شیدا هیچ خوشم نمیاد تو محیط ِ شرکت باهام صمیمی برخورد کنی..می فهمی که چی میگم؟..
-- درکت می کنم آرشام..می دونم رابطه ی ما باید تنها به خارج از شرکت محدود بشه و جلوی همکارا صورته خوشی نداره..
-بسیار خب پس دیگه تکرارش نکن..
و با لحنی اغواگرانه گفت: باور کن برام سخته عزیزم..اینکه پیشت باشم و نتونم از احساسم برات بگم..
-رابطه ی دوستی ِ ما خیلی زود شکل گرفت..اینطور فکر نمی کنی؟!..
-- نه..به نظرمن اگه همه چیز یهویی شد به این خاطر بوده که هر دو می خواستیم با هم باشیم..من از همون برخورده اول با تو فهمیدم می تونم بهت اعتماد کنم و این شد که انتخابت کردم..
- من چطور؟!..من می تونم بهت اعتماد کنم شیدا؟!..
خندید و گفت: چرا اینو می پرسی آرشام؟!..خب این که معلومه..
- چی معلومه؟!..
-- اینکه می تونی بهم اعتماد کنی..مطمئن باش..
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ..
تو دلم پوزخند زدم..
این دختر تو سرش چی ها می گذشت و من به چه چیزایی فکر می کردم..
بازهم خوبه دستش برام رو شده بود..وگرنه اون هم می تونست بازیگر ِ خوبی باشه..
رسیدیم جلوی شرکت..از اسانسور که بیرون امدیم بازومو رها کرد و با فاصله ازم قدم برداشت..
با لبخند نگام کرد و وارد اتاقش شد ..
جلوی میز منشی ایستادم..
- چه خبر؟..کسی تماس نگرفت؟..
-- چرا قربان..
- بسیار خب گزارش رو بیار تو اتاقم..
-- چشم قربان ..فقط یه چیزی..
- بگو..
-- یه آقایی اومدن تو اتاق ِمهمان منتظرتون هستن..
-کی؟!..خودشو معرفی نکرد؟!..
-- نه قربان..گفتن شما می شناسیدشون..
عصبانی شدم ..
-- یعنی چی؟!..بدون اینکه خودش رو معرفی کنه چطور گذاشتی تو اتاق مهمان منتظر باشه؟!..
با ترس به لکنت افتاد..
-- بـ..به خدا گفتن شـ..شما می شناسیدشون و.. کار فوری باهاتون دارن..وگرنه من..
-بس کن..نمی خواد عملت رو توجیه کنی..گزارش ِ کارا رو بذار رو میزم..
--چـ..چشم قربان..
وارد اتاق شدم..مردی پشت به در روی یکی از صندلی ها نشسته بود..
به طرف میز رفتم و زمانی که روی صندلیم نشستم نگاهم به صورتش افتاد..
جدی من رو نگاه می کرد و در همون حال سرش رو تکان داد..
--سلام اقای مهندس..به جا اوردین؟!..
پوزخند زدم وبه پشتی صندلیم تکیه دادم..یک دستمو گذاشتم روی میز و دست دیگرم رو به صورتم کشیدم..
- اره، کاملا..چی می خوای؟!..چرا اومدی اینجا؟!..
-- اومدم بهتون بگم دست از سر دلارام بردارید..
با اخم کمی به جلو خم شدم و هر دو دستم رو روی میز گذاشتم..
- موضوعه دلارام به تو چه ربطی داره اقـــای دکتــــر رادفـــر؟!..
-- زندگی و اینده ی دلارام به تنهای کسی که مربوط میشه منم..دلارام برای من مهمه..خیلی مهم..
- مگه نسبت ِ تو باهاش چیه؟!..جز اینکه فقط پسر دایی ِمادرش هستی؟!..
-- دلارام به جز من هیچ کسی رو نداره..و با وجود ِمن کسی نمی تونه بگه اون تنهاست..نمی خوام از این بابت استفاده ی سو بکنید..
- کسی هم قصد نداره از اون استفاده ی سو بکنه..دلارام با میل ِخودش تو ویلای من موند..اون الان خدمتکار ِمنه و به من تعهد داره..
-- می دونم..ازش خواستم قبول نکنه و همراهه من بیاد..ولی خودش نخواست..اون دختر ِپر دل و جراتی ِ..می تونه از حق ِ خودش دفاع کنه و اگه میگه نمیام و اینجا جام خوبه پس حتما همینطوره..
- پس دیگه چی می خوای؟..مگه نمیگی خودش می خواد، پس این حرفا واسه چیه؟!..
کمی مکث کرد وجوابم رو داد..
-- من دلارام رو می خوام..بذارید بیاد پیش ِ من..وقتی پیش اون پیرمرد کار می کرد بهش اصرار کردم بیاد و با من زندگی کنه ولی اون قبول نمی کرد ومی گفت از حرف مردم می ترسه..اما الان دیگه توی اون خونه نیست و به میل ِخودش تو ویلای شما مونده..
مطمئنا به خاطر ِهمون تعهد اونجا موندگار شده که من از شما می خوام این تعهد رو نادیده بگیرید و بذارید دلارام برگرده پیش ِ من..
با عصبانیت دستامو روی میز کوبیدم و از جا بلند شدم..
کمی به جلو خیز برداشتم و بلند داد زدم: اون دختر چه بخواد و چه نخواد به من تعهد داده و تو خونه ی من می مونه..حق نداره پاشو یک قدم دورتر از اون ویلا بذاره..
اون هم با عصبانیت ایستاد..
-- ولی این کار ِ شما درست نیست..من مطمئنم شما به زور اونو نگه داشتید..من دلارام رو خوب می شناسم..
میز رو دور زدم و جلوش ایستادم..با سر انگشت به سینه ش زدم و گفتم: تو چی ازش می دونی؟..از من چی می دونی؟..کسی بهت گفته من اگه تصمیمی بگیرم حتی اگر زمین و زمان هم یکی بشن باز از تصمیمم بر نمی گردم؟..دلارام خدمتکار ِ منه و تا اخر عمرش هم تو خونه ی من می مونه..بهتره اینو تو گوشات فرو کنی..
یقه م رو چسبید و با خشم فریاد زد: نامرد مگه اون دختر باهات چکار کرده که تا اخر عمرش باید نوکری ِ تو رو بکنه؟!..
دستاشو مشت کردم و پایین اوردم..با مشت محکمی که به صورتش زدم چرخید و محکم به دیوار خورد..
- برو بیرون..اگه بفهمم چه اینجا و چه جلوی خونه م مزاحمت ایجاد کردی بلایی به سرت میارم که تا اخر عمرت اسم اون دختر رو فراموش کنی..
گوشه ی لبش پاره شده بود..با سر انگشت لمسش کرد ..
-- اقای مهندس تهرانی..بهتره اینو بدونی که الان از اینجا میرم ولی من کوتاه نمیام..دلارام باید با من باشه..
فریاد زدم: اون صلاح ِ خودش رو بهتر می دونه یا تــو؟..
-- اون به خاطر ِ تعهدش به تو داره تحت اجبار کار می کنه..جای دلارام تو خونه ی تو و امثاله تو نیست..لیاقته اون دختر خدمتکاری ِادمی مثل تو نیست..اون دختر لیاقتش خیلی بیشتر از این حرفاست..نمیذارم ازارش بدی..نمیذارم..
و به سرعت از در بیرون رفت..با کوبیده شدن در دستامو مشت کردم و با خشم به روی میز کوبیدم..
این ادم یه مزاحم بود..هیچ وقت نمیذارم دستش به دلارام برسه..مطمئنا منو نمی شناسه..وگرنه حتی جرات نمی کرد پاشو به حریم شخصی من بذاره و این اراجیف رو به زبون بیاره..
منم فعلا کاری باهاش ندارم..چون یه شیر هیچ وقت از وز وز ِ یه مگس هراسی نداره..
ایستادم و به صورتم دست کشیدم..پیشونیم عرق کرده بود و هنوز هم عصبانی بودم..
شاید اگر لحظه ای بیشتر توی اتاق می موند نمی ذاشتم زنده از این در بیرون بره..
***********************
«دلارام»
روز دوم سپری شد و امروز روز اخری بود که شیدا توی این ویلا می موند..
دیشب تا دیروقت برق اون ویلا روشن بود و معلوم نبود چکار می کردن..
منم که به ظاهر خودمو بی خیال نشون می دادم و کاری بهشون نداشتم..
بعد از اون کاری که از شیدا دیدم کمتر دور و برش افتابی می شدم..چون خودمو می شناختم که یکی زیاد اذیتم کنه کنترلمو از دست میدم..
اما اون بی خیال نمی شد و هر جور بود زهرشو می ریخت..
تا اینکه عصر ِ همون روز که همه مشغول ِ استراحت کردن بودن من داشتم اشپزخونه رو مرتب می کردم..
در همون حال صدای پا شنیدم که وقتی سرمو بلند کردم دیدم شیدا تو درگاهه اشپزخونه ایستاده..
با حرص دستمال توی دستمو مچاله کردم و پرت کردم رو میز..حالا که آرشام نبود پس راحت می تونستم حاله این دختره ی خودشیفته رو جا بیارم..
یه دستمو زدم به کمرم و با پوزخند یه نگاه به سر تا پاش انداختم..
- چیزی می خوای؟!..
نگاهش مملو از غرور و تکبر شد..پوزخندی که روی لباش داشت بیش از پیش حرصمو در می اورد..
در حالی که اروم و شمرده جلو می اومد گفت:اگرم چیزی بخوام به تو نمیگم ..می دونی چرا؟!..
جلوم ایستاد و زل زد تو چشمام..
-- چون حالم ازت بهم می خوره دختره ی حمال..
دستامو مشت کردم..اخمام جمع تر شد..صدام عصبی بود ولی سعی می کردم از اشپزخونه بیرون نره..
- خفه شو، به کی بودی گفتی حمال؟..بینم قبلش یه نیگا تو اینه به خودت انداختی؟..
بازومو گرفت که منم دستمو کشیدم عقب..جوش اورد..
-- خیلی رو داری..نمی دونم این همه جرات رو از کجا اوردی و کی پشتتو گرم کرده ولی اگه با اینجا موندنت خیالات ورت داشته بهتره اینجوری روشنت کنم که تو هیچی جز یه کلفته بی چیز و به دردنخور نیستی..
دستامو با حرص بالا اوردم و کف دستامو زدم تخته سینه ش که با شوک یه قدم رفت عقب..بی نهایت عصبی بودم..
- زر نزن عوضی..نمی دونم چه پدر کشتگی با من داری ولی حق نداری تحقیرم کنی..فکرکردی این مدت هیچی بهت نگفتم و در مقابله حرفای مفت و بیخودت سکوت کردم واقعا لالم و نمی تونم از خودم دفاع کنم؟!..نه جونــم ازاین خبرا نیست..
سیلی که خوابوند تو صورتم گیجم کرد..
-- دختره ی هیچی نداره واسه من دور برداشتی که چی؟..من امثاله تو رو خیلی خوب می شناسم..اولش اینجوری واسه طرف خودتونو مظلوم نشون میدین بعد که خوب اوردینش تو باغ دخلشو میارین و خودتونو بهش بند می کنین..ولی اگه فکر کردی می تونی با اینکارات آرشامو خام ِ خودت کنی کور خوندی..من نمیـــذارم ه ر ز ه..حالیته؟..
دستم رو صورتم بود ونفس نفس می زدم..زدم به سیم اخر و بهش حمله کردم..موهاشو گرفتم تو مشتم و تا جون داشتم کشیدم..اون جیغ جیغ می کرد و من تو اوجه عصبانیت بودم..
-- چیه فک کردی همه لنگه ی خودتن احمق؟..به من میگی ه ر ز ه اشغال؟..بدبخت خود ِ تو ه ر ز گ ی از سر و روت می باره..وگرنه اینجوری خودتو اویزونه آرشام نمی کردی..
دستاشو گذاشت رو دستام و در حالی که از ته دل جیغ می کشید التماس می کرد موهاشو ول کنم..ولی مگه به همین اسونی بود؟!..باید از ریشه درشون می اوردم..کثافت..
هیچکی تا حالا بهم این حرفا رو نزده بود اونوقت این تازه به دوران رسیده زر ِ مفت می زد..
-- درد داره هــــان؟..کثافت چی فک کردی که منم ازت خوشم میاد اره؟..واسه دیدنت باید کفاره بدم عوضی..
موهاشو تو دستم گرفته بودم و دور اشپزخونه می چرخوندمش..قدش به خاطر کفشاش از من کمی بلندتر بود ولی خاک بر سر قد مورچه هم زور نداشت..
البته خیلی تلاش کرد که موهاشو ازاد کنه ولی مگه من میذاشتـــم؟!..
حواسم نبود بقیه با حیرت تو درگاه ایستادن و به مبارزه ی من و شیدا نگاه می کنن..
در این بین دستی مردونه و قوی روی دستم نشست و تو سرم فریاد زد: ولش کن دلارام..داری چکار می کنی؟!..
با صورت برافروخته از خشم نگاش کردم..
بالاخره تونست موهای شیدا رو از تو دستام ازاد کنه..
شیدا برگشت وبا گریه به آرشام نگاه کرد..بعد هم خودشو پرت کرد تو بغلش و با هق هق یه چیزایی زیر لب می گفت که نامفهوم بود و فقط یه جمله ش رو شنیدم..
-- این دختر ِ داشت منو می کشت آرشام..
بی خیاله بقیه سرش داد زدم: ای کاش می تونستم وگرنه همین کارو می کردم..بار اخرت باشه به من میگی ه ر ز ه .. ه ر ز ه خودتی و هفت جد و ابادت عوضی..
آرشام با اخم غلیظی روبه روم ایستاده بود وشیدا های و های تو بغلش زار می زد..
چند لحظه با خشم تو چشماش زل زدم و در اخر به طرف در اشپزخونه دویدم..
بقیه رو کنار زدم و رفتم سمته پله ها..
بدو داشتم به طرف اتاقم می رفتم و بین راه اشکام صورتمو خیس کرده بودن که یک دفعه بازوم به عقب کشیده شد ..
با حیرت نگاش کردم که بازومو بین انگشتاش فشار می داد..انگار پشت سرم دویده بود که نفس نفس می زد..
کلا اشک ریختن فراموشم شد..منو کشید سمت اتاقش..دست و پا زدم و با تقلا گفتم: ولم کن..چکارم داری؟!..
زیر لب غرید: بیا تا بهت بگم..
-نمی خوام بیام..ولم کن..
در اتاقشو باز کرد و منو پرت کرد تو..
به طرف در حمله کردم که عین سد جلوم ایستاد ..دستگیره ی در تو دستاش بود و خواستم از زیر دستش در برم که نامرد فوری درو بست که اگه به موقع خودمو نکشیده بودم کنار پیشونیم محکم می خورد بهش..
دستمو گرفت و برد پشت..همچین پیچوندش که از درد نالیدم..
پشتم بهش بود .. زیرگوشم گفت:باز که رَم کردی..مگه بهت نگفته بودم دور و برش نبینمت؟!..
زمزمه هاش با اینکه از سر خشم بود ولی در کمال تعجب حرصمو در نیاورد .. برعکس کاری کرد دست از تقلا بردارم..
حرف خوبی بهم نزد ولی چرا ارومم؟؟!!..
هنوز عصبانی بودم ولی نه در مقابله این مرد..
اروم زیر لب جوابشو دادم..
- همه ش تقصیره خودش بود..اون اومد تو اشپزخونه و شروع کرد..
- تو چرا ادامه دادی؟!..
-- خودش خواست..از اول هم قصدش همین بود..
- چرا می خوای عصبانیم کنی دلارام؟!..
صدای اون هم رفته رفته اروم شد و وقتی با یه جور حرصه پنهان اسمم رو به زبون اورد قلبم شروع کرد به تندتر زدن..
- من کاری با شما ندارم اقا..ولی اون..
-- چرا یه شبه این همه تغییر کردی؟!..
-نه!..
--تغییر کردی دلارام..
-گفتم نه!..
-- می تونم حدس بزنم دلیلش چیه..ولی نمیذارم به همین راحتی برنامه هامو خراب کنی..
-برنامه ی چی؟؟!!..
سکوت کرد ولی هنوز از پشت دستمو گرفته بود..
گرمی نفسش رو درست کنار لاله ی گوشم حس می کردم..
چشمامو ناخداگاه بستم و نفس عمیق کشیدم..
- دستمو ول کن بذار برم..
-- کجا؟!..که بازم خرابکاری کنی؟!..
- من خرابکاری نکردم..فقط حق ِ دوست دختره مارصفتتون رو گذاشتم کف دستش..
-- حقه تو این وسط چی بود؟!..تو به چه حقی این رفتارو با شیدا کردی؟!..
حس نمی کردم عصبانی باشه..لحنش اروم بود..
- چی می خوای بشنوی؟!..
--حقیقتی که روی زبونته ولی نمی خوای بگی..
- چی میگی تو؟!..ولم کن بینم..
خواستم برگردم طرفش که نذاشت..منم کوتاه نیومدم و انقدر خودمو اینور و اونورکردم تا دست برداشت و منم برگشتم..
بدون اینکه نگاش کنم درحالی که لرزشی خاص وجودمو در خودش گرفته بود از کنارش رد شدم که بین راه دستمو گرفت..
سرمو زیر انداختم ..قلبم تو سینه م اروم و قرار نداشت..
خواستم دستمو بکشم نذاشت..
-بذار برم..
-- یه کاری ازت می خوام..باید برام انجام بدی..
با تعجب دست از تقلا برداشتم و به ارومی نگاش کردم..
- چه کاری؟!..
-- بهت میگم..منتهی قبلش باید یه قولی بهم بدی..
- چی؟!..
-- هیچ کس از این موضوع خبردار نمیشه..و اگه بفهمم که چیزی به کسی لو دادی به بدترین شکل ممکن مجازاتت می کنم جوری که اگر هم زنده موندی خوراکه سگای من بشی..
با این حرفش هم تعجبم بیشتر شد و هم یه جور ترس افتاد تو دلم..
- چی ازم می خوای؟!..
فقط نگام کرد که نفسمو فوت کردم بیرون..پووووفــــ..نخیر انگار دست بردار نیست..
-باشـــه..قول میــــدم..
-- این حرفت یعنی پیمان با مرگ و یا زندگیت..که اگه خطا بری مرگت حتمیه..
-باشه..دیگه چند بار میگی..
دستمو گرفت و منو نشوند روی مبل دونفره ای که توی اتاقش بود..
دکور ِ این اتاق هم تماما ترکیبی از رنگ های خاکستری و مشکی و قرمز بود..جالب بود و..ترسناک..
چقدر بدسلیقه ست ..
اگه به من بود می گفتم آبی روشن و سفید کار کنه..
یه تخت دونفره انتهای اتاق و یه قفسه پر از کتاب رو به روش..یه اینه ی قدی کنارش و دوتا میز عسلی هم کنار تخت که روی هرکدوم یه اباژور گذاشته بودن..
و یه تابلو..نمایی از دریای خروشان و خشمگین که موجهای کوچیک و بزرگش یکی پس از دیگری به صخره ای که سد راهش بود برخورد می کرد..عجب اتاقه عجیبی داره..
رو به روم نشست ومن با شنیدن صداش حواسمو جمع ِ اون کردم..
وحرفایی بهم زد که هم نزدیک بود یه جفت شاخ رو کله م سبز بشه و هم اینکه مونده بودم حرفاشو چجوری واسه خودم هضم کنم؟؟!!..
-واسه چی از من می خوای کمکت کنم؟!..
-- دلیلش مهم نیست..فقط باید مو به مو به حرفام گوش کنی و بهشون عمل کنی..
- ولی من باید بدونم چرا؟!..
-- فکر کن حس کردم دختر نترسی هستی و یه جورایی از جراتت خوشم اومده..مطمئنم می تونی به راحتی نقش بازی کنی..جوری که کسی شک نکنه..
- باشه..کی باید اینکارو بکنم؟!..
--پس قبول کردی!..
خندیدم و دستمو تو هوا تکون دادم..
-اره مگه دیوونه م قبول نکنم؟!..خیلی باحال میشه..هم هیجان داره و هم اینجوری دق و دلیم یه جورایی خالی میشه..
-- بسیار خب..قرارمون پنجشنبه..تو مهمونی شایان..
با ترس نیشم بسته شد..
-چـ..چی؟؟!!..آ..اخه چرا اونجا؟!..
-- برادرزاده ش ارسلان داره از امریکا بر می گرده..امروز مطلع شدم که به افتخاره ورودش می خواد مهمونی بده و اونجا بهترین موقعیت برای اجرای این نقشه ست..
-ولی من..اونجا..
یه جوری نگام کرد که بتونم اعتماد رو تو چشماش بخونم..
سرشو به ارومی تکون داد و جدی گفت: من اونجام..حواسم بهت هست ..نگران نباش شایان با وجوده من کاری نمی کنه..
- ولی تو اون نامردو نمی شناسی..اون هرکار بخواد می کنه..
اخماشو کشید تو هم..
-- وقتی بهت میگم مشکلی نیست بگو چشم و دیگه حرف رو حرفم نیار..
سکوت کردم..ولی هنوز نگام بهش بود..تردید داشتم..
من؟!..
تو خونه ی شایان؟!..
خدا کمکم کنه..
-- همه چی حله؟..نیاز به توضیحه دوباره نیست؟!..
- نه بابا مگه خِرِفتم؟!..گرفتم چی گفتی..
چند لحظه نگام کرد ..بلند شد ایستاد..
منم متقابلا ایستادم و زیر لب گفتم: من دیگه برم؟..
-اره..منتهی حرفامو فراموش نکن ..اگه بخوای زیر ابی بری و نقشه هامو بهم بزنی..
پریدم وسط حرفش و گفتم: بلـــــه..می دونم چی میگی اونوقته که یا خوراکه سگات میشم یا یه راست میرم سینه ی قبرستون ور دسته ننه بابام..حالیمه دیگه..
نگاش که کردم دیدم باز عصبانیه..
اروم به طرف در رفتم ولی نگام بهش بود..
-چی شده؟!..من.. مگه..
-- بار اخرت باشه جمله مو قطع می کنی..این کار از دیده من بخششی شاملش نمیشه..
-اهان اونو میگی؟!..باشه نمی دونستم..معذرت..
دستامو با یه حالته با مزه اوردم بالا و با لبخند جلوی در وایسادم..
- من تسلیمم رئیس..شما اسلحه ت رو غلاف کن..تازه می خوام کمکتم بکنم دیگه باید یه جورایی واسم تخفیف قائل شی..
دستاشو برد تو جیبش و با یه لبخند کج به طرفم اومد که قهقهه زدم و تند از اتاق اومدم بیرون ..
دویدم سمت اتاقم و رفتم تو درو هم قفل کردم..
پشتمو چسبوندم به در و از ته دل خندیدم..
چقدر قیافه ش عصبانی می شد و اخماش می رفت تو هم جذاب تر می شد..
سر خوردم و در حالی که ته مونده ی خنده م تبدیل شده بود به لبخنده کمرنگ، نشستم رو زمین..
سرمو به در تکیه دادم و نگامو به سقف اتاق دوختم..
به حرفاش فکر می کردم و..
چه شبی بشه اون شب..همه ش پر از هیجانه..
وای من که از الان طاقت ندارم تا اون موقع صبر کنم..
دستامو مشت کردم و تو هوا تکون دادم..
واااااای خداجون..
**********************
بالاخره شر شیدا هم از این ویلا کنده شد..وقتی داشت می رفت از پنجره ی اتاقم دیدم چقدر ناراحته..
اره خب دیگه کِی می تونه این همه به آرشام نزدیک باشه و واسه ش خودشیرینی کنه؟!..
فرداشب مهمونی شایان برگزار می شد و من لحظه به لحظه استرسم بیشتر می شد ..همه ی حرفای دیشب آرشام رو از حفظ بودم..
ظهر وقتی کارامو تموم کردم خواستم برم تو اتاقم استراحت کنم که دیدم واسه ناهار اومد خونه ..
تو دستش یه بسته بود..
بتول خانم و مهری داشتن میزو می چیدن و من هم رفتم جلو تا بهش سلام کنم..
نیم نگاهی بهم انداخت و از پله ها بالا رفت..
منم خواستم برم تو سالن کمکه بقیه که صداش درجا نگهم داشت..
-بیا بالا..
برگشتم و از همونجا نگاش کردم..پشتش بهم بود و اروم پله ها رو طی می کرد..پشت سرش رفتم..رفتیم تو اتاقش ..درو بست و بسته رو گذاشت رو میز کنار در..
کتشو در اورد و دکمه ی بالای پیراهنش رو باز کرد..یه پیراهن سرمه ای و کت مشکی..رنگای تیره خیلی بهش می اومد..
-بسته رو بردار..
با تعجب یه نگاه به خودش و یه نگاه به بسته انداختم..
دستمو روش کشیدم و پرسیدم: واسه منه؟!..
سرشو تکون داد..نشست پشت میزش و انگشتاشو طبق عادت تو هم گره زد..
- چرا واسه من؟!..
-- سه دست لباس توی این بسته ست..هر کدوم رو که خواستی مختاری واسه مهمونی بپوشی..
لبخند زدم..فکر کردم به فکره منه..ولی خیاله خام دلی خانم..
-اما نیازی نیست آقا..بالاخره یه چیزی پیدا می کنم واسه مهمونی بپوشم..
اخماشو کشید تو هم..به قدری جدی وسرد جملاتش رو به زبون اورد که جرات نکردم چیزی بگم..
-- اولا فعلا لازم نیست منو اقا صدا بزنی..ممکنه بعد از دهنت بپره و کارو خراب کنه..
دوما بار اخرت باشه روی حرف من حرف می زنی..این تذکر رو بارها بهت دادم ولی دلیلش رو نمی فهمم که چرا هر دفعه باید این کارو تکرار کنی..
اب دهنمو قورت دادم و منم متقابلا اخم کردم..
-در مورد اقا گفتنم که خب دارم وظایفمو انجام میدم..دوست ندارم کمکم به شما دخالتی تو کارم محسوب بشه..حالا شما میگی محض ِ احتیاط نگم منم میگم چشم فعــــلا نمیگم..
اره خب می دونم شما رئیسی منم چاره ای ندارم جز اینکه بگم چشم..حرف رو حرفتون نیاوردم فقط خواستم بگم لازم نبود واسه ش خودتونو به زحمت بندازید اونجا کی به من توجه می کنه؟!..
از پشت میز بلند شد..نگاهش اروم بود ولی هنوز اخم داشت..میزو دور زد و بهش تکیه داد..
-- اتفاقا برعکس..توی مهمونی باید توجه ِ همه به تو باشه..ولی نه اونطور که تو تصور می کنی..
-یعنی چی؟!..
-- من دیشب از تو چی خواستم؟!..
کمی فکر کردم تا به جملات و افکارم نظم بدم..
-خب گفتین شیدا رو دوست ندارین و می خواین از سرتون بازش کنید..منتهی اون ول کن نیست و بهتون ابراز علاقه کرده..
یه تای ابروشو داد بالا و اضافه کرد: و..
منم ادامه دادم: و اینکه گفتین مزاحمتاش به قدری ِ که براتون دردسرساز شده و می خواین جوری از سر خودتون بازش کنین که هم غرورش خرد بشه و هم اینکه باورش بشه علاقه ای بهش ندارین..
انگشت اشاره شو با به پایان رسوندن جمله م به طرفم نشونه گرفت..
--کاملا درسته..اون و پدرش هر دو برای من و ثروتم نقشه کشیدن..من هم دستش رو خوندم و با علم به این قضیه از تو کمک خواستم..
با لبخند گفتم: منم فقط به خاطر اینکه دل خوشی از این دختره ندارم و می خوام یه جوری حرفا و توهیناشو تلافی کنم بهتون کمک می کنم..
هر دو در سکوت تو چشمای هم خیره شدیم..
با تعجب در حالی که دهنم باز مونده بود گفتم: اِوا من چقدر .. تو که..یعنی شما که هنوز نگفتی باید چکار کنم؟!..تا اونجایی که یادمه دیشب گفتین واسه برداشتن شیدا از سر راه بهتون کمک کنم و اینکه اینکار فقط تو مهمونی ِ شایان شدنیه منم حواسم نبود بپرسم چی به چیه و من این وسط چکاره م؟!..
نفس عمیق کشید و نگاهشو به زمین دوخت..درست جلو پای من..و به ارومی نگاهشو بالا کشید و توی چشمام زل زد..
-- به هیچ وجه کار سختی نیست..فقط باید جوری نقش بازی کنی که شیدا باورش بشه تو معشوقه ی جدیدم هستی..به همین اسونی..
هان؟!..چی گفت؟!..
دهنم باز مونده بود ومات و مبهوت نگاش می کردم..ولی اون کاملا خونسرد بود..
-مـ..من..من باید چکار کنم یعنی؟!..یعنی من بشم..معشوقه ی..
سرشو به ارومی تکون داد..
-- دقیقا..
و با لحن خاصی که یه جور بیزاری توش نهفته بود ادامه داد: شما زنا که خیلی خوب می تونین اینجور مواقع نقش بازی کنید..مطمئنم می تونی از پسش بر بیای..
با این حرفش از بهت در اومدم ..بد جور بهم برخورد..دیگه رسمی حرف نمی زدم..
-زنایی مثل شیدا و امثاله اون شاید ولی خواهشا همه رو به یه چوب نزن..
خب اره یه جورایی بهت حق میدم با کاره این دختره نتونی به هر کسی اعتماد کنی ولی همه که مثل هم نیستن..
و یهو طبق معمول بدون فکر گفتم: مثلا خوده شما، خشنی..حرف زور زیاد می زنی..دم به دقیقه هم اخمات تو همه دستور دادنم که دیگه جزو برنامه ی روزانتونه ..دلیل نمیشه به خاطر اینکه شما اینجوری هستی منم همه رو به این چشم ببینم..
ادمای خوش اخلاق و مهربون..مغرور ومتکبر..خشن وسرد..گرم و خوش برخورد..همه جوری اطرافمون هست..حتی خائن و وفادار..
شما دیدت به ادما روشن نیست اونم به خاطره یه دختر که از همه جهت مشکل داره دیگه چرا یه چوب گرفتی دستت همه رو از دم با همون یه چوب می زنی که چی؟!..
شعارتون اینه همه ی زنا لنگه ی همن؟!..پس با این حساب منی که تا سرحد مرگ از شایان نفرت دارم باید بیست و چهار ساعت ورده زبونم این باشه که همه ی مردا عینه همن..
ولی اینجوری نیستم ..چرا؟..چون خیر سرم می فهمم..چشم دارم..با چشم رفتاره ادما رو می بینم و با عقلم باطنشون رو می سنجم..
دقیقه ی اول ظاهرشون مشخص میشه ولی واسه شناخته باطنشون وقت لازمه..
وای خدا نفس کم اوردم..اخیـــــــش..یه نفس عمیق کشیدم و دهنمو بستم..ماشاالله به فکم چقدر سخنرانی کردم..حالا خدا کنه یه ساعت یاسین نخونده باشم..
والا بدجور نگام می کنه..
اب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و به میز کنار در تکیه دادم..
قدم به قدم بهم نزدیک شد وجلوم ایستاد..زل زدم تو چشماش..ابروهاش طبق معمول به هم پیوند خورده بود و حالا از نگاهش می خوندم که تا حدودی عصبانیه..
-- این حرفایی که زدی رو یه جور توهین به خودم تلقی کنم یا..چه منظوری داشتی؟!..
-نـ..نه بابا کی توهین کرد؟!..فقط خواستم بگم همه مثل هم نیستن همین..
بی توجه به حرفم سینه به سینه م ایستاد و زیر لب غرید:که من زیاد از حد خشونت به خرج میدم و حرف زور زیاد میزنم اره؟!..که خوشِت نیومده .. ببینم کی بهت گفته که هر حرکت و یا هر کاره من باید به میل و خواسته ی تو باشه که حالا اینطور جلوم بلبل زبونی می کنی؟!..
ترسیده بودم..انگار بدجور از دستم شاکی شده..
- من اصلا به شما توهین نکردم..فقط گفتم مثلا من که از شایان نفرت دارم دلیل نمیشه بگم همه ی مردا بدن..
--بهتره زبونت رو کوتاه کنی دختر..مطمئنم به روز کار دستت میده..
فقط نگاش کردم ..
پشتشو بهم کرد..
-- بسته رو بردار و از اینجا برو..
خواستم بگم فرداشب باید چکار کنم که برگشت و تا دید دهنمو باز کردم داد زد: برو بیرون..همین حالا..
بدون هیچ حرفی بسته رو با حرص برداشتم و از اتاقش زدم بیرون..
طرف مشکل داره انگار..
هیچ جوری نمیشه اخلاق و رفتارشو واسه 5 دقیقه دیگه پیش بینی کرد..زرتی می زنه جاده خاکی..
***********************
توی بسته 3 دست لباس بود..
یه دکلته ی بنفش که روش یه کت سفید می خورد..یه کمربند هم به رنگ بنفش که جنسش از چرم بود روی کت کار شده بود..
وقتی پوشیدمش دیدم تو تنم معرکه ست..ولی پاهام کامل از لباس مشخصه..
بعدی یه لباس مجلسی قرمز بود که جلوش سنگ دوزی داشت و قسمت کمرش تنگ بود..پشتش تا کمی از باسنم بالاتر باز بود وکمرم کاملا ب ر ه ن ه می افتاد بیرون..
از مدلش خیلی خوشم اومد ولی خب زیادی بازه..لااقل اگه پشتش یه کم بسته بود می شد با شال یه کاریش کرد ولی اینجوری که من هر کار کنم باز معلومه..
اون یکی هم یه دکلته ی کوتاه تا بالای زانو به رنگ نقره ای بود که تو قسمت سینه و پایین دامن از پارچه ای براق ازهمون جنس ولی به رنگ سفید کار شده بود..
تن خورش عالیه ولی این وضعش از اون یکی خیلی بدتره..
چشمم اون دکلته بنفشه و کت سفیده رو گرفته بود..بالاخره با ساپورت و بوت می تونستم یه جوری ب ر ه ن گ ی های پامو بپوشونم..
اگه این مهمونی واسه شایان نبود این همه خودمو نمی پوشوندم..هیچ دوست نداشتم جلوی چشم اون مرتیکه ی ه و س با ز ل خ ت و عُ ر ی و ن ظاهر بشم..
با اینکه آرشام بهم اطمینان داد اتفاقی نمی افته بازم یه ترس مبهم تو وجودم افتاده بود..
*********************
اون روز آرشام خونه بود و بهم اجازه داد که کارهامو تا ساعت 2 انجام بدم و بعد از اون به خودم برسم تا واسه مهمونی اماده بشم..
ازم نپرسید کدوم لباسو انتخاب کردم منم چیزی نگفتم..بالاخره می پوشم می بینه دیگه..
تصمیم گرفتم همون دکلته و کت روش رو بپوشم که هم ساده بود و هم شیک..
ساعت 4 رفتم حموم و دیگه از اتاق بیرون نرفتم تا وقتی که اماده جلوی اینه ایستادم و هوا تاریک شده بود..دیگه وقتش بود که راه بیافتیم..
برای بار اخر تو اینه به خودم نگاه کردم..موهام که خودش حالت داشت فقط یه کم اسپری زدم که حالتش ازبین نره..
وقتی از حموم می اومدم بیرون فر ریز بود و وقتی خشک می شد موهام تا وسطاش حالت داشت و پایینش فراش درشت می شد..
یه تل سفید زدم رو موهام و تره ای از موهای جلوم رو به حالت کج ریختم تو صورتم..
آرایشم غلیظ نبود..یه سایه ی بنفش ِ مات و ماتیک صورتی روشن..ریمل و پنکک هم که خیلی کم استفاده کرده بودم..
ساپورت پوشیده بودم ..توی کشوی کمد چند جفت جوراب و ساپورت بود..برام جالب بود که این اتاق خدمتکاره مخصوصه آرشامه و همه چی توش پیدا میشه..ظاهرا فکر همه جاشو کرده بود،خیلی جالبه..خونه ی منصوری به خاطر مهمونیاش از این چیزا زیاد داشتم و حالا اینجا هر چند مثل اونجا نبود ولی اینجور لباسا هم پیدا می شد..نمی دونستم که تو کمدم بوت هم دارم..2 تا بود که فقط یکیش به پام خورد..ساق بلند بود و سفید..با کت روی لباسم ست شد..
بدون شک به خاطر اینکه واسه خرید کردن و بیرون رفتن از ویلا بهونه نداشته باشم تو کمدم همه مدل لباس پیدا می شد..حتما همشونم کار خودشه..بالاخره این مدت اخلاقش تا حدی دستم اومده بود..
همه چی اماده بود .. رفتم سر وقت کمد تا یه مانتو در بیارم روش بپوشم که در اتاقم باز شد و جناب اقای خون آشام طبق معمول بدون اجازه اومد تو..
جلوی در ایستاد و سرتاپامو از نظر گذروند..نمی دونم چرا ولی تو نگاهش می دیدم که تعجب کرده..
وا مگه تعجب داره؟!..لباس به این باحالی..
یه کت و شلوار مشکی براق پوشیده بود و یه بلوز خاکستری تیره..یه کراوات دودی ومشکی هم بسته بود..
کلا تیریپش درسته تو حلقم محشر شده بود..
نگاهش تو چشمام ثابت موند و اروم گفت: اماده ای؟..دیگه باید راه بیافتیم..
-اره من حاضرم ..صبر کنین مانتومو بپوشم الان میام..
همونطور که نگاش سر تا پامو می کاوید گفت: خیلی خب من میرم ماشینو روشن کنم..معطلش نکن..
سرمو تکون دادم ..رفت بیرون..منم تند یه مانتوی سفید و یه شال بنفش از تو کمد بیرون اوردم و رو لباسم پوشیدم..
دیگه دکمه هاشو نبستم چون تن و بدنم که معلوم نبود..
3 تا کیف تو کمد بود..مشکی..سفید..قرمز..سفیدو برداشتم و یه مقدار وسایل آرایش ریختم توش..
یادم افتاد به خودم عطر نزدم..
به قفسه ی سینه م و لا به لای موهام کمی ازعطری که روی میز بود زدم ..
شالمو رو موهام مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون..
داشتم از پله ها می رفتم پایین که مهری در حالی که یه سینی تو دستش بود از اونجا رد شد ..
با دیدن من سر جاش خشک شد..
منم با دیدنش یه جوری شدم و نگامو ازش گرفتم..
مطمئن بودم یه کم شُلش کنم می خواد تیکه بارم کنه که چی؟..تو خدمتکاری و اینکارا واسه چیه؟!..داری اقا رو می کشونی طرفه خودت تا خامش کنی و..
همون حرفایی که شیدا بارم کرد لابد اینم دو سه تا میذاره روش و تحویلم میده..
خواستم بی توجه از کنارش رد شم که نشد..چون با شنیدن صداش مجبور شدم بایستم..
-- چه جالب..یادمه می گفتی تو هم یکی هستی مثله ما و کارت فقط خدمتکاری ِ..
-هنوزم میگم من فقط یه خدمتکارم..
پوزخند زد و به سرتاپام اشاره کرد..
-اره می بینم..از عطری که زدی و تیپی که واسه خودت ساختی معلومه..
و به حالته مسخره ای گفت: حالا کجا بسلامتی؟!..از اقا اجازه گرفتی؟!..یادمه اونبار که بدون اجازه ش دوست پسرتو دعوت کردی بدجور اتیشی شده بود..
نخیر انگار یه روز خوش به من نیومده..بالاخره از زمین و اسمون یکی باید ظاهر بشه جلوی منه کم شانس تا او ن روزمو سگی کنه..
خواستم جوابشو بدم که مش قاسم نفس زنون تو درگاه ایستاد..
رو به من گفت: اقا گفتن عجله کنین داره دیر میشه..
-باشه مش قاسم بهشون بگین الان میام..
مش قاسم که رفت مهری مات و مبهوت نگام کرد..
-- اوهو..دیگه چی؟!..پس داری با آقا میری!! ..
و جوری نگام کرد که چندشم شد..منظورشو فهمیدم..
پوزخند زدم و از کنارش رد شدم..
-هر جور می خوای فکر کن..نرود میخ آهنین در سنگ..
سنگینی نگاهه مملو از خشمش رو روی خودم حس می کردم..باید بی توجه باشم..اینکه بخوام دهن به دهنش بذارم وهی جوابشو بدم اونم روش بهم باز میشه و دیگه نمی شد کاریش کرد..اخرش میشه یکی مثل شیدا که دهنش چفت و بس نداشت..
ایووووول ماشینو نیگااااا..فراری ِمشکـــی!!..بابا دمت گوگولی ..ماشینشم عین خودش بیستـــــه..
آره دیگه مایه داری و عشق و صفا..کوفتش نشه..
درو باز کردم و نشستم..می دونستم بابت تاخیرم شاکی ِ..
واسه همین قبل از اینکه جوش بیاره و داد بزنه همونجور که نگام به رو به رو بود گفتم: داشتم می اومدم که..
--مش قاسم بهم گفت..
با تعجب نگاش کردم: چی گفت؟!..
نیم نگاهی بهم انداخت و سکوت کرد..ماشینو روشن کرد و راه افتاد..سرایدار کنار در ایستاده بود ..
با اشتیاق به اطرافم نگاه می کردم..چقدر دلم واسه محیط بیرون تنگ شده بود..
اون سکوت کرده بود و منم تو حال و هوای خودم بودم که صدای آهنگ سکوت بینمون رو شکست..
(آهنگ اشتباه با صدای مهدی همت)
همه حرفات یه حبابه همشون یه جوری خوابه
گفته بودی منو میخوای اما حرفات یه اشتباهه
روی من به روی اسمم باز دوباره خط کشیدی
عشقمو ازم گرفتی به غریبه ها رسیدی
فک نمیکردم که به این زودی بی وفایی رو بلد شی
از کنار قلبم به همین سادگی رد شی
یادته که قلب من رو چه ساده پس میدادی
پیش چشم عاشق من به غریبه دست می دادی
تک تکه خاطره هامو یه روز به یاد بیاری
عشقمو پس زدی باز به غریبه جامو دادی
فک نمی کردم که به این زودی بی وفایی رو بلد شی
از کنار قلبم به همین سادگی رد شی
آهنگش خوب بود ولی چرا انقدر ناامید؟!..
از گوشه ی چشم نگاش کردم که اخماش حسابی تو هم بود و فرمونو تو دستاش محکم فشار می داد..
سرعتشم زیاد بود منتهی دست فرمونش حرف نداشت..
صدای آهنگو کم کرد..واسه 1 ثانیه هم نگاه از خیابون نمی گرفت..
-- امشب باید هرکجا که من میرم همرام باشی..جوری رفتار می کنی که شیدا رو تحت تاثیر قرار بدی..باید باورش بشه که تو ..
یه مکث کوچولو کرد و گفت: معشوقه ی منی..
برام جالب بود که اون امشب می خواد چطور رفتار کنه؟!..لابد اونم میره تو فاز رمانتیک بازی..وای تصورش هم ادمو به خنده میندازه..
سکوتمو که دید سرشو چرخوند و نگام کرد..نمی دونم تو چشمام چی دید که باز نگاهشو به خیابون دوخت و اینبار با تحکم گفت: اگر فکر کردی منم مثل تو رفتار می کنم سخت در اشتباهی..کمی نرمش نشون میدم اونم واسه اینکه نقشه م خراب نشه ولی مهره ی اصلی امشب تویی..
-وا.. مگه من چی گفتم؟!..
--همونی که دلت می خواست بگی رو من گفتم..
نامرد، فهمیده بود چی تو سرمه..ولی باحال می شدا..امشب ازادم هر کار می خوام بکنم..یه امشب از دست غرغراش راحتم..
خونشون بالاترین نقطه ی شهر بود..یه خونه ی ویلایی و بزرگ..با زدن چند بوق سرایدار درو باز کرد و سریع آرشامو شناخت..درو کامل باز کرد و واسه آرشام دست تکون داد..
-اینجا ویلای شایان ِ ؟!
-- مگه تا حالا نیومدی؟!..
-نه..با کی؟!..
--منصوری!..
- نه بابا من که همیشه همراش نبودم..تو اکثر مهمونی ها چرا بودم ولی نه همیشه..شاید اون چند باری که مهمونی دعوت می شده خونه ی شایانم اومده..
سرشو تکون داد و ماشینو خاموش کرد..
هر دو پیاده شدیم..در ماشینو بست وبه طرفم اومد..
نگام به ویلا بود و باغی که اونو در خودش داشت..یه باغ بزرگ وسرسبز..با وجوده اینکه هوا رو به خنکی می رفت سرسبزی خودش رو از دست نداده بود..
-- دستتو حلقه کن دور بازوم..
با این حرفش چون حواسم نبود شوکه شدم و عین خنگا نگاش کردم..
-هان؟؟!!..
باز اون لبخند کج نشست رو لباش..که بیشتر شبیه ِ پوزخند بود..
خودش دستمو گرفت و انداخت دور بازوش..
-- ازهمین الان شروع میشه..حواست کجاست؟!..
-هیچ کجا..همینجا!!..
حرکت کرد و منم کنارش به ارومی قدم برداشتم..
نمی دونم چرا ولی از این همه نزدیکی بهش و اینکه شونه به شونه ی هم راه می رفتیم یه حالی بهم دست داد..
قلبم یه جوری شد..
خوشم اومد..
هیچ حس بدی نداشتم واین باعث تعجبم شده بود..
جلوی در ورودی ایستادیم..قلبم دیوانه وار تو سینه م می زد..بدجور استرس داشتم..
-- اماده ای؟!..
همونجور که نگام به داخل ویلا بود سرمو اروم تکون دادم..
-آره!..
--رنگت پریده..بهتره رفتارت نرمال باشه..
--من خوبم..فقط هیجان زده شدم..
قدم اول رو که برداشت همراهیش کردم..وارد شدیم رو به رومون یه سالن نسبتا کوچیک بود و هیچ کسم اونجا نبود..
خدمتکار مانتو و شالمو گرفت .. دوباره دستمو دور بازوی آرشام حلقه کردم..
-اینجا که کسی نیست!!..
هیچی نگفت ..راه افتاد، منم کنارش بودم..رفت سمت راست که یه در بزرگ و قهوه ای روشن اونجا قرار داشت..
دو تا مرد قوی هیکل و قد بلند هم جلوی در ایستاده بودن..با دیدن آرشام به حالت تعظیم کمی خم شدن و درو باز کردن..هر دو وارد شدیم و در پشت سرمون بسته شد..
با دهان باز به سالن بزرگی که پیش رومون بود نگاه می کردم..عجب جایی ِ..
زن و مرد..پیر و جوون محیط سالن رو اشغال کرده بودن و اطراف روی صندلی هاشون نشسته بودن .. عده ی کمی با اهنگ ملایمی که پخش می شد اون وسط اروم می رقصیدن..موزیک لایت بود و فضای اطراف یه آرامشه خاصی داشت که تونست کمی از استرسم کم کنه..
- چه جای محشری ..یعنی این ویلا کاملا متعلق به شایان ِ ؟!..
دیدم که پوزخند زد..
-- اینجا و خیلی جاهای دیگه..
نگام کرد وبا لحن خاصی ادامه داد: کسی که می خواست تو ملکه ی قصرش باشی..پس حالا ببین..این قصر ِ شایان ِ..
از حرفش حرصم گرفت..حس می کردم داره با کلامش بهم نیش می زنه..
- قصرش و تموم دم و دستگاش دوبله بخوره تو ســـرش..مرتیکه ی هوسباز..تا تو گور هم برم باز از این ادم نفرت دارم..
-- به خاطر نفرتت از اون خواستی که خدمتکاره من باشی ولی ملکه ی قصر شایان نه..درسته؟!..
صادقانه جوابش رو دادم..
- دقیقا!!..
حس کردم اخماش تو هم رفت..
داشتیم کنار سالن قدم می زدیم که آرشام نگاهش به گوشه ای از سالن خیره موند ..
وقتی سرمو چرخوندم با دیدن شیدا که کنار یه مرد میانسال و شیک پوش ایستاده بود ابروهام بالا رفت..ظاهرا متوجه ِ ما نشده بود..لابد اونی هم که کنارش وایساده باباشه!..
با لبخند نگاش کردم..ولی هنوز اخماش تو هم بود..
- انگار سوژتون اومده رئیس..
-- به من نگو رئیس..
دستمو بغل گرفتم و سرمو به راست کج کردم که موهام از پشتم سر خورد و ریخت رو شونه م..
- پس چی صداتون کنم؟!..
نگاش تو چشمام خیره بود..اخماش کمرنگ شده بود..
یه مکث کوتاه کرد و گفت: بگو آرشام..و رسمی هم نباش..نمی خوام امشب اشتباهی تو کارت ببینم..بهتره یه امشب رو به خودت تلقین کنی که معشوقه ی منی و به تازگی با هم رابطه داریم..می خوام جوری نقشت رو بازی کنی که وقتی شیدا متوجه شد به چشم ببینم که غرورش چطور خرد میشه..
با دقت به حرفاش گوش می دادم و نگاهمو ازش نمی گرفتم..
- ای به چشــم..یه امشب واسه همین اینجام دیگه..کارمو بلدم..
و تو دلم گفتم: جوری نقشمو بازی کنم که خودتم باورت بشه..
خواستیم رو صندلی هامون بنشینیم که صدای شاد وسرمسته شایان از پشت سر میخکوبم کرد..رنگم شد عینهو کچ دیوار و دستام شروع کرد به لرزیدن..
ملتمسانه به آرشام نگاه کردم ..کمی نگام کرد .. به طرفم اومد و کنارم ایستاد..شایان که با لبخند جلومون ایستاد منم ناخداگاه دستمو سُر دادم طرف دست آرشام و همزمان پنجه هامون تو هم گره خورد..
آرشام نگام کرد ولی چیزی نگفت..
شایان _ ببین کی اینجاست..
نگاهش به آرشام بود که داشتن با هم دست می دادن..
و بعد از اون نگاه شایان چرخید روی من و به راحتی تعجب زیادی که تو چشماش نهفته بود رو دیدم..
نگاهش به ارومی سُر خورد رو دستای ما و بعد هم به آرشام نگاه کرد..
اخماش رو کشید تو هم و با حالت عصبی گفت: چکار می کنی آرشام؟!..این دیگه چه وضعشه؟!..
سرمو زیر انداختم و صدای اروم آرشام تو گوشم پیچید..
-- فرمالیته ست..برای دک کردن شیدا..متوجهی که؟!..
سرمو بالا اوردم و به شایان نگاه کردم که اروم اروم لبخند نشست رو لباش و چشمای ه و س الودش رو بهم دوخت..
درحالی که به سر تا پام با شور ِ خاصی نگاه می کرد سرشو تکون داد..
-- فهمیدم..که اینم یکی دیگه از نقشه های تو ِ..بسیار خب..امیدوارم موفق باشی..
و با خنده تو چشمای آرشام خیره شد و ادامه داد: پس بگو واسه چی می خواستیش..خوشم اومد،حالا می بینم همون آرشامی هستی که می شناختم..
با تعجب بهش نگاه کردم..نمی فهمیدم منظور شایان از این حرف چیه؟!..
آرشام نیم نگاهی به من انداخت و درجواب شایان بعد از سکوت کوتاهی گفت: پس ارسلان کجاست؟!..اینجا ندیدمش..
--میاد..فعلا بالاست..خب من دیگه میرم..
و حین اینکه که نگاهش به من بود با لبخند گفت: موفق باشی پسر..مطمئنم واسه دک کردن شیدا خوب کسی رو انتخاب کردی..فقط..
رو به آرشام با وقاحته هر چه تمامتر گفت: اخر شب که مهمونا رفتن شماها بمونید..باهاتون کار دارم..
و با همون لبخند چندش اورش عقب گرد کرد و ازمون فاصله گرفت..
زیر لب با حرص گفتم: الهی بری دیگه بر نگردی مرتیکه ی کثافته هوسباز..چقد دوست دارم با همین ناخنام چشای هیزشو از کاسه در بیارم بندازم جلوی سگاش..عوضی..پست فطرت..
حواسم نبود تموم مدت که داشتم شایان رو فحش می دادم آرشام جلوم ایستاده و داره نگام می کنه..
مطمئن بودم حرفامو شنیده..زل زدم تو چشمای سرد وشیشه ایش ..
-- خالی شد؟!..
-چی؟!..
-- دق و دلیت..
- نه هنوز..هر وقت جون دادنشو به چشم ببینم راحت میشم..
--بشین..
نشستیم رو صندلی..داشتم به مهمونا نگاه می کردم و با استرس پامو تکون می دادم که آرشام از جاش بلند شد واومد کنار ِ من ..
تا اون موقع اونطرف میز بود و حالا کنارم درست چسبیده به من نشسته بود..
- چی شده؟!..
--شیدا داره میاد..
-اِِِِ..پس الان باید برم تو نقشم؟!..
فقط سرشو تکون داد و به رو به رو نگاه کرد..
خب بزن بریم دلی خانم که بازیت با این اقا خون آشامه مغرور شروع شد..
خودمو چسبوندم به آرشام و دستمو دور بازوش حلقه کردم..جوری بازوشو تو بغلم گرفته بودم که انگار می ترسیدم یکی اونو ازم بدزده..چیزی نمی گفت..خب اره دیگه اونم باید یه امشب رو نقش بازی کنه..
سرمو به شونه ش تکیه داده بودم که خودشیفته جلومون ظاهر شد..
نگامو از کفشای نقره ای پاشنه بلندش گرفتم و اومدم بالا..یه دکلته ی مشکی که روش پر بود از سنگ های نقره ای و بالای دکلته یه بند فقط رو شونه ی چپش داشت وشونه ی راستش کاملا ب ر ه ن ه بود..
و بلندی لباس هم تا بالای زانوهاش بود..
نگام به صورتش افتاد که دیدم اوه اوه چه اخمی کرده..سرمو از رو شونه ی آرشام برداشتم ولی هنوز نگاش می کردم..
رو به آرشام که خونسرد نشسته بود و به مهمونا نگاه می کرد گفت: آرشام اینجا چه خبره؟!..این دختره اینجا چی می خواد؟!..
آرشام هم خیلی ریلکس جوابشو داد..
-- دختره؟!..
--همین نکبتو میگم..چرا با خودت اوردیش؟!..
--مراقب حرف زدنت باش ..نکنه قبلش باید از شما اجازه می گرفتم خانم شیدا صدر؟!..
به قدری جدی وسرد جوابشو می داد که من به جای شیدا حساب می بردم..
-- چرا اینجور می کنی عزیزم؟!..
-- من عزیزم شما نیستم خانم..
-- ولی..آرشام تو..اصلا این دختر کیه؟!..کجای دنیا رسمه هر کی میره مهمونی خدمتکارشم با خودش ببره؟!..
-- دلارام خدمتکاره من نیست..
کم مونده بود یه جفت شاخ تر و تمیز رو سر شیدا سبز بشه..
چشماش به قدری گشاد شده بود که چیزی نمونده بود تخم چشمش از کاسه بزنه بیرون..
--خودت گفتی که این دختره خدمتکاره مخصوصته!..
-- بود..ولی الان نیست..
--یعنی چی آرشام..گیجم کردی..خواهش می کنم بگو اینجا چه خبره؟!..
آرشام سکوت کرد و من حلقه ی دستمو به دور بازوش تنگ تر کردم..
-- دلارام از امروز معشوقه ی منه..
و شیدا همچین جیغ زد :چــــی؟!..
که گوشای من و مهمونایی که نزدیکمون نشسته بودن بیخ تا بیخ کر شد..
دیگه نتونست حرفی بزنه چون مهمونا همه به هیاهو افتادن ..نگاهشون به در سالن بود که باز شد..
من و آرشام بی توجه به شیدا از روی صندلی بلند شدیم و ایستادیم و چند قدم ازش فاصله گرفتیم ..
به در سالن نگاه کردم که مردی جوان و خوش پوش و قد بلند وارد شد و با لبخند به مهمان ها نگاه کرد .. شایان هم کنارش ایستاده بود..
رو به جمع با خوشحالی و شعفی که تو صداش بود بلند گفت: مهمانان عزیز..شب خوبی رو برای تک تکتون ارزو می کنم..همونطور که همگی ِشما می دونید این مهمانی رو به افتخار ورود برادرزاده ی عزیزم ارسلان جان ترتیب دادم که بعد از مدت نسبتا طولانی از امریکا به ایران برگشتن..و من همینجا ورود ارسلان عزیز رو بهش تبریک میگم..
و در میان هیاهو و صدای دست زدن مهمانان ارسلان با لبخند باهاش دست داد ..و بعد از همونجا شروع کرد با تک تکه مهمانان که شایان اونها رو بهش معرفی می کرد سلام و احوالپرسی کردن..
یه مرد جوون که بهش می خورد 33 یا 34 سالش باشه..چشمای سبز و نافذ..پوست برنزه و موهای بلند که مثل عموش پشت سرش نبسته بود و اونها رو ازادانه روی شونه هاش رها کرده بود..صورت گیرایی داشت و معلوم بود برای این جذابیت زحمته زیادی کشیده..
صورتمو کمی کج کردم سمت آرشام..فهمید می خوام زیر گوشش حرف بزنم که سرشو کمی خم کرد ..
- میگم این دختره یا پسر؟!..
لحنم به قدری بامزه بود که حس کردم واسه یه لحظه لبخند زد ولی به سختی همون لبخنده نصفه نیمه رو جمعش کرد..
-- چطور؟!..
- شایان پیش مرگش بشه اخه خیلی گوگولی ِ..موهاش که از منم بلندتره..پوستش از دخترای اینجا هم برنزه تر ِ..چشماشم که هر ادمی رو افسون می کنه..یا دختره پسر جاش می زنن به مردم..یا اینکه می خواسته دختر بشه خدا دم اخری پشیمون شده..
چند بار به لباش دست کشید ..حس می کردم می خواد بخنده ولی هر بار جلوی خودشو می گرفت..
نتونست جوابمو بده چون شایان به همراه برادرزاده ش جلومون ایستاد وبا لبخند بزرگی با دست به آرشام اشاره کرد..
- فکر نمی کنم دیگه لازم به معرفی باشه پسرا..
ارسلان با دیدن آرشام لبخندش پررنگ تر شد ..دستشو جلو اورد و آرشام با مکث کوتاهی دستشو پیش برد و جدی باهاش دست داد..
ارسلان اونو در اغوش گرفت و با خوشحالی گفت: چطوری پسر؟!..دلم برات تنگ شده بود..
و از هم جدا شدن و ادامه داد: خوشحالم که می بینمت..
نگام به آرشام بود که ببینم چی جوابشو میده..اخم نداشت ولی لحنش جدی و سرد بود..
-- منم همینطور..بابت ورودت بهت تبریک میگم..
ارسلان با لبخند نگاهشو از روی آرشام به طرف من سوق داد ..قد بلند بود و چهارشونه..هیکل پُر و ورزیده ای داشت..کت و شلوار سفید و خوش دوخت و پیراهن لیمویی و کراوات سفید..کیپ ِ تنش بود..
ولی نگاهه سبزش به قدری نافذ بود که شرمم شد وسرمو زیر انداختم..مرتیکه کم از عموش نداره..جوری نگاه می کنه انگار ل خ ت و ع ر ی و ن جلوش وایسادم..
-- این خانم ِ زیبا رو معرفی نمی کنی؟!..
پیش خودم گفتم این یارو که شیدا نیست آرشام بخواد جلوش نقش بازی کنه..پس الان چی می خواد جوابشو بده؟!..
با تعجب دیدم که دستش دورم حلقه شد ومنو به سینه ش فشرد..سرمو بالا اوردم و مبهوت نگاش کردم...ولی نگاهه جدی و سرد اون به ارسلان بود..
-- دلارام معشوقه ی منه..
یه تای ابروی ارسلان بالا رفت..نگاهش بین من و آرشام در گردش بود..
-- دلارام..چه اسم زیبایی..نمی دونستم انقدر خوش سلیقه ای..یادمه همیشه از زنا فراری بودی..
و شایان با لبخند و غروری که تو چشماش داشت به جای آرشام جواب داد..
-- پس معلومه بعد از این همه سال هنوز آرشام رو نشناختی..همیشه روی بهترین ها دست میذاره..که دلارام یکی از هموناست..
و در حالی که نگاش روی من بود با لحن چندشی ادامه داد: که البته فکر می کنم از این جهت آرشام شبیه به خودمه..همونطور که می خواستم..
مرتیکه ی بیشعور..حالم ازش بهم می خورد..خوب که دقت کردم دیدم شایان و ارسلان چقدر ظاهرشون بهم شبیه ِ..عین سیبی که از وسط نصف کرده باشی..منتهی شایان سنی ازش گذشته بود ولی ارسلان جوونتر بود..
ارسلان تموم مدت نگاهه خیره ش به روی من بود که تو اغوش آرشام فشرده می شدم..چقدر اغوشش گرم بود..نمی دونستم دلیلش چیه ولی از اینکه پیش ارسلان هم منو معشوقه ی خودش معرفی کرد خوشحال بودم..یه حس خاصی بهم دست داده بود که..دوستش داشتم..یا بهتره بگم خوشم می اومد..
شایان و ارسلان از پیشمون که رفتن من هنوز تو بغلش بودم و یه دستش دور شونه م بود..قدم که برداشت سرمو بلند کردم..به طرف پیست رقص می رفت..یعنی می خواد که باهاش برقصم؟!..
با شیطنت نگاش کردم و صداش زدم..همونطور که خودش می خواست..
- آرشام..
حس کردم قدماش ارومتر شد..نگاهشو به اطراف سالن چرخوند و اهسته گفت: بگو..
- الان داریم میرم وسط که چکار کنیم؟!..
-- بقیه دارن چکار می کنن؟!..
- خب می رقصن..
--پس حرف نزن..
لحنش اروم بود ..
خندیدم و گفتم: یعنی می خوای باهات برقصم؟!..
وسط پیست ایستاد..بین زوج هایی که دو به دو تو آغوش ِ هم می رقصیدن..
خواستم ازش جدا شم و رو به روش بایستم که مچ دستمو گرفت و خیلی ماهرانه منو چرخوند ..یه دور کامل چرخیدم و از پشت بغلم کرد..
زیر گوشم زمزمه کرد: دقیقا..
قلبم تو دهنم می زد..کم مونده بود بزنه بیرون..
-- ولی تو هنوز ازم درخواست نکردی..
لحنم شیطون بود و اروم..نمی دونم چرا دوست داشتم یه امشب رو که ازادم در مقابل این ادم ِ مغرور و خودخواه شیطنت کنم..
با یک چرخش کوتاه منو برگردوند سمت خودش و سینه به سینه ی هم شدیم..هنوز تو بغلش بودم..نگاهمون تو هم گره خورد..چشماش برق عجیبی داشت.. با اخم کمرنگی که به روی پیشونیش نقش بسته بود بیش از پیش به جذابیتش افزوده بود..
با دیدن چشماش قلبم تندتر زد..این چه حسی ِکه نمیذاره لبخند بزنم ولی بی نهایت مشتاقه اینم که تو اغوشش باشم و در مقابلش با شیطنت جوابش رو بدم؟!..
حرفی نمی زد ..موزیک عوض شد..یه آهنگ خارجی بود..خواننده اسم آهنگ رو گفت..آهنگ Just in Love از Joe Jonas..
اون آهنگ به وجودم هیجان تزریق کرده بود و هم اینکه آرشام به قدری هماهنگ و منظم من رو تو اغوشش تکون می داد و هر بار دستم رو می گرفت و می چرخوند که به وجد اومده بودم..جوری که فارغ از ادمای اطرافم همراهیش می کردم ..
Love a girl in a whole 'nother language
یه دختر با یه زبون کاملا متفاوت رو دوست دارم!
People look at us strange
مردم هم یه جور عحیبی نگاهمون میکنن
Don't understand us, they try to change it
درکمون نمیکنن و سعی میکنن عوضش کنن
Try to say it won't change.
و ما هم سعیمون رو میکنیم که بهشون بفهمونیم که نمیتونن چیزی رو عوض کنن
Talk love when they say it sounds crazy
وقتی میگن دیوونگیه میگیم که عشقه
Love is even more wild when you’re angry
و عشق وقتی که عصبانی باشی حتی قویتره
I don’t understand why you wanna change it,
و من نمیفهمم که چرا میخواین عوضش کنید
Girl listen to me
دختر به من گوش کن
I was running from the truth
من داشتم از حقیقت فرار میکردم
I’m scared of losing you
از اینکه از دستت بدم میترسم
You are worth too much to lose
تو اونقدر باارزشی که نمیخوام از دستت بدم
Baby if you’re still confused
عزیزم اگه هنوزم هم برات مبهمه...
Girl I’m just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Girl I’m just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
No other words to use
کلمه ی دیگه ای هم نمیتونه توصیفش کنه
Girl I’m just in love with you
من فقط عاشق توام
Girl I’m just in love with you
من فقط عاشق توام
When I tell you I would never leave you
وقتی بهت میگم هیچوقت ترکت نمیکنم
Do you hear what I say?
میشنوی چی چی میگم؟
Talk love when they say it sounds crazy
وقتی بقیه میگن دیوونگیه میگیم عشقه
Love is even more wild when you’re angry
و عشق وقتی که عصبانی باشی حتی قویتره
I don’t understand why you wanna change it,
و من نمیفهمم که چرا میخواین عوضش کنید
Girl listen to me
دختر به من گوش کن
I was running from the truth
من داشتم از حقیقت فرار میکردم
I’m scared of losing you
از اینکه از دستت بدم میترسم
You are worth too much to lose
تو اونقدر باارزشی که نمیخوام از دستت بدم
Baby if you’re still confused
عزیزم اگه هنوزم هم برات مبهمه...
Girl I’m just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Do you hear what I say?
میشنوی چی میگم؟
Girl I’m just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Can’t nobody change it
هیچکس هم نمیتونه عوضش کنه
No other words to use
هیچ کلمه ی دیگه ای هم نمیتونه عوضش کنه
I love you baby
دوست دارم عزیزم
Girl I’m just in love with you
من فقط عاشق توام
Girl I’m just in love with you
من فقط عاشق توام
Oh oh oh
Never knew what we had
هیچوقت قدر چیزایی که داشتیم رو ندونستم
I don’t understand, if we’re just a waste of time
نمیفهمم،یعنی کار ما وقت تلف کردنه وقتی که
When you put your hand in mine
دستت رو تو دست من میذاری؟
Girl I’m just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Girl I’m just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
No other words to use
هیچ کلمه ی دیگه ای نمیتونه توصیفش کنه
Girl I’m just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Girl I’m just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Let me say it again, let me say it again,
بذار بازم بگم،بذار دوباره بگم...
Girl I’m just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Girl I’m just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
با تموم شدن آهنگ همزمان دستمو گرفت و منو چرخوند ..یه چرخ کامل دورش زدم و برگشت ومنو رو دستش خم کرد..
هر دو نفس نفس می زدیم..رقصمون هیجان داشت..پر تحرک..هیچ فکر نمی کردم انقدر ماهرانه برقصه و بتونه این همه هماهنگ منو با خودش همراه کنه..
بقیه به افتخار دی جی دست می زدن ولی من هنوز رو دست آرشام بودم .. اون روی صورتم خم شده بود و نگاهمون تو هم گره خورده بود..
قلبم از زور هیجان تو سینه م اروم و قرار نداشت..
به حالت اول برگشتیم و من با گونه هایی گلگون سرمو زیر انداختم .. به لباسم دست کشیدم..گیج شده بودم..حالم یه جوری بود..یه جوره خاص..
دست سردمو تو دست گرم و ملتهبش گرفت و منو از پیست بیرون اورد..همراهش قدم برمی داشتم ولی تو حال و هوای خودم بودم..
نگاش کردم ..لبامو با زبون تر کردم و گفتم: معرکه بود..اصلا باروم نمیشه انقدر تو رقص حرفه ای باشی..
و جوابش یه کلام همراه با نگاهی سوزان به من بود..
-- تو هیچی از من نمی دونی !!..
بعد هم دستمو رها کرد و رفت اونطرف سالن چند تا مرد ایستاده بودن..همونجا وایساده بودم وبه رفتنش نگاه می کردم..
مرموز بود..جذاب و در عین حال پر رمز و راز..
-- الان چه حسی داری اشغال؟!..
برگشتم..شیدا بود..بی توجه بهش چند قدم رفتم جلو و پشت ستون ایستادم که بازومو گرفت ..
--صبر کن ببینم..کجا فرار می کنی؟!..
-چی می خوای؟!..
--دختره ی کثافت تو عشقمو ازم گرفتی..چطور تونستی خامش کنی؟!..
- خفه شو..آرشام عشق تو نبوده و نیست..درضمن من خامش نکردم..خودش بهم ابراز علاقه کرد..
-- و تو هم خر کیف از این موقعیتی که برات جور شده زرتی چسبیدی بهش و ولش نکردی اره؟..
- هه..چیه داری می سوزی؟..نقشه ت نگرفت اره؟..
-- خفه شو کثافت..
- من کثافتم یا تو که واسه ثروت آرشام تور پهن کردی؟..ولی خوشم اومد دستت زود رو شد و نتونستی به هدفت برسی..
--به چه حقی این حرفا رو می زنی؟..تو هنوزم از دید من یه خدمتکاره بی مصرفی..
- چیه انگار خیلی مشتاقی بحث و عوض کنی..ولی شنیدی که آرشام چی گفت؟..خدمتکارش بودم ولی حالا معشوقشم..
-- تو دختره ی حمال نمی تونی آرشامو ازم بگیری..مطمئنم بهش باغ سبز نشون دادی که به طرفت کشیده شده..
ببینم چند بار باهاش خوابیدی؟..اره خب به اسم خدمتکاره مخصوص هر غلطی بخوای می تونی بکنی..انگار بدجورم ازت کام گرفته که بهش مزه کردی و ولت نکرده..
بدبخت آرشام اگه توی هیچی ندارو بخواد فقط واسه تن و بدنته که در اختیارش گذاشتی..وگرنه دو بار باهاش ه م ب س ت ر نشو ببین چطور پرتت می کنه بیرون و تف میندازه تو روت..
توی بی شخصیت از این چیزا چی حالیته؟..لایقت همونه که این ادم ازت فیض ببره..نه فقط آرشام همه ی مردایی که دور و برت هستن..لیاقته تو فقط وفقط ه ر ز گ ی ه..شماها فقط به درد این می خورین که ازتون استفاده ی سو بشه..
ببینم تا حالا یه بار لباتو با عشق ب و س ی د ه؟!..یه بار با عشق بغلت کرده؟!..یا اینکه رابطتون فقط به رختخواب و س.......... ختم شده؟!..ولی من و اون عاشق هم بودیم..توی کثافت بینمون قرار گرفتی..آرشام داشت شیفته ی من می شد که توی اشغال..
بغض بدی توی گلوم سنگینی می کرد..حرفاش به قدری ازارم داد که در اثر بغض زبونم بند اومده بود ..چشمام به اشک نشست..
نگاهه مملو از نفرت و خشمم که نمناک از اشک بود رو تو چشمای وقیح و شیطانی شیدا دوخته بودم..
هر جمله و هر کلمه ای که از دهنش بیرون می اومد بغض توی گلوم رو سنگین تر می کرد..
خدایا ای کاش زبونم می چرخید تا هر چی لایقه خودش و ابا و اجدادشه رو بارش می کردم..ولی می ترسیدم دهان باز کنم وبغضم بترکه..اونوقت بود که مورد تمسخرش قرار می گرفتم و من اینو نمی خواستم..
وقتی می گفت بی همه چیز و بی شخصیت اتیشم می زد..وقتی گفت ب غ ل *خ و ا ب ه آرشامم دیوونه می شدم..
اون پشت سرهم ادامه می داد و من حواسم نبود آرشام از خیلی وقت پیش پشت سرم کنار ستون ایستاده و مخفیانه به مکالمه ی ما گوش می کرده..
شیدا داشت ادامه می داد که بازوم توسط آرشام کشیده شد و در میان بهت و ناباوری منو چسبوند سینه ی دیوار..
به قدری از کارش شوکه شدم که چشمام گرد شد و دهنم باز موند..
اخماش تو هم بود..فکش منقبض شده بود..یه دستش بازومو گرفت و اون یکی دستشو کنار صورتم به دیوار تکیه داد..نم اشک رو تو چشمام دید..یه قطره از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..
با دیدنش و اون حس عجیب بغضم سنگین تر شد..نگاه نافذ و سیاهش تو چشمای خاکستری و نمناکم گره خورد ..
نگام برای یه لحظه ی کوتاه رو صورت متعجب شیدا که کنارمون ایستاده بود چرخید و باز تو چشمای آرشام خیره شدم..
جوری که شیدا بشنوه صورتشو جلو اورد و به ارومی با حرصی که تو صداش بود گفت: دنباله اثباته این عشقه؟!..هنوز باورش نشده که تو معشوقه ی منی؟!..می خواد ب و س ه ی عاشقانه ی ما رو با چشم ِ خودش ببینه؟!..
همونطورکه تو چشمام زل زده بود لباشو به روی هم فشرد و سرشو تکون داد..
و در کسری از ثانیه لبامو به اتیش کشید..داغی رو به وجودم تزریق کرد که برام تازگی داشت....
قلبم دیوانه وار توی سینه م می کوبید..در اثر شوکی که بهم وارد شده بود نزدیک بود از روی دیوار سُر بخورم که بازمو محکم نگه داشت..
این همه هیجان..یکجا ..داشتم پس می افتادم..
منو با خشونت خاصی می ب و س ی د..و همون حرارت تن یخ زده م رو گرم کرد..
قفسه ی سینه م با هیجان بالا و پایین می شد و کتش رو تو چنگ گرفتم..دستش که کنار سرم بود لا به لای موهام لغزید..
اولین ب و س ه م بود..برای اولین بار تجربه ش کردم..خدایا داره چه به روزم میاد؟!..
چشمای خمارمو باز کردم..چشمای اون بسته بود..به نرمی بازشون کرد و همزمان خودشو کنار کشید..
حرکتی نمی کردم..یا بهتره بگم سرجام خشک شده بودم..
بدون اینکه کوچکترین تغییری تو حالتش ایجاد کنه سرشو چرخوند و به شیدا نگاه کرد..
پوزخند زد و با تحکم گفت: حالا چی؟!..باور کردی؟!..حالا که به چشم دیدی پس بزن به چاک و دیگه هم دور و بر ما افتابی نشو..
تو چشمای خشمگین ِ شیدا اشک نشسته بود و چونه ش از زور خشم و بغض می لرزید..دستاشو مشت کرد ..
-- برو به درک کثافت..خیلی پستی آرشام..لیاقتت همین دختره ی هیچی نداره ..
آرشام ازم فاصله گرفت ..
--هیچی ندار تویی که تمومه مدت چشم به دارایی ِمن دوخته بودی..برو به پدرت..جنابه صدر بگو آرشام رو خیلی دست کم گرفتی..من کسی نیستم که به همین اسونی از هر بی سرو پایی رو دست بخورم..آرشام اگر بخواد می تونه همه رو به بازی بگیره ولی کسی نمی تونه بازیش بده..
شیدا نگاهه مملو از نفرتش رو تو چشمای من و آرشام دوخت و ازمون دور شد..کنار ستون جایی که کمترین دید رو به بقیه داشت ایستاده بودیم تا صدامون رو کسی نشنوه..
پشتش به من بود..صورتم خیس از اشک شده بود و وقتی برگشت با حرص بهش توپیدم..
- قرارمون این نبود که تو نقشه ت ب و س ه و..
بغضم گرفت..
در همون حال گرفته و لرزون گفتم: چرا منو ب و س ی د ی لعنتی؟!..چرا منو بازیچه ی خودت قرار میدی؟!..فکر کردی کی هستی که هر کاربخوای می تونی انجام بدی؟..من عروسکت نیستـــم..
بغضم شکست و با هق هق به طرف دستشویی که درست سمت راستم بود دویدم از علامتی که روش داشت تونستم اینو بفهمم ..
بین راه صدام زد ..
--دلارام..
ولی صبر نکردم و با گریه رفتم تو و درو بستم..حواسم نبود قفلش کنم..یک راست رفتم سمت روشویی و آب رو باز کردم..
چندتا مشت آب سرد به صورتم زدم تا نفسم بالا اومد..به خودم تو اینه نگاه کردم..اون عوضی به چه حقی منو ب و س ی د؟!..چرا داره با احساسم بازی می کنه؟!..چرا؟!..
در به شدت باز شد ..با ترس برگشتم..آرشام بود..درو پشت سرش بست و قفل کرد..
اخم غلیظی رو پیشونیش نقش بسته و نگاهش جدی تر از همیشه بود..
نظرات (۰)