کجا؟..
--حرف نزن..راه بیافت..
قدماش به قدری بلند و محکم بود که تقریبا دنبالش کشیده می شدم و قدمهای من بیشتر شبیه به این بود که دارم پشت سرش میدوم..
- منو دیگه داری کجا می بری؟..ول کن دستمو..چرا می کشی؟..
جوابمو نداد..تو راهرویی که انتهاش در خروجی ویلا قرار داشت ایستاد..جعبه ی کوچیکی که تو دیوار کار شده بود رو باز کرد..نصف کلیدای برق رو یکی یکی زد..چراغای باغ تمومش خاموش شد..
و همزمان صدای پارس سگا بلند شد..برقای ویلا هنوز روشن بود..از صدای بلند سگا وحشت کردم..
دستمو کشید تا از ویلا بریم بیرون که با شنیدن صدای خدمتکار برگشتم..
مضطرب بود..
--آقا چی شده؟..دزد اومده؟..
آرشام جدی نگاهش کرد..اخماش حسابی تو هم بود..
تشر زد: نه ..برو سرکارت..بقیه هم حق ندارن از ویلا برن بیرون..شنیدی چی گفتم؟..
-- چـ..چشم آقا..حتما..
آرشام دستمو کشید..تقریبا بهت زده دنبالش کشیده می شدم..
تو این تاریکی کجا داره میره؟..حتی جلوی پامو نمی دیدم..جوری که چندبار نزدیک بود بخورم زمین ..
- تو رو خدا بگو کجا میری؟..چرا برقا رو قطع کردی؟..
بازم سکوت..
دستشو تکون دادم..ولم نمی کرد..
-با تو بودم..چرا جوابمو نمیدی؟..
درختای بلند توی اون تاریکی فوق العاده وهم انگیز به چشم می اومدن..صدای پارس سگا که به این ترس و وحشت دامن می زد..
داشتم زهرترک می شدم..دستمو ول کرد..تو تاریکی گمش کردم..بین درختا..ظلماتی از شب..کم مونده بود قلبم بایسته..
دور خودم چرخیدم..همه جا تاریک بود..خدایا..
لرزون گفتم: آرشام..کجا رفتی؟..این دیگه چه بازی ای ِ..داری منو می ترسونی..
صداشو از پشت سر شنیدم..
--ترس؟..
تند برگشتم..نبود..یا انقدری تاریک بود که نبینمش..بین اون همه درخت که اطرافمو چون حفاظ احاطه کرده بودن بایدم تو دل شب گم بشم..
-کجایی؟..
--گفتی می ترسی..یعنی اون ترسی که از شایان داری بیشتر ازترسی ِ که الان داری تجربه ش می کنی؟..
کم مونده بود اشکم در بیاد..صداشو می شنیدم ولی از خودش حتی یه سایه هم نمی دیدم..بازوهامو بغل گرفتم..سرد نبود ولی من از ترس می لرزیدم..
-تو رو خدا تمومش کن..دارم سکته می کنم..
--باید بتونی بهش غلبه کنی..توی این راه اگه پات بلغزه با سر رفتی ته چاه و کسی هم نیست بخواد درت بیاره..خودت باید بتونی..
اینجا رو ببین..اطرافتو تاریکی وسیاهی پر کرده..می دونی چرا؟..چون می ترسی..چون ترس بر شجاعتت چیره شده..اون گستاخی که تو وجودت دیدم با ترسی که حالا تو چشمات می بینم جور در نمیاد..
با بغض گفتم: خواهش می کنم لااقل سگاتو ساکت کن..
--خداروشکر کن همین سگا رو به جونت ننداختم..ارسلان وشایان وقتی مثل همین سگا به جونت بیافتن می خوای چکار کنی؟..با ترس خودتو در اختیارشون میذاری؟..
گفتم راهنمات میشم..و راهنماییت هم می کنم..ولی الان فقط مثل یه سایه می مونم..ردی از من رو می بینی ولی خودمو نه..
حرفایی که الان می زنم بعدها ممکنه برات کارساز باشه..پس به جای اینکه بترسی سعی کن ازش فرار کنی..اگه دنبالت اومد اونو تو وجودت خفه کن..نذار پیشروی کنه..
بی هدف با چشم دنبالش می گشتم..اطرافمو نگاه کردم..نبود..نمی دیدمش..خدایا دارم دیوونه میشم..
-اینا رو می تونی تو آرامش و روشنایی هم بهم بگی..پس تو رو قرآن تمومش کن..دستی دستی داری منو به کشتن میدی..
-- اشتباه نکن..من دارم نجاتت میدم..الان نمی فهمی ولی بعد که تو چنین وضعیتی گیر افتادی می تونی درک کنی چی دارم میگم..
نالیدم: همین الانشم می فهمم چی میگی..ولی باور کن دست خودم نیست..
حضورشو پشت سرم حس کردم..برگی هم روی زمین نبود که از صدای خش خش ِ اونها هم که شده بتونم تشخیص بدم کدوم طرفه..ولی الان..
این دستای گرم آرشام بود که روی شونه هام قرار گرفت..با ترس تو جام پریدم و خواستم جیغ بکشم که دو دستی جلوی دهنمو گرفتم..زمزمه ش رو زیر گوشم شنیدم..خدایا نفساش چقدر داغ ِ..
-- همه چیز دست خودته..منتهی نمی خوای پس در نتیجه نمی تونی..
نفسمو با استرس و آه مانند بیرون دادم..تحت تاثیرش قرار گرفته بودم..
زمزمه کردم: تو میگی چکار کنم؟!..
دستشو از روی مچ تا بالای بازوهام کشید..روی شونه م نگه داشت و لباشو به گوشم نزدیک کرد و اینبار صداش رو پچ پچ مانند شنیدم..و اون حرارت..صدبرابر شد..
--بهش غلبه کن..این راه به تاریکی همینجاست..خونه ی شایان دیواراش به بلندی همین درختاست..سگایی که به دستور من بسته شدن می تونی وجود نحس و کریهه شایان و ارسلان رو درونشون ببینی..
اگه آزاد بشن با یک اشاره ی من تیکه و پاره ت می کنن..فعلا فقط صداشونو می شنوی و ترسیدی..ولی اگه نتونی باهاشون مقابله کنی و به نوعی از خودت دفاع کنی تهش همونی که گفتم میشه..اونها تو رو مثل دو تا گرگ گرسنه میدرن و عین خیالشونم نیست..
-ولی هراسی که تو دلمه ..
--آرومش کن..
-اگه نشد..
--اگه بخوای میشه..مثل الان..
-الان چی؟!..
--ارومی؟..
به خودم اومدم..اروم بودم؟!..
به اون سیاهی و درختا نگاه کردم..صدای پارس سگا رو هنوز می شنیدم..پس چرا وقتی ارشام نزدیکم شد حس کردم اطرافم پر از سکوته؟..فقط منم و.. اون..
و حرفایی که نجواگونه تو گوش هم می خوندیم..
اره اروم بودم..وقتی پیشم بود ترسی تو دلم نداشتم..
سرمو به نرمی تکون دادم..به زبون نیاوردم..ولی برای اینکه بهش نشون بدم ارومم همین پاسخ از جانب من کافی بود..
دستاشو سوق داد پایین و از روی کمرم رد کرد و اورد جلو..انگشتای کشیده و مردونه ش رو تو هم قلاب کرد..حصار دستای نیرومندش منو به راحتی در بر گرفت..صورتمو برگردوندم تا بتونم ببینمش ولی نشد..در عوض اون صورتشو کمی کج کرد ..
از اون فاصله ی نزدیک چهره ی جذابش رو تو هاله ای از تاریکی می دیدم ..صداش کاملا واضح بود..اروم و در عین حال جدی..
-- و چرا آرومی؟..
-باید بدونم؟!..
-- نباید بدونی؟..
-نمی دونم..
تنگ تر منو تو اغوشش گرفت..یه حس خوبی بهم دست داد..ارامشمو صدچندان کرد..هیچ کدوم حرکتی نمی کردیم..
-- مهم اینه که ارومی..از تاریکی..از این درختا و از پارس سگا وحشت نداری؟..
-انگار نه..
-- پس بگرد دنبال منبع این ارامش..و تو این هدف اولین ملاک برای رسیدن به پیروزی قرارش بده..اینکارو می کنی؟..
- حتما..
اگه می خواستم شک کنم که آرشام هم متقابلا حسی بهم نداره با این کاراش منو بدجور به شک می انداخت..رفتارای ضد و نقیضش هر لحظه منو گیج تر می کرد..
حق با آرشام بود..باید منبعشو پیدا می کردم..که نیازی به گشتن نبود..حضورش ..صداش..نگاهش..همه ی اینا به راحتی ودر کسری از ثانیه منو به ارامش می رسوند..
آرشام همون منبعی بود که دنبالشم..اگه میگه همه چی تحت کنترلشه حتما همینطوره..نباید ناامیدش کنم..
می دونم که می تونم..می تونم از پسش بر بیام..
به قول آرشام فقط باید بخوام..
**************************
به موبایلی که تو دستام بود نگاه کردم..
--از این به بعد باید اینو همرات داشته باشی..
-مگه رو اینم شنود کار گذاشتین؟..
-- نه..افراط توی این کار جواب معکوس میده..قرار نیست تو هر چیزی شنود و ردیاب کار بذاریم..
-موبایل خودمو بهم نمیدی؟..
--دیگه موبایلی در کار نیست..گوشی سابقت رو همون شبی که اوردمت ویلا از بین بردم..
با شیطنت نگاش کردم وبا لبخند ابرومو انداختم بالا..
-اشکال نداره شماره ها رو از حفظم..
از گوشه ی چشم نگام کرد..
--منظور؟..
بی خیال شونه مو انداختم بالا..
-هیچی..من فقط با دو نفر در ارتباط بودم یکی فرهاد یکیم پری دوستم، که واجبه به هر دوشون زنگ بزنم..مخصوصا فرهاد که خیلی وقته ازش خبر ندارم..
از روی صندلیش بلند شد..اروم به طرفم قدم برداشت..چشماشو باریک کرد..
-- تو انگار خیلی خوشت میاد هر دقیقه با هر جمله ای که از دهنت در میاد پا رو اعصابه من بذاری اره؟..
-وا..نه..چرا؟!..
گوشی رو از دستم گرفت..تو هوا تکونش داد و تقریبا بلند گفت: اینو ندادم دستت که باهاش حال و احواله این و اونو بپرسی..مطمئن باش اگه مجبور نبودم همچین کاری رو هیچ وقت نمی کردم..
- مگه اسیر گرفتی؟!..
اخمامو جمع کردم و رومو ازش گرفتم..
--انگار یادت رفته تا دیروز یه جورایی اسیر من بودی..
زل زدم تو چشماش و بی پروا جوابشو دادم..
- اشتباه نکن اسیرت نبودم خدمتکارت بودم..گفتی برگردیم ازادم پس چه اینجا و چه تو تهران مطمئن باش بی گوشی نمی مونم..اونوقت اختیارشو دارم به هر کی که می خوام زنگ بزنم..
با نوک انگشتم زدم رو گوشی که بین انگشتاش داشت خورد می شد و با غیض گفتم: این ماسماسکم ارزونی خودت..
از کنارش رد شدم ولی صداشو از پشت سر شنیدم..
-- باز که رم کردی..
خونمو به جوش اورد..انگار با اسب طرفه..
برگشتم سمتش و با حرص گفتم:فقط بذار پام برسه به تهران اونوقت ببین چطوری رم می کنم..اینکه چیزی نیست..
از حاضر جوابیم انگار خوشش اومد که اون لبخند کج رو لباش اینبار هم همونجا جا خشک کرد..
-- کاری نکن از کرده م پشیمون بشم و همینجا کارو یکسره کنم..
دست به کمر رفتم تو سینه ش..
-مثلا می خوای چکار کنی؟..تحویلم بدی به شایان؟..
دستاشو برد تو جیباش و مغرور نگام کرد..
-- بدتر از اونم میشه..
گنگ نگاش کردم..
-چی؟!..
نگاهش می درخشید..یه جوری از گوشه ی چشم نگاهه چپ بهم انداخت که دلمو لرزوند..ولی بازتابش لبخند رو لبام نبود اینبار اخمی بود که بین ابروهام نشست و این درست خلاف اون چیزی رو که تو دلم داشتم نشون می داد..
گوشی تو دستشو گرفت جلوم....
-- بگیر..
دست به سینه سرمو انداختم بالا و عین بچه تخسا گفتم: نمی خوام..ازاد که شدم حتما می خرم..بی منت..
جلوم ایستاد..گوشی رو در همون حالت تو دستش تکون داد..
-- بهت گفتم بگیرش..
- منم گفتم نمی خوامش..چه اجباریه؟..
خواستم از اتاق برم بیرون که جلوم سبز شد..نه عین این وحشیا که یهو حمله می کنن به در..نه بابا اینجور کارا تو منش و شخصیته آرشام نبود..
خیلی اروم جلوم ایستاد و در نهایت محکم شونه ش رو به در تکیه داد که دیگه نتونم کاری کنم..
منم به تبعیت از اون به در تکیه دادم و دست به سینه نگاش کردم..
-- بدون گوشی حق نداری پاتو بذاری بیرون..
- گوشی رو که نتونم باهاش دل بخواه به هر کی که دلم خواست زنگ بزنمو نمی خوام..اون دیگه اسمش گوشی نیست یه وسیله واسه کنترل کردن منه..
-- مگه غیر از اینه؟..
- یعنی چی؟!..می خوای با این کنترلم کنی؟!..
-- از اولم با همین قصد بهت دادم..
بدفرم اذیتم می کرد..انقدریم جدی بود که نتونم بگم داره سر به سرم میذاره..شونه شو گرفتم و خواستم بکشمش کنار ولی عین سنگ سفت بود و عین چسب دوقلو چسبیده بود به در..
-برو کنار..انگار من و تو نمی تونیم تو هیچ زمینه ای به توافق برسیم..
-- به خاطر یه گوشی؟..
-گوشی نه و کنترل از راه دور..
انداختش تو بغلم که اگه به موقع نگرفته بودم تیکه هاش هر کدوم یه طرف رو زمین افتاده بود..
--تماس هاتو چک می کنم..
-پس می تونم زنگ بزنم؟..
--معنی جمله مو نفهمیدی؟..
- چرا..ولی محض مطمئن شدن یعنی زنگ بزنم دیگه؟..
سرشو تکون داد ..
--و فراموش نکن که گفتم چکت می کنم..
واسه اینکه کم نیارم گفتم: باشه چون یکی دو روز بیشتر دستم نمی مونه مشکلی نداره..
--چرا یکی دو روز؟!..
بی تفاوت نگاهمو یه دور تو صورتش چرخوندم و گفتم: پام برسه تهران خودم یکی می خرم..اونوقت دیگه کسی نمی تونه تماسامو چک کنه..صاحبش تمام و کمال خودمم ..
اخماشو کشید تو هم و تکیه ش رو از در برداشت..لبخند زدم و خواستم درو باز کنم اینبار مچمو گرفت..با تعجب نگاش کردم..نگاه و کلامش کاملا جدی بود..
-- تو همون کاری رو می کنی که من ازت می خوام..ببین دارم چی بهت میگم اگه همین اول کار بخوای لج کنی منم بلدم جوابتو بدم..پاسخ م ح ر ک رو فراموش نکن..ممکنه برات گرون تموم بشه..
- که چی؟!..
--تنهایی..تو تاریکی..بین اون همه سگ و گرگ..دووم میاری؟..
اب دهنمو با سر و صدا قورت دادم..
-تهدیدم می کنی؟!..
-- مختاری هرجور که دوست داری فکر کنی..فقط خواستم روشنت کرده باشم..
با حرص دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و درو باز کردم..تو همون اتاق به اصلاح ویژه داشتیم بحث می کردیم و حالا این گوشی که تو دستم بود..
خب من جز فرهاد و پری کسی رو نداشتم که بخوام ازشون خبر بگیرم..
تموم حرفاشو یه بار پیش خودم مرور کردم..از چه تلخی هایی تو زندگیش حرف می زد؟..
آرشام چه سختی هایی رو متحمل شده بود که وقتی ازشون حرف می زد حالت ادمای مغموم رو به خودش می گرفت؟..
وقتی داشت به اسمون نگاه می کرد انقدری محوش شده بود که تموم جملاتش عمیق از بین لباش بیرون می اومد..
دوست داشتم سر از کاراش در بیارم..هم کنجکاو بودم..هم اینکه واقعا برام مهم بود بدونم..کلا هر چیزی که به ارشام مربوط بشه برای من اهمیت داره..
دوستیش با شایان..به خاطر رسیدن به کدوم هدف؟..
هدف من انتقامه و اون گفت ما تو این زمینه مثل همیم..پس یعنی اونم به خاطر انتقام داره خودشو به اب و اتیش می زنه؟..انتقام از چی؟..به خاطر کی؟..
خدایا چقدر سوال تو سرم ردیف شده..در اولین فرصت دنبال جواباشون می گردم..نمی تونم همینجوری از این موضوع بگذرم..
باید بدونم چی آرشام رو این همه بهم ریخته که دنبال ذره ای ارامش می گرده..هنوز هم نگاهه اون شبش رو تو اتاق فراموش نکردم..
نفس عمیق کشیدم..از فکر و خیال بیرون اومدم..حالا چکار کنم؟!..
بدون فوت وقت شماره ی فرهادو گرفتم..خاموش بود..ای بخشکی شانس..یه بار دیگه امتحان کردم..واقعا خاموش بود..
با مکث کوتاهی شماره ی پری رو گرفتم..جواب نداد..
تو سالن با دلهره قدم می زدم و تندتند شماره ش رو می گرفتم..تا اینکه بالاخره صداش تو گوشی پیچید..اما چرا انقدرگرفته ست؟..
--الو..
-الو..سلام پری ور نپری..کجایی تو دختر؟..عجب اومدی دیدنم..دستت درد نکنه..
تا چند لحظه سکوت بود..ولی بعد صداش پر از خوشحالی شد ..
-- سلام دیوونه..این شماره ی تو ِ..
-اره..شماره رو بی خیال شو..بگو ببینم خودت چطوری؟..
صدای گرفته ش تو گوشی پیچید..دیگه نمی شد خوشحالی رو توش دید....
--خوبم..یعنی بد نیستم..تهرانی؟..
- نه هنوز..ولی اگه خدا بخواد دیگه دارم بر می گردم..تو چی؟..
-- من تهرانم..دیروز برگشتیم..
-پس چرا نیومدی پیشم؟..
--باور کن نتونستم..باید ببینمت تا واسه ت بگم..اون شب تو کشتی وقتی ازت جدا شدم رفتم پیش کیومرث ولی ..
ادامه نداد..
-الو..پری..حالت خوبه؟..
با گریه گفت: نه دلی..خوب نیستم..به خدا خسته شدم..
با ناراحتی به صدای هق هقش گوش کردم..
پس انگار نمی دونه اونشب چه اتفاقی برای من افتاده..
یعنی چی شده که این همه پری رو به هم ریخته؟!..
-اروم باش عزیزم..من فردا دارم بر می گردم..به محض اینکه رسیدم می خوام ببینمت..ادرسو که داری؟..
--اره دارمش..به خدا دارم دق میکنم دلی..یکی رو می خوام به دردای دل وامونده م گوش کنه.........وبا مکث گفت: از فرهاد خبر داری؟..
از تعجب چشمام گرد شد..پری چکار به فرهاد داشت؟!..
-فرهاد؟!..چطور؟!..چرا پرسیدی؟!..
--مگه تو..خبر نداری؟!..بهت نگفته؟!..
-چی داری میگی؟!..چی شده پری؟!..
با ترس گفت: یعنی حتی یه زنگم بهت نزده؟!..وای خدا..
پاهام سست شد..ترسی که تو صدای پری بود دلشوره مو بیشتر کرد..نشستم رو صندلی..
-بگو ببینم چی شده؟..تو که منو دق دادی دختر د ِ یه حرفی بزن..
با گریه گفت: به خدا همه ش تقصیر من بود..نمی خواستم اینجوری بشه..فرهاد حقش نبود..
کم مونده بود منم بزنم زیرگریه..مگه چی شده که پری اینجوری داره گریه می کنه؟..
من که حتی یه گوشی هم نداشتم این مدت فرهاد بهم زنگ بزنه..هر وقتم که باهاش تماس گرفتم یا در دسترس نبود یا خاموش بود..
حالا ..با این حرفا..
خدایا خودت همه چیزو بخیر بگذرون..
-- دلی کیومرث اومده اینجا..نمی تونم حرف بزنم..مامان داره صدام می کنه..فردا که رسیدی خبرم کن میام دیدنت..رو در رو بهت بگم بهتره..
صداش بغض داشت..
-باشه ولی من تا فردا دق مرگ نشم خیلی ِ..نگرانم کردی دختر..
-- امیدوارم اتفاقی نیافتاده باشه..فعلا باید برم..
-باشه..سلام به خانواده ت برسون..خداحافظ..
--قربونت..مراقب خودت باش..خدانگهدار..
تماس که قطع شد سریع شماره ی فرهادو گرفتم ولی بازم خاموش بود..
یعنی چی شده؟!..
*************************
پامو که گذاشتم تهران یه نفس راحت کشیدم..
تموم مدت تو هواپیما حواسم پرت بود..یه لحظه از فکر فرهاد و پری بیرون نمی اومدم..همه ش دعا می کردم چیزی نشده باشه..
آرشام چند باری خواست از زیر زبونم حرف بکشه تا بفهمه چم شده ولی هر بار من با جوابای کوتاهی که بهش می دادم مسیر بحث رو منحرف می کردم..اما اون زرنگ تر از این حرفا بود..هیچ رقمه کوتاه نمی اومد..
به پری اس ام اس دادم که رسیدم و غروب بیاد پیشم..باید به آرشام هم می گفتم..یه بار بی اجازه ش مهمون دعوت کردم اوضاع قمر درعقرب شد اینبار با اینکه مهمونمو از قبل دعوت کردم ولی خبرش کنم بهتره..پشت در اتاقش بودم..
دستمو اوردم بالا تا در بزنم که صدای داد و هوارشو از تو اتاق شنیدم..به قدری صداش بلند بود که قلبم ریخت..
آرشام_ یعنی انقدر احمقی که فکر کردی با یه تهدید بچگانه جا می زنم و دو دستی دلارامو تقدیم شماها می کنم؟..................داد نزن گوش بگیر ببین چی بهت میگم من یه قول و قراری با شایان گذاشتم..طرف حسابمم خود ِ اون ِ نه تو..پس بتمرگ سرجات زر زر ِ زیادی هم واسه من نکن...................غلطه زیادی..از مادرزاده نشده کثافت..
و بعد صدای برخود یک شی ء و شکستن شیشه..مات و مبهوت با وحشت به در اتاقش خیره شدم..
تردید داشتم..که در بزنم یا نزنم..الان وقتش بود؟..ولی اگه الان نرَم تو و خبرش نکنم بعدا ممکنه حسابی از دستم عصبانی بشه..
از ظاهر امر مشخصه این داد و هوارا به خاطر شایان و ارسلان ِ..انگار فهمیدن و بهش زنگ زدن..
چشمامو بستم و با یک نفس عمیق باز کردم..آرامشتو حفظ کن دختر نمی خورت که..
تقه ای به در زدم..صداش بعد از چند لحظه گرفته و سنگین به گوشم خورد..
-- بیا تو..
درو باز کردم..لای در وایسادم..پشتش بهم بود و صورتش رو به پنجره..با یک حرکت روی پاشنه ی کفشش چرخید و نگاهه پراخمش رو تو چشمام دوخت..خیره شده بود بهم و حرفی نمی زد..رفتم تو و درو بستم..
-چیزی شده؟..
به طرفم اومد..
--فال گوش وایساده بودی؟..
نمی دونم چرا هول شدم..شاید به خاطر اون اخم غلیظ وسط پیشونیش بود..
-فال گوش؟!..نه ولی صدات انقدری بلند بود که بتونم به راحتی بشنوم..خواستم در بزنم که چون داد می زدی فهمیدم داری با یکی حرف می زنی..و چون صدای کسی رو نشنیدم متوجه شدم با تلفنی..ارسلان بود درسته؟..
کلافه سرشو تکون داد و جلوم ایستاد..نگاهشو چرخوند روی زمین..همزمان منم همین کارو کردم..روی خورده کریستال هایی که رو زمین پخش شده بود و گوشی آرشام که درش باز شده و افتاده بود کنار یه تیکه ی بزرگ از گلدون کریستال..
کمی ازم فاصله گرفت..
--راه میری مراقب باش پات رو شیشه نره..خبر دادم الان میان جمع می کنن..
صداش گرفته بود..رفت پشت پنجره..بیرونو نگاه می کرد..
انگار حواسش نبود..چون من کفش پام بود و اگه رو شیشه ها راه هم می رفتم چیزی نمی شد..
ترجیح دادم فعلا بذارم تو خودش باشه..هیچی نگفتم..
خدمتکار اومد و خرده شیشه ها رو جمع کرد..بعد از رفتن خدمتکار صداش زدم..صورتشو به طرفم برگردوند..
لبخند زدم..محو لبام و لبخند دلنشینی که روش نشسته بود شد..سعی کردم لحنم آروم باشه..که جدیدا همینطورم شده بود..زیاد اروم بودم..که خب این مختص به خود ِ آرشام بود نه هر کس دیگه..
-دختری که اون شب تو کشتی دوستم معرفیش کردم رو یادته؟..
چهره ش نشون می داد داره فکر می کنه ولی خیلی زود به نشونه ی مثبت سرشو اروم تکون داد..
چشماشو باریک کرد وگفت:خب که چی؟..
-- اون روز بهش ادرس اینجا رو دادم و گفتم بیاد ببینمش..یه مشکلی داره که می خواد باهام در موردش حرف بزنه..امروز بهش خبر دادم که رسیدم تهران..اونم الان تهران ِ..ازش خواستم بیاد اینجا..خواستم..
سرمو زیر انداختم..
-یعنی اولش خواستم ازت اجاره بگیرم منتهی موقعیت جوری بود که نتونستم..
به طرفم قدم برداشت..جلوم ایستاد..دست به سینه سرشو تکون داد و با پوزخند گفت: همیشه عادت داری منو تو عمل انجام شده قرار بدی اره؟..
با تعجب نگاش کردم..
- چی؟!..
--هر کار بخوای همونو انجام میدی..و بعد تازه یادت میافته باید منو هم درجریان میذاشتی..اونوقت الان توقع داری من چی جوابتو بدم؟..
لباشو روی هم فشار داد..با اون اخمای درهمش ترکیبی ایجاد کرده بود که دل بی جنبه ی منو سمت خودش منحرف می کرد..
ای که چقدر دلم می خواست اینجور مواقع یه ب* و* س از لپش بکنم و با ناز دستمو دور گردنش حلقه کنم تا کم کم اون اخمای خوشگلش از هم باز بشن..
وای دلی بپر بیرون از رویا الان کار دست خودت میدیا..
سرمو نامحسوس تکون دادم..منم رسما خل شدم..ولی نه دلم که می خواد..اره خیلیــــم می خواد..یعنی میشه؟!..
-- سوالم جواب نداشت؟..
هول شدم..صدام می لرزید ولی با یه تک سرفه صافش کردم..
-درسته..حق داری..من معذرت می خوام..باور کن از روی عادته..
--چون معذرت خواستی فقط می تونم بگم اینبارو ندید می گیرم..منتهی سعی کن این عادت رو از بین ببری..
با لبخند و نازی که تو نگاهه بی قرارم ریختم زل زدم تو چشماش و با صدای ظریفی که داشتم گفتم: تَرک ِعادت موجبه مرض است ..اونوقت میگی به کل از بین ببرش؟..یعنی شدنیه؟..
چشم ازم برنداشت..نگاه خواستنیش روی تموم اجزای صورتم چرخید و نرمشی رو تو این نگاه حس کردم که تا به حال از آرشام ندیده بودم..
قلبمو گرم کرد..نمی دونم چرا ولی از اینکه می خواستم تنهاش بذارم و از پیشش برم ناخداگاه قلبم گرفت..
لبخند به ارومی از روی لبام محو شد و جاشو به نم اشکی داد که توی چشمام حلقه بست..چرا به اینش فکر نکرده بودم؟..بدون آرشام..این مدت طولانی..چکار کنم؟..
قطره اشکی که ناخواسته از چشمام چکید و چونه م که در اثر بغض تو گلوم لرزید توان نگاه کردن به اون دو تا چشم سیاه و نافذ که تعجب درونش هر لحظه بیشتر می شد رو ازم گرفت..
سرمو انداختم پایین و با دکمه ی لباسم ور رفتم..انگشتای سردم لرزون دکمه رو بین خودشون گرفته بودن واز روی تشویش فشارش می دادم..
فاصله شو باهام کمتر کرد..بازوهامو گرفت..فشرد..صداش تو گوشم پیچید..خدایا ..یعنی باید با صداشم خداحافظی کنم؟..
چرا الان؟..چرا الان دارم به این قضیه فکر می کنم؟..چرا زودتر از اینا به فکرش نیافتادم؟..
-- این اشکا واسه چیه؟..
تو دلم داد زدم همه ش به خاطر تو ِ..اصلا همه ی اینا تقصیر تو ِ..
انگشت اشاره شو گذاشت زیر چونه ی مرتعشم و سرمو بلند کرد..وادارم کرد نگاش کنم..نگاش کردم..اخماش بیشتر رفت تو هم..اشکامو دید و چشماش بین جفت چشمای من چرخید..
دلم گرفته بود..باید یه جایی رو پیدا می کردم تا بتونم این اشکای لعنتی رو بریزم بیرون..دوست داشتم برم تو بغلش و سرمو بذارم رو سینه ی ستبرش.. بزنم زیر گریه و تا می تونم هق هق کنم..
خدایا تنها بودم..آرشام رو سر راهم گذاشتی..الان باید ازش جدا بشم..برم جایی که نمی دونم برگشتی توش هست یا نه..چرا می خوای ازم بگیریش؟..چرا می خوای بازم تنها بشم؟..بدون آرشام..نــه..نمی تونم..
حتی اگه ازش یه سایه در کنارم داشته باشم..بازم اون سایه وجود خودش نمیشه..اون سایه ترسمو از بین می بره ولی وجودش به دلم ارامش میده..
نرم تکونم داد..با حرص زیر لب زمزمه کرد: چته تو؟..ازت پرسیدم چرا گریه می کنی؟..
با بغض از پشت پرده ی اشک که تصویر آرشام رو با هر بار پلک زدن محوتر می کرد گفتم:میذاری برم پیش خانواده م؟..
مات موند..با تعجب و کمی خشم که تو صداش بود محکمتر تکونم داد و اینبار بلندتر گفت:یعنی چی که بری پیش خانواده ت؟..نکنه..
فهمیدم بد متوجه شده..دلم خواست لبخند بزنم ولی این بغض مزاحم که تو گلوم جا خشک کرده بود نذاشت..
-می خوام برم بهشت زهرا..پیش پدر ومادرم..دلم براشون تنگ شده..
و با گریه صورتمو پوشوندم و گفتم: تو رو خدا بذار برم..
دستشو برنداشت..باید می رفتم ..اونجا همونجایی بود که می تونم خودمو خالی کنم..اشک بریزم..هق هق کنم..پیشونیمو رو سنگ سرد قبرشون بذارم و هر چی تو دلم هست رو بگم..
به مادرم..به مادری که همیشه پای درد و دلام می نشست ..
دوستم بود..
خواهرم بود..
اون مادرم بود..
دلم براشون تنگ شده..
و صدای ارومش که به نظرم کمی مرتعش اومد تو گوشم پیچید..
--برو حاضر شو..پایین منتظرتم..
نخواستم صورت خیسمو ببینه..بدون اینکه سر بلند کنم برگشتم .. دستامو از روی صورتم برداشتم..درو باز کردم و رفتم بیرون..
هنوز وقتی داشتم لباس می پوشیدم هق هق می کردم..به صورتم تو اینه نگاه کردم..چشما و نوک بینیم سرخ شده بود..
یاد داشته ها و نداشته هام افتادم..آرشامی که داشتم و خانواده ای که نداشتم..
دستامو گذاشتم رو میز ِ اینه و خودمو به جلو خم کردم..با بغض تو چشمام خیره شدم..سرگردون بودن..
این سرخی که سفیدی چشمامو پرکرده بود داد می زد تو دلم چه خبره..
خودم می فهمیدم..منی که توی این شرایط عاشق شدم و حالا دارم قدم به جایی میذارم که تهش به ناکجا اباد ختم میشه..نمی دونم چی در انتظارمه..
کاش قبلش می فهمیدم ارشام هم منو می خواد یا نه..نگاهش یه جور ِ و کلامش یه جور ِ دیگه..گیجم می کنه..باعث میشه به شک بیافتم..
ای کاش این شک رو از بین می برد..حتی اگه یه اشاره ی کوچیک هم بکنه من راضی ام..
بهم بفهمونه..حالیم کنه که تو دل اونم همون چیزی می گذره که حال وهوای منو عوض کرده..
**************************
سر قبرشون فاتحه فرستادم..رو به قبر بابا لبخند تلخی زدم و زیر لب گفتم:می بینی بابا؟..می بینی باهامون چکار کردی؟..این چه معامله ای بود بابا؟..دزد ناموس اوردی تو خونت؟..نشوندی پای سفره ی زن و بچه ت؟..چشم ناپاک نشوندی روبه روی زن و دخترت و نفهمیدی؟..
بابا بد کردی..بابا خدا بیامرزدت ولی زندگی تک تکمونو تباه کردی..من از چشم تو می بینم چون تو پای شایان رو به زندگیمون باز کردی..اون کفتار فکرای شومی تو سرش داشت ولی تو نفهمیدی بابا..
از ناموست نتونستی اونطور که باید مواظبت کنی..بد کردی بابا..بد کردی..
سرمو خم کردم و سنگ قبرشو بوسیدم..بابام بود..با همه ی اینا هنوزم صداش می کردم بابا..مگه خدا نگفته پدر و مادر به قدری احترام دارن که اگه نامسلمون بود نباید بگی مسلمون شو..احترامی که فرزند موظفه در حق پدر و مادرش داشته باشه..
ولی حیف و صد حیف که بابام با یه عمل اشتباه و با یه ندونم کاری همه ی مارو به تاریکی سوق داد..
سنگ قبر شسته ی نیما رو بوسیدم ..برادری که دلم خوش به غیرتش بود که نداشت..برادری که بچگی کرد..نادونی کرد..رفت دُم ِ شیرو قیچی کنه ولی ندونست عاقبت خودش طعمه ی همون شیر میشه..
گفتم اگه بابام معتاده و حواسش به دخترش نیست نیما رو دارم که مراقبم باشه..ولی نشد..اونطور که فکر می کردم نبود و نشد..نیما هم تنهام گذاشت..
به قبر مادرم دست کشیدم..اروم اروم اب رو ریختم روی سنگش ..روی قبر هر سه نفرشون گلاب پاشیدم..قبر مامان رو بوسیدم..
گلا رو پرپرکردم و ریختم رو قبرشون..به روی اسم مامان دست کشیدم..ماه بانو..
باهاش حرف زدم..از همه و همه براش گفتم..از هر اونچه که تو دلم داشتم..از آرشام و این حس شیرین تو دلم ..ولی خبر نداشتم تو دل اون چی می گذره..
-مامان دختر یکی یه دونه ت می خواد انتقام بگیره........
لبخند تلخی زدم..
-می بینی مامان؟..اگه بودی می گفتی دخترتو رو چه به انتقام؟..اینکارا واسه تو فیلماست..واسه تو کتاباست مگه تو که یه دختری می تونی از پس اینجور کارا بر بیای؟..
اونم از کی؟..شایان ِ بزرگ..یه ادم خوک صفت..کسی که رذالت از سر و روش می باره..مامان اگه بودی چی می گفتی؟..
ای کاش بودی..اونوقت دیگه شایانی تو زندگیمون نبود..باز می شدیم همون خانواده ی 4 نفره ای که خوشبخت کنار هم زندگی ارومی داشتیم..
تو و بابا مثل همه ی زن و شوهرا با هم بحثتون می شد ولی اون مشاجره شیرین بود..اره شیرینیش به تلخی اون دعواها و کتک کاری ها ارزش داشت..
مامان دخترت می خواد برای اولین بار تو عمرش دست به کارایی بزنه که تا حالا نزده..یادته هر وقت زبون درازی می کردم می زدی به بازومو می گفتی دختر ِ منو باش..با وجود ترسی که تو دلش داره ولی از اونور خدا زبون درازی بهش داده..
همیشه نصیحتم می کردی که همه جا زبون درازی نکنم..می گفتی واسه دختر زشته..
یادته کوچیک که بودم موهای بلندمو شونه می زدی و منم چند تارشو تو دستای کوچولوم می گرفتم و تاب می دادم تو هم با لبخند شونه رو می کشیدی تو موهامو می گفتی..کی برسه تو رخت سفید عروسی ببینمت مادر به قربونت بره..
همیشه این مَثَل رو لبات بود که « دختر بشینه اروم ..خواهان بیان از کِرمون»..
این ضرب المثل هنوز که هنوزه یادمه..ولی من اروم نبودم..دختر گوشه گیری نبودم..جنب و جوش داشتم..سر و زبون دار بودم..ولی تو جوری تربیتم کردی که بدونم در کنار این رفتارا باید خانم باشم..متین رفتار کنم..
نذاشتن مامان..نذاشتن اروم باشم..بهم زخم زدن..مادرمو خانوادمو ازم گرفتن..............
کف دستامو به چشمام فشار دادم..با هق هق گفتم: زخمی نشوندن رو این دل لامصبم که با هیچ مرحمی درمون نمیشه..هنوزم یادش که میافتم جیگرم اتیش می گیره..
اون از خدا بی خبر شماها رو ازم گرفت..به روز سیاه می نشونمش............
دستامو از روی چشمام برداشتم..
- اینکارو می کنم..نیاز به دعای هر سه نفرتون دارم..می دونم کار بابا خواسته ی خودش نبوده..اصلا خبر نداشته همچین چیزی میشه..واسه همینم بخشیدمش..
دست شماها از این دنیا کوتاست..ولی تو اون دنیا دستاتون پیشه..پس کمکم کنید..بذارید دعاتون بدرقه م باشه..
منو با خودتون نبردین..پس حالا که موندم انتقامتونو از این ادمای پست می گیرم..عدالت رو باید اجرا کرد..این ادم دم کلفت تر از این حرفاست..
به قانون اینجا عدالت اجرا نمیشه..ولی به قانون انتقام ..و به جرم گناه ..من اون ادم رو قصاص می کنم..
تنها نیستم..اون مردی که نگاهش و حتی کلامش بهم فهمونده همراهمه، کمکم می کنه..نمی خوام تنهاش بذارم ولی..باید اینکارو بکنم..
اینو هم من می خوام و هم..آرشام..
*****************************
تموم مدت که بالا سرقبر خانواده م بودم و باهاشون درد و دل می کردم آرشام با فاصله ی زیادی از من به یکی از درختای اونجا تکیه داده بود و نگام می کرد..
خوب بود که تنهام گذاشت..به این تنهایی وخلوت با اعضای خانواده م نیاز داشتم..حالا اروم و سبکم..ولی هنوز نتونستم با خودم کنار بیام..با خودم و دوری از کسی که قلبمو مال خودش کرده..
صورتمو برگردوندم و نگاش کردم..مسلط رانندگی می کرد..عینک افتابی به چشماش داشت..یه بلوز پاییزه به رنگ قهوه ای سوخته و یه شلوار جین مشکی..
فوق العاده جذاب بود..جذابیتی که چشم هر دختری رو به راحتی خیره می کرد..تیپ همیشه سنگین و تیره ای که می زد و غرور خاصی که همیشه و همه جا تو چشماش داشت..
آرشام هیچی کم نداشت..فقط از نظر من زیاد از حد مغرور بود..و مطمئنا برای این رفتارش دلیل داشت..
دلیلش هر چی که باشه این مرد رو بی نهایت پرجذبه و محکم کرده..
و من..
این مرد مغرور و خواستنی رو ..
بیش از اندازه ای که تو باور هر ادمی بگنجه دوست دارم..
****************************
-وای پری نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم دختر..
لبخند زد..
--منم همینطور..شاید حتی بیشتر از تو..ولی خیلی حرفا دارم که باید بهت بگم..
نگاهش کردم..انگار یه جورایی اضطراب داشت..انگشتاشو تو هم گره می زد و باز می کرد..کف دستاشو به هم می سایید و از تو نگاهش نگرانی رو واضح می دیدم..
بعد از برگشتن ما دقیقا نیم ساعت بعد بود که پری اومد ویلا..
قبلش به آرشام گفتم که الاناست پری برسه اونم بدون اینکه نگام کنه از پله ها رفت بالا و گفت:به خدمتکار بگو می خوام استراحت کنم فعلا کسی مزاحمم نشه..
-باشه حتما بهش میگم..
همین که باز گله نکرد خودش خیلی بود..سفارشی که کرده بود رو عملی کردم و به خدمتکار گفتم..بعد از اومدن پری رفتیم تو اتاق من ..
روی تخت نشسته بودیم..دستای سردشو تو دست گرفتم..با چشمای خیسش نگام کرد..
- تو رو خدا یه چیزی بگو پری..به خدا دقم دادی..چرا هر چی به فرهاد زنگ می زنم خاموشه؟..هیچ وقت سابقه نداشته..
--همه چیزو برات میگم..همه چیزو..
یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و اشکاشو پاک کرد..
--اون روز تا اونجایی برات تعریف کردم که کیومرث اون عکسای لعنتی رو ازم انداخت وبه بهونه ی همونا خواست عقد کنیم..ولی من با این وجود بازم کله شقی کردم و گفتم نه..
یکی از دوستام تصادف کرده بود..رفتم عیادتش..و همون روز بعد از عیادت فرهاد رو اتفاقی تو بیمارستان دیدم..بعد از سلام و احوال پرسی خواستم راهمو بگیرم و از بیمارستان بیام بیرون که ازم پرسید ماشین دارم یا نه منم گفتم نه..
چون خراب شده بود گذاشته بودم خونه ..
فرهاد گفت داشته می رفته خونه و سر راه منو هم می رسونه..اولش تو رودروایسی یه کم من من کردم ولی بالاخره با موافقت من هر دومون از بیمارستان رفتیم بیرون..
سوار ماشینش شدم و تو مسیر ازش حال تو رو پرسیدم..دیدم دمق شد و رفت تو خودش..گفت حالت خوبه و چیز دیگه ای نگفت..
نگران شدم..این مدت هم به گوشیت زنگ می زدم خاموش بود..بهش اصرار کردم اگه چیزی شده به منم بگه..
یه دفعه نمی دونم چی شد گفت می خواد یه چیزیی رو باهام در میون بذاره ..منم قبول کردم..گفت کجا بریم منم پیشنهاد رستوران رو دادم..
خیلی قشنگ رفتار می کرد..کاملا مردونه و متین..درخور ِشخصیتی که داشت..
بعد از اینکه کیک و قهوه سفارش دادیم پیشنهاد کرد بعد از اون حرف بزنیم..احساس کردم مردد ِ و می خواد حرفی رو بهم بزنه که تو زدنش بیش از حد تردید داره..
دروغ چرا فکرم به خیلی چیزا کشیده شد ولی خب وقتی چهره ی گرفته ش رو می دیدم خط باطل می کشیدم رو تموم افکارم..
همه رو بهم گفت..اینکه دوستت داره و بهت اینو گفته ولی تو دست رد به سینه ش زدی..ازت خواسته در موردش فکرکنی و بعد جوابشو بدی..
قطره های اشکش تند تند صورتشو خیس کردن..
این کجاش گریه داشت؟..هنوز که حرفی نزده بود..
دستمو گذاشتم رو شونه ش..با بغض نگام کرد..رنگش پریده بود..
- چت شد؟!..چرا گریه می کنی؟!..
--هیچی..
- نه بگو می خوام بدونم..مطمئنم یه چیزیت هست..به من نگو نه که خوب می شناسمت..
با بغض و صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفت: نمی تونم بگم..بهم فرصت بده..
نفسمو فوت کردم بیرون..از روی ناچاری گفتم: خیلی خب مجبورت نمی کنم..بقیه شو بگو..فرهاد چی گفت؟..
بغضشو قورت داد..اشکاشو پاک کرد..
-- ازم خواست باهات حرف بزنم..فکر کرد می دونم تو کجایی..واسه همین از نشونی واین حرفا چیزی نگفت..منم نمی دونستم رفتی تو اون ویلا وگرنه حتما ادرسو ازش می گرفتم..فرهاد داغون بود..دل سنگ به حالش اب می شد چه برسه به من که..
ساکت شد..بازم بغض کرد..
- اخه تو چته پری؟..راست و حسینی هر چی تو دلته رو بریز بیرون..خواهش می کنم..
با گریه گفت: چی بگم؟..درد من یکی دو تا نیست دلارام..خیلی کم شانسم..نه اصلا شانس ندارم..
وگرنه چرا اون کسی رو که خیلی وقته عاشقشم منو نخواد و در عوض خواهان ِ بهترین دوستم باشه؟!..چرا دلارام؟!..
و با هق هق سرشو انداخت پایین..در عوض من دهنم از تعجب باز مونده بود..چند بار پشت سر هم پلک زدم تا حواسم جمع شد..
زمزمه کردم:چی؟!..تو..یعنی فرهاد و..
سرشو تکون داد..از زور هق هق شونه هاش می لرزید..خودمو کشیدم جلو و بغلش کردم..سرشو نوازش کردم..رو شونه م اشک می ریخت..
- پس چرا اینارو زودتر بهم نگفتی؟..از کی؟..
-- از بار دومی که دیدمش..فهمیدم نمی تونم از فکرش بیام بیرون..فرهاد واقعا همون کسی ِ که می تونم دوستش داشته باشم..به وقتش متین و آقاست و به موقعش شاد وشیطون..همیشه دوست داشتم اگه خدا خواست کسی رو تو مسیر زندگیم قرار بده یه همچین شخصیتی داشته باشه..خدا فرهادو سر راهم قرار داد..ولی دلش با من نبود..
هق هق کرد و صورتشو به شونه م فشار داد..
- من به فرهاد گفته بودم مثل برادرم دوستش دارم..حتما تو رو یکی دو روز بعد از اینکه با هم حرف زدیم دیده و چون هنوز داغ بوده اون حرفا رو بهت زده..مطمئنم الان همه چیزو فراموش کرده..
اروم خودشو کشید عقب..اشکاشو پاک کرد..
-- مگه میشه دلی؟..عشق به همین اسونی از دل ادم بیرون نمیره..
-عشق یکطرفه زود از بین میره..می دونی چرا؟..
منتظر نگام کرد..
با لبخند کمرنگی جوابشو دادم: چون مهری از طرف مقابلش نمی بینه که بخواد به این عشق دلگرم باشه..اگه دو نفر متقابلا عاشق هم باشن دلشون همیشه با همه و این گرما با هر بار شعله کشیدن عشقشون گرمتر میشه..
ولی وقتی یکی گرم باشه و یکی سرد بالاخره یکی از اونها بر دیگری چیره میشه..یا می زنه و طرف هم عاشقش میشه..یا اینکه نه..اونی هم که عاشق شده پشیمون میشه..براش سخته ولی..به زمان نیاز داره..
حالا هم اگه فرهاد از من سردی ببینه مطمئن باش عشقشو فراموش می کنه..
سرشو زیر انداخت..با دستمال تو دستش ور می رفت..
-- ولی اگه دل تو رو هم گرم کرد چی؟..خودت گفتی دو تا احتمال داره..مگه میشه از مردی مثل فرهاد گذشت؟..
-اگه عاشقش نباشی می گذری..
--اگه عاشقش شدی چی؟..
خندیدم..
-نمیشم..
-- چرا نشی؟..
دستمو گذاشتم رو سینه م با شیطنت اروم گفتم: چون یه مرد ِ مغرور ِ کله شق ِ خودخواه ِ یه دنده ی از خود متشکر تو این دل وامونده م جا خشک کرده هیچ رقمه هم بیرون برو نیست..یعنی عمرا اگه بیرونش کنم..
مات و مبهوت زل زد تو چشمام..لبخند اروم اروم مهمون لباش شد..با تعجب جلوی دهنشو گرفت..
ریز گفت: نـــــه..
خندیدم..
-اینبار دیگه آرههههههه..
-- بگو جون پری..
- وا دروغم چیه؟..به قول جنابعالی، دلی اتیش پاره ی زبون دراز بالاخره دلشو باخت..
با لبخند دستمو گرفت..با خوشحالی گفت: وای دلی طرف کیه؟..باید دیدنی باشه..اینجور که تو ازش تعریف کردی و صفتای جانانه بهش نسبت دادی مطمئنم ادم خاصی ِ..
-اوه اوه خاص چه جورم..
-- جونم در اومد بگو کیه دیگه..
- نمی شناسیش..
عین لاستیک پنچر شد..
--جدا؟..پس ندیدمش؟..خب یه روز قرار بذار منم..
یه دفعه چشماش گشاد شد و دهنش باز موند..از اون طرف لبخند رو لبای منم پررنگ تر شد..
مات و مبهوت گفت: نکنه..نکنه همونو میگی؟!..
با خنده گفتم: کدوم؟..
زد به بازوم..
-اره؟!..همون یارو بداخلاق جذابه تو کشتی؟!..که وسط حرفامون سر رسید دستتو کشید و به زور با خودش برد..
-- نه بابا کجا به زور؟.. از خدام بود باور کن....
خندیدم..پری هم خندید..
- اِ..پس خودشه..آرشام بود اسمش اره؟..گفتی مهندس ِ..
-- بله جناب مهندس آرشام تهرانی..صاحب همین ویلا..
- تو گلوت گیر نکنه دختر عجب لقمه ی چرب و چیلی هم برداشتی..
با شیطنت ابرومو انداختم بالا و پشت چشم نازک کردم..
- نترس واسه جویدنش دندونای تیزی دارم..تو گلوم نمی مونه..
-- مثل همیشه از جواب در نمی مونی..یه مرد مغرور و بداخلاق با یه دختر شیطون و زبون دراز..اوه اوه چه اعجوبه ای از اب در بیاین شماااااا..
- چشم حسودا از دَم کــــور..
-- هوی منم؟..
- مگه تو حسودی؟..
دمق شد..آه کشید و گفت: نه ..هیچ وقت به زندگی بهترین دوستم حسودی نمی کنم..ارزومه خوشبخت بشی..ولی کی خوشبختی قسمت من میشه؟..
دستمو انداختم دور شونه ش..
-خیلی زود..نگران نباش..خب داشتی می گفتی..از فرهاد بگو..چرا نگرانش بودی؟..
دوباره ترسو نگرانی نشست تو چشماش..
-- اون روز خبر نداشتم کیومرث برام به پا گذاشته و اون امارمو دقیقه به دقیقه بهش گزارش می کنه..طرف حتی از من وفرهاد که تو رستوران بودیم عکسم انداخته بود..
وقتی اومد خونمون مامان گفت با دوستش داره میره بیرون و زود برمی گرده..از همون اول دیدم کیومرث اخم کرده ..ولی به روی خودم نیاوردم..ولی همین که مامان رفت بیرون برزخی شد و صداشو انداخت پس کله ش که اون پسره کدوم خریه که داشتی باهاش ل ا س می زدی؟..
خلاصه حرفایی بهم زد که فقط لایقه خودش و جد و ابادش بود..عاشق فرهاد بودم..نمی تونستم تحمل کنم بهش اونطور فحش بده..
منم بلند شدم و جلوش وایسادم..هر چی از دهنم در اومد گفتم و تهشم فهمید من فرهادو می خوام..وقتی دو تا سیلی ازش خوردم ویه لگد تو پهلوم زد گفت داغشو به دلم میذاره..گفت هنوز به من حال ندادی رفتی تو بغل یکی دیگه؟..
حرفایی زد که شرمم میشه حتی واسه تو بگم..واسه اینکه مامان وقتی برگشت نفهمه اینجا چه خبر بوده رفتم حموم و پهلومو با اب گرم ماساژ دادم..درد داشتم ولی طاقت اوردم..اومدم بیرون و به بهونه ی سردرد یه مسکن خوردم خوابیدم..
همون شب بابا گفت بلیط گرفته واسه کیش..بریم یه مدت اب و هوا عوض کنیم..اون مارصفت هم سریع زنگ می زنه به بابام و میگه من هم تو کیش کار دارم پس باهاتون همسفر میشم..نمی دونی وقتی کنارمه چقدر زجر می کشم..
روز قبلش بهم گفته بود یکی از دوستای نزدیکش یه مهمونی تو کشتی ترتیب داده و جلوی بابام ازم خواست باهاش برم..بهونه اوردم و گفتم رو اب باشم حالم بد میشه ولی از بس اصرار کرد و خودشو جلوی بابام به موش مردگی زد اونم اجازه داد برم و وقتی هم بابام اجازه بده دیگه حرفی نمیشه زد..
مامان قبلش یه قرص بهم داد که اونجا حالم بد نشه..می دونی که رو کشتی باشم حالت تهوع بهم دست میده..
-اره یادمه..بهم گفته بودی..
--ولی کی بود که گوش کنه؟..منم از ترس اون عکسا باید می گفتم چشم..مخالفت می کردم ولی اخرش مجبورم کردن..اون شب حالم خوش نبود اونم پیله کرده بود که چرا با دوستاش خوب برخورد نمی کنم..بعدشم که تو رو دیدم..
ولی بالاخره طاقت نیاوردم و اون شب حالم بد شد..اصلا تو حال خودم نبودم..همه ش یه گوشه رو صندلی افتاده بودم و سرم رو میز بود و چشمام بسته..
اون قرص یه جورایی خواب اورم بود..بهتر اینجوری قیافه ی نحسشو نمی دیدم..کاری هم بهم نداشت و با دخترای تو مهمونی یکی از یکی جلف تر ل ا س می زد..
برگشتیم تهران و الانم که اینجام..من شماره ی فرهادو ندارم..ولی وقتی گفتی زنگ می زنی خاموشه ترس افتاد تو دلم..
با نگرانی دستامو مشت کردم..
- نمی دونم والا..من از تو بدترم..خیلی نگرانشم..اون کیومرثی که تو ازش میگی و من چندباری دیدمش ازش بعید نیست کاری کرده باشه..ولی گفتی با میزبان اون مهمونی..یعنی شایان اشناست؟..
-- شایان؟!...........کمی فکرکرد..سرشو تکون داد........... اره اره..اسمش همین بود..کیومرث ورد زبونش این بود که این مهمونی ِ جناب شایان بزرگه..
-باشه من یه کاریش می کنم..فک کنم بتونم پیداش کنم..البته به کمک یه نفر..
مشتاقانه نگام کرد..
-- جون پری؟!..اون کیه؟!..
-صبر کن بعد بهت خبر میدم..راستی..شماره ی منو که داری..شماره ی فرهاد رو هم میگم سیو کن تو گوشیت..یه وقت شاید به درد خورد..
--باشه باشه..بگو سیو کنم..
شماره رو گفتم..
تو سرم یه فکرایی داشتم..کیومرث دوست شایان بود..آرشام هم شایان و دوست و رفیقاشو حتما خیلی خوب می شناسه..
یعنی کمکم می کنه فرهاد و پیدا کنم؟..
حتما تو این یکی دو روزه سر و کله ی شایان و ارسلان هم پیدا میشه..باید هر چه زودتر دست بجنبونم وگرنه دیر ِ..
بعد از رفتن پری همه ش به این فکر می کردم که چطوری به آرشام بگم؟..
خدا خدا می کردم کمکم کنه..
****************************
در بزنم؟..نزنم؟..لابد تا الان بیدار شده..اره خب 2 ساعت گذشته..
بالاخره دلمو یکی کردم و در زدم..جواب نداد..دستمو اوردم بالا تا دومی رو هم بزنم که صداش باعث شد دستم رو هوا بمونه..
--بیا تو..
دستمو اوردم پایین و گذاشتم رو دستگیره..درو باز کردم..به داخل اتاقش سرک کشیدم..رو تخت دیدمش..دراز کشیده بود ولی چشماش باز بود..آروم رفتم تو و درو بستم..همونجا وایسادم..
حرکتی نکرد..حتی نگامم نمی کرد..همونطور که قدمامو کوتاه به طرفش برمی داشتم گفتم:میشه چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟..
سرشو برگردوند و نگام کرد..کمی به طرفم نیمخیز شد و جدی گفت: واسه همین اومدی اینجا؟..
سرمو تکون دادم..
خواست رو تخت بشینه که اخماش جمع شد..آه کوتاهی کشید و دستشو گذاشت رو گردنش..
-- در رابطه با چه موضوعی؟..
-مفصله..وقتشو داری؟..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..ولی اخماش جمع تر شد..دستشو به گردنش فشار می داد..
-چیزی شده؟..
نگاهشو که انداخته بود رو تخت کشید اورد سمت پاهام و اوردش بالا تا توی چشمام نگه داشت..
یه قدم رفتم جلو..با 2 قدم دیگه می رسیدم کنار تختش..ولی همونجا وایسادم..
-درد می کنه؟..
خیره تو چشمام گفت:به نظرت طبیعی نیست؟..وقتی یکی مثل من شب برای نجات جون یه دختر شیرجه بزنه تو آب و از قضا همون شب باد شدیدی شروع به وزیدن کنه طبیعتا عضلاتش نمی گیره؟..
لبخند زدم..می خواست تیکه بندازه ولی نمی دونست رو من کارایی نداره..
-اِ..یعنی توی این چند روزم همینطور بودی؟..
--تا حدودی..
-پس چرا من نفهمیدم؟..
جوابمو نداد و نگاهشو از روم برداشت..
خواستم موضوعه فرهادو پیش بکشم که موبایلش زنگ خورد..رو میز کنار تختش بود..خواست کج شه برش داره که من چون نزدیک تر بودم از روی میز برداشتم و گرفتم جلوش..زل زد تو چشمام و گوشی رو از دستم گرفت..
به روش لبخند پاشیدم..همونطور که نگاهش به من بود جواب داد..ولی نمی دونم کی پشت خط بود که اخم کرد و نگاهشو به رو به رو دوخت..
-- بگو می شنوم...........کجا؟..........چند نفر؟.............اره همینکارو بکن...........امشب یه سر می زنم...........مراقب همه چیز باش به بچه ها هم سفارش کن....................
گوشی رو از کنار گوشش اورد پایین و تماس رو قطع کرد..صورتش سرخ شده بود..مرتب نفس عمیق می کشید..چهره ش داد می زد که عصبانیه..
اما از چی و از کی؟..
یه بلوز استین کوتاه دودی تنش بود..تو خونه ضخیم نمی پوشید ولی بیرون اکثرا لباساش پاییزه بود..و یه شلوار جین مشکی..
رنگای تیره جذاب ترش می کرد..ولی چی می شد یه کمم واسه تنوع از رنگای شاد استفاده می کرد؟..
واقعا دلیل این کارشو نمی فهمم..
دکمه های بلوزشو از سمت یقه 3 تاشو تا پایین باز کرد..انگار گرمش شده بود..
لب تخت نشست..دستاشو کنارش تکیه داد..دست راستشو اورد بالا و به گردنش کشید..
خواستم لب باز کنم و حرفمو بزنم که جمله ش متعجبم کرد..
همونطور که دستش رو گردنش بود نگام کرد و گفت: تو ماساژ بلدی؟..
-من؟!..واسه چی؟!..
-- فقط جوابمو بده..
مکث کردم..
-یه کم، نه زیاد..
سرشو اروم تکون داد..
-- همونم خوبه..
با تعجب نگاش کردم که گفت :پس چرا معطلی؟..
-چکار کنم؟!..
به گردن و شونه هاش اشاره کرد..
فهمیدم منظورش چیه..چهره ش از درد جمع شده بود..
- ولی من اینکاره نیستم..
-- گفتی که بلدی..
-اره اما خب، نه زیاد..
-- شروع کن..
-اما آخه نمـ ..
-- دلارام..
همچین اسممو با تشر صدا زد که تو جام خشکم زد..نگاهمو نرم از چشماش به سمت پایین کشیدم..رو قفسه ی سینه ش..عضله های محکم و ورزیده ش به وضوح مشخص بود..
نگاهم خیلی کوتاه رو سینه ی ستبرش موند و بعد با هیجان تو چشماش خیره موندم..
یعنی چی آخه؟!..
برم ماساژش بدم؟!..
جونم در میاد که..
دستم بهش بخوره..واویلااااا..
-آخه..من..خب این همه ادم تو این ویلاست بگو یکی دیگه بیاد..حتما از منم واردترن..
--زمانی که میگم تو باید انجامش بدی یعنی اگه بهترین ماساژور شهر هم بیاد اینجا فقط و فقط تو باید اینکارو بکنی..پس بی حرف کارتو انجام بده..
به قدری جدی حرفشو بهم زد که نتونستم لام تا کام حرف بزنم..دوست داشتم برم جلو و همون کاری که ازم خواست رو انجام بدم ولی پاهام چسبیده بود به زمین..
دو دل بودم..نه اینکه نخوام..ولی چرا الان؟!..
من که همینجوریش بی تابش شدم به بهونه ی این دوری کار دست خودم میدم..دیگه هرکی رو نشناسم خودمو که خوب می شناسم..
به خودم که اومدم لبای خشک شده از هیجانم رو با زبون تر کردم..با تردید رفتم طرفش..جلوش وایسادم..نمی دونستم باید چکار کنم..حواسم جمع دو تا چشم سیاه شده بود و مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم..
د ِ اخه می مردی نمی گفتی بلدی ماساژ بدی؟!..
اصلا من تا حالا توعمرم کی رو ماساژ دادم؟!..
اره خب مادر خدابیامرزمو..وقتی قلنجش می گرفت به من می گفت کمرشو بمالم..ولی اون مشت و مال کجا و این کجا؟!..
--پس چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟..
- نمی دونم چجوری شروع کنم..
نفسشو عمیق داد بیرون..سرشو تکون داد و دستاشو گذاشت لب تخت..
--برو پشتم ..
اروم رفتم رو تخت..پشتش رو زانوهام نشستم..دستامو اوردم بالا..نرسیده به شونه هاش رو هوا نگه داشتم..انگشتام می لرزید..یخ ِ یخ بود..نه اصلا سِر شده بودن..چند بار مشتشون کردم..
خواستم دستمو ببرم جلو بذارم رو شونه ش که نفهمیدم کی دکمه هاشو باز کرده بود که با یه حرکت بلوزشو از تن درآورد..
یه زیرپوش جذب استین حلقه ای مشکی تنش بود..پشت سرش خشک شدم..به حالت قبل برگشت..منتهی اینبار دستاشو کمی عقب تر گذاشته بود و گردنشو به عقب کج کرده بود..
منتظر بود شروع کنم..ولی قلبی که با شتاب تو سینه م می زد و دستایی که از سرمای هیجان یخ بسته بود..بهم اجازه نمی داد..
بالاخره دستامو با تردید گذاشتم رو شونه هاش..حرکت ندادم..چند تا نفس عمیق و کوتاه کشیدم..بوی عطرش دیوونه کننده ست..
دستمو به نرمی از روی زیرپوش به شونه و قسمت پایین گردنش کشیدم..بیشتر شبیه به نوازش بود تا ماساژ..
اگه همینجوری ادامه بدم سه سوت دستم پیشش رو میشه..سعی کردم اروم باشم..سخت بود ولی باید بتونم..
دستمو با فشار نسبی روی عضله های سفت و محکمش کشیدم..عین سنگ می مونه..
اخه مگه میشه اینو ماساژ داد؟!..دستم درد گرفت..
یا من کم جونم یا عضله های آرشام زیادی سفته..
گرم کارم بودم و دیگه خبری از سردی دستام نبود..داغ ِ داغ بودم..بدجــــور..نگاهمو کشیدم بالا ..
نگاهمون تو هم قفل شد..یه اینه ی قد درست رو به رومون بود که خبر نداشتم آرشام از کی تا حالا از تو همون اینه منو زیر نظر گرفته..
محو حرکات و صورتم شده بود..دستای منم خود به خود رو عضلاتش کشیده می شدن..فک می کردم پشت گردنشو که فشار بدم از درد ناله ش در میاد ولی هیچی نگفت..حتی اخماشم جمع نشد..فقط منو نگاه می کرد..
- به نظرم چند دقیقه تو وان آب گرم دراز بکشی بهتر میشی..
-- اماده ش کن..
با تعجب گفتم: چی رو؟!..
-- وان آب گرم..
- چرا من؟..یادتون رفته ؟..من دیگه خدمتکار نیستم..
-- رو حساب خدمتکار بودن یا نبودنت اینو نگفتم..محض کمک که می تونی..
- فقط کمک..
سرشو تکون داد..نفسمو فوت کردم بیرون و شونه مو انداختم بالا..
-خیلی خب باشه..الان اماده ش می کنم..
از رو تخت اومدم پایین و رفتم سمت حموم..وان رو براش پر از آب کردم..گرم و ل* ذ *ت بخش..
کارم که تموم شد برگشتم سمت در حموم که برم بیرون دیدم تو درگاه دست به سینه تکیه شو داده به دیوار و داره نگام می کنه..
و از همه بدتر اینکه همون زیرپوش ِ ناقابل رو هم از تنش در اورده بود..طپش قلبم بالای هزار می زد..خواستم نگاش نکنم..سرمو تقریبا انداختم پایین و خواستم از کنارش رد شم که انگشتای قوی و مردونه ش دور مچم پیچ خورد..نگهم داشت..سرمو بلند کردم..تو چشماش خیره شدم..تعجبه زیادم رو تو چشمام خوند..
-- کجا؟..
- اب گرمو برات اماده کردم..
-- دیدم..
-پس چی؟..
خواستم مچمو از حصار انگشتاش ازاد کنم ولی نذاشت..
-- عادت داری کارتو نیمه کاره رها کنی؟..
-کدوم کار؟!..
دستمو کشید برد تو و در حمومو بست..مردم و زنده شدم تا دستمو ول کرد..رو به روم وایساد..درست پشت به در..
خیز برداشتم که از کنارش رد شم برم سمت در ولی سینه به سینه م ایستاد و راهمو سد کرد..با حرص گفتم: بکش کنار ببینم..
بی حرف پشت به در وایساده بود و نمیذاشت رد شم..
بازوشو هُل دادم..
- برو کنار..می خوام برم بیرون..
-- خیلی خب میری بیرون..منتهی بعد از اتمام کارت..
- نمی خوام..اصلا من بلد نیستم ماساژ بدم..برو کنار بذار رد شم..
بازوهامو تو چنگ گرفت..تکونم داد و تقریبا منو چسبوند به خودش..با حرصی که تو صداش به وضوح دیده می شد نگاه نافذشو دوخت تو چشمام و با پوزخند گفت: که بلد نیستی؟..اگه تجربه ش نمی کردم می گفتم داری راست میگی..
تقلا کردم..
- همون که شنیدی..من ماساژ دادن بلد نیستم..تو هم نمی تونی نگهم داری..
دست چپشو حلقه کرد دور کمرم و دست راستشو فرو کرد تو موهام..سرمو به عقب کشید..صورتشو مماس با صورتم قرار داد..
--خیلی مطمئن حرف می زنی..
-ولم کن..چرا منو اوردی اینجا؟..
-- خودت چی فکر می کنی؟..
لحنش ه* و* س آلود نبود..یه جورایی حس می کردم همه ی حرفاشو داره جدی بهم می زنه..
- هر فکری که می کنم به خودم مربوطه..رد شو کنار..
حلقه ی دستش تنگ تر و فشار دست راستش تو موهام بیشتر شد..نمی کشید..فقط محکم نگهشون داشته بود..
نفسای داغ و ملتهب آرشام گونه م رو به اتیش کشید.. حرارت نفسای منم کم از آرشام نبود..ولی حس می کردم تموم وجودش مثل کوره ای از اتیش می مونه که جسم منو به راحتی درون خودش ذوب می کنه..
دقیقا همین حس رو داشتم..حرارتی که حالا بدون پوشش حسش می کردم..با اینکه لباس تنم بود ولی گرمای بدن آرشام به قدری بود که همون هم برای به اتیش کشیدن همه ی وجودم کافی بود..
اب دهنمو قورت دادم..
-چی می خوای؟..چرا نگهم داشتی؟..
-- می ترسی؟..
- نه..چرا بترسم؟..
-- پس چرا می خوای فرار کنی؟..
- فرار نکردم..فقط جای من اینجا نیست..
-- و جای تو کجاست؟..
-بیرون از اینجا..
-- ولی من میگم همینجاست..
-نیست..ولم کن..
-- می دونستی تا به الان کسی جرات نکرده رو حرف من حرف بزنه؟..
- و خودت گفتی من اولین کسی هستم که جرات کردم جلوت وایسم..
لباشو اورد زیر گوشم..زمزمه کرد: این همه جرات..تو وجوده یه دختر؟..
خدایا نفساش چرا انقدر داغه؟..یه کم دیگه بمونم نرم میشم دیگه بیرون رفتنم با پاهای خودم نیست..
- جای تعجب داره؟..
--برای من اره..
- بذار برم بیرون..اگه یکی بفهمه بد میشه..
--پس دردت اینه..
-درد من خیلی چیزاست..به کسی ربطی نداره..
سرشو کشید عقب و نگام کرد..
-- حس نمی کنی که باید به من بگی؟..
-ابدا؟..
--چرا؟..
-گردنت خوب شد؟..
از سوالی که بی هوا ازش پرسیدم جا خورد..کم کم اخماشو کشید تو هم..
-- خیلی دوست داری این بحثو عوض کنی؟..
- هیچ بحثی وجود نداره..
-- پس کارتو ادامه بده..
- چه کاری؟..
--ماساژ..
نالیدم: گفتم که بلد نیستم..داری خفه م می کنی..دستتو بردار..
-- نترس خفه نمی شی..من قبلا ماساژور داشتم..ولی کار تو رو هم یه جورایی تایید می کنم..
با تمسخر گفتم: چیه نکنه می خوای استخدامم کنی؟..
-- اتفاقا فکر خوبیه..نه به نظرم عالیه..
ابروهام از فرط تعجب خود به خود بالا رفت ..
خودمو کشیدم عقب و گفتم:شتر در خواب بیند پنبه دانه..برو عقب خیالات برت نداره..
پوزخند زد..همونطور که منو محکم بین بازوهاش گرفته بود عقب عقب رفت..منو هم دنبال خودش کشید..دستشو برد پشت و خواست در حمومو قفل کنه ..دستمو از زیر بغلش رد کردم تا به کلید برسونم و نذارم قفلش کنه ..ولی اون فرزتر از این حرفا بود.. درو قفل کرد..کلیدشو برداشت و سریع گذاشت تو جیب شلوارش و اون لبخند کج خواستنیش مهمون لباش شد..
نگاهش یه جورایی بدجنس شد..
-- یه شتری نشونت بدم که خودت حض کنی گربه ی وحشی..در ضمن چرا تو خواب؟..تو بیداری هم میشه دید..نه تنها فقط من، هر دومون با هم می بینیم..
-عمرا..
-- صبر کن و ببین..
از روی ناچاری نالیدم: یعنی اگه ماساژت بدم حل ِ؟..
-- تا حدودی شاید..
ولم کرد ولی دستمو گرفت..رفت سمت وان..حالا که در قفل بود نباید تحریکش کنم..اون موقع خیالم راحت بود یه جوری در میرم حالا که کلید تو جیبش ِ چه غلطی بکنم؟..
وای اگه کسی صدامونو تو حموم شنیده باشه چی میگه؟..
مخصوصا جیغ و دادای منو..
خاک بر سرت کنن دلارام که ته مونده ی ابروت هم به باد رفت..
یه دست تو اب زد ..صاف جلوم وایساد و گفت: عوضش کن..سرد شده..
دستمومحکم از تو دستش کشیدم بیرون و دست به سینه گفتم: به من چه..خودت می خوای بشینی پس خودتم عوضش کن..
خواست بیاد طرفم و درهمون حال گفت: اگه خیلی دلت می خواد تو رو هم با خودم می برم..
با حرص نگاش کردم..این چرا همچین می کنه؟..
انگار هیچ رقمه نمیشه باهاش کوتاه اومد..
با اخم درپوش وانو برداشتم..وان که خالی شد درپوشو گذاشتم و پرش کردم..با اخم و تخم وانو پر از اب کردم و کشیدم عقب..
بدون هیچ حرفی نشست ..یا بهتره بگم لم داد و دستاشو گذاشت لب وان..سرشو تکیه داد و چشماشو بست..منتظر بود ماساژش بدم..
نگام بین چشمای بسته ش و جیب شلوارش در حرکت بود..
چشم بسته گفت: فکر فرارو از سرت بنداز بیرون..
عجب رویی داشت..خیلی خب..حالا که خودتم دلت ماساژ می خواد همچین مشت و مالت بدم که سالهای سال وقتی اسم ماساژ و ماساژور به گوشت خورد با وحشت ازش یاد کنی..
رفتم و بالا سرش وایسادم..اخه یکی نیست بهش بگه من کیه تو میشم که ازم توقع داری اینجا..تو حموم..تنها باهات باشم و از قضا ماساژتم بدم..چرا انقدر زورمیگه؟..قُد و لجباز ِ..هر کار بخواد می کنه..هر دستوری هم صادر می کنه طرف بی چون و چرا باید انجام بده..
اگه داشتمش..اگه بهش تعلق داشتم..اونوقت همچین با احساس ماساژش می دادم که کیف کنه..ولی نه الان که تموم کارام یا از روی اجباره یا در همه حال باید معذب باشم..
بدون اینکه نرم کننده بزنم رو پوستش همونطور خشک شروع کردم به ماساژ دادن..اینبار دستم مستقیم با بدنش در تماس بود..
خدایا من می دونم قصدش از این کارا چیه..د ِ می خواد منو با این کاراش بکشــــــه..همین الانه که پس بیافتم..چرا با این قلب وامونده م از این معامله ها می کنی؟..
دندون گذاشتم سر جیگرم و پا گذاشتم رو قلبم و همچین گردن و شونه ش رو فشار دادم که دست خودم درد گرفت چه برسه به گردن اون..
ولی فقط اخماش رفت تو هم و صداش در نیومد..اره می دونم زیادی مغروری..ولی همینم حالتو جا میاره..
تند تند به عضله هاش فشار می اوردم و تقریبا داشتم له و لَوَردش می کردم..خودم به نفس نفس افتادم ولی اون هیچی نمی گفت..دریغ از یه آه که از سر درد بکشه..
-- این عضله ها به همین راحتی زیر اون پنجه های ظریف خُرد نمیشن..پس بیخودی تلاش نکن..
حرکت دستام شل شد..به جای اینکه دردش بگیره به روم میاره..
حقته بهت بگم خون آشام..
اخی خیلی وقته بهش نگفتم..
فرصتو مناسب دیدم حرف فرهادو پیش بکشم..
انگار حالش خوبه..مرتب داره بهم تیکه میندازه..
- میشه در مورد همون موضوعی که می خواستم باهات در میون بذارم حرف بزنیم؟..
چشماشو باز کرد..نگاهشو به رو به رو دوخت..منم از کنار تموم حواسم بهش بود..تقریبا نوک انگشتامو می کشیدم به شونه و گردنش..
--می شنوم..
- دوستم پری..همونی که امروز اومده بود اینجا..
--خب..
- نامزد داره..کیومرث..یکی از دوستای شایان ِ..می شناسیش؟..
مکث کرد..
--کیومرث نامزد همین دوستته؟..
-متاسفانه اره..
--چرا متاسفانه؟..
-چون ادم نرمالی نیست..بیچاره پری هم دوستش نداره.. و هم مجبوره تحملش کنه..
--چرا؟..
-- بماند..فقط اینو می دونم کیومرث مردی نیست که بشه تو زندگی بهش تکیه کرد..یه ادم ب *و* ا*ل* ه *و* س و خوش گذرون که بی پروا هر کار دلش بخواد می کنه..و برای اینکه پری رو به تصاحب خودش در بیاره دست به عمل وحشتناکی زده..
صورتشو به ارومی برگردوند سمتم..نگاهمون تو هم قفل شد..چند لحظه بهم خیره موند..
-- یعنی چی؟..کیومرث چکار کرده؟..
- پس می شناسیش؟..
--خب معلومه..من هر کسی رو که یه ربطی به شایان داشته باشه می شناسم..
لبخند زدم..
-پس عالی شد..
نظرات (۰)