سکوت کردم و جوابم فقط نگاهه خیره ام تو چشماش بود..
لباشو به گوشم نزدیک کرد ..
-- در عین حال که می ترسی ولی گستاخی..بی پروا بودنت رو حفظ می کنی..حتی اگه بدونی تو دستای طرف مقابلت یه اسلحه ست ولی بازم به رفتارت ادامه میدی..
داشتم کم کم در برابر اغوشی که با یک جهش متعلق به من می شد و اون گرمایی که بینمون بیداد می کرد می باختم که زود خودمو جمع و جورکردم..
دستامو زدم تخت سینه ش که یه کم ازم فاصله گرفت..
با اخم زل زدم تو چشماش و گفتم: برام مهم نیست که در موردم چی فکر می کنی..ولی بهتره اینو بدونی من کسی نیستم که به راحتی بازیچه ی دست ِ این و اون بشه..حالا هم بکش کنار ممکنه از نظر عشقی واسه ت بد تموم بشه..
پوزخند زد..
-- چطور؟!..تهدید می کنی؟!..
- هر چی..ولی عشقت یه دفعه سر برسه و ما رو تو این وضعیت ببینه ممکنه اینبار بره و دیگه هم پشت سرشو نگاه نکنه..همیشه که ادم شانس نمیاره..
اون فاصله ی کم رو تا حدی پر کرد ولی هنوز روم خیمه زده بود..
با یه جور حرصه خاصی که تو صداش بود در حالی که همه ی اجزای صورتمو از نظر می گذروند گفت: بهتر..حوصله ی یه دردسر تازه رو ندارم..
به چیزی که شنیده بودم شک داشتم..منم که کنترلی رو زبونم ندارم..
- یعنی چی؟!..مگه عاشق دلربا نیستی؟!..
اخماش جمع تر شد..
-- این مزخرفات چیه که میگی؟..کی همچین حرفی زده؟..
- خودش..همین امروز..
زل زد تو چشمام..
-- چی بهت گفت؟..
- اولش از رابطه و اینکه چطور با هم اشنا شدیم پرسید..جوابشو ندادم که بعدش گفت بهت اعتماد داره چون مطمئنه دوستش داری..در ضمن اینو هم گفت که تو خودت بهش گفتی عاشقشی..
حرفام که تموم شد چند لحظه زل زد تو صورتم بعد هم کشید کنار..نشست رو تخت..منم نشستم..
منتظر بودم یه حرفی بزنه..من که حرفامو زدم..بی کم و کاست..اینجوری می تونستم بفهمم این موضوع حقیقت داره یا نه..
کلافه تو موهاش دست کشید ..دستشو به پیشونیش زد..انگار تو فکره..
به زمین نگاه می کرد که صداش رو شنیدم..
-- همچین چیزی بین ما نیست..از کسی هم خرده و برده ندارم..حرفی که هست رو می زنم..دلربا 5 سال پیش با خیال اینکه منم بهش احساس دارم گذاشت و رفت خارج..شاید حس دوستیم رو پای عشق گذاشت..
دختر مغروری که با دلبری هاش همه رو جذب خودش می کرد..رو من تاثیری نداشت..
با این حال دست دوستیش رو رد نکردم..اصراری هم برای موندنش نداشتم ولی تنها یه سوال از جانبه من باعث شد اون اشتباه برداشت کنه..
رفت ولی قبل از رفتنش عشقشو ابراز کرد..و خیلی حرفای دیگه که بهم فهموند چجور عاشقیه..ازاد فکر می کنه و ازاد هم رفتار می کنه..
گفتم که می تونیم دوست باشیم ولی از نظر عشقی کوچکترین اعتقادی بهش ندارم..قبول نکرد و رفت..
و حالا برگشته..به خیاله خودش می تونه منو جذب کنه..ولی من هنوزم سر حرفم هستم..نه به عشق اعتقاد دارم و نه حتی اجازه میدم نزدیکم بشه..
آرشام تنها هست وتنها هم می مونه..قانونه من همینه..تلاش دلربا مطمئنا بی نتیجه ست..هیچ کس تو قلب سنگی من جا نداره..
نگام کرد..
-- کسی نمی تونه قلب آرشام رو نرم کنه..چه دلربا و چه هر دختر دیگه ای که بخواد باشه..برای من همه ی دخترا لنگه ی همن..
مسخ نگاه سرد و کلام سردتر از نگاهش شده بودم..حس که نه مطمئن بودم همه ی حرفاش با معنی بود..
وقتی شروع کرد از دلربا گفت حیرت کردم که داره حقیقت رو به من میگه..ولی وقتی رسید به اخر حرفاش فهمیدم از قصد اینارو میگه تا به من بفهمونه که..
نمی دونم چرا ولی به جای اینکه ناراحت بشم یه حس دیگه ای بهم دست داد..یه حسی که باعث شد لبخند بزنم..
با دیدن لبخند من تعجب چشماشو پر کرد..
- اتفاقا کار خوبی می کنی..لابد یه چیزی ازشون دیدی که انقدر سر تصمیمت محکمی..من کاری به اعتقادات و چه می دونم تصمیماته شما ندارم..هر کس یه جوره..همه که مثل هم نیستن..یکی مثل فرهاد عاشق و احساساتی..یکی هم مثل شما از جنس سنگ..
تونستم نظرشو جلب کنم..
اره جونه خودت تو گفتی و منم باور کردم..قلب تو اگه از سنگم باشه دلارام بلده چطور نرمش کنه..
اخم کرد و مشکوک پرسید: فرهاد؟!..نکنه منظورت همون دکتره ست؟..
لبخند می زدم ولی لحنم کاملا جدی بود..
- دقیقا..فرهاد ازم خواستگاری کرده..و الانم منتظر جوابه..
پوزخند زد..یه تای ابروشو داد بالا و سرشو تکون داد..
-- جدا؟..جالبه..بذار بقیه ش رو من حدس بزنم..که تو هم جواب منفی دادی و اونم رفت پی کارش..
تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم..
- اره من جواب منفی دادم..ولی فرهاد گفت که منتظره نظرم برگرده..
پوزخندش محو شد..فکش منقبض شد و در حالی که یه کم به طرفم مایل شده بود بلند گفت: وایسا ببینم..نکنه نظرت برگشته؟..
حس کردم از این موضوع خبر داشته..ولی شایدم اشتباه برداشت می کنم..در هر صورت برام جالب بود اینجوری اذیتش کنم..
دستامو تو هم گره زدم و سرمو زیر انداختم..مثل دخترایی که خجالت کشیدن..واسه اینکه تابلو نشم لبخند هم نزدم..
بازومو گرفت..تکونم داد..
--نگام کن وجوابمو بده..
اروم نگامو کشیدم بالا..چشماش سرخ شده بود..
د اخه لامصب اگه این قلب وامونده ت از سنگه چرا در مقابله حرفام عکس العمل نشون میدی؟!..
حالا که فهمیده بودم دلربا رو نمی خواد می تونستم یه کارایی بکنم..می خواستم کار نیمه تمومم رو تموم کنم..اینکه آرشام رو شیفته ی خودم کنم..
اروم زمزمه کردم: خب..فرهاد یه مرد ایده ال ِ..هیچی ام کم نداره..بهش گفتم عاشقش نیستم ولی اون قول داد کاری کنه نسبت بهش احساس پیدا کنم..هنوزم مطمئن نیستم چی می خوام..
زل زدم تو چشمای سرگردون و عصبانیش و ادامه دادم: اخه می دونی چیه؟..قلب من مثل تو از سنگ نیست..می تونم احساسه ادمای اطرافمو درک کنم..به راحتی می فهمم طرف مقابلم چه حسی داره..و من الان مطمئنم فرهاد از ته دل منو می خواد..پس باید جدی روش فکر کنم..به هر حال حرف یه عمر زندگیه..الکی که نیست..
بدجور زد به سیم اخر..
حرفام تمومش پر معنا بود..حالا که کارام مستقیم جواب نمیده منم از راه فرعی دخل قلب سنگیشو میارم..جوری که نفهمه دلارام چطور اون دیوار سنگی رو با دستای خودش از بین برده ..
می دونستم اگه اراده کنم می تونم هرکاری انجام بدم..فقط باید به خاطرش هدف داشته باشم تا اراده م هم قوی تر بشه..
اون یکی بازومو هم چسبید..نگاهش ترس تو جونم انداخت..تا حالا این جوری ندیده بودمش..اب دهنمو با سر وصدا قورت دادم که صدای فریادش بلند شد..
-- که می خوای روش فکر کنی اره؟..انگار یادت رفته که واسه من کار می کنی..تا وقتی زیر دسته منی بدون اجازه ی من اب هم نمی تونی بخوری چه برسه بخوای واسه اینده ت تصمیم بگیری..و بلندتر داد زد: فهمیدی احمق؟..
منم طبق معمول زدم به سیم اخر با اینکه ترسیده بودم ولی لرزون داد زدم: نخیر نفهمیدم..من حرفای تو رو هیچ وقت نمی فهمم..تو رئیسه من نیستی..به هیچ وجه حق نداری واسه زندگیم تصمیم بگیری..
همزمان با فریاد(خفه شو) یه کشیده خوابوند تو صورتم ..علاوه بر اینکه صورتم به راست خم شد خودمم به همون سمت پرت شدم ..
پنجه هاشو تو موهام فرو برد و سرمو بلند کرد..خشم وعصبانیت از تو چشماش شعله می کشید..
اشک تو چشمام می جوشید ولی نذاشتم سرازیر بشه..تا حالاش که جلوش محکم بودم بازم همینکارو می کنم..
تقلا نکردم چون تجربه ثابت کرده علاوه بر اینکه نمی تونم از دستش خلاص بشم بدتر به عصبانیتش هم دامن می زنم..
داد زد: انگار حالیت نیست چه خبره؟..هنوز جایگاهه خودتو نمی دونی .. باید نشونت بدم من کیم و تو چه نقشی این وسط داری..
و بلندتر داد زد: می دونی من کیم؟..نه نمی دونی..تو هنوز منو نشناختی..نمی دونی که چکارایی ازم بر میاد ..تو آرشامو نمی شناسی لعنتی..
پرتم کرد عقب..از رو تخت بلند شد..
لبمو گزیدم که یه وقت حرف نزنم یا حتی گریه نکنم..هیچ وقت اینطور عصبانی ندیده بودمش..حتی وقتی درمورد منصوری منو بازخواست می کرد ..
انگار یه آرشام دیگه جلوم ایستاده و داره این حرفا رو می زنه..
مگه چی گفتم؟!..
دوست داشتم از جام بلند شم و برم سینه به سینه ش وایسم و هرچی از دهنم در میاد بارش کنم اخرشم یه کشیده بخوابونم زیر گوشش تا تلافی همه ی حرفا و کاراش در بیاد..
دم به دقیقه رنگ عوض می کنه..
اخه یعنی چی؟!..
تو اتاق راه می رفت .. کلافه تو موهاش و پشت گردنش دست کشید..
سرشو چرخوند و نگاه سرخش رو تو چشمام انداخت..به طرفم خیز برداشت ..انگشتشو تهدید کنان جلوم گرفت و جوری که از ترس قبض روح بشم داد زد: اون گوشای کرتو باز کن ببین چی دارم بهت میگم..کاری نکن جنازه ی اون عاشقه دل خسته رو بندازم جلوی پاهات..
و بلندتر داد زد: دلارام با اعصابه من بازی نکن..همین امروز بهش زنگ می زنی و میگی که جوابت منفی ِ..تکلیفشو مشخص می کنی می فرستی رد کارش..شیر فهم شد یا جور دیگه حالیت کنم؟..
- ولی من نمـ..
-- دلارام کاری رو که گفتمو بکن..من ادمی نیستم که بخوام بلوف بزنم..گفتم می کُشم پس می کشمش..انگار خیلی دوست داری جنازه شو از نزدیک ببینی اره؟..
وحشت زده نگاش کردم..جدی بود..وای خدا این چی داره میگه؟..
-د..دیونه شدی؟..چکار به اون بیچاره داری؟..من که گفتم حسم چیه..
با پای چپش رو تخت زانو زد ..چشماش برق می زد..دیگه ارامش رو توش نمی دیدم..دیگه اون نرمش رو از جانب آرشام حس نمی کردم..آرشامی که جلوم بود با اون آرشامی که دیده و شناخته بودم فرق داشت..
حالا می فهمم من این مرد رو هنوز نشناختم..آرشام همونطور که حدس زده بودم کاملا مرموز بود..
چونه م رو گرفت تو دستش..فشارش داد..ازاونطرف دندوناشو روی هم سایید جوری که صدای ساییده شدنشون رو منم شنیدم..
--کاری که گفتمو می کنم..منتهی اگه بخوای رو حرفت بمونی..
- مگه فرهاد چکارت کرده که به خونش تشنه ای؟..من دوستش دارم ولی مثل برادر..اون جور دیگه ای برداشت کرده که منم حرفم همینه..
و جدی ادامه دادم: اگه بفهمم بلایی سرش اوردی به خداوندی خدا قسم با نفرتی که تو وجودم نسبت به خودت می ندازی کاری می کنم روزی هزار بار از کرده ت پشیمون بشی..انگار تو هم هنوز منو نشناختی..
هیچی نگفت..فقط نگام کرد..دستشو از چونه م پایین اورد.. از زور عصبانیت نفس نفس می زد..
خواست از اتاق بره بیرون که تند از تخت پریدم پایین و دستامو به درگاه گرفتم..سینه به سینه ش ایستادم..
خواست منو بزنه کنار نتونست..چسبیده بودم ول نمی کردم..
-- برو کنار..
- نمیرم..تا بهم قول ندی بلایی سر فرهاد نمیاری بکشیمم از جام تکون نمی خورم..
شونمو گرفت خواست هولم بده که جیغ کشیدم: به خدا خودمو می کشم اگه کاریش داشته باشی..نمیذارم تنها کسی که برام مونده رو ازم بگیری..
دستش از حرکت ایستاد..زل زد تو چشمای نمناکم که اسمونش بارونی بود ..
با بغض زمزمه کردم: ازت خواهش می کنم کاری باهاش نداشته باش..شایان پدر ومادر و برادرمو ازم گرفت تو فرهادو نگیر..
هیچی نمی گفت ..و اینجوری به تشویشم دامن می زد..
به سبکی یه پر منو زد کنار ..نتونستم بی خیال بشم..دستش رو دستگیره بود که بازوشو گرفتم..با حرص دستشو کشید..دستگیره رو تو مشتش فشرد..
صداشو بم ولی جدی شنیدم..
-- تا وقتی بهش فکر نمی کنی کاریش ندارم..اگه می خوای اسیب نبینه کاری که گفتمو بکن..
- برگشتیم بهش میگم..
پشتش بهم بود ولی سرشو بلند کرد و صورتش به حالت نیم رخ طرفم قرار گرفت..
--همین که گفتم..اگه غیر از این باشه..
-خیلی خب..
مکث کرد..دستگیره رو کشید و از اتاق رفت بیرون..
عجب ادم قُدی ِ..به قدری عصبانی بود که شک نداشتم یه بلایی سر فرهاد میاره..
این مرد چشه؟!..این رفتاراش از چیه؟!..
بگم عاشقمه که نیست..یه عاشق اینکارا رو می کنه؟..نه والا..
پس چی؟..چرا روی این موضوع این همه حساسیت نشون داد؟..
پشتمو به در تکیه دادم ..
تو دلم از خدا خواستم همه چیز رو تا آخرش ختم بخیر کنه..
*********************
و همون روز بود فهمیدم که شایان یه کشتی اجاره کرده تا توش مهمونی بگیره..دلربا رو اون روز دیگه تو ویلا ندیدم..
چند بار با گوشی فرهاد تماس گرفتم ولی هر بار یا خاموش بود یا جواب نمی داد..نگرانش بودم اما خب احتمال می دادم سرش شلوغ باشه..
چون بار اولش نبود ..
*********************
کلافه بودم..امشب منم برم یا نه؟..اگه بخوام برم چی بپوشم؟..لباس با خودم نیاورده بودم که تو مهمونی بخوام شرکت کنم..کمد اینجا هم لباسای توش معمولی بود..
داشتم با خودم حرف می زدم و کلا درگیر بودم که یه تقه به در اتاقم خورد..
امروز فقط به اندازه ی همون چند دقیقه آرشام رو دیدم که بهم گفت شایان ما رو هم دعوت کرده..
نه بهم گفت تو هم بیا و نه اصلا اشاره ای بهش کرد..
در اتاقمو بازکردم..کسی پشت در نبود..وا..اینجا که کسی نیست..
خواستم درو ببندم که نگام به زمین افتاد ..یه بسته پشت در بود..با تعجب برش داشتم بردم تو..گذاشتم رو تخت و بازش کردم..
برق نقره ای که از روی سنگا و پولکاش تو چشمام جهید حیرت زده سرجام موندم..
اوردمش بیرون..جلوی صورتم گرفتم..یه لباس شب با یه طرح خاص..می دونستم چون کشتی ِ و خونه نیست حتما مهمونا هم باید پوشیده شرکت کنن..
ولی اینکه این لباس رو کی گذاشته پشت در..کار هیچ کس نمی تونست باشه جز آرشام..
با حرص انداختمش رو تخت..یه کاغذ تو جعبه ی لباس بود..برداشتم وبازش کردم..یه یادداشت بود..
«امشب با من میای..این لباس رو می پوشی و راس ساعت 7 تو ماشین منتظرت هستم..7 بشه 7:1 دقیقه حرکت می کنم..»
اداشو در اوردم..کاغذو انداختم رو لباس..رفتم پشت پنجره..دیگه داشت شب می شد..مردد برگشتم و به لباس نگاه کردم..
یعنی برم؟!..علاوه بر اون این لباسو بپوشم؟!..لباسی که آرشام برام خریده بود..بدون اینکه حتی نظرمو بپرسه..همه ی کاراش از روی اجبار بود..چرا هیچ وقت نظر منو نمی خواد؟..چرا انقدر این مرد مغرور و خودخواهه؟..
حدس می زدم به خاطر جریان امروز نخواسته باهام روبه رو بشه..عصر هم اگه مجبور نمی شد نمی اومد بهم خبر بده..
ولی خب می تونست به خدمتکارش بگه..چه می دونم هر کس جز خودش..میگم هنوز آرشام رو نشناختم دروغ نگفتم..هیچ کارش قابل پیش بینی نیست..
نیم ساعت گذشته بود و تا ساعت 7 ، 1 ساعت وقت داشتم..
هنوز داشتم فکر می کردم که برم یا نه..احتمال می دادم امشب دلربا هم تو مهمونی باشه..احتمال که نه مطمئنم هست..نباید بذارم با آرشام تنها باشه..حالا که می دونستم آرشام دوستش نداره دست منم واسه خیلی کارا بازتر بود..
به صورتم دست کشیدم..یاد سیلی که بهم زد افتادم..دلم نیومد بگم دستت بشکنه ولی نتونستمم فحشش ندم..
با اینکارش حرصمو دراورد..عصبانیم کرد..ولی نتونست قلبمو بشکنه..شاید کارش ازدید من درست نباشه ولی اینکه از روی چه کاری این عمل ازش سر زد ذهنمو درگیر می کرد..
اینکه تا گفتم فرهاد ایده اله و شاید قبول کردم تحریک شد..هنوز با رفتارهای گاه و بی گاهش اشنا نیستم..
واسه کار امشبش یه کم سنگین رفتار می کنم ولی تا جایی که بدونم لازمه..منم سیاسته خودمو دارم..
حتم داشتم این رفتارهای ضد ونقیضی که ازش سر می زنه به خاطر قلبیه که خودش اعتقاد داره از جنسه سنگه..
می خواد سخت و نفوذ ناپذیر بودنش رو بهم ثابت کنه..می خواد بهم بفهمونه که قلب آرشام از سنگه و نگاهش به سردی آهن..
احساس می کردم خودش هم داره عذاب می کشه..کلافگی هاش رو می بینم..خود درگیری هاش و رفتارهای ضد و نقیضش..اینا همه از ذهن ناارومش سرچشمه می گیره..
یه زمانی منم همینطور بودم..وقتی که فهمیدم بی کس ترین ادم توی دنیام..ولی وقتی یکی مثل فرهاد شد حامی واز دید خودم برادرم تونستم به زندگی خودمو عادت بدم..ولی فراموش نکنم..
از روی کار دیشبش فهمیدم دنباله ارامشه..دنباله یه کسی می گرده که ارومش کنه..اومد سراغه من..این می تونه یه نشونه ی مثبت باشه..نشونه ای که نمی تونم راحت ازش بگذرم..
اگه آرشام رو می خوام باید محکم باشم..کنار نمی کشم..تا وقتی به دستش نیارم عقب نشینی نمی کنم..
من اونو به ارامش می رسونم..وقتی که حس کنه یکی رو داره..یکی که به فکرشه می تونه احساس آرامش کنه..
که خب..منم راهشو بلدم..
به طرف لباس رفتم..اینبار دقیق تر نگاش کردم..یه لباس مجسلی بلند به رنگ نقره ای..که استیناش بلند بود و دنباله ی لباس کمی روی زمین کشیده می شد..قسمت سر شونه و یقه به کمک حریر که روش سنگ کار شده بود پوشیده بود..و یه شال همرنگ..
باید دست به کار بشم..امشب آرشام رو همراهی می کنم و بهش ثابت می کنم من کیم..کسی که به همین اسونی کنار نمی کشه..
لباس رو پوشیدم..موهامو ازجلو کج شونه زدم..با یه گل سر بزرگ موهامو بالای سرم بستم..رو طره ای از موهای جلوم که کج تو صورتم ریخته بودم کمی اکلیل نقره ای پاشیدم..خیلی خیلی کم فقط به اندازه ای که درخشش خودشون رو نشون بدن..
یه گیره ی سر نقره ای کوچیک هم سمت دیگه ای از موهام زدم..تو کمد کفش داشتم..یه کفش بندی مشکی که با کیف دستی مشکیم ست شد..
کمی پنکک و روژگونه زدم و یه سایه ی نقره ای هم پشت چشمم کشیدم..کمی ماتیک صورتی مات و یه برق لبم روش..معرکه شد..
رنگ نقره ای لباس و سایه ی پشت پلکم هارمونی خاصی با رنگ خاکستری چشمام ایجاد کرده بود..
شال رو انداختم رو سرم گوشه هاش رو از زیر موهام رد کردم و اوردم جلو..به حالت کج گره زدم که گره ش بیشتر شبیه به پاپیون نیمه بسته بود..
همون قسمتی از موهام رو که اکلیل نقره ای زده بودم رو از شال انداختم بیرون..مانتوی مشکیمو گرفتم دستم و از اتاق خارج شدم..بین راه مانتومو پوشیدم..
به ساعتم نگاه کردم..6:55 دقیقه..فقط 5 دقیقه وقت داشتم..رفتم بیرون ولی پارکینگ پشت باغ بود..دیدمش که تو ماشینش نشسته ..دستاشو گذاشته بود رو فرمون ولی نگاهش مستقیما رو ساعت مچیش خیره بود..
کلافه از شیشه ی جلو بیرونو نگاه کرد..منم پشت دیوار مخفی شده بودم..با سر انگشتاش رو فرمون ضرب گرفت..
به ساعتم نگاه کردم..دقیقا 7 بود..پس چرا حرکت نمی کنه؟..اگه می خواست از در پارکینگ بره بیرون باید از کنار من رد می شد که خب منم یه جایی پشت دیوار ایستاده بودم که متوجهم نشه..
می خواستم سکته ش بدم..ریسک داشت و بستگی به دست فرمونشم داره..
ماشینو روشن کرد..اخماش حسابی تو هم بود..فرمونو تو دستاش فشرد و حرکت کرد..از قیافه ش کاملا معلوم بود تا چه حد عصبانیه..نزدیک شد..از پشت دیوار کنده شدم و جلوی در پارکینگ ایستادم فاصله ش باهام کم بود و با دیدنم وحشت زده پاشو محکم روی پدال ترمز فشار داد ..جوری که صدای گوش خراش لاستیکای ماشینش رفت رو مخم .. درست جلوی پاهام ترمزکرد..
اولش با چشمای گرد شده ولی بعد از چند ثانیه با عصبانیت در ماشینشو باز کرد وخواست پیاده شه که مهلتش ندادم و سریع سوار شدم..
نیمخیز شده بود که بیاد پایین با دیدن من برگشت به حالت اولش و درو بست..
ریلکس از گوشه ی چشم نگاش کردم .. چند بار حرف اومد تو دهنشو هی لباشو باز و بسته کرد یه چیزی بهم بگه که هر بار منصرف می شد..
اخرم هیچی نگفت و حرکت کرد..تو دلم قهقهه می زدم..
از صدای نفس نفس زدناش فهمیدم وقتی زده رو ترمز تا چه حد ترسیده..هنوز نگاه وحشت زده ش وقتی که پاشو گذاشت رو ترمز تا ماشین بهم نخوره جلوی چشمامه..
یه دفعه بلند گفت: این بچه بازیا واسه چیه دلارام؟..اگه به موقع ترمز نکرده بودم که الان باید از زیر لاستیکای ماشین می کشیدمت بیرون..
با حرص پوزخند زدم ..بیرونو نگاه کردم..
- ممطئنم اینکارو نمی کردی..میذاشتی همون زیر لاستیکای ماشینت جون بدم..
زد به شونه م تا برگردم و نگاش کنم..در همون حال داد زد: چی میگی تو؟!..هیچ می فهمی؟!..
نگاش نکردم..
-مهم نیست..حالا که چیزی نشد..گفتی بیا اومدم ..
سکوت کرد..بعد از چند لحظه محکم زد رو فرمون و زیر لب گفت: لعنتی..
چند دقیقه به سکوت گذشت..هنوز اخماش تو هم بود..
- راستی دلربا پیداش نیست..
مکث کرد وبا حرص گفت: با خانواده ش میاد..
لبخند حرص دراری به صورت عصبانی و جذابش پاشیدم..
-اِ..اخه احتمال می دادم با عشقش بیاد..عجیبه ها..نه؟!..
به اوج رسید..لبشو گزید تا داد نزنه..سرشو چرخوند ونگاهه کوتاهی از پنجره به بیرون انداخت..
وای که چقدر حرص می خوره باحال تر میشه..
فقط باید حدمو رعایت کنم چون وقتی زیادتر از حد حرصش بدم اونوقت میافته به جونه خودم..
تا همینقدر که به جلز و ولز بیافته براش بسه..
**************************
رو عرشه که خبری نبود..فقط چند نفر زن و مرد لب کشتی ایستاده بودن و اطرافو تماشا می کردن..
همراه آرشام وارد سالن کشتی شدیم..صدای موزیک زنده فضا رو پر کرده بود..
- کشتی ِ تفریحی ِ؟!..
سنگین جوابمو داد:تفریحی گنجایش ِ این همه مهمون رو داره؟..
پشت چشم نازک کردم..خوبه ازش سوال کردم با سوال جوابمو میده..
شایان همراه ارسلان با لبخندی که رو لبای جفتشون جا خوش کرده بود به طرفمون اومدن..
چون تو کشتی بودیم و محیط جوری نبود که خانما بتونن ازاد باشن همه یا کت و دامن پوشیده بودن یا بلوز های اسین بلند و چسبون با شلوار جینای ساق کوتاه که مچ پاهای خوش تراششون رو کاملا نمایان می کرد..
باز سر و وضعه من انگار سنگین تره..لابد اگه تو خونه ای جایی این مهمونی برگزار می شد اینارَم در می اوردن مینداختن کنار..اخه انگار بدجور معذبن..
-- سلام..چه عجب ما شماها رو دیدیم..
شایان بود که با ارشام دست داد بعدم نوبت به ارسلان رسید..
شایان با لبخند ِ چندشش دستشو جلوم دراز کرد که من با اخم رومو ازش گرفتم..وقتی از گوشه ی چشم نگاش کردم دیدم نه تنها لبخندش محو نشده بلکه در کمال پررویی زل زده تو صورتم..
تک سرفه ای کرد و رو به آرشام گفت: پس چرا دیر کردین؟..خواستیم حرکت کنیم گفتم صبر کنن..
آرشام نیم نگاهی به من انداخت و بعد هم جواب شایان رو داد: حالا که کشتی حرکت کرده پس کس ِ دیگه ای نمیاد..
شایان خندید و آروم زد رو شونه ی ارشام..
--چیه منتظره یاری؟..اومده نگران نباش..فکر کنم رو عرشه بود اومدی تو ندیدیش؟..
آرشام اخماش جمع شد ..
-- باید باهات صحبت کنم
شایان چند لحظه نگاش کرد بعدم سرشو تکون داد..
************************
«آرشام»
به دلارام گفتم این اطراف باشه و اون هم که فهمید می خوام با شایان حرف بزنم قبول کرد..
-- خب بگو..چی شده؟..
- این بازیا چیه شایان؟..
--چه بازی ای؟..منظورت چیه؟..
-خودتو نزن به اون راه..می دونم داری یه کارایی می کنی..چرا دلربا رو فرستادی سراغ ِ من؟..
-- من نفرستادم..خودش خواست که بیاد، پس اومد..
- تو اونو با خودت اوردی..من نخواستم اینو به تو هم گفته بودم..
-- حالا که چی آرشام؟..مگه چیزی شده؟..
دندونامو روی هم ساییدم..از میان اونها با حرص وخشونت گفتم: دیگه چی می خواستی بشه؟..دختره هوا برش داشته پاشده اومده ویلای مجاور..
-- عاشقته پسر..تا تنور داغه نونُ بچسبون دیگه چرا دست دست میکنی؟..د یالا..
- لعنتی چرا حالیت نیس چی دارم میگم؟..شایان اون روی منو بالا نیار بگو چرا اینکارو می کنی؟..تو که می دونستی من ازش بیزارم..تموم اون کارا رو واس خاطره تو کردم ..تو خواستی نزدیکش بشم مگه غیر از اینه؟..
-- ردش نمی کنم..نه غیر از این نیست..ولی تو هم بدت نیومده بود..خوب کیف و حالتو کردی..
-ساکت شو شایان..خودت خوب می دونی هیچی بین من و دلربا نبوده و نیست..نمی دونم چی تو گوشش خوندی و مطمئنم با یه مشت حرف ِ بیخود و بی ربط پرش کردی و فرستادیش طرفه من..
-- چرا نمی خوای گوش کنی پسر؟..من کی بد ِ تو رو خواستم؟..تا کی می خوای به این رفتارت ادامه بدی؟..بچسب به همین دختر ولش نکن..هم از یه خانواده ی تایید شده ست هم خودش تو رو می خواد..دیگه چی از این بهتر؟..معطل ِ چی هستی؟..
- تمومه این گندکاریا واس خاطره تو ِ..اگه تو ازم نخواسته بودی الان این اوضاعه من نبود..وقتی هم که از شرش خلاص شدم تو دستشو گرفتی اوردیش اینجا؟..نمی دونم الان چی تو سرت می گذره ولی من دیگه راهمو از تو جدا کردم..دیگه خودمم و خودم..دِینَم رو تمام و کمال بهت ادا کردم پس بکش کنار..
با خشم نگاهم کرد ..چشمانش برق خاصی داشت که اونو رو حسابه عصبانیتش گذاشتم..
-- هیچ می فهمی چی میگی؟..تو حالا حالاها به من مدیونی..اینو یادت نره..
- بهتره هر چی برنامه تا الان واسه خودت چیدی رو کنسل کنی..چون بهت گفته بودم تا 10 سال باهات می مونم و کمکت می کنم ولی بعد از اون توافق کردیم هر کی راهه خودشو بره..
-- د ِ لامصب چرا الان داری اینو میگی؟..من هنوز باهات کار دارم..
- کار من باهات تموم شده..می دونی که حرفی رو بزنم روش سفت وسخت می مونم..این بحثو بیشتر از این کش نده..در ضمن مگه بهت نگفته بودم حق نداری حرفی به ارسلان بزنی؟..چرا حقیقتو گذاشتی کف دستش؟..
کلافه دستاشو به کمرش زد ..نفسش رو بیرون داد..
-- پاپیچم شد..هی از تو ودلارام می پرسید منم یه چیزایی بهش گفتم..ولی می دونی که ارسلان زرنگه..خودش تا تهشو خوند چه خبره..
- چی بهش گفتی؟..
-- دلارام معشوقه ت نیست وخدمتکار شخصیته..
پوزخند زدم..
- تو هم از خدات بود اره؟..اینبار سست عمل کردی شایان..
-- ارسلان برادرزاده ی منه..انگار گلوش بدجوری پیشه دلارام گیر کرده..
خندید و با نگاهی خاص ادامه داد: هم خون ِ خودمه..تعجبی نداره که سلیقه ش به عموش رفته..
مشکوک نگاهش کردم..باید می فهمیدم قصدش چیه..
-- دلارام رو واسه چی می خوای شایان؟..
--قبلا جوابتو دادم..
- اره ..ولی نه دقیق..الان بهم بگو برای چی می خوای به دستش بیاری؟..
--اوایل فکر می کردم تو هم نسبت به این دختر کشش پیاده می کنی ولی با شناختی که رو تو و اخلاقه خاصت دارم مطمئن شدم اتفاقی بینتون نمیافته..واسه همین تا الان ساکت موندم و گذاشتم پیشت بمونه..خب در عوض با تو هم کار داشتم..می دونستم رفتارت باهاش از سر ِ چیه..تو امانت داره خوبی هستی پسر..از این بابت برات خوشحالم..
- طَفره نرو شایان..حرف ِ اصلیتو بزن..دلارامو واسه چی می خوای؟..
نگاهشو چرخوند..به پشت سرم خیره شد که وقتی برگشتم دیدم دلارام کنار ارسلان ایستاده و هر دو گرم صحبت هستند..
دستمو مشت کردم..برگشتم سمت شایان که گفت:این دختر از نظر من زیادی لونده..شاید خودش متوجه نباشه ولی حرکاتش کاملا به دل می شینه..من زیاد در بند ِ اینجور مسائل نیستم که به عشق و این حرفا توجه کنم..نه بحثش کلا جداست..ولی کششی که به این دختر دارم برام فرق می کنه..تا حالا این کشش رو به دخترا و زنای دیگه نداشتم..به شدت حس نیاز رو در خودم نسب به دلارام احساس می کنم..
-- چرا چرت میگی شایان؟..
--ببینم این چشمای سرخ شده از خشم رو پای چی بذارم؟..
نگاهش مشکوک بود..
- تو فقط جوابه منو بده..
-- جوابتو دادم..همه چیزه این دختر واسه منه..میشه معشوقه ی من..سوگلی ِ عمارتم..ولی خب انگار چشم ِ ارسلان بدجور دلارامه منو گرفته..بلدم چطور ذهنشو منحرف کنم..این دختر فقط متعلق به منه..
راستی یادت نره..شمارش معکوسه من از خیلی وقته پیش شروع شده..چیزی تا پایان این 1 ماه نمونده..حواست که هست؟..
مستانه خندید..
اگر فقط یه لحظه..فقط یه لحظه ی دیگه همونجا می ایستادم یا گردن این نامرده رذل رو خرد می کردم یا بلایی به سرش می اوردم که به کل یادش بره دختری به اسم دلارام رو می شناسه یا حتی وجود داره..
************************
« دلارام »
خسته شدم از بس به این و اون نگاه کردم..ظاهرا کشتی حرکت کرده بود..
انگار زن و مرد بدجور قِر تو کمراشون گیر کرده ولی خب مجاز نبود برقصن..شایدم می ترسیدن..
خب رو اب کسی نیست که بخواد بهشون گیر بده..یعنی هست؟..
اره خب لابد رو عرشه کسی رو گذاشتن..
با اون آهنگ زنده که خواننده ش پاپ می خوند و صدای جذابی هم داشت ..و س و س ه شده بودم برقصم..ولی من از اینا بیشتر می ترسم..پس بی خیال..
--ما رو نمی بینی خوش می گذره خانم خانما؟..
برگشتم طرفش..ارسلان ..که با لبخند خیره شده بود به من..
یه نگاهه سرسری به سرتا پاش انداختم..کت و شلوار دودی وپیراهن سرمه ای،کراواته دودی..خداییش عجب هیکلی داره..قد بلند و چهارشونه با هیکلی ورزیده..
ولی عمرا به پای آرشام نمی رسید..از این هیکل بادکنکیا بدم میاد..
آرشام همه چیزش تک بود..
پشت چشم نازک کردم..
- بد نمی گذره..
--چه جالب..شرمنده بدون خداحافظی گذاشتم رفتم..
-نیازی به این حرفا نیست..
--امشب با این لباس فوق العاده شدی..
-چون تعریف کردین میگم ممنون..
-- و این تعریف رو پای چیز ِخاصی نمی ذاری؟..
- نه..چرا باید اینکارو بکنم؟..
-- نمی دونم..اخه من الکی از هر کسی تعریف نمی کنم..
-جدا؟..اما زیاد باورپذیر نیست..
یک قدم جلو اومد و کنارم ایستاد..
--چی باورپذیر نیست خانمی؟..نگاهه من به تو ..یا..
- کلی گفتم..
وازش تا حدی فاصله گرفتم..رفتم رو صندلی کنار دیوار نشستم..اونم عین کش دنبال من راه افتاد و کنارم نشست..
--می دونستی دلربا هم اینجاست؟..
به روی خودم نیاوردم..
-چرا دونستنش باید برام مهم باشه؟..
-- گفتم شاید مایل باشی که بدونی..
- خب اشتباه فکر کردین..
--حتما آرشام خوشحال میشه وقتی که بفهمه معشوقه ی واقعیش اینجا توی کشتی حضور داره..
با حرص نگاش کردم..سعی کردم صدام نلرزه..بدجور از دستش عصبی بودم..
- خب اره..ولی محض خاطره دوست نه معشوقه..
--دوست؟!..فکر می کردم قبلا بهت گفتم که..
-بله گفتین..ولی تموم حرفاتون دروغ بود..خود ارشام حقیقت رو بهم گفت..
پوزخند زد..
--لابد گفت من اونو مثل دوست می دونستم و اون سرخود برداشته اشتباه کرده و..از اینجور مزخرفات..اره؟..
تعجب نداشت که می دونه ..شایان عموشه..و پدر دلربا دوست صمیمی ِ شایان..لابد از طریق ِ اون فهمیده..
-بر فرض که همینا رو گفته باشه..شما چرا این وسط انقدر سنگه دلربا رو به سینه می زنی؟..اینکه عاشقه هم باشن یا نباشن چه سودی به حاله شما داره؟..
کمی به طرفم مایل شد..لحنش یه جورایی بود..ازش می ترسیدم..مخصوصا با اون نگاهه سبز و وحشیش..
--چرا نمی خوای بفهمی دختر؟..نمی خوام از طرف آرشام صدمه ای بهت برسه..اون تعادل نداره..می شناسمش..مطمئنم عاشقش میشی یا شایدم تا الان شدی..این مسئله نه تنها رو تو، بلکه نسبت به تمومه دخترا صدق می کنه..آرشام به راحتی دخترا رو جذب خودش می کنه و به همون راحتی به بدترین شکل ممکن بهشون ضربه می زنه..نمی خوام که تو هم طعمه ی یه همچین ادمی بشی..
-بسه تمومش کن..این مزخرفات چیه سر هم می کنی؟..یعنی چی که آرشام دخترا رو جذب ِ خودش می کنه؟..چرا می خوای اونو جلوی من بد جلوه بدی؟..
-- بد جلوه میدم چون آرشام اونی نیست که ظاهرش نشون میده..اون..
-- انگار بدجور گرم صحبتین..سر چی بحث می کنید؟..
صدای آرشام بود..سرمو چرخوندم..ارسلان هم کمی خودشو عقب کشید..
یه نگاهه دقیق به سرتا پاش انداختم..مطمئنم ارسلان داره دروغ میگه..آرشام نمی تونه همچین ادمی باشه..درسته ظاهرش خشن ولی جذابه..درسته اخلاقش خشک و جدی ِ..ولی اینا دلیل نمیشه آرشام یه فریبکار باشه..کسی که با زندگی دخترا بازی می کنه؟!..نــه.. آرشام همچین ادمی نیست..
ارسلان _ بحث خاصی نبود..داشتیم در مورد مهمونی حرف می زدیم..من دیگه میرم پیش مهمونا..پس فعلا..
از جا بلند شد ..یه نگاهه کوتاه و پر معنا به من انداخت و از کنار آرشام رد شد..
آرشام جاشو پر کرد..خواست حرف بزنه که نگاهش به در سالن ِ کشتی خیره موند..مسیر نگاهشو دنبال کردم..دلربا همراه یه زن و مرد شیک پوش وارد شدن..
پس تا الان کجا بودن؟..کشتی که خیلی وقته حرکت کرده..
کنجکاوانه رو به آرشام پرسیدم: اون زن و مرد پدر ومادرشن؟..
سرشو تکون داد..اخماش حسابی تو هم بود..
--پدرش،مهندس معینی دو رگه ست..از پدر ایرانی و از مادر آمریکایی..اما همسرش ایرانی الاصل ِ..دلربا تو امریکا به دنیا اومده ولی خب..بعد از 15 سال برگشتن ایران ..و بعد از اون 5 سال اینجا موندن وباز برگشتن امریکا..
هه..پس بگو..خانم با فرهنگ ِ اونور خودشو عادت داده..واسه همین پدر و مادرش با موندن دلربا تو ویلای ارشام مشکلی نداشتن..میگم وگرنه هر خانواده ی دیگه ای بود حتما یه عکس العملی،چیزی نشون می داد..
دلربا همراه خانواده ش با روی خوش به طرفمون اومد..هر دو ایستادیم..همگی با هم سلام و علیک کردن و منم با دلربا دست دادم که نگاهه سردی به سر تا پام انداخت و با غرور روشو برگردوند..
پدرش چهره ی بانمکی داشت..موهای نسبتا بور ولی جو گندمی..پوست سفید..و چشمای عسلی که حتم داشتم دلربا چشماشو از پدرش به ارث برده..
و مادرش که کمی قد کوتاه ولی خوش اندام بود..صورت گرد و پوست گندمی..موهای شرابی رنگ کرده که با کت و دامن زرشکی پررنگش یه جورایی ست شده بود..موهاشو تا حد زیادی از شال زرشکیش بیرون گذاشته بود..
و دلربا که دستشو دور بازوی آرشام حلقه کرده بود..
موهاشو فر ریز کرده بود..نیم ِ بیشتر اونها رو از شال قهوه ایش بیرون گذاشته بود..ارایش مات و جذابی رو صورتش داشت که فوق العاده بهش می اومد..
و یه سارافن تنگ و کوتاهه شیری که بلوز زیرش شکلاتی رنگ بود ..شلوار جین شیری ساق کوتاه و کفشای بندی شکلاتی که بنداش مچ پای خوش تراشش رو پوشنده بود..
خداییش هیکلش حرف نداره..تیپشم محشره..لوند و تو دل برو هم که هست..دیگه آرشام چرا عاشقش نمیشه رو خودمم توش موندم..
البته ارزو ندارم همچین اتفاقی بیافته..اصلا خدا نکنه همچین روزی رو ببینم..زبونتو گاز بگیر دلارام..نفوس ِ بد نزن..
مهندس معینی_ پسرم ما رو قابل ندونستی یه شام در خدمتت باشیم یا کلا اهل رفت و امد نیستی؟..
-- نه مسئله این چیزا نیست..این مدت کمی درگیر بودم..تو یه فرصته مناسب حتما خدمت می رسم ..
--خدمت از ماست پسرم..پس فرداشب منتظرت هستیم..شرمنده م این مدت مزاحمت شدیم..
-- یه ویلای کوچیک که این حرفا رو نداره..
-- لطف داری پسرم..پس، فرداشب دعوت شام رو قبول می کنی؟..
آرشام مکث کرد..دل تو دلم نبود ببینم چی میگه..
-- بسیار خب..
پـــــــــوف..قبول کرد..
--عالیه..راستی می خـواستـ..
شایان مهندس معینی رو صدا زد.. اون هم با یه (ببخشید با اجازه) همراهه همسرش رفتن پیش ِ شایان..
دلربا با عشق تو چشمای آرشام زل زده بود و به روش لبخند می زد..منم با استرس اب دهنمو قورت می دادم و نگام رو جفتشون می چرخید..
بی توجه بهشون نشستم ولی نگامو به هیچ وجه از روشون بر نداشتم..
دلربا_ اینجا حوصله م سر رفته بود به بابا گفتم اونا هم باهام اومدن..پشت کشتی بودیم..یه کم باد شدیده ولی حس خوبی داره..راستی ای کاش می شد اینجا رقصید..نمیشه یه کاریش کنیم؟..
--می بینی که تو کشتی هستیم نه تو خونه..
--خب باشیم اشکالش چیه؟..
--مطمئنم خودت می دونی..
نفسشو فوت کرد بیرون و گفت:خیلی خب پس بریم رو عرشه کمی هوا بخوریم..دیدن منظره ی دریا از رو عرشه معرکه ست..
آرشام برگشت ونگاهه کوتاهی به من انداخت که عین برج ِ زهرمار تمرگیده بودم و مثلا داشتم مهمونا رو نگاه می کردم..مثلا خیر سرم می خواستم نفهمه چه مرگمه..
نگاش کردم..احساس کردم می خواد یه چیزی بگه ولی مگه دلربا خانم مهلت داد؟..نرم بازوشو کشید..
--بریم دیگه آرشام..معطل ِ چی هستی؟..
اره راست میگه..د ِ چرا معطلی؟..برین هوا خوری..کوفت بخورین جا هوا..منم بمیرم از دسته تو راحت شم که اینقدر جوش ِ بیخودی نزنم..
نگاهه بی تفاوتمو که دید همراهش رفت..
خب لعنتی تو که میگی بهش احساس نداری پس مرض داری ردش راه میافتی؟..یه کلام بهش بگو نمی خوایش و خلاص..
یا این وسط داره منو بازی میده و هیچ کدوم از حرفاش راست نیست..یا اینکه حرف ارسلان درسته و اون واقعا از بازی دادن دخترا لذت می بره..
اَه..این دیگه چه افکاری ِ من دارم؟!..همینو کم داشتم که بشینم این فکرا رو بکنم..
شایان و ارسلان مرتب منو زیر نظر داشتن..ترسیدم اونجا باشم و باز سروکله ی ارسلان یا حتی شایان پیدا بشه..
منم رفتم رو عرشه..نیازی به گشتن نبود..کمی دورتر از من رو به دریا ایستاده بودن..دلربا با لبخند باهاش حرف می زد و آرشام با حرکت سر حرفاشو تایید می کرد ..و گه گاه دو کلوم حرف تحویلش می داد..
از بس ناخنامو کف دستم فرو کرده بودم و دستم مشت شده بود که جاش کامل مونده بود و گز گز می کرد..
راهمو کج کردم برم اونطرف که از پشت ِ دیواره ی کشتی درست سمت چپ صدای جر و بحثه یه زن و مرد رو شنیدم..
--تو رو خدا دست از سرم بردار..چی از جونم می خوای؟..
--من نامزدتم چرا نمی خوای بفهمی؟..
--می خوام صد سال نباشی..دیگه از دستت خسته شدم می فهمی اینو؟..
--تو همون وقتی که منو قبول کردی متعلق به خودم شدی..پس هر چی میگم وظیفه داری که گوش کنی..
-- ذهنت خرابه می فهمی ؟..من هیچ وظیفه ای در قبال ِ تو ندارم..
-- حرف ِ مفت نزن پری ..نذار اون روی سگم بالا بیاد..
پری؟!..اره صدای خودش بود..
-- تنهام بذار..بذار یه کم تو حال ِ خودم باشم کیومرث..خواهش می کنم ازت..
-- خیلی خب..پایین منتظرتم..وای به حالت اگه 5 دقیقه بعد اونجا نباشی..
و صدای قدم هاشو شنیدم..بدون معطلی رفتم پشت دیواره..تکیه داده بود بهش و شونه هاش می لرزید..داشت گریه می کرد..
دستمو گذاشتم رو شونه ش..با ترس برگشت..هردو با تعجب به هم نگاه کردیم..اون به چشمای متعجبه من ومن به نگاهه بارونی ِ اون..
--سلام خانم خانما..پری اینجا چکار می کنی؟..
وسط گریه لبخند زد..دستاشو از هم باز کرد وهمدیگرو بغل کردیم..
با شوقی که تو صداش می لرزید گفت: منم باید همین سوالو ازتو بپرسم..تو..اینجا تو کیش..توی این کشتی..
از تو بغلش بیرون اومدم..
--با منصوری اومدی؟..
-نه..
با دستمال ِ تو دستش اشکاشو پاک کرد..
-- با کیومرث بحثت شده؟..
- مثل همیشه، چیز ِ جدیدی نیست..بی خیال..بعدا همه چیزو برات میگم..کلی باهات حرف دارم..اول از همه بهم بگو اینجا چکار می کنی؟..واقعا میگم که از دیدنت هم تعجب کردم و هم خیلی خیلی خوشحال شدم..
به روش لبخند زدم..برگشت و به دریا نگاه کرد..نگاه جفتمون به درخشندگی اب دریا زیر نور ماه بود..
هر وزش ِ تندی که به صورتامون می خورد وجودمون رو مملو از حس آرامش می کرد..
پری_ می دونم رفیقه بی معرفیتم..خیلی وقته ازم خبری نیست..نه زنگی..نه خبر یا نشونی..ولی باور کن تموم مدت گرفتار ِ دردسرای خودم بودم..
نفسش رو آه مانند بیرون داد..
-- خیلی حرفا رو دلمه که گفتنشون تو 2 ، 3 دقیقه فایده نداره..زمان زیاد می بره که بخوام این همه حرف تلنبار شده رو دلمو یه دفعه برات بریزم بیرون..
به طرفم برگشت..چشمای قهوه ایش زیر نور ماه می درخشید..نم اشک رو تو نگاهش دیدم..
--چند وقت پیش با کیو بحثم شد..می خواست بره مسافرت اصرار داشت منم باهاش برم..بینمون فقط یه صیغه ی محرمیت خونده شده بود که بابام رو این حساب اجازه نداد منو ببره..خودمم نمی خواستم ..افتاد رو دنده ی لج و گفت حالا که اینطوره من می خوام پری رو عقد کنم..انقدر گریه و زاری راه انداختم تا تونستم نظر بابامو برگردونم..
اخه موافق این قضیه بود ..وقتی دید من امادگیشو ندارم به کیو گفت الان فرصته مناسبی نیست و خلاصه دکش کرد..
ولی بازتابش به جونه خودم افتاد..منو به بهانه ی گردش برد بیرون..ولی به جای اینکه برم گردونه خونه ی خودمون منو برد خونه ی خودش..
وقتی رسید نخواستم پیاده شم ولی دستمو کشید و بردتم بالا..هر چی بیشتر باهاش لج می کردم وضع بدتر می شد..
چشماشو بست..لبشو گزید..چونه ش می لرزید..انگار بغض داشت..نگاهه گرفته و نمناکش رو تو چشمام دوخت..
--برام شربت اورد گذاشتم رو میز و دهن نزدم..نشست کنارم..از همه دری حرف زد..اصلا یه جور خاصی شده بود..از شغلش..کارخونه ش..شرکتش و دم و دستگاش..پدرو مادرش و..
خلاصه از همه چی..به قدری اروم و متین شده بود که دهنم باز موند..بهم گفت از شدت علاقه این کارا رو می کنه..گفت تموم سرسختیاش واسه همینه..
تعارف کرد شربتمو بخورم که تردید کردم ولی..اون لحظه که اروم شده بود و کاری باهام نداشت تردید رو کنار گذاشتم و..خوردم..
نامزدم بود..کسی که قرار بود همسرم بشه..غریبه نبود که از دستش نخورم..ولی فکرشو نمی کردم برام برنامه چیده باشه..اون پست فطرت برای رسیدن به من، برای تصاحب کردن ِ من نقشه کشیده بود..
وحشت زده نگاش کردم..اون چیزی که با شنیدن این حرف از دهن پری تو ذهنم تداعی شده بود ازارم می داد..ولی پری از نگام پی برد چی تو سرم می گذره..
از روی درد پوزخند زد وسرشو تکون داد..
--وقتی بهوش اومدم انگار که هیچ اتفاقی نیافته..ولی یادمم نمی اومد کی خوابم برده..اره.. فکرمی کردم تمومش یه خواب بوده..ولی وقتی اون عکسا رو دیدم..وقتی خودمو تو اون عکسا ب ره ن ه تو اغوشش دیدم..انگار دنیا رو سرم خراب شد..اون عوضی از این طریق می خواست به هدفش برسه..
منو تهدید کرد که اگه با عقد موافقت نکنم و بخوام تلاش کنم این نامزدی بهم بخوره اونم خوی خبیث و حیوانیش رو نشونم میده و..ابرومو بر باد میده..
گفت با پدرم حرف بزنم و راضیش کنم..از ترسم رفتم پیشه دکتر زنان تا معاینه م کنه..می خواستم مطمئن بشم که شدم..اون باهام کاری نکرده بود فقط می خواست ازم زهرچشم بگیره و اون عکسا رو واسه همین ازم گرفت..
هر روز زنگ می زد یا به بهانه ای می اومد خونمون و تهدیداشو از سر می گرفت..ولی من حرفی نمی زدم..تردید داشتم..از یه طرف اینده م که تو دستای این نامرد بود و از طرفی..ازش متنفر بودم..
تا اینکه یه روز..
-- دلارام..
با شنیدن صداش برگشتم..آرشام پشت سرم ایستاده بود..اما دلربا کنارش نبود..ناخداگاه اخم کردم..
حالا چه وقت اومدن بود؟..بدجور محو حرفای پری شده بودم..
نامرد خیلی راحت منو بین ارسلان و شایان ول کرد و رفت دنباله عشق و حالش..حالام اومده سراغم که چی بشه؟..انگار نه انگار..
از سر کنجکاوی به پری نگاه کرد ..و بعد از اون نگاهش رو من چرخید که منتظر چشم بهش دوخته بودم..
صدای پری منو به خودم اورد..
-- دلی ..نمی خوای این اقا رو معرفی کنی؟..هنوزم نمی دونم تو اینجا چکار می کنی؟!..
لبامو با زبونم تر کردم و جوابشو دادم: ایشون مهندس آرشام تهرانی هستن که ..من براشون کار می کنم..
پری با تعجب نگام کرد..
-- کار می کنی؟!..چکاری؟!..پس..مگه واسه منصوری کار نمی کردی؟!..
خواستم جوابشو بدم که آرشام با همون لحن جدیش پرید وسط مکالمه ی من و پری..عینهو پارازیت عمل می کنه..
-- شما منصوری رو می شناسید؟..
-- نه از کجا بشناسم؟..فقط می دونم دلی واسه اون کار می کنه..
- کار می کردم..ولی الان مدتیه همه چیز فرق کرده..
آرشام سرشو خم کرد .. زیر گوشم زمزمه کرد: بیا بریم ..باهات کار دارم..
بدون اینکه تغییری تو حالت صدام ایجاد کنم با بداخلاقی گفتم: دارم با دوستم صحبت می کنم..مکالماته عاشقانه ی شما با دلربا خانم تموم شد؟..
اخماش جمع تر شد ..سعی داشت صداش بالا نره..
-- کم چرت و پرت بگو..بهت گفتم بیا بریم..
- منم گفتم الان نمیشه..
دندوناشو روی هم فشرد..با حرص پوزخند زد ونگاهشو به دریا دوخت ولی هنوز به طرف من خم شده بود و صداش زیر گوشم بود..
-- اگه تا 10 دقیقه ی دیگه پشت کشتی بودی که هیچ..وگرنه میام کشون کشون می برمت دیگه هر چی ابروی داشته و نداشته برات مونده باشه جلوی همه به باد میره..پس اون روی سگ ِ منو بالا نیار..
بعدشم خیلی ریلکس سرشو بلند کرد ..از کنارمون که رد شد نگاهه من هنوز به قامته بلندش بود که هر لحظه از ما دورتر می شد..
-- دلارام خدا وکیلی تو واسه این کار می کنی؟!..
- اره..چطور مگه؟!..
-- دور برت نداره ها.. ولی خیلی جیگره..
- جیگریش بخوره تو سرش اخلاق نداره..
-- خب همین جیگرش کرده دیگه..مرد باید جنم داشته باشه..وگرنه که مرد نیست..
ناخداگاه زدم تو پرش..از قصد نبود..از رو زبونه درازم بود که همیشه بی موقع خودشونشون می داد..
-اِ..اینجوراست خانم خانما؟..پس تو چرا تا الان عاشقه اخلاقه سگی ِ کیو نشدی؟..فک کنم تا این حد خشن هست نه؟..
به شوخی خندیدم ولی با دیدن صورت گرفته و ناراحتش خندمو خوردم..
ای لال بمیری دختر که دو دقیقه نمی تونی زبون به دهن بگیری و ور ور نکنی..
بازوشو گرفتم..نگام کرد..
- به ارواح خاک پدر و مادرم قصدی نداشتم پری..ناراحت شدی؟..باور کن همینجوری از دهنم پرید..
به زور لبخند زد..ولی لبخندش هم از روی درد بود..
-- از وقتی با کیومرث گشتم تونستم ادمای اطرافمو راحت تر بشناسم..از نگاهشون می خونم چی تو سرشونه..
کیومرث ادم نیست دلارام..اونو با کسی قیاس نکن..این مردی که تو بهم مهندس تهرانی معرفیش کردی نگاهش و حتی طرز حرف زدنش زمین تا آسمون با کیومرث فرق داشت..
برعکس ِ کیومرث این مرد وقتی نگاهش به یه دختر افتاد نیشش تا بناگوشش باز نشد..نخواست صمیمی رفتار کنه..
نگاهش روی من شاید 5 ثانیه بیشتر نموند..باهام دست نداد..به روم لبخند ه و س الود نپاشید..
ولی درست برعکس ِ اون کیومرث..جلوی من با دخترا ل ا س می زنه..دوست دخترای سابقش رو می بوسه..حتی باهاشون می خوابه..روی من غیرت نداره..حتی یه ذره..
همه ی توجهش از روی خودخواهی و حس مالکیته..میگه من براش مثل یه شیء می مونم که اون صاحبمه..
بغلش کردم..داشت گریه می کرد..پشتشو نوازش کردم..هق هقشو رو شونه ی من ساکت کرد..
- عزیزدلم چی کشیدی تو این مدت..چرا زودتر اینا رو بهم نگفتی؟..یعنی منو به عنوان یه دوست قبول نداشتی؟..
خودشو از تو بغلم کشید بیرون..
-- اینو نگو دلی..معلومه که قبولت داشتم ولی درکم کن که بعضی حرفا گفتنی نیست..جاشون تو اعماقه قلبمونه..که مبادا به راحتی برملا بشه..
ترس از آبرو..رسوایی واسه خانواده ..و هزارجور ترس و واهمه نمیذارن به راحتی لب باز کنی وحرفای دلتو بریزی بیرون..
-باشه ..حرفاتو قبول دارم..ولی حالا که باهام درد و دل کردی..بهم گفتی چه خبره پس اروم باش..
-- نه دلی ..من هنوز نصف حرفای دلمو بهت نزدم..ولی حالا که شروع کردم به گفتن دیگه نمی خوام ساکت باشم..حس می کنم به یکی نیاز دارم تا بهم کمک کنه..دیگه دست تنها نمی تونم..نمی تونم دلارام..اینو می فهمی؟..
دستشو تو دستم گرفتم..با محبت نوازشش کردم..
-درکت می کنم دختر..دیگه خودتو ناراحت نکن..خدا بزرگه بالاخره یه کاریش می کنیم..
با گریه سرشو تکون داد..از تو کیفم یه کاغذ و خودکار در اوردم..روش ادرس ویلای آرشام هم تو کیش وهم تو تهران رو به همراهه تلفن نوشتم..
خداروشکر این مدته کوتاه به تموم پلاکا و علامتا توجه کرده بودم و می دونستم اسم اون محل چیه.. و ادرس ویلاش کدومه..
- اینو بگیر..تو اولین فرصت یا بهم زنگ بزن یا بیا ویلا..ادرس پشتشم واسه تهران ِ..جایی که کار می کنم..
--باشه..ولی مگه موبایل نداشتی؟!..
- نه..الان ندارم..قضیه ش مفصله..منم کلی حرف دارم که برات بزنم..
لبخند زد..اشکاشو با دستمال پاک کرد..
-- مثل همیشه از زیر حرف زدن در رفتیا دلی خانم..واسه بار هزارم میگم که هنوز نمی دونم واسه چی اینجایی..
خندیدم..
- میگم برات..فردا می تونی بیای پیشم؟..
-- یه کاریش می کنم..با خانواده م اینجاییم..که کیومرث هم تا فهمید دنبالمون راه افتاد..ولی اگرم بیام طرفای عصر می تونم بیام پیشت..
- باشه پس..
یه دفعه یکی از پشت دستمو گرفت..برگشتم..آرشام بود که با صورت عصبانی پشت سرم وایساده بود..یهو یاد تهدیدش افتادم..وای خاک به سرم ابروم رفت..
کاملا برگشتم طرفش..زیر لب غرید..
-- نشونت میدم دختره ی لجباز..
خواست دستمو بکشه که نگهش داشتم و اروم جوری که فقط خودش بشنوه تند تند گفتم: وای تو رو خدا آرشام داشتم می اومدم مگه 10 دقیقه شد؟..
مشکوک نگام کرد..هنوز اخماش تو هم بود..
-- هر کی رو بتونی رنگ کنی منو نمی تونی..د ِ راه بیافت..
خندیدم..باید ارومش می کردم..
- کی؟!..من؟!..نه بابا من رنگ زدنم خوب نیست..سلیقه ت رو می شناسم واسه همین سراغ ِ تو یکی که اصلا نمیام..
چپ چپ نگام کرد و دستمو کشید..با خنده برگشتم طرف پری که دیدم اونم داره لبخند می زنه..
به آرشام اشاره کردم که سعی داشت منو دنباله خودش ببره و رو به پری هول هولکی گفتم: شرمنده من باید برم..ولی منتظرتما..یادت نره..
سرشو تکون داد..
دنبال آرشام رفتم..برعکس تهدیدایی که کرده بود منو دنبال خودش نمی کشید..پنجه های محکم و مردونه ش لابه لای انگشتای ظریف من قفل شده بود..
فکر می کردم میره تو سالن..یا همون پشت کشتی ..ولی از اون سمتی که من و پری بودیم رو دور زد و رفت جلوتر..
یه در درست بغل در سالن مهمان بود که تند و تیز بازش کرد..خودمو کشیدم عقب چون تو اتاقک کاملا تاریک بود و نمی دونستم می خواد چکارکنه..
اما اون خیلی نرم دستشو گذاشت پشت کمرم و..
هولم داد تو..خودشم پشت سرم اومد..
صدای کلید برق و.. بعد هم روشنایی اطرفمون رو پر کرد..
قفل درو زد..
برگشتم طرفش..درست پشت سرم ایستاده بود..دستاشو به حالت جذابی برد زیر کتش و به کمرش زد..
- الان منو اوردی اینجا که چی مثلا؟!..
تو همون حالت نگام می کرد..جلو صورتش بشکن زدم..
- هی با تو بودما..کجایی؟..
پوزخند زد و از کنارم رد شد..به دیوار اتاق تکیه داد..دست به سینه نگام کرد..
نگاهمو یه دور اطراف چرخوندم..چیز خاصی توش نبود..چند تا حلقه ی کلفت طناب..قایق بادی..که 2 تا پارو هم کنارش به دیوار تکیه داده بودن..
با شنیدن صداش نگامو روی صورتش چرخوندم..
-- شایان بدجور تو نخت رفته..انگار ارسلانم بدش نمیاد این وسط یه ناخنک به اونی که چشمش عموشو گرفته بزنه..خب شایدم..از یه ناخنک بیشتر..نظر خودت چیه؟..
-این حرفا واسه چیه؟..شایان چی گفته؟..
-- خیلی چیزا..شمارش معکوسش رو از خیلی وقت پیش شروع کرده..چیزی هم تا پایانش نمونده..
با ترس یه قدم بهش نزدیک شدم..
-چی می خوای بگی؟..نکنه شایان حرفی زده؟..می خوای منو بدی بهش؟..پس قول و قرارمون چی میشه؟..
از دیوار فاصله گرفت..
-- قول و قرارمون سر جاشه..منتهی پای انتقام جویی ِ تو وسطه..مگه منتظر همچین لحظه ای نبودی؟..
- بودم ولی..الان نه..الان خیلی زوده..
-- در هر صورت باید خودتو اماده کنی..دیگه چیزی نمونده..
لرزون پشتمو بهش کردم..اب دهنمو با سر و صدا قورت دادم..
- تو رو خدا تو دیگه به تشویشم دامن نزن..خودم می دونم باید چکار کنم..
--جدا؟..
صداش از فاصله ی نزدیک به گوشم رسید..انگار پشت سرم وایساده بود..برنگشتم..بازوهامو بغل گرفتم..مضطرب بودم..
حرفاش این اضطرابه لعنتی رو به جونم انداخت..فکر اینکه دست تنها بخوام به هدفم برسم..اینکه نمی دونستم با چند نفر طرفم..
اون اول فکر می کردم می تونم از پس همه چیزش بر بیام ولی حالا..
حالا که وارد این بازی شدم می بینم نمی تونم آسون بگیرم..
آسون بگیرم باختم..با یه نفر طرف نیستم..ارسلانم هست..شایان خودش به تنهایی شیطون رو درس میده..حالا که شدن 2 تا چطور تنهایی برم جلو؟..
به کمک ارشام نیاز داشتم..ولی از حرفاش معلومه نمی خواد کاری کنه..از این همه فکر و خیال سرم داشت منفجر می شد..
حالم..حرفام..هیچ کدوم دست خودم نبود..بدجوری بهم فشار اومده بود..
برگشتم وبه پشت سرم نگاه کردم..با فاصله ی کمی از من ایستاده بود..
زدم به سیم اخر..چون ارامشی رو تو چشماش دیدم که عذابم داد..
من که دلم خون ِ ..نگاهم سرگردون ِ و به دنبال دستی می گردم که بتونه کمکم کنه..
ارامش کلام و نگاهه آرشام رو که می دیدم ناخداگاه حرص می خوردم..
پوزخند زدم..مثل طلبکارا نگاش کردم..
-- اصلا تو این وسط چکاره ی منی؟..چرا شدی فرشته ی عذابم؟..دم به دقیقه این موضوع رو به یادم میاری و بهم حالی می کنی تنهام؟..
یادمه کنار دریا بهم گفتی تنها نیستم..یکی هست که مراقبمه..نپرسیدم کیه ولی الان دارم بهت میگم هر کی که باشه مطمئنم اون ادم تو نیستی..
شاید خوشت نیاد ولی میگم..میگم تا بدونی که من اونقدرام بی کس وتنها نیستم..هنوز یکی از اعضای خانواده م واسه م مونده..
کسی که اگه نتونه بهم کمک کنه می تونه دلداریم بده..دلگرمم کنه..تو لحظاته سخت دستمو بگیره و ارومم کنه..
کاری که هیچ احدی واسه م نمی کنه..
یکیش توی نامرد..که جلوم قد علم می کنی و میگی شمارش معکوس شروع شده د ِ یالا..چرا معطلی یه کاری کن..
به جاش نمیگی کدوم راهمه و کدوم چاهم..راهنماییم نمی کنی..این همه بهت کمک کردم..نقش معشوقه ت رو بازی کردم وعین یه عروسک تو دستات چرخیدم..حالا که نوبت به خودت رسیده جا زدی؟..مگه مـ..
جوری فریاد کشید (بسه.. خفه خون بگیر) که حس کردم جفت پرده ی گوشام پاره شد..دستمو گذاشتم رو گوشم و چشمامو بستم..
بعد از چند لحظه اروم دستامو اوردم پایین وهمزمان نگاه گله مندمو تو چشماش دوختم..
اومد تو سینه م که از ترس رفتم عقب..با یه قدم تقریبا بلند خودمو رسوندم به دیوار اتاقک و دستامو کنارم به دیوار سرد و فلزی تکیه دادم..
انگار شدت باد زیاد شده بود که زوزه کشان خودش رو به در اتاقک می کوبید..یه پنجره ی کوچیک دایره ای شکل رو درش نصب بود که به وضوح نمی شد بیرون رو دید..
همونطور که با خشم منو مورد هدف جملات و نگاهه گر گرفته از عصبانیتش قرار داده بود به طرفم قدم برداشت..
-- یکی رو می خوای که دستتو بگیره..
تقریبا به طرفم حمله کرد که جیغ خفیفی کشیدم و خودمو محکمتر به دیوار تکیه دادم..
دستمو تو دستای ملتهبش گرفت..
تو صورتم فریاد زد:انگار بدجور وابسته ت کرده..که با گرفتن دستات ارومت می کنه اره؟..
دستمو جوری فشار داد که صدای «تیریک، تیریک» استخونامو شنیدم..
داد زد: د ِ بنال تا خوردشون نکردم..
-آ..آی آی..ول کن دستمو..شکستیش..
-- به درک..بگو..بگو چطوری ارومت می کرد لعنتی؟..وقتی پیشش درد و دل می کردی چطور بهت ارامش می داد؟.. د ِ چرا لال مونی گرفتی، حرف بزن..
سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم..داشت دستمو خورد می کرد..
- هیچی به خدا..هیچی نبوده..آی ول کن..
فاصله ی بینمون رو پر کرد..اون یکی دستمو هم گرفت..فشار دستشو تا حدی کم کرد ولی پوست دستم هنوز می سوخت و درد رو کاملا حس می کردم..دستامو برد بالای سرم و به دیوار سرد تکیه داد..
کشتی هر از گاهی تکون ِ ارومی می خورد..ولی شدید نبود..شاید اگه کشتی تفریحی بود الان با تکونای شدیدی رو به رو می شد..
صدای غرش ارشام همزمان شد با خاموش شدن لامپ اتاقک..که اون هم مطمئنا در اثر باد شدیدی بود که من ِ بدبخت رو گرفتاره خودش کرده بود..
از ترس جیغ کشیدم..خدایا خیلی شانس داشتم الان دیگه اگه چیزی هم اون ته مَه ها واسه م مونده بود در کل به باد رفت..
--چرا ازم توقع داری کمکت کنم؟..چرا می خوای تو این راه دلگرمت کنم؟..چـــرا؟..
عین بلبل به حرف اومدم..
-چون..چون تو..چون فقط تو می تونی کمکم کنی..تو شایان رو بهتر می شناسی..
تاریک بود و من آرشام رو تو هاله ای از تاریکی می دیدم..از اون پنجره ی کوچیک نور کمی که از ماه به داخل می تابید وسط اتاقک رو تا حدی روشن کرده بود..
که بازتابه اون سایه ای رو صورت آرشام انداخته بود..
صورتشو به صورتم نزدیک کرد..نفسای داغش لاله ی گوشمو می سوزوند..
-- همین؟..فقط چون می شناسمش ازم کمک می خوای؟..شاید منم یکی از اونا باشم..یکی از ادمای شایان..
با ترسی امیخته به تعجب نگاهش کردم..نمی دونم اونم منو می دید یا نه ولی با حرفی که زد مخم سوت کشید..
- مگه تو..یکی از ادمای اونی؟!..
-- پس تا الان چی فکر می کردی؟..اینکه من با شایان چه رابطه ای دارم؟..
- من..من خیال می کردم فقط باهاش دوستی..همین..
چند لحظه سکوت کرد..حس کردم نفساش منظم نیست..
-- در حال حاضر شایان فقط..یه اشناست..
با خیال راحت نفسمو بیرون دادم..
-خب پس..می تونی راهنماییم کنی درسته؟..
-- چرا من؟..کسی که نمی تونه ارومت کنه..ولی اون دکتر ِ هیچی ندار همه کاری ازش ساخته ست..
ای خدا من تو کاره این مرد موندم اساسی..حالا که من هیچی از فرهاد نمیگم این گیر داده بهش..
- دستام خسته شد..میشه ولش کنی؟..
ولشون نکرد..ولی سُر داد و اوردشون پایین..تو اون فاصله ی کم ..گرمی نفسایی که تو صورتم می خورد..و اون رایحه ی عطر مخصوص..که بوی تلخ و م د ه و ش کننده ای داشت ..
صداش..حضور ملتهب و گرمایی که از کف دستاش به دستا و بعد هم به همه ی وجودم تزریق می کرد..همه و همه.. لحظه به لحظه ..بیشتر منو از خودم دور می کرد..
صدام کمترین لرزش رو داشت..سعی داشتم بیشتر ازاین نشه..نرم..پراز ارامش..با لحنی که مختص به خودم بود وعاری از شیطنت و مملو از احساسی که از قلبم سرچشمه می گرفت تو چشمایی که سیاهی نافذش حتی تو این تاریکی هم می تونست به راحتی قلب بی قرارم رو مورد هدف خودش قرار بده زیر لب زمزمه کردم..
- قبلا هم گفتم من به فرهاد فکر نمی کنم..اونو مثل برادر یا حتی یه دوست قبولش دارم..اینو به خودشم گفتم..نظرمم عوض نمیشه..ولی تو..تو گفتی یکی هست که ازم مراقبت کنه..می خوام دقیق بدونم اون کیه؟!..
به راحتی فهمیدم تحت تاثیر لحن ارومم قرار گرفته..کمی تو جاش جابه جا شد..این پا و اون پا کرد و باز به حالت قبلش برگشت..
معلوم نبود که اگه دستام ازاد بود ..کاری نمی کردم..
نفسای اون نامنظم بود واسه من بدتر از اون..
ای کاش می شد چند تا نفس عمیق پشت سر هم بکشم ولی نمی تونستم..یا شایدم نمی خواستم..
نمی خواستم که به 2 تا نفس عمیق عطر تنش رو از ریه هام بیرون بدم..
صداش ریز شده بود..درست زیر گوشم..سرش رو به گردنم خم شده بود و نگاهه خمار و گر گرفته ی من به سقف تاریک اتاقک بود..
یعنی الان اون بیرون چه خبره؟..در که قفل بود..پس کسی نمی تونست بیاد تو..
-- خودت دوست داری اون ادم کی باشه؟..
- مگه دل بخواهه؟!..
-- تو فکر کن آره..
- نمی دونم..
-- و اگه من باشم؟!..
صورتشو به صورتم چسبوند..اینبار مست نبود..از روی هوشیاری حرف می زد و کاراش صدق این رفتار رو کاملا نشون می داد..
- چرا تو؟..
-- چرا من نه؟..
- نگفتم نه..
--پس چی؟..
مکث کردم..
- یعنی تو..مراقبمی؟..
-- مراقب..راهنما..و حتی..یه سایه..به نظرت می تونم باشم؟..
بازم مکث کردم..لحنش اروم بود..ولی حرکاتش درست برعکس گفتارش با خشونته خاصی همراه بود..
چشمامو بستم..داشتم دیوونه می شدم..بازوشو از روی کت گرفتم و فشار دادم..
- فکر کنم..بتونی..
-- می تونم دلگرمت کنم؟..
- شاید..
-- دستام چی؟..ارومت می کنه؟..
-نمی دونم..نمی دونم شاید..
داشت بی تابم می کرد..
حال اونم بدتر از من بود..
هیجان داشتم..اما ترس تو دلم نبود..جایی نبودیم که بترسم..اینجا..بین این همه ادم..درسته از دید همشون پنهونیم ولی..بازم ..پیشش که بودم ذهنم سمت وحشت کشیده نمی شد..
پیش شایان که بودم..حتی ارسلان ..این واهمه به راحتی حس می شد ولی آرشام..
قلبم..عشقم..هر چی که نسبت بهش تو دلم داشتم نمی ذاشت ازش بترسم..نمی تونستم با هراس خودمو ازش دور کنم..
آه کشید..عمیق..از ته دل..انگار که از روی درد باشه..یه درد کهنه..صورتشو تو گودی گردنم فرو کرد..
-- دلارام..
یکی محکم کوبید به در .. نگاهه جفتمون به همون سمت کشیده شد..آرشام حرکتی نکرد..
به نرمی صورتشو چرخوند و بی مقدمه زیر گردنمو ب و س ی د..
هنوز کامل به خودم نیومده بودم..که با این حرکتش رفتم تو شوک..اخه اینبار نه مست بود نه نیمه هوشیار..
دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو شونه های پهنش..
-آرشام..چکار می کنی؟..
سرشو از جلوی صورتم خم کرد و زیر لاله ی گوشم رو با مکث طولانی ب و س ی د..قلبم لرزید..هم قلقلکم اومد و هم تو دلم یه حس خاصی داشتم..
نخیر انگار واقعا از خود بی خود شده..
نالیدم: در زدن..تو رو خدا بریم..
صورتشو رو به روی صورتم گرفت..نگاهش تا حدودی رو به کم خمار بود..پس این کاراش از روی چیه؟..اگه هنوزمی تونه خودشو کنترل کنه؟..
- چرا بریم؟..اون بیرون هم شایان هست هم ارسلان..اوردمت اینجا تا راحت بتونم باهات حرف بزنم..
- ولی دیدی که در زدن..
-- به درک..تمومش کن دلارام..
- اما..
--به دلربا همه چیزو گفتم..
با چشمای گرد شده نگاش کردم..زل زد تو چشمام..همون لبخند کجی که مختص به خودش بود رو لباش خودنمایی می کرد..
خیلی سریع خم شد و یه ب و س ه زیر گردنم نشوند..گره ی شالمو کامل باز کرده بود..
خندیدم..نگام کرد..
- چکار می کنی؟..حقش ِ الان یکی بزنم تو صورتت نه؟..
-- نمی دونم..ولی اگه بزنی مطمئن باش اوضاع که تغییر نمی کنه هیچ..شاید بدترم بشه..
- پس چرا منو.. بوسیدی؟..
دستشو بالا اورد..به گونه م کشید..
-- چشمای خمار بهت بیشتر میاد..هیچ وقت اونقدر بازشون نکن..
با دهان باز نگاش کردم..
- این حرفت از روی تعریف بود؟..
-- تو اینطور فکر کن..
- مگه غیر از اینم میشه فکر کرد؟..
در سکوت فقط نگام کرد..
-ولی کارت درست نبود..
-- درست یا غلطش رو من مشخص می کنم..
- خب این خودخواهیت رو نشون میده..
-- و من قبولش دارم..
-پس قبول داری که خودخواهی..
سرشو به ارومی تکون داد..
اخه من چطور می تونم بزنم تو صورت آرشام؟!..
شاید کارش درست نباشه..بوسیدناش..بغل کردناش..
ولی صادقانه عاشقشم..نمی تونم اون کاری رو به سرش بیارم که اگه از هر مرد دیگه ای غیر از آرشام سر می زد الان یه سیلی جانانه ازم نوش جان کرده بود..
اما آرشام فرق داشت..همین تفاوت..همین حس..دستامو بسته بود..نگاهه اتشینم رو خاموش کرده بود..اروم بودم..ولی دلم هنوز بی تاب بود..
لامپ روشن شد..نورش چشممو زد..صورتمو تو سینه ی ستبرش پنهون کردم تا نور مستقیم نخوره تو چشمم..
آرشام کمی به سمت چپ مایل شد..و باز اطرافمون رو تاریکی پر کرد..لامپ رو خاموش کرده بود..سرمو بلند کردم..
تو صورتش نگاه کردم..اونم بی پروا زل زده بود تو چشمای من و نگاهشو نمی گرفت..
- به دلربا چی گفتی؟..
--همونایی رو که باید بهش می گفتم..از خواب بیدارش کردم..از رویایی که داشت برای خودش تصور می کرد اوردمش بیرون..
- به همین اسونی؟..اون چکار کرد؟..
-- خیلی دوست داری بدونی؟..
دیدم باز دارم تند میرم ترمز کردم و گفتم: نه خب.. محض کنجکاوی پرسیدم..
سرشو کج کرد و نگام کرد..
-- خودتم قبلا گفتی..ولی الان به یقین رسیدم رنگ زنه خوبی نیستی..
گنگ نگاش کردم..
- خب چه ربطی داشت؟..
-- مهم نیست..
- الان دیگه میشه بریم؟..حرفامونم که زدیم..
-- اره زدیم..ولی هنوز تموم نشده..
با لحن بامزه ای گفتم: خب جناب مهندس تهرانی لطفا بقیه ش رو بذارید واسه وقتی که رسیدیم ویلای شخصیت..
و یه جور خاصی نگام کرد و ازم پرسید: بقیه ی چی رو بذارم واسه وقتی که رسیدیم ویلای شخصیم؟..
نگاهش به قدری واضح بود که سریع گرفتم منظورش چیه..
نزدیک بود به تته پته بیافتم که زود خودمو جمع و جورکردم..ولی صدام کمی می لرزید..
- بقیه حرفاتو دیگه..مگه منظورت همین نبود؟..
-- چرا بود..منتهی نه همه ش..
- پس چی؟!..
بازوهامو گرفت..چشماشو باریک کرد..هر چی که بود و نبود از تو همون چشما خوندم..
منظورش به کارای امشبمون بود که بینشون حرفامونم زدیم..
بیشتر از این اگه خودمو می زدم به کوچه ی علی چپ تابلو می شدم..
-- خیلی خب..بریم..
دستمو تو دستش گرفت..به طرف در رفت..
چه غیرمنتظره..
- داری کجا میری؟..
-- بر می گردیم ویلا..گفتم که..حرفای نیمه تمومه زیادی داریم که باید بزنیم..
خنده م گرفته بود..چقدر عجوله..اره حرف می زنیم..تو گفتی و منم باورکردم..کور خوندی جناب..
باد بدی می اومد..سردم شده بود..کشتی به طرف اسکله حرکت می کرد..پس واقعا داریم بر می گردیم..
-- تو همینجا باش نمی خواد بیای تو..من میرم مانتوتو از تو سالن میارم..
- باشه..مرسی..
هیچ کس رو عرشه نبود..رفتم لب کشتی ایستادم..دستامو به نرده های کوتاه گرفتم..کمی خم شدم..نقش ِ سیاهی اسمون ِ شب افتاده بود تو دریا و از اون فاصله ادم رو به وحشت مینداخت..
حتی نگاه کردن بهش هم دلمو لرزوند..
سرمو بلند کردم..همونطور که به جلو خم شده بودم نگاهم رو به ماه دوختم..چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم..
بادی که از روی اب رد می شد سرمایی رو با خودش به همراه داشت که تا مغز استخونم نفوذ می کرد..تو ساحل گرم بود..ولی اینجا..
نفهمیدم چی شد..فقط دستی رو پشت کمرم حس کردم..اینکه یکی با کف دست محکم زد پشتم و به جلو هولم داد..
قدرتش زیاد نبود..به قدری عملش غیرمنتظره بود که حتی بهم فرصت نداد برگردم وپشت سرمو نگاه کنم..
همزمان با جیغ بلند و گوشخراشی که از ته گلوم خارج شد به داخل اب دریا پرت شدم..انقدر ترسیده بودم که وقتی سردی اب رو حس کردم و اینکه عین یه تیکه گوشت در اثر شوکه عمیقی که بهم دست داده بود ضعیف و کند دست و پا می زدم و هر لحظه بیشتر حس می کردم که دارم تو عمق دریا فرو میرم..
حس کردم قفسه ی سینه م از اب پر شده..شنا کردنم خوب نبود..هیچ وقت فرصتشو نداشتم که یاد بگیرم..و حالا..
سرم تیر می کشید..هیچ صدایی نمی شنیدم..چشمام تار و.. تارتر شد..دیدم کامل از بین رفت چون پلکام به نرمی روی هم افتاد و..
دیگه هیچی حس نکردم..
انگار که از همه چیز رها شدم..
سبک و..اروم..
نظرات (۰)