تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


آه می کشم....سوزان...از ته دل...با انگشت اخم بین دو ابرویم را باز می کند و با خنده می گوید:

-حالا نمی خواد زیاد غصه بخوری...اون تازه پیدات کرده..مطمئنم حتی اگه غرورش اجازه نده بیاد داخل...تا خود صبح دم در کشیک می ده.حالا یه کم دراز بکش...تا من برم یه کم از اون گیلاسای له شده واست بشورم و بیارم. 
کلافه از بزرگی شکم و درد کمرم، به تندی برس را میان موهایم می کشم و زیرلب می گویم:

-مامانی یه کم دست و پات رو جمع کن...احساس می کنم تو گلومی...

و بلافاصله و بی اختیار از تصور دست و پای کوچک پسرم خنده روی لبم می نشیند.دستی روی شکمم می کشم و می گویم:

-قربونت برم که اینقده دوسِت دارم!

کمی لوسیون و کرم نرم کننده به پوست شکم و دست و پایم می مالم و دراز می کشم. به عادت همیشه عکسهای امیرحسین را مرور می کنم...محبوبترین عکسی که از او دارم متعلق به ماه عسلمان است...که زیر درخت کاجی ایستاده و عینک آفتابیش را روی موهایش گذاشته...بغض و خنده با هم همراه می شوند...خطاب به فرزندم می گویم:

-بابات خیلی بداخلاقه...ولی یه دونست...!

پسرم با چرخشی که به کل هیکلش می دهد حرفم را تایید می کند.نگاهی به ساک آماده گوشه اتاق می کنم.

-مطمئنم تو هم مثل بابات بی نظیری.دلم می خواد زودتر بغلت کنم.اون دستای کوچولوت رو ببوسم.کنارم بخوابونمت.صدات رو بشنوم.حرکاتت رو ببینم.دیگه دلم طاقت نداره.چقدر این نه ماه دیر گذشت...!چقدر اومدنت طول کشید.مگه نمی دونی چقدر چشم انتظارتم؟بیا دیگه....

میان زمزمه هایم...دوباره ضربه ای به در می خورد.سریع پتو را روی پاهای لختم می کشم و نیم خیز می شوم و آرام می گویم:

-بیا تو..!

از دیدن چهره در هم امیرحسین جا می خورم...ماکان گفته بود نمی رود...گفته بود...!

داخل می شود و در را می بندد.ساعتش را باز می کند و روی میز می گذارد.موبایل و سوییچش را هم همینطور...موهایش تر است...صورتش را شسته...کی داخل شده که من نفهمیدم؟ کنار تخت می ایستد و خیره نگاهم می کند...آرام می گویم:

-چیزی شده؟

برای خودش روی تخت یک نفره جا باز می کند و می نشیند.

-نه...فقط دلم واسه زن و بچم تنگ شده.

چشمهایم از این اعتراف صریح گرد می شوند.می فهمد و می خندد.اما همچنان پکر است.

-از نظر تو عیبی داره؟

نمی خواهم بد باشم...نمی خواهم تلخ باشم...چون ما هم دلمان برای او تنگ شده.

-نه...!

دستش را روی شکمم می گذارد و می گوید:

-خوبه...پس بیا بغلم.


توی چشمانش نگاه می کنم...نه خندان نیستند....این چشمها...چشمهای امیرحسین من نیستند. کمی عقب می کشم و به زحمت پاهایم را از تخت آویزان می کنم و بلند می شوم . زیر نگاه خیره اش چادر نمازی که ماکان برایم خریده روی سرم می اندازم و به سمت در می روم.

-کجا می ری؟

-می رم یه بالش و پتو واست پیدا کنم.رو این تخت جامون نمیشه.

دست به جیب...وسط اتاق می ایستد.با سر اشاره ای به چادر می کند.

-حالا چرا اینقدر محجبه؟

زیرلب می گویم:

-انتظار داری با این پیرهن نیم وجبی برم جلو چشم ماکان؟

ابروهایش را بالا می اندازد..می خواهد چیزی بگوید...چیزی تلخ و ناراحت کننده...!می دانم...اما پشیمان می شود! پشتش را به من می کند و می گوید:

-نیستش...برگشت تهران.

با تعجب می پرسم.

-رفت؟

با یک چرخش برمی گردد.

-آره.ناراحتی؟

نمی دانم چرا از تصور نبودنش اینهمه وحشت زده شده ام...یا شاید هم می دانم..اما سریع خودم را جمع و جور می کنم.

-نه.تو که هستی.چرا ناراحت باشم؟

چشمانش را تنگ می کند..خیلی تنگ...می فهمد که اگر دروغ نگفته ام...راستش را هم نگفته ام.

چادر را به گوشه ای می اندازم و به اتاق ماکان می روم.توی کمدش تشک و پتوی اضافه همراه با ملافه تاخورده و تمیز دارد. روی نوک پایم می ایستم و پتو را پایین می کشم.تشک سنگین تر است.نفسی تازه می کنم و دوباره تمام وزنم را روی پنجه پایم می اندازم که ناگهان میان دستان امیرحسین محصور می شوم.پشت سرم ایستاده...دستانش را از دو طرف باز کرده و تشک را از روی سر من عبور می دهد. خم و راست شدنش و گذاشته شدن تشک روی زمین را حس می کنم اما فاصله گرفتنش را نه...اینبار دستانش را دو طرف من...روی رختخوابها می گذارد.به زحمت می چرخم.توی کمد گیر افتاده ام.کمی عقب می روم و کامل به حجم نرم اما محکم پشت سرم می چسبم.امیر کمی خم می شود.آنقدر که صورتش در راستای صورت من قرار بگیرد.توی چشمانش نگاه که نمی کنم هیچ...زبانم هم بند رفته...صدایم می زند...صدایش کاملاً آرام و کنترل شده است.

-سایه؟

آب دهانم را قورت می دهم...نگرانم که طپش قلبم از روی پیراهنم دیده شود.

-بله؟

بیشتر خم می شود.

-چرا نگام نمی کنی؟

کمی میان دستانش جابجا می شوم.

-از من می ترسی؟

نمی دانم چرا اینقدر نگاه کردن به چشمانش سخت شده.

-ببینمت...!

سرم را بالا می گیرم.چرا اینقدر طرز نگاه امیر عوض شده؟چرا دیگر نمی شناسمش؟

-ترسیدی...!جالبه...دو ماه تو خونه یه مرد غریبه می مونی و نمی ترسی...ولی حالا از تنها بودن با شوهرت وحشت زده شدی....!

لب بالایم را به دندان می گیرم و رها می کنم.

-من نترسیدم...اصلا واسه چی باید بترسم؟فقط یه کم از سر شب شوکم.همین.

سرش را کمی تکان می دهد.

-شوک واسه چی؟

تنگی دستانش...همزمان با فشار حرفهایش...عرصه را بر وجودم تنگ می کند.

-امیر ولم کن.دارم خفه می شم.

نگاهش هزار حرف دارد.هزار حرفی که که با یک آه رویشان سرپوش می گذارد.

-ولت نمی کنم.امشب حتی اگه خفه بشی باید تحمل کنی.

هیچ اثری از شیطنت در نگاهش نیست.کاملا جدی و قاطع است.آرام می گویم:

-خفگی من برابر با خفگی بچته.

آرام است...اما صدایش می لرزد.

-گور بابای بچه...!بچه ای که مادرش واسه آبرو و شخصیت من...تره هم خورد نمی کند به چه دردم می خوره؟

سرم را پایین می اندازم.

-اینجوری نیست.داری اشتباه می کنی.هدف من همچین چیزی نبود.

دستش را بر می دارد.اما عقب نمی رود.

-پس هدفت چی بود؟اینجا ایرانه سایه.در عرض بیست و چهار ساعت همه فهمیدن که تو از خونه فرار کردی.با یه مرد فرار کردی.می دونی چه حرفایی پشت سرمونه؟می دونه چقدر منو خوار کردی؟می دونی چی به روز آبرو و حیثیتم آوردی؟ماکان بهت نگفت؟

نه نگفته بود...این قسمتش را نگفته بود.از شرمندگی به خودم می پیچم.هیچ وقت به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم.

از من رو بر می گرداند و دور می شود.

-هر مردی جای من بود قیدت رو می زد.اما من اینکارو نکردم.با مشت زدم تو دهن هر کی که اسمتو به نادرستی می آورد.با هر کی که فکر کنی به خاطر تو دست به یقه شدم.شاید جلوی من چیزی نمی گفتن...اما پشت سرم...من یه بی غیرت از فرنگ برگشته بودم که عرضه کنترل زن و زندگیم رو نداشتم.

چند قدم به سمتش می روم.اما حزن صدایش متوقفم می کند.

-انگشت نمای خاص و عامم کردی.اسمم رو سر زبون هر کس و ناکس انداختی.با آبروم بازی کردی.

انگشت اشاره اش را به سمتم می گیرد و می گوید:

-تو با مادرت چه فرقی داری؟تو همون کاری رو با من کردی که مادرت با شما کرد.

یخ می کنم.یخ می زنم.انگار هر دو پایم را گودالی از یخ فرو می برند.بهت زده و مشوش می گویم:

-من؟من خیانت نکردم!

پوزخند می زند.از نوع صدادارش...از همانهایی که تا اعماقت را می سوزاند.

-خیانت که فقط فیزیکی نیست.خیانت که فقط خوابیدن تو بغل یه مرد دیگه نیست.خیانت می تونه به اعتماد یه نفر باشه...می تونه به سرمایش باشه...می تونه به آبروش باشه...می تونه به اعتبارش باشه...می تونه به حیثیتش باشه...تو به آبرو و اعتبار من صدمه زدی...

لب تخت می نشیند.

-مشکل ما هر چی که بود بین خودمون بود...بین من و تو...چرا به بیرون از خونه کشوندیش؟چرا پای غریبه ها رو وسط کشیدی؟می خواستی اینجوری منو تنبیه کنی؟می خواستی اینجوری حالم رو بگیری؟آخه به چه قیمتی؟تو این مدت منم می تونستم با آوردن یه زن تو زندگیم تا اونجایی که جا داری زجرت بدم...اما حتی فکرشم از سرم نگذشت...گفتم سایه هر چی باشه...زنمه...مادر بچمه...حرمتش واجبه...پامو کج نذاشتم...کم نبودن کسایی که هر روز بهم نخ می دادن...اما دمشون رو از ته می چیدم...تو همون روزی که دعوامون شد حلقت رو در آوردی و پرت کردی تو صورت من...

دست چپش را بالا می آورد.

-اما من حتی یه روزم این انگشتر رو از دستم در نیاوردم.نمی خواستم به بیگانه ها اجازه حرف مفت زدن و دخالت کردن بدم...من تا اونجایی که تونستم واسه مخفی موندن مشکلاتمون از چشم دیگران تلاش کردم...اما تو چی؟

مستقیم توی چشمم خیره می شود.

-درسته...منم عصبانی بودم...منم تحت فشار بودم...منم حرفی رو زدم که نباید می زدم.کاری رو کردم که نباید می کردم...آخه تو دعوا که حلوا خیرات نمی کنن...!ولی من هرچقدرم که بد و عوضی...حقم این نبود...به خدا حقم این نبود...! حرف مردم به کنار...می دونی تو این دو ماه...تصور اینکه یه خار به پات بره چه به سرم آورد؟می دونی تصور اینکه زن و بچم کجان؟گیر کدوم اهل و نااهلی افتادن؟کی به دادشون می رسه؟کی ازشون مراقبت می کنه چه با من کرد؟

از جا بلند می شود.

-آخه لامصب...من عوضی...من آشغال...من بی وجدان...کی یه لحظه از حالت غافل مونده بودم؟کی از کنارت راحت گذشتم؟کی بی خیال حال و روزت بودم؟حتی اون موقع که زنم نبودی...حتی اون موقع که هیچی ازت نمی دونستم...! اگه واسم مهم نبودی...اگه واسم مهم نبودین...زمین و آسمون رو واسه سلامتی و راحتیتون بهم نمی دوختم...آخه چرا به جرم یه حرف...یه حرکت ناشی از عصبانیت...اینجوری تو آتیش سوزوندیم؟آخه انتقام گرفتن...به چه قیمتی؟به چه قیمتی؟

نزدیکم می آید.بازوهایم را در دست می گیرد و آرام می گوید:

-بگو سایه...به چه قیمتی؟

با کف دست اشکهایم را پاک می کنم.آنقدر شعور دارم که بفهمم هر چه می گوید حق دارد...آنقدر منطق دارم که بفهمم کاری که با امیر کرده ام غیرقابل جبران است...اما زبانم بند رفته...تنها توی چشمانش خیره می شوم و بریده بریده می گویم:

-من...فقط...من...دیگه نمی کشیدم...کم آورده بودم...فقط..می خواستم...فرار کنم...به عواقبش فکر نکردم...

چشمانش همچنان نمی خندند...اما لحظه ای چشم از چشم من نمی گیرد.

-فکر می کردم دوستم نداری...احساس می کردم سربارتم....یه موجود اضافه که فقط به خاطر بچه می خواستیش...خیلی حس بدی داشتم...خیلی احساس حقارت می کردم...

هجوم خون در اندامهایم را حس می کنم...صورتم گر می گیرد.

-من نمی خوام تو رو اذیت کنم.هیچ وقت نخواستم...ولی..نمی دونم چرا اینجوری می شه.به خدا نمی دونم...!

مردمکش دو دو می زند...من نفس نفس می زنم...چشمانش را روی هم فشار می دهد و سرم را روی سینه اش می گذارد.

-منم فکر می کردم دوستم نداری...حتی فکر می کردم بچه م رو هم نمی خوای...دلم شکسته بود...خیلی بیشتر از اونکه فکرش رو بکنی...نمی دونی تو این چند ماه من چی کشیدم...مرگ مادرم هم نتونسته بود اینجوری داغونم کنه...ولی آخه دختر دیوونه...من اگه می تونستم ازت بگذرم...همون روزای اول که دستت واسم رو شده بود اینکارو می کردم...نه الان که قسمتی از وجودم شدی...نه الان که یه بچه داریم...!

دستانش را دو طرف صورتم می گذارد و سرم را بلند می کند.

-وقتی علی رغم همه شک و تردیدهام ازت خواستم باهام ازدواج کنی پای هیچ بچه ای وسط نبود...فقط خودت رو می خواستم...تا امروزم به خاطر حفظ غرورم پشت اون بچه قایم شدم...هم تو رو ...هم خودمو گول زدم...تا بتونم نگهت دارم...الانم واسم مهم نیست که یه بچه بینمون ایستاده...فقط خودت واسم مهمی...!خودت و این چشمایی که هنوزم وقتی اشکی می شن دیوونم می کنن...! اگه فکر می کنی...

نمی گذارم حرفش را تمام کند...دستم را دور گردنش می اندازم و با ته مانده قدرتم لبش را می بوسم.

کنار هم روی تشک...نشسته ایم و به دیوار تکیه داده ایم...دستش را دورم حلقه کرده و من سرم را روی شانه اش گذاشته ام...هر دو بحث را عوض کرده ایم...تظاهر می کنیم به اینکه هیچی نشده...به اینکه گذشته تلخی نداشته ایم...یا اگر داشته ایم...فراموش کرده ایم...هر چند به زور اما حرف می زنیم...هرچند تلخ..اما گاهی می خندیم...!

-یه شبم نیست که بدون استرس بخوابم.خیلی از زایمان می ترسم.

سکوت می کند.

-ببین چی بلایی به سر هیکلم اومده.

سرم را بالا می گیرم و تو چشمانش نگاه می کنم.

-یادته گِرَمی غذا می خوردم که نکنه یه ذره چاق شم؟

با لبخند سرش را تکان می دهد.

-حالا ببین...من چجوری این اندام رو درستش کنم؟

مثل همیشه...موقع درد و دل کردن و حرف زدن من تنها سکوت می کند.

-دیگه هیچ کدوم از لباسام سایزم نمیشه...تا مدتها باید خودمو بکشم بلکه به سایه ای از اون سایه گذشته تبدیل بشم.

دستش را می گیرم و روی شکمم می گذارم.

-همش تقصیر این وروجکه...نگاه کن...عین ماهی وول می خوره...

انگشتانش را مشت می کند.دوباره سرم را بالا می گیرم تمام حسم را توی نگاهم می ریزم و می گویم:

-ولی ارزشش رو داره...حتی اگه تا آخر عمرم همینطوری بدهیکل بمونم بازم به داشتن این فسقلی می ارزه.

نفس عمیقی می کشم.

-می دونی یه حس عجیبه...یه حسی که به هیچ کس نداشتم...یه جوریه..چطور بگم؟ اینکه یکی رو خیلی بیشتر از خودت دوست داشته باشی عجیبه؟مگه نه؟

چانه اش را روی سرم می گذارد.

-روزی نیست که درد نداشته باشم...راه رفتن واسم سخت شده...شبا نمی تونم بخوابم...نمی تونم نفس بکشم...هیچ کفشی سایز پام نیست...مجبورم همش دمپایی بپوشم...تازه می گن زایمان خیلی سخته...نگرانی اونم دارم...ولی با این وجود واسه اومدنش لحظه شماری می کنم...دلم می خواد ببینمش...دوست دارم ببینم شکل کدوممونه...دلم می خواد صدای گریه ش رو بشنوم...دلم می خواد اون دستای کوچولوش رو دور انگشتم حلقه کنه...

دوباره عمیق نفس می کشم...

-یعنی میشه این چند روزم بگذره؟

موهایم را می بوسد و می گوید:

-دوست داری اسمش رو چی بذاری؟

با دکمه ریز پیراهنش ور می روم.

-نمی دونم...خیلی بهش فکر کردم...ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم.تو نظری نداری؟

حلقه دستانش را محکم تر می کند...دیگر احساس خفگی ندارم.

-نه...هرچی خودت دوست داشتی...ولی فکر می کردم بدت نیاد اسم برادرت رو روش بذاری...سامان؟

قلبم فشرده می شود...هنوز هم قلبم از یادآوری سامان فشرده می شود. اندکی از آغوشش فاصله می گیرم...او هم کمی خودش را بالا می کشد...موهای کنار صورتم را نوازش می کند و می گوید:

-ناراحت شدی؟من فقط خواستم بگم اگه همچین تصمیمی داری حمایتت می کنم.

لبخند می زنم.

-میدونم...اما دلیلی نمی بینم اسم کسی که مرده..بد هم مرده...با درد و عذاب هم مرده رو...روی بچم بذارم..حتی اگه اون شخص برادرم باشه...سامان باشه...نمی خوام پسرم وارث یه عالمه خاطره تلخ باشه...نمی خوام هربار که صداش بزنم یاد تموم این روزای جهنمی که گذروندم بیفتم...نمی خوام...

آرام و با احتیاط...مرا به طرف خودش می کشد.

-باشه...هرطور دوست داری.پیشنهادت رو بگو تا منم نظرمو بگم.

با شوق از جا می پرم و دوباره از آغوشش بیرون می آیم.

-دلم می خواد مثل اسم تو دو قسمتی باشه...امیر رو داشته باشه با یه اسم دیگه.مثل امیررضا...خوبه؟

خنده اش را کنترل می کند.

-خب اینجوری یاد من و بابام می افتی.ناراحتت نمی کنه؟

اخم می کنم...اسم امیرعلی خیلی وقت است که کمرنگ شده...خیلی وقت است که دیگر رنجم نمی دهد...به فضای امن میان بازوان امیرحسین برمی گردم و می گویم:

-همینش خوبه دیگه...هر وقت پسرمو صدا بزنم یاد باباش می افتم...چی قشنگتر از این؟

نیشگون آرامی از گونه ام می گیرد و می گوید:

-تو اگه این زبون رو نداشتی چیکار می کردی؟

آنقدر سکوت بینمان طولانی می شود که فکر می کنم خوابش برده.آهسته از حصار دستانش خارج می شوم و به چشمان بسته اش و اخمهایی که به صورت غیرارادی بین دو ابرویش جا خوش کرده نگاه می کنم.آه می کشم و سرم را روی بازویش می گذرم.صدای خواب آلودش بلند می شود.

-چیزی می خوای؟

سریع سرم را بلند می کنم.

-نه...فقط نخواب...!

لای پلکهایش را کمی باز می کند.

-می دونی چند شبه یه خواب راحت نداشتم؟

دستم را روی صورتش می کشم و می گویم:

-می دونی چند شبه که دلم تنگته؟

دستش را زیر سرش می گذارد و چشمانش را کامل باز می کند و با شیطنت می گوید:

-چند شبه؟

با افسوس می گویم:

-از وقتی که این بچه تازه چهارماهش شده بود.تا الان که نزدیک تولدشه. چیزی حدود 150 روز...150 شب..!

ضربه ای به نوک بینی ام می زند و می گوید:

-خب حالا می خوای همین امشب این 150 روز و شب رو جبران کنی؟

جای سرم را روی سینه اش محکم می کنم.

-نه...فقط خیلی می ترسم...خوابم نمی بره..تو که می خوابی ترسم بیشتر میشه.

صدایش کاملاً هوشیار شده.

-از چی می ترسی؟

از گفتنش شرم دارم.اما اگر نپرسم دیوانه می شوم.

-اوضاع تهران خیلی خرابه؟

کمی مکث می کند.

-از چه لحاظ؟

دوباره از دکمه پیراهنش آویزان می شوم.

-من خیلی خرابکاری کردم؟

منظورم را می فهمد.پوفی می کند و با بی حوصلگی می گوید:

-ترجیح میدم در موردش حرف نزنم.

کلافگی اش گویای همه چیز است.

-چجوری می تونم این افتضاح رو جمع کنم؟

نفسش داغ تر شده است.

-جون هرکی دوست داره این یه شبو بی خیال شو سایه.من خیلی خستم.

با بغض می گویم:

-باشه...ببخشید...!

می خواهد نیم خیز شود.سرم را بلند می کنم و روی بالش می گذارم.به پهلو می خوابم.رو به او...دستم را زیر لپم می گذارم و نگاهش می کنم.دست راستش را توی موهایش فرو می برد و همانجا نگه می دارد.

-لعنت بر شیطان...!

من که چیزی نگفتم...چرا اینقدر عصبانی می شود؟

چهار زانو توی رختخواب می نشیند و به چشمانم خیره می شود.

-ببین...اگه به حرف مردم باشه من باید سرت رو بِبُرم و بذارم رو سینه ت.یا اینکه تو میدون اصلی شهر...واسه عبرت بقیه...به صلیب بکشمت! احتمالا انتظار دارن برم دنبال حکم سنگسارت...!

با وحشت نگاهش می کنم.یعنی اینقدر شایعات پشت سرم وحشتناک است؟چند بار نفس عمیق می کشد.

-به حرف مردم باشه باید قید زندگی کردن با تو رو بزنم و یه آزمایش ژنتیک واسه اون بچه انجام بدم...!

منهم می نشینم...از شدت استرس...با چشمان گشاد شده...!

-ولی می بینی که حرف مردم واسه من مهم نیست.من می دونم تو هرچی که باشی خائن نیستی...کثیف نیستی...می دونم حتی اگه خودت بخوای...اعتقادات بهت اجازه اینجور کارا رو نمی ده...همون بار اول هم تحت تاثیر مشروب بودی وگرنه اون اتفاق بینمون نمی افتاد...به همین خاطر نمی خوام به خاطر حرفای صد من یه غاز مردم بیکار زندگیم رو خراب کنم.پس لازم نیست نگران چیزی باشی یا از کسی بترسی.هر وقت آماده بودی برت می گردونم تهران...اگه خواستی مثل قبل می ری سر کارت...مثل قبل تو اجتماع ظاهر می شی...مثل قبل سرت رو بالا می گیری...مگه نمی گفتی واست مهم نیست که دیگران در موردت چی فکر می کنن؟پس دیگه دلیلی واسه نگرانی وجود نداره.

دستش را زیر چانه ام می گذارد و سرم را بلند می کند:

-بگو که هنوز همون سایه مقاومی.

توی تیرگی چشمانش خیره می شوم...و فکر می کنم...من هنوز همان سایه ام...اما امیرحسین...نه! 
امیرحسین صدایم می زند.به زحمت چشم باز می کنم.هوا هنوز گرگ و میش است.کمی طول می کشد تا مکان و زمان یادم بیاید.پتو را تا زیر گردنم بالا می کشم و می گویم:

-بذار بخوابم.

صدایش از فاصله دورتری به گوش می رسد.

-باشه بخواب..فقط می خواستم بدونی من دارم می رم.

سیگنالهای خواب قطع می شوند و سریع هوشیار می شوم.

-کجا؟

در حالیکه بند فلزی ساعتش را می بندد می گوید:

-تهران...یه جلسه خیلی مهم داریم...!

به آرامی می پرسم:

-برمی گردی؟

سرش را تکان می دهد.

-امشبو قول نمی دم...اما به محض اینکه بتونم میام.

غم عالم در دلم می نشیند.تا می خواهم حلاوت حضورش را بچشم...می رود...می روم...همه چیز تمام می شود...!

دوست دارم بگویم الان وقتی نیست که مرا تنها بگذاری...دوست دارم به بهانه ای مانع رفتنش شوم...اما چهره درهمش مجبورم می کند...به سکوت...به عقب نشینی...!بوسه کم جان و شاید سردی به پیشانی ام می زند و می رود.

به ساعت نگاه می کنم...هنوز شش هم نشده...اما دیگر خوابم نمی برد...وضو می گیرم و نمازم را می خوانم...کمی با خدا حال و احوال می کنم...به جای دو نفر...صبحانه می خورم...به حیاط می روم و باغچه را آب می دهم...کمی روی تاب بزرگ آهنی می نشینم...اندکی با پسرم حرف می زنم...اما هیچ کدام از اینها فکرم را منحرف نمی کند...فکرم را از امیرحسین...از چیزی که می دانم هست اما نمی دانم چیست...دور نمی کند...درست است که فعالیت مغزم کم شده..درست است که مدتی ست از سلولهای خاکستری ام کار نمی کشم...درست است که تمام هم و غم سیستم عصبی ام روی بچه متمرکز است...اما هنوز آنقدر حواسم جمع است که بفهمم یک چیزی این وسط اشتباه است...یه جای کار می لنگد...یک قسمت ماجرا از من مخفی مانده...عمداً هم مخفی مانده...از طرف هر دو مردی که با من در تماس بوده اند...مخفی مانده...!چیزی که احتمال می دهند فهمیدنش آنقدر اذیتم می کند که ممکن است آسیب ببینم...! حرصم می گیرد...با مشت به تشکچه روی تاب می کوبم...در تهران چه اتفاقی افتاده که من از آن بی خبرم؟ حرصم می گیرد...باز مشت می کوبم...هیچ وقت در طول زندگی اینقدر از همه چیز غافل نبوده ام...!

نواخته شدن زنگ در جلوی مشت سوم را می گیرد...با سختی از جا بلند می شوم و پشت در می ایستم.با صدایی که خودم هم به زحمت می شنوم می پرسم:

-کیه؟

نوای بچگانه و ظریف آوا بلند می شود:

-منم سایه جون...درو باز کن.

شتاب زده در را روی پاشنه می چرخانم.قبل از اینکه فرصت تحلیل کردن بیابم...یکی از گردنم آویزان می شود و یکی از پاهایم...!
لیوان آبی به دست مادرم می دهم و روی مبل می نشینم.آوا از پاهایم بالا می کشد و چشم توی چشمم می نشیند...!با دقت به چشمان گردش نگاه می کنم.با انگشتش شکمم را فشار می دهد و می گوید:

-نی نی هنوز اون توئه؟

منهم انگشتم را بین حلقه های مویش فرو می برم.

-آره عزیزم.

-پس چرا نمیاد بیرون؟

صورت گرد و سفیدش را می بوسم و می گویم:

-آخه می گه می ترسم بیام بیرون ولی آوا دوستم نداشته باشه.

چشمانش را گردتر می کند.

-من دوستش دارم.بهش بگو.

دلم برای زیبایی معصومانه اش ضعف می رود.

-خب خودت بهش بگو.

دهانش را روی شکمم می گذارد و می گوید:

-نی نی بیا بیرون...من دوست دارم...اذیتت نمی کنم.

سرش را بالا می گیرد.

-جواب نداد..!

به خودم می فشارمش تا جایی که می توانم.

-جوابت رو داد.وی چون تو شکممه صداش رو نشنیدی.وقتی اومد بیرون دوباره بهش بگو.

صدای گرفته و همچنان لرزان مادرم را می شنوم.

-آوا بیا اینور...سایه جون رو اذیت نکن.

با بی تفاوتی شانه اش را بالا می اندازد و می گوید:

-نمیام...

سرش را کمی جلوتر می آورد و آرام می گوید:

-داداش امیر دعوات کرد؟

متعجب از این سوالش می گویم:

-نه...چرا دعوا کنه؟

زیرچشمی نگاهی به مادر می کند و می گوید:

-آخه مامانی رو دعوا کرد...سر منم داد زد...!

مادرم هشدارگونه اسمش را می خواند...شاخک هایم تکان می خورند...!آوا را از روی پایم بلند می کنم و رو به مادرم که هنوز اشک می ریزد می گویم:

-چی شده؟امیرحسین چرا باید با تو دعوا کنه؟

با دستمال خیسی صورتش را پاک می کند.

-اعصابش خراب بود...به همه گیر می داد...تو نمی دونی تو این مدت ما چی کشیدیم.

حوصله شنیدن و دیدن نگرانیهایش را ندارم.شمرده می گویم:

-من می دونم یه اتفاقی تو تهران افتاده.امیرحسین همه چیز رو کامل واسم تعریف نکرد...می گفت شایعات زیادی پشت سرمه...اون موقع که من از خونه زدم بیرون هوا تاریک بود...کسی تو کوچه نبود...چطور همه فهمیدن که با یه مرد فرار کردم؟بحث سنگسار چیه؟آزمایش ژنتیک واسه چی؟این همه حرف و حدیث از کجا میاد؟تو خبر داری ..مگه نه؟

سرش را پایین می اندازد.

-یه کاری نکن...که همین الان با این شکم...بشینم تو تاکسی و برم تهران...بهم بگو...چه خبر شده؟قضیه چیه؟

لرزش شانه هایش شدت می گیرد.

-امیر ممنوع کرده از این ماجرا چیزی بهت بگیم.به خاطر خودت.قرار بود خودشم چیزی نگه.

به تندی می گویم:

-چیزی نگفت.ولی من احمق نیستم...باردارم...عقلم که از کار نیفتاده...! از طرز نگاه هرکسی می فهمم چی تو سرش می گذره.حالا بهم بگو...مطمئن باش هرچی باشه من تحمل می کنم.

به هق هق می افتد...

-از قضیه فرار تو...فقط یه نفر خبر داشت...همون یه نفرم همه چی رو لو داد...نمی دونی با امیرحسین چیکار کردن...نمی دونی...حتی یه شبم بازداشت بود...! این مرد رو له کردن...با حرفاشون...تهمتاشون...پچ پچاشون...طفلک دشمن شاد شد...رقیباش خردش کردن...!

مادر هنوز حرف می زند...اما دیگر نمی شنوم...هنوز توی عبارت اولش مانده ام...از فرار من یک نفر خبر داشت...فقط یک نفر...! قلبم از حرکت می ایستد...پسرم به نفس نفس می افتد...می نالم:

-نه خدا...نه...ماکان نه...! 
گاهی روزهایی در زندگی می آیند که از ته دل آرزو می کنی...ای کاش امروز روز آخر عمرم باشد..!

گاهی غم و غصه با چنان شدتی وجودت را تصرف می کنند که فکر می کنی از درد این سرطان ریشه دار...خواهی مرد...!

گاهی آنقدر دنیا سخت می گیرد...که فکر می کنی...به ترسهای گذشته ات...از مرگ..از قبر...از عذاب...و می بینی امروز...همان مرگ و قبر و عذاب را به این دست و پا زدنها و جان کندنها ترجیح می دهی...!

گاهی آسمان از بالا به پایین می آید...زمین از پایین به بالا می رود و تو درست در این بین...می مانی و درست...فشارِ این فشار را روی مهره های شکننده گردنت حس می کنی.

گاهی...در نیمه زندگیت...و شاید هم کمی زودتر...به این نتیجه می رسی...که باخته ای...بد هم باخته ای...از بیخ و بن هم باخته ای...و خودت را سرزنش می کنی...که این همه تلاش و دوندگی برای چه بود؟برای که بود؟

گاهی..درست همانجا که فکر می کنی...همه چیز از نو شروع شده...می بینی نه...درست پایان خطی...و دیگر هیچ جاده ای...حتی یک راه سنگلاخ هم برای ادامه دادن نمانده...!

گاهی...تمام باورهایت..اعتمادت...عشقت...ام یدت...زندگیت...خنجر تیز و زهرآلودی می شود...و مستقیم...بدون خطا...چشمت را نشانه می گیرد...و از قلبت بیرون می زند...!

گاهی...می بینی آنچه که می پرستیدی...ستایش می کردی...عبادت می کردی...خود شیطان بوده...و تو چقدر می شکنی از شیطان پرستی یک عمرت...و چقدر می شکنی..از اشتباه شناختن خدایت...!

گاهی می بینی...به چشم خودت می بینی...که خدا هم هاج و واج مانده...از عجایب مخلوقات خودش...! می بینی...اشکش را...برای بنده هایی که هرگز اینگونه بد...تا این حد مکار و حیله گر...اینقدر کثیف...نمی خواستشان...!

گاهی...روزها...ماهها...سالها... در اتاقت را به روی همه می بندی و فکر می کنی که...عجب صبری خدا دارد...! که اگر من جای او بودم...! اگر من جای او بودم...که ای کاش من جای او بودم...!

گاهی...تمام سالهای عمرت را می جنگی و می جنگی...می دوی و مبارزه می کنی...اهریمن را شکست می دهی...دیو و دد را له می کنی...اما یک دوست...کسی که سرت را هم به پایش می دهی...چنان کمرت را می شکند...که خود خدا هم نمی تواند به دادت برسد...!

و...امروز..برای من همان روز است...!

صدای مادر توی گوشم پژواک می شود...داد می شود...نعره می شود...

- نه...ماکان نبود...!

قلبم توی دهانم می آید...

-پس کی؟

هنوز نگاه مادرم را به خاطر دارم...چشمانی که به زحمت از هم باز مانده اند...!

-پریسا...! 
از خشمی که در صدایم موج می زند...خودم هم می ترسم.

-پریسا از کجا فهمید؟

نمی دانم او هم ترسیده...یا در اثر گریه اینطور ناتوان و لرزان شده...!

-شبی که رفتی...دستم به هیج جا بند نبود...امیرحسین گفت که با ماکان رفتی..گفت که به هیچ کس نگم...اما من فکر نمی کردم در مورد پریسا هم صدق کنه...گفتم حتما می ری پیش اون...چون به جز اون که کسی رو نداشتی...امیر وقتی فهمید خیلی عصبانی شد..واسه اولین بار سرم داد زد...حتی سر آوا...اون موقع از دستش ناراحت شدم...واسم عجیب بود که حال و روزم رو درک نمی کنه...ولی فرداش فهمیدم که حق با اون...فهمیدم چه گندی زدم...!

نگاه هراسانش را روی مشت های گره کرده ام می بینم.

-امیر رو واسه چی بازداشت کردن؟

لرزشش شدت می گیرد...آنقدر که کمی...فقط کمی...نگرانش می شوم...! تا آنجایی که می تواند در خودش مچاله می شود و می گوید:

-شنیده بود که یکی از رقباش گفته این موضوع تو خونوادشون ارثیه...اول مادره...بعد دختره...! گفته بود...اینم دختر همون مادره...! گفته بود از کجا معلوم بچه مال امیرحسین باشه...! از کجا معلوم از اولم با ماکان نبوده...!

وای...وای...وای از اینهمه نارفیقی...وای از این همه خیانت...وای از این خنجرهای نامردی...!

-امیر رفته بود سراغش...چنان زده بودش که کارشون به کلانتری کشید...ازش شکایت کردن...بازداشت شد...با وثیقه آزادش کردن...!

دندان روی دندان می سابم..!

-پس قضیه تو رو هم لو داده...!کارش درسته به خدا...! دستش درد نکنه...!

اشک مثل رود از چشمانش جاریست...! انقباض شدید عضلات رحمم را حس می کنم...چند بار...عمیق نفس می کشم...الان وقتش نیست...الان نه..! پاهایم می لرزند...از غصه...از خشم...از شرم اینهمه بلایی که من و خانواده ام بر سر آبرو و اعتبار امیرحسین آورده ایم...! از شرم اینهمه اعتمادی که به یک دوست داشتم...که پریسا...دوست نبود...خواهر بود...از خواهر نزدیک تر بود...نمی دانم چرا...نمی دانم به چه گناهی..نمی دانم به چه قیمتی...چوب حراج به من و زندگی ام زد...نمی دانم...!

به هر زحمتی هست از جا بلند می شوم و به هر مصیبتی که هست لباس می پوشم...اینجا ماندنم...بی فایده است...بای برگردم و این ننگ را از زندگی ام پاک کنم...این ننگ و عاملش را...مادرم از جا می پرد.

-کجا می ری؟

نگاهش می کنم...چه کرد این زن...با بچه هایش...چه کرد این زن...با زندگی من...چه کرد...!

-می رم تهران...دیگه نمی تونم اینجا بمونم...باید برم و بار این بی آبرویی رو از دوش امیر بردارم.

کیفم را روی دوشم می اندازم...دستم را می گیرد.

-نه...نرو...امیر رو بیشتر از این عصبانی نکن...صبر کن خودش برگرده...اول با خودش حرف بزن...!

دستم را آزاد می کنم.

-حرف زدن با اون فایده نداره...نمی ذاره کاری رو که لازمه انجام بدم...باید قبل از اینکه بفهمه من برم تهران...!

اینبار کیفم را می چسبد...!

-نکن سایه...امیر تو این مدت مردونه پای ناموس و خانوادش ایستاده و جنگیده...تو دهن هر کی که یاوه گفته کوبیده...عین یه کوه مونده و ازت حمایت کرده...کلی به خاطر این قضیه ضرر مالی داده...چون با خیلی از شرکتا قطع رابطه کرده...الان نوبت توئه...نوبت توئه که مثل یه زن هواشو داشته باشی...نوبت توئه که آرومش کنی...نوبت توئه که به حرفش باشی...بیشتر از هر وقتی به زن بودنت احتیاج داره...به لطافتت...به ظرافتت...به آرامشت...نه به خشمت..نه به انتقامت...! بذار این قضیه اونجور که اون صلاح می دونه پیش بره...بذار زندگیتون اونجوری که اون می خواد جمع و جور شه...شاید به نظر خودت با برگشتن به تهران و درگیر شدن با دشمنات از امیر حمایت می کنی...اما در واقع اینجوری نیست...با نافرمانی کردن تو همچین شرایطی فقط بیشتر و بیشتر از خودت دورش می کنی...از خودت نا امیدش می کنی...! الان وقت جنگیدنه...اما از نوع نرمش...از نوع سیاسیش...نه به خاطر حذف دشمنات...به خاطر حفظ زندگیت...!به خاطر ترمیم زخمای عمیق امیر...اون بهت احتیاج داره..درسته یه پوسته سفت و سخت دور خودش کشیده...شاید یه کم باهات سرد باشه...اما من می دونم چی تو دلشه و خوب می دونم تنها کسی که می تونه این شرایط رو تغییر بده تو هستی...اگه می خوای کمکش کنی...برگرد به همون سایه ده سال پیش...بشو همون آدمی که اون موقع بودی...به خاطر مردی که همه جوره پات مونده...بمون و فداکاری کن...!
آمدن ماکان...دیدن لبخند آرام و متینش...غبار روز سختی را که گذارنده ام...از تنم می شوید...تا در را باز می کند و داخل می شود...تا قامتش را می بینم...مثل بچه ای که بغض کرده...اما منتظر است تا در دامان مادرش گریه کند...راه اشکم باز می شود...! می ترسد...سریع نزدیکم می شود و با نگاه سراپایم را بازرسی می کند...روی تاب می نشیند...کنار من...و منتظر می ماند تا هق هقم بند بیاید...! اما این داغ با هیچ آبی...سرد نمی شود...!

-چرا ماکان؟چرا پریسا با من اینکارو کرد؟چرا؟چطور تونست؟مگه من چیکارش کرده بودم؟

آه از نهادش بلند می شود.

-پس فهمیدی...!

چشمم را می مالم...درست مثل همان بچه بغض کرده...

-این یکی دیگه فراتر از تحملمه...وقتی فکر می کنم به اینکه امیرحسین چی کشیده...وقتی می بینم..هم آبروی زنش..هم پدرش...هم زن پدرش...هم خودش...اینجوری بر باد رفته...وقتی به زجری که کشیده...طعنه هایی که شنیده...سرکوفتهایی که تحمل کرده...فکر می کنم ...آتیش می گیرم...! امیرحسین...امیر من...که نمی ذاره خاک رو لباسش بشینه...یه شب تو بازداشتگاه بوده...وسط یه مشت دزد و جانی...همشم تقصیر منه...من و خونواده درب و داغونم...منو زندگی بی سر و سامونم...من باعث شدم پاش به این ماجراها باز بشه...من اعتبار چندین و چند سالش رو نابود کردم...امیرو نابود کردم...الان یه سابقه داره...یه مجرم پرونده دار...امیر آروم و منطقی من...که حتی وقت دعوا...صداش رو از یه حدی بالاتر نمی برد...یه نفر رو تا حد مرگ زده...! ببین چیکار کردم با روح و روانش...ببین چه بر سر اعصابش آوردم...من چجوری این همه خجالت رو تحمل کنم؟چجوری؟

دستش را جلو می آورد...انگار می خواهد در آغوشم بکشد...اما پشیمان می شود...دستم را می گیرد...!

-تو هم بی آبرو شدی ماکان...! با آبروی تو هم بازی کردم...با خواسته های بیجام به نجابت و پاکی تو هم لطمه زدم...می تونم تصور کنم چه حرفایی بهت زدن...می تونم تصور کنم چه تهمتایی شنیدی...می تونم تصور کنم چجوری شکنجت کردن...اما تو به خاطر آرامش منو بچم سکوت کردی...ولی ایکاش گفته بودی...ایکاش به من گفته بودی...!

دستم را محکم فشار می دهد و لبخند پرمهرش را سخاوتمندانه به رویم می پاشد.

-چطور می تونستم بهت بگم؟در شرایطی که نمی دونستم عکس العملت چیه؟ در شرایطی که می دونستم جون خودت و این بچه در خطره چطور می تونستم بهت بگم که بهترین دوستت چه فاجعه ای تو تهران به بار آورده؟من فقط به سلامتی تو فکر می کردم...بقیه چیزا واسم مهم نبود...همین که وجدانم راحت بود...همین که می دونستم خدا از همه چی خبر داره...واسم کافی بود...

لبخندش را غلیظ تر می کند.

-فقط یه نفر حق قضاوت کردن داره...اونم خداست...که هیچی ازش پنهون نمی مونه...وقتی می دونستم که خود خدا می دونه هیچ وقت به چشم بد نگات نکردم...هیچ وقت نظر بدی در موردت نداشتم...واسه چی باید از حرف مردم و افکار مسمومشون می ترسیدم؟در مورد تو هم...مهم این بود که شوهرت بهت اعتماد داشت...منو متهم می کرد...اما تو رو نه...خیالم راحت بود که اگه تهمتی هست متوجه منه...نه تو...! حساب مردم رو هم به خدا واگذار کردم...می دونستم زمستون می ره و روسیاهیش به زغال می مونه...! تو اون شرایط مجبور بودم یه تصمیم درست بگیرم...و به نظرم درست ترین تصمیم دور نگه داشتن تو و پسر کوچولوت از اون جهنم بود...!

دلم می خواهد بمیرم...من لایق داشتن کسی مثل ماکان نیستم.

-چیزی که خیلی اذیتم کرد...خیلی وجدانم رو درگیر کرد...شرایط وحشتناک امیرحسین بود...وقتی خودم رو جای اون می ذاشتم...دیوونه می شدم...نگرانش بودم...دلم واسش خون بود...اما نمی تونستم امنیت تو رو به خطر بندازم...چون نمی دونستم اگه دستش به تو برسه چکار می کنه...یا اگه تو بفهمی چه خبره چه بلایی سرت میاد...به خداوندی خدا...دیشب اگه یه تار مو از سرت کم می شد..اول اونو می کشتم و بعد خودم رو...اما خدا رو شکر که خیلی خوب تونست خودش رو کنترل کنه...اصلا فکرشم نمی کردم اینقدر آروم برخورد کنه...!

با حسرت آه می کشم.توی چشمانم خیره می شود.

-الانم اون روزا گذشته...من و امیرحسین...تا اونجایی که تونستیم از آبروت دفاع کردیم...من با تمام قدرت بودنت رو با خودم تکذیب کردم...امیر با تمام قدرت از نجابت تو حمایت کرد...دهنشون بسته شده...سختیاش گذشته...الان چیزی که خرابه...اوضاع روحی امیرحسینه...! با شناختی که از تو دارم..الان فقط لحظه شماری می کنی واسه دیدن پریسا...واسه همینم خیلی نگرانم..امیر دیگه کشش یه ماجرای دیگه رو نداره..باید اونو دریابی...پریسا رو هم واگذار کن به خدا...

دوباره گلویم درد می گیرد. دستم را روی کمر خسته ام می گذارم و می گویم:

-نمی تونم...نمی تونم...باید باهاش حرف بزنم..باید بفهمم علت اینکارش چیه...چطور می تونم اینقدر راحت ازش بگذرم؟

کمی خم می شود و نزدیک تر...

-من و امیر خیلی باهاش حرف زدیم...تهدیدش کردیم...بحث کردیم..جدل کردیم..اما پریسا سکوت کرده...هیچی نمی گه...البته حرفی واسه گفتن نمی مونه...به هر طریقی که بوده...بهت ضربه زده...خواسته یا ناخواسته...ولی الان مسئله مهم زندگی تو این نیست...باید حواست رو بدی به پدر بچت...امیر تو این مدت برخلاف عقایدش...برخلاف تربیتش...به عالم و آدم حمله کرده...دعوا کرده...ازش شکایت شده...از دیگران شکایت کرده...هزار جور دادگاه و پاسگاه رفته...استرس تو بیچارش کرده...امیر داغونه سایه...پریسا آدم ارزشمندی نیست...امیر رو دریاب تا از دستت نرفته...فقط یه اشتباه دیگه...می تونه ریشه زندگیتون رو بخشکونه...اون سیاست معروفت رو به کار بنداز...از هوش سرشارت استفاده کن و امیر رو برگردون...این تنها کاریه که تو این شرایط باید بکنی...!

با افسوس می گویم:

-چطوری؟اگه اون نخواد من چیکار می تونم بکنم؟

می خندد...چشمکی می زند و می گوید:

-شاه تویی...شک ندارم که راهش رو پیدا می کنی...! 
ماکان که می رود موبایلم را روشن می کنم و شماره امیرحسین را می گیرم.سریع جواب می دهد.

-بله؟

بغضم را فرو می خورم.

-سلام.

صدایش مضطرب است.

-سلام.چیزی شده؟

به ستاره های چشمک زن نگاه می کنم.

-مگه حتما باید چیزی بشه تا من بهت زنگ بزنم؟

صدای رها کردن نفسش را می شنوم.

-آخه تا حالا نشده واسه احوالپرسی به من زنگ بزنی.

چشمانم را روی هم فشار می دهم.

-الانم به خاطر احوالپرسی زنگ نزدم.

صدای پوزخندش را هم می شنوم.

-خب؟بگو...چی شده؟

دوباره به ستاره پر نور میان آسمان خیره می شوم.

-دلم واست تنگ شده بود...فقط همین...!

نفسش را محکم توی گوشی فوت می کند.

-پس بیا در رو باز کن...یه دقیقه دیگه اونجام...!

شوکه می شوم.

-مگه نگفتی امشب نمیای؟

خسته و بی حوصله می گوید:

-حالا که اومدم...می خوای برگردم؟

به سمت در پرواز می کنم...هنوز ماشین را پارک نکرده...توی چهارچوب...دست به سینه می ایستم و به محض رسیدنش..بوی خوش دی وان را می بلعم.مهلت نمی دهم داخل شود..همانجا دست در گردنش می اندازم...مگر این دلتنگی...مگر این تنگیِ دل از این همه غصه...دوا می شود؟

بوسه آرامی بر موهایم می نشاند و می گوید:

-بیا بریم داخل...الان کمیته می ریزه رو سرمون!

دستم را زیر بازویش می اندازم.مشکوک نگاهم می کند.

-امشب ماه از کدوم طرف در اومده؟

می خندم...سرم را به دستش تکیه می دهم.

-هرچی دلت می خواد بگو...هرچقدرم دلت می خواد بدبین باش...اما دل سایه واست تنگ شده بود...می خوای باور کن...می خوای باور نکن...!

می خندد...با قشنگترین و آرامشبخش ترین صدایی که می شناسم.

-خدا به دادم برسه...حالا این سایه خانوم یه چای داره به ما بده؟

با کمکش پله ها را بالا می روم و نفس نفس زنان می گویم:

-چای چیه؟شما جون بخواه...!

چند لحظه می ایستد و بعد می گوید:

-نه ...انگار...جدی جدی خدا باید به دادم برسه..!

برایش چای تازه دم می ریزم و جلوی دستش می گذارم.

-شام خوردی؟

دستانش را به دو طرف می کشد و می گوید:

-آره...یه چیزایی خوردم.آوا و مامانت خوابن؟

سرم را تکان می دهم.

-اوهوم...خوابیدن.

استکان را به دهانش نزدیک می کند.

-تو چرا تا این موقع بیدار موندی؟

دستم را روی شکمم می گذارم و می گویم:

-خوابیدن واسم سخت شده...!دراز که می کشم نفسم بند می ره.

نگاهش روی شکم من ثابت می شود.حس می کنم می خواهد چیزی بگوید اما حرفش را عوض می کند.

-مشکلی که نداره؟

می خندم.

-تنها کسی که آرومه و در کمال آسودگی لگد می پرونه ایشونه...!

لبخند می زند...لبخندی که علی رغم کمرنگ بودنش...واقعیست..بعد از مدتها واقعیست..!

-امروز چیکارا کردی؟

یک مکالمه کاملا عادی...!

-هیچی...از صبح با آوا سرم گرم بود.غذا پختم...دوش گرفتم...یه کم تو حیاط قدم زدم..یه کمم تاب بازی کردم...!

به صورتم زل می زند.

-همین؟

بدون اینکه چشم از نگاهش بردارم..با خونسردی می گویم:

-ماکانم اومد...یه کم سر به سر آوا گذاشت و رفت...!

چشمش را باز و بسته می کند.

-دیگه؟

به اخمهای درهم رفته اش می نگرم و می گویم:

-دیگه سلامتی...! تو چیکار کردی؟

استکان را روی میز می گذارد و می گوید:

-مثل همیشه...کارای شرکت...!

بلند می شود..از ساکی که مادرم برایش آورده گرمکن و شلوار ورزشی سفید را در می آورد و به اتاق می رود. قوری و استکان را می شویم...مسواک می زنم و دنبالش می روم! او هم مسواکش را زده و رختخوابش را پهن کرده...فقط برای خودش...!دلم می گیرد.

-پس من کجا بخوابم؟

بدون اینکه نگاهم کند دراز می کشد.

-رو تختت...اینجا اذیت می شی...!

هن و هن کنان تشک را روی زمین می کشم و کنارش پهن می کنم.توی رختخواب می نشیند و با کلافگی نگاهم می کند.

-معلوم هست چیکار می کنی؟

سراغ پتو می روم...

-د نکن دختر...بذار من بردارم..!

لبخند پیروزمندانه ای می زنم و دست به کمر نگاهش می کنم.پتو و بالش را روی تشک می گذارد و می گوید:

-بفرما خانوم...ولی الان هم دراز کشیدنت سخت تر می شه...هم بلند شدنت...کمرت هم درد می گیره...!

بی توجه به غرغرهایش دراز می کشم و می گویم:

-چند بار بگم دلم تنگ شده؟

سرش را تکان می دهد...زیپ گرمکن را پایین می کشد و از تنش در می آورد و کنارم می خوابد.بلافاصله سرم را روی سینه اش می گذارم.

-کی منو می بری تهران؟

با ناخنش روی بازویم خط می اندازد.

-تهران چرا؟

منهم روی سینه اش خط می اندازم.

-خب دلم می خواد برگردیم...اینجا که خونه خودمون نیست..!

صدایش پر از سرزنش است...

-الان یادت افتاده؟

خودم را برای بدتر از اینها هم آماده کرده ام...1

-نه...ولی اون موقع ناراحت بودم...الان دیگه نیستم.

پوف می کند...بیقرار...خسته...!

-یا شایدم می خوای بری رو سر پریسا خراب شی...ها؟

چشمانم گرد می شوند...پس می داند که می دانم...! بدون اینکه تغییری توی موقعیتم بدهم می گویم:

-من فقط می خوام موقعی که بچمون دنیا میاد تو پیشم باشی...چه اینجا چه اونجا...!

دستش را از روی بازویم بر می دارد..

-و پریسا...؟

سرم را کمی بالا می برم و توی گودی گردنش می گذارم.می دانم هر چه بگویم باورش نمی شود...!

-اصلا ولش کن...همین جا می مونم...فقط تو بداخلاق نشو...!

سکوت می کند...از طرز نفس کشیدنش می دانم که بیدار است...خودم را بیشتر در آغوشش جا می دهم.اینبار صدایش معترض است.

-اینقدر نچسب به من سایه...می ترسم خوابم ببره یه ضربه ای...مشتی... لگدی چیزی به این بچه بزنم...!

خنده ام می گیرد...راست می گوید...عادت دارد که موقع خواب یک پایش را توی شکمش جمع کند...!

دستم را دور گردنش می اندازم و می گویم:

-اینهمه شب من به خاطر این بچه نتونستم اونجوری که راحتم بخوابم...این چند شب باقی مونده رو هم..تو تحمل کن...!

دوباره بداخلاق می شود.

-بی انصاف...من خستم...از صبح یه دقیقه ننشستم...!

گونه اش را می بوسم و می گویم:

-بی انصاف...منم دلم تنگ شده...از صبح ندیدمت...!

گوشه چشمش چین می افتد...اما اجازه نمی دهد خنده اش درست و حسابی بروز کند.دستش را پشت گردنم می گذارد و سرم را روی سینه اش فشار می دهد.

-تو امشب یه چیزیت می شه...تا کار دستمون ندادی بگیر بخواب...!

با صدای بلند می خندم...اما فقط خدا از دلم آگاه است...!

نیمه های شب از خواب می پرم...اول نمی فهم چرا...اما ناگهان چنان تمام ماهیچه های تنم کش می آیند که ناخودآگاه فریاد می زنم.امیرحسین هراسان و وحشت زده توی رختخواب می نشیند و با چشمان گشاد شده نگاهم می کند.اما او هم ناگهان به خودش می آید و سریع دستانم را می گیرد.

-چیه سایه؟چت شد؟

می خواهم از شدت و قدرت درد بگویم اما هیچ نفسی برای حرف زدن ندارم.در عرض چند ثانیه عرق تمام تنم را خیس می کند.عین مار به خودم می پیچم و هجوم اشک را حس می کنم.امیر به سرعت از جا می پرد و به سمت در می دود.کمی بعد صدای مادرم را می شنوم که می گوید:

-برو ماشین رو روشن کن.من میارمش.

امیر بلوز و شلوارش را از اتاق بر می دارد و بیرون می رود.مادرم کنارم می نشیند.داد می زنم.

-وای مامان...دارم می میرم...!

مل هر انسان دیگری موقع درد مادرم را فریاد می زنم...همین مادر را..! سرم را می بوسد و می گوید:

-قربونت برم..نترس عزیزم..سعی کن بلند شی..باید بریم بیمارستان...فکر کنم دیگه وقتشه...!

با کمکش لباس می پوشم و در حالیکه از شدت درد خم شده ام بیرون می روم. امیر با یک دستش آوا را بغل کرده و با دست دیگرش زیر بازوی مرا می گیرد.شوری خون را توی دهانم حس می کنم...بس که لبم را گاز گرفته ام. روی پله ها توقف می کنم و زار می زنم.

-من نمی تونم...نمی تونم...!

امیر آوا را به دست مادرم می دهد و دستش را دور کمر من حلقه می کند و سنگینی ام را روی تن خودش می اندازد.شک ندارم که همین الان کمرم از وسط دو نیم می شود.با التماس می گویم:

-امیر به دادم برس...من نمی تونم!

صورت او هم عرق کرده و قرمز است.آرام می گوید:

-یه کم طاقت بیار عزیزم...فقط همین پله ها رو طاقت بیار.

به هر جان کندنی که هست خودم را به ماشین می رسانم.درد هر لحظه شدت می گیرد.مادر می گوید:

-نفس عمیق بکش مامانی...نفس عمیق بکش...!

گریه می کند...به حال زارم گریه می کند...همین مادر...همین که دخترش را نابود کرد..اکنون برای دردش اشک می ریزد و به امیر می گوید:

-تو رو خدا تندتر برو...بچم از دست رفت...

امیر از آینه نگاهم می کند.مضطرب..پر از ترس...پر از نگرانی...

-الان می رسیم خانومم...فقط سعی کن آروم باشی!

چگونه آرام باشم؟انگار تک تک ماهیچه هایم را از چند جهت می کشند.با موج دوم درد چنان جیغ می زنم که آوا با وحشت گوشهایش را می گیرد و می گوید:

-سایه جون مرد...!

به محض دراز شدن روی برانکارد امیر دستانم را در دست می گیرد...چشمانش بی فروغند و تار...بوسه ای بر پشت دستم می زند و می گوید:

-من اینجام سایه...پشت همین در...یه لحظه هم دور نمی شم...باشه؟

به زحمت سرم را تکان می دهم.دوباره دستم را می بوسد.

-همه چی درست می شه عزیزم.تا یکی دو ساعت دیگه بچمون تو بغلمونه.

در سبزرنگ بخش زایمان را می بینم. به زور دهان خشک شده ام را باز می کنم و می گویم:

-اگه...اگه من از این در نیومدم بیرون...قول بده مراقب بچم باشی...! قول بده هیچ وقت تنهاش نذاری...قول بده...

انگشتش را روی لبهای ترک خورده ام می گذارد و اجازه نمی دهد حرفم را تمام کنم.

-هیش...از این حرفا نزن...خودت ازش مراقبت می کنی...مقاوم باش عزیزدلم...مقاوم باش گلم...!

پرستار امیر را کنار می زند و مرا از تنها کسی که با تمام وجود دوستش دارم جدا می کند...!
مدت زیادیست که بیدارم...و مدت زیادیست که بوی دی وان دولچه توی اتاق پیچیده...صدای قدمهای آرامش را هم می شنوم...اما توانایی باز کردن چشمانم را ندارم...! ساعتها درد بی وقفه...امانم را بریده...طوری که هزاران بار مرگ آنی ام را از خدا خواستم...!

-سایه خانومی بیداری عزیزم؟

فشار ضعیفی به دستانی که دستم را نوازش می کنند می دهم و به زحمت پلک می گشایم.چشمانش خسته و رنگش زرد است..انگار او هم پا به پای من درد کشیده...نیمه جان و ضعیف می گویم:

-سلام...!

می خندد...هم چشمانش..هم لبانش...!خم می شود و بوسه طولانی و گرمی بر گونه ام می زند.

-سلام به روی ماهت مامان کوچولو.

دور و برم را نگاه می کنم.اثری از پسرم نمی بینم.امیر صورتم را نگه می دارد و مستقیم توی چشمانم نگاه می کند.

-خسته نباشی خانومم...واقعاً نمی دونم به چه زبونی باید ازت تشکر کنم.

چقدر مهربان شده امیر تلخ روزهای گذشته...!

به زحمت لبخند می زنم.

-حالش خوبه؟سالمه؟

روی تخت می نشیند و دستم را میان هر دو دستش می گیرد.

-سالم و قوی...درست مثل مامانش.

نفس راحتی می کشم...بالاخره این بار را به سلامت روی زمین گذاشتم.

-می خوام ببینمش.

موهایم را از روی صورتم کنار می زند.

-قراره بیارنش.از گرسنگی تموم بخش رو روی سرش گذاشته.

دلم مالش می رود...برای موجودی که هنوز ندیدمش.

-بیارش امیر.دیگه طاقت ندارم.

دوباره صورتم را می بوسد و می گوید:

-چشم.همین الان.

درست در همان لحظه در باز می شود و پرستار به همراه مادرم داخل می آید.در آغوش پرستار نوزاد سفید پوشی را می بینم که شستش را تا ته توی حلقش فرو کرده. دستهای لرزانم را دراز می کنم و قسمتی از وجودم را در اغوش می کشم.چشمانش باز باز است...گرد...مثل چشمان آوا...سفیدی پوستش به خودم رفته و رنگ موهایش به پدرش...نمی توانم درست بگویم شبیه کیست اما مطمئنم هر که او را ببیند بلافاصله می فهمد که بچه من و امیرحسین است.با احتیاط خم می شوم و صورتش را می بوسم...مردمک روشنش را متوجه من می کند...انگار می شناسد...چون می خندد...پسرم به رویم می خندد...اشک در چشمم حلقه می زند...با بغض می گویم:

-می بینی امیر...منو شناخت!

او هم محوش شده...محو هردویمان...!

-معلومه که می شناسه.نه ماهه که داره با تو زندگی می کنه.

موهای نرمش را نوازش می کنم...انگشت شستش را با شدت بیشتری می مکد.پرستار نزدیک می آید و می گوید:

-بهتره بهش شیر بدی.بذار کمکت کنم.

مادرم جلو می آید و می گوید:

-من هستم.شما بفرمایید.

چشمان مادرم هم بارانیست...همچنان بارانیست...امیر بر میخیزد و جایش را به او می دهد...می نشیند...با احتیاط دستش را بالا می آورد...می خواهد صورتم را لمس کند...بی اراده عقب می کشم و به امیر نگاه می کنم.نگاهش بازدارنده است...از عقب نشینی..از سردی...! دست مادر به گونه ام می رسد...می لرزم...سرم را پایین می اندازم...صدای او هم می لرزد.

-تبریک می گم دخترم.

زیرلب می گویم:

-ممنون...!

دستش را پس می کشد.

-میشه خواهش کنم تنهامون بذارین؟می خوام چند دقیقه با پسرم تنها باشم.

آنها که می روند...شیره جانم را در دهان کوچکش می ریزم و آرام و آهسته حرف می زنم...با او و یک نفر دیگر...!

-فدای این دستای کوچولوت بشم...قربون این قد و بالای فسقلیت برم...نمی دونی چقدر انتظار کشیدم تا بیای...نمی دونی چقدر دوست دارم...نمی دونی چقدر هلاکتم...

من که مکث می کنم...دهان او هم از حرکت می ایستد و با صدای من دوباره به جنبش در می آید.

-قربونت برم خدا جونم...قربونت برم که من بی کس رو هیچ وقت تنها نذاشتی...همیشه یه جوری به دادم رسیدی...دوستایی مثل فدایی و امین رو بهم دادی...شوهری مثل امیرحسین...برادری مثل ماکان...خواهری مثل آوا...بچه ای مثل این فرشته...تو منو دوباره خونواده دار کردی...بهم انگیزه زندگی بخشیدی...عشق رو نشونم دادی...عشق به همسر...به فرزند...به خانوادم...!نذاشتی تنها بمونم...می دونستی که من...تو نیستم...می دونستی که تنهایی فقط برازنده خودته و من تحملش رو ندارم...اینا همه در برابر این همه نافرمانی و سرکشیای من بوده...

نگاهم را از پسرم می گیرم...این اتاق هم پنجره دارد...آفتاب کم کم بالا می آید و اولین روز زندگی فرزندم را آغاز می کند.

-شکرت خدا...نه به خاطر همه چیزایی که بهم دادی...! تو رو به خاطر وجود خودت شکر می کنم...مرسی که هستی خدا...مرسی که حواست اینقدر جمعه...مرسی که تنهام نذاشتی...مرسی که ازم رو برنگردوندی...مرسی که به حرفام گوش می دی...مرسی که به هر وسیله ای که می تونی لبخندت رو نشونم می دی...مرسی که آبروداری می کنی...مرسی که پرده دری نمی کنی...مرسی که قابل اعتمادی...مرسی که همیشه آگاه و بیداری...مرسی که اینقدر مهربونی...مرسی که اینقدر قشنگ خدایی کردن بلدی...مرسی که اینقدر خدای خوبی هستی...مرسی...مرسی خدا...مرسی...

اشکم قطره قطره فرو می چکد...از خوف عظمت و بخشندگی خدایم....از شرمندگی محبتهای بی دریغش...!

-من بد کردم و تو اینطوری جوابم رو دادی...اگه اطاعتت می کردم چه می کردی؟ 
با ورود امیرحسین چشم از مژه های تابدار و بلند پسرم می گیرم.آرام از آغوشم جدایش می کند و بازوانش را دورش می پیچد.نگاه خیره و عمیقش پر از عشق است...پر از محبت پدرانه...از آن نگاههای گرم پدرم به سامان...نگاههای پرافتخار...پر غرور...! لبخند می زنم...به آرامش و اطمینانی که بعد از مدتها در چهره امیرحسین می بینم...و لبخند می زنم...به لبخندی که روی لبان پسرم جا خوش کرده..انگار او هم امنیت آغوش پدرش را فهمیده و خوابش راحت تر شده.

امیر می بوسدش...پیشانی اش را...صورتش را...نوک بینی اش را...دستان مشت کرده اش را...! همانطور که سرش پایین است می گوید:

-کار خدا رو می بینی سایه؟هیچ وقت فکر نمی کدم اینجوری پدر شم.

کمی خودم را روی تخت بالا می کشم.

-چجوری؟

بچه را کنارم می گذارد و خودش روی صندلی می نشیند.هنوز چشمش به اوست.

-همیشه فکر می کردم اگه یه روز ازدواج کنم با کلی برنامه ریزی و آمادگی واسه بچه دار شدن اقدام می کنم.ولی همه چی یهویی اتفاق افتاد.شاید باورت نشه ولی هنوز تو شوکم.

دستانم را به سینه می زنم.

-ناراحتی؟

بالاخره سرش را بالا می گیرد و نگاهم می کند.

-نه...اتفاقاً برعکس...به نظرم این بچه یه علامته...یه نشونه...یه بهونه..واسه تداوم بخشیدن به زندگی ای که تا مرز نابودی رفته و برگشته...واسه چشم بستن روی تموم اتفاقات تلخی که افتاده...واسه یه شروع جدید...با یه انگیزه قوی تر...مهم تر...قشنگ تر...!

مکث می کند.

-شاید اگه این بچه نبود...همه چیز خیلی وقت پیش تموم می شد.

منهم مکث می کنم.

-یعنی تنها دلیل با هم موندنمون فقط این بچه ست؟

نفس عمیقی می کشد و به پشتی صندلی تکیه می دهد.

-گفتم متین و مهلا خونه رو آماده کنند...اگه بتونی مسیر رو تحمل کنی...از بیمارستان که مرخص شی مستقیم بر می گردیم خونه.نظرت چیه؟

این یعنی...نمی خواهد جوابم را بدهد.

-تحمل می کنم.

لبخندی می زند و می گوید:

-خوبه.فکر می کنم تا قبل از ساعت دو مرخصت کنن.

کمی با چسب روی دستم ور می روم و میزان باقیمانده سِرُم را می سنجم.

-ببین می تونی یه کاریش کنی زودتر بریم.از بیمارستان بدم میاد.

از جا بلند می شود و می گوید:

-فعلاً که دکتر ویزیتت نکرده.سرمتم تموم نشده.یه کم از این آبمیوه ها بخور.تا من برم ببینم دکتر رو پیدا می کنم یا نه.

سرم را تکان می دهم و به مسیر رفتنش خیره می شوم...با وجود آرامشش..همچنان نه یک جا...بلکه چند جای کار می لنگد...!
در حالیکه امیررضای ده روزه را توی گهواره می گذارم شماره ماکان را می گیرم...چند بوق می خورد و بالاخره جواب می دهد....بعد از ده روز...بالاخره جواب می دهد...با حرص بدون سلام و احوالپرسی می گویم:

-معلوم هست کجایی ماکان خان؟

صدایش آرام است...مثل همیشه...!

-سلام مامان خانوم!

چقدر دلم برای متانت صدایش تنگ شده بود!

-خیلی بی معرفتی ماکان...!ده روزه پسر من دنیا اومده یه تماس که نگرفتی هیچ...تازه منم زنگ می زنم جواب نمیدی.این بود برادریت؟

-حق با توئه..من عذر می خوام..ولی چون می دونستم برگشتی خونه و می دونستم امیرحسین چهارچشمی مراقبته و می دونم چقدر رو من حساسه...نخواستم باعث درگیری و مشکلات بیشتر بشم...!وگرنه باور حتی نتونستم برم ویلا و وسایلم رو جمع کنم...نتونستم برم اونجا و جای خالیت رو ببینم...ولی با این وجود تو ببخش.باشه؟

می نشینم و پای چپم را روی پای راستم می اندازم.

-یعنی نمی خوای بهم سر بزنی؟

-حالا هر وقت اومدی شرکت می بینمت.

مکث کوتاهی می کند.

-این مدت از خونه بیرون نرفتی؟

به تصویر خودم در آینه نگاه می کنم...برخلاف زنان دیگر...از قبل زایمانم هم لاغرتر و نحیف تر شده ام...!

-نه...فقط واسه دکتر...البته دو سه روزه که سرپا شدم...دیگه یوا یواش وقتشه که برگردم به اجتماع.

صدایش ضعیف تر می شود.

-از امیرحسین چه خبر؟

چشمانم را می بندم...یادآوریش هر چه غم در این دنیاست به دلم سرازیر می کند.با تمام وجود آه می کشم.

-چی بگم؟کم نمی ذاره...از هیچی...نهایت احترام..نهایت توجه...نهایت مراقبت...نهایت حرمت...! هرکی زندگی ما رو از بیرون ببینه تعجب می کنه از این همه محبت امیر..! اما...منی که تو دل این رابطم می فهمم امیر چقدر غریبه شده...که همه کاراش از سر انجام وظیفه ست...از سر احساس مسئولیت...! انگار هیچ حسی توش نمونده...انگار خالی شده...!

نفس عمیقش را می شنوم.

-عیبی نداره...درست می شه..باید بهش فرصت بدی...زمان می خواد تا فراموش کنه...امیر روزای بدی رو گذرونده...خیلی بدتر از اونی که تو شنیدی و خبر داری...باید کمکش کنی تا قلبش آروم بگیره...قول دادی که اینکارو می کنی.یادته؟

صدای جیغ آوا و خنده امیرحسین را می شنوم.صدایم را پایین می آورم.

-امیر اومد...بعداً باهات تماس می گیرم.

می دانم تا با آوا بازی نکند و حسابی سر به سرش نگذارد به اتاق نمی آید.پس به سرعت دستی به رنگ و روی همچون میتم می کشم...موهایم را مرتب می کنم...عطر می زنم و با استرس منتظر می مانم...این روزها...قلبم مثل دخترهای چهارده ساله غیرعادی می تپد و رنگم را گلگون می کند. قلبم می تپد برای نوازشهایی که از من دریغ می شوند...و یا سرسری تمام می شوند...!

بی هدف توی اتاق قدم می زنم...نفس های حجیم می کشم بلکه بر این تندی حرکات قفسه سینه ام غلبه کنم اما به محض اینکه در باز می شود و بوی دی وان می پیچد...هرچه رشته ام پنبه می شود...! دستپاچه لبخند می زنم و می گویم:

-سلام..خسته نباشی..!

لبخند می زند؟نمی زند؟نمی دانم..اما انگار گوشه لبش تکان می خورد.

-سلام خانوم!

به سمت گهواره می رود و روی آن خم می شود...اینبار به چشم خودم می بینم که لبخند می زند...با نوک انگشتش گونه امیررضا را نوازش می کند و راست می ایستد.کتش را از دستش می گیرم و به دماغم نزدیک می کنم و حیات را نفس می کشم.

دکمه های سر آستینش را از می کند و پیراهن دودی رنگ را تا ساعد بالا می زند.حین اینکه به سمت سرویس می رود می پرسد.

-چه خبر؟

در را باز می گذارد.دستش را می شوید و چند مشت آب به صورتش می پاشد.برایش حوله می برم.

-هیچی...سلامتی...!

حوله را از دستم می گیرد و دستش را خشک می کند...اما صورتش را نه...! سنگینی نگاهش گردنم را درد می آورد!

-سایه؟

دلم را توی مشتم می گیرم و فشار می دهم.

-جونم؟

چند قدم نزدیک می شوم...موهای نم خورده اش توی پیشانی اش ریخته...دستم را بالا می برم و کنارشان می زنم.

-قبل از اینکه برگردی...بهت گفتم که اگه بخوای واسه مادرت و آوا یه خونه جدا می گیرم.درسته؟

هر دو دستم را روی شانه هایش می گذارم و انگشتانم را از پشت گردنش در هم قفل می کنم.

-آره.

سرش را خم می کند.

-تو هم گفتی لازم نیست و با بودنشون تو این خونه مشکل نداری.درسته؟

روی پا بلند می شوم و چانه اش را می بوسم.

-آره..چطور مگه؟چیزی شده؟

سرش را تکان می دهد.

-پس چرا پاتو از این اتاق بیرون نمی ذاری؟واسه ناهار و شامم به زور بیرون میای.تا چند روز پیش می گفتم زایمان کردی دراز کشیدن واست بهتره.اما الان چند وقته که بلند شدی...نمی بینم استراحت کنی...یه چیزی هست...! به خاطر مادرته...آره؟

دستم را روی صورتش می کشم...روی شقیقه اش....روی گردنش...!

-من بخشیدمش...به خاطر آوا...! البته دروغ چرا؟ مثل قبل دوستش ندارم...نمی تونم باهاش صمیمی باشم و منم مثل هر زن دیگه ای دلم می خواد تو خونم مستقل باشم...اما می دونم چقدر آوا رو دوست داری...می دونم چقدر نگرانشی...نمی خوام با جدا کردنش از تو ناراحتیات رو بیشتر کنم...بعدشم آوا خواهر منم هست..منم دوستش دارم...بودنش واسه خودمم خوبه...وقتی می بینم چقدر راحت می تونه تو رو بخندونه و اخمات رو باز کنه دلم آروم میشه...!

نیشگون آرامی از گونه ام می گیرد.

-پس چته؟چرا اینقدر گوشه گیر شدی؟

دستانم را از زیر بازوهایش عبور می دهم و سرم را روی سینه اش می گذارم.

-چون تو خوشحال نیستی...چون خنده هات همه الکیه...چون حواست پیش من نیست...چون از بودن کنار من راضی نیستی...چون مثل قدیما نیستی...!

موهای آشفته ام را توی یک دستش جمع می کند و به وسیله آنها سرم را عقب می کشد.دلم برای روشنی چشمانش پر می کشد.

-بریم شام بخوریم؟من خیلی گشنمه.

چشمانم را روی هم فشار می دهم...نمی گذارد حرف بزنم...نمی گذارد...!

از تنش فاصله می گیرم و دلمرده و بی روح می گویم:

-تو برو بخور...من گرسنه نیستم.

کنار گهواره می نشینم و به صورت زیبای پسرم نگاه می کنم.پسری که طی همین ده روز شباهت عجیبی به پدرش پیدا کرده...مثل اینکه قصد دارد با این شباهت غیرقابل انکار مشت بر دهان یاوه گویان بکوبد.تخت از سنگینی امیرحسین پایین می رود.به سمتش نمی چرخم.او مرا عقب می کشد.

-ببینمت...چت شد یهو؟

برای ثابت ماندن...پتوی روی تخت را می گیرم.اما قدرت او می چربد و در آغوشش رها می شوم.سکوتم را حفظ می کنم.

-باشه...می خواستم صبر کنم یه کم حال و روزت بهتر شه بعد باهات حرف بزنم...حرفای آخر رو...! ولی انگار تو عجله داری.

راه نفسم تنگ می شود...بسته می شود...نفسم می رود...!می ترسم از این حرفی که از گفتنش می ترسیده...!

دور می شوم...از او...از بویش...به تاج تخت تکیه می دهم و پاهایم را دراز می کنم.نفس ندارم...اما هنوز تحملم بالاست...نفس ندارم...اما هنوز مقاومم! نفس ندارم..اما مستقیم و خیره توی چشمانش زل می زنم...

-نگران من نباش...خوبم...هرچی هست بگو و راحتم کن...!

می خندد.چشمانش برق می زنند!

-از چی راحتت کنم؟

لبم را از داخل گاز می گیرم.

-از فکری که ذهنت رو درگیر کرده...یا تصمیمی که گرفتی و نمی دونی چجوری باید بگیش!

باز می خندد و سرش را پایین می اندازد.

خوبه...این خصلتت واقعاً عالیه...از اینکه هیچ وقت خودت رو نمی بازی خوشم میاد... این همه خویشتن داری رو تو هیچ زنی ندیدم...!

کاش می فهمید که الان بدترین موقع برای بازگویی نکات مثبت من است...!

سرش را بلند می کند..دیگر نمی خندد.

-منم چون می شناسمت می خوام رک و پوست کنده باهات حرف بزنم.می دونم هم جنبه ش رو داری هم تحملش رو...!

عضلات بلعم فلج شده اند...نمی توانم آب دهانم را قورت دهم...!

-اما الان نه...! چون هم من گرسنمه هم این ببر کوچولو...!

به زحمت گردنم را می چرخانم...امیررضا تا چشمش به من می افتد گریه را سر می دهد.

امیرضا را شیر می دهم اما اشتهای خودم بند رفته.هرچه مادرم اصرار می کند نمی توانم حتی لقمه ای بر دهان بگذارم.امیرحسین گاهی زیرچشمی نگاهم می کند اما هیچی نمی گوید...بعد از جمع و جور کردن میز غذا به اتاقم پناه می برم.از اینکه کسی متوجه خرابی حالم شود بیزارم!ساعت از دوازده می گذرد و امیر نمی آید.انگار از عذاب دادن من لذت می برد.فکم از شدت خشم قفل کرده.حرص زده و عصبی لباس خوابم را می پوشم و مسواک می زنم.چراغ را خاموش می کنم سرم را زیر پتو فرو می برم و بغضم را رها می کنم...نمی دانم چرا اما حس بدی دارم...قلبم گواهی بد می دهد...صدای خنده امیر و آوا بدتر اعصابم را متشنج می کند...انگار نه انگار که مرا توی چه هول و ولایی رها کرده است...! سرم را کمی بیرون می آورم و از گوشه چشم به امیررضا نگاه می کنم و با بغض می گویم:

-هرچی هم بشه باز تو مال منی...! همین کافیه...!

به محض باز شدن در...چشمم را می بندم...محال است اجازه دهم که بفهمد چه زجری به من داده...! لای پلکم را کمی می گشایم.چشمم به تاریکی عادت کرده.پیراهنش را در می آورد و به آرامی دنبال شلوار راحتی می گردد...چشمانم را روی هم فشار می دهم.شاید بتوانم سکون بدنم را حفظ کنم اما این ضربان کر کننده قلبم را چگونه مخفی نگه دارم؟روی تخت که دراز می کشد بی اراده تکان می خورم. سرم را بیشتر توی بالش فرو می برم...صدایش را نزدیک گوشم می شنوم.

-بیداری؟

تمام دلخوریم را در کلامم می ریزم.

-بیدارم کردی!

دستش را دور شکمم حلقه می کند و سرش را توی فضای بین شانه و گردنم می گذارد.

-ببخشید که دیر اومدم.دلم واسه آوا می سوزه.خیلی تنهاست.خواستم این چند وقت گذشته رو یه کم جبران کنم.

دقیقاً همین امشب باید جبران این چند وقت گذشته را می کرد...!

-باشه...حالا بذار بخوابم...!

بوسه ای به شانه ام می زند و می گوید:

-قرار بود حرف بزنیم خانوم خانوما!

بغض صدایم را خشدار کرده.

-الان دیگه؟

سرش را پایین تر می آورد و می گوید:

-واقعیتش منم ترجیح می دم الان به کارای دیگه برسیم.ولی از اونجایی که فعلا دست و پام بسته ست چاره ای به جز حرف زدن نداریم.

می چرخم و چپ چپ نگاهش می کنم.

دستش را از ساعد روی تشک می گذارد و سنگینی تنش را روی آن می اندازد.

-چیه خب؟ناسلامتی مردَم! دلم خوشه زن دارم! اما یا قهره یا بارداره یا تازه زایمان کرده...!

شیطنت از سر و رویش می بارد. ضربه محکمی به سینه اش می زنم..تعادلش به هم می خورد و روی تخت رها می شود.همزمان دست مرا هم می گیرد و به سمت خودش می کشد.رخ به رخش می شوم.کمی نگاهم می کند و آرام آرام اثر خنده از صورتش می رود.

-خوبه...خواب از سرت پرید.حالا می تونیم حرف بزنیم.

خم می شود و چراغ خواب را روشن می کند.می نشیند و به بالش پشتش تکیه می دهد.منهم از او تبعیت می کنم.

-کی می خوای برگردی شرکت؟

دستانم را به سینه می زنم.

-به زودی.شاید از اول هفته آینده.

-کی می خوای بری سراغ پریسا؟

سرم را می چرخانم و نگاهش می کنم.به رو به رو زل زده.

-به محض اینکه بتونم!

سرش را بالا و پایین می کند.

-خوبه...!

کامل به طرفش می چرخم.

-امیر...!

دستش را بالا می آورد.

-ببین سایه...می خوام بدونی تو تنها کسی نیستی که تو زندگیت سختی و تنهایی کشیدی! من از تو بدتر بودم.تا دست چپ و راستم رو شناختم فرستادنم انگلیس...سالها تک و تنها زندگی کردم...با روابط سطحی و زودگذر...بدون عشق...بدون دوستی..بدون خانواده...وقتی هم که برگشتم ایران دیدم ای بابا..صد رحمت به انگلیس...یه مادر مریض و افسرده...یه پدر بی بند و بار و لاقید...! اینجا حتی از انگلستان هم غریب تر بودم...! تو حداقل شونزده هفده سال تو کانون خونوادت بودی...اما من توی تموم این سی و خرده ای سال عمرم هیچ وقت معنای خانواده رو درک نکردم و نفهمیدم.همیشه خودم بودم و خودم! اما الان یه خونواده دارم.یه خونواده واقعی...زن و بچه ای که دوستشون دارم و حاضرم تمام زندگیم رو هم واسه آسایششون فدا کنم...

بی اختیار از ته دل نفس راحتی می کشم.

دوباره دستش را بالا می آورد.

-اما این یه طرف قضیه است...طرف دیگه تویی...! نمی خوام اون عذابایی رو که تو این مدت کشیدم دوباره مرور کنم...نمی خوام تو رو سرزنش کنم و تلافی کنم...می خوام حرفای آخرم رو امشب بزنم و این قضیه رو واسه همیشه ببندم...قبول دارم که هر دو یه سری اشتباهات داشتیم اما تصمیم گیریای تو هر بار یه فاجعه به بار آورده.اگه بگم ازت دلخور نیستم و فراموش کردم دروغ گفتم.آسیب هایی که بهم وارد کردی به این راحتیا جبران نمیشه...فراموش نمیشه..بخشیده نمیشه...اما من به خاطر خودت..به خاطر خودم..به خاطر این بچه..به خاطر خانواده...به پات موندم...یه تنه همه چی رو به دوش کشیدم اما یه لحظه هم دست از حمایت تو برنداشتم...نمی خوام سرت منت بذارم...چون همونطور که قبلا هم گفتم دوست داشتن دلیل و منطق نمی شناسه و من تاوان این دوست داشتن رو پس دادم...بارها و بارها هم پس دادم...شدید و خانمان برافکن هم پس دادم...!واسه همین دیگه ظرفیتم تکمیله...اینو کاملا جدی بهت می گم...دیگه بیشتر از این نمی کشم...! نمی تونم هر روز استرس اینو داشته باشم که نکنه کسی به اسب شاه بگه یابو و تو رو عصبانی کنه و بخوای حالش رو بگیری...این رفتار تو به جز سرشکستگی من تو کارم و بین همکارام...به احساسی که خودم بهت دارم هم لطمه می زنه...من یه زن می خوام..مثل بقیه زنها...یکی که فکر و ذکرش خونوادش باشه..بچه ش..شوهرش...زندگیش...نمی خوام تو ذهنت مهره های شطرنج رو واسه نابود کردن دیگران ردیف کنی...می خوام اگر شطرنجی هست...اگه شاهی هست..هدف نهاییش خوشبختی خودش و منو و بچم باشه.

باز دهان باز می کنم..باز نمی گذارد حرف بزنم...!

-اگه قراره از فردا بیفتی دنبال پریسا و پویا... الان بهم بگو که همین فردا ختم این زندگی رو اعلام کنیم...من خودمو پسرم رو قربانی انتقام جویی های تو نمی کنم...چون به نظر من زندگی روی دیگه ای هم داره..به اسم گذشت...! چیزی که تا حالا تو وجود تو ندیدم..و همین بزرگترین تفاوت بین من و توئه... بزرگترین تردید من نسبت به تو..!

نگاهش را به من می دوزد.

-همین الانشم ارزش زندگی مشترکمون زیر سواله...اگه واقعاً اونطور که می گی منو دوست داری..اگه آینده این بچه واست مهمه...از هرچی که به سرت اومده..به سرمون اومده درس بگیر و نذار سرنوشت امیررضا هم مثل من و تو بشه...نذار این بچه هم طعم نداشتن یه خونواده منسجم رو بچشه...نذار بودن ما کنار همدیگه واسش عقده بشه...مادرت بد کرده؟تو این بدی رو در حق من و بچم نکن.پدر من بد کرده؟من این بدی رو در حق تو و بچم نمی کنم! اینکه الان من و تو همدیگه رو داریم...اینکه علی رغم اینهمه گرفتاری بازم با همیم...اینکه خدا امیررضا رو به خاطر حفظ زندگیمون به ما بخشید...همه نشونه ست...نشونه ای که فقط یه بی توجهی کوچیک دیگه می تونه نابودش کنه...!

بازوهایم را میان پنجه هایش می فشارد.

-منو ببین سایه...دارم صادقانه اعتراف می کنم که دیگه بیشتر از این نمی کشم...که فقط با یه اشتباه دیگه...قید عشقم رو می زنم و بند این علاقه رو پاره می کنم...حرفام تهدید نیست...خواهشه...چون نمی خوام زندگیمون از هم بپاشه...ازت خواهش می کنم دیگه خودخواهانه تصمیم نگیر...دیگه کینه نداشته باش...دیگه نقشه نکش...این زندگی فقط با آرامش تو به سرانجام می رسی..با عاطفه مادریت...با لطافت و زنانگیت...!چون من خیلی خستم...خیلی...دارم یواش یواش کم میارم...اینبار نوبت توئه که از این خونه و حرمتش حراست کنی!بهت هیچی رو تحمیل نمی کنم...نمی گم کار نکن و تو خونه بمون...نمی گم با دوستات در ارتباط نباش...نمی گم همه وقتت رو بذار واسه ما..اما خودت...یه راهی پیدا کن که منو یه کم اروم کنه...یه کم دلمو به این خونه خوش کنه...یه کم گرمم کنه...می خوام شبا با اشتیاق برگردم...می خوام واسه بودن پیشتون لحظه شماری کنم...نمی خوام حسرت زندگی دیگران رو بخورم..نمی خوام تو رو با زنای دیگه مقایسه کنم...

چشمانش برق می زنند...دستم درد گرفته..!

-من اعتراف می کنم که تو این مدت چندین بار نزدیک بوده بلغزم...و نمی دونم اگه این سردی رابطمون ادامه پیدا کنه تا کی می تونم جلوی خودمو بگیرم...شاید از این حرف من خوشت نیاد...اما این یه واقعیته که چه زن و چه مرد... چه دختر و چه پسر اگه اونجوری که باید و شاید از خونوادش تامین نشه...بیرون از خونه دنبال نیازاش می گرده...نیاز هم فقط نیازهای جسمی نیست...این عشق و محبته که وقتی کم میاد از همه لحاظ انسان رو تحت فشار می ذاره...من هنوزم تو رو دوست دارم...هنوزم تنها زنی هستی که به چشمم میای و واسم پر رنگی...شکستن دلت کار من نیست...اما لغزش فقط تو یه لحظه اتفاق می افته سایه...من می خوام جلوی این یه لحظه رو واسه جفتمون بگیرم...نمی خوام تجربه پدر و مادرمون واسه ما هم تکرار بشه...چون تو همچین خطاهایی همیشه دو طرف مقصرن...شک نکن...!

سرم را پایین می اندازم.

-ریش و قیچی دست خودته...من اون چیزی رو که باید می گفتم...گفتم...! امنیت و اعتماد و آرامش رو به زندگیمون برگردون...! تو یه قدم بردار...من هزار قدم..! تا آخرشم هستم...! فقط تو بخواه...! 
پاهایم زق زق می کنند.از زانو خمشان می کنم و دستانم را دورشان می اندازم.اینبار من به جایی نامعلوم و تاریک خیره مانده ام...البته قطره های اشک مهلت دیدن نمی دهند...حرکت سرانگشتانش را روی پوست یخ زده ام حس می کنم.

-سایه؟نمی خوای حرف بزنی؟

دستم را روی دهانم می گذارم.نمی خواهم صدای هق هقم از این اتاق فراتر برود.حرکت دستش متوقف می شود.صورتم را می گیرد و به سمت خودش برمیگرداند.چشمانش را تنگ می کند و با اخم می گوید:

-داری گریه می کنی؟

نمی خواهم گریه کنم...پس چرا نمی توانم؟

-ای بابا...من که چیزی نگفتم.گریه واسه چی؟

شانه هایم هم به لرزه می افتند.گره های بین ابرویش از هم باز می شوند و خنده تمام صورتش را می پوشاند.مرا در آغوش می کشد و می گوید:

-شما زنا شاه شطرنج که هیچی...رییس جمهورم که باشین بازم اشکتون دم مشکتونه.

پیشانی ام را به سینه اش می چسبانم و اجازه می دهم اشکهایم رو تن گرمش بچکند.دستش را بین موهایم فرو می برد...خنده در صدایش قل می زند.

-نگاش کن...عین یه جوجه گنجشکی که زیر بارون مونده...می لرزه.هرکی ندونه فکر می کنه یه دست کتک مفصل خورده...یعنی ما اجازه نداریم با منزلمون دو کلام اختلاط کنیم؟

هرچه او سعی می کند با عوض کردن فضا آرامم کند اشکهای من شدت می گیرد.به زور سرم را از سینه اش جدا می کند و توی چشمانم خیره می شود.لرزش مردمک هایش را می بینم...موهایم را پشت گوشم می زند و می گوید:

-آخه چرا اینجوری گریه می کنی؟منکه حرف بدی نزدم.فقط باهات درددل کردم.

از بس برای پایین ماندن صدایم تلاش کرده ام که گلویم ملتهب شده.تنها علامت گریه ام لرزیدن شانه ها و اشکهای بی امانم است.

-آخه یه چیزی بگو من بدونم چته؟چشمات داره آتیشم می زنه.

به زحمت سرم را تکان می دهم و می گویم:

-هیچی..!

با سرانگشتانش مژه ای خیسم را لمس می کند و میگوید:

-به خاطر هیچی داری گریه می کنی؟

نگاهش می کنم...جز به جز صورتش را...! و فکر می کنم...به عذابی که در این چند ماه و خصوصاً این چند ساعت به خاطر ترس از دست دادنش کشیدم...!

-ترسیده بودم...فکر کردم می خوای ازم جدا شی.

بغض جدیدی سر باز می کند.دوباره دستم را روی دهانم می گذارم.

-خیلی وقته که می ترسم...خیلی وقته که کابوس نداشتنت ولم نمی کنه...!

دستانم را می گیرد و می بوسد.

-می دونم باورش واست سخته...ولی من اونقدری که فکر می کنی آدم بدی نیستم.

بغلم می کند.محکم...با تمام قدرتی که دارد.لبش را روی موهایم می گذارد و به آرامی می گوید:

-باشه..باشه...فعلاً نمی خواد هیچی بگی...فقط آروم باش...

هق می زنم.

-امیر..!

بیشتر فشارم می دهد.

-هیش...نمی خواد هیچی بگی...بعداً حرف می زنیم.

سکوت می کنم و خودم را به دست نوازشهای گرمش می سپارم.

-تو منو دچار دوگانگی کردی سایه...وقتی اینجوری مظلوم می شی می گم ای کاش همون سایه مقاوم همیشگی باشی...اما تو خلوت خودم...وقتی بهت فکر می کنم...می بینم من عاشق این سایه مظلوم و آروم شدم...همون که میگفت به خدا بگو دلم واسش تنگ شده...همون که تا شب می شد پوست مینداخت و عین یه بچه معصوم و دوست داشتنی می اومد تو بغل منو واسم حرف می زد...می دونی این خیلی خوبه که تو واسه چیزی که می خوای می جنگی و به دستش میاری...اما اگه بدونی من چقدر این چهره شبانه ت رو دوست دارم اینقدر منو از خودِ واقعیت محروم نمی کنی...!

بیشتر میان بازوانش گلوله می شوم.

-منم می دونم تو بد نیستی...خیلی وقته که می دونم...فقط نقش آدمای بد رو خیلی خوب بازی می کنی...اگه ذره ای تو خراب بودن ذاتت شک داشتم حتی یه ثانیه هم باهات نمی موندم.اما تو با همون زوایای مخفی روحت طوری منو اسیر کردی که پا گذاشتم رو تمام اعتقادات و باورام...لگد زدم به هر چه بدبینی و بی اعتمادی بود و هستیم رو باهات شریک شدم.اون بیست روزی که دور از همه آدما با هم بودیم بهترین خاطرات زندگی من بود...ضربه شدید و سختی هم که خوردم به خاطر همون بیست روز بود..نمی تونستم قبول کنم اون فرشته ای که هر شب و روز..هوش و حواس منو با لطافت روح و جسمش می دزدید...اینقدر بد و خشن باشه...شیطان بودنت خارج از تحمل و باورم بود...واسه همینم خون جلوی چشمام رو گرفت...دیوونه شدم...از اینکه با این سن و سال و اینهمه تجربه...اینقدر کثیف بازی خورده بودم از خودم بیزار بودم...عصبانی بودم...اما تو تموم این مدت نتونستم حتی یه لحظه دوستت نداشته باشم..یه چیزی اون ته دلم می گفت سایه همون زن کامل بیست روزه ست.همون فرشته ای که تو شناختی...اون یه بره کوچیک و ظریفه که مجبور شده لباس گرگ تنش کنه...دلم نمی خواست قبول کنه که تو شناخت تو اشتباه کرده...هنوزم نمی خواد قبول کنه...منم اگه حرفی می زنم واسه این نیست که می خوام عذابت بدم...نه...فقط اون بیست روز رو واسه یه عمر می خوام...می خوام واسه همیشه طعم اون عشق و آرامش رو بچشم...ببین چقدر اون روزا به دهنم مزه کرده که الان ماههاست که دارم واسه برگردوندنش دست و پا می زنم.از تو هم هیچی نمی خوام جز اینکه کمکم کنی...فقط همین...!

سرم را میان دستانش می گیرد.

-خیلی خواسته زیادی دارم؟

سرم را تکان می دهم.دلم می خواهد حرف بزنم.اما نمی توانم.او هم می داند.سرش را جلو می آورد و چشمانم را می بوسد.

-می دونم کلی حرف تو دلته...می دونم تو هم باید بگی...اما امشب نه...!بذار تو یه فرصت دیگه که حال جفتمون بهتر باشه...

آرام خودم را جلو می کشم و بینی ام را به بینی اش می مالم.چشمش را می بندد...گونه اش را می بوسم...چین در پیشانی اش می اندازد...لبش را که می بوسم نگاه ملتهبش را روانه چشمانم می کند.زمزمه می کنم.

-من حرفی واسه گفتن ندارم.چون مرد عملم.پسم نزن...تا بهت نشون بدم که چقدر عاشقی کردن بلدم...!

چشمک می زند.

-میشه از همین امشب ثابت کردنت رو شروع کنی؟

می خندم و گردنش را می بوسم.مچم را می گیرد و مرا از خودش دور می کند.با تعجب نگاهش می کنم.صورتش کاملا جدی و مصمم است.روی تنم خیمه می زند و می گوید:

-دیگه بیشتر از این نمی تونم مراعاتت رو بکنم.

دستم را دور گردنش می اندازم و می گویم:

-نهایتش کارم به بیمارستان می کشه.

کمی سرش را عقب می برد و مردد به لبهایم خیره می ماند.

با اطمینان سرم را بالا می برم و لبش را می بوسم.

-اما مهم نیست...چون ارزشش رو داره.! 
با صداهای نامفهوم امیررضا چشم باز می کنم.بیدار شده و مشغول تکان دادن دست و پایش است.از اینکه گریه نمی کند متعجب می شوم.آرام طوری که امیرحسین بیدار نشود بلند می شوم و یکی یکدانه ام را در آغوش می گیرم.چشمان گردش بازِ باز است.با لذت سر و صورتش را غرق بوسه می کنم و شیرش می دهم.درد و ضعفم را با دوش اب گرم کمی آرام می کنم و لباس می پوشم.امیر همچنان خواب است.روی شکم...یک دستش هم زیر بالش...پایش را هم کمی جمع کرده...مثل همیشه...! پسرم هم خوابش برده...با دهان باز ودستهای مشت کرده ای که کنار سرش گذاشته...دلم برای هردویشان ضعف می رود.کنار امیرحسین دراز می کشم.به پهلو می خوابم.دستم را زیر صورتم می گذارم و نگاهش می کنم. چگونه اینهمه مدت دور از آغوش پرمحبتش زندگی کرده بودم؟ جای زخم کمرنگی روی ابرویش پیداست...احتمالا از عواقب دعواهای این چند وقت اخیرش است...آرام زخم را می بوسم...آرام چشم می گشاید...با صدای گرفته و خواب آلود می پرسد.

-خوبی؟

مگر از تماشا کردنش سیر می شوم؟

-خوبم.

-خوبِ خوب؟ مشکلی نداری؟

خوبِ خوب که نه...اما آنقدر مهم نیست که شیرینی دیشب را به کامش زهر کنم.

-خوبِ خوب!

دستش را از زیر بالش بیرون می آورد و روی کمر من می گذارد.

-پس بیا یه کم دیگه بخوابیم.دیشب که نذاشتی چشم رو هم بذارم!

خودم را توی آغوشش سُر می دهم.

-مگه نمی خوای بری شرکت؟

با پیشانیش موهای خیسم را بهم می زند و می گوید:

-اووم...تا وقتی اینجوری بهم خوش بگذره...نه!

کجا می توانم این آرامش را پیدا کنم؟کجا به جز خانه خودم؟

زیر چانه اش را می بوسم و می گویم:

-گفته بودم خیلی دوستت دارم؟

همانطور که چشمانش بسته است می گوید:

-نه نگفتی...!

می خندم...بدجنس...!

-دوستت دارم.

یک چشمش را باز می کند.

-چقدر؟

چشمی که هنوز بسته است را می بوسم و می گویم:

-خیلی.

حلقه دستانش را تنگ می کند..آنقدر که نمی توان ضربان قلبمان را از هم تفکیک کنم.صدایش را از بین موهایم می شنوم.

-قربونت برم.دلم خیلی واست تنگ شده بود.

کمی در همان حال می مانم.

-دلم یه مسافرت اساسی می خواد سایه.خستم!

سرم را روی بازویش می گذارم.

-با وجود امیررضا یه خورده سخته.ولی اگه تو بخوای می ریم.

خواب از سرش پریده.با موهایم بازی می کند و می گوید:

-همین که تو یه کم سرحال تر شی و رنگ و روت بهتر شه می ریم.نگران این ببری خان هم نباش.نمی ذاریم بهش بد بگذره.

ناگهان دستش از حرکت می ایستد و چشمانش روی امیررضا ثابت می شود.

-راستی..تا کی قراره تو این اتاق باشه؟

ابروهایم را بالا می اندازم.اخم می کند.

-حضورش تمرکزم رو بهم می زنه.دیشب همش یه چشمم به این شاه پسر جنابعالی بود.

خنده ام را با صدای بلند رها می کنم.

-یه کم صبر کن تا یه ذره جون بگیره.بعدش واسش یه اتاق جدا درست می کنیم.

اخمهایش غلیظ تر می شود.

-تا این جون بگیره جون من درمیاد.جدی می گم.دوست ندارم تو این اتاق باشه.هم به خاطر خودش هم به خاطر خودمون.

نیشگونی از گونه اش می گیرم و درحالیکه بلند می شوم میگویم:

-خیله خب حالا...اول صبحی دنبال بهونه ایا...!

بازویم را می گیرد.

-کجا در میری؟

چشمکی می زنم و می گویم:

-ساعت نه صبحه آقای مدیرعامل...پاشو...

آهی می کشد و می گوید:

-حیف که جلسه دارم.وگرنه...

جلوی آینه می شینم و سشوار را روشن می کنم.

-تو امروز چکاره ای؟

از آینه نگاهش می کنم.نفس عمیقی می کشم و می گویم:

-اول یه سر می رم شرکت...بعدش می رم سراغ پریسا..!

نگاهش میخ می شود و در چشمانم فرو می رود.
بدون هیچ حرفی پتو را کنار می زند و از تخت بیرون می پرد.

-باشه...پس صبر کن یه دوش بگیرم می رسونمت.

نگفت نه...نگفت نرو...نگفت چرا...!

برایش لباس آماده می کنم و منتظرش می مانم.با شلوار گرمکن و حوله دور گردنش بیرون می آید...جلوی آینه می ایستد و آب موهایش را می گیرد.پشت سرش می ایستم و دستم را دور شکمش حلقه میکنم...صورتم را به کمرش می چسبانم وبوی خوش شامپویش را می بلعم.

-از دستم دلخور شدی؟

حوله را از روی سرش برمی دارد.

-نه عزیزم.دلخور واسه چی؟

با عطر تنش نفس می کشم.

-از اینکه می خوام برم شرکت...می خوام برم پیش پریسا.

می چرخد و کامل در آغوشم می گیرد...به چشمانش نگاه می کنم...هر چند نمی خندند اما نور دارند..روشنند...!

-منکه گفتم...ریش و قیچی دست خودته.

صورت اصلاح شده اش را نوازش می کنم.

-لباسات رو گذاشتم رو تخت.می رم صبحونه رو آماده کنم.

بوسه محکمی بر گونه ام می زند و می گوید:

-الان میام.
****************

با هزار استرس و نگرانی امیررضا را به دست مادرم می دهم و می گویم:

-شیرش رو گذاشتم تو یخچال.پوشکشم تازه عوض کردم.

مادرم لبخندی می زند و می گوید:

-با خیال راحت برو...خدا به همرات!

کمربند را می بندم.امیرحسین دستش را روی پایم می گذارد.

-خوبی؟

بدون اینکه نگاهش کنم می گویم:

-آره.بریم.

-مطمئنی آمادگیش رو داری؟رنگ و روت خیلی پریده.

سعی می کنم لبخندم اطمینان بخش باشد.

-حالم خوبه عزیزم.نگران نباش.

پوفی می کند و دنده را جا می اندازد.

-می خوای بری شرکت؟

سر را به چپ و راست تکان می دهم.

-نه..نظرم عوض شد..اول می رم سراغ پریسا...!

آدرس را می گویم.بدون اینکه حرفی بزند و چیزی بپرسد راه می افتد.هرچقدر نزدیک تر می شویم دمای بدنم بیشتر افت می کند.کوچه قدیمی...با درخت چنار تنومندش نیشتر به جانم می زند.دستم را روی گلویم می گذارم و می گویم:

-همینجا خوبه...پیاده می شم.

ترمز می کند.

-سایه؟

نمی توانم چشم از درخت چنار بگیرم.همانکه تنه قطورش بارها و بارها شاهد ملاقات های عاشقانه من و پویا بود.

-خوبم امیر...خوبم!

بازویم را می گیرد.

-نیستی...!

آفتابگیر ماشین را پایین می آورد و درپوش آینه اش را کنار می زند.

-رنگ و روت رو ببین.

دستم را روی دستگیره می گذارم. بازویم را می کشد.چشمان بخار گرفته ام را به چشمان نگرانش می دوزم.

-چیزیم نمیشه...باشه؟

سرش را پایین می اندازد.

-من همینجا منتظر می مونم.

دستم را بالا می آورم که اعتراض کنم.انگشتانم میان پنجه اش محصور می شوند.

-برو...من اینجام...مشکلی بود تماس بگیر.

به درخت چنار نگاه می کنم...امیرحسینِ مرا دیده است؟؟؟نه..آنروزها رویایی ترین مرد زندگی ام پویا بود...!

نفسم را بیرون می دهم.خم می شوم و لبش را می بوسم.

-مرسی که هستی...!

چشمانش را باز و بسته می کند.موهای ریخته در پیشانیم را زیر شالم می برد و می گوید:

-خیلی دلم می خواست می تونستم جلوت رو بگیرم و برت گردونم خونه.اما حیف که بهت قول دادم.

تمام تلاشم برای لبخند زدن به حرکت کوچکی در گوشه لبم منتهی می شود.عقب می کشم..نگهم می دارد.

-سایه...

درخت چنار یک لحظه از دیدم محو نمی شود.

-اون دو تا خونه رو می بینی؟همون که یه درخت وسطشونه؟

نیشتر قلبم را زخمی تر می کند.

-اونکه در خاکستری داره خونه ما بود...اونکه سفیده...خونه پویا اینا...!

نگفتم پریسا...گفتم پویا...ناخواسته...بی حواس...!

-بعد از نامزدیمون...شبا...وقتی همه خواب بودن...یواشکی می اومدیم پای این درخت...من و پویا...پشت تنه قطورش سنگر می گرفتیم و کنار هم می نشستیم.

دستم را رها می کند.

-اون روزا همه دنیا واسه من این دوتا خونه و این درخت پیر صدساله بود...همون زندگی کوچیک و قشنگی که داشتم..همون رویاهایی که یه دختر شونزده هفده ساله واسه آیندش داره...و پویا همون شاهزاده ای که سوار بر اسب سفیدش...فرسنگها راه رو اومده بود تا دل پری قصه ها رو به دست بیاره...

آه می کشم.

-بیخبر از اینکه مادرمم منتظر یکی از همون شاهزاده هاست...یه شاهزاده خوش قیافه و عاشق...کسی که قدش بلند باشه نه کوتاه و خمیده...بوی عطر خارجی بده نه بوی گلاب...دستبند طلا به دستش باشه نه تسبیح...لب تاپ و گوشی آنچنانی داشته باشه نه کتاب دعا...!نمی دونستم قراره اون با شاهزادش بره و دنیای کوچیکِ بند انگشتی منو ویران کنه...!

نگرانی نگاهش اوج گرفته...لبخند می زنم.

-این کوچه واسه من پر از خاطرست.هم خوب...هم بد...یه روز اینجا برو و بیایی داشتیم...حاج واعظی معتمد این محل بود..به سرش قسم می خوردن...واسه دختر دادن به پسرش سر و دست می شکستن...واسه دختر گرفتن ازش پاشنه خونش رو از جا می کندن...چون خونواده حاجی خدایی بودن...زنش به پاکدامنی خورشید بود...دختر و پسرش افتاب و مهتاب ندیده و نجیب بودن...! آخ...تو همین کوچه هم ما شدیم...مایه ننگ و عبرت...جزامی های خطرناکی که باید قرنطینه می شدن...چهره های زشتی که مردم از دیدنشون کراهت داشتن...آخ...بیچاره بابام...قدش خمیده بود خمیده تر شد...موهاش سفید بود...سفیدتر شد...دستاش می لرزید و لرزشش بیشتر شد...آخ بیچاره سامان...بیچاره من...بیچاره من...!

امیرحسین سکوت کرده...خصلت همیشگی اش..!

-می دونی امیر...اون روزایی که از هم دور بودیم خیلی به حرفات فکر کردم..به اینکه گفتی بابامم مقصر بوده...به اینکه می گفتی همه گناهها گردن مادرم نیست...اولش دیدم آره..حق با توئه...! بعد یه نگاه به زندگی خودمون کردم...دیدم کلی مشکل داریم..دیدم کلی در حق همدیگه بد کردیم...اشتباه کردیم...اما جوابش خیانت نبود...منم درست تو روزایی که به تو احتیاج داشتم...به یه مرد احتیاج داشتم...تنها بودم...اما حتی فکر یه مرد دیگه از سرم نگذشت...دیدم منی که کل زندگیم رو واسه کارم گذاشتم به خاطر سلامتی بچم حاضرم قید همه چی رو بزنم و اونو تو اولویت گذاشتم...فکر کردم و دیدم من نمی تونم با بچم و پدرش همچین کاری بکنم...و تو...در شرایطی که کلی حرف و حدیث پشت سرم بود...کلی شایعات وحشتناک و خانمان سوز...در شرایطی که ولت کرده بودم...و حتی نمی دونستی کجام...با کی ام...در چه حالم...بازم خیانت نکردی...پای زن دیگه ای رو به بخت و رخت و تخت من باز نکردی...موندی و از مادر بچت حمایت کردی...در حالیکه واسه هردومون فرصت خیانت بود...فرصت کثیف بودن..بود...هر دو خطا داشتیم..هر دو عصبانی بودیم...نه من ایده آل تو بودم...نه تو ایده آل من...! اما به حرمت تعهدمون پامونو کج نذاشتیم...به خاطر خودمون..بچمون..خانوادمون...! پس مادرم نمی تونه کارش رو توجیه کنه...اگه فقط یه زن بود...می تونست بدون خیانت طلاق بگیره و بره دنبال کسی که دوستش داره...دنبال زندگی و بختی که آرزوش رو داره...اما اون مادر بود...تعریف مادر متفاوته...جایگاهش فرق می کنه...! کدوم مادری می تونه بچش رو به امان خدا ول کنه و بره دنبال هوا و هوسش؟ هر مادری چشمش رو فرش زمین می کنه که خار به پای بچش نره...نه...کار مادر من توجیه پذیر نیست...به هیچ وجه...! 

بخار چشمانم را با انگشت می زدایم.

-اما دیگه گذشته...حالا که فکر می کنم می بینم این دورانی که گذروندم...منو بزرگ کرد...بهم نشون داد که زندگی فقط رویا و خیال بافی نیست...که همه...اونی که من فکر می کنم نیستن...می بینم که خداپرستی به روزه های وسط تابستون و نمازهای طولانی نیمه شب و خم و راست شدن نیست.می بینم مردانگی به صدای کلفت و بازوی قطور و عربده کشیدن و غیرتی شدن نیست...! خیلی از تعریفا واسم عوض شده و مسبب همشون تویی! تویی که هیچ ادعایی واسه خداپرستی نداره اما بدون قضاوت..بدون تهمت...منو با همه گذشته و حال و آیندم قبول می کنی...تویی که به خاطر یه دختربچه مریض عذاب تحمل زنی که زندگی مادرت رو نابود کرده به جون می خری...تویی که با وجود غیرت ها و حساسیتای مردونه ت... مردانه می ایستی از زنی که دوست داری حمایت می کنی...مرد تویی نه پویا...که می دونست من بیگناهم...می دونست من خطایی نکردم...اما پسم زد و مثه یه تیکه آشغال از زندگیش انداختم بیرون...!

دستم را روی دستش می گذارم.

-امروز خدا رو شکر می کنم...چون اگه این اتفاقات نمی افتاد من تو همون دنیای کوچیک با یه آدم کوچیک تر مونده بودم...خدا رو شکر می کنم که پاداش تموم سختیا و مصیبتایی که کشیدم تو بودی و امیررضا و آوا...! حالا دیگه هیچی کم ندارم.فقط یه سواله که می پرسمش و برمیگردم. باشه؟

پشت دستم را می بوید و می بوسد.

-باشه...منتظرتم!
سرم را بالا می گیرم و بدون اینکه به چپ و راست نگاه کنم مستقیم به سمت هدف می روم.با رسیدن به چنار کمی پایم شل می شود اما رویم را برمیگردانم و دستم را روی زنگ می گذارم.هنوز زنگ را نزده در باز می شود و پویا در چهارچوب قرار می گیرد.خنده ای که روی لبش است با دیدن من محو می شود و سوییچی که میان انگشتانش است توی هوا می ماند. با خونسردی گردن می کشم و حیاط را نگاه می کنم.

-چه خوب که خونه ای...پریسا هم هست؟

آرام دستش را پایین می آورد.

-تو؟

پوزخند میزنم.

-چیه؟تعجب کردی؟

قدمی به جلو برمی دارم و توی چشمانش خیره می شوم.چشمانی که روزی به نظرم گیراتر از مشعل المپیک بود.

-یا...شایدم...ترسیدی...! ها؟

عقب می رود...جلو می روم.

-فکر نمی کردی برگردم...درسته؟

با کف دست به تخت سینه اش می کوبم و راهم را باز می کنم.

-پریسا کجاست؟

می بینمش...که روی پله های منتهی به حیاط..مبهوت و متحیر ایستاده...!

گردنم را به سمت پویا می چرخانم و می گویم:

-اگه مامان باباتم هستن خبرشون کن.

کمی به خودش می آید.در را می بندد و می گوید:

-مسافرتن...!

سرم را بالا و پایین می کنم و می گویم:

-خوبه...!

چشم روی گلهای باغچه...درختها و خاطراتشان می بندم و به پریسا نزدیک می شوم.رنگ به صورت ندارد.لرزش لبهایش را می بینم و کیفی که از دستش می افتد و صدایی که زمزمه می کند...!

-سایه...!

پای اسب شاهم می شکند...لنگ می شود...لنگ می شوم.

-آره...منم...سایه...!

عمیق از دهان نفس می کشم و شدید از بینی بازدمم را بیرون می دهم.

-تو چیکار کردی پریسا؟چطور اینکار رو کردی؟

روی پله می نشیند.صدایم اوج می گیرد.

-گفتی حالا که رفته یه جوری از هستی ساقطش کنم که دیگه نتونه برگرده...یه جوری خوردش می کنم که شوهرش که هیچی...حتی اگه خودکشی کنه...خاک هم قبولش نکنه...! گفتی طوری آبروش رو می برم که هفت نسل بعدشم نتونه سرش رو بلند کنه.

دستش را روی زانوانش می گذارد.انگار می خواهد جلوی لرزششان را بگیرد.

-هی...گفتی...اما یادت رفته بود من کی ام...یادت رفته بود که حتی اگه بسوزم باز از خاکسترم جون می گیرم...یادت رفته بود که من چیا رو پشت سر گذاشتم و به اینجا رسیدم...یادت رفته بود من چقدر جون سختم...!

سرش را پایین می اندازد.خم می شوم...آنقدر که داغی نفسم را حس کند.

-اما اومدم اینجا که بدونی...اینکه چی گفتی و چیکار کردی واسم مهم نیست...اینکه چند نفر عین خودت در موردم چی فکر می کنن و چی می گن واسم مهم نیست...فقط می خوام بدونم چرا؟ به خاطر کدوم بدی؟ کدوم دشمنی؟ مگه دوستت نبودم؟ مگه خواهرم نبودی؟ مگه همرازت نبودم؟ مگه سنگ صبورم نبودی؟ مگه بارها و بارها دستت رو نگرفتم؟ مگه بارها و بارها به دادم نرسیدی؟ مگه واسه غصه هات اشک نریختم؟ مگه واسه بدبختیام گریه نکردی؟ آخه چی شد یهویی؟ من شدم دشمن هزار سالت...به خونم تشنه شدی...تیشه شدی...به ریشه م کوبیدی...! چرا پریسا؟ چرا؟

اشکهایش قطره قطره نیست...گلوله گلوله است.

-اگه هدفت داغون کردن من بود...نابود کردن من بود...به هدفت رسیدی...! نه اینکه بتونی زندگیمو و شوهر و بچم رو ازم بگیری...نه! بدتر از اون..باور و اعتقادمو ازم گرفتی...قلبمو ازم گرفتی...باعث شدی بریزم...بشکنم...! منکه جونمم واسه این رفاقت می دادم...چطور می تونم این خیانت رو تحمل کنم؟

دستم را روی شانه اش می گذارم و تکانش می دهم.

-بگو پریسا...بگو چرا...من به جز تو کیو تو این دنیا داشتم که اینجوری پشتم رو خالی کردی؟به چه جرمی؟به چه گناهی؟به چه خطایی؟حرف بزن...فقط بگو چرا...قول می دم بعدش به حرمت نون ونمکی که با هم خوردیم راهمو بکشم و برم.فقط می خوام بدونم چرا؟

سرش را بلند می کند.اما نگاهش به من نیست...خیره به پویا مانده.صدایش پر از بغض است و درد..!

-تا الان سکوت کردم و هیچی نگفتم...چون برادرمه...نمی خواستم امیرحسین و ماکان آسیبی بهش برسونن...می دونستم به خاطر زن بودن من کاری باهام ندارن اما اگه می فهمیدن کار پویاست زندش نمی ذاشتن.

برمیخیزد...به چشمانم نگاه می کند...چانه اش هم می لرزد.

-نمی خواستم اینجوری بشه...شبی که مادرت زنگ زد من فقط از سر نگرانی این مسأله رو به پویا گفتم...اونم خیلی وقت بود که می گفت به رابطه تو و ماکان مشکوکه...همون موقع هم گفت که می دونستم سایه به هیچکی وفا نمی کنه.من گفتم اشتباه می کنی...گفتم سایه اینکاره نیست...اما تره هم واسم خورد نکرد.یکی دو ساعت بعدش مسئول فنی یکی از شرکتای رقیب امیرحسین که با ما همکاری می کرد اومد خونمون...پویا هم شوخی شوخی قضیه رو به اون گفت و اونم از سر دشمنی و حرصی که از امیرحسین و ماکان و کارخونه کیمیا داشت بین همه پخشش کرد...!

مشتم را گره می کنم...پریسا هول می کند.

-اما با این وجود مقصر اصلی منم.نباید به پویا می گفتم..ولی به خدا قسم نمی دونستم همچین کینه عمیقی از تو و ماکان و امیرحسین به دل گرفته..!

سرم را تکان می دهم و به پویا نگاه می کنم که با پایش سنگریزه ای را به بازی گرفته است.دوباره دستم را روی شانه پریسا می گذارم و به نشانه تسکین فشارش می دهم.کیفم را روی دوشم مرتب می کنم و آرام به سوی پویا می روم.با وقاحت و حق به جانب نگاهم می کند.تا آنجایی که می توانم نزدیکش می شوم..بارها و بارها دم های کشدار می کشم...چشم توی چشمش...مردمک در مردمکش...نفس توی نفسش... !

-میگن یه روز تو شهری که حضرت موسی زندگی می کرده یه جشن عروسی برپا میشه.حضرت موسی وظیفه تقسیم غذا رو به عهده می گیره.یه پیرمردی که همه می شناختنش و می دونستن کافره میاد اونجا و میگه من گرسنمه.بهم غذا بده.حضرت موسی هم بهش تند میشه که زود از اینجا برو.بین اینهمه خداپرست جایی واسه یه کافر نیست.پیرمرد سرش رو پایین میندازه و میره.همون موقع از جانب خدا ندا میاد که ای موسی این آدم... شصت ساله که به من کافره و باهام دشمنی می کنه...اما من یه روزم روزیش رو قطع نکردم...! تو این وسط چکاره ای که اونو گرسنه از در خونت رد می کنی؟

چشمانش گشاد می شوند.

- می گن یه روز تو دوران خلافت حضرت علی میان بهش خبر می دن که یه زن و مرد نامرحم توی یه خونه با هم تنهان و رابطه نامشروع دارن.ازش می خوان که بیاد و حق اونا رو کف دستشون بذاره.حضرت علی هم قبول می کنه و همراهشون می ره.اما موقع ورود به خونه طوری که بقیه متوجه نشن چشماش رو می بنده و وارد می شه.با همون چشمای بسته چرخی تو خونه می زنه و بیرون میاد و میگه...به خدا قسم من هیچی ندیدم....!

سرش را پایین می اندازد.می خندم..تلخ...خیلی تلخ...

-یه عمره که داری سنگ خدا شناسی و دین و ایمان آنچنانی رو به سینه می زنی.روزای عاشورا و تاسوعا...شبای قدر...اونقدر تو سر و صورت خودت می زدی که می گفتیم الانه که جون بدی...سه روز سه روز اعتکاف می کردی و دو ماه دوماه روزه واجب و مستحبی می گرفتی...! افتخارت حج رفتن های مکررته...نمازایی که قضا نمی شن...خمس و زکاتی که فراموش نمیشن...امر به معروف و نهی از منکر بیجا و به جا...!همه قبولت دارن...یه محله احترامت رو دارن...تو مسجد که می ری پیر و جوون جلو پات بلند میشن... !اما فقط من...منی که سیاهی دلت رو دیدم می دونم که طرف معامله تو...خدا نیست...شیطانه...! روزی پنج بار می گی پناه می برم به خدا از شر شیطان رجیم...موندم خود شیطان باید از دست تو به کی پناه ببره؟

سینه اش را ستبر می کند و با اخم های درهم می گوید:

-تو در حدی نیستی که بتونی تشخیص بدی کی خداپرست واقعیه و کی نیست...حداقل اون بچه حرومزادت و اون فاسقای چپ و راستت و اون بطریهای مشروب رنگ به رنگت بهت این اجازه رو نمی دن!

دستم را با بالا می آورم و روی دهانش می گذارم...دیدن چهره اش مشمئزم می کند...من چطور عاشق این پستِ حقیر بودم؟...می غرم...

-اولاً وقتی اسم بچه منو میاری دهنت رو آب بکش...!

با خشونت سرش را آزاد می کند.دستم را روی گلویش می گذارم.

-ثانیاً اگه یه بار تو عمرت یه کتاب مقدس رو به زبونی که بفهمیش خونده باشی...میبینی که کافر رو هزار بار به منافق ترجیح داده...باشه...من کافر...من بی دین...من بی خدا...اما دستم روئه...ادعام نمیشه...تو چی؟ می گی خداپرستی؟ مگه خدا نگفته به زنان پاکدامن تهمت نزن؟ مگه نگفته از چیزی که خبر نداری حرف نزن؟ مگه نگفته با آبروی انسانها بازی نکن؟ می گی علی...می گی حسین...برو یه بار از زندگیشون خبر بگیر...قضاوتاشون رو ببین...حرمت نگه داریاشون ببین...ابرو داریاشون رو ببین...تو از دین فقط "ح" گفتن ته حلقی و والضالین های کشیده رو بلدی...فقط می گی پناه می برم به خدا از شر شیطان...خبر نداری که شیطان تو قلب خودت داره زندگی می کنه و جولون می ده...! من ناپاکم؟کثیفم؟مشروب خورم؟بی آبروام؟به شوهرم خیانت کردم؟باشه...قبول..ولی به تو چه ربطی داره؟ نکنه فکر کردی کارت نهی از منکره...؟ مگه منکر بهت ثابت شده بود؟گیرم شده بود...مگه همونایی که واسشون سینه چاک می دی نگفتن اگه حرفی است تو خفا به خاطی بگین؟ها؟ کدومشون گفته واسه امر کردن به معروف...آبروی اون مرتکب منکر رو ببرین؟کدوم خدا؟کدوم پیغمبر؟کدوم امام؟کدوم دین؟کدوم مذهب؟کدوم قانون؟کدوم اخلاق؟

نفسم را رها می کنم و عقب می کشم.دستم را با کراهت به مانتویم می مالم و می گویم:

-می دونی که اگه بخوام می تونم طوری با زندگیت بازی کنم که نفهمی از کجا خوردی.فکر نکن تهدیده...پریسا می دونه چه کارایی از دست من برمیاد...اما من با کسی دست و پنجه نرم می کنم که ارزشش رو داشته باشه...یه حرفی واسه گفتن داشته باشه...نه تو...تویی که توی جهل و خرافاتِ مغز پوسیده ت اسیر شدی...من از خداپرستایی مثه تو...و از اون خدایی که پرستش می کنی...بیزارم... و خدا رو شکر می کنم...که خدایی که من میشناسم و می پرستم...خیلی خداتر از خدای توئه...!

گوشی ام زنگ می خورد...تصویر خندان امیرحسین نقش می بندد.

-و با آدمایی زندگی می کنم که خیلی خدایی تر از توئن...!

باز نفس عمیق می کشم.انگشت اشاره ام را به طرفش می گیرم و می گویم:

-کسانی را می شناسم که با صدای بلند دعا می خوانند اما دستشان به ستاره ای هم نمی رسد.

صفحه موبایل را جلوی چشمش می گیرم.

-اما کسانی هستند که بی دعا...با خدا دست می دهند..!

عقب عقب می روم و در را چنان به هم می کوبم...که تمام "خدایی" های این محله می فهمند که "شیطان" بازگشته است...!

جعبه شیشه ای و کوچک شطرنج را از کیفم بیرون می آورم و بازش می کنم..شاه سایه و شاه سفید... کنار هم در آرامش..دراز کشیده اند..بی دشمنی..بی کینه...بی رقابت...دستم را روی تاج شاه سیاه می کشم و در جعبه را می بندم...با اشک..با لبخند...با بغض...با حسرت...با دلتنگی...خم می شوم و یار قدیمی ام را کنار درخت چنار می گذارم. با سرانگشتانم نوازشش می کنم و زیرلب می گویم:

-خداحافظ...!

راست می ایستم و سرم را بلند می کنم...کمی دورتر امیر حسین دست به سینه به ماشین تکیه زده...نگاهش خیره بر من و آمیخته با نگرانیست...چند قدم جلو می آید...آماده ام که به طرفش بروم..اما با صدای در متوقف می شوم و سرم را می چرخانم...زن جوانی با بچه اش از خانه کودکی هایم بیرون می آید...ناخودآگاه چشمم محو ساختمان می شود..حیاط هنوز همان حیاط است...با گلهای رنگ به رنگش...با درختهای گیلاس و شاهتوتش...با نیمکت چوبی توی ایوانش...!

پدر را می بینم...روی زانو نشسته و علف های هرز را می چیند...گوش تیز می کنم...صدای زمزمه اش را می شنوم.

-نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی . . .
الهی...الهی...الهی...!

سامان هم هست..روی نیمکت نشسته و مثل همیشه مشغول درس خواندن است...با دقت...هوشمندانه..خلاقانه..!

مادر می آید...با سینی نقره ای که چهار لیوان شربت آلبالو را در خودش جا داده..همان شربتی که امسال با دستان خودش درست کرد...نگاهش می کنم..لباسش قرمز است به خوشرنگی آلبالو...و لبانش...حتی سرخ تر...حتی خوشزنگ تر!

با صدای قدمش پدرم از جا بلند می شود و گونه اش را می بوسد و می گوید:

-فتبارک الله...!

سامان می خندد.

-حاجی جون..اینجا جوون مجرد نشسته ها...!

مادرم با ناز اخم ظریفی می کند.

-زشته حاجی...جلو بچه ها...!

پدرم چشم غره ای به سامان می رود.

-یه ذره حیا داشته باش پدر سوخته..!

سامان چشمک می زند.

-مطمئنین اونی که حیا نداره منم؟

پدرم لنگه دمپاییش را در می آورد و سامان را نشانه می رود...برادرم جا خالی می دهد و پشت مادرم سنگر می گیرد.

-ولش کن بچمو..چرا اینقدر سر به سرش می ذاری؟

سامان با لبخندهای شیطنت بارش حرص پدرم را در می آورد و پدرم با چشم و ابرو برایش خط و نشان می شکد...!

قلبم می ایستد..!

دختربچه ای موطلایی..با تاپ و شلوارک یاسی چسبان خم می شود و دمپایی پدر را برمی دارد و جلوی پایش می گذارد.

-بیا بابا جونم..بپوش...اینجوری یه لنگه پا ایستادی کمرت درد می گیره...!

نفسم بند می رود...!

برق شوق و عشق را در چشم پدرم می بینم...آغوشش را باز می کند و دختر را به سینه اش می فشارد...

-دردونه بابا...یکی یکدونه بابا..عصای دست بابا...تو نباشی هیچکی به داد من نمی رسه...!

دخترک پر از غرور می شود...فخرفروشانه به برادرش نگاه می کند و میان بازوان پدرش فرو می رود...!

چشمانم می سوزند...می بندمشان...!

-بابایی...بریم شطرنج تمرین کنیم؟

صدای پدر دور می شود...چشم باز می کنم..همه چیز تغییر کرده...حیاط،ساختمان،درخت ها !
پدر و سامان کنار هم ایستاده اند و به من...سایه امروز نگاه می کنند...!

-نه دخترم...دیگه تمرین لازم نداری..تو دیگه یه شاهی توی شطرنج...!

با بغض می گویم:

-نه بابا..نیستم...نمی خوام باشم..!

پدر و سامان می خندند...پدر دستش را روی شانه سامان می گذارد و می گوید:

-بریم...ما دیگه اینجا کاری نداریم...

هراسان دستم را دراز می کنم و می گویم:

-نه...!

اما می روند...محو می شوند...و من به این می اندیشم که قد پدرم نه کوتاه بود و نه خمیده...!

-خانوم..با شما هستم...اینجا کاری دارین؟

با صدای زن به عالم واقعیت پرت می شوم.بچه اش را به خودش چسبانده و با شک و نگرانی به من نگاه می کند.سریع اشک از صورتم می زدایم و می گویم:

-نه..نه..ببخشید..!

آخرین نگاه را به حیاط می اندازم و رو بر می گردانم...رو برمی گردانم از این خانه وهمسایه و محله و تمام گذشته ام...!

و امروز...من...سایه واعظی...شاه سیاه شطرنج...در همین مکان شوم و نفرین شده...از شاه بودن استعفا می دهم و کنار می کشم...! نه اینکه پشیمان باشم از کرده هایم...نه! من از هجوم و حمله به دشمنانم رضایت کامل دارم..از هر ضربه ای که به شاهان ستمگر و خودپسند زده ام لذت برده ام...شاید کسی تاییدم نکند..شاید کارم اشتباه بوده...اما من از سایه امروز با تمام گذشته اش راضی ام و این حس فوق العاده برای یک عمر شارژم خواهد کرد...! 

ولی دیگر بس است...دیگر شاه بودن برایم لذتی ندارد...می خواهم از این پس طعم ملکه بودن را بچشم...یک ملکه آرام و مطیع و لطیف برای شاهی که دیوانه وار دوستش دارم...! و مادر باشم..برای فرزندش...فرزندم...پاره تنم...! و زن باشم و زنانه زندگی کنم..دور از محیط های خشن و سرد مردانه..دور از تنش ها و درگیری های محیط کار...نه اینکه نتوانم...نمی خواهم...!دوست دارم حمایت از خانه و خانواده را روی شانه های قدرتمند شاهم بگذارم و خودم تنها زن باشم و مادر...! دلم یک زندگی روتین و معمولی می خواهد...از همانهایی که زنان خانه دار همیشه از تکراری و خسته کننده بودنش می نالند...من همان تکراری های روزمره را می خواهم...چون آنقدر حس نا امنی را تجربه کرده ام و آنقدر از اضطراب گرگهای بیرون لرزیده ام..که بیشتر از هرکسی قدر امنیت خانه و کاشانه ام را می دانم...شاید اگر کسی از حسرت های من باخبر شود...بخندد..اما من اعتراف می کنم که حسرت دارم...حسرت اتو کشیدن بر پیراهن همسرم...مرتب کردن کمد همیشه نامرتبش...تا زدن و رو هم گذاشت جورابهایش...! دلم گردگیری می خواهد..با دستمال نمدار...!آشپزی و بوی پیازداغ گرفتن...خریدهای تمام نشدنی و غر زدنهای امیرحسین...!میهمانی دادن و میهمانی رفتن...می خواهم بزرگترین دغدغه ام خراب شدن رنگ مو و از مد افتادن لباسهایم باشد...دلم گردش های شبانه می خواهد...دستی که بازوی همسرم را بگیرد و سری که روی شانه اش گذاشته شود...می خواهم ساعتها مقابل آینه بنشینم و خط چشم کشیدن را تمرین کنم...یا پا روی پا بیندازم و مجله روزهای زندگی وزن روز بخوانم..! دلم مکالمه های طولانی تلفنی می خواهد و نگرانی از غذایی که هنوز نپخته ام و استرس هر لحظه رسیدن همسر گرسنه ام...! دلم می خواهد صبحها که امیرحسین نیست..پسرم را توی کالسکه اش بگذارم و به گردش ببرم..با خانمهای توی پارک آشنا شوم و حرفهای خاله زنکی بزنم...توی راه برگشت به خانه هم سری به سوپری محل بزنم و خرید کنم...! نمی خواهم حتی یک لحظه از تکامل پسرم را از دست بدهم.می خواهم از لحظه به لحظه بزرگ شدنش فیلم بگیرم..عکس بگیرم...دوست دارم برایش نقاشی بکشم..برایش حرف بزنم...با هم کارتون ببینیم..با هم گرگم به هوا بازی کنیم...! دلم خانه ام را می خواهد و خانواده ام را!...آری...خنده دار است...اما اینها بزرگترین حسرت های یک شاه هستند..بزرگترین حسرت های شاه شطرنج...!

مقابل امیرحسین می ایستم...صورتم را میان دستانش می گیرد...در چشمانش نگاه می کنم..چشمان روشنش...چشمان براقش...چشمانی که اینروزها بیشتر از آنکه بخندند نگرانند...منهم دستم را روی گونه اش می گذارم و می گویم:

-تموم شد...!

لبخند می زند...لبریز از حس همدردی...!

-باشه...بریم؟

نمی پرسد چه تمام شد؟چرا تمام شد؟چطور تمام شد؟

نفسم را آزاد می کنم...سبک..بدون درد...بدون سنگینی...!

-آره...بریم..!

در را برایم باز می کند و خودش هم سوار می شود.سریع دور می زند و مرا از آن دوزخ بدکردار...نجات می دهد.

-خب...خانوم خانوما...ما که به جلسمون نرسیدم...در نتیجه دربست در خدمت شماییم.کجا بریم؟

دستی که روی دنده گذاشته می گیرم و می گویم:

-اول بریم یه کم جیگر واسه پودی بخریم...غذاش تموم شده...بعدش بریم خونه...بچم تنهاست...!

با تعجب نگاهم می کند.

-پس شرکت چی؟

به آسمان زل می زنم...لبخند خدا را می بینم...!

-هم تو و هم امیررضا به یه سایه تمام وقت احتیاج دارین نه یه همسر و مادر خسته و درگیر...!

ابروهایش را بالا می دهد.

-تا وقتی که امیررضا از آب و گل دربیاد و ستونهای خونمون محکم بشه...تو خونه می مونم...!

نگاهش رنگ می گیرد..رنگ عشق...رنگ قدرشناسی...!

-مطمئنی؟نمی خوام یه وقت باعث کسالت و افسردگیت بشم....نمی خوام حس کنی از اجتماع دورت کردم...!

می خندم...مرا چه احتیاج به اجتماع؟

انگشتانم را دور دستش حلقه می کنم و سرم را روی شانه اش می گذارم.

-امیر...میشه بریم مسافرت؟همونجایی که واسه ماه عسل رفتیم؟

دستم را بلند می کند و می بوسد.

-چرا که نه...تو جون بخواه...!

با دست آزادم بازویش را نوازش می کنم.

-پس زودتر بریم خونه...کلی کار دارم...!

سرم را هم می بوسد...و سکوت می کند...!

به آسمان نگاه می کنم...اینبار خدا چشمک می زند...! بردیم...من و خدا بردیم...! امروز من قهرمانم...و جام قهرمانی ام بزرگترین نعمت های این دنیاست...!آرامش...امیرحسین...ا میررضا...آوا...و خدایی که...همین نزدیکی ست...!

زهرا ‌‌‌‌ ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۳۲ ۲ ۰ ۱۱۶۴ رمان شاه شطرنج

نظرات (۲)

  • سارا
    دوشنبه ۱۶ فروردين ۰۰ , ۱۱:۲۰

    خیلی قشنگه 

  • Esmat
    دوشنبه ۱۶ فروردين ۰۰ , ۱۲:۱۰

    رمان خیلی قشنگیه 🌹👏🏻

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی