- این کارا واسه چیه؟!..
بی پروا گفتم: فکر کردی با کی طرفی؟!..یه دختر بی کس و بدبخت که هر کار خواستی باهاش بکنی اره؟..عین یه عروسک تو دستات باهام رفتار می کنی که چی؟که مثلا رئیسه منی ومنم نباید جیکم در بیاد چون هیچ کس نیستم جز یه خدمتکار؟!..
--مگه چی شده؟..از اول قرارمون همین بود..
-نه نبود..قرارمون این نبود..قرارنبود منو بازیچه قرار بدی..مکث کردم و بلندتر گفتم: تو قرارمون ب و س ی د ن * و * ب و س ی د ه شدن نبود مهندس تهرانی..
چند لحظه با اخم نگام کرد..کلافه تو موهاش دست کشید..
-- یعنی این موضوع تو رو ناراحت کرده؟..ما تو بغل هم رقصیدیم و تو در همه حال با من بودی..حالا واسه یه ب و س ه داری اینکارا رو می کنی؟..پوزخند زد و ادامه داد: جالبه..
حرصم گرفت..یعنی اتفاقی که بینمون افتاد انقدر جلوی چشمش طبیعی بوده که داره اینا رو میگه؟!..حرفش برام سنگین بود..
نمی دونم چرا ولی بغضم گرفت..اما اونقدرا سنگین نبود که نتونم حرفامو بهش بزنم..
- به شایان چی گفتی؟!..گفته بودی که منو واسه چی می خوای؟..واسه بهره بردن تو نقشه هات؟..می خواستی منو یه وسیله قرار بدی واسه رسیدن به چیزهایی که می خواستی؟..تموم مدت داشتی منو بازی می دادی..منو نگه داشتی واسه همین کار آره؟..
با صدایی که سعی داشت بلند نباشه تا نتونه بیرون بره گفت: آره..کی چی حالا؟..می خوای چکار کنی؟!..مگه خودت قبول نکردی تا اخرش باشی؟..
- منه خاک بر سر قبول کردم چون از اون دختره ی عوضی متنفر بودم..خواستم این وسط بهت کمک کنم ..
-- مگه غیر از این بود؟..
- تو انگار متوجه نیستی داری چکار می کنی؟..
از کوره در رفت..تموم مدت رو به روی هم گارد گرفته بودیم..
شونه هامو گرفت و پشتمو به سرامیکای سرد چسبوند..جوری که کمرم درد گرفت و اخمام جمع شد..
نگاهه پر از خشمش تو چشمام خیره بود..
زیر لب غرید: من هرکار که بخوام می کنم..اینا رو خوب تو گوشات فرو کن..هیچ چیز وهیچ کس برام مهم نیست..
پوزخند زد..هنوز چشماش لبریز از خشم بود..
-- بوسه که چیزی نیست..من اگر بخوام می تونم بدتر از ایناشم به سرت بیارم..پس به پر و پای من نپیچ و کاری که میگمو بکن..
با عصبانیت دستمو بلند کردم و خواستم بزنم تو صورتش که بین زمین و هوا مچمو گرفت..
تقلا کردم دستمو ازاد کنه ولی فایده نداشت..
به اوج رسیده بودم..از کاراش حرصم گرفته بود و حرفاش اتیشم زد..
خونسرد به تقلاهای من نگاه می کرد..به نفس نفس افتادم..
- خیلی خب..حالا که خودت می خوای ..می دونم باید چکار کنم..
با تموم قدرتم هولش دادم عقب ..کمی که ازم فاصله گرفت به طرف در رفتم..
- همه چیزو به شیدا میگم..میگم که من معشوقه ت نیستم و..
دستمو گرفت و همچین منو کشید طرف خودش که یه دفعه برگشتم و اگه به موقع کنترلم نکرده بود نقش زمین می شدم..
با خشم کنترل شده ای دندوناشو روی هم سایید ..
-- تو غلط می کنی دختره ی احمق..فقط دلم می خواد اینکارو بکنی بعد ببین چه بلایی به سرت میارم..جوری که مثل سگ از کرده ت پشیمون بشی..
-ول کن دستمو..حالا که میگی هر کار بخوای می تونی بکنی منم میگم که بهتره منو دست کم نگیری..
مشکوکانه نگام کرد..
-- حرف حسابت چیه دلارام؟!..
-ولم کن..
-- گفتم حرف حسابتو بزن..چی می خوای؟!..حس می کنم بی دلیل این حرفا رو نمی زنی..
- من از تو هیچی نمی خوام..فقط بذار برم..
-- که بری پیش شیدا و همه ی برنامه هامو خراب کنی؟..
- نــه..
آب دهنمو قورت دادم: منظورم این بود بذار از خونه ت برم..برای همیشه..
چند لحظه بی حرکت زل زد تو چشمام..فکش منقبض شد..
چشمای سرخش رو باریک کرد و گفت: پس بگو..که ازم باج می خوای آره؟!..
-- هر اسمی می خوای روش بذار..من حرفی به شیدا و هیچ کس دیگه نمی زنم به شرطی که بذاری برم..
داد زد: خفه شو تا دندوناتو نریختم تو دهنت..قبلا هم بهت گفتم که تو تا اخر عمرت تو خونه ی من می مونی..مجبوری که بمونی..
- هیچ اجباری تو کار نیست.. اون واسه وقتی بود که پای من وسط این ماجرا کشیده نشده بود..
-- واسه چی داری این کارا رو می کنی؟!..به خاطره یه ب و س ه؟!..
- اون ب و س ه ای که واسه تو معمولی ِ واسه من خیلی مهمه..تو حقه اینکارو نداشتی..من شاید خدمتکارت باشم ولی برده ت نیستم..قبل از اینکه زیردستت باشم ادمم..
پوزخند زد و یه قدم بهم نزدیک شد..درست جلوی روم ایستاد..
با لحنی خاص و اروم ولی در عین حال عصبی گفت: چیه؟!..با یه ب و س ه خودت رو باخت دادی؟!..نکنه می خوای بگی بار اولت بوده؟!..البته این یه مورد بعیده..دختری مثل تو مگه می تونه خودشو در چنین موقعیت هایی کنترل کنه؟!..
دستمو با خشم مشت کردم و باز اوردم بالا تا بزنم تو صورتش که نذاشت و باز مچ دستمو گرفت..
-- می دونی اگه هر کس دیگه ای بود و این حرکت ازش سر می زد به هیچ عنوان زنده از این در بیرون نمی رفت؟!..
- آخرش که یا به دست تو یا به دست شایان کشته میشم پس چرا همین الان کارو تموم نمی کنی؟..
-- کسی نمی خواد تو رو بکشه..اینا یه مشت توهم ِ پوچ و تو خالی ِ که تو داری..
پوزخند زدم..
- هه..مطمئنی؟!..تو شاید نخوای ولی شایان بعد از اینکه به مقصودش برسه همین بلا رو به سرم میاره..شک نکن..
در سکوت فقط نگام کرد..
-- قرار نیست چه الان و چه در اینده اتفاقی بیافته..ولی نمی تونم درک کنم که با یه ب و س ه خودتو باختی و این قِشقِرِق رو به راه انداختی..
با اون یکی دست ازادم که مشت شده بود زدم به شونه ش و بلند گفتم : من با یه ب و س ه خودمو باختم ؟!..کی بود که اینکارو کرد؟!..کی ازم کمک خواست؟!..کی برام لباس خرید و بهم یاد داد چکار کنم؟!..کی گفت نقش معشوقه ی منو بازی کن جوری که شیدا شک نکنه؟!..توی نامرد همه ی اینارو بهم گفتی و اینکارا رو کردی..حالا جلوی من وایسادی و دم از چی می زنی؟!..
-- اون کاره من جزو نقشه نبود ولی باید انجامش می دادم..اینکار برای من یه جور تیر ِ خلاص محسوب می شد برای خرد کردن شیدا که خب دیدی بهترین راه همین بود..
- به چه قیمتی؟!..علاوه بر غروره شیدا غروره منم خرد کردی هیچ می فهمی اینا رو؟!..انقدر اطرافتو دخترای مغرور و ریلکس پر کردن که نمی تونی درک کنی بین اونایی که دست زدن به تن و بدنشون براشون یه امر عادیه دختری هم پیدا میشه که با یه ب و س ه جسم و روحش درهم می شکنه و حس می کنه به بازی گرفته شده..من از اوناش نیستم اقا..من دلارامم..دختری که می دونه اطرافش پر از گرگه ولی هیچ وقت نمی خواد و نمیذاره که یه بره باشه واسه دَریده شدن اونم توسطه امثاله شماها..
تموم مدت تو چشمام خیره بود و حرفی نمی زد..
برگشتم از در برم بیرون که نذاشت..می دونستم چی می خواد..
همونطور که پشتم بهش بود گفتم: بذار برم..من مثل بعضیا بی معرفت نیستم که بخوام با دو کلوم حرف و یه کاره نابجا غروره کسی رو خرد کنم..نترس..شیدا از دهنه من حرفی نمی شنوه..ولی کار منم با شما تمومه..از همین الان..
دستمو ول کرد..بی معطلی دستم رفت رو دستگیره..
قلبم گرفته بود و جوشش اشک رو تو چشمام حس کردم..لبامو گاز گرفتم تا سرازیر نشن..
داشتم با قفل کشتی می گرفتم..چون دستام می لرزید کنترلی روی حرکاتم نداشتم..
آرشام بی هوا جلوم ظاهر شد و شونه ش رو به در تکیه داد..سرمو بلند نکردم..موهام ریخته بود تو صورتم و سرمو خم کرده بودم..
اون احساسی که اول تو قلبم داشتم عین حباب ترکیده بود و حالا حس می کردم وجودم خالی شده..
-- نگام کن..
نگاش نکردم..
-- دلارام با تو بودم..گفتم نگام کن..
لحنش جدی و محکم بود..سرمو بلند کردم..نیمی از موهام صورتمو پوشونده بود..با نوک انگشتم بردم پشت..
-- اولین بارت بود؟!..
نگاهه متعجبم تو چشمای شفاف و شیشه ایش در گردش بود..
-چی؟!..
-- ب و س ه !!..
سرمو زیر انداختم..به موهام دست کشیدم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
--یعنی تو تا به الان با هیچ مردی نبودی؟!..
باز خواستم جلوش گارد بگیرم که با اخم گفت: ازت سوال کردم..پس فقط جوابمو بده..
-معلومه که نه..اصلا چرا باید اینا رو به شما بگم؟!..
-- چون من رئیستم..
با حرص زیر لب گفتم: کِی میشه دیگه نباشــــی..
نشنید..یا اگرم شنید به روی خودش نیاورد..
--از موضوعه امشب همونطور که قبلا هم گفتم پیش هیچ کس حرفی نمی زنی..درضمن من به کسی باج نمیدم..راه های بهتری اَم برای بسته نگه داشتن دهن ِ تو بلدم..پس هوای خودتو داشته باش که پاتو کج نذاری..
جوابشو ندادم و نگامو ازش گرفتم..
همیشه می خواست تهدیدم کنه..
دستگیره رو کشیدم و درو باز کردم ..خواستم برم بیرون که یکی با عجله جلوم ایستاد..نگاش که کردم دیدم ارسلان ِ..
لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم..ولی لبخند رو لبای اون پررنگ شد ..
نگاهش یه جوره خاصی بود..سنگین و نافذ..
یه ببخشید گفتم و از جلوی در رفتم کنار..قبل از اینکه بره تو آرشام پشت سرم بیرون اومد..ارسلان با تعجب و لبخند ِ کجی که روی لباش داشت نگاهش بین من و آرشام در رفت و امد بود..
شرمم شد..سرمو انداختم پایین..مطمئنم با دیدن این صحنه فکرای خوبی تو سرش نیومده..
-- دستشویی زنونه و مردونه ست؟!..
آرشام اخم کرد و جوابشو نداد .. بازوی منو گرفت..البته اینبار نه با خشونت بلکه با آرامش..خواستم دستمو بکشم ولی جلوی ارسلان نمی شد..
ارسلان خندید و زیر گوش آرشام جوری که منم بشنوم گفت: چه جای خلوتی واسه مُعاشقه گیر اوردین..نه خوشم اومد..معلومه این مدت خیلی تغییر کردی..
با قهقهه رفت تو دستشویی و من به وضوح صورت سرخ شده از خشم آرشام رو دیدم که دندوناشو روی هم سایید و زیر لب غرید: رذل ِ بی همه چیز..
از این حرفش تعجب کردم..
ارسلان حرف خوبی نزد و لابد برای همین آرشام عصبانی شد..
نگاهه ارسلان برام خوشایند نبود..حس نمی کردم نگاش به ه و س بازی عموش باشه ولی گرما و نافذ بودن نگاهه ارسلان بهم حس خوبی نمی داد..بهش می خورد مغرور و زیرک باشه..
درست برعکسش در مقابله آرشام ..که اصلا چنین حسی رو نداشتم..نگاهه اونم برای من گرما داشت و نفوذه چشماش خاص بود..به طوری که اذیتم نمی کرد..
شیدا رو تو سالن ندیدم..تا وقتی که آرشام بهم گفت شیدا دیگه تو مهمونی نیست و رفته..
اره خب دیگه جای موندن نبود..باید می رفت..می موند که چی بشه؟!..اینجوری دیگه مجبور نبودم نقش معشوقه ی این مرد مغرور و خودخواه رو بازی کنم..
ولی منکر اینم نمیشم که هر وقت کنارم می ایستاد و یا نزدیکم می شد انگار یکی احساساتمو قلقلک می داد..یه جوری می شدم که برام عجیب و نو بود..
شام تو محیطی اروم صرف شد..بعد از اون هم مهمانها عزم رفتن کردن ولی آرشام به درخواست شایان موند و منم مجبور شدم کنارش باشم..
حس خوبی نداشتم..
یعنی شایان ازمون چی می خواد؟!..
شاید کارش فقط با آرشام ِ..
ولی نه..خودش گفت که اخر مهمونی شماها بمونین باهاتون کار دارم..
پس لابد با منم کار داره..
توقسمت مهمونخونه نشسته بودیم..آرشام کنارم بود ..هر دو سکوت کرده بودیم..اون عمیقا تو فکر بود و من هم مدام از روی استرس پامو تکون می دادم و انگشتامو تو هم گره می زدم..
تا اینکه شایان به همراه ارسلان وارد سالن شدن..
کمی خودمو به سمت آرشام کشیدم ..
ارسلان _ خیلی خسته م..میرم بالا استراحت کنم..راستی آرشام واسه آخر هفته ی آینده برنامه نچین می خوام یه سر به اسبا بزنم گفتم همگی بریم بهتره..بعد از این مدت می خوام بیشتر ببینمت..
مکث کرد و ادامه داد: هر چی نباشه ما دوستای صمیمی هستیم..درضمن بی نهایت خوشحال میشم این خانم زیبا روهم همراهه خودت بیاری..مطمئنم بهش خوش می گذره..
با خنده ی جذابی به من چشم دوخت..ولی آرشام فقط نگاش می کرد..ارسلان دستشو اورد بالا و در حین اینکه از سالن بیرون می رفت شب بخیر گفت..
فقط شایان جلومون بود که با لبخند پت و پهنی رو لباش رو به رومون روی مبل سلطنتی نشست..
استرس داشتم .. نگاهه خیره ش اذیتم می کرد..
نیم نگاهی به اطرافم انداختم..دکور این سالن تماما ترکیبی از رنگ های سفید و نقره ای بود..
گوشه،گوشه ی سالن اشیاء ِعتیقه به چشم می خورد که معلوم بود کلی قیمتشونه..
مبل ها تمومش سلطنتی بودن و لوستری که به سقف نصب شده بود اویزی از کریستال و نقره بود..یا شاید هم فلزش شبیه به نقره ست..
صدای شایان رو که شنیدم نگاهمو بهش دوختم و محکم سر جام نشستم..
--آرشام امشب از شرابای من نخوردی..
-- میلی بهشون نداشتم..
--دیگه مهمونا رفتن و شیدا هم اینجا نیست..پس لازم نیست بازم نقش بازی کنید..ارسلانم که بالاست..
-- کی گفته ما الان تو نقشِمون هستیم؟!..
شایان با دست و لبخند کجی که رو لباش داشت به فاصله ی کم ِ بین من و آرشام اشاره کرد..آرشام نگاهه کوتاهی به من انداخت و باز به شایان خیره شد..
هنوز از دستش ناراحت بودم..ولی توی این موقعیت اینکه طرفه آرشام باشم بهتر از این بود که بخوام ازش دلخور باشم..واسه اینکارا وقت بود ولی الان باید جوری رفتار می کردم که آرشام نذاره اینجا بمونم..
حسم که اینو بهم می گفت..اینکه موندنمون اونم به اصراره شایان بی دلیل نیست..
آرشام _ علته اینکه گفتی بمونیم چی بود شایان؟!..مشکلی پیش اومده؟!..
خندید و به من نگاه کرد..
-- نه .. ولی الوعده وفا..
با تعجب نگاهشون کردم که آرشام با اخم گفت: کدوم وعده؟!..
-- گفتی دلارام رو لازم داری که خب امشب فهمیدم واسه چی می خواستی پیش خودت نگهش داری..حالا که شیدا رو از زندگیت پرت کردی بیرون دیگه بهونه ای نمی مونه..من تا به الان صبر کردم ولی بیشتر از این دیگه نمی تونم..
سکوت کوتاهی کرد ونگاهشو از روی آرشام به صورت من دوخت..و ادامه داد: دلارام از امشب اینجا می مونه..دیگه با تو بر نمی گرده..
اب دهنمو با ترس قورت دادم .. ناخداگاه اون فاصله ی کم رو هم پر کردم و چسبیدم به بازوی آرشام ..
صورتشو برگردوند و نگام کرد..هر چقدر که می تونستم التماس ریختم تو چشمام..
نباید می ذاشت من اینجا بمونم..دست و پام از سرما سِر شده بود..
زیر لب بهش گفتم: تو رو خدا نذار نگهم داره..مگه من خدمتکارت نیستم؟ پس نذار ..تو رو خدا نذار..
نگاهه نافذش تو چشمام در چرخش بود..با صدای شایان نگاهه هر دومون به طرفش کشیده شد..
-- نکنه می خوای بزنی زیر قولت آرشام؟!..که البته ممطئنم اینکارو نمی کنی..از آرشامی که من می شناسم اینکار بعیده..
نگاهه آرشام به اون بود ولی معلوم بود عمیقا تو فکره..به بازوش چنگ زدم..حس می کردم صورتش کمی به سرخی می زنه..
نگاهشو به میز وسط سالن دوخت..
چرا ساکتی لعنتی؟!..
جوابشو بده..
بگو نمیذاری اینجا بمونم..
تو رو خدا بگو آرشام..
نگام کرد..آروم و جدی ازم پرسید: چرا نمی خوای بمونی؟!..برای چی می خوای با من برگردی؟!..
وحشت زده نگاش کردم .. اشک تو چشمام حلقه بست..
- نمی دونم..به خدا نمی دونم..فقط می دونم نمی خوام اینجا باشم..همونجور که خواستی تا ابد تو خونه ت می مونم فقط نذار اینجا باشم..به قرآن خودمو می کشم..
چونم از بغض لرزید: اگه منو اینجا بذاری همین امشب خودمو خلاص می کنم..
با صدای فریاد شایان با ترس تو جا پریدم..
--این اراجیف چیه سر هم می کنی دختر؟..تو از اولم ماله من بودی..این قراری بود که من با آرشام گذاشتم..آرشام چرا ساکتی؟..مگه خوده تو بهم قول ندادی بعد از انجام کارت دلارام رو تحویله من میدی؟..بگو آرشام کسی نیست که زیر قولش بزنه..
به آرشام نگاه کردم که لباشو به هم می فشرد ..دستاشو در هم گره زد ..نگاهش به دستاش بود که کمی به جلو خم شد..
بعد هم با یک حرکت از جاش بلند شد ..چون بازوش تو دستام بود منم با ترس بلند شدم و تقریبا چسبیده بهش ایستادم..
شایان روبه رومون قرار گرفت و با اخم و نگاهی مملو از خشم به من و آرشام زل زد..
آرشام با تحکم روبه شایان گفت: هنوز کار من با دلارام تموم نشده..
--این حرف یعنی چی ؟!..مگه امشب..
--نه..فقط به امشب ختم نمی شد..من هنوز خیلی کارا با دلارام دارم..
--چقدر فرصت می خوای؟!..
-- 1 ماه..
-- یعنی سر 1 ماه اونو بهم تحویل میدی دیگه اره؟..
-- چرا که نه؟!..
-- آرشام من دارم مثل همیشه رو قولت حساب می کنم..اگه از 1 ماه بیشتر بشه به زور از تو خونه ت می برمش..می دونی که انجام دادنش برام کاری نداره..
آرشام فقط سرشو تکون داد..هم خوشحال بودم و هم ناراحت و هم عصبانی..
خوشحال از اینکه شایان به هدفش نرسید..
ناراحت از اینکه بعد از 1 ماه زندگیم از این رو به اون رو می شد..
و بیش از حد عصبانی بودم به خاطر ِ اینکه عین یه کالا باهام رفتار می کردن..هر دوشون داشتن سرم چونه می زدن..
ولی الان نمی تونستم حرفی بزنم ..
***************************
تند تند داشت پله ها رو طی می کرد منم عین گلوله ی اتیش پشت سرش بودم..رفت تو اتاقش ..بی معطلی رفتم تو و درو بستم..
کتشو پرت کرد رو تخت و با عصبانیت نگام کرد..
-- کی بهت اجازه داد وارد اتاق بشی؟..
- کی به شما اجازه داد که با من مثل یه کالای بی ارزش رفتار کنید؟!..
کلافه کراواتشو از دور گردنش باز کرد و اونم با حرص پرت کرد رو تخت..داشت دکمه های پیراهنشو باز می کرد..
-- از چی حرف می زنی؟!..برو بیرون حوصله ت رو ندارم..
- از رفتار امشب شما و شایان..
پیراهنشو در اورد و انداخت رو تخت..رکابی سفید تنش بود..سعی کردم به بازوهای عضلانیش نگاه نکنم..
-- جای اینکه ازم ممنون باشی باید بهت جواب پس بدم؟!..
- بی چشم و رو نیستم..ازتون ممنونم ولی چرا بهش گفتین 1 ماهه دیگه می تونه منو از اینجا ببره؟..مگه نگفتین من تا اخر عمر باید اینجا بمونم؟!..
رو به روم ایستاد..زیر چشمی نگاش کردم..قلبم تند تند می زد..دست و پام شروع کرد به لرزیدن..
-- تو چشمام نگاه کن و حرفتو بزن..
خیلی عصبانی بود..من من کنان جوابشو دادم..
- نمـ..نمی خوام..
داد زد: چرا؟!..
نگامو به میز کنار تخت دوختم و با دست به بالا تنه ش اشاره کردم..خواستم دستمو بیارم پایین که رو هوا گرفتش..
-چکار می کنی؟!..
دوتا دستامو تو مشتش گرفت و کشید طرف خودش..
دستامو چسبوند به سینه ش و سرم داد زد: این همه حجب و حیا واسه چیه؟..می خوای چیو ثابت کنی؟..اینکه با بقیه ی دخترا فرق می کنی؟!..
صدام می لرزید..
- من هیچی رو نمی خوام به شما ثابت کنم..من همینی اَم که هستم..همینی که جلو روتون وایساده..عادت به چنین چیزایی هم ندارم..
-- می تونی عادت کنی..یا بهتره بگم بایــد عادت کنی..
- بایـــد؟!..مگه قرار نیست از اینجا برم؟..پس این کارا واسه چیه؟..
-- مگه خودت همینو نمی خواستی؟!..گفتم تا اخر عمرت اینجا می مونی ولی تو اینو نمی خوای..پس لابد قصر شایان برات بهترین گزینه محسوب میشه که اینجا به چشمت نمیاد..
از زور عصبانیت منفجر شدم..
- خواهش می کنم بفهم چی داری میگی..دیدی که تا گفت باید اونجا بمونم تن و بدنم از ترس می لرزید..انقدر از اون ادم نفرت دارم که اگه می موندم فردا جنازه م از در اون خونه بیرون می رفت..یعنی اگه دستش بهم می خورد خودمو می کشتم اینو می فهمی؟!..
--حاضر نیستی ملکه ی قصر شایان بشی؟!..چرا؟!..اینکه آرزوی هر دختری ِ..
- شاید آرزوی هر دختری باشه ولی من از این آرزوها ندارم..آرامشی که اوایل درکنار خانواده م داشتم رو به قصر شایان و تمومه ثروتش ترجیح میدم..فقط آرزوم اینه که اون آرامش دوباره به زندگیم برگرده..
چند لحظه خیره شد تو چشمام ..
-- حاضری برای تموم عمرت اینجا بمونی یا سر 1 ماه تحویلت بدم به شایان؟..
- معلومه اینجا موندم خیلی بهتر از اون قصر و ادماشه..
-- چرا؟!..
- چی؟!..
-- چرا اینجا رو ترجیح میدی؟!..
تو دلم دنبال جوابش می گشتم..
-- سوال من جواب داشت..پس بگو..
- خب فکر کن به خاطر اینکه دست شایان بهم نرسه..
-- ولی شایان یکی از نزدیکترین دوستانه منه..پاش بخوای نخوای به اینجا باز میشه..در اونصورت چی؟!..
- به قوله خودت اینجاشو دیگه مجبورم ..دستش بهم نرسه بقیه ش مهم نیست..وملتمسانه گفتم: کمکم می کنی؟!..
-- به چه قیمتی؟!..
دستش روی مچم لغزید بعد هم اوردش بالا و گذاشت رو بازوم..
- دستتو بردار!..
شونه مو کشیدم عقب..ولی بدتر شد اون یکی دستشم گذاشت پشت کمرم تا نتونم جُم بخورم..دستام حصار بین من و اون بود..
-- حاضری تو اغوش ِ من باشی ولی شایان نه..درسته؟!..
- به هیچ وجـــــه..منو اشتباه گرفتی جناب..ولم کن..
-- پس آغوشه شایان رو ترجیح میدی..
- بمیرم نمیذارم همچین روزی برسه..
تقلا می کردم از تو بغلش بیام بیرون..میونه بازوهای قوی و مردونه ش گم شده بودم..دوست داشتم در برابرش سرسختی کنم ولی اون این اجازه رو بهم نمی داد..
-- اگر مجبور شدی از این دو یکی رو انتخاب کنی ..انتخابت کدوم بود؟!..
-یعنی چی؟!..
-- آغوشه من..یا شایان؟..
با حرص جوابشو دادم..
- هیچ کدوم..پیش خودت چی فک کردی؟!..
-- من هیچ فکری نکردم..فقط ازت جواب می خوام..همین حالا..
- واسه چی اینو می پرسی؟!..
-- فقط جوابه منو بده..آغوش ِ من یا آغوش ِ شایان؟!..
- هیچ کدوم..هیچ کدومو نمی خوام..من ه ر ز ه نیستم عوضی..ولم کن..
تقلا می کردم..به سینه ش مشت می زدم ولی بی فایده بود..عین آهن سفته لامصب..
-- منظور من به ه ر ز گ ی نبود..قرار هم نیست همچین اتفاقی بیافته..فقط جوابه منو بده..
- جوابی ندارم که بهت بدم..فقط بذار برم ..
لباشو اورد زیر گوشم ..زمزمه هاش هم امیخته به خشونت بود..درست مثل حرکاتش..
-- می دونستی هربار که تقلا می کنی من راسخ تر به انجام کارم میشم؟!..
دستامو گذاشتم رو بازوهای ب ر ه ن ه * و عضلانیش که از حرارت بالای تنش کف دستم اتیش گرفت..
- خواهش می کنم ولم کن..چرا این همه ازارم میدی؟!..
و زیر گردنم زمزمه کرد: من یا تو؟!..
انگشتاشو لا به لای موهام فرو برد و صورتشو به گردنم فشرد..وا خدا..
- من؟؟!!..
-- آره تو..تویی که با زبونت و حرفات اتیشم می زنی..در برابرم گستاخی می کنی..کاری که این همه سال کسی جرات انجام دادنش رو نداشت..قصدت چیه لعنتی؟!..
لحظه به لحظه جملاتش رو عصبی تر به زبون می اورد..
به بازوش چنگ انداختم که خب غیرارادی بود..کارم از قصد نبود ..از حسی که تو قلبم داشتم ..از گرمای نفس های ارشام که گردنم رو می سوزوند..
ولم کرد..انقدر ناگهانی پرتم کرد عقب که به پشت محکم خوردم به در..
پهلوم گرفت به دستگیره و از دردی که تو تنم پیچید مردم و زنده شدم..محکم لبمو گاز گرفتم تا یه وقت جیغ نکشم ..چشمامو بستم و تو دلم داد زدم..
آروم نگاش کردم که دیدم پشتشو بهم کرده و داره نفس نفس می زنه..انگار عصبانی بود..بدون اینکه برگرده و نگام کنه داد زد: برو بیرون..
معطلش نکردم..دستمو گذاشتم رو پهلوم و از اتاق بیرون رفتم..
رو پهلو خم شده بودم که خودمو رسوندم به اتاقم..اشک صورتمو خیس کرده بود..
حس می کردم پهلوی راستم داغ شده..واسه همین دردم کم بود..دماغمو کشیدم بالا و فین فین کنان در حالی که بی صدا اشک می ریختم لباسامو در اوردم رفتم تو حموم..
نگام به پهلوم افتاد.. با وحشت جلوی دهنمو گرفتم..حسابی قرمز و کبود شده بود..شدت ضربه به قدری زیاد بود که به همین زودی کبود شد..
دستمو که روش کشیدم اتیش گرفتم..
پیش خودم گفتم برم یه کم تو آب ولرم بشینم شاید دردش ساکت بشه ولی همین که نشستم تو وان وضعم بدتر شد..
دیگه به وضوح بلند گریه می کردم تا جایی که صدام کشیده می شد..
انقدر درد داشتم که خودمو تو وان تکون می دادم و زار می زدم..خدایا چکار کنم دارم میمیرم..
نمی دونستم توی اتاق مسکن پیدا میشه یا نه..شاید هم تو یکی از همین قفسه ها باشه ولی نمی تونستم از جام تکون بخورم..
دستمو گذاشتم رو پهلوم و سرمو بلند کردم..چشمام بسته بود و درحینی که لبمو گاز می گرفتم هق هق می کردم..
انعکاس صدای گریه م تو حموم می پیچید..
خواستم بلند شم نتونستم..دیگه پهلوم داغ نبود و دردم صد برابر شد..
حالم به قدری بد بود که نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..
شامپو رو کامل تو وان خالی کردم..دستم می لرزید..دستمو تو آب تکون دادم تا کامل کف کنه..بعد مابقی ِ شامپو رو با ترس و لرز و گریه مالیدم به پهلوم ..بوی شامپو حس خوبی بهم داد..بوی یاس..ولی هنوز پهلوم درد می کرد..می خواستم زودتر حموم کنم و برم بیرون..دیگه طاقت نداشتم..
پایین موهام خیس شده بود و تنم تا کمی بالاتر از س ی ن ه هام تو اب مملو از کف بود..سرمو به وان تکیه دادم ..یه کم اینجوری بمونم شاید آروم بشم ولی نشد..
لحظه به لحظه حالم بدتر می شد..تا جایی که صدای گریه هام جیغ مانند شده بود ..
یهو یکی محکم کوبید به در حموم که با ترس و همراه با گریه جیغ کشیدم..
صدای خودش بود که بلند و فریاد مانند از پشت در به گوشم خورد..
-- دلارام..درو باز کن ببینم..باز کن بِت میگم ..
صداشو که شنیدم هق هقم بیشتر شد..
نالیدم: نـ..نمی تونم..درد دارم..
صدای هق هقمو شنید..محکمتر به در کوبید..انگار قصد داشت اونو بشکنه..
-- اون تو داری چیکار می کنی؟!..باز کن این در لعنتی رو..
جیغ کشیدم: نمی تونــــــم..با در چکار داری؟!..بـ..
و همزمان در طاق به طاق باز شد و محکم خورد به دیوار..با دیدنش تو درگاهه حموم همون دقیقه با اینکه از درد داشتم میمردم خدا رو شکر کردم کفای شامپو بدنمو پوشوندن..
بیشترتو آب فرو رفتم و با درد سرش داد زدم: برو بیرون..واسه چی اومدی تو؟!..
ولی اون بی توجه به من در حالی که اخم وحشتناکی رو صورتش داشت اومد تو حموم..صورتم خیس از اشک بود و می خواستم گریه نکنم ولی نمی تونستم..
جلوی وان ایستاد و نگاهشو دور تا دور اونجا چرخوند..دستاشو به کمرش زد..
سرم فریاد کشید: تو که چیزیت نیست..پس چرا گریه می کردی؟!..
-به تو ربطی نداره.. برو بیرون..به چی نگاه می کنی؟برو دیگه..
جلوم رو زانو نشست..صورتمو برگردوندم..از یه طرف حالم خوب نبود و از طرفه دیگه به خاطر اوضاعی که توش گیر کرده بودم و موقعیتمون صورتم سرخ شده بود..
شونه م از زور هق هق می لرزید..ای کاش می رفت بیرون..حالم بدتر شده بود..
در کمال تعجب گرمی انگشتاشو زیر چونه م حس کردم..سرمو چرخوند سمت خودش..با شرم و درد تو چشماش زل زدم..اخماش هنوز تو هم بود..
-- هنوز که داری گریه می کنی..چی شده؟!..
- هیچی..فقط تو رو خدا برو بیرون..حالم خوب نیست..
اخماش جمع تر شد..
-- یعنی چی که حالت خوب نیست؟!..و بلند داد زد: د ِ بِنال ببینم چه مرگته؟!..
چشمامو بستم و دستمو از زیر آب گذاشتم رو پهلوم..چقدر مدیونه این کفا بودم وگرنه الان بدن ب ر ه ن ه م رو کامل دید می زد و ..دیگه از زور شرم باید یه قطره می شدم می رفتم زیر زمین..
همونطور با هق هق گفتم: پهلوم..
--پهلوت چی؟!..
- وقتی هولم دادی پهلوم خورد به دستگیره و..
سکوت کردم اونم همینطور..سرمو چرخوندم و با چشمای غرق در اشکم نگاش کردم..نگاهه اون هم تو چشمای من خیره بود..
-- دردت شدیده؟!..
سرمو تکون دادم..
--می تونی پاشی؟!..
-نه..
با فین فین سرمو زیر انداختم که موهام از یه طرف ریخت تو صورتم..درست همون طرفی که آرشام کنارم بود..
چند لحظه به همون حالت بودم..لرزم گرفته بود..به مسکن نیاز داشتم تا دردمو تسکین بده..
حوله ی بزرگ و سفیدی که روی آب قرار گرفت باعث تعجبم شد..مبهوت نگاش کردم..حوله رو از روی همون کفا انداخت روی آب و بدون هیچ مکثی دستاشو برد زیر آب و بدون اینکه تماسی با بدنم ایجاد کنه از روی حوله بدنمو پوشوند..
با این کارش جیغ کشیدم چون به شدت دردم گرفت ولی اون بی توجه به من کارشو می کرد..نگام به صورتش بود و نگاهه اون به حوله ای که توی آب خیس شده بود..مثل همیشه صورتش اخم داشت..ولی اینبار ملایمتر ..
دست چپشو برد زیر پاهام و دست راستشو دور شونه های ب ر ه ن ه م حلقه کرد..زبونم بند اومده بود ..جوری به خودم می لرزیدم که اونم فهمید در همون حال که حوله ی خیس دورم بود منو از اب بیرون کشید..
یکی از دستام از روی حوله رو پهلوم بود و اون یکی دستم رو شونه ش..نگاهش به من نبود و مستقیم به جلو نگاه می کرد ولی من نمی تونستم چشم ازش بردارم..
همونطور خیس منو از حموم اورد بیرون و گذاشت رو تخت..حوله کمی از زانوم پایین تر و تا قسمت بالای س ی ن ه هامو پوشونده بود..
فقط سر شونه هام باز بود که وقتی پتو رو کشید روم اونا رو هم پوشوند..
**************************
« آرشام »
به خودش می لرزید و رنگش پریده بود..هیچ فکر نمی کردم با اون حرکت ِ من چنین بلایی به سرش بیاد..
اون شب حوصله نداشتم..حتی رو تختی رو برنداشتم و همونطور دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم..
تو حال خودم غرق بودم که صدای محوی از گریه ی یه دختر رو شنیدم ..غافل از اینکه اون دختر دلارام بود..
وقتی از اتاقم اومدم بیرون صدا کمی واضح تر به گوشم رسید..کسی جز من و دلارام طبقه ی بالا اتاق نداشت بنابراین شَکَم به اون رفت و وقتی وارد اتاقش شدم متوجه شدم صدای گریه ش از داخل حموم میاد..
کنارش نشستم..خودش رو زیر پتو مچاله کرد ..صورتشو به بالشت می فشرد..
از تو یکی از قفسه های کمد جعبه ی کمک های اولیه رو بیرون اوردم..یه مسکن به همراه لیوان آبی که روی میز عسلی کنار تخت بود برداشتم..
-- پاشو ..
صورتشو به آرومی از روی بالشت بلند کرد..چهره ش سرخ و غرق در اشک بود..نگاه کوتاهی به دستم انداخت و نیمخیز شد..زیر لب تشکر کرد و قرص رو به همراه ِ آب سر کشید..
صداش گرفته بود..
- میشه بتول خانمو صدا کنین؟..
می دونستم در حضور من معذبه ولی این چیزها برای من مهم نبود..
--نـه !..
-چرا؟!..خواهش می کنم..
-- گفتم که نه..الان ساعت 3 نیمه شبه و همه خوابیدن..کسی هم حق نداره این موقع از شب تو ویلا راه بیافته..
- ولی من درد دارم..باید یکی پهلومو ببینه..خودم می ترسم و..
جمله ش رو ادامه نداد و با وحشت نگام کرد..دستمو بردم جلو که با درد خودشو کمی به عقب کشید..
-نــه نه نـه شمــا نـــه..اصلا مهم نیست ..اشتباه کردم..
بی توجه به التماس های لحن و نگاهش دستمو پیش بردم و از رو پتو بازوشو تو چنگ گرفتم..حرکتی نکرد..ولی تو چشماش ترس رو می دیدم..جدی بودم..اینو فهمید و سکوت کرد ..
ازش نپرسیدم کدوم پهلوت درد می کنه..پتو رو کامل کنار زدم..حوله ی خیس به بدنش چسبیده بود..اگر می خواستم اونو کنار بزنم بدون شک اندامش مشخص می شد..مطمئنا ترسش از همین بود..
دستمو روی پهلوی چپش گذاشتم که حرکتی نکرد..پس حدسم درست بود..پهلوی راستش ضرب دیده بود..
درحالی که تو چشمای وحشت زده ش خیره بودم دستم به طرف حوله رفت و خواستم از هم بازش کنم که جیغ زد وخودشو جمع کرد..
-نـــه ..تو رو خدا برو بیرون..به من دست نزن..من حالم خوبه..
رنگش بیشتر از قبل پریده بود..کارهای این دختر رو درک نمی کردم..ولی مطمئن بودم همچین کاری می کنه..
به طرف کمدش رفتم ویه شلوار و بلوز برداشتم و پرت کردم رو تخت..
--بپوش..
- باشه..تـ ..تو، روتو کن اونور..
کلافه تو موهام دست کشیدم و سرمو تکون دادم..پشتمو بهش کردم..کارهاش اذیتم می کرد..رفتار و بیان تند و تیز ِ این دختر با هر کس ِ دیگه ای که می شناختم فرق داشت..همین باعث می شد نسبت بهش دقیق باشم..
- پوشیدم..
روی تخت نشستم و بدون فوت وقت دستمو به پهلوش بردم..نذاشت..
- نکن مگه تو دکتری؟!..
صبرم تموم شد .. با خشونت شونه هاشو گرفتم و پرتش کردم رو تخت..حرفی نمی زدم ولی نگاهی که از سر ِ خشم بهش دوختم باعث شد بیشتر از قبل وحشت کنه..
به پشت روی تخت افتاده بود ..صورتمو مماس با صورتش قرار دادم ..
-- می خوابی رو تخت جیکتم در نمیاد شیر فهم شد؟..
تند تند سرشو تکون داد..همونطور که روش نیمخیز بودم بلوزشو کمی بالا زدم.. با دیدن پهلوی راستش اخمام کمی ازهم باز شد و با تعجب تو چشماش نگاه کردم..هیچ فکر نمی کردم به این روز افتاده باشه..
جای دستگیره کامل روی پوست سفیدش مونده بود و از زور کبودی به سیاهی می زد..و دور کبودی رو هاله ای قرمز رنگ پوشونده بود..
وقتی نگاهمو از روی کبودی به صورتش دوختم دیدم چشماشو بسته و لباشو به هم فشار میده..
همونطور که نگام به صورتش بود انگشتمو روی کبودی کشیدم..صورتش جمع شد و لبشو گزید..پوستش سفید بود..انگشتمو بالاتر اوردم و بالای کبودی رو لمس کردم..چشماشو به آرومی باز کرد..
-- درد داری؟..
- نه..فک کنم مسکن ِ تاثیر کرد..
دستم روی شکمش بود و نگاهم به صورتش..
چــــرا؟!..چرا این دختر..آه..
کشیدم کنار..از روی تخت بلند شدم و جلوی در ایستادم..نگاهش نکردم..با مکث کوتاهی دستگیره رو گرفتم و کشیدم..از اتاق زدم بیرون..نمی تونستم بمونم..حالم دگرگون بود و ناخداگاه به یاد گذشته افتادم..
از ویلا رفتم بیرون..سوار ماشینم شدم ..سرایدار با شنیدن صدای ماشین درحالی که چشماش خمار بود از اتاقکش بیرون اومد..دست تکون داد و درو باز کرد..پامو روی گاز فشردم و از ویلا خارج شدم..
ساعت 3 نیمه شب بود و مثل همیشه خواب با چشمای آرشام بیگانه بود..ضبط رو روشن کردم..در همون حال با سرعت تو خیابونا ویراژ می دادم..
(آهنگ بزن تار _ شهاب تیام)
بزن تار که امشب باز دلم ازدنیا گرفته
بزن تارو بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من
برای هر کی مثل ما
داره می خونه غمگینم
بزن تارهمیشه با
من و از من قدیمی تر
واسه اون که تو کار عاشقی
می مونه غمگینم
پامو بیشتر روی پدال گاز فشردم..
تو خیابونای خلوت فقط می روندم و فکر این نبودم که دارم کجا میرم..
بزن تار که امشب باز دلم ازدنیا گرفته
بزن تارو بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
به راه عاشقی مردن
به خنجر دل سپر کردن
واسه هر کی که آسون نیست
برای جاودان موندن
واسه عاشق دیگه راهی
به جز دل کندن از جون نیست
بزن تار بخونم همینو می تونم
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من
برای هر کی مثل ما
داره می خونه غمگینم
بزن تارهمیشه با
من و از من قدیمی تر
واسه اون که تو کار عاشقی
می مونه غمگینم
بزن تار که امشب باز دلم ازدنیا گرفته
بزن تارو بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
فرمون رو تو دستام فشردم..حالا می دونستم دارم کجا میرم..بالاترین نقطه ی شهر..جایی که چیزی جز تاریکی رو در خودش نداشت و از همونجا شهر زیر پاهام بود..
ضبط رو روشن گذاشتم و از ماشین پیاده شدم..هوا این موقع ازشب خنک بود ولی هیچ چیز در من اثر نداشت..
بدنم تو اتیش می سوخت..اتیشی که ناخواسته به جونم افتاد..داغ بودم..سوزشش چشمام از این حرارت بود..
دستامو بردم تو جیبم و از همون بالا به شهر تهران نگاه کردم..
اون پایین ..این شهر..تو خودش روشنایی داشت..حتی این موقع..ولی اینجا..جایی که من ایستاده بودم تاریکی ِ محض بود و نورچراغای ماشین تونست کمی از تاریکی رو پس بزنه ..
رفتم جلوتر..به پایین نگاه کردم..صدای آهنگ تو سرم بود..سرمو بلند کردم و با خشم به آسمون ِ شب زل زدم..به ماه که انگاراونم داشت بهم پوزخند می زد..
به من..به گذشته ی من..به گذشته ی سیاهه من همه می خندن..به آرشام و حماقتش..به زندگی ننگی که داشت..
احمق بودم..احمق بودم و نفهمیدم..حماقت های من تمومی ندارن..
دلم پر بود..نمی دونم چرا سوزش چشمام هر لحظه داره بیشتر میشه..چرا قلبم درد گرفته..یه چیزی تو گلوم سنگینی می کنه..یه چیز عجیب.. یه چیزی که هرکار کردم نتونستم بدم پایین و انگار با هر تلاشه من اون هم سنگین تر می شد..
نخواستم و داد زدم..نخواستم که تو گلوم بمونه و با فریاد رو به آسمون از بین بردمش..
-- خـــــــــــداااااااااااا ااا..داری منو می بینی اره؟..به حماقتام می خندی..به ندونم کاری هام..به گناهکار بودنم..بردیش و راحتم کردی ولی ندونستم وضعم از اینی که هست بدتر میشه..
چرا گرفتارم؟..چرا هنوزم درد دارم؟..چرا وقتی هنوز یه درد از روی دردام بر نداشتی یکی دیگه می ذاری رو دلم؟..فراموشت کردم..هنوزم فراموشت کردم ..
وبلندتر و از ته دل فریاد زدم : خدایی که اون بالایی..خدایی که منو می بینی..مــــــن..آرشام تهرانـــــی..تو رو فراموش کردم..همون شب بارونی ..همون شب نحس تو رو از یاد بردم..می بینی که اینجام..همه ش به خاطر بلایی ِ که داری به سرم میاری..می خوام بگم تمومش کن..تمومش کن دیگه ادامه نده..10 سال پیش با تو ..با همه چیزم عهد کردم که عوض بشم..شدم..من عوض شدم..
ببین منو..نگاه کن ببین من کیم..من عوض شدم..آرشام تونست تغییر کنه..این همه سال تلاش کردم تا قلبم از جنس سنگ شد..نگاهم به سردی آهن شد..جوری که هیچ چیز نتونه درونم نفوذ کنه..
ولی داری با این نگاهه اهنین و دل سنگی چکار می کنی؟!دیگه چه بازی رو می خوای باهام شروع کنی؟!..این دفعه بازنده کیه؟..
پوزخند زدم..دستامو به اطرافم باز کردم و رو به اسمون فریاد کشیدم: من اینم..من آرشامم..کسی که به راحتی دل می شکنه..غرور این و اونو زیر پاهاش خرد می کنه..من کسیم که معنی اسمم به قدرت جسمم دل ها رو خون می کنه..آره من همینم..تو خواستی که باشم..تو گذاشتی به اینجا کشیده بشم..وگرنه زندگیمو پر از ننگ و گناه نمی کردی..
حداقل نمی ذاشتی اون شبه پر گناه شاهد باشم..نمی ذاشتی عذابه بعد از اون رو به جون بخرم..
ولی من عوض نمیشم..
هیچ چیز درمن تاثیر نداره..
من همینی اَم که هستم..
و..
اونی که فرستادی طرفم کاری ازش ساخته نیست..
**********************
«دلارام»
صبح با احساس درد ، سرمو از روی بالشت بلند کردم..چشمام هنوز خمار بود..به پهلوم دست کشیدم دست که می زدم درد می گرفت ولی همینجوری که کاری بهش نداشتم دردش تا حدی آروم بود..
از رو تخت بلند شدم تا به کارام برسم..نمی خواستم بهونه دستش بدم..
یه دفعه یاد دیشب افتادم..لب تخت نشستم ..حس می کردم تموش یه خواب بوده..ولی حوله ی خیسی که هنوز کنارم بود..لباسام..همه ی اینها صدق ِ اتفاقاته دیشب رو بهم ثابت می کرد..
احساس گرما کردم..یاد چشماش و حرارته دستاش افتادم..وقتی بغلم کرد و..چرا وقتی منو از آب کشید بیرون مخالفت نکردم؟!..از شناختی که رو خودم داشتم باید همینکارو می کردم..
وقتی به پهلوم دست کشید..بیشتر از اینکه به دردم فکر کنم اون لحظه ذهنمو آرشام پرکرده بود..
چرا بهش فکر می کنم؟!..
چرا وقتی میبینمش ضربان قلبم میره بالاااااا ؟!..
چرا وقتی اسممو صدا می زنه میخکوب میشم؟!..
لرز تنم از چیه؟!..حالا اَم همونجوریم..همون حسو دارم..
ناخداگاه لبخند زدم..بهش که فکر می کردم سرحال می شدم..یعنی دیوونه شدم؟؟!!..
یه دوش مختصر گرفتم و اماده شدم.. قبل از صبحونه رفتم تو اتاق تا وسایل حمومشو اماده کنم ولی نبود..یعنی این موقع از صبح کجا رفته؟!..حتی تختش هم دست نخورده بود..دیشب خونه نبوده یا اینکه صبح زود زده بیرون؟!..
اروم اروم از پله ها رفتم پایین..پهلوم تیر می کشید..خدا کنه زودتر خوب بشه ..اینجوری تو انجام دادن کارام به مشکل بر می خورم..
می دونستم از قصد اینکارو نکرده ولی باید باهاش سر سنگین رفتار می کردم..هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم دیشب چرا اون کارا رو می کرد؟..اون حرفا..
رفتارش هر دقیقه یه جور بود..یه لحظه افتابی بود و لحظه ای بعد رعد و برق می زد..این وسط یه صاعقه هم درست می خورد تو فرق سر ِ منه بدبخت..
ادم مرموز و غیر قابل پیش بینی که میگن نمونه ش همین آرشام ِ ..
منو بگو می خواستم جلوش سر سنگین باشم و خودمو حدالامکان بپوشونم..ولی دست بر قضا این چند وقت اتفاقاتی افتاد که ناخواسته این آدم ِ مغرور و خودخواه منو با اون وضع می دید می دید..
ای کاش می تونستم یه جوری از اینجا فرار کنم..ولی وقتی یاد حرفاش می افتادم غلاف می کردم و می تمرگیدم سرجام..گفت که اگه فرار کنم هم منو و هم اونی که بهم پناه داده رو درجا خلاص می کنه و من کسی رو هم من جز فرهاد نداشتم..پس نمی تونستم همچین ریسکی رو بکنم..
دلم براش تنگ شده بود..اون مدت که شیدا اینجا بود باید می رفتم می دیدمش ولی آرشام همچین اجازه ای رو بهم نداد..ولی در اولین فرصت باید برم پیشش..
داشتم می رفتم تو آشپزخونه که مهری با یه سینی جلوم ایستاد..سینی خالی بود..با دیدنم یه نگاه به سرتاپام انداخت..
یه بلوز استین بلند زرشکی وشلوار مشکی..یه شال مشکی که خطای قرمز داشت هم انداخته بودم رو موهام..
خواستم از کنارش رد شم که راهمو سد کرد..بهش اخم کردم ..
-برو کنار..
عین قُلدرا سرشو انداخت بالا و دست به کمر گفت: فرض کن نرم چی می خواد بشه؟..
- حوصله یکی به دو کردن باهات رو ندارم مهری برو کنار..
-- اوهــــــو خانم خانما یه شب با آقا بیرون بودن هوا ورشون داشته انگار..
- به تو ربطی نداره..اگه تا حد مرگ فضولی بهت فشار اورده برو از خود اقاتون بپرس حتما بِت میگه..
-- نــــه..خوش دارم خودت بِم بگی..
مسخره خندید و چشمک زد: خو بگو بینم چکارا کردین؟..خوب حالشو بردی آره؟..
حرصم گرفت..داد زدم: چرا یاوه میگی؟..حرف دهنتو بفهم..
عصبانی شد..دست به کمر داد زد: صَب کن بینم واسه من شاخ و شونه می کشی؟..فک کردی یه شب باهاش بودی خبریه؟..
پسش زدم کنار..حالم خوب نبود و نمی خواستم باهاش دهن به دهن کنم..
با حرص گفتم: برو اونور مهری..انگار دنبال ِ شری..
با سینی که تو دستش بود بی هوا محکم زد به پهلوم درست همونجایی که کبود شده بود و درد می کرد..
وااااااااای خــــــدا مردم و زنده شدم..جیغ کشیدم..چشمام سیاهی رفت و دستمو گرفتم به درگاهه آشپزخونه..
-- وایسا بینم اشغال ، واس چی فرار می کنی؟..
انگار کسی تو آشپزخونه نبود که این راحت بهم فحش می داد..
درد و طاقت نیاوردم .. لبمو گزدیم..تو درگاه زانو زدم و پهلومو دو دستی چسبیدم..
تازه دردم تسکین پیدا کرده بود که با این ضربه حالم بدتر شد..جوری که ناخواسته و از زور درد به گریه افتادم..
صدای هق هقمو شنید ولی بازم ادامه داد..
بین هق هق ام صدای سیلی شنیدم..مات و مبهوت در حالی که صورتم خیس از اشک بود سرمو بلند کردم..
آرشام با صورتی خشمگین و ترسناک بالا سرم ایستاده بود و حین اینکه اخماش از همیشه غلیظ تر بود نگاهه مملو از خشونتش رو تو چشمای وحشت زده ی مهری دوخته بود..
دست مهری روی صورتش بود و انگار..آرشام بهش سیلی زده بود..
بی صدا گریه می کردم چون درد داشتم..
ولی از بس تعجب کرده بودم که هق هقم کامل بند اومده بود..
مهری سرشو انداخته بود پایین و گریه می کرد..
آرشام سرش فریاد زد: همین حالا از جلوی چشمام گورتو کم کن..مهری هق هق می کرد که بلندتر فریاد کشید: د ِ یالا بزن به چاک..
دستشو اورد بالا که مهری جیغ کشید و به طرف سالن دوید..آرشام دستشو همون بالا مشت کرد و اروم اروم اوردش پایین..
حس می کردم درد پهلوم بیشتر شده تا جایی که زیر دلمم تیر می کشید..
سرمو انداختم پایین..زیر لب ناله می کردم و اشکام گوله گوله از چشمام جاری بود..
ندیدمش داره چکار می کنه ..
خواستم بلند شم نتونستم و با ضرب نشستم..و همزمان دستای گرم و مردونه ش روی بازوهام قرار گرفت..صداش تو گوشم پیچید..گرفته و جدی..
-- پاشو وایسا..
در حالی که سعی داشت کمکم کنه وایسم با هق هق سرمو انداختم بالا..
- نمی تونم..
--پاشو بهت میگم..باید بتونی..
در همه حال زور می گفت..خب لامصب میگم نمی تونـــم..چرا حالیته نمیشـــــه؟!..
بلندم کرد ولی دستم رو پهلوم بود..دلمم درد می کرد..
با تعجب دیدم داره منو میبره سمت در..
- کجا میری؟!..
-- خودت می فهمی..
- خواهش می کنم بگو..
--بیمارستان..
- نه نمی خوام..استراحت کنم حـ..
-- حرف زیادی نزن راه بیافت..
ای کاش حالم بهتر بود دو تا نیش بهش می زدم تا یادش بمونه به من نباید دستور بده..ولی وضعم بدتر از این حرفا بود..
بلوزی که تنم بود نه چسبون بود نه کوتاه..واسه همین می تونستم باهاش برم..
از زور درد حال ِ مخالفت کردنم نداشتم..
**********************
رو تخت خوابیده بودم و دکتر داشت معاینه م می کرد..
آرشام اونطرف پرده ایستاده بود که خب خیلی تلاش کرد بیاد اینور ولی دکتر نذاشت..
خانم دکتر عینکشو روی بینیش بالاتر داد .. نگاهشو از روی پهلوم اورد بالا و توی چشمام دوخت..
درحالی که اروم اروم شکمم رو معاینه می کرد با لحن صمیمی گفت: شوهرته؟..
با تعجب نگاش کردم..
-کی؟!..
-- همونی رو که به زور پشت پرده نگهش داشتم..
از حرفش خنده م گرفت..دردم کمتر شده بود و احتمالا واسه مسکنی بود که بهم تزریق کردن..
اخه دکتر تشخیص داده بود که یه کوفتگی ساده ست و خونریزی داخلی ندارم..حالا هم که گفتم زیر دلم تیر می کشه داشت معاینه م می کرد..
با شیطنت لبخند زد و سرشو تکون داد..
--تازه عروسی؟!..
خنده م خود به خود قطع شد..
-هـــان؟..نــــه ما..
-- پس مدت زیادی می گذره..گفتم شاید حامله باشی که خدایی نکرده با این ضربه بلایی سر جنین اومده باشه..
دهنم باز موند..
یه خانم دکتر تقریبا 40 ساله ی خوشرو و صمیمی..
به صورتم که نگاه کرد خندید..
-- نگران نباش دختر داشتم سر به سرت میذاشتم..می دونم هنوز ازدواج نکردی..گفتم شاید نامزدت باشه..
- نه نیست..رئیسمه..
یه تای ابروشو داد بالا و بلوزمو پایین کشید..
-- چه رئیسه خوش تیپی..چهره ی جذابی هم داره..
غرغر کنان تو جام نشستم..
- خدا ببخشه به خاطرخواهاش..
-- که لابد کمم نیستن..
لحنش به قدری بامزه بود که خندیدم..ولی با دردی که زیر دلم پیچید آخی گفتم و دستمو گذاشتم روش..
- درد داری؟!..
-- پهلوم یه کم، ولی زیر دلم اره خیلی..
- مشکلی نیست عزیزم..دوره ت نزدیکه؟..
- اره..
-- پس نگران نباش..ضربه باعث شده زودتر از موعدش باشه..
سرمو تکون دادم..خواستم از رو تخت بیام پایین که آرشام پرده رو پس زد و بی اجازه اومد تو..
خانم دکتر که داشت دستکشاشو مینداخت تو سطل ِ کنار تخت با اخم نگاش کرد که خب در برابر اخمای آرشام واقعا"هم هیچ بود..
--اقای محترم کی به شما اجازه داد بیاین داخل؟!..
آرشام پوزخند زد..
-- اجازه؟!..
بعد رو به من گفت: پاشو باید بریم..
-- شما چه نسبتی با بیمار دارین؟..
با تعجب به خانم دکترنگاه کردم..من که بهش گفته بودم..پس واسه چی از آرشام هم همین سوال رو پرسید؟!..
آرشام یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به خانم دکتر..
به جای اینکه جواب خانم دکترو بده رو کرد به من و با تحکم گفت: حاضر شو..
از رو تخت اومدم پایین..رو به روی خانم دکتر ایستادم که یه برگه به عنوان نسخه داد دستم و زیر لب جوری که فقط خودم بشنوم گفت: عجب رئیسی داری تو دختر..من که هیچکارشم با دیدن اخماش کُپ کردم خدا به داده تو برسه..
اروم خندیدم..دکتر باحالی بود..ازش خداحافظی کردم و همراه آرشام راه افتادم..
درست شونه به شونه ی هم قدم برداشتیم..
قدش خیلی ازمن بلندتر بود..نه بابا من در برابره این جوجو هم نیستم..
قدماشو اروم و در عین حال محکم بر می داشت..
جلوی بیمارستان بودیم که گفت: نسخه ت رو بده من..
دادم دستش..یه نگاهه سرسری بهش انداخت و به ماشینش اشاره کرد که سوار شم..نشستم..راه افتاد و کمی جلوتر رو به روی داروخونه نگه داشت..
بدون هیچ حرفی پیاده شد و رفت تو داروخونه..یه چند دقیقه طول کشید تا اینکه با پاکته داروها اومد بیرون..نشست تو ماشین و پاکت رو گذاشت رو پام..
زیر لب ازش تشکر کردم..چیزی نگفت..منم توقع نداشتم حرفی بزنه..
سکوتی که بینمون بود اذیتم می کرد..موضوعی هم نداشتم که پیش بکشم..حالا چرا انقدر علاقه مند بودم باهاش حرف بزنم بماند.. چون خودمم درست و حسابی جوابشو نمی دونستم ..
گیر دادم به مهری و مثلا خیر سرم خواستم اینجوری سر حرفو باز کنم..
-بابت اتفاقاته امروز و..مهری..
-- مهم نیست..
مرض تو جونت نیاد بشــــر، خب بذار زرمو بزنم بعد رشته ی کلاممو تیکه پاره کن..
- ولی برای من مهمه..حرفای مهری بدجور ازارم می داد..نیاز به خشونت نبود اگه حالم خوب بود حتما جوابشو می دادم..
-- منم اون کارو واسه خاطره تو نکردم..
پوزخند زد و ادامه داد: زیادی تو کارام سرک می کشید..تازگیا سر و گوشش بدجور می جنبید..
-یعنی چی؟!..
جوابمو نداد..دوست داشتم انقدر ادامه بدم تا بالاخره خسته بشه و بگه منظورش چی بوده ولی می دونستم بی فایده ست..لااقل رو این مرد که روی سنگو کم کرده بود بی تاثیر بود..
- میشه یه خواهش کنم؟!..
نیم نگاهی بهم انداخت وباز به خیابون خیره شد..
-- چی می خوای؟!..
- اومممم..
مونده بودم چجوری بگم..
- خب چیز خاصی که نمی خوام..فقط دلم واسه فرهاد تنگ شده..خـ..
همچین برگشت و نگام کرد که مجبور شدم سکوت کنم..اخماشو بیشتر کشید تو هم..باز زل زد به خیابون..
-- ادامه بده..
جمله ش رو کاملا جدی و با رگه هایی از خشونت به زبون اورد..
معلوم نیست چِش هست..کلا انگار با من مشکل داره..
- هیچی دیگه می خواستم..اجازه بدین آخر هفته برم پیشش..
--نـه..
- چی نــه؟!..
- نمیشه..
-چرا خـب؟!..نکنه تا اخر عمر تو ویلاتون باید عینه اسیرا زندگی کنم؟!..
سکوت کرد..ولی من ادامه دادم: من باید برم ببینمش..حتما تا الان کلی نگرانم شده..
بلند و با تحکم گفت: گفتم نه یعنی نه..پس خفه خون بگیر و حرفه اضافه نزن..
حرصمو در اورده بود..
- نمی خوام خفه شم..من به اجبار خدمتکارتونم نه زندونیتون..
دیدم هیچی نمیگه و فرمونه بیچاره رو تو دستاش فشار میده رومو ازش برگردوندم..با حرص پوست لبمو می جویدم..
نگاش کردم..انگار تو فکر بود..با این وجود دقیق رو رانندگیش تسلط داشت..
- پس لااقل بذارین بهش زنگ بزنم..نگرانمه..
کلافه صورتشو چرخوند طرفم..به رو به روش نگاه کرد و جوابمو داد..
-- حرف حساب تو گوشت نمیره انگار اره؟..نذار جور دیگه حالیت کنم..
هر دقیقه بیشتر می رفت رو اعصابم..عجب ادمیه ها..
- ولی این شمایی که حرفای منو نمی فهمی..میگی نرو دیگه چرا نمیذارین بهش زنگ بزنم؟..
و همچین فریاد کشید : « خفـــه شو » که محکم چسبیدم به صندلی ماشین و تو دلم خالی شد..
چهار ستونه بدنم که هیچ در و پیکره ماشینه بیچارشم رفت رو ویبره..
*******************
داشت می رفت تو ویلا که منه خر باز سیریش شدم..حالا چه گیری داده بودم خدا می دونه..
گوشه ی پیراهنشو گرفتم و کشیدم..مجبور شد وایسه..
حالا که به زور نمی تونم حرفامو بهش حالی کنم جور دیگه بهش می فهمونم..
نگامو مظلوم کردم و لحنمم که اینجور مواقع اروم می شد..مستقیم زل زده بود تو چشمام و منم که هیچ کجا رو جز چشماش نمی دیدم..
لامصب سیاهی ِشب باید بیاد جلو چشمای این لنگ بندازه..
پیراهنشو از تو دستم کشید..
مظلومانه و صمیمی گفتم: میذاری برم؟!..
پوزخند زد..روشو برگردوند و خواست برگرده که راهشو سد کردم..سینه به سینه ی هم شدیم..
- تو رو خدا بذار برم..خواهش..
-- انقدر برات مهمه؟!..
-کی فرهاد؟!..اره خب پوسیدم تو این خونه..دلم می خواد برم بیرون..
-- واسه بیرون میگی یا..اون دکتره؟!..
- تو از کجا می دونی اون دکتره؟!..
-- مهم نیست..کدوم؟!..
- هر دوش..
با مکث کوتاهی زل زد بهم و گفت: چرا این همه اصرار می کنی؟!..
شمرده شمرده گفتم: چون..حوصله م..سر رفته..همین..
-- پس فقط همین..
- اره..
-- وقتی بری پیشش حالت میزون میشه ؟!..
-- شاید..
تموم مدت اخماش تو هم بود و نگاش به من..منم که تو همون حالته مظلومانه گیر کرده بودم..
در کمال تعجب دیدم که یه لبخند کج نشست رو لباش و ابروهاشو داد بالا..
-- بسیار خب..آخر هفته می تونی بری ببینیش..
و دیگه صبر نکرد جوابشو بدم به سرعت باد از جلوی چشمای مبهوتم رد شد..
الان دقیقا چی شد؟!..
قبول کرد؟!..
یعنی می تونستم آخر هفته برم پیش فرهاد و بعدش هم یه روز عالی وبی دغدغه..گردش..تفریح..
واااای خداجون دمت گرم..
خودمم توش مونده بودم که من این همه خودمو جر دادم گفتم بذار برم ببینمش یا حتی شده بهش یه زنگ بزنم نذاشت حالا چه زود قبول کرد برم ..
دلیلش هرچی که هست مهم نیست همین که ازاد بودم برم بیرون خودش جای ذوق داشت..
رفتم بالا وبه پاکت داروها نگاه کردم..مسکن و آمپول بود و یه پماد..
یه دفعه کمرم تیر کشید و زیر دلم درد گرفت..
انگار حق با خانم دکتر بود..
وقتش شده..
*********************
تا پنجشنبه 4 روز دیگه مونده بود..توی این مدت خیلی کم آرشام رو میدیدم ..اونم مواقعی بود که واسش میز شام رو میچیدم یا وسایل استحمامش رو اماده می کردم..
پهلوم خیلی بهتر شده بود و این مدت از مهری هم خبری نبود..یا اگر هم بود خیلی کم جلوم افتابی می شد..
نمی دونستم چشه ولی تا منو می دید اخم می کرد و یه جورایی انگار ازم فراری بود..
تا اینکه یه شب آرشام زودتر اومد خونه..داشتم میز شام رو واسه ش آماده می کردم که..
بتول خانم با سینی غذا وارد شد..هنوز نیومده بود سر میز..
داشتم کمک بتول خانم غذاها رو می چیدم، سر و کلش پیدا شد..زیر لب بهش سلام کردم که مثل همیشه در جوابم فقط به ارومی سرشو تکون داد..
دستمو از رو میز کشیدم عقب و ایستادم ..منتظر بتول خانم بودم که برگردیم اشپزخونه ولی با صدای آرشام نگاهم معطوفه اون شد..
--تو می تونی بری..
- منتظر بتول خانمم..
-- بتول خانم اینجا می مونه..باهاش کار دارم تو برگرد..
یه نگاه کوتاه بهش انداختم و برگشتم از سالن اومدم بیرون..
پیش خودم می گفتم چکارش داره؟!..
چی می خواد بهش بگه؟!..
بقیه داشتن غذاشونو می خوردن..منم بی هدف جلوی آشپزخونه رژه می رفتم..نمی دونم چِم شده بود ولی یه حالی داشتم..
نگاهشو زمانی که بهم گفت (می تونی بری) وقتی تصور کردم این حالتی که داشتم تشدید شد..یه جور ِ خاصی نگام کرد ..سنگین تر از همیشه..
بتول خانم که از سالن اومد بیرون بدو رفتم طرفش..بنده خدا سرش پایین بود که یهو جلوش ظاهرش شدم..ترسید و جلوی دهنشو گرفت..
--هــــی مادر ترسوندیم..وای قلبم..
-شرمنده بتول خانم ..نمی خواستم بترسونمتون..
-- دشمنت شرمنده باشه دخترم..چرا نرفتی شامتو بخوری؟!..
-همینجوری..منتظر شدم شمام بیای..راستی چکارتون داشت؟!..
راه افتاد طرف اشپزخونه منم کنارش در حالی که نگام به صورتش بود راه افتادم..
-- والا چی بگم.. گفت آخر هفته میره سفر..ظاهرا با ارسلان خان قرار اسب سواری دارن ..
- شما رو واسه چی نگه داشت؟!..
-- هیچی مادر بهم گفت به بقیه بگم این مدت که نیست مراقبه همه چیز باشیم..گفت هر کی هم می خواد می تونه تو این چند روز یه سر به خونواده ش بزنه..
رفتیم تو آشپزخونه..دیگه حرفی نزد..
پس که اینطـــــور..می خواست بره واسه خودش عشق و حال..اونم با رفیقه شفیقش ارسلان..
با غذام بازی می کردم که کسی جز بتول خانم متوجه بی حوصلگیم نشد..
صورتشو اورد جلو و اروم بهم گفت: چته دخترم؟!..مریض شدی؟!..
-نه خوبم..
-- پس چرا با غذات بازی می کنی؟!..دوست نداری؟!..
رو صندلیم جابه جا شدم..
-نه اتفاقا برعکس من عاشقه فسنجونم..منتهی نمی دونم چرا امشب اشتها ندارم..
-- چرا دختر؟!..قبل از اینکه اقا بیاد می گفتی خیلی گرسنمه ؟!..
- انگار اشتهام کور شده..خودمم نمی دونم چِم شده..
احساس کلافگی بهم دست داد..از پشت میز بلند شدم و رفتم بیرون..همزمان آرشام هم از سالن اومد بیرون..
با دیدنش یاد سفرش افتادم و دمق شدم..
چرا جدیدا اینجوی میشم؟!..انگار حالا که دیدمش حس کلافگیم بیشتر شده..
با دیدنم سرجاش ایستاد..دستش طبق عادت همیشگیش تو جیبش بود ..اخم نداشت ولی حالت صورتش کاملا جدی بود..
حس می کردم چشمای سیاهش از همیشه نافذتر شده..یا شاید فقط جلو چشم ِ من اینجوری بود..
به طرفم اومد..آروم و شمرده....ناخداگاه سرمو زیر انداختم..از کنارم که رد شد سرمو بلند کردم..قلبم فشرده شد..صداشو از پشت سرم شنیدم..
-- بیا تو اتاقم..
اروم برگشتم و نگاش کردم که چطور پله ها رو آهسته طی می کرد..منم پشت سرش راه افتادم..قلبم تند می زد..استرسی که تو جونم افتاده بود باعث شد دستام به حالت نامحسوس بلرزه..
رفت تو اتاقش ولی درو برام باز گذاشت ..رفتم تو و درو بستم..وسط اتاقش ایستادم و بهش چشم دوختم..
به میزش تکیه داد..دستاشو به لبه های میز گرفت..ژست خاصی که به خودش گرفته بود دوست داشتنی بود..
ولی من..چرا من باید اینو بگم؟؟!!..
مستقیم به من نگاه می کرد..صداش گرم ولی در عین حال جدی بود..
- از اخر هفته برای یه مدت کوتاه میرم سفر..شاید 4 روز..شاید هم بیشتر..مشخص نیست..
با این حرفش اخمام ناخواسته کمی جمع شد..نگاهمو از روش برداشتم و به کف اتاق دوختم..
چرا از رفتن این مرد ناراحت بودم؟!..
حس می کردم دوست ندارم از این ویلا بره..حتی واسه مسافرت..حس می کردم..دوست ندارم..اینجا..تنهام بذاره..من..من..خدایا چه مرگمه؟؟!!..
لبامو با زبون تر کردم و بی طاقت نگاش کردم..ولی چشمام اینو نشون نمی داد..چشمام مثل همیشه بود ولی درونم..قلب واموندم مگه می ذاشت اروم باشم؟!..
- با برادرزاده ی شایان؟!..منظورم ارسلان خان ِ..
-- اره..خودت که بودی دعوتم کرد..
سرمو تکون دادم ولی تو دلم گفتم: اره بودم و شنیدم..ولی اینو هم شنیدم که گفت منو هم با خودت بیاری..
پس چرا می خواست تنها بره؟!..
چرا نمی گفت تو هم اماده شو باهام بیا؟!..
یعنی دوست داشتم با آرشام به این سفر برم؟؟!!..
الان که فکرشو می کنم می بینم بدم که نمیاد هیچ خیلی هم مشتاقم..
ولی من اخر هفته باید به دیدن فرهاد برم..هم دلم براش تنگه و هم می دونم تا به الان کلی نگرانم شده..
اما با این حال آرشام..
پووووووفــــــــــ ..دلارام تمومش کن..مرض افتاده تو جونت؟!..
اره انگار افتاده..
نظرات (۰)