تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


خداروشکر هوای داخل ویلا خنک نبود..وقتش رو هم نداشتم که خشکشون کنم..
یه بلوز استین دار سبز روشن که بلندیش تا زیر باسنم بود و یه شلوار جین سفید ..
همه ی لباسای توی کمد ساده و بی زرق و برق بودن..همینجوری بهتر بود..

2 دست لباس فرم هم تو کمد بود که عمرا سمتشون برم...هنوز که بهم گیر نداده..هر وقت داد بهش میگم نمی تونم لباس فرم رو تحمل کنم..
از صبح تا شب همین یه دست لباس تنم باشه و هر روز هم همینو بپوشم؟..وای اصلا..
فقط خدا کنه اگرم پرسید درخواستمو قبول کنه..

ساعت از 8 گذشته بود ولی نیومدن..
یه بار دیگه کارامو چک کردم..وسایل پذیرایی رو که اماده رو میز چیدم..موزیک لایت با صدای اروم تو فضا پخشه..همونطور که بتول خانم گفت..
شام هم قرمه سبزی بود و هم مرغ شکم پر..کوفت جونشون..ما که بخیل نیستیم..

جلوی شالمو باز گذاشتم و موهای نمناکم با هرحرکت من سُر می خورد می افتاد پایین..منم با حرص می فرستادم پشت..

تا اینکه بالاخره تشریفشون رو اوردن..همراش یه خانم بود که فوق العاده جلف لباس پوشیده بود..کمی که فکر کردم دیدم همون دختریه که تو مهمونی شایان کنار آرشام دیده بودمش..
مانتوش که لابد واسه 13 سالگیشه..چون خیلی تنگ و کوتاه بود..
شالش هم سرخ بود و کوتاه ..همرنگ مانتوش..
شلوار سفید که مچ پاهای خوش تراشش به خوبی خودشون روبه رخ می کشیدن..
و از همه بدتر کفشای تق تقی قرمز ِ جیغش بود که رو اعصابم سورتمه می رفت..

رفتم جلو و بهشون سلام کردم..
دختر ِ تنگه آرشام وایساده بود..آرشام درجواب سلامم فقط سرشو تکون داد و یه نگاه به سر تا پام انداخت..
ولی دختره با دیدنم تعجب کرده بود و هم اینکه نمی دونم چرا گوشه ی لبشو با حرص می جوید..
خب مگه مرض داری؟!..حیف اون ماتیک جیگری..هه همه رو خورد..
ارایشش زیادی تو چشم بود..


آرشام داشت با مشاورش اروم حرف می زد..منم دختره رو انالیز می کردم از اونطرفم اون منو زیر ذره بین گذاشته بود..

اقای شکوهی که رفت ..آرشام راه افتاد سمت مهمونخونه و دختره هم دنبالش رفت..
آرشام رو بالاترین مبل نشست و دختره هم رو نزدیکترینش به اون..
داشتم ازش پذیرایی می کردم که صداش توجهمو جلب کرد..

-- عزیزم ایشونو معرفی نمی کنی؟!..
راست ایستادم و به آرشام نگاه کردم..
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: دلارام از امروز به عنوان خدمتکار مخصوصه من اینجا کار می کنه..
دختره چشمای سبزش باریک شد و گفت: اِ.....چه جالب..

کجاش جالب بود که این فهمیده من نفهمیدم؟!..
رو به آرشام گفتم: چای می خورید یا قهوه؟!..
بدون اینکه از دختره هم نظر بخواد گفت: 2 تا قهوه بیار..

خواستم بگم چشم ولی نمی دونم چرا اینکارو نکردم و به جاش سرمو اروم تکون دادم..
نمی تونستم بهش چشم بگم..دست خودم نبود..ولی.. نمی تونستم..

2 تا فنجون قهوه ریختم و براشون بردم..داشتن حرف می زدن که با ورود من رشته ی کلامشون پاره شد..

خم شدم و سینی رو گرفتم جلوی آرشام..
همین که خم شدم نیمی از موهام که از شال بیرون بود از روی شونه م سُر خورد و افتاد پایین و درست وقتی که آرشام می خواست فنجونش رو برداره تره ای از موهام نشست رو دستش..

برای برداشتن فنجون قهوه مکث کرد و نگاهشو کشید بالا..منم همزمان نگاهمو دوختم تو چشماش..
نمی دونم چرا..ولی نمی تونستم نگاش نکنم..یا چشمامو بچرخونم و نگامو ازش بگیرم..

اون زودتر به خودش اومد و فنجون رو از تو سینی برداشت..
دیگه نگاش نکردم و برگشتم سمت دختره و سینی رو گرفتم جلوش..
دیدم با اکراه داره فنجون رو بر می داره که وقتی نگاش کردم دیدم با اخم زل زده تو صورتم و چشم ازم بر نمی داره..
وا، این دیگه چشه؟!..

قهوه شو که برداشت رو به آرشام گفتم: کاری با من ندارید؟..
و صدای ارومش تو گوشم پیچید: نه ..می تونی بری..
بدون هیچ حرفی عقب گرد کردم و برگشتم رفتم تو اشپزخونه..
سینی رو گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی..

پووووووووفـــ..
انگشتامو گذاشتم رو پیشونیم و چشمامو چند بار بستم وباز کردم..
عجب چشمایی داره..با هر بار نگاه کردنش تنم می لرزید..
یعنی از ترس ِ..ولی..


صدای بتول خانم منو به خودم اورد..
--چی شده رفتی تو فکر دخترم؟!..
به روش لبخند زدم: نه چیزی نیست..راستی خسته نباشید..
--ممنونم مادر..تو هم خسته نباشی..
- مرسی..ساعت چند شام می خورن؟!..
--معمولا ساعت 9/5..دیگه هر وقت اقا دستور بده ..
-باشه..پس من می تونم برم تو اتاقم؟..
-- اره مادر..اگه اقا کاری باهات نداره برو..
- نه چیزی نگفت..باشه پس من میرم..هنوز تا 9/5 نیم ساعت مونده..
--باشه دخترم..
*********************
تو اتاقم کاری نداشتم..یه کم پشت پنجره ایستادم و هوای خنک ِ شبانه رو استشمام کردم..
چقدر فکر و خیال داشتم..هیچ کدوم تمومی نداشت..

یاد آرشام و اون دختره افتادم..یعنی چه نسبتی باهاش داره؟!..نامزدش ِ یا دوست دخترش؟!..
دختره جای اینکه خوشگل باشه بیشتر ازاون لوند بود..
تو تموم حرکاتش عشوه و ناز داشت..
لابد با همین عشوه هاش تونسته آرشام رو بکشونه سمت خودش..اوممممم بی خیال دلارام..تو هم به چه چیزایی فکر می کنیا..


اینبار موهامو با یه گیره پشت سرم بستم ..
نمی دونم چرا یاد اون لحظه که می افتم ناخداگاه خنده م می گیره..

رفتم تو اشپزخونه که کمک کنم ولی بتول خانم گفت قبلا به کمک مهری و بقیه ی خدمتکارا میز شامو چیده..
اونا شام دونفرشون رو تو تنهایی خودشون می خوردن و منم پیش بقیه که واقعا جمعشون دوستانه و مهربون بود شاممو خوردم..
البته به جز مهری که به هیج وجه با من نمی جوشید..
اقای شکوهی هم ساکت و اروم بود ولی بقیه با شور و حال ِ خاص خودشون جمعمونو دوستانه کرده بودن..
3 تا دختر دیگه هم بینمون بودن هر کدوم 25،27،24 سالشون بود.. که البته خودشون اینطور می گفتن..

دخترای ساده و بانمکی بودن..ازشون خوشم می اومد..
اسماشون سمیرا،مهین ومهتاب بود که مهین و مهتاب با هم خواهر بودن..دخترای زبر و زرنگی بودن..

بتول خانم می گفت یه سرایدار هم دارن به اسم مش قاسم که ته باغ یه خونه ی کوچیک سرایداری داره و اونجا زندگی می کنه ..

بعد از شام به کمک بقیه میزو جمع کردیم و اون دوتا هم رفتن تو باغ قدم بزنن..
یه چند دقیقه که گذشته بود و من داشتم ظرفا رو مرتب می کردم بتول خانم یه سینی که 2 تا فنجون قهوه و یه بشقاب بزرگ کیک توش بود گرفت جلوم و گفت: اینا رو براشون ببر دخترم..اقا قهوه ی تلخ با کیک شکلاتی دوست داره..

با لبخند سینی رو ازش گرفتم..
-- قربون دستت بتول خانم..می گفتین خودم اماده ش می کردم..شرمنده م من هنوز تو کارم جا نیافتادم..
-اینو نگو دخترم..بالاخره تو هم راه می افتی..صبر لازمه..
-- قبلا پرستار یه اقایی بودم که خدمتکارش هم حساب می شدم..اونجا از اینکارا نمی کردم..یعنی انقدر اصولی و منظم نبود..

- اره مادر اقا به این چیزا خیلی اهمیت میده..تو هم کم کم راه و چاهه کارتو یاد می گیری..


با لبخند سرمو تکون دادم و از اشپزخونه اومدم بیرون..
یه راست رفتم تو باغ ولی کسی اونجا نبود..سینی رو گذاشتم رو میز توی بالکن و از پله ها پایین رفتم ..
می خواستم بهشون بگم که براشون قهوه اوردم..

داشتم اطراف رو نگاه می کردم که صداشون رو از لا به لای درختا شنیدم..
دنبال صدا رو گرفتم و پشت درختا مخفی شدم..بادیدنشون تو اون وضع چشمام گرد شد..

دختره دستاشو دور گردن آرشام حلقه کرده بود و اونم دستش دور کمر دختره بود..
نمی دونم چرا ولی ناخواسته اخمام جمع شد..


-- آرشام پدرم واسه 3 روز میره مسافرت ..خودش که میگه مسافرته کاری ِ..راستش تو ویلامون تنهام و این برای اولین باره که از تنهاییم حس خوبی ندارم..

و صدای جدی ارشام توجهم رو جلب کرد..
-- 3 روز مدت زمان زیادی نیست..
--اره می دونم..ولی خب..
-- چیزی می خوای بگی شیدا؟!..
-- خب راستش..دوست دارم بگم..ولی نمی خوام با گفتنش دیدت نسبت بهم تغییر کنه..
-- بگو..

به قدری محکم گفت «بگو» که دختره مکث نکرد و گفت: راستش..دلم میخواد این مدت بیام پیش تو..خب هر چی نباشه دوست پسرمی..فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه..البته از نظر من ولی اصل کار تویی..

ارشام ساکت بود..تو دلم به دختره فحش می دادم و خدا خدا می کردم ارشام قبول نکنه..
احساس می کردم نمی تونم وجود این دختره رو اینجا تحمل کنم..حس خوبی بهش نداشتم..اَه..نکبت..


صدای آرشام رو شنیدم قلبم شروع کرد به تند تند زدن..
-- باشه..از نظر من موردی نداره..میگم ویلای پشتی رو برات اماده کنن..این مدت به صورت مهمان اینجا می مونی..
احساس کردم کلمه ی « مهمان » رو محکمتر گفت..انگار یه جورایی روش تاکید کرد..

صدای شاد دختره تو گوشم پیچید که گفت: وای مرســـی عزیزم..
و خودش رو محکم چسبوند به آرشام که دیگه طاقت نیاوردم و ناخداگاه دستامو مشت کردم..
با شنیدن صدای تک سرفه ی من هر دو به خودشون اومدن و دختره یه کوچولو از آرشام فاصله گرفت..
اونم با دیدن من دستاشو از دور کمر دختره برداشت و جدی گفت: چی شده؟..


به دختره نگاه کردم که نگاه سبزش با اخم من رو هدف گرفته بود..
باز تو چشمای آرشام زل زدم و جدی گفتم: براتون قهوه و کیک اوردم..گذاشتم روی میز تو بالکن..با اجازه..

و بعد از اینکه یه نگاه کوتاه به جفتشون انداختم دیگه صبر نکردم و سریع اومدم تو ویلا..
چون کل مسیر رو دویده بودم به نفس نفس افتادم..

رفتم تو اشپزخونه و یه لیوان برداشتم..تندی گرفتم زیر شیراب و بی معطلی سرکشیدم..
وای خدا..چرا اینقدر ملتهبم؟!..

بتول خانم_ چی شده دخترم چرا صورتت سرخ شده؟!..
-چیزی نیست بتول خانم..تا اینجا رو دویدم..
-- اوا چرا مادر؟!..
- تو باغ بودن رفتم صداشون زدم..واسه همین..
--باشه دخترم.. بیا بشین یه فنجون قهوه برات بریزم..

نشستم رو صندلی و بتول خانم فنجون قهوه رو جلوم گذاشت..
-ممنونم بتول خانم..

سرمو بلند کردم و نگاش کردم.. با همون لبخند مهربونش تو صورتم نگاه می کرد..
نگامو چرخوندم که با مهری چشم تو چشم شدیم..داشت رو کابینتا رو دستمال می کشید و در همون حال هم با اخم به من نگاه می کرد..

انگار توی خونه به این بزرگی جای اینو تنگ کردم که هی واسه من پشت چشم نازک می کنه!!..
بتول خانم از اشپزخونه رفت بیرون و منم داشتم قهوه م رو مزه مزه می کردم که صدای وز وزشو شنیدم..

مهری_ قصدت از اینکارا چیه؟!..
با تعجب فنجونو اوردم پایین و نگاش کردم..
-کدوم کارا؟!..

پوزخند زد و دستمالو پرت کرد رو کابینت..دست به کمر جلوم ایستاد و زل زد تو چشمام..

-- کوچه علی چپ بن بسته خانم خانما..این همه خودشیرینی واسه اقا و بتول خانم رو، فک کردی کورم نمی بینم؟!..
منم متقابلا یه پوزخند تحویلش دادم و گفتم: لابد کوری دیگه من چه بدونم.. خواب نما شدی؟..گیرم تو رو سننه..

عصبانی شد..اخماشو بیشتر کشید تو هم..
-- خوب گوشاتو وا کن ببین بت چی میگم..من الان خیلی وقته که اینجا کار می کنم..حتی از گندم هم بیشتر..وقتی گندم رفت حقش بود من جاشو بگیرم ولی نمی دونم توی بی همه چیز از کدوم خراب شده ای تو این ویلا سبز شدی و تقی به توقی خورد جای گندمو گرفتی..مطمئنم قصد و غرضی داری و مخ اقا رو خوب کار گرفتی..ولی ببین چی دارم میگم بهتره چتری که اینجا پهن کردی رو یه جای دیگه باز کنی چون اینجا جای تو نیست ..


دیگه داشت بزرگتر از دهنش وراجی می کرد..
بی هوا فنجونمو کوبیدم رو میز و از رو صندلی بلند شدم که با تعجب یه قدم عقب وایساد..
قدش از منم کوتاه تر بود ولی هیکلش تو پُر بود..


با خشم زل زدم تو چشمای قهوه ای تیره ش و دست به سینه جلوش وایسادم..
با لحنی که پر از تحکم بود گفتم: وراجیاتو کردی حالا تو گوش بگیر ببین من چی میگم..من نه توی این خراب شده چتر پهن کردم و نه با قصد وغرض اومدم اینجا..نکنه فک کردی من ملکه ی این قصرم و دارم حکومت می کنم؟!..نه جونم اشتباه گرفتی منم یکی َم مثل خودت و بتول خانم..خدمتکـــارم..حالیته؟!. .
حالا زده و کله ی اقاتون خورده به سر در ویلاتون و اَد اومده منو به عنوان خدمتکار مخصوصش انتخاب کرده که اونم از شانس گَندَم بوده نه از روی بخت و اقبال..
پس اینو بدون همچین دل خوشی هم از این قضیه ندارم و کاریم به تو و بقیه ندارم..فقط کار خودمو می کنم..
گندم جونتون هم همین امروز فردا حالش خوب میشه بر می گرده سر کارش منم میرم رد زندگیم..خیال نکن ارزو دارم اینجا بمونم..نخیر از این خبرا نیست..همین امروز بهم بگه برو بشمر سه سر خیابونم..


و اروم زدم تخت سینه ش و گفتم: گرفتی مهــــری خانــــم؟!..
از کنارش رد شدم که صداشو از پشت سرم شنیدم..
-- من خر نمیشم..خدا کنه حرفت راست باشه و گندم زود برگرده..وگرنه من یکی نمی تونم تو رو اینجا تحمل کنم..

دیگه نایستادم به شر و وراش گوش کنم..زیادی رو اعصابم بود..
درد ِ دله منه بدبخت چیه این یکی رو این وسط مَسَطا هوا ورش داشته..هه..


خواستم برم بالا که آرشام صدام زد..برگشتم دیدم خودش تنها جلو پاگرد ایستاده..رفتم جلوش ولی نگاش نکردم..

-بله..چیزی می خواین..
چیزی جز سکوت عایِدم نشد..نگامو از رو پاهاش اوردم بالا و به صورتش نگاه کردم..
با اخم نگام می کرد و چیزی نمی گفت..
- صدام زدین بیام جلوتون وایسم زل بزنین بهم که چی بشه ؟!..
-- شیدا داره میره..برو مانتو و شالش رو از تو سالن بیار..


حرصی شدم..به من چه که کارای خانمو انجام بدم؟!..ولی چون آرشام گفته بود مجبور بودم ..
رفتم مانتوش رو از رو مبل برداشتم..برگشتم دیدم تو سالن نیست..مانتوی قرمزش رو اوردم بالا و نگاش کردم..اوه اوه خودشو خفه کرده تو عطر..چه بوی گندی هم میده..به جای عطر به خودش حشره کش می زنه؟!..در همون حد بوش افتضاح بود..

شال و کیفش رو هم برداشتم..اروم به طرف در سالن می رفتم که خب حالا بی منظور یا بامنظور مانتوش از دستم افتاد..
یه نگاه به در انداختم کسی نبود..یه کفش مشکی بندی پام بود که گذاشتم رو مانتو و چند بار با پام روش ضربه زدم و به چپ و راست پیچوندم..
خودش که دم دستم نبود حال مانتوشو که می تونم بگیرم..حالا چه هیزم تری بهم فروخته بود خودمم نمی دونستم ولی از دستش حرصی بودم شدیــــد..

خوب که حرصمو خالی کردم مانتوشو برداشتم یه تکونش دادم..قسمت پشتش کامل چروک شده بود جوری که اگه می پوشید هر کی از پشت می دیدش می فهمید..

بردم بیرون و دادم دست آرشام..
مشکوک نگام کرد ..
- چرا انقدر طولش دادی؟!..
شونه مو انداختم بالا و بی تفاوت جوابشو دادم: طول نکشید که..همینجوری..


دیگه چیزی نگفت رفت سمت در..خانم خانما بیرون تمرگیده بودن..
با دیدن آرشام لبخند زد و وقتی دید منم پشت سرشم لبخندش اروم اروم محو شد..
فکر کردم آرشام مانتوشو نگه می داره تا شیدا بپوشه ولی اینکارو نکرد..داد دستش اونم با تشکر زیر لبی پوشید..

شالش رو انداخت رو سرش و کیفشو دستش گرفت..
لبای پروتزی و سرخش رو اورد جلو و گونه ی آرشام رو ب و س ی د..
--امشب خیلی بهم خوش گذشت آرشام..مشتاقانه منتظرم فردا از راه برسه..بای عزیزم..
و ارشام فقط سرشو تکون داد..

شیدا جلو افتاد و منم تو بالکن وایسادم..آرشام پشت سرش بود که فکر کنم نگاش به پشت مانتوی چروک شده ی شیدا افتاد که سرجاش ایستاد و خیره شد بهش..
بعد هم به ارومی برگشت طرف من و زل زد تو چشمام..دقیق نگاش می کردم..اخماش تو هم بود ولی خب این همیشه اخم می کنه..

یه لبخند ژکوند و مامانی تحویلش دادم و همونجور که نگام می کرد منم عقب عقب رفتم تو ویلا..بعد هم بدو از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقش شدم..

اخه وقت لالاش بود و ایشونم که قبل از خواب دوش می گرفتن..به نفس نفس افتاده بودم..
وای خدا نکنه چیزی بهم بگه؟!..
خب بگه منم جوابشو میدم..
که چی بشه؟!..اینجوری که بدتره..به هر حال دوست دخترشه مگه ندیدی چطور لاو تو لاو بودن و داشتن..


در اتاق که باز شد انگار برق سه فاز منو گرفت که با ترس تو جام پریدم..وای..

با تردید نگاش کردم که دیدم سرش پایینه و چیزی نمیگه..انگار تو فکر بود..
رفتم سمت کمد لباساش و حوله ش رو بیرون اوردم..در کمد باز بود واسه همین نمی دیدم داره چکار می کنه منم که سرم اون تو گرم بود ولی همین که درو بستم دیدم تکیه داده به کمد و دست به سینه با اخم داره منو نگاه می کنه..یا خدا..این اگه خون آشام نباشه حتما جن ِ..از ترس یه جیغ خفیف کشیدم و حوله شو بغل کردم..

-چـ..چکار می کنی؟..ترسوندیم..
و نگام افتاد به بالا تنه ی ب ر ه ن ه ش که اینبار برق از چشما و کله و همه جام پرید..
این کی پیراهنشو در اورررررد؟!..

با ابروهای بالا رفته نگام می چرخید رو عضله های بازو و سینه ش..حس اینکه کله م داغ کرده و صورتم سرخ شده باعث شد چشمامو ببندم و صورتمو برگردونم..خاک به سرم ..
تا حالا هیکل ب ر ه ن ه ی یه مرد رو از نزدیک ندیده بودم..برام تازگی داشت..

نیم رخم طرفش بود و نگام به تخت و میز عسلی..
جدی گفت: تو با مانتوی شیدا اون کارو کردی؟!..
با این سوالش هول شدم..خواستم نگاش کنم که دیدم نمیشه..

در حالی که یه جورایی به من من کردن افتاده بودم گفتم:نـ..نه..مگه مانتوشون چیزیش بود؟!..
اومد جلوم ایستاد که چشمام گرد شد..باز نیم رخ بهش وایسادم سرمو زیر انداختم..این قلب وامونده هم کم مونده بود از سینه م بزنه بیرون..

-- پس اون چروک های پشتش..نگو که کار تو نبوده..چون مطمئنم..
سکوت کردم..خب حالا کرده باشم چی میشه مثلا؟!..زن یا نامزدش که نبوده بخواد جوش بیاره..

داشتم تو دلم با خودم حرف می زدم که یه دفعه با خشونت بازومو گرفت و منو کشید طرف خودش..
حوله از دستام ول شد و افتاد جلو پامون وکف دستام رو پوست برنزه و سینه ی عضلانیش فرود اومد ..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..دیگه قلبی برام نمونده بود..حس می کردم هران تو سینه م منفجر میشه..


در حینی که تو چشمام خیره بود و فکش منقبض شده بود..محکم تکونم داد و سرم داد زد: وقتی دارم باهات حرف می زنم زل بزن تو چشمام..هیچ خوشم نمیاد وقتی با کسی حرف می زنم مخاطبم توجهش به هرکجا باشه غیر از من..

خواستم دستمو از رو سینه ش بردارم چون بدجور تنم داغ شده بود..اصلا نمی فهمیدم داره چی میگه ..گیج و منگ بودم..قفسه ی سینه ش داغ بود و ضربان قلبش رو زیر پوست دستم حس می کردم..

تو چشمای هم زل زده بودیم و من از ترس به نفس نفس افتاده بودم و اون از روی عصبانیت..
با همون خشونت بازومو ول کرد و پشت به من به طرف حموم رفت..منم بی حرکت سر جام مونده بودم..

اون که در حمومو محکم بست من تو جام شیش متر پریدم و اون موقع بود که تازه به خودم اومدم..
یه دفعه چی شد؟!..نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..هول هولکی یه حوله ی دیگه از تو کمد بیرون اوردم و گذاشتم رو تخت..
می دونستم تو حموم حوله داره ولی اینو تنش می کرد..

رفتم طرف شیشه های ادکلنش که ردیف روی میز اینه چیده شده بود..یک به یکشون رو بو کشیدم و بعضیا که فوق العاده بودن..

باز حالم داشت عوض می شد..مثل اون شبی که منو انداخته بود رو پشتش و..
چرا از ادکلن م ح ر ک استفاده می کرد؟!..واسه جلب توجه یا..

بافکری که یه دفعه تو سرم اومد خشکم زد..اوه..یعنی..
به کمکه این ادکلنا دخترا رو جذب خودش می کنه و می کششون اینجا و..
ولی بهش نمیاد از این تیپ مردا باشه..
از تو همون اینه یه پوزخند تحویل خودم دادم و تو دلم گفتم: اره با کاری که امشب ازش تو باغ دیدم کاملا مشخصه از اینکارا نمی کنه..


با حرص شیشه ی ادکلن رو انداختم رو میز..ولی خب بوش که محشر بود..لااقل من که خیلی ازش خوشم اومده بود..لابد چون م ح ر ک ه..

یه شیشه ی مکعبی شکل رو میز بود که وقتی برداشتم و بوش کردم دیدم همون عطر گل یاس ِ..عجب بویی هم داشت..حق با بتول خانم بود این بو معرکه ست..

به چند جای اتاق و بیشتر طرف تختش زدم..
واسه چی دوست داره هر شب این بو رو استشمام کنه؟!..یعنی دلیل خاصی داشت؟!..
دیگه صبر نکردم بیاد بیرون ..
***********************
تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم و چشمام بسته ست..
یه دفعه با استشمام ِ یه بوی بی نظیر و خاص چشمامو باز می کنم..با دیدن یه سایه که تو فضای نیمه تاریک اتاق کنارم نشسته چشمام کامل باز میشه..

نمی دونم چرا ولی به روش لبخند می زنم..سایه نزدیکم میشه و من حرکتی نمی کنم..دوست دارم که بیاد سمتم..چرا کاری نمی کنم؟!..

صورتشو میاره پایین و من اون بوی مطبوع رو به رویه هام می کشم..چشمام خمارمیشه و اون روی صورتم خم میشه..دستاش دور بدنم احاطه میشه و منو محکم بین بازوهای مردونه ش می گیره..منو تو اغوشش فشار میده و من از روی لباس حریری که به تن دارم حرارت بدنش رو کامل حس می کنم..

صورتش رو نوازشگرانه به صورتم می کشه و منو می ب و س ه..کاری نمی کنم ولی دوست دارم اون ادامه بده..چشمام بسته ست و دستام دورکمرش حلقه شده..

ب و س ه هاش به قدری تب دار و پر حرارته که درونم رو به اتیش می کشه..اغوشش سوزانه و من حس می کنم به درون کوره ای مملو از اتش کشیده میشم..
این گرما لحظه به لحظه داره بیشتر میشه وبا هر ب و س ه ش صدای اه و ناله ی من هم بلند شده..

چشمای خمارم رو باز می کنم و همزمان اون هم سرش رو بلند می کنه که با دیدنش انگار همه ی اتفاقاته بینمون فراموشم میشه و حواسم جمع میشه..
با لبخند کجی که بر لب داره محو چشمای منه ..
با ترس داد می زنم :نــــــــــه..


خیس از عرق تو جام می شینم و با ترس در حالی که نفسم به زور بالا میاد به اطراف اتاق نگاه می کنم..ولی تاریکه..
لرزون چراغ خواب کنار تختمو روشن می کنم ولی کسی تو اتاق نیست..
نفس حبس شده م رو بیرون دادم..وای خدا..
این دیگه چه خوابی بود؟!..دستمو روی قلبم گذاشتم که تند تند می زد..یه نفس عمیق کشیدم و از ابی که توی لیوان کنار تختم بود کمی خوردم..

خودمو به پشت پرت کردم رو تخت ..
پووووووفـــــــ..
خدایا این چه خوابی بود؟!..چرا اون مرد..چرا آرشام؟!..چرا اون داشت منو می ب و س ی د؟!..

به بدنم دست کشیدم..همین لباسی که تنم بود رو تو خواب دیدم..تنم هنوز داغ بود..انگار جای دستاش رو تنم مونده بود و گرمی اغوشش رو پوستم جا مونده بود..

نگام به در افتاد..ناخداگاه از رو تخت بلند شدم و بدو رفتم پشت در..با ترس قفلشو چک کردم..خداروشکر هنوز قفل بود..
با بی حالی برگشتم تو تخت..هنوز داشتم به اون صحنه ای که تو خواب دیدم فکر می کردم و یه جوری شده بودم..
که نفهمیدم کی چشمام رو هم افتاد و ..
خوابم برد..
********************

« آرشام »


توی شرکت بودم و داشتم برگه ی تحویل یک سری از اجناس رو بررسی می کردم که گوشیم زنگ خورد..با دیدن شماره ی شایان سریع جواب دادم..

بدون اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: آرشام ببین چی بهت میگم تو باید اینکارو بکنی..
نفسم رو عصبی بیرون دادم..چرا دست بردار نبود؟!..امروز با این تماس دقیقا دفعه ی سوم بود که زنگ می زد و اصرار می کرد..

-شایان گفتم که نمی تونم..
داد زد: یعنی چی که نمی تونم؟!..تو یه حرفه ای هستی ..
-اره حرفه ایم ولی نه تو بچه دزدی و..کشتن ِ اون..
-- اون بچه یه حرومزاده ست..بچه ی دشمن ِ من..اون طرف منصوری ِ..یکی از مردای من که دست راستم محسوب می شد رو کشت ککشم نگزید..حالا باید تاوانش رو پس بده..

با خشم کنترل شده ای گفتم: هیچ می فهمی چی میگی شایان؟!..به خاطر یه دست راست می خوای جون یه بچه ی 13 ساله رو بگیری؟!..
-- اون به من زخم زده..نمی تونم ازش بگذرم..فقط این مسئله وسط نیست ..تو کاریت نباشه پسر..فقط همین کاری که گفتم رو انجام بده..اصلا فکر کن اینم یه ماموریته..

- شایان داری وقتتو بی خودی هدر میدی..خودت هم خیلی خوب می دونی من سر تصمیمی که قاطعانه بگیرم می مونم..گفتم اینکارو انجام نمیدم..همین و بس..

بلندتر فریاد زد: خیلی خب اینکارو نکن..منم ادم کم ندارم واسه انجام دادنش..ولی ببین چی بهت میگم آرشام..تو تا الان ادم کشتی و با ذهن و ایده های دست اولت تونستی معاملاته منو به نحو احسنت انجام بدی..ولی حالا داری می زنی زیر قول و قرارات و از دستوراتم سرپیچی می کنی..

-اره من ادم کشتم ولی کیا رو؟!..کسایی که بهم خیانت کرده بودن..این همه سال پیشتم ولی فقط 3 نفر رو نیست ونابود کردم که یکیش از پشت بهم خنجر زده بود..
اون یکی هم سرش تو اخور ِ من بود واسه یکی دیگه دم تکون می داد ..که اخرش هم جلوی خونه م بهم شلیک کرد که تیرش به هدف نخورد..چنین ادمی رو نباید زنده می ذاشتم..
نفر سوم هم که شهیاد بود و این ادم به هر دوی ما خیانت کرد..به تو چون دوست دخترت رو ازت قاپ زد و عکساش رو تو استخر با اون دیدی..به من چون این هم قصد جونم رو کرده بود..فکر می کرد تو منو بیشتر قبول داری که زیر دستات واسه ت پشیزی ارزش ندارن..

می بینی شایان؟..من هر ادمی رو نکشتم..این 3 نفر لایقه مردن بودن که اگه دو نفر رو تو یه اتاق حبس کنی و این دو رو به جونه هم بندازی هر کدوم برای نجات جونش نفر مقابلش رو باید بکشه..منم همین کارو کردم..نفر سوم دینی بود که به تو داشتم ولی اون دو قضیه شون به کل فرق می کرد..حالا ازم می خوای یه پسر بچه ی 13 ساله رو بکشم؟!..این تو حرفه ی آرشام نیست..

-- فکر نمی کردم انقدر ترسو باشی پسر..از اول هم می دونستم تو به جایی نمی رسی..چون خودت نمی خوای..

طاقت نیاوردم و با عصبانیت فریاد زدم: اره من به جایی نرسیدم..ولی همینی که الان هستم رو قبول دارم .. توی زندگیم این برام از هر چیز مهمتره..
--تو گناهکار شدی..ولی اونی که من می خواستم نشدی..


بعد هم تماس رو قطع کرد..
به قدری عصبانی بودم که گوشیم رو پرت کردم سمت دیوار و هر تکه ش یک طرف افتاد..
سرم رو بین دستام گرفتم و فشردم..
شایان کثافت..رذل تر از تو به عمرم ندیدم..

نمی تونستم اون پسر بچه رو بکشم..
از اول چنین قراری نداشتیم..
حس می کردم باید کم کم خودمو از شر ماموریت های گاه و بی گاهه شایان خلاص کنم..به اندازه ی کافی دینمو بهش ادا کردم..
دیگه وقتشه تمومش کنم..

***********************
« دلارام »

ظهر بود و فکر نمی کردم واسه ناهار بیاد خونه.. ولی اومد..
تنها نبود و اون دختره ی نچسب چمدون به دست همراش بود..

رفتم جلوی در و سلام کردم..آرشام فقط سرشو تکون داد و شیدا هم چمدونشو ول کرد و کنارش ایستاد..
نگام زیر چشمی آرشام رو می پایید .. یاد خواب دیشبم افتادم و ..
ناخداگاه تنم گرم شد..

با شنیدن صداش به خودم اومدم..صورتش رو به شیدا بود..
-- الان میری ویلای پشتی؟..
-اره دیگه الان برم بهتره..
--بسیار خب میگم یکی از خدمتکارا چمدونتو بیاره..

شیدا چشمای سبز ِ ارایش کردش رو، روی من زووم کرد و با لحن حرص دراری گفت: خب عزیزدلم چه کاریه بده این دختره بیاره..مگه اینم خدمتکار نیست؟!..
همچین انگشتای دستمو مشت کردم و فشار دادم که صدای تیریک،تیریکشون در اومد..

آرشام نیم نگاهی به من انداخت که اخمام تو هم بود و رو به شیدا گفت: دلارام نمی تونه..چمدون سنگینه ممکنه بزنه زمین..

یعنی خاک تو سرت با توضیح دادنت..نفهمیدم واسه خاطره من اینو گفت یا چمدونه مزخرفه این زنیکه..
هه..خب این که معلومه خانم واسشون عزیزترن..

شیدا هم دور برداشت وبا لبخند به بازوی آرشام اویزون شد..
--اوه راست میگی عزیزم ..حواسم نبود..پس لطفا بده یکی دیگه بیاره و بهش هم سفارش کن حتما با دقت حملش کنه..
آرشام چیزی نگفت و در عوض بیخ گوشه من رو به سالن داد زد: مهری..
چند لحظه طول کشید که مهری نفس زنون اومد جلو در..
--بله اقا..
-- مش قاسم خونه ست؟..
-- بله اقا خونه ست..
-- برو صداش بزن بگو سریع بیاد..
-- چشم اقا..


و به طرف باغ دوید و منم نگامو به اون دوتا دوختم..نگاهه شیدا واسم سنگین بود..دختره ی ایکبیری..
زیر لب به آرشام گفتم: من میرم به بقیه ی کارا برسم..
مستقیم نگام کرد وسرشو تکون داد..

پشتمو کردم بهشون و رفتم تو..کاری نداشتم ولی دوست هم نداشتم نزدیکه اون خودشیفته باشم..
از دیدنش عصبانی می شدم وبا شنیدن صداش حرصم در می اومد..

چرا در مقابلش اینجوریَم؟!..
حتی انقدر که از این دختر بدم میاد نسبت به مهری اینجوری نیستم..
دلیلش چی بود که باعث شده خودمم گیج بشم؟!..
*********************
شیدا تو ویلای پشتی بود ولی وقت ناهار و شام که می شد می اومد اینطرف تا به قول خودش کنار عزیزدلش غذا بخوره..دختره ی اویزون..

وقتی شامشونو خوردن داشتم میزو جمع می کردم که شنیدم گفت: این دختر خیلی جوونه عزیزم.. مطمئنی می تونه از پس کارات بر بیاد؟!..
در حینی که داشتم بشقاب ِ جلوی آرشام رو بر می داشتم نگامم کشیده شد رو صورتش..
وقتی نگاه مستقیمش رو از اون فاصله ی نزدیک روی خودم دیدم یه حالی شدم..و زمانی که بشقاب رو برداشتم صداش با تحکم توی گوشم پیچید..

-- اگه مطمئن نبودم هیچ وقت انتخابش نمی کردم..
و بشقاب تو دستم لرزید که صدای برخوردش با بشقاب توی دستم تو سالن پیچید..
چرا هول شدم؟!..مگه چی گفت؟!..خودتو جمع کن دلی..

به شیدا نگاه کردم که واسه م پشت چشم نازک کرد..
-- اخه یه جورایی انگار دست و پا چلفتیه..
لیوانش رو که برداشته بودم محکم با بهانه زدم رو بشقابا..کثافت..

-- چطور؟!..
این صدای آرشام بود که شیدا جوابش رو با عشوه داد..
-- مگه نمی بینی عزیزم که چطور بشقابا و لیوانا رو می کوبه بهم؟..یه خدمتکاره کار بلد بی سر و صدا کارشو انجام میده ولی این دختره..
دختره رو جوری گفت که خودمم چندشم شد..پوزخند زد و زل زد تو چشمام..
--انگارنمی دونه باید چکار کنه..


ای خداااااااا..جوابشو بدم؟!..یه تیکه بارش کنم تا فیها خالدونش اتیش بگیره؟!..نه اصلا فحشش بدم..یا یه کشیده بخوابونم زیر گوشش عینهو روزنامه ی باطل شده بیخ تا بیخ بچسبه سینه دیوارهمچین جیگرم حال بیاد..بالاخره باید یه کاری کنم اتیشم بخوابه یا نـــه؟!..

دقیقه ی نود دهنم باز شد که یه چیزی بارش کنم ولی آرشام با اخم نگام کرد که انگار دستمو خوند..
به جای من، اون گفت: این بحث رو تمومش کن شیدا..می خوام بیرون قدم بزنم..اگر می خوای می تونی همرام بیای..

لحنش جدی بود و اون اخم همیشگی رو هم روی پیشونیش داشت..ولی شیدا نیشش تا بناگوش در رفت و چشماش برق زد..
دیگه طاقت نیاوردم و از سالن اومدم بیرون..مرتب انگشتامو مشت می کردم و ناخنای بلندم کف دستم فرو می رفت و جاشون قرمز می شد..

خواستم از پله ها برم بالا که صدای قهقهه ی شیدا باعث شد سرجام میخکوب شم..دست تو دست هم اومدن بیرون و یک راست به طرف باغ رفتن..
لحظه ی اخر وقتی خواستن از در برن بیرون شیدا نگاهشو چرخوند و با دیدن من که تو چشمای خاکستریم خشم و عصبانیت شعله می کشید لبخندش به یه پوزخند ِ غلیظ تبدیل شد..

ایکبیـــری واسه من پوزخند می زنی؟!..
واسه آرشام که خاک تو سرش کنن اومده این میمون رو انتخاب کرده دلبری می کنی؟!..
حالیت می کنم با کی طرفی..به من میگن دلی..
کثافته بی شرم..کاری کنم با جیغ و داد از این ویلا فرار کنی..

از اول که ازش خوشم نمی اومد..با حرفای امشبش دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..
منو کوچیک فرض می کرد ولی نشونش میدم..

***********************
ملحفه به دست داشتم از ویلا می رفتم بیرون که بتول خانم رو دیدم..
تو دستش یه ظرف میوه بود..

--کجا میری دخترم؟!..
-اوممم..هیچ جا..همینجام..دارم میرم ویلا پشتی ..
--ملحفه واسه چی می بری؟!..
- آرشام..یعنی اقا گفت که ملحفه ی تخت شیداخانم رو عوض کنم..
--باشه دخترم برو..منم دارم براشون میوه می برم..

- بتول خانم در دیگه ای به غیر از این در اصلی هست که بتونم از اونجا زودتر برم تو اون یکی ویلا؟!..
--چرا مادر یه در تو اشپزخونه هست..از اونجا نزدیکتره..

با خوشحالی لبخند زدم..
-وای مرسی کارمو راحت کردین..فقط یه چیزی اگه اقا گفت من کجام یا باهام کار داشت نگین کجا رفتم..
-- چرا دخترم؟!..
- چون بعدش سرم غرغر می کنه چرا زودتر اینکارا رو نکردم..

با یه لبخند مهربون به روی لباش سرشو اروم تکون داد..
-- باشه دخترم..برو به کارت برس..اگه گفت کجایی میگم تو اتاقتی..
- مرســــی..خیلی گُلین به خدا..

و گونه ش رو با شیطنت بوسیدم که صدای خنده ش بلند شد..
--قربونه تو دختر..من برم که الان صداش بلند میشه..
-باشه ..


حق با بتول خانم بود..از اون در خیلی راحت وارد ویلای پشتی شدم..
کسی جز یکی دو تا خدمتکار اونجا نبود که وقتی یکیشون رفت تو یکی از اتاقا و اون دوتا هم رفتن تو اشپزخونه منم بدو از پله ها رفتم بالا..

می تونستم اتاقشو پیدا کنم..خب تو هر اتاقی که چمدونش باشه اونجا لابد اتاقه شیداست..
در اول رو باز کردم ولی اون نبود..اما در دومو که باز کردم دیدم چمدونش کنار تخته..

یه لبخند شیطانی زدم و رفتم تو اتاق..درو پشت سرم بستم و سریع دست به کار شدم..
از تو جیب شلوارم جعبه ی پونز رو بیرون اوردم..5 تا بس بود ..ریختم رو تخت درست جایی که باید فروووووو بره..
بعد هم ملحفه ی نازک رو کشیدم رو تخت که روی پونزا رو بگیره..

چشمم افتاد به یه پوستر نقش برجسته که بالای تخت نصب بود..سریع از رو دیوار برش داشتم و گذاشتم رو میز اینه..
اینجوری اگه کسی هم بعد متوجه پونزا می شد به یه بهانه ای می شد گفت که مثلا داشتیم پوستر رو دیوار نصب می کردیم..چون کاغذی بود پس به پونز احتیاج داشت..


خب این از تخت..
پلاستیک تخم مرغا رو از تو جیب سارافنم در اوردم..دمپایی ابری کنار تخت رو اوردم جلو و تو سمت راستی یکیشو شکوندم..لیز خورد رفت جلوی دمپایی که بسته بود..خوبه دیگه اینجوری معلوم نمیشه..

شامپوی تو حمومش رو هم درشو باز کردم و یکی دیگه ش رو شکستم تو اون..
خب دیگه تموم شد..

اینبار اگه بخواد لفظی اذیتم کنه منم لفظی حالشو جا میارم..
ولی اینم واسه شروع بد نبود..
*******************
با لبخند از در ویلا اومدم بیرون و رو انگشت پام استه استه می رفتم طرفه اون یکی ویلا که یکی از پشت سر گفت: اینجا چکار می کنی؟!..

با جیغ برگشتم و دستمو گذاشتم رو قلبم..وای خدا مردم..
با دیدنش که تنها بود و چند قدم باهام فاصله داشت ترس افتاد تو جونم..وای نکنه بفهمه؟!..

-س..سلام..
خاک تو سرم خیط کاشتم..با شنیدن سلام بی موقِعَم یه تای ابروشو با تعجب داد بالا و زل زد تو صورته رنگ پریده م..

قدم به قدم بهم نزدیک شد ومنم عین مجسمه سر جام خشک شده بودم..
-- نگفتی اینجا چکار داشتی؟!..
-هیـ..هیچی .. همینجوری داشتم هوا می خوردم..
--تو اون یکی ویلا بودی..دیدم که اومدی بیرون..چی می خواستی؟..
جلوم وایساد و منم با اینکه نگاش نمی کردم ولی به من من افتاده بودم..

-خـ..خب اره..تو اتاقم بودم..حوصله م سر رفته بود..گفتم بیام بیرون که گذرم افتاد به اینجا..منم رفتم یه سر تو ویلا پشتی زدم..باور کنین از رو کنجکاوی بود..وگرنه..
--خیلی خب بس کن..برو تو اتاقت..

ازخدا خواسته یه چشم بلند گفتم و از همون در پشتی رفتم تو اشپزخونه..
وای خدا بخیرکنه..
مطمئن بودم می فهمه..
**********************
نمی تونستم اون صحنه رو از دست بدم..واسه همین وقتی همه ی برقا خاموش شد از اتاقم زدم بیرون و از همون راه اشپزخونه رفتم تو باغ..
برقای اون یکی ویلا هنوز روشن بود..انگار قصد خوابیدن نداشتن..آرشام هم اونطرف بود..

زیر پنجره فالگوش وایسادم..صداشون واضح نمی اومد..چون از پنجره دور بودن..دیگه انقدر تمرکز کردم و گوشامو تیز نگه داشتم که تونستم یه چیزایی بشنوم..

سرک کشیدم دیدم رو کاناپه نشستن..آرشام یه بلوز استین کوتاه خاکستری تنش بود ویه شلوار به همون رنگ ولی یکی،دو درجه تیره تر..
دوتا از دکمه های بالای بلوزش باز وقفسه ی سینه ش بیرون افتاده بود..
دستاشو از هم باز کرده و گذاشته بود بالای کاناپه ..

شیدا هم تو بغلش لم داده بود..یه لباس خواب سرمه ای ساتن تنش بود که شنلش روانداخته بود روش ولی بندش باز بود ..موهای بلوندشو با انگشته اشاره ش پیچ و تاب می داد و به صورت غرق در اخم آرشام زل زده بود..

لباشو به گوش آرشام چسبوند و به لاله ی گوشش زبون زد..آرشام سرشو بالا گرفت که با این کارش یه حالی بهم دست داد..تو صورتش نگاه کردم که چشماش بسته شد و اخماش بیشتر در هم کشیده شد..

ناخداگاه یاد خوابم افتادم..نگاهش کردم..
به قفسه ی سینه ی مردونه ش که الان با چه هیجانی بالا و پایین می رفت و دیشب تو خواب من .............

حس کردم تنم گُر گرفته و با هر بار نگاه کردن بهش حالم دگرگون می شد..سرمو خم کردم و چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم..هوا خنک بود ولی هم از بیرون و هم درون گلوله ی اتیش بودم..

صدای شیدا رو شنیدم ..پیش خودم گفتم لابد تو حال وهوله خودشونن..حتی فکرکردن بهش هم ازارم می داد..
دست و پام می لرزید و با اخم سرمو بلند کردم که دیدم آرشام مچ شیدا رو تو دستش گرفته و داره فشار میده..
با تعجب زل زدم بهشون..یعنی واسه این شیدا ناله می کرد؟!..


آرشام از کنارش بلند شد و ایستاد که شیدا هم تند از پشت بغلش کرد..دستاشو رو سینه ی آرشام قفل کرد و یه چیزی زیر لب گفت که نشنیدم..
ولی صدای آرشام چون یه جورایی بلند بود به گوشم خورد..
-- خسته م شیدا..میرم که بخوابم..

و بعد با یه حرکت دستاشو از رو سینه ش برداشت..قدم اول به دومی بود که شیدا صداش زد..آرشام ایستاد ولی برنگشت..

شیدا_ آرشام میشه اینجا بمونی؟!..ویلای به این بزرگی..منم که تنهام..می ترسم..
آرشام برگشت و نگاش کرد..شیدا به طرفش قدم برداشت ..
پاهای خوش تراشش رو با لوندی هر چه تمامتر به هم می کشید..جلوش ایستاد..با چشمای سبزش زل زد تو چشمای آرشام و منم گوشمو چسبوندم به پنجره که البته من پشت پرده بودم و اگه می خواستم ببینمشون باید گردنمو یه کم می کشیدم تا بتونم نگاشون کنم..سخت نبود ولی خسته می شدم..

-- من تو خونمون نموندم چون نمی خواستم تنها باشم..اینجا هم اگه تو پیشم نمونی که دیگه با اونجا فرقی برام نداره..پس خواهش می کنم بمون عزیزم..

به قدری تو صداش ناز داشت که چندشم شد و اخمامو کشیدم تو هم..تابلو ِ داره نقش بازی می کنه..
آرشام سکوت کرده بود و حرفی نمی زد..شیدا هم تو چشماش التماس ریخته بود و با لوندی نگاش می کرد..

دستاشو گذاشت رو بازوهای آرشام..
--می مونی عزیزم؟!..


بگو نه لعنتی..
بگو برو به درک..
بگو به من چه که می ترسی یا تنهایی؟!..
هر غلطی می کنی بکـــن ولی پیشه این زنیکه ی سوسمار نمون..


آرشام_ خیلی خب من تو اتاق رو به رویی هستم..
پوووووفـــــــــ..فقط واسه من اخم و تَخم می کنه..واسه این مارمولک جونش می خواد در شه..

شیدا با شوق خودشو چسبوند به آرشام و تو اغوشش فرو رفت..
--وای مرسی..مرســی..مرســــی عزیزم..

بعد هم آرشام و با خودش کشید برد طبقه ی بالا..خاک تو سر جفتتون کنن..
شیدا رو واسه این همه ناز و عشوه ی خرکی..
آرشام هم واسه..واسه..
واسه چی؟!..ه و س بازی؟!..
خب اگه می خواست باهاش باشه چرا گفت میرم تو اتاق رو به رویی؟!..
خب فیلمشه خره..مگه می تونه از این همه ناز و غمزه ای که این شترمرغ واسه ش میاد بگذره؟!..

گفتم شترمرغ یاد روناش افتادم..عجب شباهتی..تازه عین همونم راه می رفت..
من تو تشبیه ِ ادما به جک و جونور استادیم واسه خودما..

یه کم سردم شده بود ولی از رو نرفتم..منتظر بودم ..که حدودا یک ربع کشید که دیدم داره جیغ و داد می کنه و از پله ها میاد پایین..
دیگه شنل تنش نبود و ب ا س ن ش رو با دست چسبیده بود..

حدس می زدم کار پونزا باشه..با چندش به پاهاش نگاه می کرد که کف پاهاش تخم مرغی بود و چند بار نزدیک بود لیز بخوره..
دستمو محکم گرفتم جلوی دهنم و خندیدم..قیافه ش خیلی مُضحک شده بود..موهای بلوندش هم پریشون افتاده بود رو شونه هاش..

آرشام به سرعت اومد پایین و با قدمای بلند کنارش ایستاد..
-- چی شده؟! چرا داد می زنی؟!..

شیدا با صدایی که امکان می دادم هران بزنه زیر گریه گفت: کی رو تخته من پونز انداخته آرشام؟!..دمپایی هامم پر از تخم مرغ بود..اََََه ه ه ه..
خودشو پرت کرد رو مبل و در حالی که گرمش شده بود با دست خودشو باد می زد..
با بغض تو چشمای آرشام نگاه می کرد..آرشام هم صورتش با اخم جمع شده بود و تو فکر بود..صورتش نشون می داد که عصبانیه..

دستاشو مشت کرد و به طرف در اومد که شیدا صداش زد..و آرشام داد زد..
-- همینجا بمون ..

بعد هم درو باز کرد..منم که قسمت پشتی بودم با ترس دویدم سمت در فرعی و رفتم تو اشپزخونه..نفهمیدم خودمو چطوری رسوندم تو اتاقم و درو قفل کردم..
پشتمو بهش تکیه دادم و تو دلم اشهدمو خوندم..داره میاد سر وقتممممم..گور خودتو کندی دلارام..داره میاد واسه خاطر دوست دخترش پدرتو در بیاره..

تو دلم به گوه خوردن افتاده بودم ..
یکی محکم زد به در که با ترس جلو دهنمو گرفتم تا جیغ نکشم..دستگیره تند،تند بالا و پایین می شد..

به اطرافم نگاه کردم..سریع رفتم سر وقت کمد لباسا .. چند دست لباس خواب اونجا بود..
حالیم نبود کدوم به کدومه یکیشو کشیدم بیرون و سریع لخت شدم اونا رو پوشیدم..

افتاده بود به جونه در و داشت باهاش کشتی می گرفت تا بازش کنه..
لباس خوابو پوشیدم.. نگام که بهش افتاد دو دستی زدم تو سر خودم..این چرا انقده بازهههههه..تا بالای زانـوم بود..خیلی بالا..رنگش مشکی بود و جنسش از ساتن..جلو سینه ش که کلا نگم سنگین ترم..همه ش تور بود..ولی قسمت سر سینه هام از جنس همون پارچه بود..واسه همین معلوم نمی شد..
این لباس تو این کمد ِ وامونده چکار می کرد؟!..این مگه کمد ِ یه خدمتکار نیست؟!..یعنی چی آخه؟!..واااای خدا ..

وقت نبود عوضش کنم.. لباسای رو زمینو انداختم تو کمد و خودمم اول لامپو خاموش کردم بعدم شیرجه زدم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم..
و همزمان در طاق به طاق باز شد و منم زیر پتو عین بید به خودم می لرزیدم..

صدای قدم هاش سکوت ِ اتاق رو بر هم زد و تن ِ منم هر لحظه بیشتر می رفت رو ویبره..
اَه..لعنتی اروم بگیر..

صدا درست کنار تختم متوقف شد و چشمامو رو هم فشار دادم..
وای..وااای..وااااای الان پتو رو می کشه..منتظر همین بودم ولی کاری نکرد..

ای کاش می تونستم یه جوری ببینم داره چه کار می کنه..
تخت که تکون خورد ترسم بیشتر شد..انگار نشست کنارم..اطرافم فقط سکوت بود..هیچ صدایی نمی اومد..
چشمامو باز کردم و اون زیر به تاریکی زل زدم..نفسم دیگه داشت بند می اومد..احساس خفگی بهم دست داده بود..

حس کردم سر پتو که تو دست من بود رو گرفته و داره اروم می کشه..اگه ولش نمی کردم سه می شد واسه همین چشمامو بستم و سعی کردم خونسرد باشم..

صورتمو به حالت نیمرخ فرو کردم تو بالشت و موهام خودسرانه ریخت تو صورتم و اون نیمه ای که بیرون بود رو هم پوشوند..
وای خداجون نوکرتم اینجوری بهتر می تونستم نقش بازی کنم..

یه دفعه یاد لباسم افتادم و نزدیک بود چشمامو باز کنم که از ترس محکم بسته نگهشون داشتم..
خدا،خدا می کردم پتو رو زیاد پایین نکشه که خداروشکر همینم شد..

از رو صورتم برداشت و تا سر شونه هام بیشتر پایین نیاورد..قلبم تو حلقم میزد..جوری که ضربانش رو کامل حس می کردم و صدای گروپ،گروپش تو کل وجودم می پیچید..

با خشونت ِ خاصی دستش رو به موهایی که تو صورتم ریخته بود کشید..اینو کامل حس می کردم که حرکاتش عصبیه..چون هم صدای نفس هاش نامنظم بود و هم اینکه دستش بی نهایت داغ بود..
اینا اگه از عصبانیت نیست پس از چیه؟!..

موهای تو صورتمو زد کنار ولی بازم چشمامو بسته نگه داشتم..انگشتش همراه با تره ای از موهام پشت گوشم قرار گرفت و بعد هم این گرمی ِ نفس های آرشام بود که لاله ی گوشم و حتی گونه م رو اتیش زد..

و صدای زمزمه وارش که همراه با خشونت بود تنم رو لرزوند..
-- چرا می خوای برنامه های منو خراب کنی گربه ی وحشی؟..چی می خوای؟..قصدت از این کارا چیه؟..هــدفـــت چیــــه لعنتــــی؟!..

و جمله ی اخرش رو به قدری بلند گفت که چشمام تا اخرین حد باز شد ..نگاش کردم..با ترس تو جام نیمخیز شدم..پتو رو گرفتم تو دستام و محکم نگهش داشتم و تا زیر گردنم کشیدم بالا..
پشتمو به بالای تخت تکیه دادم و با وحشت نگاش کردم که توی اون تاریکی چیزی جز یه سایه ازش نمی دیدم..مثل ِ..همون سایه..تو خوابم..

ولی این ادم الان اینجاست تا قیمه،قیمه م کنه نه اینکه..

نیمخیز شد و چراغ کنار تختو روشن کرد..حالا می تونستم ببینمش..صورتش زیر اون نور کم ترسناک ولی در عین حال جذاب به نظر می رسید..
که من جنبه ی ترسناک بودنش رو توی اون لحظه بیشتردر نظر گرفته بودم..

ادم که از یکی بترسه توی اون هیر و ویر چیکار به قیافه و هیکله بیسته طرف داره؟!..فقط یکی پیدا شه منو الان از دسته این خون آشام نجات بده خدا روهم شکر می کنم..


کف دستشو گذاشت رو تخت و خودشو کشید جلو..منم که راه به عقب نداشتم تا خودمو بکشم عقب تر پس لالمونی گرفتم و سرجام نشستم..
فقط تا می تونستم پتو رو تو دستام فشار می دادم..
یه نگاه به در اتاق انداختم..بسته بود..


در حینی که تو چشمام خیره بود زیر لب غرید: تو از من چی می خوای دختر؟..داری چکار می کنی؟..هدفت ازاین کارا چیه لعنتی؟!..
و بلندترداد زد: چرا خفه خون گرفتی؟!..
به خودم لرزیدم و هیچی جز سکوت عایدش نشد..چی بگم؟!..


حالا کامل کنارم بود ..تو فاصله ی کم از من نشست..یک ان بی هوا بازوهامو تو دست گرفت و منو به طرف خودش کشید..پتو از تو دستام ول شد ولی هنوز پاهام معلوم نبود و خداروشکر موهای بلندم قسمتای ل خ ت ی بدنم رو پوشونده بود..

همون بلوز خاکستری تنش بود و دکمه هاش هم هنوز باز بود..
نگاهه اون به صورتم بود و نگاهه من به قفسه سینه ی مردونه ش که حالا از خشم با هر بار نفس کشیدن بالا و پایین می رفت..

لبام می لرزید و بازوهای سردم تو دستای قوی و مردونه ی آرشام فشرده می شد..پوستم سفید بود و حتم داشتم با این فشار اثرش کامل می مونه..

با تکون شدیدی که بهم داد نگام به سرعت همراه با وحشت تو چشماش دوخته شد..
-- نکنه گوشاتم کر شده؟..لالی؟..با تو َم..جلوی من که خوب بلدی بلبل زبونی کنی..پس چرا با همین زبونه درازت جواب اطرافیانت رو نمیدی و این کارای بچگانه ازت سر می زنه؟..چرا پا به حریم ِ خصوصی ِمن میذاری دختره ی احمق؟..می دونم که کاره تو ِ پس بگو چـــــرا؟!..


از بس تو سرم داد زد و چرا،چرا کرد که از کوره در رفتم ..باز شدم همون دلارام ِ زبون دراز..
منم صدامو انداختم پس کله م و داد زدم: هان چیه ؟..چرا جوش اوردی اقای مهندس؟..واسه خاطره معشوقتون؟..من هرکار بخوام می کنم..اون زنیکه ی ایکبیری هم حق نداره به من توهین کنه..نوکره باباش که نیستم بخواد با من..

با سیلی که تو صورتم زد برق از چشمام پرید و همزمان با کج شدن صورتم به راست دستمو روش گذاشتم..موهام پخش شد تو صورتم..ازاین کارش شوکه شدم..

--خفه شو دختره ی نفهم..کی به تو چنین حقی رو داده؟..تو با اجازه ی من حق نفس کشیدن داری و اگه من بخوام حق نداری دقیقه ای به زندگیت ادامه بدی..بهتره جایگاهت رو از همین الان بدونی..شیدا و یا هر کس ِ دیگه ای که من به این خونه میارم برام مهمه و تو باید هر کار من ازت می خوام رو انجام بدی..شیر فهم شد؟..


صورتم خیس از اشک بود..نه از درد سیلی که بهم زده بود..از سوزش قلبم که تو دلم تیکه تیکه شد..
چرا حس می کردم قلبم داره اتیش می گیره؟!..
چرا دارم اشک می ریزم؟!..
مگه بار اولمه که به ناحق سیلی می خورم؟!..
مگه بار اولمه که غرورم له میشه؟!..
دلارام مگه واسه اولین باره که یکی جلوت می ایسته و قدرت مردونه ش رو به روخت می کشه؟!..

چرا به حرف فرهاد گوش نکردی؟!..
چرا از این ویلای کوفتی نرفتی؟!..
فرار می کردی بهتر بود که این همه حقارت رو به جون بخری..
تو که از حقیر شدن نفرت داشتی..
پس چرا دلارام؟!..چرا؟!..


پشت سر هم داد می زد و حرفاش رو با تحکم تو گوشم فرو می کرد ..
موهامو با دست زدم پشتم و با پشت دست اشکامو پاک کردم..
حالا که کار به اینجا رسیده بذار بی جواب نمونه..بذار منم حرفامو بهش بزنم..

وقتی موهامو زدم کنار ساکت شد و من هم خیره شدم تو چشماش و در حالی که صدام از بغض می لرزید گفتم: می دونی چیه؟!..شما مردا همتون سرتا پا یه کرباسین؟!..همتون عین حباب تو خالی هستین و فقط نیاز به یه تلنگر دارین..
نمونه ش خوده تو که فقط ضرب دست داری ولی مهمترین چیز که به یه ادم نشانه ی انسانیت میده رو نداری..تو قلب نداری..تو از سنگی..بی احساسی..تو وجدان نداری و به هیچ چیز و هیچ کس جز خودت ایمان نداری..
و اینو بدون شده باشه چه امشب و چه فردا .. و یا حتی چند ماهه دیگه بالاخره یه روز بی خبر از این ویلای لعنتی و از دسته توی دیو سیرت فرار می کنم..میرم جایی که دسته هیچ احدی مِن جمله تو بهم نرسه..حتی شده میرم زیر خـــاک..


تموم مدت با خشم نگام می کرد و خیلی راحت می دیدم که نبض کنار شقیقه ش به چه تندی می زنه و وقتی به اخر جمله م رسیدم دستش رفت بالا که سیلی ِدوم رو بهم بزنه ولی لحظه ی اخر که با ترس صورتمو برگردوندم دستش همون بالا موند و اروم اروم با غیض مشتش کرد ..جوری که رگای دستش بیرون زد و صدای تیریک،تیریک انگشتاش رو شنیدم..


و در همون حال یک دفعه پنجه های دستش رو فرو کرد تو موهام و منو کشید سمت خودش..و چون انتظارش رو نداشتم نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و سینه به سینه ش شدم..
دردم گرفته بود .. جیغ کشیدم..حس می کردم موهام داره از ریشه کنده میشه..
درحالی که منو از رو تخت بلند می کرد با خشم فریاد زد: تو غلط کردی دختره ی عوضی..حتی اگه یه قطره اب بشی و بری زیر زمین بازم پیدات می کنم...از تو ادمترش نتونسته از دستم قِسِر در بره حالا واسه من دور برداشتی که چی احمق؟!..


اون ایستاده بود و من در حالی که از درد صورتم جمع شده بود تو بغلش تکون می خوردم..
یه دستش تو موهام بود و دست دیگرش دور کمرم حلقه شد و جوری کمرم رو از روی لباس می فشرد که انگار سعی داشت استخونامو یکی،یکی خرد کنه..

حواسم نبود که لباس خوابم زیاد از حد بازه ..
صورتم جلوی صورتش بود و نگاهمون تو نگاهه هم گره خورده بود..ابروهای اون از خشم به هم پیوند خورده بود و گره ی ابروهای من از درد بود..
و حس کردم فشار پنجه هاش توی موهام کمتر شد و بِلواقع دردمم ارومتر شد..


و حالا ذهنم مثل ساعت به کار افتاد که این منم و اینی که جلومه آرشام..دستش تو موهامه و منم تو بغلشم..لباسم در حد لباس های س* *ی بازه و تا جایی که از اونم بدتر..

هیکلم تو این لباس ش ه و ت انگیز شده بود و موقعیتمون هم جوری نبود که بتونم یه جوری از دستش فرار کنم..
صورتم از جای سیلی که بهم زده بود هنوز داغ بود ومطمئنم جاش مونده..


دستم که ازاد بود..جفتشونو گذاشتم رو سینه ش و فشار دادم ولی تکون نخورد..نگامو به گردنش دوختم تا بتونم به خودم بیام..تنم گر گرفته بود و این ..اصلا نشونه ی خوبی نبود..

به تقلا کردن افتادم و خبر نداشتم اینکارم اونو بیشتر ت ح ر ی ک می کنه..
-ولــــم کــن..

با حرص اینو زیر لب گفتم ولی اون نه ولم کرد ونه حتی حرفی زد..فقط نگام می کرد و سفت نگهم داشته بود..
پنجه هاشو از تو موهام بیرون اورد و اون دستش رو هم دورکمرم حلقه کرد..حالا دو تا دستای آرشام منو در خودشون احاطه کرده بودن و تو اغوشش مثل یه عروسک فشرده می شدم..


از این همه تقلا و به نتیجه نرسیدن حرصم در اومد و یه دفعه از دهنم پرید در حالی که باز تو چشمای نافذش خیره بودم گفتم: ولم کن دیوووووونه..شیدا جونت تا الان حتما از ترس و تنهایی به درک واصل شده..و با مسخرگی دهنمو کج کردم و ادامه دادم: برو پیشش تا یه وقت خدایی نکرده یه بلای دیگه سرش نیومده..

یه کم تو چشمام زل زد و جدی گفت: تو انگارهیچ وقت نمی خوای دست از اینکارات برداری؟..لحن و نگاهت که اینو نشون نمیده..

- اتفاقا درست حدس زدی..من دلارامم جناب..از هیچ کس باکی ندارم..حالا می خواد شیدا خانمت باشه ..یا حتی..

سکوت که کردم یه تای ابروشو داد بالا و چشماشو مشکوکانه باریک کرد..
--یا......؟!..
تمومه جسارتمو جمع کردم و زیر لب گفتم: یا حتی..تو..
صداش اروم شد ولی نگاش جدی و سرد بود..
-- پس می خوای شروع کننده ی یه بازی باشی..
-بازی؟؟!!..

حلقه ی اغوششو تنگ تر کرد ..حرارته اغوشش کامل حس می شد..قلبم خودش رو به تندی به قفسه ی سینه م می زد..

در جوابم فقط یه پوزخند زد..
-- چرا این لباسو پوشیدی؟!..
چشمام گرد شد..وای حالا چی بهش بگم؟!..

با لکنت گفتم:هیـ..هیچی..همینجوری..خب اینم مثل بقیه ی لباس خوابا ست..اشکالش چیه؟!..
حس کردم دستش رو قوس ِ کمرم کشیده میشه..نوازشگرانه نبود..حتی این حرکتش هم با یه خشونت ِ خاص همراه بود..از حرکاته تند و فشارهایی که به کمرم می اورد اینو فهمیدم..

-- اره ..اینم لباس خوابه ولی با بقیه فرق داره..از کجا اوردیش؟!..
-تو کمد بود!!..
-کمد؟؟!!..چه جالب..

نگاه و لحنش جوری بود که انگار باور نکرده..خب به درک که باورت نمیشه..اون دیگه مشکله خودته..

حالم داشت یه جوری می شد..وقتی به ل ب ا و گردن و سینه ش نگاه می کردم و اینکه تنگ تو اغوشش بودم و گرمایی که بینمون بود..همه و همه منو یاد خواب ِدیشبمم مینداخت و باعث می شد فکر و ذهنم کشیده بشه به..
تا اون موقع دست از تقلا برداشته بودم ولی باز شروع کردم..
- لطفا ولم کن..
-- هنوز تنبیهت نکردم..
-تنبیه؟؟!!..بابا بی خیال..اون دخته ی خودشیفته هر چی خواست بارم کرد منم حقشو گذاشتم کف دستش..هنوزم میگم حقشه بازم براش دارم..تا وقتی بخواد با زبونه نیشدارش اذیتم کنه منم جلوش کم نمیارم..
و با پرخاش ادامه دادم: تو که تنبهیتو کردی..با نامردی ِهر چه تمامتر یه سیلی خوابوندی بیخه گوشم دیگه چی میگی؟!..

پوزخند زد..
-- فقط یه سیلی کافی نیست..نه گربه ی وحشی..بیشتر از یه سیلی رو برات در نظر گرفتم..که بعد می فهمی می خوام باهات چکارکنم..
با تعجب نگاش کردم ..زل زد تو چشمام و با لحن خاصی که چیزی ازش سر در نیاوردم گفت: تو چی از من می خوای؟!..
-یعنی چی؟؟!!..

-- این کارات واسه چیه؟!..چرا کاری کردی که شیدا ناراحت شه؟!..این طرز لباس پوشیدنت..و کار ِ اون روزت..خم شدن و سینی قهوه..می خوای با این کارات به چی برسی؟!..

با شنیدن حرفاش گوشم سوت کشید..این یارو چی داره میگه؟!..نکنه خیالاتی شده و هوا ورش داشته؟!..

با غیض اخمامو جمع کردم و جوابشو دادم: صبر کن بینم ..یه بارَکی بگو واسه ت تور پهن کردم و خلاص..نخیر از این خبرا نیست..اون روز تو سالن همه ش اتفاقی بود..رفته بودم حموم ولی چون موهام نم داشت نخواستم ببندم تا خشک شه..واسه همین از شال بیرون بود و سُر خورد افتاد..
این لباسم چه بخوای باور کنی چه نخوای تو این کمد ِکوفتی پیداش کردم که خب دقت نکردم ببینم مدلش چجوریه وقتی هم پوشیدم پیش خودم گفتم این اتاق حریم ِشخصی ِمنه و می تونم توش ازاد باشم..ولی فکرشو نمی کردم یکی سرخود کلشو بندازه پایین و نصفه شبی مزاحم بشه..

چون یه نفس حرف زدم دیگه نفس کم اوردم ساکت شدم..تموم مدت نگاهش بین چشما و لبام حرکت می کرد..
--بهتره همینطور باشه که تو میگی..
-هست..مطمئن باش همین الان بهم بگی از اینجا برو سه سوت می زنم به چاک جوری که خودتم نفهمی پس..


باز زد به سیم اخر و سرم هوار کشید: لال شو،می فهمــی؟!لال شــــو..بار اخرت باشه ..اگه یه روز چنین حماقتی بکنی پیدات می کنم و هم تو رو نابود می کنم هم اونی که بهت پناه داده..حواست باشه چی بهت گفتم..

-ولی من میرم جایی که نه تو بتونی پیدام کنی نه دار و دستَت..
جوری نگام کرد که وحشت کردم..دندوناشو از خشم به روی هم سایید و فریاد زد..
-- زیاد مطمئن نباش..بهت این هشدار رو میدم که حتی به فرار یا ترک کردن اینجا فکر هم نکنی..چون عواقبه خوبی رو در بر نداره..پیدا کردنت برای من به اسونی ِاب خوردنه ولی مجازات شدنه تو مطمئنا برات عذاب اوره..

تک تکه جملاتش مملو از خشم بود و جوری اونها رو با تحکم تو گوشم می گفت که قلبم از ترس تو سینه م می لرزید..

-ولی موندن ِ من تا اخر عمر تو قصر ِ تو دووم نمیاره..

و حرفش در جا میخکوبم کرد..
-- اگه عمرت به بیرون رفتن از این ویلا باز هم ادامه پیدا کنه تمومش می کنم..تو تا اخر عمرت باید اینجا بمونی..

داد زدم:که یه خدمتکار باشم و به دستورای تو گوش کنم؟..گندم همین امروز فردا میاد و منم میرم رد ِکارم..
یه لبخند ِکج نشست رو لباش..
-- واسه همینه که منو نمی شناسی..وقتی میگم اینجا موندگاری اون هم تا اخر عمر قبولش کن..چون راهه دیگه ای برات نمی مونه..
-منظورت چیه؟؟!!..

هیچی نگفت و باز هم همون نگاهه پر معنا بود که جای جواب ِ سوالم ازش گرفتم..
منم قصد نداشتم امروز یا فردا از این ویلا برم..ولی وقتی بهم دستور می داد و امر و نهی می کرد خوشم نمی اومد..


پرتم کرد رو تخت و این دومین شوکی بود که بی هوا بهم وارد می کرد..
پتو رو تو مشتم گرفتم و خواستم بکشم رو پاهام که روم خیمه زد و دستشو گذاشت رو دستم..از اون فاصله تو چشمای هم خیره شدیم..

لباشو اورد زیر گوشم و به سردی نجوا کرد: دیگه اینجور لباس نپوش..قول نمیدم دفعه ی دیگه به همین ارومی باشم و بهت رحم کنم..

و صورتشو بالا اورد و منم به همون ارومی رو بهش گفتم: دیگه حتی نمیذارم یه تار از موهامو ببینی..از ادمای سُست و بی جنبه متنفرم..

اخماش تو هم گره خورد و چونه م رو بین انگشتاش فشرد..بد هم بدون هیچ حرفی به عقب هولم داد و تو جاش ایستاد..
با همون پوزخندی که به لب داشت گفت: دیگه دور و بر ِشیدا نبینمت..سرت تو کار ِخودت باشه..گرفتی که؟..

رو تخت نیمخیز شدم و پتو رو انداختم رو خودم..
- تو هم به شیدا جونت بگو هوای زبونشو داشته باشه تا منم بتونم جلوی خودمو بگیرم..

نگاش کردم..چیزی نگفت .. با اخم از اتاق بیرون رفت و درو هم محکم به هم کوبید..
با رفتنش یه نفس راحت کشیدم و خودمو پرت کردم رو تخت..
این ادم یه روانی ِبه تمام معناست..

هه..جوش ِدوست دخترشو می زنه؟!..منم بیدی نیستم با یه فوت بلرزم..
میگی اینجوری جلوت نگردم؟!..خیلی خب حالیت می کنم..

انگار از خدامه..فکر می کردم ادمی و جنبه داری..
از فردا بلدم چکار کنم..

اون نمی خواد من جوابش رو بدم و دوست داره مطیع باشم..بسیار خب..
دلارام بلده چطور مطیع باشه..جوری که به غلط کردن بیافتی و بفهمی برام مهم نیستی..
باورت بشه چشمم دنبالت نیست و تا وقتی که اینجا هستم می دونم جایگاهم چیه و باید چکار کنم..
نشونت میدم..

**********************
صبح اولین کاری که کردم بعد ازشستن ِ دست و صورتم یه بلوز ابی روشن استین بلند پوشیدم و روش یه سارافن سرمه ای تنم کردم..
یه شال ساده هم انداختم رو سرم که البته موهامو با گیره پشت سرم بسته بود و از جلو هم جمعشون کردم بالا که اگه شال حین ِ کار عقب رفت موهام بیرون نیافته..

چون اونشب تو ویلای پشتی مونده بود واسه ی همینم اونجا حموم می کرد که خب با اتفاقاته دیشب ترجیح دادم فعلا اونورا افتابی نشم..

رفتم تو آشپزخونه..همه مشغول خوردن صبحونه بودن و به یکی یکیشون سلام کردم که توی اونها فقط مهری بود که جوابم رو نداد..

صبحونه تو جمع ِصمیمیشون صرف شد و بعد از اون هر کس رفت سروقته کارای خودش..
باید از اتاقش شروع می کردم..

ملحفه ها رو جمع کردم و لباسای روی تختش رو برداشتم..و درست زمانی که خواستم عقب گرد کنم و از در برم بیرون اومد تو اتاق..

با دیدنش برای چند لحظه سرجام ایستادم ولی خیلی زود به خودم اومدم و سرمو زیر انداختم..
- سلام اقا..صبح بخیر..

و طبق معمول صدایی ازش نشنیدم ..کمی سرمو بلند کردم و نگامو به یقه ی بلوزش دوختم..
لحنم به قدری جدی وسرد بود که خودمم توش موندم..

- می خوام لباساتون رو بشورم اگه بازم هست بهم بگین..
و چند لحظه طول کشید تا اینکه صداشو شنیدم..
-- نه ..برو به کارت برس..
با اخم سرمو تکون دادم..
-بله..چشم..

ازکنارش که رد می شدم بوی عطرش رو حس کردم..عطر گل یاس..یعنی اونطرفم از این عطر داشت که شبا ازش استفاده کنه؟!..


به این ترتیب و البته فعلا شدم یه خدمتکار ِحرف گوش کن و مطیع که آقا،آقا از زبونش نمی افتاد و پشت هم اوامر ِ رئیسش رو اطاعت می کرد..
اون که همینو می خواست..منم حرفی نداشتم..


تو خونه ی منصوری که بودم اونو به عنوان ِ کارفرمام قبول داشتم و جرات نداشتم جلوش بلبل زبونی کنم..هر چی می گفت فقط می گفتم چشم..

ولی نمی تونستم قبول کنم که آرشام الان کارفرمای جدیدمه..
شاید به خاطر اتفاقاته اخیر بود که این حس رو نداشتم..دزدیده شدنم و حرفا و کارهاش..و در اخر به زور منو اینجا نگه داشت ..

هیچ کدوم از کاراش به حق نبود و شاید همینا باعث می شد که من در مقابلش گستاخ باشم و جواب هر حرفش رو بدم..

برای خودمم جای سوال داشت که چرا در مقابل ِ منصوری زیپ ِ دهنمو می کشیدم ولی در برابر ِ این ادم نمی تونم خوددار باشم؟!..
ادمی که به هیچ عنوان حس نمی کردم رئیسه منه و من هم باید بی چون و چرا اوامرش رو اجرا کنم..

می دونستم جایگاهم چیه..
می دونستم نباید زبون درازی کنم..
یه صدایی همیشه تو وجودم می گفت که دلارام این زبون ِ درازت بالاخره کار دستت میده پس یه جوری کوتاش کن..
ولی با همه ی این اوصاف بازم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و وقتی از کوره در می رفتم دیگه آرشام و شایان و هرکس ِ دیگه ای جلو دارم نبود..

ای کاش می تونستم معمولی رفتار کنم..ولی دست ِ خودم نبود..انگار یه جورایی برام عادت شده..
*********************
می خواستن صبحونه شون رو تو این یکی ویلا بخورن..هه.. انگار اونور خدمتکار نداره یه کاره پا شدن اومدن اینور که البته بعد دلیلش رو فهمیدم..

داشتم میزصبحونه رو واسشون می چیدم که آرشام اومد نشست بالای میز و شیدا هم چند دقیقه بعد وارد شد..

تموم مدت که من و آرشام تنها بودیم نه اون حرفی زد و نه من..نگاش نمی کردم ولی سنگینی ِنگاهه اون رو خیلـــــی خوب حس می کردم..

شیدا با کفشای تق تقیش در حالی که یه بلوز استین حلقه ای ِمشکی تنش بود و یه شلوار جین سفید که دور کمرش زنجیر نقره ای کار شده بود با نگاهی مغرور ولی لبخندی که تنها آرشام رو هدف ِخودش قرار داده بود وارد شد و درحالی که به طرف آرشام می اومد بلند سلام کرد..
--سلام عزیـــزم..صبحت بخیر..


و بعد در کمال ناباوری کنار آرشام کج شد و گونه ش رو به نرمی و همراه با ناز ب و س ی د..اَه..نکبت عجب رویی داره..

زیر چشمی می پاییدمشون و درهمون حال داشتم فنجوناشونو از تو سینی بر می داشتم ،می ذاشتم جلوشون..

شیدا که سرشو بلند کرد آرشام با اخم بهش نگاه کرد..
--شیدا حموم بودی؟!..
کنارش رو صندلی نشست وبا لبخند جوابش رو داد..
--اره چطور مگه؟!..
-- از چه شامپویی استفاده کردی؟!..

اینو که گفت من چند لحظه بی حرکت موندم ..
لبخند شیدا کمرنگ شد و به موهاش دست کشید..
موهاش رو ازادانه رو شونه هاش رها کرده بود..

-- همون شامپویی که تو حموم بود دیگه..روش که نوشته بود با رایحه ی یاس..چطور مگه؟!..
نگامو واسه 3 ثانیه به صورت آرشام دوختم که در همون لحظه اونم نگام کرد..

شیدا تره ای از موهاشو گرفت تو دستش و به بینیش نزدیک کرد..اخماش جمع شد..
-- نمی دونم چرا از همون موقع که شامپو رو زدم به سرم حس می کنم موهام یه بوی خاصی به خودش گرفته..یعنی میگی واسه شامپو َست؟!..

نگاهه آرشام روم سنگینی می کرد..
-- نمی دونم..میگم یکی از خدمتکارا یه نگاه بهش بندازه..حتما تقلبی بوده..
--اوهوم..شاید..مجبورم یه بار دیگه قبل از رفتن دوش بگیرم..راستی چرا گفتی حتما باید اینطرف صبحونه بخوریم؟!..

آرشام مکث کوتاهی کرد و در حالی که به میز نگاه می کرد جوابش رو داد..
-- دلیل ِ خاصی نداشت..من عادت به اون ویلا ندارم..
-- یعنی از روی عادت اینو گفتی؟!..چه جالب..

رو کردم به آرشام و جدی پرسیدم: آقا چای می خورین یا قهوه؟!..
انگشتاشو تو هم گره زده بود و گرفته بود جلوی صورتش..
-- فقط قهوه..


سرمو به ارومی تکون دادم و براش ریختم..
منتظر به شیدا چشم دوختم که خیر سرش بگه کدوم ، ولی خانــــم اخماشو کشید تو هم و گفت:پس چرا لال شدی؟!..فقط بلدی نگاه کنی؟!..

دندونامو روی هم فشار دادم و زبونمو محکم چسبوندم پشتشون که چیزی نگم..ولی اون دست بردار نبود..

پشت چشم نازک کرد و در حالی که دستشو با عشوه تو هوا تکون می داد رو به آرشام گفت: بهت گفتم آرشام این دختر نمی تونه از پس ِکارات بر بیاد..اگه به من می گفتی که به خدمتـــکار نیاز داری بهترینشون رو بهت معرفی می کردم..تو خونه ی ما همه ی مستخدمین باتجربه و کاری هستن..

جمله به جمله ی حرفاش منو حقیر جلوه می داد..همینم باعث می شد ازش خوشم نیاد و لحظه به لحظه ازش متنفرتر باشم..
خدایا ای کاش می تونستم جوابش رو بدم..ای کاش دیشب با خودم عهد نکرده بودم که اینبار با آرامش رفتار کنم و جلوی زبونمو بگیرم..

رفتم کنارش و با دستایی که از زور عصبانیت می لرزید فنجونشو پر کردم ولی اون کاملا از قصد دستشو اورد بالا و با ارنجش به دستم زد..
نتونستم کنترلش کنم و نیمی از قهوه ش پخش شد رو میز..

چون جلوی آرشام ایستاده بودم اون ندید که کار شیدا از قصد بوده..
چشمامو روی هم فشار دادم ..ازش معذرت نخواستم..همونجور که جوابش رو ندادم چون مقصر اون بود..

صدای فریاد ِ شیدا منو از جا پروند..

--لعنتی ببین چکار کردی؟..وقتی نمی تونی کاری رو درست انجام بدی بیخود می کنی که به چیزی دست می زنی..اَه..

دیگه نتونستم طاقت بیارم..اگه 1 ثانیه بیشتر می موندم حتما زبونم به کار می افتاد..
قهوه رو کوبیدم رو میز و بدون اینکه بهشون نگاه کنم با یه (با اجازه) از سالن زدم بیرون..

از زور خشم به خودم می لرزیدم..
دختره ی نفهم..کثافت..
واسه چی اینکارا رو می کرد؟!..
چرا می خواست منو جلوی آرشام دست و پا چلفتی جلوه بده؟!..
د ِ آخه از این کارا چه سودی می بری لعنتی؟!..

یکراست رفتم تو اتاقم و تا وقتی که از پنجره با چشمای خودم ندیدم هردوشون با ماشین ِ آرشام از در رفتن بیرون از اتاقم خارج نشدم..

تموم مدت کنار پنجره بودم ..خون خونمو می خورد..
ای کاش می تونستم اینکارشو تلافی کنم..ولی شیدا فقط 2 روز دیگه اینجاست..بالاخره میره و من نباید توی این مدت آتو دست ِ آرشام بدم..

چقدر دوست داشتم توی اون لحظه هر چی فحش بلد بودم بار شیدا کنم و موهاشو بین انگشتام بگیرم..
انقدر بکشم که از ریشه درشن و از درد جیغ بکشه..

ولی از قدیم گفتن جواب ِ ابلهان خاموشی ست..د ِ آخه خاموشی ماموشی هم تو کار ِ من نیست..
دلارام و خفه خون گرفتن؟!..نمی تونـــــم..
خدایا کمکم کن..

زهرا ‌‌‌‌ ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۲۲ ۰ ۰ ۳۶۳۶ رمان گناهکار

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی