تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


-از اینورا؟..چه خبر شده؟..
اروم خندید: وااااا..مگه باید خبری بشه؟..هیچی مثل همیشه یهویی زد به سرم و گفتم به بهونه ی خرید بیام بیرون..ولی هیچی نگرفتم یهویی دلم هوای اینجا رو کرد و..
-لابد بعدش هم یهویی چشمت به جماله ما منور شد و..
با خنده سرشو تکون داد: اره همینه..

به فرهاد نگاه کردم..نگاش به بشقابش بود و هیچی نمی گفت..رو به پری کردم که یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به فرهاد..

-چیزی می خوری سفارش بدم؟..
--نه مرسی..قبلا خوردم..راستی چه خبرا؟..اُغور بخیر.. چی شده زدی ازخونه بیرون؟..
-هیچی دیگه..منم دیدم حوصله م سر رفته همون موقع فرهاد بهم زنگ زد دیدم اونم به درده من دچاره دیگه گفتیم چه کنیم چه نکنیم بیایم اینجا یه کم هواخوری..

لبخند کمرنگی زد وسرشو زیر انداخت..فرهاد هم داشت نگام می کرد.. لبخند زد..و باز زل زد به بشقابش..
-خب اینجوری که نمیشه ما غذا بخوریم تو نیگا کنی..لااقل یه بستنی یا ابمیوه سفارش بدم برات بیکار نمونی..

قبل از اینکه مخالفت کنه به گارسون سفارش ِ یه بستنی ِ مخصوص رو دادم..
معترضانه نگام کرد..
--این چه کاری بود دلی خودم سفارش می دادم خب..
- خب حـــــالا..من و تو نداریم که..مگه نه فرهاد؟..

از قصد صداش زدم که یه کم از تو لاکه خودش بیاد بیرون..فکر کنم راسته پری معذب شده بود..
ولی کلا انگار تو باغ نبود که مات منو نگاه کرد و گفت:چی؟!..
پری خندید..منم با لبخند چپ چپ نگاش کردم و گفتم: معلوم هست حواست کجاست؟..

یه کم نگام کرد..یه نگاهه کوتاه هم به پری انداخت و باز به غذاش خیره شد..
شنیدم که زمزمه کرد: هیچی..همینجا..

خواستم اذیتش کنم..واسه همین با شیطنت ابرومو انداختم بالا و یه چشمک واسه پری زدم..
رو به فرهاد کردم و گفتم: خب بگو ببینـــــم..ما چی داشتیم می گفتیم؟..
گنگ نگام کرد: با کی؟..
-وا..خب با پری دیگه..

نگاش چرخید رو پری .. پری هم با همون لبخنده بزرگی که رو لباش داشت خیره شده بود تو چشمای فرهاد..انگار اونم داشت با این حرکت ِ فرهاد تفریح می کرد..
ولی فرهاد که انگار دست ِ منو خونده بود در کماله زرنگی گفت: دلی خانمی من عادت ندارم یواشکی به حرفای دو تا خانم گوش بدم..

حالا نگاهه اون شیطون بود..چشمکه بامزه ای تحویله صورته وا رفته م داد و ادامه داد: این عمله زشت از خصوصیاته یک اقای متین و متشخص نیست ..می دونی که؟..

نامرد کیش وماتم کرده بود..ولی نیش ِ پری هنوز باز بود..
و از اونجایی که کم اوردن تو مرامم نبود یه نیشخند تحویلش دادم و گفتم: اره تو که راست میگی..پس چی شد اون موقع که من و پری داشتیم در مورده اینجا حرف می زدیم تو داشتی به من نیگا می کردی؟..دیگه تابلوتر از این؟!..

یه تای ابروشو داد بالا..اب دهنشو قورت داد..یه کم رو صندلیش جا به جا شد و خودشو با غذاش مشغول نشون داد..
--اوهوم..کی؟کِی؟..
با بدجنسی لبخند زدم: شما جنابه اقای متین و متشخـــــص..همین چند دقیقه پیش..

یه نگاهه کوتاه بهمون انداخت و گفت:خب حتما داری اشتباه می کنی..من همین جوری نگات کردم..در اصل حواسم به حرفاتون نبود..
چشمامو باریک کردم و تیز نگاش کردم..هیچی نگفت وبا لبخنده جذابی به من و پری نگاه کرد..حالا که دستش رو شده بود لبخنده دخمرکش به رُخمون می کشید..
بی خیالش شدم و رفتم سر وقته جوجه کبابه خوشمـــــزه ام که فداش بشم مـــــن..همیشه عاشقه جوجه کباب بودم..به نظر من که بهترینه..

در حینی که غذامو با اشتها می خوردم پری هم شروع کرد به تعریف کردن از اینور و اونور و این در و اون در..
منم چون دهنم پر بود نمی تونستم جوابشو بدم فقط سر تکون می دادم..
چون زیاد از نومزدش خوشش نمی اومد چیزی هم ازش نمی گفت..یه وقت اگه سوالی ازش می شد اونم با بی میلی جواب می داد..
کیو دوستش داشت..ولی پری ..فکر نکنم..خودش که چیزی بهم نمیگه..
********************
-بپر بالا می رسونیمت..
پری_ نه مرسی..ماشین هست..خوشحال شدم دیدمت..
لبخند زدم..
-منم همینطور گلم..واقعا میگم..خیلی دلم برات تنگ شده بود..دوست داشتم ببینمت..
پری رو ترش کرد و گفت: با اون رئیسه بداخلاق و هیزی که تو داری من..

پریدم میونه حرفش و با تک سرفه گفتم: بیخی دخی..بنده خدا کجاش هیزه؟..
و تندی به فرهاد نگاه کردم که دیدم لای در ِ ماشین وایساده و با اخم ما رو نگاه می کنه..
زیر گوش پری که چشماش قَده توپ پینگ پنگ زده بود بیرون گفتم: لال نشی دختر الان باز گیر میده بهم..یه دقیقه چیزی نمی گفتی چی می شد؟..
اونم پچ پچ کرد: واسه چی اخه؟!..
-هیچی..فقط حالشو ندارم باهاش جر و بحث کنم..
و گونه ش رو بوسیدم و بلندتر گفتم: خداحافظ خانمی..رسیدم خونه حتما بهت زنگ می زنم..
اون هم گیج و منگ منو بوسید و گفت: اوکی..بای..

ازش فاصله گرفتم و سوار شدم..فرهاد هم با پری خداحافظی کرد و نشست..
تو مسیر بودیم که شروع کرد..البته منتظر هم بودم که همینا رو بگه ولی بازم تا گفت «چرا» نفسمو دادم بیرون و تو دلم گفتم بسم الله..

--چرا دوستت اینو گفت؟..
نگاش کردم..اخماش تو هم بود..
-مگه چی گفت؟..
رسما خودمو خر فرض کردم یا فرهاد و؟!..از گوشه ی چشم نگام کرد..
با حرص گفت:دلی اون مرتیکه هیزه؟..
-پووووووف..نه بابا ..بیجا کرده..
--پس..
-اِاِاِاِاِ..بی خیال شو تو رو خدا فرهاد..پری یه چیزی گفت چون دله خوشی از این یارو نداره..وگرنه اگه تو این مدت چیزی ازش دیده بودم که تا حالا تحملش نمی کردم..

با تردید نگام کرد..
--داری حقیقت و میگی؟..

اینبار با غروره همیشگیم نگاش کردم و سریع لحنم سرد شد..
-امیدوار بودم بدونی که من اهله سین جیم پس دادن نیستم..

انگار فهمید چه خبره که سرشو تکون داد و اروم گفت :باورت دارم..و همیشه داشتم..ولی باور کن همه ی این حرفام و کارام ..
-به خاطره خودمه؟!..

با تعجب نگام کرد..همونطور سرد به رو به روم زل زدم و گفتم: اره می دونم..همیشه همینو میگی..منم همون جوابه همیشگی رو بهت میدم که می دونم تو تنها عضو از اقوامه منی و از اینکه هوامو داری بی نهایت ازت ممنونم..ولی اینو بفهم فرهاد..بفهم که من دیگه بزرگ شدم..22 سالمه..بد و از خوب تشخیص میدم..معنی نگاه ها رو خیلی خوب می فهمم..منم ادمم چرا نمی خوای اینو بفهمی که حقه تصمیم گیری و انتخاب دارم؟..

اهسته گفت: اره..می دونم که بزرگ شدی..شاید بد و از خوب بتونی نشخیص بدی..ولی فکر نکنم هیچ وقت بتونی نگاه ها رو معنی کنی..
و نگاهی بهم انداخت که احساس کردم با بقیه ی نگاهاش فرق داره..
- من مستقلم فرهاد..خودم و خودم..و این من هستم که می تونم برای خودم تصمیم بگیرم..من ازادم فرهاد ..ازاااااااااد..

هیچی نگفت..فقط سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..
دیدم که لباشو به هم فشار میده فکر کردم ناراحت شده..
چند دقیقه که گذشت دیدم باز هیچی نمیگه اروم گفتم: ناراحت شدی؟..
-نه..
-شدی..
--نه..
-مطمئنی؟..
--اره..
نفسمو عمیق و سنگین دادم بیرون..یه کم شیشه رو دادم پایین..باد ِ خنکی که به صورتم خورد باعث شد ناخداگاه لبخند بزنم..ولی محو بود..خیلی محو..

جلوی ویلا نگه داشت..قبل از اینکه پیاده بشم رو کردم بهش و گفتم: میشه یه چیزی ازت بخوام؟..
نگام کرد..
--چی؟!..
-بخند تا مطمئن بشم ازم دلگیر نیستی..
لبخند زد: دختره خوب چی میگی تو؟..چرا باید ازت دلگیر باشم؟..حرفاتو قبول دارم..تو از حق ِ مسلم خودت دفاع کردی..اینکه ازادی و حق ِ انتخاب داری..من هم به تمومه افکارت احترام می ذارم..ولی بازم اینو بدون که شده باشه دورا دور بازم مواظبت هستم..
لب باز کردم چیزی بگم که تند گفت: گفتم دورا دور..می دونم که خودت می تونی از خودت مواظبت کنی..لازم نیست بگی..

خندیدم..خوب می دونست که چی می خوام تحویلش بدم..
-خداحافظ..
-خدانگهدار..شبت هم خوش..
-شب تو هم خوش..

جلوی در ایستادم که بره دیدم باز داره نگام می کنه و حرکتی نمی کنه..
-برو دیگه..
--تو برو تو..
-نُچ..اول شما بفرما..
خندید: این موقع شب بچه شدی دلی؟..برو دیگه..
لج بازیم گل کرده بود اساســـی..
-تو که منو رسوندی..دیگه چی میگی؟..
--برو تو دختر..

خاک بر سرم کنن که انقدر لجباز وسرتقم..
- می دونی که لج کنم دیگه هیچکی نمی تونه از پسم بر بیاد..پس برو به سلامت..

بلند خندید..سرش و تکون داد و نگام کرد..سرمو براش تکون دادم که اون هم با لبخند ماشین و روشن کرد و با تک بوقی که واسه م زد حرکت کرد..
براش دست تکون دادم..از خم کوچه گذشت..کوچه ی ما یه کوچه ی پهن و عریض بود که همه ی خونه های اطراف مثله اینجا ویلایی بودند..و جلوی هر ویلا تک و توک درختای نه زیاد بلند به چشم می خورد که زیرشون بوته های گل خودنمایی می کردن..
نگاهی به اطرافم انداختم..کلیدم و دراوردم و خواستم تو قفل بچرخونم که صدای ناله مانندی باعث شد دستم رو کلید خشک بشه..

--ک..کمک..تو..تورو خدا یکی به دادم برسه..
با ترس برگشتم..باز به اطرافم نگاه کردم..چیزی ندیدم..یعنی خیالاتی شدم؟!..با این فکر برگشتم که در و باز کنم ولی باز همون صدا رو شنیدم..
-- کسی صدامو نمی شنوه؟..خواهش می کنم..کمکم کنید..
نه دیگه اینبار مطمئنم صدا رو شنیدم..
-شما کی هستی؟!..کجایی؟!..

صدای مرتعش و گرفته ای که متعلق به یه زن بود..
--اینجام..پشته این درخت..
-کجا؟!..اینجا که درخت زیاده..
با ناله گفت: درست سمت..راستت..

تند برگشتم..فقط یه سایه دیدم..رفتم جلو..فدای دل و جراتم بشم..این موقع از شب دارم میرم امداد رسانی..
وقتی رسیدم بهش با تعجب نگاش کردم..یه زن ِ تقریبا 45 یا شاید 50 ساله که لباسای تنش همه کهنه و پاره بودن..
افتاده بود رو زمین و ناله می کرد..کنارش نشستم و بازوشو گرفتم..
-خانم چی شده؟..
--خوردم زمین..خدا خیرت بده کمکم کن..
- اخه چکار کنم؟..ممکنه جاییتون شکسته باشه..
--نه..نشکسته..
-از کجا مطمئنین؟!..
--می دونم دخترم..دردم اونقدر نیست..
به سادگیش خندیدم..یکی نبود بگه شاید تنت الان داغه حالیت نیست ..
- واسه کدوم خونه اید؟..

حدس می زدم خدمتکاری چیزی باشه..
-- همین کوچه..پلاکه 10..
با تعجب زل زدم تو صورتش..چشماش زیرنور برق می زد..این چی داره میگه؟؟!!..اخه..توی این کوچه..هیچ کدوم از خونه ها پلاکش 10 نبود..پس..

تا دهنمو باز کردم و خواستم جوابشو بدم یکی از پشت سفت گردنمو گرفت تو دستش و یه دستماله سفید و بزرگ هم گرفت جلوی صورتم که از بس بزرگ بود کل صورتمو پوشوند ..
نگام به همون سفیدی پارچه موند و..
با تقلا کم کم احساس سبکی بهم دست داد ..
و چشمام بسته شد....
***********************
آهسته لای چشمامو باز کردم..همه چیزو تار می دیدم..چند بار باز و بسته شون کردم تا دیدم واضح شد..
با ترس به اطرافم نگاه کردم..اینجا دیگه کجاست؟!..
انگار هنوز منگ بودم..به خودم نگاه کردم..دستام بسته بود و تو یه اتاق بودم..یه اتاق ِ شیک و مجلل..
مات و مبهوت داشتم دور و اطرافمو بررسی می کردم که یهو یادم اومد چه خاکی تو سرم شدهههههههه..

شب بود..ناله ی اون زن..دستماله سفید..بی هوش شدم؟..اره..اره از هوش رفتم و ..دیگه چیزی یادم نیست تا الان که چشم باز کردم و می بینم توی این اتاقه بزرگ و تر و تمیزم..دستامم که بسته ست..خب خاک تو سرم کنن منو دزدیدن کههههههه..
چشمام گرد شد.. اب دهنمو قورت دادم و خودمو اماده کردم واسه داد و هورا راه انداختن که در اتاق باز شد..
تند از جام پریدم و وقتی اومد تو چشمام تا اخرین حد گشاد شد..
هم خشکم زده بود و هم لال مونی گرفته بودم..اصلا باورم نمی شد..این..همون..اخه..چ..چطور؟؟!! ..

با پوزخند نگام می کرد..اومد تو و درو بست..رو کرد بهم و با همون لحن سرد و نگاهه تیز و برّنده ش تو چشمام خیره شد..

-- فکر می کردی دیدار بعدیمون اینجا باشه؟!..می دونستم هیچ کدوم از این دیدارها اتفاقی نیست..پس یه دلیلی داشت ..
پوزخندش به یه لبخنده کج رو لباش تبدیل شد و به اطرافه اتاق اشاره کرد..
-- از اینجا خوشت میاد؟..سپردم مختص به یه گربه ی وحشی اماده ش کنن..گربه ای که ..
و نگاهی همراه با خشم بهم انداخت که چهارستون بدنم رفت رو ویبره..
و..ولی این یارو ..چی بلغور می کنه واسه خودش؟؟!!..

-چی میگی تو؟..واسه چی منو اوردی اینجا؟..
به طرفم اومد ولی من همونطور سیخ سر جام وایساده بودم..از تو عین ِ بید به خودم می لرزیدم ولی هر جور بود ظاهرم رو حفظ کردم..

رو به روم ایستاد..چشم تو چشم بودیم..چند بار پشت سر هم پلک زدم ولی اون کاری نمی کرد..فقط همون نگاهه پر از خشمش و اخمی که بین ابروهاش چین انداخته بود..

وقتی دید سرسختانه دارم نگاش می کنم و تو چشماش دنباله جوابه سوالم هستم لباشو روی هم فشار داد و از بینشون غرید: بشیـن..
بی خیال وایسادم..

-جواب ِ منو..
عربده کشید: گفتم بهت بتمرگ..
با ترس نگاش کردم..ناخداگاه اب دهنمو قورت دادم..روانی بودا..
چون تو شوک بودم کاری نکردم که بلندتر از قبل داد زد: مگه با تو نیستــم؟..
همراه با ترس گنگ نگاش کردم که فریاد زد: بگیر بتمرگ..

نمی دونم با چه اعتماد به نفسی بود که یهو از حالته شوک بیرون اومدم و شیر شدم..عین ِ وقتایی که دوست نداشتم جلو کسی تحقیر بشم رفتم تو شکمش و صدامو انداختم پس ِ کله م..
-نمی خوام روانی..سر من داد نزنـــا..چرا منو اوردی اینجا؟..چی می خوای؟..

صورتش شد عینهو لبوی داغ..سرخ ِ سرخ..
ناغافل هولم داد که چون انتظارش و نداشتم و دستمام بسته بود شوت شدم رو زمین..شونه ی چپم بعلاوه ی دستام درد گرفت ..نگامو مثل ِ خودش وحشی کردم و دوختم تو چشماش..
- چه خبرته حیوون؟..هار شدی افتادی به جونه من؟..

با خشونت جلوم زانو زد..رو پیشونیش عرق نشسته بود..با دستای مردونه و زوری که به هرکول می گفت زِکی روتو کم کن، یقمو گرفت و تو دستش مشت کرد..
تا مرز سکته ی ناقص پیش رفته بودم ولی بازم عینه خر جفتک مینداختم..البته نه عملی که می دونستم اونوقت حسابم با کرامالکاتبین ِ..در حال حاضر فقط لفظی بود..لفظه تیز بهتر از عمل و ستیزه..
لااقل اینجا که کاربرد داشت..چون بدجور از دستم شِکار بود ((کسی که بیش از حد از دست کسی عصبانی باشه رو میگن از دستش شِکار بود))..

خیره داشتم نگاش می کردم که یه دفعه همچین داد زد گفتم جفت پرده ی گوشام از وسط جر خـــورد..
-- خفه خون بگیر دختر..اگه این زبونه درازتو خودت کوتاش نکنی بیخ تا بیخ می ببرم میذارم کف ِ دستت تا دیگه یادت بمونه جلوی من نباید از این غلطا بکنی..

لرزون گفتم: ولم کن..همینی که هس..واسه چی اوردیم اینجا؟..زورت میاد جوابمو بدی؟..
پوزخند زد..انگار پی به ترسم برد..اگه نمی برد که به عقل ِ نداشتش شک می کردم..
با دستی که یقمو چسبیده بود گردنمو فشار داد که باعث شد سرمو کمی عقب ببرم ..

-- بلدم باهات چکار کنم..
هرچی من می گفتم بگو واسه چی منو دزدیدی بدتر کاری می کرد ازش وحشت کنم..رسما اینبار لال شده بودم..حداقل باید می فهمیدم قصدش از این کارا چیه..

دید لالمونی گرفتم با خشم ولم کرد..بلند شد و ایستاد..
چند دقیقه فقط تو اتاق قدم زد..حوصله مو سر برده بود..نه چیزی می گفت و نه حتی نگام می کرد که می خوام صد سال ِ سیاه هم نکنه..با هر بار نگاه کردنش انگار قصد داشت روحمو از تنم درسته بکشه بیرون..

چشم ازش بر نمی داشتم..منتظر بودم یه چیزی بگه که بالاخره قفل زبونش باز شد..سر ِ جاش ایستاد و نگام کرد..حالا کاملا خونسرد بود..
نگاهی سرد بهم انداخت و با لحن ِ خشکی که چاشنیش خشم بود گفت: پدرخونده ت کجاست؟..
اول نفهمیدم چی میگه..چشمام اروم اروم باز و بازتر شد..
گیج و منگ گفتم: هان؟!..
انگار خیلی خودش و کنترل می کرد که منو زیر مشت و لگد نگیره ..

-- پرسیدم پدر خونده ت کدوم گوریه؟..بهتره باهام راه بیای که اگه اینطور نشه..
ادامه ی حرفشو نگفت به جاش جوری نگام کرد که فهمیدم حسابمو دیر یا زود می رسه..

-ولی من نمی فهمم تو چی داری میگی..من نه پدر دارم نه پدرخونده..اونوقت تو..
داد زد: خفه شو و حرفه اضافه تحویلم نده..فقط بنال بگو اون پیر ِ کفتار کجاست؟..
شاکی شدم: پیر ِ کفتار دیگه کدوم خریه؟..تو ادمی؟..زبونه منو می فهمی؟..د ِ دارم بهت میگم نمی دونم داری از کی حرف می زنی..

با دوتا قدمه بلند جلوم ایستاد..در همون حالت کمی خودمو کشیدم عقب و از نوک ِ کفشاش تا توی جفت چشماش نگامو کشیدم بالا و تهش هم با سر وصدا اب دهنمو قورت دادم..
عین درخت چنار دراز بود لامصب..هیکلش هم که دیگه وحشت ادمو بیشتر می کرد..اگه صورتش انقدر جذاب نبود یه پا هیولا بود واسه خودش نامرد..

انگشت اشاره ش رو به سمتم نشونه گرفت..چشماش سرخ و فکش منقبض شده بود..
بلند غرید و فریاد زد: منصـــوری..بهمـــن ِ منصــــوری..پدرخونـــده ی عوضــــی ِ تو..حــــالا چی؟..یادت اومـــد؟..

تموم مدت که عربده می کشید چشمام بسته بود..از صداش تنم می لرزید و دست و پام یخ بسته بود..
چشمامو روی هم فشار دادم و بلند گفتم: خ..خب..اره می شناسمــــش..بسه دیگه داد نزززززن لعنتـــی..

دیدم هیچی نمیگه..با ترس و لرز لای چشمامو باز کردم ..

پشتش بهم بود .. تو درگاه ایستاد..در و محکم بهم کوبید که از صدای کوبیده شدنش نه تنها نترسیدم بلکه حس ارامش بهم دست داد..
اینکه بالاخره شرش کنده شد و از اتاق رفت بیرون..ولی بدبختیای من که یکی دوتا نبود..مشکل پشته مشکل بر فرق ِ سرم نازل می شد..
*******************
« آرشام »

- چِشم از این در بر نمی داری..
--چَشم قربان..
-به بچه ها بگو زیر پنجره ی اتاق تمام وقت بایستن..هر صدایی که شنیدید باخبرم کنید..
--اطاعت قربان..ولی این همه محافظه کاری واسه ی یه دختر به..

نگاهه سنگینم رو که دید ساکت شد..سرش رو زیر انداخت و سکوت کرد..
محکم و جدی گفتم: همون کاری رو می کنید که من دستور میدم..شیرفهم شد یا یه جور ِ دیگه حالیت کنـــم؟..
تند همراه با ترس نیم نگاهی بهم انداخت و باز سرش رو زیر انداخت..
--خیر قربان فهمیدم..منو ببخشید اگه تو کارتون..
-بسه..
--چشم..

از پله ها پایین امدم..خدمتکار با سینی که کریستال ِ پایه دار ِ شراب درش می درخشید پایین پله ها ایستاده بود..
-کجا؟!..
هول شد و نفس زنان گفت: قربان خانم ِ شیدا تشریف اوردن..
-کجان؟..
-- تو سالن قربان..
به سینی اشاره کردم: من دستور داده بودم؟..
با ترس گفت: خ..خیر قربان..
-پس ببرش..
--چ..چش..چشم قربان..

به طرف سالن رفتم..توسط 3 تا پله ی مرمر و شفاف به اون طرف راه داشت..پشتش به من بود..ایستادم..کمی مکث کردم..حالا باید تمرکزم رو روی شیدا می گذاشتم..
با دیدنم از جا بلند شد..همراه با لبخندی دلربا به طرفم امد..
-- سلام عزیزم..

دستش رو به طرفم دراز کرد..یک تای ابروم رو بالا دادم و با تعجبی خاص نگاهش کردم..
دستش را میان انگشتانم فشردم..مکث کردم..رهاش نکردم و تنها در چشمانش خیره شدم..
در حینی که به مبل اشاره می کردم دستش را رها کردم..

هیچ حرکتی نکرد..بی توجه به اون روی مبلی که در صدر سالن قرار داشت و جایگاهه همیشگی من بود نشستم..
با نگاهی خمار من رو تماشا می کرد..نگاهم رو به چشمان ِ براقش دوختم..اروم به طرفم امد..
صدای تق تق کفش هاش اذیتم می کرد ولی ناچار به سکوت شدم..اگر قصدم چیز دیگه ای نبود بی شک پاشنه هاشون رو خـــورد می کردم..
فکم را به روی هم فشردم..روی نزدیکترین مبل به من نشست..

--جواب سلامم رونمیدی؟..
تنها سرم رو تکان دادم..لبخند زد..ولی مصنوعی بودنش رو به راحتی به رخ می کشید..
- چیزی شده؟..
با تعجب گفت: نه..چطور؟!..
-چی باعث شده که ما به غیر از شرکت اینجا هم همدیگر رو ببینیم؟..
لبخند زد: مشکلش چیه عزیزم؟..فکر کن دلم برات تنگ شده که دروغ هم نگفتم..
پوزخند زدم..
-عزیزم؟!..دلتنگی؟!..هه..عجب..
خندید..اروم و به ظاهر دلنشین..با عشوه ای مشهود در حرکاتش رو به من کرد و در حینی که دستش رو کمی در هوا تکان می داد گفت: خب اونبار که توی شرکت باهات حرف زدم بهم گفتی به هر کسی این اجازه رو نمیدی که باهات راحت باشه..ولی به من چنین اجازه ای رو دادی..

-دادم؟!..
لحنم انقدر محکم و جدی بود که من من کنان گفت: خ..خب راستش..گفتی اگه بخوای می تونی که..
نفس عمیق کشیدم..ادامه نداد..
-گفتم ..اگر بخوام..
با تردید گفت: یعنی..تو نمی خوای؟..

نگاهش کردم..بی قراری در چشمانش بیداد می کرد..درست همون چیزی که دنبالش بودم..تشنه تر شدن ِ لحظه به لحظه ی اون..

-شاید..
کلافه شده بود..
--یعنی چی آرشام؟!..بالاخره اره یا نه؟!..

خیلی برام جالب بود..اینکه یه دختر با چندتا اشاره و پا دادن های نامحسوس اینطور خودش رو با یک مرد راحت بدونه که با این همه غرور در صدا و نگاهه من باز هم بتونه راحت برخورد کنه..

-گفتم که..هنوز نمی دونم..
--یعنی مردی مثل تو و در جایگاهه تو نمی تونه چنین تصمیمه راحتی رو بگیره؟..

سکوت کردم..بیش از حد بهش بها داده بودم..
با اخم زنگ طلایی رنگی که روی میز سلطنتی کنارم قرار داشت رو برداشتم..2 بار تکان دادم..طولی نکشید که یکی از مستخدمین با همون سینی شراب در دست وارد شد..
ابتدا رو به روی من ایستاد و سرش رو تا نیمه ی راه به نشانه ی تعظیم خم کرد..با دست به شیدا اشاره کردم..سینی شراب رو به طرفش گرفت..
و از قصد اینکار رو کردم..

رو به خدمتکار کردم و جدی و سرد گفتم: شراب؟!..
--بله قربان..
-ببرش..

هر دو با تعجب نگاهم کردند..دست شیدا در حالی که داشت لیوان پایه دار ِ شراب رو از توی سینی بر می داشت همانطور خشک شده باقی ماند..
نسبتا بلند رو به خدمتکار داد زدم: با تو بودم..سینی رو ببر و برای خانم شربت بیار..

از صدای بلندم دست شیدا لرزید و نیمی از شراب داخل لیوان درون سینی ریخت..خدمتکار به سرعت از سالن خارج شد..با اخم به روبه رو خیره شدم..
کمی بعد نگاهم رو بهش دوختم..رنگش پریده بود..
لبخندی کاملا ظاهری روی لبانش نقش بست و گفت: خب..خب چه کاری بود؟..اتفاقا من شراب دوست دارم..
خشک گفتم:می دونم..منتهی من دوست ندارم..
با دهان نیمه باز نگاهم کرد..

-الان فقط شربت مناسبه..
--یعنی تو هیچ وقت شراب نمی خوری؟!..
-چرا..
--پس..
- گفتم که الان وقت خوردن شراب نیست..

سکوت کرد..این دختر بیش از حد ِ تصورم راحت بود..باید یه جور ِ دیگه باهاش رفتار می کردم..
پا روی پا انداختم ..خدمتکار اینبار با سینی شربت وارد سالن شد..درست مثل سری قبل بعد از تعظیمی که به من کرد و با اشاره ی من به شیدا لیوان شربت رو تعارف کرد..

شیدا نیم نگاهی به من انداخت و لیوان رو برداشت..خدمتکار لیوان شربتم را روی میزکنار دستم گذاشت و با اشاره ی دستم از سالن بیرون رفت..
کمی از شربت رو مزه مزه کرد و گفت: یه مهمونی ترتیب دادم..به مناسبته کار جدیدم..دوست دارم تو هم توی مهمونیم باشی..

با مکث کوتاهی نگاهش کردم..لیوان شربتم رو برداشتم..
همانطور که بی هدف نگاهم به محتویات ِ داخل لیوان بود گفتم:ممکنه نتونم بیام..ولی تلاشم رو می کنم..
--حتما بیا..کلی واسه ت سوپرایز دارم..

نگاهم رو بهش دوختم..در حین ِ اینکه سرم رو ارام تکان می دادم لیوان را روی میز گذاشتم..
سرد گفتم: از غافلگیری خوشم نمیاد..
لبخندش کمرنگ شد..
-- ولی ..شاید اینبار خوشت اومد..میای؟!..

دلیل تردیدی که داشتم دختر خونده ی منصوری بود..ولی در هر صورت من هم هدفه خاص ِ خودم رو داشتم..
بنابراین با تکان دادن سر جواب مثبت دادم..

از سر خوشحالی لبخند زد..از جا بلند شد..کارتی روی میز گذاشت و گفت: این دعوتنامه ست..با اومدنت بی نهایت خوشحالم می کنی..

از روی مبل بلند شدم..منتظر رو به روی من ایستاده بود..حتم داشتم که مشتاق ِ یک حرکت از جانبه من هست..
ولی من با لبخندی محو به در سالن اشاره کردم و گفتم: به پدر سلام ویژه ی من رو برسون..

دیگه باهاش رسمی نبودم..نه..کم کم باید وارد مرحله ی دوم می شدم..و از همین مهمونی می تونستم شروع کنم..
با لبخندی غلیظ کنارم ایستاد و به قصده بوسیدن ِ صورتم لبهاش رو جلو اورد .. با اخمی کمرنگ صورتم رو عقب کشیدم..
نگاهی سنگین بهش انداختم..لبخند به روی لب هاش ماسید..

--ببخشید..نمی دونستم تو خوشت نمیاد..
اخمم غلیظ تر شد..به طرف در سالن حرکت کردم..
-من گفتم خوشم نمیاد؟..
--نه ..ولی..
رو به روم ایستاد..
--پس چرا..نذاشتی که..

هه..گستاخی تا به این حد؟!..
-تو دختر بی پروایی هستی..من به هیچ عنوان مایل نیستم که همین اول کار این بی پروایی رو بهم ثابت کنی..
چین ملایمی میان ابروهای بلند و کمانیش افتاد..
--من بی پروا نیستم آرشام..
-خب درسته..شاید به خاطر اینه که مدته زیادی خارج از ایران بودی و مطمئنا در اونجا به رشد ِ فکری نسبت به اونچه که باید و شاید رسیدی..

لبخند زد: دوست نداری من مثل اروپایی ها باشم؟..با فکری باز و نگاهی امروزی و روشنفکرانه..

نگاهم از درون کاملا بی تفاوت بود..ولی به ظاهر رگه های مصنوعی از توجهم رو در چشمانش دوختم..
حرفی نزدم و از سالن بیرون رفتم..
*******************
رو به خدمتکار کردم و گفتم: غذاش اماده ست؟..
--بله قربان..الان براشون ببرم؟..
-تو لازم نیست..برو بیارش..
--چشم قربان..

به طرف اشپزخانه رفت..جلوی پله ها ایستادم..چندی بعد خدمتکار همراهه سینی غذا به طرفم امد..از دستش گرفتم و از پله ها بالا رفتم..
هر دو تا نگهبانی که جلوی در گذاشته بودم با تعظیمی کوتاه کنار ایستادند..

-یکیتون بمونه..اون یکی هم می تونه بره..هر 2 ساعت 1 بار شیفتتون عوض میشه ..
--چشم قربان..
--اطاعت قربان..

سینی رو تو یکی از دستام گرفتم و قفل در رو باز کردم..وارد اتاق که شدم اونجا نبود..
سینی رو به ارومی روی میز کنار در گذاشتم..از جام حرکت نکردم..نگاهه سریع و با دقتی به اطراف انداختم..

پوزخند زدم..و با یک حرکته سریع در رو بستم و همین که خواست صندلی رو بیاره پایین دستام رو دور ِ هر دو تا مُچ ِدستش حلقه کردم و نسبتا محکم فشار دادم که بلند جیغ کشید..

--آی دستم آآآآآی روانی دستم شکست..
کشیدمش سمت خودم و صندلی تو همون فشارهای اولی که به دستش وارد کردم جلوی پاهام افتاده بود..
دستاش و بردم پشت..سینه به سینه ی هم ایستاده بودیم..
نگاهی از سر خشم بهش انداختم و داد زدم: دختره ی عوضی فکر کردی با اینکارات می تونی از اینجا فرار کنی؟..

نگاهش فوق العاده وحشی بود..بدون اینکه حتی نگاهم رو از روش بردارم دستاش و به روی هم فشردم و با یک حرکت اون رو چرخوندم ..و حالا پشتش به من بود..

کنار صورتش به ظاهر ارام ولی همراه با خشم در حالی که دندان هایم را به روی هم می ساییدم از لابه لای اونها غریدم:چیه؟..هار شدی؟..جفتک میندازی اره؟..اینجا جای این کارا نیست..پنجول انداختنات واسه وقتی بود که تو چنگاله شیر اسیر نبودی..حالا اوضاع کمی فرق کرده..اینو بدون الان که دارم انقدرخودمو کنترل می کنم و تا به الان سرت و زیر اب نکردم فقط و فقط به خاطره اطلاعاتیه که می تونی بهمون بدی..از خودت و اون کفتار..فکر نکن حالا که اجازه دادم دستات باز باشه می تونی باهاشون هرکار خواستی بکنی..

محکم تکونش دادم و بلندتر داد زدم: فقط زبونت و باز کن و بهم بگو..بگو کی هستی و چرا دختر خونده ی منصوری شدی؟..دختر خونده ی کسی که بچه هاش براش با کِرمای زیر خاکه توی باغچه ی خونش هیچ فرقی نمی کنن..چطور تو شدی دخترخونــــده ی این ادم؟..هـان؟..براش چکار می کنی؟..لالمونی گرفتی عوضی؟..

با خشم شال رو از سرش کشیدم و موهاش رو تو چنگ گرفتم..از درد نالید و جیغ کشید..
--نکن کثافت..نکن..چرا منو شکنجه میدی؟..من که هیچ کاره م عوضی..

پرتش کردم رو تخت..در حالی که سرش رو تو دست گرفته بود برگشت و با ترس نگام کرد..
-به همین اسونیا نیست..تا وقتی که از زیر زبونه تند و تیزت همه ی اطلاعاته مربوط به منصوری رو نکشیدم بیرون ولت نمی کنم..رهایی از اینجا برات میشه یه رویا..می فهمــــی؟..رویــــا..

به اطرافم اشاره کردم و در حالی که داد می زدم به طرف در رفتم..
-از اینکه گذاشتم توی این قفس طلایی باشی باید ازم ممنون باشی گربه ی وحشی..
برگشتم و تو چشمای پر از اشکش نگاه کردم..
-لیاقته تو کمتر از اینجاست..حتی کمتر از این زندان..

به هق هق افتاده بود و همون موقع از اتاق بیرون امدم..نگهبان با تعظیم جلوی در ایستاد..
-هر نیم ساعت 1 باز میری تو چِکِش می کنی..همه ی وسایل ِ تیز و برّنده ای که بتونه با اون به خودش اسیب برسونه رو از تو اتاق برداشتید؟..
--بله قربان..حتی یه سوزن جا نذاشتیم..
- بسیار خب..اگه دیدید زیاد سر و صدا می کنه حتما خبرم کنید..مهم نیست زمانش کی باشه..فقط هر چی که شد اول من رو در جریان قرار می دید..شیرفهم شد؟..
--بله قربان..اطاعت..

داشتم روی پرونده هایی که از شرکت اورده بودم کار می کردم که تقه ای به در اتاقم خورد..
اکثر مواقع کارهای مهم مربوط به شرکت را توی خونه م انجام می دادم..در محیطی مملو از سکوت و بدون مزاحم..در اینصورت تمرکز بیشتری برای انجام کارهام داشتم..

-بیا تو..
در اتاق به ارومی باز و بسته شد..از صدای قدم ها و طرز در زدنش فهمیده بودم کسی جز شکوهی نیست..
--قربان..
-بگو می شنوم..
--اقای شایان تشریف اوردن..خواهانه دیدار با شما هستن قربان..
نگاهم رو از روی پرونده گرفتم و به شکوهی دوختم..
-از کی منتظره؟..
-- همین الان اومدن..ظاهرا کمی هم عجله دارن..
- تنهاست؟..
--بله قربان..

نفسم رو سنگین بیرون دادم..با کمی مکث خودکارم رو لای پرونده گذاشتم و اون رو بستم..
-بسیار خب می تونی بری..در ضمن بهشون بگو من تا چند دقیقه ی دیگه میام..
به نشانه ی تعظیم کمی خم شد و ارام و شمرده گفت: اطاعـت میشـه قربـان..

و از اتاق بیرون رفت..مطمئن بودم با شنیدن خبر اینکه دخترخونده ی منصوری اینجاست درنگ نکرده و به اینجا امده..
پوزخند زدم و درحالی که بی هدف به دیوار اتاقم خیره شده بودم سرم رو اهسته تکان دادم..
******************
با هم دست دادیم و با تعارف ِ دست من روی یکی از مبل های سلطنتی نشست..
روی مبل همیشگی نشستم و پا روی پا انداختم..به هیچ عنوان برام فرقی نمی کرد که شایان کنارم نشسته باشد و یا هر شخص دیگری..هیچ چیز برای من مهم نبود..هیچ چیز..

بعد از پذیرایی ِخدمتکار و رفتنش از سالن رو به شایان کردم و گفتم: می خوای ببینیش؟..
نگاهی مشتاق به من انداخت و سر تکان داد..
-- تا الان چیزی هم بروز داده؟..
- نه..هنوز سوالام رو شروع نکردم..
--چطور؟!..از آرشامی که من می شناختم بعیده کارش رو زود شروع نکنه..

پوزخندی محو به روی لب نشاندم و گفتم: مطمئن باش من سیاست ِ خودم رو دارم..البته اگر منو خوب شناخته باشی..
متوجه کلام ِ نیش دارم شد..ولی چون به این لحن و طرز از حرف زدنم عادت داشت با لبخند و نگاهی خاص سر تکان داد..

-- می دونم که اینبار هم از پسش بر میای..
دستاش رو از هم باز کرد و بلند شد..
--می خوام ببینمش..کجاست؟..
نگاه کوتاهی بهش انداختم ..این همه اشتیاق برای چی بود؟!..
بدون حرف از جا بلند شدم و با قدم هایی اهسته جلو افتادم..
*******************
در اتاق رو باز کردم..اول خودم وارد شدم..روی تخت نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود..با اخم نگاهم کرد ..
پشت سر من شایان هم وارد اتاق شد و کنارم ایستاد..و در اتاق توسط نگهبان بسته شد..
نگاهش از روی من به طرف شایان کشیده شد و چون نگاهم رو دقیق به صورتش دوخته بودم به راحتی متوجه ی ترسی مبهم که در نگاهش جهید شدم..
نگاهی سرسری به شایان انداختم ..مشتاقانه با نگاهی براق و خاص خیره به او نگاه می کرد..

شایان به طرفش رفت..
با ترس اب دهانش رو قورت داد و کمی خودش رو به عقب کشید..
--ت..تو اینجا؟..تو دیگه چ..چی از جونم می خوای کثافت؟..
شایان مکث کرد و گفت:پس هنوز یادته؟..
و قهقهه ی بلندی زد..

همون جا ایستاده بودم و با اخم به ان دو نگاه می کردم..مطمئن بودم در گذشته مسئله ای بینشون بوده و با شناختی که روی شایان داشتم می تونستم حدس بزنم ....

کنارش نشست و حالا ترس کاملا مشهود در چشمانش پیدا بود..
-- نترس خانم کوچولو.. چرا داری می لرزی؟..کاریت ندارم..فقط می خوام چند تا سوال ازت بپرسم..همین..
اینها رو با لحنی سنگین و شمرده بیان می کرد..و به هیچ عنوان نگاهش رو از روی اون بر نمی داشت..

-- فکر کنم اسمت دلارام بود..اره..منصوری همیشه می گفت دلارام دخترخونده ی منه و دوستش دارم..اره؟..درست می گفت؟..
در حالی که به نفس نفس افتاده بود رو به شایان داد زد: خفه شو..تو یه شیطانی..تو..تو..
روشو برگردوند و داد زد: نمی خوام ببینمت..دست از سرم بردار لعنتی..

شایان بی توجه با لبخند به بازوش دست کشید..با ترس از رو تخت بلند شد ..و نگاهش بین من و شایان درگردش بود..
فریاد زد: چی از جونم می خواین لعنتیا..ولم کنین دیگه..

شایان از رو تخت بلند شد و همین که یک قدم به طرفش برداشت با ترس داد زد: نیا جلو..ب..بهت میگم نیا جلو کثافت..
شایان همونجا ایستاد و گفت: کاریت ندارم دختر..فعلا هم با جونت کاری ندارم نترس..
و بلند خندید و رو به من گفت: آرشام..مگه بهش نگفتی که چی می خوایم؟..

حرکتی نکردم..نگاهم رو با اخم تو چشمای اون دختر دوختم و سر تکان دادم..
رو بهش کرد و گفت: پس می دونی..حالا بهمون بگو..
-چ..چی؟!..
-- پدر خونده ت کجاست؟..
-قبلا هم گفتم..من پدر خونده ندارم..
همراه با پوزخند گفت: نداری؟!..نکنه می خوای بگی شخصی هم به اسم بهمن منصوری نمی شناسی؟!..

-چرا..می شناسم..
--پـــس چــــــی؟..
از فریادی که شایان کشید دستاش رو به دیوار تکیه داد و در حالی که قفسه ی سینه ش تند بالا و پایین می شد چشماش و به روی هم فشرد..
لرزان داد زد: مــــن می دونم بهمن منصوری کیــــه..می شناسمش چون براش کار می کردم..م..من پ..پرستارش بودم..نه دختر خونده ش..اون بهتون دروغ گفته..دروغ..گفته..

گریه نمی کرد..ولی ظاهرش به راحتی نشون می داد که بیش ازحد ترسیده..
وقتایی که من می اومدم پیشش این ترس رو نه تو حرکات و نه حتی تو نگاهش نمی دیدم..ولی..
الان در حضوره شایان همه ی اینها در اون محسوس دیده می شد..در حضوره من کاملا گستاخ بود و وحشی..
ولی الان..کاملا برعکسش رو می دیدم..
- فعلا بهتره تمومش کنیم..من خودم می دونم باهاش چکار کنم..

شایان نیم نگاهی بهش انداخت وبه طرفم امد..نگاهم با همون اخم ِ همیشگی به اون دختر بود..
شایان دستی به روی شونه م زد و گفت: پس اینکار رو تماما می سپرمش به تو..می خوام تمومه جیک و پوکه منصوری رو از زیر زبونش بکشی بیرون..

نگاهش کردم و به ارامی سر تکان دادم..
و شایان با نگاهه کوتاه و دقیقی که به اون دختر انداخت از اتاق بیرون رفت..


*******************
2 روز ِ که اون دختر اینجاست..
و امشب مهمانی شیدا بود و من نمی تونستم از این دعوت بگذرم..باید می رفتم و کار خودم رو انجام می دادم..

رو به خدمتکار مخصوصم گندم کردم و گفتم: کت و شلوارم رو از خشکشویی گرفتی؟..

داشت اتاق رو مرتب می کرد..در ساعتی مشخص از روز حق داشت که به اینجا بیاد..در غیر اینصورت باید خودم دستور می دادم..

رو به من ایستاد و گفت: بله قربان..زنگ زدم خودشون اوردن..
در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: لباسم رو اماده کن..
--برای امشب چه سِتی باشه قربان؟..

تو درگاه ایستادم..کمی مکث کردم و جواب دادم: فقط مشکی..
-بله قربان..چشم..

به طرف اتاق اون دختر رفتم..رو به نگهبان که ایستاده داشت چرت می زد با عصبانیت بلند گفتم: چه غلطی می کنی احمق؟..
با ترس سر جاش ایستاد و نگام کرد..
--ش..شرمنده م قربان..یه لحظه چشمام سنگین شد..
-مگه نگفته بودم هر 2 ساعت 1 بار شیفتتون عوض بشه؟..
سرش رو زیر انداخت و چیزی نگفت..

داد زدم: وقتی ازت سوالی می پرسم جوابم رو بده..
--چشم قربان..ببخشید..
مکث کوتاهی کردم و دستی به صورتم کشیدم..

- 3 تا دیگه از بچه ها رو بیار هر کدوم تو این 24 ساعت زمان بندی کنید و جلوی در کشیک وایستید..اینطوری بخوایم پیش بریم اون دختر راحت از این ویلا فرار می کنه..
-- اطاعت قربان..
- فقط وای به حالتون اگر بفهمم کارتون رو درست انجام ندادید..یه بار دیگه ببینم داری چرت می زنی بی برو برگرد کارتو می سازم..شیرفهم شد؟..
-- چش..چشم قربان..خیالتون راحت باشه..
- من امشب اینجا نیستم..می خوام شیش دونگ حواستون بهش باشه..
-- اطاعت میشه قربان.. حواسمون بهش هست..

پوزخند زدم و نگاهی به سرتاپاش انداختم..کاملا مشخص بود که چطور انجام وظیفه می کنه..
همراه با هیکلی درشت و چهارشانه , صورتی نسبتا خشن داشت و با اطمینان می تونم بگم اکثر ِ زیردستانه من تو کارشون خشن و جدی بودند..
من هم همین رو می خواستم و اگر کسی جز این بود جایی تو گروهه من نداشت..
*******************

« دلارام »

خدایا 2 روزه که اینجا اسیرم..دارم دیوونه میشم , د ِ اخه باید چکار کنممممم؟!..
روی تخت چمباتمه زده بودم..زانوهام رو بغل گرفته بودم و بی حوصله و کسل نگام دور اتاق می چرخید..
کاری که این 2 روز می تونستم انجامش بدم همین بود..
یه کمد لباس که چند دست هم بیشتر توش نبود..یه میز ارایش و یه شونه ی پلاستیکی..یه دستمال روی میز و یه در که سرویس بهداشتی بود , حموم و دستشویی..یه تخته 2 نفره ی معمولی ولی شیک..پرده ها هم یه جورایی فانتزی بودن..ترکیبی از رنگ های سرمه ای و سفید که خب با سرویس ِ این اتاق جور بود..

دیگه اینکه کوفت هم پیدا نمی شد..همین یه مانتویی که تنم بود و یه شالی که همینجوری رو موهام انداخته بودم..و شلواری که پام بود..
حاضر نبودم لباسامو عوض کنم..چون می ترسیدم این گوشه کنارا دوربین کار گذاشته باشن..
تو فیلما دیده بودم یکی رو که گروگان میگیرن تو اتاقی که حبس ِ دوربین کار میذارن تا خوب زیر نظر بگیرنش..

بیکار هم ننشسته بودم خوب سوراخ سنبه های اتاق و گشته بودم ولی دوربینی پیدا نکردم..بازم کار از محکم کاری که عیب نمی کرد..والا..

اما شاید تو حموم بتونم لباس عوض کنم..اره خب اگه رذل باشن بخوان اونجا هم دوربین کار بذارن..خب رذل که هستن گاگول , وگرنه منو نمی گرفتن بندازن اینجا..پـــــوووووووف..چقدر من فکر می کنم..مغزم معیوووووب شد..

اخه اینا چی از جونه من می خوان؟!..منصوری؟!..خب به من چـــــه؟!..اصلا منصوری خره کیه؟!..من و چه به اون هاف هافو؟!..
خیر سرم پرستار و یه جورایی کلفتشم ..دخترخونده دیگه چه صیغه ایه؟!..اینو دیگه کجای این دل وامونده م بذارم؟!..چه گرفتاری شدم..
حالا اون مرتیکه تو هر محفلی نشست این زِر و زد که منه بیچاره دخترخونده شَم..کدوم سَنَدی اینو نشون میده اخه؟..عجبا..

چونه مو گذاشته بودم رو دستام و داشتم فکر می کردم که..
یه دفعه یاد اون عوضی افتادم..شایان ِ پست فطرت..کسی که خیلی چیزهامو ازم گرفت..خانواده م..خوشبختیم و همه ی هست و نیستم ..و.......

و ذهنم کشیده شد به گذشته ها..گذشته ای سراسر تلخی..ولی از اول تلخ نبود..نه..
همه چیز خوب بود..همه جای زندگیم بوی خوشبختی می داد..تو گوشه گوشه ی خونه ی پدریم صفا و صمیمیت , بین اعضای خانواده دیده می شد..
ولی..

یه خانواده ی 4 نفره..یه خانواده ی خوشبخت و اروم بودیم..
من یه دختر 16 ساله بودم و برادرم نیما که 24 سالش بود..
پدرم شغلش ازاد بود و یه مغازه ی لباس فروشی داشت..
مادرم مثل همه ی مادرای دنیا مهربون و دلسوز بود..صورت دلنشینی داشت و نگاهش همیشه پر از مهر بود..بابام بی نهایت شیفته ش بود و خانمم صداش می زد..

مامانم علاوه بر اینکه مادرم بود دوستمم بود..خیلی خیلی بهش نزدیک بودم..خب تک دختر بودم و اهل اینکه حتی کوچکترین رازم رو با دوستام در میون بذارم هم نبودم..
و کسی رو مطمئن تر و رازنگهدارتر از مادرم نمی دونستم..

همیشه جنبه ی منطق رو در نظر می گرفت..برای همین هم باهاش راحت بودم..
اسمش ماه بانو بود و اسم پدرم فؤاد..برادرم دانشجو بود و در کنار درس و دانشگاش تو یه کارگاهه فنی کار می کرد..
چون یه جورایی با رشته ش جور در می اومد این شغل رو دوست داشت..بر خلافه من که یه دختر شیطون و بازیگوش بودم اون پسر ِ ارومی بود..

و پدرم..اونم مرد زحمتکشی بود..می گفت دوست داره همیشه نون حلال بذاره سر سفره ی زن و بچه ش..ولی..
همه چیز همین نبود..این فقط ظاهره قضیه بود که ما اینطور فکر می کردیم..اصل ماجرا چیزه دیگه ای بود..

درس می خوندم و دوست داشتم رشته م واسه دبیرستان تجربی باشه و تو دانشگاه رشته ی پرستاری بخونم..ازبچگی بهش علاقه داشتم..و چه ارزوهایی که برای اینده م نداشتم..

یه روز که تو عالمه شاد ِ دخترونه ی خودم غرق بودم داشتم بازیگوشی می کردم و سر به سر مامانم می ذاشتم صدای زنگ در رو شنیدم..
بدو رفتم تو حیاط و لبخند به لب درو باز کردم چون می دونستم که باباست..ولی به جای بابا یه مرده غریبه رو دیدم..

چون حجاب نداشتم به خودم اومدم و تندی پشت در وایسادم..
خواستم در و ببندم که صدای بابا رو شنیدم..

-- دخترم چرا فرار کردی؟..
و دروهل داد و اومد تو..پشتش اون یارو هم اومد تو حیاط..جای بابام می شد ولی جوری نگام می کرد که مو به تنم سیخ وای میستاد..

بدون اینکه حتی به بابام سلام کنم دویدم رفتم تو خونه..به مامان گفتم که بابا با یه مرده غریبه اومده خونه..
با تعجب چادرشو که به کمرش بسته بود کشید رو سرش و گفت: اوا خاک به سرم تو اینجوری رفتی دم در؟..
با حرص گفتم: اره دیگه نمی دونستم که اون پشت دره..
--یعنی چی که بابات با یه مرد غریبه اومده؟..سابقه نداشته..
- چه می دونم..خودت برو ببین..
--باشه تو همینجا باش..هوای سیب زمینیا رو داشته باش نسوزه من الان میام..

سرمو تکون دادم و قاشقی که داشت باهاش سیب زمینیا رو سرخ می کرد و از دستش گرفتم..
مامان رفت بیرون و صداشون رو می شنیدم که داشتن سلام علیک می کردن..ولی کم کم صداشون تو صدای جلز و ولز کردنه سیب زمینی ها که داشتن تو روغن ِ داغ سرخ می شدن گم شد..

ماجرا به همینجا ختم نشد..اون مرد هر شب پاتوقش شده بود خونه ی ما..از ظاهر ِ اُتو کشیده و بیستش معلوم بود از اون خر پولاست..
هر وقت می اومد اینجا مامان منو می فرستاد تو اتاقم و خودش هم می رفت تا ازشون پذیرایی کنه..
داداشم که تا شب تو کارگاه بود و وقتی هم می اومد می رفت تو زیرزمین تا درس بخونه..اخه اونجا رو موکت کرده بود مخصوصه همین کار..هیچ کس هم مزاحمش نمی شد..

کم کم مشاجره های مامان و بابام شروع شد و شنیدن ِ صدای دعواشون دلم رو به درد می اورد ..
و برادرم نیما چند بار جدی باهاشون حرف زد ولی وقتی دید فایده ای نداره بی خیالشون شد..
گاهی دیرتر می اومد خونه و وقتی هم بر می گشت می گفت با دوستام دارم درس می خونم..

بابام دوتا داد سرش می زد و این می شد اغاز ِ دعوای بین مامان و بابا..دیگه خسته شده بودم ..اونا که سر هم فریاد می زدن من چشمامو رو هم فشار می دادم و تو اتاقم زار زار گریه می کردم..

هم برام عجیب بود و هم ناراحت می شدم..تا قبل از اینا تو خونه ی ما هیچ وقت بحث و دعوا نبود..همه احترام ِ همو داشتن..

تا اینکه تو یکی از همین دعواها از دهن مامانم پرید که بابام معتاد شده و خیلی وقته اینو داره ازمون مخفی می کنه..
مامان می گفت که بهش شک کرده بوده ولی باورش نمی شده..برای شایان یا همون مرد غریبه مواد می فروخته و اینجوری از کنارش مواد ِ مصرفی خودش رو هم تامین می کرده..

و چه تلخ بود اون شبی که پی به این حقیقت بردم..اینکه پدرم..کسی که حکم سایه ی بالا سرمون رو داشت..کسی که پشتوانه ی ما بود.. در حال نابودن شدن بود و زندگیمون رو هم سیاه و کدر کرده بود و دیگه روشنایی نداشت..

انگار اون سال , سال ِ بلا و مصیبت بود که برای ما از زمین و اسمون می بارید..
و تو یکی از همین شبا مادرم سکته کرد و ..
وقتی صبح ساعت 9 از خواب بیدار شدم و دیدم کسی هنوز بیدار نشده و صبحونه حاضر نیست..بعد از روشن کردن سمامور رفتم پشت اتاقشون ..ولی در کامل بازبود..
رفتم تو تا مامان رو صدا بزنم..بابام تو اتاق نبود..مامان به پشت خوابیده بود و صورتش مهتابی تر از همیشه بود..
با لبخند نشستم کنارش و دستشو گرفتم تا صداش کنم که از سردی دستش تنم لرزید..تو دلم خالی شد و شروع کردم به تکون دادنش..صدام می لرزید و با قربون صدقه و گریه صداش می زدم..

-- مامانم بیدار شو..ماماااااانی تو رو خدا چشماتو باز کن..مامااااان چرا بیدار نمیشی؟..ماماااااااااااان..

انقدر جیغ و داد کردم که نیما و بابام هم اومدن تو اتاق..
واون روز ِ نحس مادر نازنینم پر کشید و رفت..تو خواب سکته کرده بود و من و نیما رو بدبخت و بیچاره کرد..
بعد از مرگ کسی که تنها مونس و دوست و همدمم بود گوشه گیر شده بودم..مثل ادمای افسرده یه گوشه می نشستم و به دیوار زل می زدم..

نیما که دیگه کلا خونه نمی اومد بابام هم یه شب در میون می اومد و انگار نه انگار که یه دختره 17 ساله تو خونه تک و تنهاست..((1 سال گذشته بود))..
برای اینکه نترسم می رفتم با عکس مامان حرف می زدم..حس می کردم پیشمه و اینجوری اروم می شدم..بعدشم انقدرگریه می کردم که از حال می رفتم..
روزگارم همینجوری تلخ و بی روح سپری می شد که باز هم پای شایان به زندگیمون باز شد..
حالا بی پرواتر از گذشته به خونمون قدم می ذاشت و بابام تا می تونست با جون و دل ازش پذیرایی می کرد..واسه ی مرگ مامان یه چند وقت عزادار موند و بعد هم انگار نه انگار..
این رفتارهایی که از پدرم می دیدم و بی توجهیاش افسرده ترم می کرد..

تا وقتی مادرم زنده بود بابام دیگه شایان رو نمی اورد خونه یا اگر هم می اومد ماهی 2 یا 3 بار ..
تا اینکه یه روز..

بابام صبح اومد خونه و دستش هم پر از خرت و پرت بود..
وقتی از پنجره داشتم نگاش می کردم که کیسه های پلاستیک پر از میوه و خوراکی رو گرفته دستش و اروم داره میاد تو خونه تو صورتش دقیق شدم..هر چی که جلوتر می اومد چین و چروک های صورتش هم واضح تر می شد..

ریش پر پشت و بلندی که انگار ماه هاست اصلاح نشده..در صورتی که قبلا ها وقتی مامان زنده بود یک روز در میون صورتش و اصلاح می کرد..
لباساش رنگ و روشون رفته بود و مثل سابق تر و تمیز نبودن..ولی..
چرا انقدر کمرش خمیده شده؟..مردی که تازه پا به 50 سالگی گذاشته چرا انقدر پیر و شکسته شده؟..

بابام با خودش چکار کرده بود؟..با من ..با مامان که می دونستم از دست ِ کارهای بابام غصه خورد و دق کرد..به خاطر اعتیادش کنترلی روی خودش نداشت..گاهی که عصبانی می شد هر چی از دهنش در می اومد می گفت..فحش های رکیکی که......
یه قطره اشک از چشمام چکید رو گونه م ولی جلوی دومی رو گرفتم..با سر انگشتام پاکشون کردم و پرده رو انداختم..

بابا اومد تو..از همون جلوی در صدام زد..انگار یه جورایی خوشحال بود..این خوشحالی به وضوح تو صداش موج می زد..

-- دخترم دلارام.. کجایی بابا؟..
-اینجام بابا..سلام..

نیم نگاهی به صورت سرد و بی روحم انداخت و زیر لب جوابمو داد..
لبخندش که رفته رفته داشت محو می شد رو پررنگترش کرد و درحالی که سعی داشت نگام نکنه گفت: بیا بابا..بیا اینا رو از دستم بگیر واسه شب مهمون داریم..

می دونستم با زدن این حرف یعنی باید سور و سات امشبشون رو من حاضر کنم..مگه کس ِ دیگه ای هم بود؟..
هه..تو دلم پوزخند زدم و گفتم:و این همه خرید بیخودی مصرف نمیشه..انگار نه انگار منم اینجام و فکر ِ اینو نمی کنه که چی می خورم و چکار می کنم..اونوقت واسه مهمونش انقدر تشریفات می چید..

جوابش و ندادم..اصلا چی داشتم که بگم؟.. بپرم بغلش و بگم بابا دلم برات تنگ شده؟..چرا خونه نمیای؟..مگه من ادم نیستم؟..مگه منه نفهم دخترت نیستم چرا باهام اینکارو می کنی؟..

نه..همون سکوت بهتر بود..گاهی اوقات سکوت می تونه خیلی حرفا بزنه..سکوت ِ من پر از حرف بود..پر از حرفای نگفته که رو دلم مونده بود و هر شب این عقده ها رو با قاب عکس مادرم خالی می کردم..انقدر نگاش می کردم وگریه می کردم که احساس می کردم خالی شدم..دلم دیگه پر نیست که بخوام داد بزنم وفریاد بکشم..
ولی از همه ی اینا چه حاصل؟..صبح که می شد روز از نو و روزی ِ منه مفلوک هم از نو..

خلاصه شب شد و من هم با همون سن کمم 2 نوع غذا پختم و میوه و شیرینی ها رو چیدم تو ظرف..خونه رو هم مجبوری تمیز کرده بودم..وگرنه کی حال و حوصله ش رو داشت..
وقتی دیگه کاری نمونده بود رفتم یه دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم هنوز بابا نیومده خونه..رفتم تو اتاقم و بعد از اینکه موهامو خشک کردم افتادم رو تخت..
بشمار سه هم خوابم برد..از بس که خسته بودم هیچی نفهمیدم و رفتم تو یه عالمه دیگه..
نمی دونم چقدر گذشته بود ولی..

اینا رو بعدها فهمیدم که الان وقتی بهشون فکر می کنم می خوام سرمو بکوبونم به همین تاج ِ تخت تا از حس ِ درد و سوزش جون بدم و بمیرم..
یعنی بی غیرتی ِ یه پدر تا این حددددد؟..چرااااا؟..چون معتاده؟..مگه معتاد ادم نیست؟..مگه انسانیت نداره؟..
یعنی تا این حد که خودشو بزنه به بی خیالی و بذاره هر خاک بر سری هر بلایی که خواست به سره دخترش بیاره؟..

بعد ها توسط همسایه ی دیوار به دیوارمون که ادم فضولی بوده و همه ش سرش تو کاره این و اون بود فهمیدم که صدای خندشون رو می شنوه و فک می کنه مهمون داریم و داریم میگیم می خندیم..
و من اینا رو خودم فهمیدم..چون قبلا هم سابقه داشته..البته به جز یه موردش که....
وقتی بابا با مهمونش که همون شایان بوده میاد خونه تا اونجایی که می تونه ازش پذیرایی می کنه..اونم وقتی خوب بابام و نشئه می کنه و خودش هم تا خرخره مست می کنه دیگه هر کی سی خودش یه طرف میافته..

بابام اواز می خونده و می خندیده..اون یارو مست ِ لا اوبالی هم لابد حض می کرده..تا اینکه شایان که حواسش یه کم جمع بوده میاد سر وقتم..
منه از همه جا بی خبرم تو عالمه خواب بودم که حس کردم یکی داره صورتم و نوازش می کنه..

اولین چیزی که با چشمای بسته حس کردم بوی تند ادکلنش بود که با بوی الکل وسیگار قاطی شده بود مشامم رو سوزوند..
با هر نفسی که می کشیدم هوشیارتر می شدم تا جایی که چشم باز کردم و دیدم بالا سرم تمرگیده داره نوازشم می کنه..

با دیدنش ترسیدم و خواستم جیغ و داد کنم که نذاشت اشغال دهنمو سفت چسبید..
یه چیزایی زمزمه می کرد که انقدر گیج و منگ بودم نمی فهمیدم داره چی میگه..فقط تا مرز سکته پیش رفته بودم..

فهمیده بودم چی می خواد از نگاهه ه و س الود و گرمای دستش و نگاهه خیره ش به همه جای بدنم شصتم خبردار شده بود که اگه زود نجنبم و بخوام پخمه بازی در بیارم تهش میشم یه بی ابرو که دامنش توسطه این کثافت لکه دار شده..این یعنی اوج ِ بدبختیام ..

از بوی الکی که می داد فهمیده بودم مست ِ..وقتی که دیگه چیزی نمونده بود کارمو بسازه دیدم داره رفته رفته خمار میشه ..
چون شبا تنها بودم همیشه زیرتُشکم یه شیء ِ تیز مخفی می کردم که الان به دردم می خورد..
وقتی تو حاله خودش بود و هیکله قِناسِش و انداخته بود روم دست بردم زیر تشکم و شیشه ی ادکلنم که کتابی و تخت بود و گوشه ش هم کمی تیز بود رو اوردم بیرون..

سمت چپم چاقو بود که دستم به اونطرف نمی رسید..شیشه رو بردم بالا و محکم کوبیدم تو سرش..
از درد ناله کرد و حس کردم جسمش روم سنگین تر شد..همونطور که نفس نفس می زدم پرتش کردم کنار ولی از بس سنگین بود سخت تونستم اینکارو بکنم..
مست که بود حالا از درد هم به خودش می پیچید..شالمو از کنار تشک برداشتم و انداختم رو سرم..هول شده بودم و نمی دونستم باید چکار کنم..

توی اون موقعیت تنها فکری که به سرم زد این بود برم خونه ی همسایه و از همونجا زنگ بزنم به فرهاد..
این مدت که تو خونه افسرده بودم و جایی در نمی شدم بارها به خونمون زنگ زده بود و منم جواب نمی دادم..
حوصله ی هیچ کس و نداشتم حتی فرهاد ..
چند بارم اومده بود جلوی خونه ولی فقط یه بار در و به روش باز کردم و بهش گفتم می خوام یه مدت تنها باشم..و از اینکه شبا تو خونه تنهام و کسی پیشم نیست هم بهش چیزی نگفتم..
خودم کم بدبختی داشتم دیگه چرا اونو ناراحت می کردم؟..

رفتم خونه ی همسایمون که یه پیرزن ِ عصایی بود و با پسر و عروسش زندگی می کرد..
از همونجا زنگ زدم به فرهاد..
حالا بماند که اون پیرزن چقدر سین جیمم کرد و منم چیزی نمی گفتم..

فرهاد که اومد از در زدم بیرون و با دیدنش حس کردم هنوز کسی رو دارم که پشتم باشه..
نگاش انقدر مهربون بود که ارومم می کرد..
با ترس یه نگاه به در خونمون انداختم و با چشمای به اشک نشسته م سوار ماشینش شدم..فهمید قضیه از چه قراره و وقتی با ترس و لرز یه چیزایی براش گفتم خودش تا تهشو خوند..

زهرا ‌‌‌‌ ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۱۷ ۰ ۰ ۱۲۷۴ رمان گناهکار

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی