تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..
تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..از همونجا گفتم: بله!!..صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت..--همون لباسی که برات اوردم رو بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام میدی..شنیدی؟..نفسمو محکم دادم بیرون..باز گیر دادناش شروع شد..-باشه ..دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت "بگو چشم" و من هم مجبور می شدم بگم..چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست برداره..ولی وقتی به چیزی سیریش می شد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور رو برداشتم..فوق العاده بود..یه لباس مجلسی و بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی در هر صورت یه شال مینداختم رو شونه هام..با این حال هر بار که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی..ولی فقط ای کاش بود همین..اگر عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..لباس رو از روی تخت برداشتم..دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ همرنگ لباس..قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود..یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری به من نظرمَظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟!..ولی بعد جوابه خودمو با تشر دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!..بازم شک داشتم..خب اگر حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هی هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم باشم؟!..هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهای بلندم رو ازادانه روی شونه م رها کردم..مواج بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از موهام رو بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..مانتوم رو روی لباس پوشیدم و شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم رو هم انداختم رو موهام..بعدم میندازم رو شونه هام که هم به لباس بخوره هم برهنگی ها رو بپوشونه..کفشای مشکی پاشنه بلندم رو پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای وقرمز بودند..کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب رو گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..توی هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟!..اگر بهت نظر داشت که میخه هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..شونه م رو انداختم بالا و دنبالش رفتم..دیگه برام عادی شده بود..اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت وبعد هم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم وباید باهام بیای می گفتم باشه..چکار می تونستم بکنم؟..لجبازی فایده ای نداشت..وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگر نگاه های بده مردای بولهوس رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..به قوله پری هم فال بود و هم تماشا..**************************جلوی ساختمون ترمز کرد..--چرا نقابت رو نزدی؟!..-حتما باید بزنم؟!..--اجباره..زود باش..به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..همراهش پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش بهش می خورد یکی از خدمه های همین خونه باشه سوئیچ رو ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگر بابام هم منو می دید عمرا نمی شناخت..باز یادش افتادم..صدای داد و هوارش هنوزهم توی گوشم بود..فحش های رکیکی که بهم می داد هنوزم ازارم می داد..سرمو اروم تکون دادم..نباید بهش فکر کنم..چه دلیلی داشت که بخوام با این افکاره پوچ و بیهوده خودم خودمو ازار بدم؟..تو حیاطه ویلا که خبری نبود..فقط چند تا مرد و زن ایستاده بودن و گپ می زدن..نگاهی به اطرافم انداختم..درختای سرسبز و زیبا که زیرشون ردیف به ردیف گل کاری شده بود..اونطرفتر یه استخر بزرگ قرار داشت که به زیبایی نقشه سیاهی شب و حلاله درخشانه ماه درش افتاده بود..واقعا زیبا بود..به ویلا نگاه کردم..نماش تماما سنگ بود..ستون های بلند و پر نقش و نگاری که توش کار شده بود خیره کنند ست..عجب جاییه..رفتیم تو..به به چه خبرررره..همه شیک و اتو کشیده..زن ها و مردهای پیر و جوون گوشه به گوشه ی سالن ایستاده بودند..با ظاهری فخار و شیک..گروهی هم وسطه سالن مشغوله رقص بودند..کلا این برنامه و صحنه ها تو همه ی مهمونیا تکرار می شد..اَه..چه حوصله سر بَر..با چند نفر اشنا سلام و علیک کردیم..بقیه رو هم من نمی شناختم ولی اون با همشون اشنا بود و گرم برخورد می کرد..انگار دخترش بودم که همراهش پا به مهمونی می ذاشتم..هر کی که ازش می پرسید من چه نسبتی باهاش دارم با لبخند و پر غرور جواب می داد " دختر خونده م "..چیزی که باعث می شد تا سرحده مرگ تعجب کنم..من نه دخترش بودم و نه دخترخونده ش..پس چه دلیلی داشت که منو با خودش به این مجالس بیاره و رو به همه منو دخترخونده ش معرفی کنه..گوشه ای از سالن درست مرکز دید ایستاده بودیم..اون که داشت با کنار دستیش خوش و بش می کرد..منم مشغوله دید زدنه بقیه و صد البته به دوش کشیدنه نگاه های هرزه و مستقیمه مردانه حاضر در سالن بودم..آی که چقدر دلم می خواست چشماشونو با ناخنام از کاسه در بیارم بندازم کف دستشون بگم برو به سلامت هر چی چشم چرونی کردی بسه..ولی حیف که نمی شد..تعجب کرده بودم ..همه ی زنانی که توی این مهمونی حضور داشتن به صورتشون نقاب زده بودند..ولی مردا نه..خیلی جالب بود..پس واسه ی همین اصرار داشت نقاب بزنم..به مردی که کنارش ایستاده بود و باهاش حرف می زد نگاه کردم..یه مرده تقریبا 40 ساله که مقدار کمی از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..جذاب نبود ولی با نگاهش درسته ادم رو قورت می داد..با لبخند درحالی که نگاهش به من بود گفت: دختر خونده ت خیلی کم حرفه بهمن جان..نگام کرد..جوری که با همون نگاه بهم گفت عادی باش و انقدر خودتو نگیر..ولی این دیگه تو کتم نمی رفت که اویزونه هر ننه قمری بشم و باهاشون گپ بزنم..فقط به لبخندی مصنوعی بسنده کردم..همینم زیادیش بود..جوابش رو داد : دلارام همیشه همینطوره..دختر خوب ومهربونیه ولی خب..زود جوش نیست..با بی تفاوتی به حرفای تکراریش گوش می دادم..همیشه همینو می گفت..نگاهی به اطراف انداختم تا یه سوژه واسه ی انالیز کردن پیدا کنم..کاری که همیشه تو همه ی مهمونیا می کردم..از بس حوصله م سر می رفت می گشتم دنبال یکی که حرکتاشو زیر نظر بگیرم و این می شد سرگرمیم..کاره دیگه هم مگه می تونستم بکنم؟!..دیگه خیلی بی حوصله می شدم می رفتم بین جمعیته در حاله رقص و یه کم مثلا می رقصیدم..ولی بازم حوصله ی اونو نداشتم..ادم یه همپای درست و حسابی نداشته باشه همون سنگین تره بتمرگه سره جاش..اطراف رو نگاه می کردم که همهمه ها کم شد..واااااااااا اینا چرا خشک شدن؟!..نه همشون..یه عده که بیشتریاشون زن بودن..نکنه دسته جمعی برق گرفتشون؟!..مسیر نگاه هاشونو دنبال کردم و رسیدم به پله ها..وای خدااااااااا..قلبم اومد تو دهنم..این..این که..این..زبونم بند اومده بود..خودش بود..اره..خوده خودش بود..اینجا چکار می کرد؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..سِت کت و شلواره خوش دوخت به رنگ مشکی..حتی پیراهنی هم که به تن داشت مشکی بود..کراوات صدفی و موهای مجعد و مشکیش رو به بالا شونه زده بود..چشمای مشکی ونافذش رو یه دور اطراف سالن چرخوند..اخم کمرنگی رو پیشونیش داشت که جدی تر نشونش می داد..چشم ازش بر نمی داشتم..مثله بقیه..ولی من از یه چیزه دیگه تعجب کرده بودم..جوری که تن و بدنم یخ بسته بود..اصلا باورم نمی شد اینجاست..خدا رو هزار بار شکر که نقاب به صورتم داشتم..وگرنه حتما منو می شناخت..با ژسته خاصی از پله ها پایین اومد..محکم و با نگاهی مغرور..اصلا غرور وتکبر از سر تا پای این بشر می بارید..ولی انصافا بهش می اومد ..جذاب بود..بی توجه به مهمونا از ویلا بیرون رفت..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم..همهمه ها از سر گرفته شد..یعنی بیشتره این سر و صداها از طرف خانماست؟!..عجبا..ولی..اِِِِِِ..با تعجب بهشون نگاه کردم..کجا دارن میرن؟!..همه داشتن از ویلا خارج می شدن..کنار گوشم گفت: بریم بیرون..مهمونی اونجا برگزار میشه..- خب چه کاریه؟!..همینجا هم..--ادامه نده..بریم..با حرص لبامو رو هم فشار دادم و همراهش رفتم..خدایا امشب رو بخیر بگذرون.. همگی رفتن قسمته پشتی ویلا..اوه اوه اینجااااا رو باش..فکر نمی کردم پشت ساختمون خوشگل تر و دلبازتر از جلو باشه..یه فضای خیلی بزرگ و باز که دور تا دورش بوته های گل در رنگ ها و نوع های مختلف کاشته شده بود..درست کنارشون با فاصله میزو صندلی چیده بودند که روی هر میز وسایله پذیرایی محیا بود..یه میز خیلی بزرگ هم درست نقطه ی انتهایی از اون قسمت قرار داشت که روش پر بود از شیشه های نوشیدنی که خوب می دونستم نیمی از اونها شراب وشامپاین و در کل مشروب هست..ولی نیمی دیگرش شربت و نوشابه بود..گروه ارکستر سریع تو جایگاهشون قرار گرفتن و همین که صدای موزیک بلند شد مهمونا ریختن وسط و دو به دو شروع کردن به رقصیدن..همراهش رفتم و پشت یکی از میزها نشستیم..سنگینی نگاه های گاه و بی گاه و بلکن مستقیمه مهمونا معذبم کرده بود..لباسم هم زیادی تو چشم بود..مخصوصا که جنس دامنه لباسم براق بود و توی اون نور کم و رویایی به زیبایی می درخشید..قسمته سنگ دوزی شده ی لباس که دیگه جای خودشو داشت..حتی نقابم هم براق بود..در کل سر تا پام می درخشید و این درخشندگی چشمِ خیلیا رو گرفته بود..ای کاش میذاشت یه چیزِ ساده تر بپوشم..ولی حتی اون هم دوست داشت به چشم بیام..هیچ کس مثل من لباس نپوشیده بود..همه یا یه نیم تنه ی فوق العاده باز به تن داشتن یا یه تاپ و شلوار یا حتی تاپ و دامن ..ولی تنها کسی که همچون یک پرنسس در بین مهمانها لباس پوشیده بود من بودم..فقط یه تاج کم داشتم..از این فکر لبخند زدم و تو دلم گفتم باز رفتی تو فازه توهم دلارام خانم..فانتزی نزن دختر...انقدربه خودت نگیر..اینا همه ش فرمالیته ست..اره خب..همه ش ظاهری بود..این مردایی هم که بهم خیره می شدن همه ظاهرمو می دیدن و عاشقه قد و هیکلم می شدن نه خودم و باطنم..ای که برن گمشن همه از دَمممم..نگام اطراف رو می کاوید..دنبالش می گشتم که بالاخره پیداش کردم..بین این همه مرد واقعا جذابترینشون بود..چه از نظره تیپ و هیکل چه ظاهر و قیافه..در کل بیست بود لامصب..بخوره تو سرش.. هر چیش رو بشه تحمل کرد اون غروره بیخودشو هیچ رقمه نمیشه ..کنجکاو بودم بدونم صاحب مهمونی کیه؟!..این جنابه مغرورالسلطنه ی خوش قد و بالا یا یه کسه دیگه؟!..سرمو چرخوندم و به بهمن نگاه کردم شاید بتونم ازش بپرسم ولی حواسش به من نبود..داشت با همون یارو چشم چرونه حرف می زد و گرمه صحبت بودن..باز رفتم تو نخه شازده که دیدم یه دختره خوشگل و قد بلند کنارش ایستاده و دارن خوش و بش می کنن..ولی دریغ از یه لبخنده خشک و خالی..دختره داشت خودشو جر می داد این یه لبخند تحویلش بده ولی یه پوزخند هم رو لباش نبود چه برسه به لبخند..این دیگه کی بود؟!..حتی به دخترا هم توجه نداره..حس می کردم اون دختر با بقیه فرق می کنه..اخه با اینکه دخترای دیگه با حسرت نگاش می کردن و گاهی به طرفش می رفتن ولی اون فقط همون دختر رو تحویل می گرفت..داشتن با هم نوشیدنی کوفت می کردن..یه دونه انگور گذاشتم دهنم..اومممم چه شیرینه..رفتم تو کاره پرتقاله که بدجور بهم خیره شده بود..عیبی نداره تو خیره بشی بهتر از این مردای بی مزه و تلخ مزاجه..لامصب قده هندونه درشت بود..روشو زمین ننداختم و برش داشتم..همونطور که داشتم پوستشو می کندم تا از خجالتش در بیام یه سایه افتاد روم..قلبم ریخت..با خودم گفتم لابد خودشه..نگاهمو با تردید و دلهره اوردم بالا ولی با دیدن فرده غریبه ای که کنارم ایستاده بود یه اخیش گفتم که خداروشکر زیر لبی بود نشنید..به سر تا پاش یه نگاهه سرسری انداختم..یه جوونه 24 یا 25 ساله ..بسیاااار خوش پوش بود و به روم لبخند می زد..چشم و ابرو مشکی..موهای فشن کرده..کت و شلوار نوک مدادی اسپرت..از بوی تنده ادکلنش دماغم سوخت..عینه طلبکارا بالا سرم وایساده بود و هیچی نمی گفت..نگاهش از پرتقاله توی دستم به روی صورتم چرخید..لابد بنده خدا پرتقال می خواد..وا خب این همه پرتقال چشم دوخته به این یه دونه که تو دسته منه بدبخته ؟!! خیر سرم می خوام کوفت کنم خب..واسه اینکه شرش کم بشه پرتقاله پوست کنده رو گرفتم جلوش..چشماش از تعجب گرد شد..ریلکس گفتم: بفرما..با تعجب: چی؟!..-پرتقال..--نه مرسی..مردد دستمو کشیدم عقب..اگه چشمش دنباله پرتقال نیست پس واسه چی عینه خرمگس بالا سرم ظاهر شده؟!..-چیزی می خواین؟!..-- نه!..حرصم گرفت..انگار منگول بود بیچاره..-طلبکاری؟!..همچین بهش توپیدم بدبخت مات موند..من من کرد:نه!..چطور مگه؟!..-گفتم اگه طلبی دسته من دارید بدم دیگه اینجا واینستید خدایی نکرده خسته می شید خب..لحنم پر از تمسخر بود..اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد غش غش زد زیر خنده..چشمام گشاد شد..چقدر هم بلند می خنده..خب دررررد..خنده ت دیگه واسه چیه؟!..انقدر بلند می خندید که نگاهه اطرافیان به سمتمون چرخید ..حتی مغرورالسلطنه..با اخم زل زده بود به ما..اوه اوه انگار بدش اومد..ولی به اون چه؟!..من از اون مهمونای پررویی بودم که هر جا برم سریع میشم صاحب خونه..حالا هم انگار اینجا ارثه بابامه سریع میگم به اون چه..خوب که خنده هاشو کرد کمی خودشو جمع و جور کرد..دیگه داشت ابروش می رفت که نیششو بست..--میشه کنارتون بشینم؟!..چه مودب..افرین..ولی با اخمی که پشت نقابم مخفی شده بود گفتم: نه..بازم تعجب کرد..پس چی؟!..با یه هرهر توقع داشت باهاش عینه پسرخاله م رفتار کنم؟!..--جای کسیه؟!..عجب سیریشیه ها..روی کَنه رو هم سفید کرده..مجبور شدم دروغ بگم تا بره رد کارش: بله!..به بهمن نگاه کردم..اینبار داشت با یه خانمه متشخص وشیک پوش حرف می زد..درست کناره ما روی صندلی نشسته بود و به سر تا پاش طلا و جواهرات اویزون بود..با صدای مزاحم نگام به طرفش چرخید : می تونم ازتون درخواست کنم که من رو همراهی کنید؟!..عین خنگا گفتم: کجا؟!..خندید: رقص..تازه منظورشو فهمیدم..اره خب اولش با رقص شروع میشه بعدم مخمو می زنه که عمرا بتونه بزنه..دیگه بعدش هم..بلــــه!!..واسه ی همین خیلی جدی رو بهش کردم وگفتم: متاسفم من نه رقص بلدم و نه دوست دارم فعلا برقصم..همپای خوبی هم نیستم..بدجور خورد تو پَرِش..به درک..دنبال دختری واسه مخ زدن؟!..د اخه من از اوناش نیستم خوش تیپ.. بگرد دنباله اهلش..قیافه ش داد می زد قصدش همینه..انقدری که مهمونی رفته بودم و از این درخواستا ازم شده بود فوته اب بودم که الان تو سرش داره چی می گذره..یه اخمه کمرنگ نشوند رو پیشونیش .. زیر لب یه "با اجازه" گفت و رفت اونطرف..با چشم دنبالش کردم..دیدم داره میره سمت میزی که چند تا دختره جوون دورش نشسته بودن..ناخداگاه پوزخند زدم..خوبه دستشون برام رو شده و اینجور مواقع می دونم چی تو سرشونه..مشغول خوردنِ پرتقاله بی نوا بودم که موزیک لایت شد..اوخی..چه رمانتیک..زوج زوج رفتن وسط و اروم شروع کردن به رقصیدن..نگام به بهمن افتاد که دستِ اون خانمه رو گرفت و با لبخند رفتن وسط..اینم جفته خودشو پیدا کرد..هه..من و چند نفر از هم ردیفای خودمون تنها نشسته بودیم و داشتیم به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردیم..یه دفعه متوجهش شدم..همون دختره مو بلوند و قد بلند رو تو اغوشش داشت و داشتن می رقصیدن..نرم واروم..لبای دختر کنار گوشش بود و زمزمه می کرد..اون هم اروم و گه گاه با تکون دادنِ سر حرفاشو تایید می کرد ولی بازم اثری از لبخند رو لباش دیده نمی شد..بابا غروررررت تو حلقم کوتااااااه بیا..یخ هم بود تا الان با این همه ناز وعشوه اب شده بود..انقدر محوشون شده بودم که حواسم نبود دارم لبخند می زنم..وقتی چرخیدن حالا اون بود که رو به روی من قرار گرفته بود..نگاهش چرخید و روی صورته خندونه من ثابت موند..وقتی نگاهه سرد و مستقیمش رو روی خودم دیدم لبخند اروم اروم از روی لبام محو شد..عین عصا قورت داده ها سیخ سرجام نشستم..ولی هنوز سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم..نمی دونم چرا گرمم شده بود..از هیجان بود نمی دونم..شاید هم ترسیدم..ولی ترس نداره فوقش هم فهمید من کیم همون بلایی رو به سرش میارم که دفعاته پیش هم از دست و پنجه م نوشه جان کرده بود..نمی دونم دختره تو گوشش چی گفت که نگاهشو از روم برداشت و چرخید..هر دو رفتن و یه گوشه نشستن..همون موقع موبایلم زنگ خورد..از تو کیفم در اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود..با لبخند از جام بلند شدم و رفتم لا به لای درختا تا جواب تلفنشو بدم..سر راه یه لیوان شربت هم برداشتم..لامصب با اون رنگه درخشان و سرخش بهم چشمک می زد .. یه قلوپ از شربتم خوردم و جواب تلفن رو دادم..-الو..سلام فرهاد..--سلام خانمه بی خیال..خوبی؟..-مرسی تو خوبی؟..حالا چرا بی خیال؟!..--خوبم..چرا انقدر دیر جواب دادی؟!..دیگه داشتم قطع می کردم..-دستم بند بود..--به چی؟!..خندیدم..اونم خندید..-به لیوانِ شربت..تو مهمونی ام..--با رئیست؟!..-اره..بازم منو دنبال خودش کشونده..--خب نرو دختر خوب..پوزخند زدم: بعدش که انداختم بیرون کجا برم؟..یه چی میگی ها..خندید و به شوخی گفت: خب بیا خونه ی من..درش طاق به طاق به روت بازه..خندیدم: دستت درد نکنه..امره دیگه باشه؟..--عرضی نیست..-دیوونه..بلند خندید..فرهاد پسر دایی مادرم بود..پدر و مادرش تو یه تصادف فوت شده بودن..اون هم تنها زندگی می کرد..همیشه اصرار داشت که پیش اون زندگی کنم ولی عمرا اگر اینکارو می کردم..هم درست نبود هم اینکه دوست نداشتم سربارش باشم ومردم برای هر دوتامون حرفای ناجور در بیارن..حتی یه بار به شوخی بهم گفت: می برم عقدت می کنم که دیگه کسی چیزی نگه..منم با خنده در جوابش گفته بودم: من زن هر کس نمیشم ..اونم می گفت: من هر کسم؟!..وقتی می گفتم: پ نه پ همه کسه منی..لبخندش اروم محو می شد و سرشو می نداخت پایین..اون موقع منم یه جورایی معذب می شدم..باهاش شوخی می کردم و هیچ کدوم از حرفام جدی نبود..از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و یه جورایی صمیمی بودیم..ولی بعد از مرگه مادرم رفت و امدا کم شد و در نتیجه صمیمیت ها هم کمرنگ تر ..ولی بعد از اون اتفاق باز هم من و فرهاد مثل گذشته ها گرم رفتار می کردیم..مثل یه برادر دوستش داشتم..چون جای برادرمو تا به الان پر کرده بود و خودشم از این بابت ناراضی نبود..--الوووووووو..کجایی دختر؟!..الو..قطع شد؟!..دلارام..حواسم جمع شد..-الو..نه قطع نشد ..خب کاری داشتی؟!..-- نه فقط خواستم حالتو بپرسم..مزاحمت نمیشم..بروبه مهمونیت برس..-مهمونی من که نیست..تو هم هیچ وقت مزاحم نیستی..همیشه مراحمی..سکوت کوتاهی کرد وگفت:باشه..خوشحال شدم صداتو شنیدم..مواظب خودت باش..شبت بخیر..-تو هم همینطور..شب بخیر..تماس قطع شد..دکمه ش رو زدم و یه قلوپ از شربتم خوردم..هنوز خنک بود..کمی عقب رفتم و بعد هم بی هوا برگشتم که صدای " اخ " ِ هردو تامون در اومد..وااااااااای خودش بود..نصفه شربتم خالی شده بود رو کت و شلواره خوش دوختش..مات مونده بودم سر جام..سرم پایین بود و نگام به لباسش که از شربت خیس بود..ولی چون رنگ کتش مشکی بود دیده نمی شد..جرات نداشتم سرمو بلند کنم..صدای نفس های بلندش رو می شنیدم..نگام اروم کشیده شد رو قفسه ی سینه ش که یکی از دکمه هاش باز بود .. عضله های سینه ش به خوبی نمایان بود و به تندی هم بالا و پایین می شد..وای خدا این یعنی خیلی عصبانیه..یه گردنبند شبیه به صلیب با نقش و نگارهای مختلف هم به روی گردنش داشت..بالاخره جرات کردم و نگاهمو به روی صورتش دوختم..یاااااا پنج تن..حالا کدوم وَری در برم؟!..فکش منقبض شده بود و دندوناشو روی هم فشار می داد..رگه گردنش زده بود بیرون..صورتش کمی به سرخی می زد..وای چشماش که ادمو اتیش می زد..مشکی ِخالص و نافذ..زبونم بند اومده بود ولی به زور بازش کردم..-ب..ببخشید..وای..اصلا حواسم نبود..من..صداش بلند نبود ولی همچین زیر لب غرید که از صد تا صدای بلند هم بدتر به تن و بدنم رعشه انداخت..--بســـه خانم..نیازی به توضیح نیست..-و..ولی..من..با عصبانیت تقریبا بلند..-- گفتم ساکت شو..خفه خون گرفتم..ولی بازم کارم رو در اون حد نمی دیدم که بخواد اینجوری باهام برخورد کنه..انگار این نهیب رو که به خودم زدم باز شیر شدم و برگشتم به جلده دلارامه اصلی که کسی جرات نداشت بهش پرخاش کنه..صاف و صامت وایسادم و از پشت نقاب زل زدم تو چشماش که لامصب وجود هر کس رو به اتیش می کشید..جدی و سرد ..- گفتم که از عمد نبود..این برخورده شما اصلا درست نیست..توپید: درست نیست؟!..خانم محترم لیوان شربتتون رو خالی کردید رو لباسم..بعد هم جلوم می ایستید و میگید رفتارم درست نیست؟!..پس میشه بدونم من الان باید با شما چه رفتاری داشته باشم؟!..همه ی اینار وسرد و جدی بیان می کرد..حالا چی بهش بگم؟!..خدا وکیلی اگه یکی همین کارو با من می کرد عینه روزنامه باطله از وسط جرش می دادم مچاله ش می کردم می نداختمش سطل اشغال..کلا به این چیزا حساس بودم..ترجیح دادم جوابشو ندم و تا بیشتر از این 3 نشده برم رده کارم..خواستم از کنارش رد شم.. ولی ازحرفی که بهم زد وحشت کردم: صدات خیلی برام اشناست..با وحشت به رو به روم نگاه کردم..خاک تو سرت دلی که بدبخت شدی..فهمیــــد..خودمو نباختم..سعی کردم اروم باشم..- ولی من اینطور فکر نمی کنم..حتی تا حالا شما رو ندیدم..مشکوک نگام کرد..خداروشکر این نقاب به صورتم بود وگرنه به 3 سوت هم نمی کشید که رسوا می شدم..--مطمئنی؟!..فقط سرمو تکون دادم و زدم به چاک..وای خدا رحم کرد و بخیر گذشت..ولی تموم مدت نگاش رو روی خودم حس می کردم..چند دقیقه گذشته بود..گشنه م بود ولی انگار حالا حالاها شام بده نیستن..بازم داشتم کم حوصله می شدم که خواننده یه اهنگه شاد خوند..وااااای که قر تو کمرم فراووووونه ..برم اون وسط بریزززززم..همیشه عاشقه رقص بودم..تا حدودی هم از همه مدل یه کمیش رو بلد بودم..الان هم دلم ضعف می رفت برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم..شلوغ شده بود حسابی..مغرورالسلطنه رو ندیدم..لابد رفته رخت و لباسه شربتیشوعوض کنه..وای که چقدر حال میده حالشو بگیری..درسته تا مرز سکته رفتم و برگشتم ولی می ارزید..خرامان خرامان رفتم وسط و شروع کردم به رقصیدن..انقدر اون قسمت نور کم بود و جمعیت زیاد که داشتم خفه می شدم..ولی لامصب اهنگش بدجور ادمو وادار به رقص می کرد..از اینکه یه گوشه بشینم ملت و دید بزنم که بهتر بود..تهش هم خیلی خوش شانس بودم به اون مرتیکه ی اخمالوی خوشگله جذابه سگ اخلاقه مغرووووور برخورد می کردم..همینجا باز بهتره..جا کم بود نمی تونستم ازادانه برقصم ..هر کی تو حاله خودش بود .. عده ای مست کرده بودن و داشتن با رقص و حرکاته تند انرژیشون رو تخلیه می کردن..بعضی ها هم که مشروب نخورده بودن سرحال می رقصیدن و دخترا هم تو بغله مردا ناز و عشوه می اومدن..منم که کلا مستمع آزاد .. نه مردی بود که بچپم تو بغلش تا محضه عُقده ای نشدن دو تا ناز وعشوه هم براش بیام..نه اینکه می خواستم..تو حال و هوای خودم سیر می کردم که یه دفعه حس کردم یکی دستش رو کمرمه..بعد هم دستاشو از پشت اورد جلو و دور شکمم حلقه کرد..یا خدااااا..مو به تنم سیخ شد..اول به دستای مردونه ش نگاه کردم..چه خوش فرمه.. تند برگشتم تا ببینم خودش کدوم خریه که دیدم واااااااااای عجب خریه..یعنی عجب کسیه..خودش بود ..بدون اینکه لبخند بزنه با اخم زل زده بود تو چشمام..گیج و منگ و مات و مبهوت و کلا همه چی زل زده بودم تو صورتش و چشماش..عینه مجسمه صاف تو بغلش بودم..محکم منو به خودش فشار داد و زیر گوشم جدی و خشن گفت: فکر کردی نشناختمت؟!..من رو صداها خیلی حساسم وحافظه ی قوی دارم..فکر نمی کردم سومین ملاقاتمون اینجا باشه..واقعا جالبه..حس می کردم دیگه جونی برام نمونده..حتی نمی تونستم وایسم..انقدر کمرمو سفت فشار می داد که احتمال می دادم هر ان خورد و خاکشیر بشه..عجب زوری داشت..منو به خودش می فشرد و نفس های داغش پوست صورتمو می سوزوند..نگاهم از پشته نقاب با ترس توی چشماش میخکوب بود..نفهمیدم چی شد که..نقاب رو با یک حرکت از روی صورتم برداشت.. قلبم توی دهنم می زد..تنم یخ بسته بود..همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم تو چشمای مشکی و نافذش که مشکوفانه تو صورتم خیره بود ..خواستم خودمو بکشم عقب که با پوزخند محکمتر منو به خودش فشار داد..خونسرد و جدی زیر گوشم گفت: کجا؟!..التماس نکردم ولی اروم گفتم: بذار برم..اصلا گذشته رو فراموش کن خب؟..بی خیاله من شو..--نه..من هیچ وقت بی خیاله چیزی نمیشم..در حقیقت بی تفاوت از کناره خیلی چیزها نمی گذرم..لباشو به گوشم چسبونده بود و با حرارت نجوا می کرد..وای نفسش انقدر داغ بود که حس می کردم گوشم از حرارتش داره می سوزه..از طرفی هم حالم داغون بود..ترس و دلهره و..حسه داغی ..همگی با هم هجوم اورده بودن به منه بیچاره و اصلا حاله خودمو نمی فهمیدم..شالم کنار رفته بود و بازوهای برهنه م تو دستای نیرومندش در حاله خرد شدن بود..و تنه لرزونم که تو اغوشش اروم و قرار نداشت..از طرفی قلبم که دیوانه وار خودشو به سینه م می کوبید و ضربانش رو تا توی حلقم حس می کردم..وای که دارم می میرم..به خودم که اومدم دیدم داره باهام می رقصه..همچین سفت منو چسبیده بود که عمرا نمی تونستم جُم بخورم ..عین یه عروسکه بی جون تو دستاش بودم و اون منو حرکت می داد..سرش هنوز هم کنار سرم و لباش زیر گوشم بود..-د..داری..چکار می کنی؟!..ریلکس گفت: می رقصیم!!..-اما..--هیسسسسس..فقط ساکت شو..بعد به خدمتت می رسم..بعد..از کلام سرد و لحن جدیش یه حالی شدم..یعنی ترسیدم؟!..عمرا..بخواد چپ قدم بذاره قلمه پاشو خورد می کنم..هه..هنوز دلی رو نشناخته..دستامو به زور اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش..به عقب هولش دادم ولی دریغ از یه میلیمتر فاصله..انگار با چسب چسبونده بودنش به من..نقابم دستش بود و تو همون حالت نرم و اروم منو به رقص وا می داشت..من که هیچ حرکتی نمی کردم..ولی اون معلوم بود از اون هفت خطای ماهره..اگر می خواستم جوری جلوش می رقصیم که تا عمر داره یادش نره و خودش که هیچ هفت جد و ابادش هم اون لحظه رو فراموش نکنن..ولی نه می خواستم و نه می تونستم..از طرفی هم عینه کنه بهم چسبیده بود و توانه هر کاری رو ازم گرفته بود..اروم و لرزان ولی با حرص گفتم: ولم کن روانی..سکوت کرده بود..چرا اغوشش انقدر گرمه؟!..دست راستشو از روی شونه م به پایین کشید..بازوم..ارنج..و..مچ دستم و دراخر انگشتای کشیده و مردونه ش بین انگشتای ظریفه من قفل شد..دستش صد برابر از اغوشش داغ تر بود..باز هم تقلا کردم..حتی خواستم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی نذاشت..انگار اسیرش شدم..حتی صدای موزیک رو هم نمی شنیدم..حالم یه جوری بود..دیوونه کننده..حس کردم داره با انگشتای دستم بازی می کنه..اره..داشت همین کارو می کرد..بدنم کم کم داشت شل می شد..گرمایی که اغوشش داشت..حرارتی که دستش داشت و کارایی که باهام می کرد..حتی هرمه گرم نفس هاش هم باعث شده بودند که حال و روزه خودمو درک نکنم..چشمام رو بستم..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..اَه..فایده نداشت..یه دفعه منو از خودش جدا کرد..قلبم ریخت..با وحشت چشم باز کردم ..همزمان برم گردوند و حالا پشت به اون ایستاده بودم ولی همچنان بهم چسبیده بود..دست راستش رو که تو پنجه هام قفل شده بود گذاشت رو شکمم و صورتش رو تو گودی گردنم فرو کرد..خدایا چرا فضای اینجا انقدر تاریکه؟!..چرا هیچ نوری نیست؟!..یکی هم پیدا نمیشه من و با این ببینه بر حسبه ابرو و ابروداری هم که شده بکشه کنار..ولی خب از اونجایی که خوش شانس لقبه من بود عمرا اگر یک کدوم از اینا برعکس می شد..همه دست به دست هم داده بودن که این مغرورالسلطنه یه حاله حسابی ازم بگیره..دسته خودمم نبود..وای خدا اصلا حالم خوب نیست..چه خاکی تو سرم بریزم ؟!..چرا ولم نمی کنه؟!..با غیض زیر گوشم زمزمه کرد..--به روی آرشام چاقو می کشی و زخمیش می کنی؟!.. دستتو روی من بلند می کنی دختره ی احمق؟!.. اهانت؟..به من؟!..کسی که چنین جراتی رو حتی به نزدیک ترین ادمای اطرافش هم نمیده چه برسه به یه دختره غریبه ی بی سر و پا..بد کردی دختر..چه با خودت و چه..با زندگیت..از حرفاش یه جورایی ترسیده بودم..نمی فهمیدم منظورش چیه؟!..-چی داری میگی؟..دیوونه شدی؟!..هر کاری هم کردم حقت بوده..خودت خواستی اونجوری بشه..ولم کن روانی..چی از جونم می خوای؟!..محکمتر منو به خودش فشرد..اخ دلم..عجب وحشیی بود..-خفه شو..هنوز کارم باهات تموم نشده..پوزخند زد و با لحن خاصی ادامه داد: در اصل هنوز شروع نشده..دیگه وقتی هم برای اماده شدن نداری..پرتم کرد..به موقع خودمو کنترل کردم..با اون کفشای پاشنه بلندم معجزه بود که تونستم بایستم..برگشتم تا هر چی از دهنم در میاد بارش کنم ولی نبود..با تعجب اطراف رو کاویدم..نه..انگار اب شده و رفته بود تو زمین..یعنی کجا غیبش زد؟!..اونم با این سرعت..*****************سر میز شام بودیم..به به اینجا رو بااااااش..چه کرررردن..داشتم با حض و خوشی به غذاهای متنوعی که روی مسیر گذاشته بودن نگاه می کردم که صدای بهمن رو درست زیر گوشم شنیدم: آرشام بهت چی می گفت؟!..سیخ توجام وایسادم..یعنی ما رو دیده بود؟!..بدون اینکه نگاش کنم یه تیکه جوجه چپوندم تو دهنم..به بهونه ی لقمه کمی طولش دادم ..بی صاحاب پایین هم نمی رفت..بالاخره با نوشابه ردش کردم..برگشتم دیدم هنوز کنارم وایساده..با اخم نگام می کرد..نخیر انگار دست بردار نیست..به ناچار گفتم: هیچی..درخواست رقص داد..منم قبول کردم..--زیر گوشت چی می گفت؟!..چشمام گرد شد..عجب چشماااایی داشت..از اون فاصله متوجه شده بود ما داریم با هم حرف می زنیم..بدون اینکه هول یا دستپاچه بشم گفتم: هیچی..داشت ازم تعریف می کرد..حالا اون بود که با تعجب نگام می کرد..--آرشام از تو..تعریف کرد؟!..-درسته..مگه چی شده؟!..پوزخند زد و نگاهش رو به بالای میز دوخت..--از آرشام بعیده..با یه دختر..هه..اصلا نمیشه باور کرد..تند نگام کرد و گفت: راستش رو گفتی؟!..-اره..چرا باور کردنش براتون انقدر سخته؟!..اخم کرد و جوابی نداد..در عوض دیگه چیزی نگفت و مطلقن سکوت کرد..وا چرا تعجب کرد؟!..درسته تعریف نکرده بود ولی اگر هم می کرد انقدر تعجب داشت؟!..به سر میز جایی که مسیر نگاهه بهمن بود نگاه کردم..خودش بود..کنار همون دختر ایستاده بود و هر دو اروم غذا می خوردن..گه گاه دختر تو گوشش پچ پچ می کرد و اونم سر تکون می داد..بی خیاااال دلی..غذاها رو بچسب..به به..ادم نمی دونه کدومو بخوره..همه شون هم خوشمزه بودن..زرشک پلو با مرغ..چند جور سالاد..خورش فسنجون..باقالی پلو با گوشت..سوپ..کباب..جوجه..وای که چه حالی میده از هر کدوم یه کم بخوری..همین کار رو هم کردم..از همه ش یه مقداره خیلی کم ریختم تو بشقابم..چه چیزی شد..یه بشقاب که توش همه جور غذایی پیدا می شد..فقط یه کم سالاد کم داشتم که متاسفانه تو همین بشقاب جا نشد بریزم..یه ظرفه کوچیک برداشتم وکمی سالاد ریختم توش..همونجا کنار میز شروع کردم به خوردن..اومممم.. فسنجونش حرف نداشت..به به زرشک پلوشونوووووو..کلا نمی ذاشتم به شکمم بد بگذره..داشتم یه کوچولو کبابی که جویده بودم رو قورت می دادم که با شنیدن صدایی از پشت سر تو جام پریدم..-- بشقابِ بزرگتر هم هست..تعارف نکنید لطفا..به سرفه افتادم..یه قلوپه بزرگ از نوشابه خوردم..وای ..داشتم خفه می شدم..برگشتم و نگاش کردم..پشت سرم با پوزخند ایستاده بود و نگاهش توی صورتم خیره بود..دیگه نقاب نداشتم و مردها ازادانه نگام می کردن..بعضی ها هم که به روم لبخند می زدند با یه اخمه برق اسا اون لبخنده بیخودشون رو تار و مار می کردم..با پررویی جلوی چشمش یه تیکه جوجه گذاشتم دهنم وبا ولع خوردمش..نگاهش پر از تعجب شد..با لبخند لقمه م رو قورت دادم و گفتم: خب از اول همون بشقابای بزرگتون رو می ذاشتید سر میز که مهموناتون انقدر اذیت نشن..مجبور شدم سالادمو بریزم تو یه ظرفه دیگه..حالا اگه لطف کنید بیارید که ممنونتونم میشم..هیچی نمی گفت و فقط با تعجب نگام می کرد..این کلا خصلته من بود..ذاتا همینجور بودم..طرف بهم تیکه می نداخت..به ثانیه نمی کشید یه دونه تپــــل میذاشتم تو کاسه ش..خوب و بد همین بودم..لیوان نوشیدنیش رو کمی تو دستش تکون داد..یه قدم اومد جلو که انگار یه چیزی به پاش گیر کرد نیم خیز شد طرفه من که همزمان نصف نوشیدنیش خالی شد تو یقه م..وای خنکی بی حد و اندازه ش باعث شد مور مورم بشه..هول شده بودم..یقه ی لباسمو گرفتم جلوم که خیسیش اذیتم نکنه..تو جام اروم بالا و پایین می شدم..واااااای چه سرده..زیر لب هر چی لایقش بود نثارش کردم..با اخم یه نگاه به خودم و یه نگاه به اون عوضی انداختم..ولی دیگه نبود..مثل اونبار غیبش زده بود..روحه سرگردانه؟!..یا شاید هم جنِ بوداده..د اخه چرا یهو غیبش می زد؟!..غذام که کوفتم شد حالا با این لباس چکار کنم؟!..خیلی ضایع بود..مخصوصا سینه هام که حسابی از نوشیدنی خیس شده بودن و اذیتم می کردن..حتم داشتم این کارش از قصد بوده..شاید هم اتفاقی..نمی دونم..ولی انقدر شدید نیم خیز نشده بود که نصف لیوانش خالی بشه رو من..اونم دقیق تو یقه م ..فعلا وقته فکرکردن به این چیزا نبود..باید تا کسی حواسش نیست یه گلی به سرم بگیرم..اروم رفتم تو ساختمون..این خراب شده یه اتاق نداشت ؟!..تند تند دور خودم می چرخیدم و دنبال یه اتاق می گشتم که بالاخره پیداش کردم..یه دره قهوه ای تیره..بازش کردم..تاریک بود..دستمو کشیدم رو دیوار..چند دقیقه طول کشید تا کلید برق و پیدا کنم..در و بستم و بی توجه به اطرافم و وسایلِ تو اتاق یک راست رفتم جلوی ایینه ایستادم..انقدر هول شده بودم که یادم نبود در و قفل کنم..شال حریر و نازکمو پرت کردم رو تختی که تو اتاق بود..با هزار مکافات و تقلا زیپ لباس رو پایین کشیدم ..کامل از تنم در نیاوردم..فقط تا روی شکمم کشیدم پایین..یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و شروع کردم به پاک کردن نوشیدنی ..لامصب پاک هم نمی شد..پوست سفیدم سرخ شده بود..خیسیش از بین می رفت ولی بوش نه..بی خیالش شدم..لباسم رو هم که نمی تونستم کاریش کنم..بهترین راه همین شال بود..باید رو شونه ها و قسمت جلوی لباسم کیپ می کردم..همینو میندازم رو لباسم تا لکه ش معلوم نباشه..حالا با این چکار کنم؟!..بوی مشروب می داد..هنوز کمی خیس بود..لامصب انگار کل لیوانشو خالی کرده بود رو من..چرا هر چی دستمال می کشم پاک نمیشه؟!..همچنان با دستمال و پوست ِ بیچارم در جدال برای از بین بردن خیسی نوشیدنی بودم که یه دفعه در اتاق طاق به طاق باز شد..همچین جیغ کشیدم و با ترس پرت شدم عقب که قلبم اومد تو دهنم..به پشت افتاده بودم رو تخت..تند و سریع شال حریر رو کشیدم روم و دستامو هم گذاشتم روش که معلوم نباشه..خوده عوضیش بود..تو درگاه ایستاده بود و منو نگاه می کرد..تو نگاهش هیچ چیز رو نمی شد خوند..در اتاق و که پشت سرش بست چشمام از ترس گرد شد..به طرفم که قدم برداشت قلبم برای یه لحظه ایستاد..وای خدا چقدر من بد شانسم و اون عوضی خوش شانس..کم کم پوزخنده مرموزی رو لباش جا خشک کرد و نگاهش رنگ گرفت..مرموز بود ..یعنی چی تو سرشه؟!..روبه روم..کنارتخت ایستاد..نگاهم وحشت زده روی صورتش میخکوب بود..نگاهه خیره ش رو توی چشمام دوخته بود..کمی خودمو عقب کشیدم که گوشه ی حریر رو تو دستش گرفت.. فصل ششممحکم نگهش داشتم..مکث کرد..ولی هنوز گوشه ی حریر تو دستش بود..هر چی کشیدم رهاش نکرد..اب دهانم رو با وحشت قورت دادم..چشمام گشاد شده بود..نکنه خر بشه کار دستم بده؟!..از فکرش هم تا سر حد مرگ هراس داشتم..کنارم نشست..هیچی نمی گفت..همه ش سکوت بود و نگاهه خیره ی اون به من..بیشتر خودمو کشیدم عقب ولی گوشه ی حریر تو دستش و به کمکه همون نگهم داشته بود..زورش هم انقدر زیاد بود که نمی تونستم هیچ جوری از دستش خلاص بشم...از گوشه ی حریر گرفت..کم کم همه رو جمع کرد تو مشتش..در همون حال که با اخم توی چشمام خیره شده بود به طرفم اومد..داشت روم نیم خیز می شد..من که حواسم سر جاش بود پامو اوردم بالا که پیشروی نکنه ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود ..با اون یکی دست پامو محکم نگه داشت و بعد هم با یه حرکت خوابوندش..واااااای که بدجور دردم گرفت..اب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و وحشت زده گفتم: چی از جونم می خوای لعنتی؟..انقدر کینه ای هستی که کارمو باید یه جوری تلافی کنی؟!..پوزخند زد: هه..تلافی؟!..تلافی هم واسه ش کمه..بهتره بگی تاوان..اره باید تاوانش رو پس بدی..دیگه کامل روم نیم خیز شده بود ..قلبم دیوانه وار خودش رو به سینه م می کوبید..ترس و وحشت سرتا پامو فرا گرفته بود..تن وبدنم یخ بسته بودو همه ی وجودم می لرزید..از این همه استرس تنها با خیرگی تو چشماش نگاه می کردم..منتظر حرکت بعدیش بودم که دیگه رسما تموم کنم..حاضر هم نبودم ازش معذرت بخوام..شاید قبول نکرد پس چرا خودمو الکی کوچیک کنم؟!..روی صورتم خم شد..در همون حال بلند سرم داد زد:پس چرا لال مونی گرفتی؟..از ترس لرزیدم..صداش انقدر بلند و نزدیک بود که حتم داشتم پرده ی گوشم جر خورد..-چ..چی..بگم؟!..--معذرت خواهی کن..التماس کن تا ببخشمت..هرطور که می تونی..هر جوری که بلدی..فقط خواهش کن..بگو..دهنم باز مونده بود..این مرتیکه ی عُقده ای چی بلغور می کرد؟!..التماس؟!..خواهش؟!..معذرت خواهی؟!..هه..به کل انگار موقعیتی که درش بودیم رو فراموش کرده بودم که باز شیر شدم و بلند گفتم: برو بابا خیالات برت داشته..هه..من بیام التماستو بکنم؟!..که چی بشه؟!..مرتیکه خوده تو مقصربودی..هی به پر و پام می پیچیدی..حالا اونی که باید معذرت بخواد تویی نه من..همچین سرش داد می زدم که انگار ارثه بابامو خورده یه ابم روش..ولی بدتر..می خواست با زور و به کار بردنه حیله و نیرنگ.. غرورم رو خورد کنه..تموم مدت که سرش داد می زدم نگام تو چشماش بود..من موندم این همه جسارت رو از کجام میارم؟!..کارد می زدی خونش در نمی اومد..حتی نبض کنار شقیقه ش رو هم می دیدم که تندتند می زنه..انقدر محکم دندوناشو رو هم می سایید که گفتم هر ان می شکنه می ریزه تو دهنش..یه دفعه بلند نعره کشید و همزمان حریر رو با یک حرکت از رو بدنم برداشت..جیغ کشیدم و سریع دستمو گرفتم جلوم..تو دلم به غلط کردن افتاده بودم ولی نه به زبون می اوردم و نه حالته صورتم اینو نشون می داد..از تو جیبش یه چاقوی کوچیکه جیبی بیرون اورد ..به نفس نفس افتاده بودم..وای خدا نکنه می خواد همینجا دخلمو بیاره؟!..لال بمیری دلی که 2 دقیقه نمی تونی جلوی اون زبونه وامونده ت رو بگیری..حالا که قیمه قیمه ت کرد می فهمی هر جا و جلوی هر ننه قمری اون زبونه درازه 6 متریت رو به رخ نکشی..اللخصوص اقایونه دیوونه و مشکل دار..ای کاش دستمو نگرفته بود تا اون موقع جلوی لباسمو می کشیدم رو تنم..ولی با گرفتن دستام نمی ذاشت هیچ کاری بکنم..چاقو رو گرفت بالا..درست جلوی صورتم..با خشم زیر لب غرید:که معذرت نمی خوای اره؟..التماس و خواهشی هم درکار نیست درسته؟..بسیار خب..می دونی این چیه؟..تیغه ش برق زد..دلم ریخت..--چاقو..درست مثل همونی که اونشب باهاش بازوم رو زخمی کردی..زخمی که هنوز هم جاش هست..یادگاری از ضرب دسته یه دختره جسور که با گستاخی جوابه هر مردی رو میده..-ج..جوابتو دادم..چون حقت بود..چرا انکارش می کنی؟..مگه همین خوده تو..نبودی که داشتی اذیتم می کردی؟..ناچار شدم اون کارو بکنم..چون پای پاکی و نجابتم در میون بود..پوزخندش عمیق تر شد..سرشو اورد پایین..--نجـــابــت؟!..هه..جالبه..نمی دونستم با چنین واژه ای هم اشنایی ..با اخم نگاش کردم ..-تو حق نداری به..همچین سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید..--من حق دارم هر کار دلم می خواد بکنم..شیرفهم شد؟..وحشت زده نگاش کردم ..جرات نداشتم هیچ حرکتی بکنم..غرید: میگی پاکی و نجابت؟!..این مزخرفات رو به رخه من نکش..همه تون عینِ همدیگه اید..اونا از تو بدتر تو از اونا صد پله بدتر..همگی هرزه و..چیه؟..حقایقیه که اگر خودت هم نمی دونی بهتره یکی بهت یاداوری کنه..خواستم محکم بخوابونم زیر گوشش که باهام اینجوری نکنه.. ولی هم دستمو گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم با هر عمله من اون هم تحریک بشه و دیگه..واویلاااااا..تیغه ی چاقو رو اورد پایین..سردیش رو به روی بازوم حس کردم..با ترس چشمامو بستم..لحنش سرد بود..حتی کمترین لرزش یا حتی احساس درش پیدا نبود..خدایا این چه موجودیه؟!..--این پوست نرم و سفید..اگر یه خراشه عمیق روش بیافته چی میشه؟..به نظرت خون سرخی که بزنه بیرون به درخشندگیِ پوستت میاد؟..کمی فشار داد ولی چیزی نشد..وحشت زده چشمامو باز کردم..محکم خودمو کشیدم عقب..همونطور دستامو به حالت ضربدر گذاشته بودم رو سینه هام..تو جام نشستم..پشتمو به بالای تخت تکیه دادم..دنبالم اومد..با کمترین فاصله از من نشست..فکر می کردم تو فکرش اینه که بخواد بهم دست درازی کنه..ولی حالا..در کمال تعجب قصد جونمو کرده بود..--چرا فرار می کنی؟..از چی؟..من یا این چاقو؟..فکر نمی کنم دختره گستاخی مثل تو از من ترسی داشته باشه..از این چاقو هم..شک دارم..دختری که به راحتی با خودش چاقو اینور و اونور می بره..پس حتی دیدنش هم براش یه چیزه معمولیه..چسبید بهم..صورتمو برگردوندم و جیغ کشیدم..داد زد: مگه عاشقه اینکار نیستی؟..اونشب خیلی خوب از خودت دفاع کردی..حالا چی شده؟..چرا ساکتی؟..چرا تلاش نمی کنی تا از دستم فرار کنی؟..این باره سومه..پس راهی برای برگشت نداری..باید برای خودت متاسف باشی..انقدر ترسیده بودم که نفهمیدم اشکام صورتمو خیس کردن..اروم اروم به هق هق افتادم..-تو..تو یه روانیه به تمام معنایی..بدجور بهش برخورد..فریاد زد: اره..من روانیم..دیوونه م..کلا یه ادمی هستم که با همه چیز و همه کس مشکل داره..و تو هم جزوی از اون ادمایی..-باشه..ولم کن..اگه با معذرت خواهی دست از سرم برمی داری میگم که معذرت می خوام..حالا برو کنار..بذار برم..به صورتم دست کشید..داغی دستش صورت خیسم رو اتیش می زد..اروم ولی جدی گفت: من از ادمای ساده و منزوی به شدت متنفرم..ولی تو..خیلی زرنگ و گستاخی..از تو بیزارم..با این تفاوت که اخلاق و رفتارت رو ندید می گیرم..به بازوهای ب ره ن ه م دست کشید..نفسم تو سینه حبس شد..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..دیگه تو دستش چاقو نبود..برای همین ازادانه بازوهامو تو دست داشت..کمی فشرد..بیشتر..و باز هم فشار دستشو بیشتر کرد..دردم اومد ولی دم نزدم..--نرم..ظریف..ونازک..خیلی شکننده ای..بهت نمی خوره ولی هستی..به راحتی می تونم استخوناتو توی مشتم خورد کنم..همینو می خوای؟..اره؟..تندتند به نشونه ی " نه " سرمو تکون دادم..گرمی نفسش رو به روی گردنم حس کردم..کاری نمی کرد ولی اون گرما بینمون بود و من حسش می کردم..زیر گوشم با خشم غرید: برو..ولی اینو بدون تازه پیدات کردم و فهمیدم کجایی..دیگه نمی خوام ببینمت..و اگر دیداری تو کار باشه بهتره بی سر و صدا و به دور از هر اتفاقی باشه..در غیراینصورت..به هیچ عنوان ولت نمی کنم..تا به التماس نندازمت رهات نمی کنم..پس بهتره حواست رو خیلی خوب جمع کنی..شنیدی که چی گفتم؟!..مکث کردم..با سر حرفشو تایید کردم..هم بغض داشتم و هم ترسیده بودم..ای کاش اشک نمی ریختم ولی از ترس بود..بی دفاع در مقابلش نشسته بودم..چکار باید می کردم؟..اصلا کاری ازم ساخته نبود..از رو تخت بلند شد..نگام نمی کرد..بدون هیچ حرفی پشتش رو بهم کرد و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت..همچین درو به هم کوبید که لرزیدم و تند چشمامو بستم..حالم دگرگون بود و ظاهرم عینه بدبختا..چشمامو باز کردم..پست فطرته عوضی..امیدوارم اگر بناست دوباره همدیگرو ببینیم جوری باشه که بال بال زدنت رو به چشم ببینم..نامرده کثافت..سر و وضعمو مرتب کردم..حریر رو انداختم جلوی یقه م تا لکه ی نوشینی معلوم نباشه..مطمئن بودم اینکارش از عمد بوده..اینکار و کرد تا بیام اینجا و..منو تا سر حد مرگ بترسونه..واقعا که پست بود..پست و رذل..اون شب سر درد و بهانه کردم ..بهمن که دید حال خوشی ندارم قبول کرد برگردیم..خودش هم حسابی خسته شده بود و موقع خوردن داروهاش بود ..تو ماشین بودیم..سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم..تو فکر بودم..خدا کنه دیگه هیچ وقت چشمم به چشمای نافذ و سردش نیافته..هیچ وقت.. "آرشام"با عصبانیت پرونده را روی میز کوبیدم..منشی با این حرکتم وحشت زده نگاهم کرد..دستام رو مشت کردم و از اتاق بیرون زدم..صورتم از عصبانیت سرخ شده بود..زیر لب غریدم:گردنش و خُرد می کنم..مرتیکه ی پست فطرت..در اتاقش رو با خشم به شتاب باز کردم..پشت میزش بود و با تلفن حرف می زد..با عجله از رو صندلی بلند شد..نگاهش که به صورت سرخ شده از خشم من افتاد لرزان گوشی را گذاشت..--ق..قر..قربان..چیزی شده؟!..صدای خانم منشی باعث شد با خشم برگردم و سرش فریاد بزنم..--اقای رئیس من که..-خفه شو و برو بیرون..زود باااااش..رنگ از رخش پرید..با ترس عقب گرد کرد و پشت میزش نشست..دندونام و روی هم فشار دادم و در رو محکم پشت سرم بستم..نگاهش کردم..صورتش به سفیدی می زد..بی رنگ و مات..از سر خشم پوزخند زدم..کلافه دور خودم چرخیدم..صداش عذابم می داد..عذاااااب..--ق..قربان چرا..من که..خودش هم نمی دانست چی می خواد بگه..می ترسید..هراس داشت..از کاری که کرده بود..نعره ای از سر خشم کشیدم و به طرفش رفتم..قبل از اینکه کاری بکنم از ترس عقب عقب رفت.. به دیوار چسبید..یقه ش رو تو دستام گرفتم..دستام مشت شده بود..فشار دادم..محکم..به طرف گردنش..دوست داشتم خُردش کنم..بشکنم و از هستی ساقتش کنم..فریاد زدم: چرا کثاااااافت؟..از کی دستور می گرفتی؟..بگو تا خفه ت نکردم..حبیب تا همینجا دخلتو نیاوردم بنال و بگو کاره کی بوده؟..خودت یا کسِ دیگه؟..وحشت زده لباشو تکان می داد ولی حرفی نمی زد..انگار لال شده بود..بلندتر داد زدم: چرا خفه خون گرفتــــی؟..بگو تا خفه ت نکردم ..بگو چرا بهم خیانت کردی؟..چرااااا؟..با دادی که سرش زدم به حرف اومد..تنش گوشه ی دیوار می لرزید و یقه ش تو مشتم بود..وحشت زده لب باز کرد وگفت: به خدا کار من نبود قربان..من..محکم تکانش دادم و کمرشو کوبیدم به دیوار..فریادش بلند شد..مشت محکمی به صورتش زدم..انقدر قوی که خون تو دهانش جمع شد و با مشت دوم به هوا پاشیده شد..دیوار سفید اتاق از خونش رنگین شد..با همین دو تا مشت توان و مقاومتش تحلیل رفت و روی زمین افتاد ..ولی ول کُنش نبودم..باید اعتراف می کرد که اون اشغال کیه؟!..گردنش رو گرفتم..با خشم فریاد زدم و سرشو روی میز کوبیدم ..بلند نالید..به گردنش فشار اوردم..-بگو پست فطرت..از کی دستور می گرفتی؟..چرا تو گروهه من نفوذ کردی؟..بگو کثافت..بگوووووو تا خردش نکردم..به گریه افتاد..یک مرد تقریبا 40 ساله..2 سال برای من کار می کرد و 1 سال بود که بهش اعتماد کرده بودم..ولی نه در هر زمینه ای از کارم..فقط اون چیزهایی که می تونست بهش مربوط باشه..ولی حالا دستش برام رو شده بود..اینکه تموم مدت ادمه یکی دیگه بود و به من خیانت می کرد..فشار دستمو بیشتر کردم..صدای "تیریک.. تیریک" مهره های گردنش رو به راحتی می شنیدم..با خشم غریدم: می دونی سزای کسی که به من و افرادم خیانت می کنه چیه؟..می دونــــی؟..صداش اروم به گوشم رسید..نالید و گفت: براتون..توضیح ..میدم..لبامو به گوشش نزدیک کردم..با خشم ولی زیر لب گفتم: نترس..الان نمی کشمت..نه تا وقتی که بهم نگفتی اون کیه..ولی وقتی بگی..نمی دونم چی میشه..دو تا احتمال وجود داره..یا زنده ت میذارم..و یا..به درک واصلت می کنم..همه چیز بستگی به خودت داره..پس بگو..اون کیه؟..د حرف بزن کثافت..سرشو بلند کردم..رو به روم نگهش داشتم..چشماش باز نمی شد..از گوشه ی پیشونیش خون جاری بود..زیر لب و ناتوان همراه با لکنت گفت:با..باشه..م..میگم..او..اون. .م..منصوری ِ..ا..او..اون..رئیسه ..منه..با شنیدن اسمش خشمم دو برابر شد..اتیش گرفتم..واین حرارت و التهاب شعله ور شد و کنترلمو از دست دادم..فریاد زدم و خیلی محکم پرتش کردم سمت دیوار..کمرش محکم با دیوار برخورد کرد..نالید و نقش زمین شد..برگشتم..صورتم خیس از عرق بود..کلافه چشمامو بستم..نفس نفس می زدم..نمی خواستم اروم باشم..نمی خواستم با چند تا نفسِ عمیق خودمو از این التهاب خلاص کنم..این اتش ِخشم باید همینطور شعله ور باقی می موند..بهش نیاز داشتم..برای خلاص شدن از شر منصوری باید خشمم رو دو برابر می کردم..می کشمت منصوری..نابودت می کنم..مرگت به دستای من حتمیه..تلاش 1 ساله ی من رو به تباهی کشوندی..ازت به همین اسونی نمی گذرم..هرگزاین کارو نمی کنم..هرگز..زنگ زدم دو تا از بچه های گروه امدند و جسمِ نیمه جونش رو از تو اتاق بردند..به بقیه هم سپردم اونجا رو مرتب کنند..*******************روی تختم نشستم..به ارومی دراز کشیدم..یه چیزی تو تنم فرو رفت..یه شیء کوچک ولی نوک تیز..با تعجب برگشتم و نگاهش کردم..یه گیره ی سر بود..برداشتم و تو دستم گرفتم..مشکوکانه نگاهش کردم..کی روی تختِ من خوابیده بود؟!..این گیره ی سر..ولی ی زود به خاطر اوردم..این گیره متعلق به اون دختر بود..دخترِ گستاخ و زبون درازی که با نگاهه مغرور و بی پرواش به روی هر کس شلاق می زد..ولی روی من جواب نمی داد..چون می تونستم اونو توی مشتم بگیرم و کنترلش کنم..گیره رو تو دستم چرخوندم..چرا رهاش کردم؟..چرا تا سرحد مرگ عذابش ندادم؟..وقتی سرش فریاد کشیدم حس ارامش بهم دست داد..وقتی نگاه وحشت زده و گریانش رو دیدم حس کردم اون چیزی که می خواستم و ارومم می کرد در من ارضا شد..و اون چاقو..بی نهایت دوست داشتم که روی بازوش حتی شده یک خراش ِعمیق ایجاد کنم..کاری که اون با من از روی ترس کرد من با اگاهی و از عمد بکنم..ولی فقط تونستم به دستم فشار بیارم..برعکس همیشه اینبار تردید کردم و افکاری که در ذهن داشتم رو عملی نکردم..گیره رو تو دستم مشت کردم و فشردم..انگار داشتم گردن اون دختر رو تو دستام فشار می دادم..ولی اون تردیدم و بعد هم رها کردنش با قصد بود..اگر همون موقع زجرش می دادم لذتش آنی بود و..تمام می شد ولی ذره ذره..به نظرم ایده ی عالی بود..مخصوصا الان که برای این ایده دلیل داشتم..اون دختر حالا حالاها نمی تونه از دست من فرار کنه..یا حتی خلاصی پیدا کنه..باهاش خیلی کارها داشتم..نه از سر انتقام..نه..من انتقامم رو همون شب روی همین تخت ازش گرفتم..ولی کاری که من بعد باهاش داشتم..فراتر از این حرف ها بود..آرشام هیچ کاری رو بی دلیل و بی بهانه انجام نمیده..و زمانی که انجامش داد..هیچ کس از دستش رهایی نخواهد داشت..هیچ کس..***************پاکت ها رو تو مشتم فشردم و به شایان زل زدم..--دیدیش؟..سرمو تکان دادم..--توضیحات رو هم خوندی؟..اون از همه برای من مهمتره..-جزء به جزء..می دونم باید چکار کنم..هر دوی ما در این راستا هدف مشترکی داریم..--چطور؟!..موضوعه جدیدی پیش اومده؟!..-منصوری..ظاهرا هنوز هم دست از تلاش برنداشته..اینبار جوری حرفه ای عمل کرد که من طی دو سال خیلی راحت متوجه نشدم که یکی از زیر دستاش با هدف وارد شرکت من شده و..حالا با برملا شدن قصد و نیتشون پی بردم که تمومه مدت یک پنجم از موقعیت و مسائل ِ مربوط به من و بقیه ی چیزا رو می دونه..و همه چیز را برایش تعریف کردم..--خب در این صورت تو هم با هدف پیش میری..فکم منقبض شده بود..حتی اسمش هم من رو تا سرحد مرگ عصبانی می کرد..-اره..اینبار می دونم باید چکار کنم..--مطمئنم مثل همیشه از پسش بر میای..تو الان مثل شیرِ زخمی هستی که در فکر انتقامه..فقط مراقب باش و بدون اون کسی که زخمیت کرده فرده معمولی و سُستی نیست..باید قوی باشی و انگیزه داشته باشی تا بتونی قوی تر از خودت رو نابود کنی..-می دونم..و شکی درش نیست که هر دو رو در خودم دارم..--اره، به این باور شک ندارم..از کی شروع می کنی؟..نگاهش کردم..زل زدم تو چشماش..پوزخند ِ خاصی روی لبام نقش بست..پوزخندی که افکار و ذهنیتم رو می تونست به راحتی نشون بده..-فردا..سر تکان داد..باید خودم رو اماده می کردم..مقابله با منصوری برای دیگران راحت نبود ولی من..از پسش بر می اومدم.. توی اتاقم بودم و داشتم خرابکاری های حبیب رو ماست مالی می کردم ..مرتیکه ی اشغال تمومه زحماته من رو به باد ِ هوا داد..داشتم با پرونده ها سر و کله می زدم که منشی از حضور یکی از زیر دستام توی شرکت با خبرم کرد..-بگو بیاد تو..--بله قربان..بعد از چند لحظه وارد اتاق شد..با دیدنش تند از جام بلند شدم و پرسیدم:بگو..چی شد؟..با تردید و کمی ترس اب دهانش رو قورت داد..--قربان..انگار اب شده رفته تو زمین..هر کجا رو که بگین دنبالش گشتیم ولی..هیچ اثری ازش نیست..با خشمی که ناگهان از شنیدن ِاین خبر تو وجودم پیچید دستم رو مشت کردم و محکم روی میز کوبیدم ..به طوری که شماعی یک قدم به عقب رفت..سرمو تند تند تکان دادم و در حالی که نگاه ِ مستقیمم به روی دیوار بود و افکارم مغشوش غریدم: باید هر طور که شده پیداش کنی و کت بسته بیاریش همونجایی که گفتم..نگاهش کردم و ادامه دادم: تو که تو این کار واردی..چندتا حرفه ای و کارکشته از بین افرادت انتخاب کن و مخصوص این کار بذار..اگر بتونید پیداش کنید به بهترین نحو پاداشتون رو میدم..در غیراینصورت..دماری از روزگارتون در میارم که هیچ وقت نتونید فراموش کنید..بلندتر فریاد زدم: شنیدی چی گفتــــم؟..نگاه ِ مرددی بهم انداخت..ترس رو تو نگاهش می خوندم..--ق..قربان.. م..ما شما رو قبول داریم..ولی منصوری هم کم ادمی نیست..باور کنید چند باری که گفته بودید تعقیبش کنیم و چشم ازش بر نداریم من چند تا حرفه ای رو گذاشته بودم واسه اینکار ولی مرتیکه همه ی مارو دور زد ..جوری که اصلا نفهمیدیم 1 ساعته داریم دور خودمون می چرخیم و اون شخص منصوری نیست..اصلا نمی دونم چطوری جاشو با یکی دیگه عوض کرد..برای همین میگم پیدا کردنش وقت می بره و کار سختیه..پشت میز نشستم..دستامو در هم گره زدم و پشتمو به پشتی صندلی تکیه دادم..متفکرانه نگاهش کردم ..به ظاهر خونسرد ولی از داخل شعله ور..- یعنی هیچ کدوم از شما مفت خورا نمی تونه از پسه یه کار بر بیاد؟!..خوبه مثلا چند تا حرفه ای رو استخدام کردم..نمی دونستم فقط به درد ِ لای جرز می خورید..فقط برام پیداش کن..تا 10 روز مهلت داری..همین و بس..هراسان میان حرفم پرید: و..ولی.. قربان..من..داد زدم: همین که گفتم..تا 10 روز..وگرنه ش رو خودت می دونی و نیاز به گفتن ِ من نیست..می تونی بری..لال شده بود و جرات نداشت کلمه ی دیگری روی حرفم حرف بیاورد..به ناچار سر تکان داد و عقب گرد کرد..همین که از اتاق بیرون رفت سرم رو به صندلی تکیه دادم..کجا در رفتی پست فطرت؟..زیر سنگ هم که باشی پیدات می کنم..هه..در به در شدی اره؟..فهمیدی می خوام پیدات کنم دنباله سوراخ موش می گردی؟..ولی فکر نکنم اینبار راه ِ گریزی برات پیدا بشه..چون من نمیذارم اینطور بشه..بیچاره ت می کنم منصـــــوری..با حرص لبهامو به روی هم فشردم..تو فکر بودم که بی اجازه در اتاقم باز شد ..با تعجب به فردی که وارد شده بود نگاه کردم..شیدا..با لبخندی به ظاهر دل فریبی به من زل زده بود..منشی با ترس و وحشت به من نگاه کرد..-قربان به خدا شرمنده م..بهشون گفتم بذارید اول از رئیس اجازه بگیرم ولی..-بسیار خب..برو بیرون..نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت..این چنین توقع ِنرمش از جانبه من رو نداشت..اگر جای شیدا هر کس ِ دیگری اینطور بی اجازه وارد اتاق شده بود بی شک باهاش محترمانه و با روی خوش رفتار نمی کردم..درست برعکس..به طوری که اگر شماره ی شناسنامه ش رو فراموش می کرد به هیچ عنوان در زدن قبل از ورود به اتاق من و کسب اجازه در این خصوص را فراموش نمی کرد..این هم یکی از قوانینه من بود..منشی از اتاق بیرون رفت..نگاه ِ مستقیمم به شیدا بود و لبخنده روی لباش..من سکوت کرده بودم و حتی پوزخندی هم بر لب نداشتم..جلو امد و دستش رو دراز کرد..نگاهم به روی دستش کشیده شد..دست ظریف و شکننده ش را به آرامی میان انگشتانم فشردم..--سلام آرشام جان..خوبین؟..در دل پوزخند زدم..ظاهرا خیلی دوست داشت با من صمیمی برخورد کند ولی از طرفی هم احوالم رو رسمی می پرسید..ولی باید با من احساس صمیمیت می کرد..من این رو می خواستم..پس باید از چند جانب کوتاه می امدم و از خیلی چیزها چشم پوشی می کردم..سرد جوابش رو دادم..جزئی از خصلتم شده بود..راهی برای تغییر دادنش هم وجود نداشت..-سلام..ممنونم..دستش رو رها کردم ولی اون به حالت لمس ِ دستانم کمی مکث کرد و دستش را به روی کف دستم کشید..توجهی نشان ندادم..ولی نگاهه اون بیانگره خیلی حرف ها بود..به صندلی اشاره کردم..با لبخند و تشکر نشست..-اقای صدر چطور هستند؟..از اینکه حال خودش رو نپرسیده بودم اخماش رو در هم کشید ولی چیزی از ناز ِ صدایش کم نشد..--خوبن ممنون..البته نپرسیدید..ولی دوست داشتم که بگم منم خوبم..به اجبار لبخند زدم ولی حتی شبیه ش هم نبود..-بله..ظاهرا فراموش کردم..--چطور؟!..به در اتاق اشاره کردم و با طعنه گفتم:دوست داشتم قبل از ورود در بزنید..این رو به همه ی کارکنان ِ اینجا گفتم و همه رعایت می کنند..با شرمندگی لبخند زد و کمی خودش رو جمع و جور کرد..--اوه ســــاری..واقعا من رو ببخشید آرشام جان..اخه من تو شرکت پدرم که بودم همینطور وارد اتاق خودش و کارکنان می شدم..در کل دختر راحتی هستم..برای همین، بر حسب ِ عادت بود..میان حرفش اومدم..-ولی باز هم این عمل شما دلیل بر این نمیشه که بی اجازه وارد اتاق ِ من بشین..اونجا شرکته پدرتون هست و شما رئیسین .. اینجا شرکته من و رئیسش هم من هستم..این دو کاملا با هم متفاوتند..اینطور نیست؟..حق به جانب نگاهم کرد..--پس شرکا چی؟..پوزخند زدم..کاملا مشهود..-شرکا؟!..اونها تنها در سهامه شرکت شریک هستند نه عمدتا کل ِ شرکت و کارخونه..در ضمن فراموش نکنید که نیمی کثیر از سهامه شرکت به نام ِ من هست ..نفس عمیق کشیدم و ریلکس به صندلی تکیه دادم..-در هر صورت این موضوع مسئله ای نیست که بخوام در موردش بیش از حد توضیح بدم..کم کم خودتون متوجه همه چیز می شید..حالت صورتش نشان می داد که از گفته ی خود پشیمان شده ولی به روی خودم نیاوردم تا بحثی صورت نگیرد..حتی حرف زدن با این دختر هم عذابم می داد و ای کاش به این کار مجبور نمی شدم..اما باید تا اخرش می رفتم..کاری رو که شروع کنم حتما به اتمام می رسانم..-خب با من کاری داشتی؟..این ملاقات دلیلش چی می تونه باشه؟..لبخند زد و بازهم برگشت به همون حالت ِ قبل..-- راستش کاری که نداشتم..خب به صورت رسمی امروز روز اولی هست که تو این شرکت مشغول به کار میشم و..- درسته..ولی اتاقه شما اینجا نیست..پی به نیش کلامم برد..لبخندش جمع شد..--بله می دونم..ولی خب گفتم اول بیام پیش شما و از خودتون کسب تکلیف کنم..از جا بلند شدم..با قدمهایی محکم به کنار دیوار شیشه ای رفتم..نیمی ازدیوارهای کناری..درست سمت چپ تماما از جنس شیشه کار شده بود..وقتی کنارش می ایستادی ازهمانجا احساس می کردی نیمی از شهرِ تهران به زیرِ پاهای تو قرار داره و این جلوه و نما در شب ستودنی بود..ارام تر از معمول ولی محکم گفتم: نیازی به کسب تکلیف نبود..می تونید مشغول بشید..در ضمن اشکالی نداره که اگر با من راحت باشید..من این اجازه رو به هر کسی نمیدم..صداش مملو از شادی شد ولی نخواست من این رو بفهمم..صداش رو نزدیک به خودم شنیدم..درست کنارم..--ازت ممنونم آرشام..جدا از رفتارت خیلی خوشم میاد..یه جورایی ضد و نقیضه..گاهی حس می کنم باهام سر ِ جنگ داری و ازم خوشت نمیاد و گاهی مثل الان حس می کنم تمومه افکاری که نسبت بهت داشتم بیخوده و ..ادامه نداد..من هم چیزی نگفتم..نه حرفی داشتم که بهش بزنم و نه می تونستم چیزی رو براش بازگو کنم..درسته..رفتارهای من ضد و نقیض بود ولی کاملا کنترل شده..خودم اینطور می خواستم..تنها برای رسیدن به مقصودم..صداش زمزمه وار شد..نزدیکتر از قبل..--گفتی که این اجازه رو به هر کسی نمیدی..پس این یعنی من برای تو هر کس نیستم..درسته؟!..مکث کردم..به ارومی برگشتم..کاملا نزدیک به من ایستاده بود..به طوری که وقتی برگشتم صورتم شاید یک وجب با صورتش فاصله داشت..-شاید..اگر بخوای..و اگر بخوام..لبخند زد..نگاه سبزش رو مخمور کرد و توی چشمام دوخت.. زمزمه وار گفت: من می خوام..تو چطور؟!..داشت با این لحن و شیوه ی خاصه خودش من رو مجبور به انجامه کاری رو می کرد که هیچ وقت نمی خواستم..و الان هم تو همون حالت بودم..بدون اینکه کوچکترین تغییری در لحن و کلالمم بدم سرد گفتم: فعلا هیچ چیز نمی دونم و حتی نمی دونم چی می خوام..و الان هم بهتره بری و به کارات برسی..با تعجب نگام کرد..حتما پیش خودش فکرهای دیگه ای کرده بود..ولی این کار من باعث می شد تشنه تر از قبل بشه و خودش در تمومه کارها ثابت قدم باشه..و حتی پیش قدم..من هیچ حرکتی نمی کردم ولی خودش با اگاهی کامل به من نزدیک می شد..سرش رو به ارامی تکان داد وبا صدایی گرفته گفت: بسیار خب..ولی من صادقانه حرفمو زدم..با اجازه..از اتاق که بیرون رفت باز برگشتم و از دیوار شیشه ای به شهر نگاه کردم..شهری شلوغ و پراز تردد..نگاهم به بالا کشیده شد..آسمان آبی بود ..درست برعکسه دله نا ارومه من اون ارامش داشت..ای کاش این راه تو زندگی من نبود..ای کاش..به اینجا نمی رسیدم..حس می کردم خسته م..از این همه هیاهو و جنجال..ولی بازهم نوعی عادت رو دنبال می کردم..اینها همه برای من حکم ِ عادت رو داشت و راهی که پیش رو داشتم به انتخابه خودم بود چون باید انتخابش می کردم..این "باید" از اول هم تو زندگی من ریشه داشت و تا به الان که می خواست به ثمر برسه..و من جلوی اون رو نمی گیرم..به هیچ عنوان.. به دیدن شایان رفتم..باید اون رو هم در جریان تصمیمم قرار می دادم..اینبار توی باغ روی صندلی درست زیر درخت بید مجنون نشسته بود..رو به روش ایستادم..با اخم کمرنگی به استخر زل زده بود..سیگاری که بین انگشتاش گرفته بود ژستش رو تکمیل می کرد..خشک و پر ابهت..مسیر نگاهش رو دنبال کردم..3 تا دختر با مایو توی استخر شنا می کردن..این تفریح همیشگی ِ شایان بود..اون برخلافه من به اینجور چیزها اهمیت می داد..نگاهم رو که به اون سمت دید صدام زد..نگاهم رو بهش دوختم..لبخنده خاصی به روی لباش بود..فکرشو خوندم..ولی علاقه ای به عملی کردنش نداشتم..سیگارش رو توی جا سیگاری کریستالش خاموش کرد..از روی صندلی بلند شد..با وجود سنش مردی شاداب و سرزنده بود..با لبخند به دخترا نگاه می کرد که سر و صداشون همه ی باغ رو برداشته بود..-- نمی دونی وقتی صدای خنده هاشون رو می شنوم چه روحیه ای می گیرم..ناخداگاه پوزخند زدم..متوجه شد..دستشو روی شونه م گذاشت ..--چیه؟..تو خوشت نمیاد درسته؟..اره..می دونم..نیازی هم نیست جواب بدی..دستشو پایین اورد و چند تا ضربه به بازوم زد..--تا جوونی ، جوونی کن پســـر..نذار این هیکل و اندامه ورزیده مفت و بی استفاده باقی بمونه..ازشون به بهترین شکل ِ ممکن استفاده کن..خشک گفتم: چه استفاده ای؟..به دخترا اشاره کردم که حالا تو اب شناور بودن وبه من نگاه می کردن..رو به شایان با پوزخند ادامه دادم: بدم دسته اینا؟..کمی نگام کرد..قهقهه زد وسرش رو بالا گرفت..دستاشو برد بالا و تکان داد..بلند گفت:تو با همه فرق داری..همه چیزت عکسه بقیه ست..و این تو رو خاص می کنه..مستقیم نگام کرد..-- فقط جوونی کن آرشام..خوش بگذرون..همه چیز کار نیست..یه وقتایی هم باید هدفت رو بذاری یه گوشه و بی خیال باشی..وگرنه خودت رو به ته ِ نابودی می کشونی..انرژی بگیر..شاد باش..هیچی نگفتم..چون به این قسمت از حرفاش اعتقادی نداشتم..پس همون بهتر که چیزی نگم و بذارم با همین باورهاش خوش باشه..جلو افتاد..پشت سرش رفتم..قسمتی که استخر قرار داشت کمی سرپوشیده بود..یعنی استخری که مستطیل شکل بود فقط از 2 قسمت باز بود..درست رو به ویلا..و از پشت سرپوشیده بود و دید نداشت..دخترا با مایوی دو تیکه توی استخر شنا می کردند و هر کدوم با نگاهی خاص به من و شایان خیره شده بودند..لبخندی که بر لب هاشون بود رو دوست نداشتم..حتی از نگاه هاشون هم بیزار بودم..ولی نه می خواستم و نه می تونستم به روم بیارم..باید تظاهر کنم..به همه چیز..سال هاست که دارم این کار رو می کنم..و بازهم باید به تظاهر کردنم ادامه بدم..برام عادت شده بود..فقط عادت..یه اتاقک با دیواره ای پلاستیکی ولی کدر و تیره گوشه ی استخر درست بالای اون قرار داشت..اتاقک نسبتا بزرگ و مخصوص تعویض لباس بود..شایان به اون سمت رفت..--برو تو اتاق مایو بپوش..یه تنی به اب بزن..با وجوده دخترا بد نمی گذره..جدی گفتم: خوب می دونی که از اینکار خوشم نمیاد..ایستاد..با اخم نگام کرد..--از چی؟..ازشنا؟..یا اینکه بین ِ 3 تا دختر باشی و از وجودشون لذت ببری؟..با اخم..درست مثل خودش جواب دادم: برام فرقی نمی کنه..--ولی باید فرق کنه..باهات کار دارم آرشام..در مورد منصوری، پس اینبار باید کوتاه بیای..ابروهامو جمع کردم و نگاهمو تیز بهش دوختم..-چی شده؟..لبخند زد و سرش رو تکان داد..--بهت میگم..فعلا یه تنی به اب بزن..قول میدم دیگه نتونی از لذتش بگذری..قهقهه ش رو سر داد و رفت تو اتاقک..کلافه دور خودم چرخیدم..منتظر بودم بیاد بیرون.. درمورد منصوری چی می خواد بگه؟..برگشتم وبه دخترا نگاه کردم..با دیدن 2 تاشون حال بدی بهم دست داد..همدیگرو در اغوش گرفته بودن و..با نفرت رو ازشون گرفتم و به در اتاقک نگاه کردم..از چنین محیطی بیزار بودم..ولی باید بهش تن می دادم..مثل خیلی از کارهای دیگری که به میلم نبود ولی به اونچه که می خواستم مربوط می شد..این هدف یا بهتره بگم اهداف دستم رو بسته بودند..به روی خیلی چیزها..مایو پوشیدم..توی خونه ی خودم یکی از اتاق ها مختص به وسایل ورزشی بود..از اینکه خارج از خونه ورزش کنم و اندامم رو بسازم هیچ خوشم نمی امد..همیشه تنها بودن رو انتخاب می کردم ..چون درش ارامش داشتم و می تونستم بهتر و بیشتر ذهنم رو اماده کنم..برای هر کاری..حتی ماموریت هایی که بهم محول می شد..چه از جانبه شایان و چه به خواسته ی خودم..وقتی از اتاقک بیرون امدم چشمم به شایان افتاد که یکی از دخترا با شراب و میوه ازش پذیرایی می کرد..دو تای دیگه هم تو اغوشش بودند ..از یکیشون کام می گرفت و دیگری نوازشش می کرد..موزیک ِ لایت هم تو فضا پخش بود..با دیدن من لبخند زد و به داخل استخر اشاره کرد..توجهی به اونها نداشتم..با یک جهش و به صورت کاملا حرفه ای پریدم تو اب..همان زیر شناور بودم..رفتم انتهای استخر..اب نه سرد بود و نه گرم..متعادل و باعث می شد رخوتی تنم رو در بر بگیره..حس خوبی بود..ولی اگر تنها بودم این حس رو بهتر درک می کردم..به دور از شایان و اون دخترای لعنتی..از همه شون بیزار بودم..مخصوصا چنین کسایی که لایقه نگاه کردن هم نبودن..سرم رو از اب بیرون اوردم ونفس عمیق کشیدم..قطرات اب از روی موهام به روی شانه و قفسه ی سینه م می چکید..پوله زیادی خرج این عضله ها کرده بودم..دستامو از هم باز کردم و لبه ی استخر گذاشتم..سرمو به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم..چند لحظه گذشته بود که حس کردم یکی کنارم ِ..چشم باز کردم..سردی شراب به روی قفسه ی سینه م باعث شد نگاهش کنم..جام شراب رو خم کرده بود و بدنم رو خیس از شرابه سرخ می کرد..همون دختری بود که داشت از شایان پذیرایی می کرد..موهای بلوند..چشمای مشکی و پوست سفید..لب های سرخ و لبخندی هوس الود ..مسخش شده بودم..شاید چون حضورش برام ناگهانی بود..با همون لبخند کج شد و من تماس زبون گرم و خیسش رو به روی سینه م حس کردم..داشت شراب رو با لب ها و زبونش از روی پوست سینه م می گرفت و مزه مزه می کرد..کارش حالمو بد کرد..شاید توی اون لحظه حالته عادیش این بود که در اغوش بگیرمش وچون شایان ازش کام بگیرم..ولی من مثل بقیه نبودم..شونه ش رو تو دستام گرفتم..چشماش خمار شده بود..لبخندش پررنگ تر شد..به شدت به عقب هولش دادم و به روی افکارش خط باطل کشیدم..با اخم غلیظی که تحویلش دادم و خشمی که از چشمام شعله می کشید با ترس عقب عقب شنا کرد..دستم رو مشت کردم و شلاق مانند به روی اب زدم که به هوا پاشیده شد..رفتم زیر اب..شراب رو از روی تنم پاک کردم..بی توجه و حتی بدون کوچک ترین توجه به شایان از اب بیرون امدم..لباسم رو پوشیدم..رفتم داخل ویلا..موهام نمناک بود..خدمتکار حوله به دست کنارم ایستاد..حوله رو از دستش کشیدم و به روی موهام گذاشتم..توی سالن منتظرش نشستم..فهمیده بود به اندازه ی کافی عصبانی هستم و اینجور مواقع هیچ کس نباید من رو منتظر بذاره..حتی شایان..چون به هیچ عنوان عواقبش خوشایند نبود..و برام فرقی هم نمی کرد که اون شخص چه کسی باشه..الان هم تو اوج عصبانیت بودم..چشمم به شیشه ی روی میز ِگوشه ی دیوار افتاد..با اخم به طرفش رفتم..حرکاتم تند بود..عصبانی بودم..از چی؟..یا حتی از کی؟..شاید از افکارم..شاید هم..از گذشته..لیوانم رو پرکردم..گذشته ی لعنتی..دست از سرم برنمی داشت..یک ضرب سر کشیدم..خاطراته ازار دهنده..لحظاتی چون کابوس..چشمامو بستم ..مزه ش تلخ بود..چون زهر..ولی نه مثل زهری که روزگار به وجودم تزریق کرده بود..به گلوم نیش می زد..ولی نه همچون نیشی که از گذشته رو تنم باقی مانده بود..-- زیاده روی نکن..باهات حرف دارم..لیوان رو روی میز کوبیدم..سرم رو خم کردم ودستامو به لبه ی میز تکیه دادم..چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم..باید اروم باشم..هنوز خیلی کارا دارم که ناتموم باقی مونده..برگشتم و نگاهش کردم..حوله ش رو به تن داشت و روی مبل نشسته بود..حوله رو از روی گردنم برداشتم وروی مبل انداختم ..رو به روش نشستم..پا روی پا انداختم..سیگاری روشن کرد..به طرفم گرفت..بی حرف ازش گرفتم..بهش نیاز داشتم..باید اروم می شدم..پک محکمی بهش زدم..با ژست ِ خاصی دودش رو بیرون دادم..هنوز هم کمی عصبی بودم..ولی رفته رفته اروم می شدم..از پشت دود ِ سیگارم نگاهش کردم.. از خونه ی شایان که زدم بیرون همه ش به حرف هایی که بینمون رد و بدل شده بود فکر می کردم..خیلی جالب بود..یه جورایی تصمیم ِمن با نظر و حرف های شایان مشابهه هم از اب در امده بود..به نظرم اینطوری بهتره..برای به دام انداختن منصوری هر ریسکی رو باید پذیرفت..*******************" دلارام "عجیب حوصله م سر رفته بود..رئیسمم که طبق معمول رفته بود مسافرت و این وسط مونده بودم که چرا منو نگه داشته؟!..لابد باید بمونم تو خونه از در و دیوار وماهی های توی اکواریوم و اون افتاب پرسته بدقواره ش پرستاری کنم..والا..خب چیز ِ دیگه ای هم نبود که دلم بهش خوش باشه..باز دم ِ پری گرم که بهم زنگ می زد..از طرفی چند بار تلفنی با فرهاد حرف زده بودم..هر بار که می گفتم تو خونه تنهام با نگرانی می گفت « چرا انقدرلج می کنی دلی بیا اینجا بمون من که لولوخورخوره نیستم..باور کن کاری باهات ندارم ..نگرانه چی هستی؟!..»اونو قبول داشتم..ولی از حرف مردم می ترسیدم..ای که ادم می مونه اینجور مواقع به خودش فحش بده یا به زمین و زمان و این مردم که هر چی رو می بینن واسه ش حرف در میارن..حتی به خودشون زحمت نمیدن 2 تا سوال و پرسش کنن که ببینن اینی که از دهانه مبارک می پرونن و دهن به دهن می چرخونن راسته با دروغ..در کل راحت طلبن و همونی که ببینن رو قبول دارن..اگه اینطور نبود که وضعه من الان این نبود..آه..اره « آه » بکش دلی خانم..بکش که کاره دیگه ای از دستت بر نمیاد..نشستم جلوی تلویزیون..یه دستم زیر چونه م بود یه دستم به ریموت..زدم شبکه ی 1..طبق معمول اخبار..مگه چقدر خبر تو دنیا هست که روزی چندبار تکرارش می کنن؟..مثلا اخباره وگرنه سرشو بزنی و تهش رو نگهداری بازم هیچیش به یه خبره درست و حسابی شبیه نیست..زدم2..پوووووف..بحث و گفتگی درمورده فلان و فلان و فلانی..زیرنویس داده که سریال ِ (......) چه ساعتی پخش میشه..یه قسمتش رو دیده بودم که از اول تا اخرش یاده بدبخت بیچارگی ها و بی پولی ودر به دریم افتادم..جعبه ی دستمال کاغذی وَره دلم بود و هی فین و فین پشت سر هم و..خلاصه اولش یارو رو بردن بیمارستان..وسطش رفت تو کما تهش یه راست سینه ی قبرستون..این شد قسمت اول سریال..اولش که این بود خدا اخرش رو بخیر کنه..زدم3..اَکه هی..داره فوتبال میده..یه بار نشد من بزنم اینجا و مثلا برنامه کودک بده..اونم نه یکی عینه ادم حرف بزنه..اولش فوتبال..اخرش خبر از فوتبال و اخر شب هم نقد و بررسی فوتباااااال..یه وقتایی هم نمی دونم چی می شد درحده معجزه اتفاق می افتاد که یهو راز بقا می داد..ولی از شانسه من الان داشت فوتبال پخش می کرد و کی راز بقا می داد رو خدا داند و مسئوله شبکه ش..ای کاش تو اخبار شبکه ی 1 می گفتا..خاک تو سرت که شبکه ها رو هم با همدیگه قاطی کردی..1 چه ربطی به 3 داره؟!..منم خود درگیری دارما..بی خیاله 4 شدم که کلا ول معطل بود..هر وقت این شبکه رو نگاه می کردم میرفتم تو چُرت..زدم 5..باریک الله..باز این بهتره..داره لحیم دوزی اموزش میده..نه بابا روبان دوزیه..نه خب شاید .. اَه..بی خیال هر کوفتی که هست اموزشیه دیگه..نه خوشم اومد این خوبه..چشمامو ریز کرده بودم و بدجور رفته بودم تو نخه دستای زنه که تند تند کارشو انجام می داد که..اِِِِِ پس چرا تموم شد؟؟!!..ای بابااااااا..شانس و نیگا تو رو خدا..حرصم گرفت خاموشش کردم..همون بهتر که آف باشه..والا..از این 5 تا کانال یکیش ادم رو جذب نمی کنه..ادم بی خوابی به سرش بزنه بشینه پای تلویزیون و برنامه هاش ، سه سوت همچین خوابش می بره که انگار 6 ساله کسری خواب داره..ماهواره هم که قربونه نبودنش..از بس روش پارازیت فرستاده بودن که از این همه کانال 2 تا درست و حسابیش رو نشون نمی داد..هی..حالا چکار کنم؟..با انگشتم به لبه ی مبل ضربه می زدم و همونطور که لبامو کج کرده بودم دور تا دروه خونه رو واسه ی هزارمین بار دید می زدم صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد..عینهو ندید بدیدا شیرجه زدم روش و پیامک رو باز کردم..از طرف فرهاد بود..( سلام دلی خانمی..وقتی زنگ می زنم جواب بده نگرانتم)..خواستم جواب رو براش بفرستم که زنگ زد..با شیطنت خندیدم و رد تماس زدم..براش نوشتم.." اس بده..حال ندارم حرف بزنم"..داشتم با خنده براش تایپ می کردم..جوابش رو فرستاد..-- باز تَمبَلیت عود کرده؟..-اره اقای دکتر..چکارم داشتی؟..-- می خواستم بهت بگم اگه حوصله ت سر رفته منم عینه خودتم پایه ای بزنیم بیرون؟..یه کم فکرکردم..پیشنهاده بدی نبود..به خودم تشر زدم " خره عِنده پیشنهاده چی از این بهتر؟"..-باشه حرفی نیست..کِی و کجا؟..--الان راه میافتم..هر کجا که تو بگی..-اوکی پس بیا تا اون موقع منم فکرامو می کنم بهت میگم ..فعلا..--باشه..پس فعلا..اخیــــش..کاش یه چیز دیگه از خدا می خواستم..اینم از این..پاشو دلی خانم که در نبوده اون پیره هاف هافو بزن به دشت و دمن یه نمه حال کن که وقتی برگرده بازم باید بری تو نقشه کوزت و بشور و بساب..از این موقعیتا خداییش کم گیر میاد..به ساعتم نگاه کردم..11 صبح بود..این موقع روز کجا بریم که بشه حسابی خوش گذروند؟..سریع زد به سرم که بریییییم..ایول همینه..هیچ کجا مثله " باغ رویا " بهمون خوش نمی گذره..مطمئنم فرهاد هم قبول می کنه..در کل باهاش راحت بودم..مثل یه برادر..دوست..یه کسی که سال هاست می شناسمش قبولش داشتم و همه جوره بهش اعتماد داشتم..تنها فردی بود که از اقوامم برام مونده بود..فرهاد بهترین پشتیبان برام بود..و خوشحال بودم که لااقل الان اون رو دارم و می تونم روش حساب کنم..همیشه اینو بهش می گفتم.. و اون در جوابم می خندید و می گفت « بهم همه چی میاد الا اینکه حامی کسی باشم..بابااااا انقدرمنو بزرگ نکن کوچیکتیم دلی خانمی »..پسر شاد و مهربونی بود..در کنارش بودن ادم رو به هیچ وجه خسته نمی کرد..ای کاش می شد به پری هم بگم باهامون بیاد..ولی خب شاید فرهاد خوشش نیاد..یا پری راحت نباشه..همونطور که به این چیزا فکر می کردم لباسام رو هم پوشیدم..یه مانتوی سفید که کمی از زانوم بالاتر بود..یه شلوار پارچه ای مشکی و کمی براق ..شال سفیدم که خط های کج و معوج مشکی و طوسی داشت که به رنگ خاکستری چشمام فوق العاده می اومد..کیفم هم مشکی بود و کفشام سفید و طوسی..ترکیب جالبی بود..عادت نداشتم موهامو از شال بیرون بذارم..نمی دونم چرا بر خلافه هم سن و سالام از اینکار خوشم نمی اومد..نه اینکه شال رو تا روی پیشونیم بکشم و..نه اصلا اینطوری نبودم..کمی از موهای جلوم از شال بیرون می زد ولی نه اونطور که همه تا وسط سرشون رو بیرون می ریختن و..همیشه ساده بودم ولی بد فرم لباس نمی پوشیدم..نه جذب و بدن نما .. نه باز و ریلکس..در حد تعادل که افراط هم نکرده باشم..زنگ خونه زده شد..از در ویلا که اومدم بیرون یکی از نره غولاش جلومو گرفت..مثلا اونجا می ایستادن که از خونه محافظت کنند..با صدای نکره ش رو به من گفت: خانم کجا؟..با اخم نگام می کرد..منم یه اخم پررنگ تر ازماله خودش تحویلش دادم و حق به جانب نگاش کردم..-هر کجا..باید به تو هم جواب پس بدم؟..--خودتون می دونید که اقا چی دستور دادن..-اره می دونم لازم نیست از زبونه تو هم بشنوم..قبلا ازش اجازه گرفتم..--ولی کسی به من چیزی نگفت..رفتم تو شیکمش که سیر فحشش کنم و بگم " گفته یا نگفته بکش کنار باد بیاد بینم "..که یکی از هم قُماش های خودش اومد جلو وگفت: بی خیالش شو ..رئیس به من گفته..بذار بره..نگاش کرد : مطمئنی؟..--اره..اون موقع پست ِ تو نبود..یه کم نگام کرد..بعد هم هیکله قِناسِش رو کشید کنار..یه نگاهه چپ بهش انداختم و رد شدم..در مواقعی که خونه نبود و زیر دستاش رو می فرستاد مرخصی منم یواشکی با ماشینش می زدم بیرون..اوایل از این جرات ها نداشتم ولی خب توی این 3 سال تونستم اعتمادشو جلب کنم..البته واسه ی این ازادی ها هم قانون می ذاشت..یکیش همون رسیدگی به مهمان ها ودیگری گوش دادن به تمامه اوامرش بود..اون هم بدون چون و چرا..پولی که بهم نمی داد منم باید ازش سواستفاده می کردم دیگه..مفت مفت هم که نمی شد..البته نه اینکه هیچ پولی بهم نده..منظورم کارمزد بود..وگرنه که 100 سال یه بار چندرغاز مینداخت جلوم که به گدا می دادی قهر می کرد می گفت ( می خوای یه چیزی هم من بهت بدم بیچاره تر از این نشی؟ )..توقعی هم نداشتم..همون که جا داشتم و یه وقتایی بهم ازادی می داد خودش خیلی بود..به دَرَک که براش خیلی کارا می کردم ولی لااقل بی ابرو نمی شدم..نون و جا بهم می داد خب به جاش براش کار می کردم..میذاشت برم بیرون که خب حقم بود..گاهی که می خواستم برم بیرون واسه خرید و..می ذاشت با یکی از مدل پایین ترین ماشیناش بزنم بیرون اونم با تایمی که برام مشخص می کرد که خب در مقابلش می شدم ساقی و کلفت و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه..گاهی هم به روم می اورد ولی باید بی خیالی طی می کردم..کار دیگه هم مگه می شد کرد؟..همین که از در رفتم بیرون ماشین فرهاد رو دیدم که جلوی ویلا ترمزکرد..ماشینش یه پرشیای نقره ای بود..عینک افتابیش به چشماش بود وبا لبخنده جذابی از تو ماشین نگام می کرد..پاهاش که معلوم نبود ولی یه بلوزه استین کوتاهه مردونه به رنگ سفید تنش بود که وقتی نزدیکش شدم دیدم یه بیت شعر از حافظ گوشه ی سمت چپ از بلوزش نوشته شده ..مثل همیشه خوش تیپ و جذاب بود..پزشک مملکته دیگه..نشستم کنارش..با لبخند سلام کردم..جوابم رو داد..-- سلام خانم پرستار..خوبی؟..- عــالی..اتیش کن بریم..یه کم از پشت عینک نگام کرد و خندید..--ای به چشم..نگفتی اتیش کنم بعدش کجا بریم؟..با لبخند نگاش کردم..- اگه گفتی؟..عینکشو برداشت..چشمای مشکی و خوشحالش رو دیدم ..یه کم خیره شد تو چشمای خندون و شیطونم..لبخندش رفته رفته پررنگ تر شد..سر تکون داد و عینکشو به چشم زد..همونطور که داشت حرکت می کرد گفت:-- باغ رویا؟!..دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم: ایول دکی جون زدی تو خال..بتازون این یابوی خوشگلت رو که بد جور حوصله م گرفته..-تو هنوز یاد نگرفتی به ماشین نگی یابو؟.. سرمو به صندلی تکیه دادم .. از شیشه ی پنجره بیرون و نگاه کردم..آهنگش توپ بود..حرف نداشت..( آهنگ «باورم کن» از محسن یگانه )نه خودش موند نه خاطره هاشتنها چیزی که مونده جای خالیشهقصه ی دنباله دار رفتنش هنوز شبامثل یه ستاره از ذهنم رد میشهدل خوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشتحالا فقط منم،منه بی انگیزهکسی که دنیای من بوده یه روزنبودنش داره دنیامو بهم میریزهباور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت**نه خودش موند نه خاطره هاشدلخوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشتهنوز هاج و واجم که چجوری شدهر کاری کردم که از پیشم نرهنمیدونستم که از این فاصله هااز این جدایی داره لذت میبرهاون که میگفت مثله منه از جنس منهنمیدونستم دلش اینقدر از سنگهچقدر به خودم دروغی میگفتمالان هر جا باشه واسه ی من دلتنگهباور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت********************رو کردم بهش و با شیطنت خندیدم..-به به..چه اهنگایی گوش میدی..نکنه عاشق شدی و این وسط ما بیخبریم؟..نگاهه کوتاهی بهم انداخت و لبخند زد..--چیه..بهم نمیاد؟..-چی؟..گوش دادن به این اهنگا؟..-- نخیر خانمه خوش حواس..عاشقی رو میگم..-اهاااان..یه کم جا به جا شدم و لبامو به نشونه ی فکر کردن جمع کردم..ادامه دادم: نمی دونم..بهت که میاد..ولی بستگی داره ..ابروش و انداخت بالا..عینکش و از روی چشماش برداشت و انداخت رو داشبورت..نیم نگاهی بهم انداخت و جدی گفت: یعنی چی که بستگی داره؟..بیرون و نگاه کردم..کلافه گفتم: چه می دونم..عجب سوالایی می پرسیا..من که تا حالا عاشق نشدم بفهمم چی میگی..نگاش کردم..نُچی کرد و با لبخنده کجی سرشو تکون داد..به دستاش نگاه کردم که فرمون و محکم نگه داشته بود..باز به صورتش نگاه کردم..نفسشو محکم داد بیرون و گفت: آره..درده یه عاشق رو..نگام کرد و ادامه داد: یه عاشقه که می فهمه..گارد گرفتم: یعنی تو میگی من نمی تونم بفهمم؟..ابروشو انداخت بالا که یعنی « نه»..پوزخند زدم: پس عااااشقی..سرشو تکون داد..کنار خیابون نگه داشت و همزمان با گفتنه: شاید.. پیاده شد..نگاهی به اطرافم انداختم..رسیده بودیم..من هم تند پریدم پایین..درارو قفل کرد..شونه به شونه ش حرکت کردم..هیچ کدوم حرف نمی زدیم..حرفاش یه جورایی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..یعنی فرهاد عاشقه کیه؟!..ولی با دیدنه باغ به کل همه چیز و فراموش کردم..«باغ ِ رویا» رو خودم و فرهاد کشف کرده بودیم..البته جایی هم نبود که کسی نشناسه..یه باغه خصوصی که همه چی توش پیدا می شد..منظوم از همه چی همه چیــــــــــز بودا..مثله « سفره خونه ی سنتی - شهر بازی که خیلی کوچولو موچولو بود ولی از هیچی بهتر بود - پارک که اونم کوچیک بود و با صفا - رستوران سنتی که قسمتی ازهمون سفره خونه رو به خودش اختصاص داده بود»جای معرکه ای بود..چون شخصی بود خرجش هم زیاد می شد..ولی می ارزید..چون هم غذاهاش عالی بود و هم اینکه جای بکر و خفنی محسوب می شد..من که عاشقش بودم..یه روز اتفاقی گذرمون به اینجا افتاد و منم زودی دلمو دادم بهش و پاگیرش شدم..کی بود که با دیدنه اینجا خاطرخواش نشه؟..جا به این باحالی..-- خب حالا چکار کنیم؟..کدومو انتخاب می کنی؟..-اول بریم شهربازی..یه کم بگردیم بعد هم که کم کم هوا تاریک شد میایم رستوران شام می خوریم..خندید: پس اول گردش و تفریح..اوکی بریم..با لبخند سر تکون دادم..راه افتادیم سمته شهربازی که شامل ِ یه چرخ و فلکه نسبتا بزرگ و یه قصر ِ بادی .. قسمتی از شهربازی هم حالته استخر بود که توش قایق پدالی گذاشته بودن..هر وقت می اومدم اینجا امکان نداشت که از خیره قایقاش بگذرم..واسه همین تا رسیدیم فرهاد گفت: تو برو تو یه کدومش بشین منم الان میام..بعد هم رفت سمته بوفه و منم مونده بودم بینه اون 5 تا قایق که کدومو انتخاب کنم؟..رنگ و وارنگ بودن..ولی من عاشقه رنگه سرخم..پس یه راست رفتم سمته اون قرمز اتیشیه که جیگری بود واسه خودش لامصب ..حالا همچین ازش تعریف می کنم که انگار یه فراری جلوم پارک شده..برو سوار شو دیگه انقدر فک نزن..فک نمی زنم که همه ش تو افکارم خلاصه میشه..حالا هرچی بجنب دختر..در کل خود درگیری داشتم دیگه چه میشه کرد..خواستم یه ضرب بپرم توش ولی ترسیدم موج بگیره پرت شم تو آب..پس مثل بچه های خوب نشستم لبه استخر..پای راستمو بردم پایین..خداروشکر به سلامت رسید..رو اب تکون می خورد..پای چپمو اوردم پایین که اونم بذارم تو قایق..دستم لبه ی استخر رو محکم چسبیده بود که یهو یکی از پشت اروم هولم داد..جیغ ِ کَرکننده ای که به رنگ بنفشه سیر بود کشیدم و پرت شدم تو قایق..شیرجه زدم و اماده ی پرت شدن تو ابه استخر بودم و درهمون حال چشمام درست اندازه ی چشمای قورباغه زده بود بیرون که یکی از پشت مانتوم رو گرفت و کشید سمته خودش..همچین نفس نفس می زدم که گفتم الان هر چی سیستمه تنفسی دارم از حلقم می زنه بیرون..بدجور وحشت کرده بودم..وای خدا ..صدای قهقهه ش رو که شنیدم با خشم برگشتم و نگاش کردم..فرهاد در حالی که یه پاکت ِ بزرگه چیپس تو دستش بود بالا سرم وایساده بود و می خندید..منم عینه ماسته اب رفته ولو شده بودم رو صندلی ِقایق و نگاش می کردم..وقتی به اوجه عصبانیت رسیدم همچین سرش داد زدم که خفه خون گرفت بیچاره..-- مــــررررررررررض..مگه سادیسم داری دیوونه؟..یه لحظه مردم و زنده شدم..اگه سکته کرده بودم چی؟..ریلکس با لبخند نشست رو صندلی کنارم و با شیطنت نگام کرد..پاکته باز شده ی چیپس و گرفت جلوم و با لحنه بامزه ای گفت: تا بوده این بوده که بادمجونه بم ضده آفته پس غمت نباشه چیپسو بزن روشن شی..از لحنش هم خنده م گرفته بود و هم تا سر حده انفجاااااااار از دستش حرصی شده بودم..پاکته چیپس رو پس زدم طرفش و با حرص گفتم: می دونی الان چی دلم می خواد؟..با تعجب گفت: نه..چی؟!..دستامو عینه قاتلا اوردم بالا و جلوی صورتش گرفتم..انگار که می خوام خفه ش کنم..-اینکه گردنتو بگیرم تو دستام و خرخره ت رو تا می تونم بجوَم..آب دهنش رو با ترس قورت داد..ولی نگاش شیطون بود..ادامه دادم: یا اگر نشد انقدر فشارش بدم تا چشمات از کاسه بزنه بیرون و اخرش هم کبود بشی و..خفه شی..دستمو یه کم بردم جلو که با ترس سرشو کشید عقب..چشمای مشکی ونافذش شیطون تر از همیشه شده بود..لرزون گفت: یا ددم..دختر تو فیلمه ادمخورا رو زیاد نیگا می کنی انگار..اصن من منصرف شدم..قایق سواری بخوره تو سرم ..جونم واجب تره..دستشو گرفت لبه استخر و خواست از جاش بلند شه که بلوزشو گرفتم و کشیدم سمته خودم..باز نشست..با ترس نگام کرد ..وقتی لبخند رو رو لبام دید..اروم خندید .. چشمکه با مزه ای زد و عینه بچه ها گفت:بریم آب بازی؟..خندیدم..منظورشو فهمیده بودم..همیشه وقتی می رفتیم وسطای استخر مشتشو پر از اب می کرد و می پاشید به سر و صورت و لباسام..منم که می دیدم دلش یه دله سیر اب تنی می خواد براش کم نمیذاشتم و خوب خیسش می کردم..-اوکی ولی نه تا حدی که خیس بشیم..می ترسم مثله اون دفعه شدید سرما بخورم نتونم از پسه کارام بر بیام..-- باشه خانم پرستار..هواتو دارم..شروع کردیم به پدال زدن و بینش هم چیپس خوردن..گاهی اذیتم می کرد و جهته قایق رو عوض می کرد که یهو محکم می خوردیم به دیواره ی استخر و منم تا نصفه پرت می شدم جلو و باز بر می گشتم عقب..دل و روده م پیچیده بود به هم بس که اینکار و تکرار کرد..- نکن فرهاد..با لبخند نگام کرد..حال و روزم و که دید لبخندش محو شد..--چی شد دلی؟..محکم زدم به بازوش..- مرض و چی شده..این چه وضعشه اخه؟..--شرمنده خانمی..نمی دونستم اینجوری میشه..قایق و به عقب هدایت کرد..دیگه نمی خندید..اوخی..انگار بدجور زده بودم تو ذوقش..حالم خوب شده بود..دیدم تو خودشه یه مشت اب برداشتم وبی هوا پاشیدم تو صورتش..چون تو باغ نبود انگار که ازخواب پریده باشه چشماش تا اخرین حد گشاد شد و هراسون نگام کرد..غش غش زدم زیر خنده..درهمون حال نگاش کردم و گفتم:کجایی پسر؟..هیچی نمی گفت..خنده م با نگاهه مستقیم و نافذش کم و کمتر شد..چرا اینجوری نگام می کنه؟!..یه کم که خیره شد تو چشمام سرشو چرخوند و گفت: بهتره برگردیم..دیگه هوا داره تاریک میشه..نمی فهمیدم چشه..چرا اینجوری می کرد؟..- تو حالت خوبه؟..فقط سرشو تکون داد..منم هیچی نگفتم..هر دو از قایق اومدیم بیرون..مثل همیشه ازم نپرسید «حالا کجا بریم؟»..خودش راه افتاد سمته رستوران..منم بدونه هیچ حرفی شونه به شونه ش حرکت کردم..********************پشت میز نشسته بودیم..هنوز ساکت بود..-فرهاد؟..سرشو بلند کرد..نگاهش و دوخت تو چشمام..-چرا تو خودتی؟..چی شده؟..بازم سکوت کرده بود..به جای اینکه جوابمو بده فقط نگام می کرد..خندیدم: ببینم نکنه تو داری با نگات باهام حرف می زنی؟..خب ببین من که زبونش و نمی فهمم..زیرنویس اگه داره رد کن بیاد ..از کی تا حالا تو خماریش موندم بفهمم دردت چیه؟..دهنش و باز کرد حرف بزنه که همون موقع گارسون واسه گرفتن سفارش اومد..عجبا..حالا چه وقته اومدن بود؟..من کوفت بخورم چی میشد یه چند دقیقه دیرتر جلوس می کردی؟..جوجه سفارش دادم مثله همیشه..فرهاد هم همون و سفارش داد بعلاوه ی مخلفاتش..گارسون که رفت نگام کرد..انگار تردید داشت که بگه یا نه؟..مگه چی می خواد بگه؟!..دستاشو گذاشت رو میز..بهشون نگاه کرد و اروم گفت: دلارام..من می خواستم..ساکت شد..چشمامو ریز کردم و گفتم: چی می خواستی؟..بگو می شنوم..غریبی می کنی؟..با این حرفم خندید وسرشو تکون داد..نگام کرد وگفت: من از هرکی غریبی بکنم با تو راحتم..اینو مطمئن باش..لبخند زدم: پس چی؟..بگو و هم خودت و خلاص کن هم منو..چی می خوای بگی؟..مرموز خندید: خیلی دوست داری بشنوی؟..لبامو جمع کردم و گفتم: نه خیلی..ولی خب می دونی که.. امان از کنجکـــاوی..بلندتر خندید: اره خب..پدره فضولی بسوزه..خندیدم: مرض..دیوونه..خب بگو دیگه..خنده ش اروم اروم محو شد..تا اینکه تبدیل شد به یه پوزخند..--سخته..ولی میگم..فقط ازت یه خواهشی داشتم..ای بابا..معما پشته معما..خب بگو دیگه..دق دادی منو..همون موقع سفارشمون و اوردن..گارسون که رفت زل زدم بهش تا شاید فرجی بشه و بگه چی می خواد..و همین که خواست بگه یکی از پشت سرم گفت: دلی خانم شما کجا اینجا کجا؟..سریع شناختمش..برگشتم وبا ذوق گفتم: پـــری..خودش بود..مثل همیشه شیک پوش و جذاب..یه مانتوی شکلاتی..شال کرمی و شلوار همرنگش..کیف و کفش شکلاتی..عالی شده بود..همو بغل کردیم وبعد از روبوسی رو بهش گفتم: به به یه پا کیکه شکلاتی شدی دختر..ادم دلش می خواد یه گازه اساسی ازت بزنه همیچن جیگرش حال بیاد..خندید و زد به بازوم..--برو خدا رو شکر کن که دختری..اگه یه پسر اینو بهم گفته بود اونوقت..--سلام..با شنیدن صدای فرهاد هر دو به طرفش برگشتیم..پری با دیدن فرهاد لبخنده پت و پهنی زد و متین وخانومانه جواب سلامش رو داد..فرهاد هم به روش لبخند زد..واسه سومین بار بود که همدیگرو می دیدن..اون 2 بار هم پری با من بود و فرهاد دیده بودش..در ضمن اینو هم بگم که پری نامزد داشت..یه پسره خر پول و گردن کلفت به اسمه کیومرث که همه کیو صداش می زدن ..همه ی زندگی این بشر تو پولاش خلاصه می شد و به قوله پری حتی تو خواب هم اسکناس می شمرد بس که پول پرست بود..تعارفش کردم ..بدون رودروایسی نشست پشت میز .. قربونش برم همیشه خونگرم وصمیمی رفتار می کرد و با هیچ بنی بشری هم تعارف نداشت..   ادامه دارد...

زهرا ‌‌‌‌ ۰۲ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۴۳ ۰ ۰ ۵۹۹ رمان گناهکار

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی