نشستم..ته اون چشمای سبز نفرت موج می زد..ترس هم نتونسته بود اون حس نفرت رو تو خودش محو کنه..
گونه ی چپ و گوشه ی چونه ش به کبودی می زد..گوشه ی لبش پاره شده بود و رنگی به چهره نداشت..
لب باز کرد..گرفته و بی روح..

--ازت متنفرم..بی وجودتر از تو به عمرم ندیدم..
-چرا می بینی..دیر نشده.... انگار هنوز ادم نشدی..
-- چون هنوز همنشینه توام..از دستت که خلاص بشم نشونت میدم کی ادمه و کی عین حیوون وحشی و درنده..

موهاشو تو مشت گرفتم و کشیدم..
همراه با خشم داد زدم: به کی میگی حیوون..حیوون منم یا تو و امثال تو که.........
لب فرو بستم..الان وقتش نبود......
ادامه دادم: هنوز وقت هست تا ادمت کنم..فعلا بذار پدرتو از نگرانی در بیارم..به هرحال دختر یکی یکدونه ش اینجا اسیره..باید خیالشو راحت کنم..چند صباحی رو تو ویلای من گذروندیم..اون هم به دستور پدرت و با یه نقشه ی به ظاهر حساب شده..واسه تصاحب من و اموال من..
پس بذار بدونه که تیرش به سنگ خورده..بدونه که دختر مهندس صدر تو چنگال آرشام اسیره..


با وحشت نگام کرد..
--بهش می خوای چی بگی؟..عوضی اون بیماری قلبی داره هیجان و ناراحتی واسه ش سمه..

پوزخند زدم..ایستادم..
-نه..نترس..اون گرگ ِپیری که من می شناسم حالا حالاها جونشو تسلیم عزرائیل نمی کنه..هنوز کو؟..خیلـــی مونده تا پیراهن مشکی تنت کنی..مطمئن باش حتما تو مراسمش شرکت می کنی..
--خفه شو..خیلی پستی..چطور می تونی این حرفا رو بزنی؟..مگه پدرم چه بدی در حقت کرده؟..

با خشونت لگد محکمی به بازوش زدم..جیغ کشید..
فریاد زدم: چکار کرده؟..تو..کسی که از وجود همون گربه صفته داره از من می پرسه اون کفتار باهام چکار کرده؟..
دختره ی احمق من از اول که اومدم سمتت با قصد و نیت قبلی اینکارو کردم..اون موقع که خبر نداشتم واسه من نقشه ریختید..
پس خیال نکن واسه این موضوع گرفتم اوردمت اینجا..نه از این خبرا نیست..
نَفَرات قبل رو خیلی راحت گذاشتم کنار و زهرمو بهشون ریختم..ولی تو نخواستی بکشی کنار..وارد بازی شدی که بهت مربوط نمی شد..
و کسی که خواسته یا ناخواسته بخواد وارد بازی من بشه باید تقاص کارشو پس بده..تقاصی که خودم مشخص می کنم..
می خوای بدونی چرا اینجایی؟..بهتره از پدرت بپرسی..فکر نکنم هنوز یادش رفته باشه..ولی خب..اگه عمری براش باقی گذاشتم می تونی در این خصوص ازش بپرسی..مطمئنم جوابی داره که بهت بده..


جیغ می کشید..داد می زد و پشت سر هم اشک می ریخت..
بی توجه به حشمت اشاره کردم..سر تکان داد و گوشیش رو در اورد..یه پارچه ی حریر روی دهانه ی گوشی گذاشتم..نمی خواستم صدامو تشخیص بده..

شماره ی صدرو گرفتم..بعد ازچند بوق جواب داد..صداش نگران بود..
--الو..
- چطوری جناب صدر؟..
--شما کی هستید؟..
- کسی که جون دخترت تو دستاشه..
مکث کرد..تندتند نفس می کشید..
داد زد: چی می خوای از جونش؟..با دخترم چکار داری بی وجود؟..
- خفه شو..اگه نمی خوای جنازه ی دخترتو بفرستم دم خونه ت ساکت شو و ببین چی بهت میگم..
-- چی می خوای؟.پول؟..طلا؟..زمین؟..بگو. .هر چی که دارم بهت میدم فقط.......
-بهت گفتم ساکت شو..می دونم که پای پلیس رو وسط نمی کشی..چون واسه خودتم بد میشه..دست راستت پیش منه..دختر یکی یکدونه ت..کسی که تو جزء جزء ِ نقشه هات باهات شریکه..
فرداشب..ساعت 10 به این ادرسی که واست اس ام اس می کنم میای....اگه بخوای چیزی رو لو بدی ادمای من سه سوت جای انبار موادا و زمان حمل و نقل کامیون ِ به ظاهر حامل لوازم بهداشتی ولی پر ازهروئین که تماما متعلق به خودت هست رو به پلیس گزارش می کنن..
پس بدون با بد کسی طرفی..گرچه می دونم خودتم میونه ی خوشی با پلیسا نداری..ولی محض احتیاط اینو بدونی بد نیست..


--تو..تو کی هستی؟..اینا چیه که میگی؟..تو..تو اینا رو از کجا می دونی؟..
- فرداشب می بینمت مهندس صدر..

تماس رو قطع کردم..رو به حشمت گفتم که ادرس رو برای صدر بفرسته..
به شیدا نگاه کردم که چطور با ترس و نفرت به من خیره شده بود..
-- از اینجا که خلاص بشم اولین کاری که بکنم اینه که داغ اون دختره ی عوضی رو به دلت بذارم..بعدشم کاری می کنم که به روز سیاه بیافتی..تقاص تک تک این روزایی که دارم می گذرونم رو پس میدی..فقط صبر کن و ببین باهات چکار می کنم آرشام..

رو به روش زانو زدم..چونه ی کبودش رو تو مشت گرفتم..از درد صورتش جمع شد..
با غیض گفتم:منم منتظر اون روز می مونم..البته.....پوزخند زدم.........اگه از چنگال من جون سالم به در ببری..

ترس درون نگاهش بیشتر شد..
حتم داشت من اگر حرفی رو بزنم حتما عملیش می کنم..
کسایی که دور و برم بودن خیلی خوب به این موضوع واقف بودند..
ولی من با شیدا خیلی کارا داشتم..وجودش برای من و اطرافیانم..علی الخصوص دلارام خطرناک بود..

قصد کشتنش رو نداشتم..چون تا کسی نخواد از پشت بهم خنجر بزنه کاری بهش ندارم..
شیدا هم حرف زیاد می زد..تجربه بهم ثابت کرده بود که تو چنین مواقعی باید چکار کنم..

ولی پای انتقامم وسطه..پس بذار زجر بکشه..
انقدری که بفهمه با آرشام در افتادن چه عواقبی رو در پی داره..
*******************************
شب بعد از شام واسه رفتن به خونه ی شایان آماده شدم..
گفته بودم که میرم پس باید اینکارو می کردم..دلایلم برای رفتن به اونجا زیاد بود..
نمی دونستم امشب قراره چه حرفایی بینمون رد و بدل بشه..اصلا قراره چه اتفاقی بیافته..
ولی در هر صورت..
باید می رفتم..

**************************
دلارام رو در جریان نذاشتم..امیدوار بودم کیوان هم اینکارو نکنه..
گرچه بدون اجازه ی من کاری انجام نمی داد..

نمی خواستم ملاقات امشبم با شایان خدشه ای تو نقشه مون ایجاد کنه..
اینکه دلارام از این ملاقات بی خبر باشه به صلاح همه ی ماست..مخصوصا خودش..ممکنه بی اختیار کاری رو انجام بده و دیگران رو به شک بندازه..

از اینکه دختر خودداریه مطمئنم..منتهی اگر با احتیاط پیش می رفتیم در نتیجه بهتر هم جواب می گرفتیم..بدون مشکل و دردسر..

دقایقی از اومدنم به ویلای شایان می گذشت که از در سالن وارد شد..
با دیدنم لبخند زد و با صدای بلند خوش امد گفت..نشست و پا روی پا انداخت .. با لبخند نگاهم کرد..
--می دونستم که میای..آرشام سرش بره قولش نمیره..
-قول ندادم که میام..ولی راسخ بودم که بدونم با من چکار ِ مهمی داری؟..

بلند شد..دستاش رو باز کرد وبا شعف خاصی گفت: امشب قراره در میان صحبتامون کمی هم خوش گذرونی کنیم..مدتیه خودمون رو تو کار غرق کردیم حالا وقتشه کمی هم واسه خودمون وقت بذاریم..واسه برنامه های بعدی..

شک نداشتم که واسه امشب نقشه چیده..نمی دونستم چی ولی این حسم هیچ وقت اشتباه نمی کرد..باید اروم پیش می رفتم تا بفهمم چی می خواد..
--پس چرا هنوز نشستی؟..پاشو حاضر شو.............به پایین اشاره کرد و همراه با چشمک ادامه داد: منتظرم نذاری پسر..
و همراه با قهقهه ی بلندی از سالن بیرون رفت..

منظورش به استخر بود..ویلای شایان شامل 2 استخر می شد..استخر سرپوشیده ای که تو حیاط بود و مختص به فصل تابستان..
و استخر دیگری که دقیقا تو زیرزمین ساختمان قرار داشت و بیشتر تو فصل سرما ازش استفاده می شد..

این حرفا برام عادی بود..می دونستم امشب باید شاهد چه چیزهایی باشم..خوش گذرونی های شایان تمامی نداشت..
زمانی که باهاش کار می کردم هر هفته یکی از این شب ها رو مختص به خوشگذرونی و ع*ی*ا*ش*ی می داد..
ازمن هم می خواست همراهیش کنم ولی زمانی که می دید مشتاق به این کار نیستم به بهانه ی اینکه باهام حرفای مهمی داره من رو هم وارد بازی می کرد..

میگم بازی دقیقا همینطوره..یه بازیه کثیف..
امیدوار بودم امشب هم نخواد مثل سایر شبهایی که شاهدش بودم چنین کثافتکاری هایی رو بکنه که هر کس با دیدن چنین صحنه هایى از انسان بودن خودش به عجز می امد..

شایان یه فرد کاملا افراط گر بود..تو هر چیزی..علی الخصوص مسائلی که ع*ی*ش*ش رو به اوج می رسوند..

لباسم رو تو رختکن عوض کردم..سر و صداشون رو به وضوح می شنیدم..ظاهرا دست بردار نیست..
نمی تونستم بکشم عقب..رفتنم مساوی بود با بهم خوردن نقشه ..واسه رو به رو کردنش با شاهین خان یه امشب رو باید به میلش پیش می رفتم..

شایان همینقدر که با شنیدن اسم مواد از خود بی خود می شد همونقدر هم به خاطر رد کردن خواسته هاش خیلی راحت کنار می کشید..
مخصوصا الان که می دونه دیگه کاری باهاش ندارم..حاضره هر کارى مى تونه بکنه تا منو کنار خودش داشته باشه..

می شناختمش..الان 10 ساله که باهاش کار مى کنم ..
چیز عجیبی نیست..چون تا به الان هیچ کدوم از کارهاش توسط من بی نتیجه نمونده..
همونطور که اون واسه من یه مهره برای رسیدن به اهدافم بود..منم واسه ش کم نذاشتم..

لب استخر ایستادم..بدون اینکه نگاهشون کنم با یک شیرجه،کاملا حرفه ای پریدم تو آب..نه سرد بود و نه گرم..
سرمو که از آب بیرون اوردم به صورتم دست کشیدم..به طرف دیواره ی استخر شنا کردم..پشتمو بهش تکیه دادم..
درست گوشه ی استخر..چشمامو بستم و دوباره باز کردم..تو موهای خیسم دست کشیدم..

نگاهم به سمت شایان کشیده شد..3 تا دختر دوره ش کرده بودند..شایان نیمه ب*ر*ه*ن*ه رو به روی من با فاصله ی زیادی به دیواره ی استخر تکیه داده بود..
یکی از دخترا که موهای بور و بلندی داشت جام شرابش رو در دست گرفت ..گه گاه به لب های غرق در لبخند ِ ه*و*س*آ*ل*و*د ِ شایان نزدیک می کرد..
نفر دوم ..دختری با موهای کاملا مشکی و بلند..مایوی نیمه ب*ر*ه*ن*ه* ا*ی به تن داشت و درون اب رو به روی شایان با ل*و*ن*د*ی هرچه تمامتر نگاهش می کرد و قفسه ی سینه ش رو نوازش می داد..
و نفر سوم..دختری با موهای شرابی..پوست سفید..چشمان آبی..هیکل توپر و کاملش تو اون مایوی دو تیکه نگاهه خیره و خمار شایان رو به سمت خود کشیده بود..دست شایان نوازشگرانه به روی بدن دختر حرکت کرد ..

نگاهش رو به من دوخت..
-- از اینکه به دعوتم دست رد نمی زنی خوشم میاد..ولی تا کی می خوای تنها بمونی؟..تو هم قاطی ِ ما شو..کم کم دارم بهت شک می کنم..
-به چی؟..
-- به اینکه مرد هستی یا نه..من که بعد از این همه سال در تو هیچ غ*ر*ی*ز*ه* ا*ی ندیدم..پسر بی خیاله افکار بیهوده شو..اگه اینکه میگن دنیا 2 روزه راست باشه پس از این 2 روزت استفاده کن..ل*ذ*ت ببر..چرا معطلی؟..


دستامو ازهم باز کردم..به لب استخر تکیه دادم..نگاهم مملو از غرور بود..غروری سرد..
بدون اینکه تغییری تو چهره م ایجاد کنم گفتم: من همینی ام که هستم..بیشتر مایلم تماشاچی باشم تا بخوام کاری بکنم که از انجام دادنش هیچ خوشم نمیاد..

قهقهه زد..صداش انعکاس خاصی تو فضای استخر ایجاد کرد..
-- نه دیگه نشد..امشب فرق می کنه..امشب نمی تونی از زیرش شونه خالی کنی..گفتم باهات کلی حرف دارم..ولی تا تقویت نشم نمی تونم درست و حسابی رو چیزی تمرکز کنم..

پوزخند زدم..
- وقتی ازم خواستی بیام تو استخر فهمیدم حرفات باید مهم باشه..
--خوبه ..پس معلومه منو کاملا شناختی..

نفسمو عمیق بیرون دادم..
- برام عادی شده..
--جای تعجب نداره..تو آرشامی..واسه همینه که نمی خوام از دستت بدم..واسه داشتنت خیلی کارا می کنم..

نمیگه همه کار می کنم..میگه خیلی کارا می کنم..
به هیچ کس باج نمی داد..شاید واسه همینه که اونو واسه تعلیمم انتخاب کردم..

نگاهم کاملا جدی معطوف اون 4 نفری شده بود که درست رو به روی من مشغول ِ................
شایان اون دختری که چشمان آبی داشت رو به شدت می بوسید..
دختری که رو به روش ایستاده بود در اغوشش ل*و*ن*د*ی می کرد..
نفر بعد جام شراب و، رو سینه ی شایان سرازیر کرد..

کارهاشون هر ادمى رو ت*ح*ر*ی*ک مى کرد ..می دونستم شایان از این کارها چه منظوری داره..
می خواست منو هم بکشه وسط..بگه که اشتباه نمی کردم..
تو مرد بودنم شکی نیست..ولی الان 10 ساله که دارم این غ*ر*ی*ز*ه رو در خودم سرکوب می کنم..دقیقا 9 ساله که موفق شدم..10 ماهش رو تو تعلیم از دست دادم..خیلی رو خودم کار کردم..اینکه بتونم با کسایی که طعمه ی اهدافم می شدن چطور رفتار کنم..
دخترایی که جلوم به زانو در می اوردم ..حس نیاز رو درونشون تقویت می کردم ولی در اخرین لحظه رهاشون می کردم..اما..

از این 10 سال 2 ماهش رو باختم..خودمو باختم..خط قرمزی که برای خودم تعیین کرده بودم رو شکستم..من در برابر دلارام حسی رو در خودم دیدم که نباید می دیدم..در مقابل دلارام دوام نیاوردم..اون احساسی که فکر می کردم در خودم کشتم رو یکبار دیگه بیدار دیدم..
فهمیدم تموم مدت داشتم اشتباه می کردم..با این همه تلاش فقط تونستم حسم رو خفته نگه دارم..نتونستم اون رو کامل از بین ببرم..
فهمیدم شدنی نیست..حتی بعد از گذشت 10 سال..

وقتی اون شب از حموم اوردمش بیرون و بدنش رو لمس کردم این حس رو در خودم دیدم..هر بار که بی اختیار می کشیدمش تو بغلم این حس لعنتی رو سرکوب نشده می دیدم..
از همین می ترسیدم..از اینکه نتونم رها بشم..نتونم کنار بکشم ..
خواستم دور بمونم..
اما نشد..

به خودم اومدم..تموم مدت بی اختیار نگاهم به اونها بود ولی بی خبر از همه جا تو افکار ِ خودم غرق بودم..تو فکر دلارام..

شایان که نگاهه خیره م رو به روی اون سه تا دختر دید لبخند به روی لب هاش غلیظ تر شد..
می دونستم داره برداشت اشتباه می کنه..ولی سکوت کردم..

سرم داغ شده بود..نفس های گرم وسوزانم ..نگاهه تب زده م..سرم رو چرخوندم تا نبینم..هیچ حسی به اون سه دختر نداشتم..
ذهنم پر شده بود از تصویر دلارام..اگه حسش نکرده بودم..اگه تو بغلم نگرفته بودمش..اگه دلارام.......
شاید الان هم مثل دفعات قبل..مثل زمانی که دیدن این صحنه ها عادت هر هفته م شده بود بی خیال چشم می بستم و تنم رو به دست اب می دادم که منو در خودش بگیره..

زیر اب سکوت حکم فرما بود..شاید اونجا بتونم این حس مزاحم رو از بین ببرم..جاشو به سکوت بدم..به ارامش..
ناارومم..کم کم دارم می بُرم..از همه چیز..چرا تصویرش از جلوی چشمم یک لحظه هم محو نمیشه؟..این دختر با من چکار کرده؟..

چشمامو بستم..نفسمو تو سینه حبس کردم..شیرجه زدم زیر اب..به ارومی شنا کردم..سکوت بود..هیچ صدایی نمی شنیدم..دوست داشتم همونجا بمونم..سرمو از اب بیرون نیارم تا شاهد چیزهایی باشم که همه ی عمر ازش دور بودم..
می خواستم چشمام بسته باشه..انقدری زیر آب موندم تا اینکه حس کردم دارم نفس کم میارم..
به همون سمتی که قبلا تکیه داده بودم شنا کردم..سرمو با یک حرکت از اب بیرون اوردم..نفس عمیق کشیدم..به صورتم دست کشیدم و چشمامو باز کردم..دستمو به لب استخر گرفتم..

کسی رو به روم ایستاده بود..نه..یک نفر نبود..بیرون از اب..درست لب استخر..
سرمو بلند کردم..با اخم بهشون نگاه کردم..ولی.........
با دیدنش .. از تعجب قادر نبودم نگاهم رو از صورت ترسیده و رنگ پریده ش بگیرم..
خدایا.........
امشب قراره چی بشه؟..
نکنه............
***************************
«دلارام»

هیچی نفهمیدم..فقط سر شب دیدم که ارسلان با شتاب از ویلا زد بیرون..بعدشم موندم تو اتاقم و به اتفاقاته امروز فکر کردم..
تا الان که می بینم اینجام..یه نفر که از همین محافظای غول تشن بود به زور منو کشید وبا خودش اورد پایین..
نمی دونستم داره کجا میره..فقط دستمو محکم گرفته بود و دنبال خودش می کشید..
فضای استخر رو که دیدم قلبم واسه چند ثانیه درجا ایستاد..ازهمه بدتر دیدن شایان توی اون وضعیت و بین اون 3 تا دختر تو استخر بود..

یعنی چی آخه؟....
من..کنار استخر..جایی که شایان با 3 تا دختر داره ل*ا*س می زنه..
خدایا به دادم برس..نکنه...........


عین مجسمه درجا خشکم زده بود که یک دفعه یه نفر جلوی پاهام تو استخر سرشو از اب اورد بیرون..با ترس یک قدم رفتم عقب..محافظ نگهم داشته بود که فرار نکنم..

ولی من مبهوت سرجام مونده بودم..با دیدنش قلبم اومد تو دهنم..آرشام.. اینجا بین اینا چکار می کرد؟..

یه حس بدی بهم دست داد..مخصوصا با دیدن اون سه تا دختر..نکنه ارشام اومده اینجا تا........
خواستم بهش فکر نکنم ولی ..
دارم با چشم می بینم..آرشام با بالا تنه ی ب*ر*ه*ن*ه تو استخر شنا می کرد..

منو دید..ظاهرا اون هم تعجب کرده بود..انگار توقع نداشت منو اینجا ببینه..
حالش که بد نیست..داره حال می کنه..منه خرو بگو که تموم مدت واسه ش نگران بودم.. که چی؟..که اتفاقی از جانب شایان واسه ش نیافته..
یعنی خاک تو سرت کنن دلارام که انگار واقعا به هیچ دردی نمی خوری جز اینکه راه به راه ازت سواستفاده کنن..
نگاش کن..خوب نگاه کن ببین این آخه کجاش در خطره؟..تازه اومده کِیف و حال..

اخمام خود به خود جمع شد..نگاهی از سر بیزاری به آرشام و بعد به شایان انداختم..سر شایان داد زدم..جوری که صدام تو کل محوطه ی استخر پیچید..
-- چرا منو اوردی اینجا؟..چرا راحتم نمیذاری؟..

لحظه ای لبخند از روی لباش کنار نمی رفت..بی شرمی تا به کی؟..
-- چرا حرص می خوری عزیزدلم..اتفاقا اوردمت اینجا که راحت باشی..

به محافظ اشاره کرد تا از اونجا بره بیرون..دوتا از اون دخترا که یکیشون موهاش بور بود و اون یکی مشکی از کنار شایان بلند شدن و اومدن طرف من..
اون یکی که خوشگل تر بود و چشمای آبی داشت موند پیشش..

خواستم به طرف در بدوم که اون دوتا جلومو گرفتن..خواستم برگردم که از پشت سر دستامو گرفتن..
مرتب تقلا می کردم و بهشون ناسزا می گفتم..
دیدم که شایان بهشون اشاره کرد..اون دوتا هم در حالی که زیر لب یه چیزایى می گفتن منوبردن سمت دیگه ی استخر..

خواستم دستمو ازاد کنم تا موهاشونو بکشم و تو صورت هر کدومشون یه سیلی محکم بخوابونم ولی نشد..
چون دو نفر بودن زورشون بهم می چربید..

شاید تقلا کردنام بیشتر به خاطر آرشام بود..دیدنش توی این وضعیت کُمپلت حال و روزمو ریخته بود بهم..
مجبورم کردن یه ست مایوی کامل بپوشم..نمی خواستم عین وحشیا رفتار کنم..بی عقلی بود اگر می خواستم بیشتر از اون مقاومت کنم..
آخه چطور می تونم بین این همه ادم که همه شون مخالف من هستن راه به جایی ببرم؟..فکر کردن بهش هم دیوونگیه..

با ترس و لرز وایساده بودم.. به زور مایوی بنفش رنگی رو تو تنم کردن..خواستن ببرنم بیرون که سرجام وایسادم..
اگه اینجوری جلوی شایان ظاهر می شدم همونجا سرمو می کوبیدم لب استخر و خودمو می کشتم..
چیز دیگه که دم ِ دستم نبود مجبور بودم اینجوری خودمو خلاص کنم..

لحظه ی آخر یه بلوز حریر نسبتا ضخیم از روی جالباسی برداشتم..مدل پیراهن مردونه بود..وقتی پوشیدم بلندیش تقریبا تا یک وجب زیر ب*ا*س*ن*م می رسید..
جلوی لباسو با دستم گرفتم که از هم باز نشه..صورتم سرخ شده بود..

اون دوتا بردنم بیرون..لرزون دنبالشون می رفتم..
کجا فرار کنم؟..
چجوری برم بیرون؟..
با این همه محافظ؟..
تو استخر کسی جز ما 6 نفر نبود..ولی بیرون از اینجا چی؟..

بدجوری گیر کردم..قرار نبود این اتفاقات بیافته..
قرار نبود آرشام اینجا باشه..پس نقشه مون چی؟..
مگه قرار نبود شایانو گیر بندازیم و منم انتقاممو ازش بگیرم؟..
پس چرا داره ازم سواستفاده می کنه؟..
قرار بود زندگی رو به کامش تلخ تر از زهر بکنم ولی حالا برعکس شده..زندگیمو زهرمارم کرده..داره بدبختم می کنه..

جلو چشم کسی که عاشقشم می خواد باهام........
حتم داشتم اینکارو می کنه..از نگاهه متعجب آرشام فهمیده بودم انتظار منو نداشته..پس خبر نداره..
ولی خب مگه چکار می تونه بکنه؟..با اینکه می دونم اونم گیرکرده..ولی.......
با فکر به اینکه اینجا داشته با این دخترا...........
اصلا نمی تونم ..نمی تونم طاقت بیارم..از دستش عصبانیم..حتی بیشتر از شایان..

صورتم داغ شده بود..از زور شرم..وقتی به خودم اومدم که دیدم جلوی شایان نشستم..به صورتم دست کشید..خودمو کشیدم عقب ولی دستمو گرفت نذاشت بیشتر از اون عقب نشینی کنم..
لال شده بودم..انگار یادم رفته بود چطور باید حرف بزنم..
همه چیز پشت سرهم اتفاق می افتاد..حتی نمی تونستم قبل از عمل خوب فکر کنم..
قلبم به قدری تند تند می زد که قفسه ی سینه م درد گرفته بود..


شایان_ جدا که خیلی خوشگلی..تو این لباس فوق العاده شدی............به بازوم دست کشید............حیف این اندام نیست که پشت این حریر مخفی بمونه؟..دوست دارم بدن خیست رو ببینم..زمانی که تو استخری و حریر خیس به بدنت چسبیده..شک ندارم خواستنی میشی..از همین الان می تونم تو رو توی اون حالت تصور کنم....بیا تو......


با چشمای گرد شده نگاش کردم..
فهمید نمی خوام اینکارو بکنم..
اخماش کمی رفت تو هم..
-- یا با زبون خوش میای تو اب..یا میگم به زور اینکارو بکنن..انتخاب با خودته..


بی اختیار نگام چرخید رو آرشام..اخماش حسابی تو هم بود..فک منقبض شده ش رو دیدم و به وضوح از چشمای سرخش فهمیدم تا چه حد عصبانیه..
منم عصبانیم..از دستش گله دارم....
به اندام نیمه برهنه ش نگاه کردم..کمی بالاتر از شکم تا قفسه ی سینه ش بیرون از اب بود..عضله های محکمش که قطرات اب زیر نور به روی پوستش می درخشیدن..

شایان نگاش به من بود..
آرشام نامحسوس کمی سرشو رو به پایین مایل کرد..فهمیدم منظورش اینه که برم تو آب..
می خواست به حرف شایان گوش کنم؟!..

ولی نرفتم..شایان دستمو کشید..کم مونده بود پرت شم که جیغ کشیدم..
بهتر بود با این جماعت در نیافتم..وقتی کاری ازم ساخته نیست دیگه چرا تقلا می کنم؟..
اما واسه حفظ هستیم باید تلاش کنم..پس تقلا کردنم بیهوده نیست..

رفتم تو استخر..دستم هنوز تو دست شایان بود..عمق اب زیاد نبود..می تونستم تا حدی خودمو کنترل کنم..همه ی وجودم می لرزید..
دمای اب معمولی بود..نه سرد و نه زیاد گرم..ولی من سردم بود..دندونام از سرما به روی هم ساییده می شدن..

شایان دستمو کشید..مجبوم کرد کنارش حرکت کنم..شنا کردنم خوب نبود که اگه نگهم نمی داشت می رفتم زیر آب..فقط خداروشکر می کردم که عمقش زیاد نیست ..اما تو حرکت سخت بود..

دیدم داره میره سمت آرشام..هیچی حالیم نبود..ترس وجودمو پر کرده بود..شاید از روی همین ترس ِ که احساس سرما می کنم..

جلوی آرشام ایستاد..با لبخند چندش اوری که حالمو بدتر می کرد و نفرت درونم رو بیشتر..
رو به آرشام گفت:طلسم 10 ساله رو باید همین امشب بشکنی..هر بار دخترای زیادی رو فرستادم طرفت ولی تو با سماجت اونا رو نادیده گرفتی..رو زیباترین دختر چشم بستی..ولی امشب نگاهت یه جور دیگه بود..هیچ وقت خیره نمی شدی ولی امشب حال و هوات با شبای دیگه فرق داره..فکرشو که می کنم می بینم هیچ اتفاقی نیافتاده که آرشامو این همه تغییر بده..ولی چرا..یه چیزی شده..هنوز بهش شک دارم ولی می تونم مطمئن بشم..


دستمو کشید و پرتم کرد سمت آرشام..ناخداگاه رفتم تو بغلش..دست چپش دور کمرم حلقه شد تا نیافتم..
از یه سمت تو اغوشش بودم..نگاهم تو چشمای مشکی و نافذش قفل شد..
با صدای شایان به خودمون اومدیم و نگاهش کردیم..

-- امشب گفتی که منو شناختی..پس باید اینو هم بدونی که دیدن چنین صحنه هایی به من ل*ذ*ت*ی میده که تو عمل نمی تونم حتی به اون شدت لمسش کنم..امشب می خوام ببینم..می خوام شاهد عشق بازی شما دوتا باشم..می خوام غرق ل*ذ*ت بشم.............
به آرشام اشاره کرد.............

-- تو گروهم از بهترین ها بودی و هستی..کسی که 10 ساله جلوی خودشو گرفته تا پا فراتر از خط قرمزش نذاره می بینم که امشب شل گرفته..معلومه که بی میل نیستی..مورد اعتمادمی..بهت اطمینان دارم..کسی هستی که جلوتر از حد تعیین شده نمیری...............
نگاهشو به من دوخت............

--با کسی هستی که قراره امشب حس منو کامل کنه..ولی قبل از اون باید ببینم..باید تموم لحظاتشو تو ذهنم ثبت کنم..که وقتی می گیرمش تو بغلم با چشم ِ بسته هم بتونم اونو تجسم کنم..تو تموم حالت ها..ملکه ی من امشب با مورد اعتمادترین شخصی که می شناسم عشق بازی می کنه و من شاهد این نزدیکی خواهم بود..


اروم رفت سر جای قبلیش..هر 3 تا دختر اومدن تو استخر و.............
تو اغوش شایان هر کار می خواستن می کردن..شایان هم معلوم بود تو حال خودش نیست ..

و اینطرف استخر..من و آرشام مات و مبهوت مونده بودیم چه کنیم..

هنوز نتونسته بودم حرفای مزخرفه شایان رو هضم کنم..
گفت 10 ساله؟..یعنی 10 ساله که ارشام با کسی نیست؟..پس اینجا چکار می کنه؟..
شایان گفت امشب می خواد با من..
یعنی چی این حرف؟..نکنه می خواد من و آرشام با هم .......
اونوقت اون کثافت ببینه و وقتی هم که خوب کیفشو کرد دستمو بگیره ببره..........

نه.. خدایا نه..اینجوری نشه..حتما آرشام یه کاری می کنه..اره مطمئنم ..
ولی اگه نشد چی؟..

شایان خیلی عوضیه..حتما به خاطر اینکه امشب کارشو عملی کنه ارسلان و دک کرده..
یعنی فهمیده؟..

نکنه به من و ارشام شک کرده باشه؟..واسه همین ما رو انداخته به هم..
خدایا دارم دیوونه میشم..به قدری تو خودم فرو رفته بودم که نفهمیدم از کی تا حالا تو همون حالت موندم و دارم بی صدا گریه می کنم..

با شنیدن صدای ارشام برگشتم..نگاش کردم..
صدام زده بود..صورتمو دید..دید دارم گریه می کنم..
ساکت شد..منو کشید جلو..پشت به شایان نگهم داشت..خواست که صورتشو شایان نبینه تا نفهمه چی داره بهم میگه..
جدی بود..جدی تر از همیشه..

با بغض گفتم: می خوای چکار کنی؟..آرشام اون می خواد امشب باهام چکار کنه؟..اون یه عوضیه....
بغضم شکست..شونه م از هق هق لرزید..سرمو خم کردم رو شونه ش..صورتشو تو موهای خیسم فرو برد..

زیر گوشم اروم گفت: گریه نکن..امشب اتفاقی نمیافته..مطمئن باش هیچ آسیبی از جانب شایان بهت نمی رسه....دلارام.........

سرمو بلند کردم..سعی کردم صدام بالا نره..با اون بغضی که تو گلوم بود اگرم می خواستم نمی شد..صدام گرفته بود..
-آرشام گفته بودم بهت می ترسم..از همین روز می ترسیدم..تو جای من نیستی..اون خیلی پَسته..اون به مادرم رحم نکرد..به یه زن شوهر دار..حالا بیاد به من رحم کنه؟..شایان قویه..نمی تونم از پسش بر بیام..

صورتمو با دستاش قاب گرفت..مصمم تو چشمام زل زد ..
-- تموم کن این حرفا رو دلارام..اگه شایان قویه من صد برابر از اون قوی ترم..به قدری که تونستم تو گروهش نفوذ کنم..ادمامو بینشون جا بدم..اگه قدرتی نداشتم فکر می کردی این کار شدنی بود؟..

- پس چرا اومدی اینجا؟..چرا گذاشتی من..........
-- بس کن دختر، من نمی دونستم قراره این اتفاقات بیافته..قرار بود باهام حرف بزنه..همیشه همین کارو می کرد..برام عادی بود..یه لحظه هم شک نکردم که پای تو رو وسط بکشه..ولی انگار از قبل این برنامه ها رو چیده ..

- حالا چکار کنیم؟..بذاریم به خواسته ش برسه؟..
-- نه هر خواسته ای..ولی فعلا واسه اینکه شک نکنه مجبوریم کوتاه بیایم..
پوزخند زدم و با لحن بدی گفتم: اره خب واسه تو که بد نمیشه..حالتو می بری تهشم به ریشم می خندی..اصلا می دونی چیه؟..همه تون از یه قماشین..این حرفا رو داری می زنی تا خرم کنی..اخرشم هیچ کاری نمی کنی میذاری اون کفتار اخر شب که شد دستمو بگیره و ببره تو اتاقش تا باهام............


دستشو برد زیر سرم .. پنجه هاشو تو موهام فرو کرد و محکم کشید..از درد لال شدم و صورتم جمع شد..
سرمو کشید عقب..صورتشو تو گردنم فرو کرد و زیر لب با لحن خشن و عصبانی گفت: فقط برو خدارو شکر کن که اینجایی..اگه تنها بودیم دونه دونه دندوناتو تو دهنت خُرد می کردم دختره ی نفهم..............

موهامو بیشتر کشید..جوری زیر گردنمو بوسید که دردم گرفت.....................
--این حرفاتو می ذارم پای وضعیتی که داری..می دونم عصبی هستی ولی حق نداری به من توهین کنی..تموم مدت به فکرتم..وقتی میگم نمی تونه کاری بکنه بدون که حرفم حرفه..

سرمو اورد پایین..با چشمای پر از اشک نگاش کردم..تو گلوم بغض نشسته بود..لحنش با دیدن صورتم اروم تر شد..
--سعی کن بفهمی..موقعیتی که الان توش هستیم خوب نیست..باید یه جوری ازش خلاص بشیم..شایان با اینکه سرش گرمه ولی تموم حواسش به ماست..جلوی حرفاتو نمی گیرم چون باید مطمئن بشه که چیزی بین ما نیست..

تو همون حالت اروم گفتم: واسه چی؟..مگه..........
-- شک کرده..وگرنه اینکارو نمی کرد..ولی با این حال کاری نمیشه کرد..اگه وقت کُشی نکنیم ممکنه همین حالا تو رو ببره..اگه به جای اینکه این حرفا رو بزنی و فکرای بیخود بکنی کمی ذهنتو درگیر این قضایا کنی می فهمی کار ِ درست در حال حاضر کدومه..من راه خلاص شدنمون رو از این مخمصه می دونم..ولی قبلش باید هر کار می خواد انجام بدیم..تا زمانی که دخترا کارشونو انجام بدن..


خواستم برگردم تا ببینم دارن چکار می کنن که آرشام نذاشت..شونه مو گرفت و برم گردوند..
-می خوام ببینم..مگه دارن چکار می کنن؟..
اخم کرد.........
-- احتیاجی نیست ببینی..
-اما آخه..
--دلارام..
جوری غرید و اسممو صدا زد که ترسیدم صداشو شایان هم شنیده باشه..حتما شنیده..حالا خوبه فقط اسممو صدا زد..بیشتر از اون اینکه هیچ صمیمیتی توش نبود..
یه جورایی حق با آرشام بود باید به جای اینکه خودمو سست نشون بدم یه کم فکر کنم..می خواستم ترس و از خودم دور کنم ولی نمی تونستم..شدنی نبود..


نیم نگاهی به اونطرف انداخت..نگاهشو تو چشمام دوخت..یه جور خاصی بود..جوری که باعث می شد صورتم داغ بشه..من داشتم نگاش می کردم..حواسم به چیز دیگه ای نبود..عصبانیتم ازش وقتی که حرفاشو شنیدم تا حدی فروکش کرده بود..

نگام تو چشمای سیاه و مخمورش بود که در کسری از ثانیه خم شد رو صورتم و......لبامو به آتیش کشید..
تا چند لحظه تو شوک این حرکتش بودم..ولی اون فارغ از اطرافش چشماشو بسته بود و منو می بوسید..
هر دو دستش دور کمرم حلقه شد..تنگ منو در اغوش کشید..توی اب..هر دو خیس ولی پرحرارت..نفسای هردومون داغ بود..صورت هر دوی ما از حرارت و داغی این نفس ها می سوخت..

قلبم تند می زد..آرشام نفس نفس می زد..سرش و برد زیر چونه م..

این وسط یه حس مزاحم داشت اذیتم می کرد..ناخداگاه دستامو گذاشتم تخت سینه ش..خواستم از خودم دورش کنم..با اینکه حال خودمم تعریفی نداشت ولی مقاومت کردم..

سرشو اورد بالا..سفیدی چشماش به سرخی می زد..صورتش ملتهب بود..می دونستم تو چه حالیه..
منتظر بود دلیل اجتنابم رو بهش بگم..نفسام نامنظم بود..تو چشمای خمارش زل زدم..
اروم و مردد گفتم: بگو که نمی خوای ازم سواستفاده کنی..بذارمطمئن بشم..

چند لحظه با سکوت توچشمام خیره شد..نگاهش سرگردون بود..لباشو به لاله ی گوشم چسبوند..صداش جدی بود..پشت کمرمو نوازش کرد..
-- من اگه می خواستم ازت سواستفاده کنم خیلی وقت پیش اینکارو می کردم..موقعیتایی برام جور شد که بدون مزاحم می تونستم به خواسته م برسم..اینطور نیست؟..

انگشتای دستمو تو موهاش فرو بردم..خودمو بیشتر بهش چسبوندم..
- ولی اینکارمون غیر از این نیست..ما هر دو..
--نمی تونیم...............و لاله ی گوشمو بوسید..تنم مورمور شد..یه حس خوب..
-- چرا نتونیم؟..
-- تو می تونی؟...........صداش حالمو بدتر کرد..یه جوری بود..یه جوری که مجبورم می کرد پیش برم وهیچی نگم..
-شاید..شاید بتونم..
--نه........محکم تر منو بین بازوهاش فشرد............نمی تونی..دلارام نمی تونیم..............با زدن این حرف انگار کنترلمو ازم گرفت..توانمو از دست دادم..منم بغلش کردم..
انگار هر دو فراموش کردیم شایان با فاصله شاهد عشق بازی ماست و داره ل*ذ*ت درونیش رو تقویت می کنه..

نمی دونستم با دخترا در چه حاله ولی صداشون رو مى شنیدم ..بهشون بی توجه بودم..انگار که هیچی نمی شنوم..
فقط آرشام بود و..آغوش گرمش..بوسه هایی که حرارت و داغیه اتیش رو به خودشون داشتن..

هر دو ساکت بودیم..همه ش می خواستم به خودم تلقین کنم که درسته با آرشامم ولی از سر اجبار داره باهام اینکارو می کنه نه از روی عشق..

ولی هر بار با بوسه هایی که رو لبام و جای جای صورتم می نشوند به این باور می رسیدم که این کشش از طرف هر دوی ماست..این احساس نمی تونه یکطرفه باشه..
اگه همه چیز از سر اجبار اتفاق می افتاد پس این گرما ازچیه؟..این طپش ها..این همه هیجان و این همه اشتیاق..
کاملا حسش می کردم..برام قابل لمس بود..

بلوز حریر خیس شده و به تنم چسبیده بود ..یقه ش رو از سر شونه ی راستم کمی پایین داد..لباش داغ بود..خدایا..
ناخداگاه زمزمه کردم: آرشام نمی تونم..دارم دیوونه میشم تو رو خدا تمومش کن..

دروغ نگفتم..واقعا حالم خوب نبود..شرمم می شد اینو بگم..حتی پیش خودم اعتراف کنم ولی حالم خیلی بد بود..
می دونستم افکارم اشتباهه و نباید اینجوری باشه ولی اگه تنها بودیم..اگه خودمون دو تا بودیم..اونوقت من..
یعنی اونوقت من می تونستم انقدر خوددار باشم؟..فکر نکنم..

پیش کسی که چیزی نمیگم اما پیش خودم که می تونستم اعتراف کنم..این حس در من بیداد می کرد..حتم داشتم آرشام هم همینطوره..من عاشقشم..پس می تونم همه ی حرکاتش رو معنی کنم..

سرشو از روی شونه م بلند کرد..چند لحظه نگام کرد..حالمو از چشمام فهمید..
با شرم سرمو انداختم پایین..خدایا یعنی فهمید؟..فهمید که دلم خودشو می خواد؟..فهمید که امشب جای شایان اگه آرشام می خواست باهام باشه..شاید....
نه..نمی تونم تصمیم بگیرم..حالم بده..دارم هذیون میگم..نگاهش بهم جوری بود که.......انگار متوجه ِ همه چیز شده..هنوز تو بغلش بودم..ولی کاری نمی کرد..

-- نگام کن..
سرمو همونطور که زیر بود به راست چرخوندم..
صدام زد..
--دلارام با تو بودم..ببینمت..

گونه هام اتیش گرفته بود..از داغی پوست صورتم گزگز می کرد..از اینکه فهمیده باشه چی می خوام و واسه چی کشیدم کنار ..شرمم می شد..........
سرمو به نرمی بلند کردم..نگاهه خجالت زده م رو تو چشمای جذابش دوختم..
گوشه ی لبمو به دندون گرفتم..نگاهش به لبام افتاد..ولش کردم که همزمان خیلی ناگهانی خم شد رو صورتم و لبای خیسمو بوسید..
به نفس نفس افتادم..سرشو که بلند کرد خواستم بکشم کنار..لرزون گفتم: ولم کن ..خواهش می کنم....نمی تونم..حالم خوب نیست..
ولم نکرد..محکمتر نگهم داشت..
-- چته؟..تو که تا الان خوب بودی..


صدای دخترا تو سرم صدا می کرد..گوشامو چسبیدم تا نشنوم..سرمو محکم به شونه ی آرشام فشار دادم..
نالیدم: نمی خوام بشنوم..اذیتم می کنه..

همینطورم بود..خودم که بدجایی گیر افتاده بودم..حالمم که بدتر از قبل شده بود خصوصا با بوسه ی اخریش دیگه کاملا از خود بی خود شدم..حالا با شنیدن این صداها..

زیر گوشش نجوا کردم: ای کاش می تونستم بهت بگم از اینجا بریم..
نمی دونم جمله م رو پیش خودش چطور تعبیر کرد که اونم زمزمه کرد: بریم یه جا، تنها؟..بدون هیچ صدایی..

سربلند کردم..نگاش کردم..شیفتگی رو درون اون یه جفت چشم سیاه و نفوذگر دیدم..

-تنها..بدون هیچ صدایی..
--اگه می تونستم درنگ نمی کردم..
دستامو دور گردنش حلقه کردم..بدون اینکه بخنده گفت: حالا کی داره سواستفاده می کنه؟..من؟..
بدون اینکه کوچکترین تغییری تو حالتم ایجاد کنم گفتم: این شما مردا هستین که همیشه می خواین از هر موقعیتی سواستفاده کنین..بله تو..

هیچی نگفت..فقط با یه لبخند کج گوشه ی لباش نگام کرد..
- چرا هیچ وقت نمی خندی؟..
سکوت کرد..دستشو برد تو موهام و سرمو به صورتش نزدیک کرد..
مثل همیشه ته ریش داشت..مرتب وجذاب..فوق العاده بهش می اومد..
با لباش زیر گردنمو لمس کرد..

نالیدم: نکن........
بوسید..
دستامو گذاشتم تخت سینه ش..
-آرشام.........
نفس داغشو به نرمی فوت کرد زیرگردم..پوستم آتیش گرفت..
یعنی داره از قصد اینکارا رو می کنه؟!..

نفس زنون خودمو کشیدم عقب..تقلا کردم ولی دستاشو از دور کمرم برنداشت..
- با تواَم ولم کن..تو رو خدا آرشام..
--چرا؟..
- چرا چی؟!..
-- ولت کنم شایان می گیرتت..
با شنیدن این حرف بی هوا خودمو محکم بهش فشار دادم..
-راست میگی؟..

حالتم انقدرمظلوم بود که اون نیمچه لبخند از رو لباش محو شد ..
گرفته نگام کرد..نگاهش تو چشمام می چرخید..صداش اروم بود..و واقعا هم همین اروم بودن صداش تونست ارامشو به وجودم تزریق کنه..

-- نمیذارم اتفاقی واسه ت بیافته..نگران چیزی نباش..من هیچ وقت بی گدار به اب نمی زنم.........
و اروم تر ادامه داد: شده باشه نقشه رو بهم می زنم..حتی مجبور بشم شایان رو می کشم..ولی نمیذارم تو چیزیت بشه..نگران نباش از من خیلی کارا برمیاد..

نمی دونستم چی بگم..همه ی حرفامو با چشمای نمناکم بهش می زدم..خدایا چقدر من این مرد و دوست داشتم..وقتی اینجوری ازم حمایت می کرد دلم می خواست تو گوشش داد بزنم که چقدر عاشقشم..

--اماده ای؟..
با تعجب نگاش کردم..
همون لبخند کج مهمون لباش شد..تا به خودم بیام دیدم زیر ابم..
چون این حرکت برام غیرمنتظره بود نفس نداشتم..

خودش فهمید..کشیدم بالا..چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..چند تا سرفه کردم..

-- نفستو تو سینه حبس کن..
-نمی خوام..من نمیام پایین..
-- کاری که گفتمو بکن وگرنه همینجوری می کشمت پایین..

دستمو کشید که تسلیم وار سرمو تکون دادم و نفس عمیق کشیدم ولی بیرون ندادم..
خواستم نگاش کنم که باز غافلگیرم کرد و پرتم کرد تو آب..خوابوندم کف استخر..بلوز حریر رو آب معلق بود..آرشام زیر اب رو من خیمه زد ..اون هم نفسشو حبس کرده بود..
نگاه خواستنیش رو بهم دوخت..منو تو بغلش گرفت..چرخید و منو کشید بالا..اون هنوز نفس داشت ولی من داشتم کم می اوردم..اشاره کردم بهش..ولم نکرد..سرمو تکون دادم..چشماش شیطون بود..هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش..کمرمو ول نکرد ولی هردو اومدیم رو اب..بلند نفس کشیدم..

خندیدم..اروم..بی توجه به شایان..اصلا نمی دیدمش..شایان اونجا بود و من نمی دیدمش..فقط آرشامو می دیدم..فقط اون..
عین خیالم نبود که چی می خواد بشه..آرشام بازم تونسته بود منو از افکاری که ترس درونم رو بیشتر می کرد دور کنه..همیشه با کاراش حیرت زده م می کرد..

به صورت خیسش دست کشید..قطرات اب ازنوک موهاش به روی شونه های عضلانیش می چکید..
تو موهای خیسش دست کشیدم..روبه روش بودم..دست راستش دور کمرم حلقه بود..صورتش خیس بود..
نمی تونستم بی توجه باشم..نمی تونستم همینجوری بکشم کنار..چشمام فقط اونو می دید..دلم فقط آرشامو می خواست..

شاید دیگه همچین موقعیتی پیش نیاد..این بازی ِ خطرناکیه..نمی تونم به 2 دقیقه دیگه هم امیدوار باشم..که زنده می مونم یا نه..
چه اشکالی داره.. واسه چند دقیقه هم که شده غرومو کنار بذارم؟..

صورتمو بردم جلو..نزدیک و نزدیک تر..پیش چشمای خواستنی و متعجبش لبامو به روی لباش گذاشتم..واسه چند ثانیه..فقط واسه چند لحظه..بی حرکت موندم..و یه بوسه..واسه اولین بار..یه بوسه ی کاملا عاشقانه..بوسه ای که از سر عشق بود..از سر حس قلبیم..نه از روی ه*و*س..نه نیاز..فقط عشق..

چشمام بسته بود..سرمو اروم کشیدم عقب..چشمامو که باز کردم دیدمش..سیاهی چشماش می درخشید..مبهوت نگام می کرد..هیچ حرفی نزدم....
خدایا باور کنم که فهمید؟..
تونست درک کنه که چقدر می خوامش؟..

هنوز داشت نگام می کرد..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید..فقط همون یه قطره کافی بود تا بغض گلومو بگیره..
زمزمه کردم: اگه امشب .. نتونیم کاری بکنیم و..شایان منو........بغضمو قورت دادم..کم مونده بود خفه بشم.............ادامه دادم: خودمو می کشم..هرطور شده باشه اینکارو می کنم..در اونصورت دیگه نمی خوام فردا رو....................

انگشت اشاره شو محکم گذاشت رو لبام ..نذاشت حرفمو بزنم..نذاشت ادامه بدم و بگم که نمی مونم........
فقط همدیگرو نگاه می کردیم..نگاهی بهم انداخت که تونستم خیلی چیزا رو ازش معنا کنم..
دستشو از رو لبم برداشت..یکی از پشت بازومو گرفت..تنم لرزید..با وحشت برگشتم و به صورت شایان نگاه کردم..
آرشام دستمو زیر اب گرفت..پنجه هامون تو هم قفل شد..
ولی شایان..
پست فطرت با اون چشمای بى شرمش به من خیره شده بود..

زهرا ‌‌‌‌ ۰۵ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۶ ۰ ۰ ۱۰۱۸۵ رمان گناهکار

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی