تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


ناگهان شرمنده شدم. از این که گفت مادرم غلط کرد خجالت کشیدم. دلم برایش سوخت. گفتم:
- وای این حرف را نزن. اصلا هم غلط نکردند. شاید من اشتباه کردم. شاید من حرفشان را به منظور برداشتم.
خندید و گفت مثل هوای بهار هر لحظه حالت عوض می شود.
آشتی کردیم.

آه، چه بوی بدی، بوی گند نان تازه می آید. »
رحیم گفت:
- به حق چیزهای ندیده و نشنیده! بوی نان تازه گند است؟
- آره. چرا رنگ دیوار این اتاق سبز است/ من از رنگ سبز حالم به هم می خورد.
به خنده گفت:
- خوب، فردا کارگر می آورم رنگش را قرمز کنند.
دلم برنج خام می خواست. می رفتم مشت مشت برنج خام برمی داشتم و خرچ خرچ می جویدم. ده بیست روز به عید مانده بود. کرسی را برداشته بودیم و دوباره شب ها در اتاق کوچک می خوابیدیم.
دایه از خانه پدرم سبزه و شیرینی شب عید آورده بود و پدرم علاوه بر ماهیانه، بیست تومان دیگر هم برایم فرستاده بود تا برای عید خرج کنم. من از همه بوها کلافه بودم، از بوی گل، شیرینی، نان تازه، فقط نسیم خنک بهار تسکینم می داد، آن هم بعد از این که دقایق متوالی عق زده بودم و دیگر چیزی درون روده هایم نمانده بود که بالا بیاورم. آن وقت باد بهار را که به صورتم می خورد احساس می کردم. دست و رویم را میشستم و حالم بهتر می شد. رحیم می آمد کمکم می کرد و مرا به اتاق برمی گرداند. می گفتم:
- جلو نیا، به من دست نزن، حالم به هم می خورد.
- از من؟
- آره بو می دهی. بوی آدمیزاد می دهی.
می خندید و می پرسید:
- مگر آدمیزاد چه بویی دارد؟
- نمی دانم. فقط حالم به هم می خورد. امشب باید توی تالار بخوابی. من می خواهم تا صبح پنجره را باز بگذارم.
- سینه پهلو می کنی دختر. هنوز هوا سرد است.
- من توی اتاق در بسته خفه می شوم. بوی قالی می دهد. بوی پرده می دهد. حالم به هم می خورد.
رحیم گیج و مستاصل می خندید:
- این دیگر چه مرضی است؟
و من متحیر بودم که چه طور او متوجه این بوها نمی شود! چه طور نمی تواند مسئله ای را که به این روشنی است درک کند! مگر شامه اش کار نمی کند؟
دایه خانم با چند گلدان شب بو از خانه پدرم رسید. رویم نمی شد که با او هم بگویم بوی آدمیزاد می دهد. پس فقط گفتم:
- وای دایه جان، این گل های بوگندو چیست؟ برشان گردان، ما لازم نداریم.
رحیم حیرت زده می خندید:
- بفرما! شب بوها هم بوی گند می دهد و ما نمی دانستیم.
دایه مرض را تشخیص داد:
- مبارک است محبوبه جان، حامله هستی.
هفت سین را چیده بودم. با تمام تلاش من باز هم محقر به نظرم می رسید. 
من و رحیم بر سر آن نشسته بودیم. هم شیرین بود و هم دردناک. شیرین بود چون با رحیم بودم. او مرد خانه من بود. بالای سفره هفت سین نشسته بود و چشم به من دوخته بود و می گفت:
- می خواهم موقع تحویل سال نگاهم به روی تو باشد.
دردناک بود چون به یاد تحویل سال نو در خانه خودمان بودم. به یاد چهارشنبه سوری با جوانان فامیل. پریدن از روی آتش، تخمه شکستن و جیغ و داد از سر بی خیالی. به یاد هفت سین خانه خودمان، آن قدر مفصل، آن قدر پر و پیمان. همه دور آن جمع می شدیم. 
تنها پدرم بود که روی صندلی می نشست و ساعت طلا را از جیب جلیقه بیرون می کشید. نزدیک تحویل سال قرآن می خواند. دعای تحویل را می خواند. باز به ساعت نگاه می کرد. صدای توپ می آمد. همه با شادمانی دست پدر و مادر و روی یکدیگر را می بوسیدیم و عیدی می گرفتیم. بلافاصله در باز می شد و دید و بازدید شروع می شد.
خانه عمو جان، خانه عمه جان، خانه خاله جان که خواهر بزرگ تر مادرم بود و بعد سر فامیل به خانه ما باز می شد. نزهت و شوهرش، عمو جان و عمه جان و خاله جان که به بازدید می آمدند. بچه هایشان و دایی های من که جوان تر از پدرم بودند. خاله کوچکم، پسردایی، پسرعمه، پسرخاله، دختردایی، دخترعمو، دختر خاله ... آن ها که ازدواج کرده بودند و تمام کوچک ترهای فامیل. 
آن ها که مجرد بودند. بعد دوستان پدر و مادرم و بعد دوباره بازدید و رفتن به خانه نزهت و کوچک ترهایی که به دیدن آمده بودند. خانه دوست و فامیل و آشنا. آخر سر هم سیزده بدر در باغ شمیران عموجان یا باغ قلهک پدرم. با یک بر از بچه های فامیل و دایه و دده و لله. 
گوش تا گوش می نشستند و سفره را در وسط پهن می کردند:
« آش رشته، سکنجبین و کاهو، باقلا پخته، سبزی پلو با گوشت بره. بعد هم چای و قلیان و آجیل و شیرینی. »
و بعد از آن هم خسته و کوفته از باغ برگشتن و مثل نعش افتادن و تا ظهر روز بعد خوابیدن.
در عالم خیال فامیل را مجسم می کردم که دور هم نشسته اند. پریشب که چهارشنبه سوری بود، من و رحیم دو نفری نشستیم و تخمه خوردیم و به صدای ترقه هایی که بچه ها در می کردند گوش دادیم، به صدای قاشق زنی، به بوی دود و آتش. حالا چه کنم؟ چه کسی را دارم که به دیدنش بروم؟ چه کسی به سراغم خواهد آمد؟
پول هایم را جمع کرده بودم و پنهانی با دایه به بازار رفته بودم تا یک ساعت با زنجیر طلا برای رحیم عیدی بخرم. دلم می خواست جلیقه اش با زنجیر طلا زینت شود. وقت سال تحویل عیدی را به او دادم. ذوق زده خندید و در عوض یک قاب چوبی پر نقش و نگار به من داد که دستخطی در آن بود که خود با خط خوش آن را نوشته بود.
قاب را با شوق از او گرفتم. خوشحال می شدم که به شعر و خطاطی روی بیاورد. گفتم باید آن را هم به دیوار بکوبد. به دیوار اتاقی که در می خوابیدیم و او هم کوبید. دلم می خواست بدانم پدرم امسال به نزهت چه عیدی داده است! به خجسته، به منوچهر، به مادرم! من هم که از یاد رفته بودم. انگار فکر مرا خواند. گفت:
- برگ سبزی است تحفه درویش.
دلم سوخت و با محبت به چشمانش نگریستم:
- رحیم جان، برویم دیدن مادرت؟
- نه، لازم نیست. او خودش به این جا می آید.
- آخر بد است. مادر توست. جسارت می شود.
- نه، بد نیست. خودش این طور راحت تر است.
پافشاری نکردم. فهمیدم دلش نمی خواهد خانه مادرش را ببینم.
مادرش آمد. برای من یک قواره پارچه ارزانقیمت آورد. از آن ها که مادرم به دایه جان و دده خانم عیدی می داد. دلم فشرده شد. به روی خودم نیاوردم با احترام او را بالای اتاق نشاندم.
- به به. خانم دست شما درد نکند. چه با سلیقه! اتفاقا چه قدر هم پارچه لازم داشتم.
قری به سر و گردن داد و با ناز و ادا نشست. مهمان بعدی من دایه جانم بود که مادر شوهرم به وضوح از او خوشش نمی آمد. با این همه دایه برای من حکم مهمان عزیزی را داشت. در اتاق کوچک آهسته سه تومان به رحیم دادم.
- رحیم جان، این را به دایه عیدی بده.
ابروها را بالا کشید و تعجب زده گفت:
- این همه؟! ....
- آره محض خاطر من.
- آخر مگر چه خبر است؟
- تو را به خدا یواش حرف بزن. صدایت را می شنود. به خاطر من بده.
خودم قبلا به دایه عیدی داده بودم. با این همه دلم می خواست رحیم با این کار آقایی و سروری خود را تثبیت کند. دلم می خواست دایه ام رحیم را آقای این خانه به حساب بیاورد.

باز هم دایه آمد. باز هم پدر و مادرم پیغامی برایم نفرستاده بودند.
-دایه جان، حال خجسته چه طور است؟
- آقا جانت به او زبان فرانسه درس می دهد. می خواهند پیانو بخرند تا خجسته خانم مشق پیانو کند. به آقا گفته می خواهم امتحان بدهم بروم به مدرسه ناموس. آقا جانت گفته اند خودم بهترین معلم ها را برایت می گیرم توی خانه درست بدهند.
خاری در دلم خلید. نه از روی حسادت که از روی تحسر. پرسیدم:
- نمی خواهند شوهرش بدهند؟ مگر خواستگار ندارد؟
می ترسیدم دایه باز هم بگوید به خاطر ازدواج نامناسب من او در خانه مانده است. خدا خدا می کردم که این طور نباشد. که او پاسوز من نشده باشد. دایه گفت: 
- چرا ندارد؟ خیلی خوب هم دارد. ولی نه خودش قبول می کند، نه آقا. یک دفعه خودم شنیدم که پدرتان فرمودند راستی راستی خجسته هنوز بچه است. دلم می خواهد تمام هنرها و آداب را به کمال یاد بگیرد و بعد شوهر کند. شوهری که جبران آن یکی را بکند. حسرت هر دو یکجا از دلم در بیاید.
دیگر نگراننبودم. خیالم از بابت خجسته راحت شد. ولی بار غم در دلم نشست. تلخی کلام پدرم را به فراست دریافتم و کامم تلخ شد.
همچنان حال تهوع داشتم. از بی کسی، از خانه ماندن در ایام عید. در سیزده بدر. از حالت ویار حساس و عصبی بودم. مرتب استفراغ می کردم. رحیم به حیاط می آمد، مرا از کنار حوض بلند می کرد و توی اتاق می برد.
- نه رحیم. نباید این جا بخوابی. برو جایت را توی تالار بینداز.
نوازشم می کرد. دست هایش زبر بودند. بوی چوب می داد. بدم می آمد. یک شب بی طاقت شدم. بی مقدمه یک قوطی از جعبه آرایشم برداشتم و به سوی او دراز کردم.
- این دیگر چیست؟
- هیچ. بمال به دستت. پوستت نرم می شود.
- لابد از پوست دست من هم حالت به هم می خورد. حالا دیگر باید مثل زن ها از این جور چیزها بمالم؟
- نه به خدا ... ولی این که فقط مال زن ها نیست ... خب، دستت نرم می شود. خودت راحت می شوی. آقا جانم هم از این چیزها می مالند. آن قدر دستشان نرم بود که نگو. جوان ها هم می مالند. همه استفاده می کنند، منصور .....
فورا زبانم را گاز گرفتم ولی او نگاه تند و خیره ای به من کرد و قوطی را محکم به گوشه ای پرتاب کرد و از جا بلند شد. فکر کردم به اتاق دیگری می رود تا بخوابد. گفت:
- چرا بهانه می گیری محبوبه؟ من از این چیزها نمی مالم. اگر تو خوشت نمی آید دیگر به تو دست نمی زنم.
در را به هم زد و رفت و از در خانه هم خارج شد. این چه کاری بود که کردم؟ چرا بهانه گرفتم؟ ولی بهانه نبود. مگر او نمی دانست که من حامله هستم. به خاطر خودش بود. دلم می خواست آقا باشد. تمیز و مرتب باشد. چرا نمی خواهد بهتر بشود؟ کسر شانش می شود؟ می ترسد از مردانگیش کم بشود؟ می ترسد بگویند تو سری خور است؟ ولی نباید می گفتم. لوس شده ام. راست می گوید، به بهانه حاملگی و ویار هر چرندی را که دلم می خواهد به او می گویم. کجا رفت؟ نکند برنگردد! من بمانم و این خانه! تک و تنها! حق من همین است. بد کردم. با همه بد می کنم. آخ که دلم از همین حالا برایش تنگ شده. به یادم می آید که چه گونه قوطی را پرت کرد. حرکت دستش را، حرکت زلف هایش را. برق غضب چشمانش را، دلم هوایش را کرد. دلم می خواست همین الان در کنارم بود.
هوا تاریک شده بود که آمد. خود را به خواب زدم. در را باز کرد. از پله ها بالا آمد. پاها را به زمین می کشید. وارد تالار شد. در بین دو اتاق را گشود و گفت:
- من آمدم.
آرام نفس کشیدم. چشمانم را بسته بودم. یعنی خواب هستم. گفت:
- خودت را به خواب نزن. می دانم که بیدار هستی.
جلو آمد تا نزدم بنشیند. برخاستم تا کنارش بنشینم. نفس بوی تندی می داد. گفتم:
- حالم خوش نیست رحیم. برو بگذار بخوابم.
رفت و در تالار خوابید
اواخر اردیبهشت ماه بود. حالم کم کم بهتر می شد. یک روز جمعه صبح کسل از خواب بیدار شدم.
- رحیم حوصله ام سر رفته. از بس توی خانه ماندم پوسیدم.
با حالتی عبوس پرسید:
- کجا ببرمت؟ باغ دلگشا؟
- آره.
نگاهم کرد و خندید:
- بلند شو ببرمت.
- حالا نه. بعدازظهر برویم لاله زار، برویم گردش.
بعد از ناهار خسته و بی حال خوابیدم. ظرف ها کنار حوض مانده بود. نه من حال شستن داشتم و نه رحیم. دم غروب چادر به سر کردم، پیچه را زدم درشکه گرفتیم و رفتیم خیابان لاله زار. رفتیم جاهای تماشایی. آفتاب غروب می کرد. جمعیت خیلی دیدنی بود. گفت: 

- می خواهی راه برویم؟ یک چیزی بخوریم؟ حالت خوب است؟
- آره خوبم.
پیاده شدیم و کمی راه رفتیم. خیلی صفا داشت. رحیم با کت و شلوار و جلیقه و زنجیر طلای ساعت که از دکمه جلیقه اش آویخته بود خیلی خواستنی تر شده بود. پیرمردی با یک گاری دستی می گذشت و خوراکی می فروخت. اصلا یادم نیست چه بود. هر چه بود در گاری دستی انباشته بود. پرسید:
- از این ها می خواهی؟
ذوق زده مثل بچه ها گفتم:
- آره برایم بخر.
دو زن و یک مرد جوان از کنار ما می گذشتند، هر دو زن ها پیچه ها را بالا زده بودند. لب ها و لپ هایشان به نظرم بیش از حد سرخ آمد. قیافه های وقیحی داشتند. چشم ها سرمه کشیده و بی حیا. 
یکی از آن ها دست جلوی دهان گرفته بود و می خندید و دیگری که قد بلندی داشت با صدایی که آماده شلیک خنده بود آهسته گفت:
- خفه شو، خوبیت نداره.
مرد همراهشان حواسش جای دیگر بود. به نظرم رسید آن که قد بلند داشت به چشم های رحیم نگاه کرد و غمزه آمد. رحیم همچنان که ایستاده بود، نیم دایره چرخید و ناگهان خیال کردم که آن نگاه شیطنت آمیز و آن لبخند نیمه کاره فرو خورده را که تصور می کردم فقط به خود من تعلق دارد، بر لب هایش دیدم. شاید بیش از چند لحظه طول نکشید. من آن جا ایستاده بودم و او را نگاه می کردم و چشم او به دنبال آن زن ها بود. برگشت و پرسید:
- چه قدر بخرم؟
- هیچی.
با حیرت به من نگاه کرد:
- یعنی چه؟ تو که گرسنه بودی!
جلو جلو راه افتادم و با غیظ گفتم:
- حالا نیستم. درشکه بگیر، می خواهم برگردم خانه.
- محبوب، چرا این طور می کنی؟
- چه کار می کنم؟ خسته شده ام. می خواهم برگردم خانه.
و مثل اینکه تازه متوجه شده ام کت و شلوار و کفش چرمی پوشیده گفتم:
- امروز خیلی مشدی شده ای! دکمه های بسته و تر و تمیز. ارسی چرم!
- مگر تازه دیده ای؟ خودت این طور می خواهی. چرا بهانه می گیری؟
با غیظ سر به سوی دیگر گرداندم. و به انتظار درشکه ای ایستادم که از دور نمایان شده بود. یک قدم جلو رفت تا درشکه را صدا کند. بی اختیار دست بالا بردم و پیچه را از صورتم بالا زدم. خواست کمکم کند تا سوار شوم. دستم را کنار کشیدم. توی درشکه نشستم. داغ شده بودم. از مغز سر تا نوک پا از حسد و از توهینی که تصور می کردم به من روا داشته می سوختم. جوانکی قرتی از کنار درشکه گذشت و چشمان وقیحش به صورت من افتاد. سوتی زد و دور شد. رحیم که سوار شده بود، تازه متوجه من شد و دید که پیچه را بالا زده ام. لبش را جوید. رگ گردنش برجسته شد.
- چرا پیچه ات را بالا زده ای؟ می خواهی مرا به جان مردم بیندازی؟ دلت می خواهد خون به پا کنم؟
- نخیر، می خواهم بدانی من هم بلدم پیچه ام را بالا بزنم.
با لحنی تلخ و گزنده گفت:
- این را که از اول می دانستم.
تیر صاف به هدف خورد. به قلب من. ولی با خونسردی به پشتی کهنه چرمی تکیه دادم و گفتم:
- خوب، خوب است که دانسته مرا گرفتی.
و از دیدن رگ گردنش که از خشم متورم شده بود دلم خنک شد.
تا خانه با آن چشم های خشمگین به من خیره شد و من با پیچه بالا زده کوچه و گذر را تماشا کردم. خیلی خونسرد. ولی در دلم غوغایی برپا بود. به خانه رسیدیم. در را گشود و به دنبال من وارد حیاط شد. میان حیاط چادر از سر برداشتم. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. با غضب به دنبالم می آمد. پایش به آبکش گیر کرد با لگد آن را گوشه ای پرتاب کرد:
- بر پدر هر چه آبکش است لعنت.
خنده ام گرفته بود. بالا آمد. بیرون تالار کفش ها را از پا بیرون آورد. آرام وارد شد و با خونسردی در را پشت سرش بست. با نهایت احتیاط تکمه های کتش را گشود و آن را بیرون آورد. من گوشه اتاق نشسته بودم. زانوها را قائم گذاشته، دست ها را روی آن ها قرار داده او را تماشا می کردم. یقه کتش را گرفت و آن را با غیظ روی پشتی انداخت. رو به من کرد و پرخاشجویانه گفت:
- بر پدر و مادر من لعنت اگر دیگر این را بپوشم. پشت دستم داغ اگر دیگر با تو از خانه بیرون بیایم. تو شوهر نکرده ای، فقط نوکر گرفته ای که ظرف هایت را بشوید.
از جا پریدم:
- نوکر نگرفته ام. ظرف شستن هم مرا نکشته.
با عجله از پلکان پایین دویدم. هوای اول شب هنوز خنک بود. ولی من اهمیت نمی دادم. با حرص لب حوض نشستم به ظرف شستن. کاسه را به کوزه می زدم و دیگ و قابلمه را محکم به زمین می کوبید. پیش خود می گفتم الان می آید. الان می آید. باید بیاید و این ها را از دست من بگیرد. ناز مرا بکشد. عذر بخواهد. ولی مدتی طول کشید و او نیامد. بعد چراغی در اتاق روشن شد. هوا تاریک شده بود. در سمت به ایوان را گشود و همان جا ایستاد. باز به چهار چوب در تکیه داده بود. باز همان لبخند شیطنت آمیز.
- دق دلت را سر کاسه و بشقاب در می آوری.
جواب ندادم. به صورتش هم نگاه نکردم. کار خودم را می کردم.
- بلند شو بیا. سرما می خوری. هوا سرد است.
ساکت بودم. بغض گلویم را گرفته بود. آن وقت گفت:
- محبوب؟!!
سرم را بی اراده به سویش چرخید. با دست چپ چراغ گرد سوز را بالا گرفته بود کنار صورتش. کنار حلقه های زلفش. و دست راست را که آستین آن تا آرنج بالا رفته بود به سوی من دراز کرده بود. همان عضلات، همان رگ ها، همان مجسمه ای که دلم می خواست ساعت ها نظاره اش کنم. آیا می دانست که چه اثری روی من دارد؟ باز پرسید:
- محبوب نمی آیی؟
مثل خرگوشی که افسون مار شده باشد از جای برخاستم. ظرفی که در دستم بود در ته حوض فرو رفت. به راه افتادم. حتی جلوی پایم را هم نگاه نمی کردم. بی اراده دست هایم را به دامنم مالیدم تا خشک شود. مقابلش رسیدم. چانه ام لرزید. گفت:
- آهان ، این طور دوست دارم. این طور که چانه ات می لرزد. دلم می خواهد سیر تماشایت کنم.
وارد اتاق شدیم. در را بست. اشک هایم سرازیر شد. رو به رویش ایستادم. دستم را گرفت. لرزیدم. تازه فهمیدم که چه قدر سردم است. چه قدر یخ کرده ام. از گرمای دست او و سردی دست خودم لرزه سرما از تیره پشتم گذشت. گفتم:
- آن شب که قهر کردی فهمیدم که چه خورده بودی.
- از غصه تو بود.
- از غصه من؟
- از غصه این که توی اتاقت راهم نمی دادی.
از آن شب به بعد دوباره توی اتاق من خوابید.

مثل بوم غلتان شده بودم. پا به ماه بودم. دایه خانم بیشتر به خانه ما می آمد. مرتب به من سر می زد. از آمد و رفت های مکرر او نگرانی مادر و پدرم را احساس می کردم. هوا سرد شده بود. دست و پای من باد کرده و صورتم متورم بود. پره های بینی ام گشاد و لب هایم کلفت شده بود. از آیینه بدم می آمد. زشت شده بودم.
- دایه جان، چرا این شکلی شده ام؟
دایه با بی حوصلگی می گفت:
- درست می شوی مادر. درست می شوی. رحیم آقا، این آدرس قابله ای است که بچه نزهت خانم را به دنیا آورد. منوچهر را هم او به دنیا آورده. خیلی ماهر است. بگیرید. لازمتان می شود.
رحیم خندید:
- حالا که زود است دایه خانم.
- نه جانم. کجایش زود است؟ پا به ماه است. تو را به خدا هر وقت دردش شروع شد فورا قابله را خبر کن. دست دست نکنید ها! یک وقت یک نفر دیگر او را زودتر می برد سر زائو.
رحیم گفت:
- دایه خانم، چیزی که فراوان است، قابله. از دو روز قبل که نباید این جا زیچ بنشیند. قیمت خون پدرش پول می گیرد.
دایه التماس کرد:
- خوب بگیرد. فدای سر محبوبه. تو را به خدا شما غصه پولش را نخورید. زود خبرش کنید. یک مرد دست تنها که بیشتر نیستید. یک وقت خدای نکرده کار دستتان می دهد.
دلم می گرفت. سعی می کردم به خودم بقبولانم که استنکاف رحیم از سر دنائت نیست. از روی مآل اندیشی است. رحیم گفت:
- نترس دایه خانم. اگر خیلی ناراحت هستی همین فردا می روم مادرم را می آورم پیش محبوبه که تا وقت زایمان همین جا بماند.
صبح روز بعد رحیم اتاق آن سوی حیاط را که انتهای دالان ورودی قرار داشت مرتب کرد و مادرش به طور موقت به خانه ما آمد. راحت شدم. خرید را او به عهده گرفت. جارو و ظرف شستن و آشپزی را تقبل کرد و گویی از این کارها لذت می برد. من به خاطر هر کار صد بار از او تشکر می کردم. می گفت:
- وای که چقدر تعارف می کنی. خانه پسرم است. نباید مهمان بنشینم و دست روی دست بگذارم که جلوی رویم دولا و راست بشوند.
بله، می گفت خانه پسرم است!
رختشویی آمد و در زد. مادر رحیم در را گشود. مدتی با او حرف زد و پچ پچ کرد. رختشویی بلاتکلیف کنار حوض ایستاده بود. از وقتی مادر رحیم پیش ما آمده بود و من نمی توانستم لباس های کثیف را در انباری کنار اتاقی که حالا به تعلق گرفته بود بگذارم. آن ها را تا می کردم و در یک صندوق حصیری کهنه و نیمه شکسته پایین پله های آب انبار می گذاشتم. مادر رحیم از پله های تالار بالا آمد. می خواستم از پنجره صدا کنم و به رختشویی بگویم برود لباس ها را از پاشیر آب انبار بیاورد. مادر شوهرم وارد شد و گفت:
- محبوبه، رختشویی می خواهی چه کنی؟ خوب بده من رخت هایت را می شویم.
- نه خانم. این چه حرفی است. که دیگر کار شما نیست. او همیشه می آید. پانزده روز یک بار. بعدا که شما تشریف ببرید دست من بسته می ماند.
پشت چشم نازک کرد:
- وای وای. شماها چه طور پولتان را دور می ریزید! دو تا جوان جاهل، هر چه در می آورید به توپ می بندید.
دلم نمی خواست او دست به لباس های کثیف ما بزند. او مادر رحیم بود، مادر شوهر من، نه رختشوی محله.
رختشوی لباس ها را شست و در حیاط روی بند آویخت و رفت. دو ظهر بود. نزدیک آمدن رحیم. ناگهان دیدم مادر شوهرم طشت کوچکی را پر از آب کرد و لخ لخ کنان به اتاق خود رفت. دو سه تکه از لباس ها چرک و کثیف خود را بیرون کشید و برگشت. کنار حوض نشست و شروع به شستن کرد. نمی فهمیدم چه نقشه ای دارد. چرا لباس هایش را صبح به رختشوی نداده. ناگهان خشم در وجودم زبانه کشید.
سنگین شده بودم. نمی توانستم از پله ها بالا و پایین بروم. از پنجره صدا زدم:
- خانم، پس چرا لباس هایتان را به رختشوی ندادید تا برایتان بشوید؟
قری به سر و گردنش داد:
- خودم می شویم. ننه ام رختشوی داشته یا بابام؟ از شستن دو تا تکه لباس هم که آدم نمی میرد!
سوءنیت او را به خوبی احساس می کردم ولی نمی دانستم چه واکنشی باید داشته باشم. بی اعتنا به او سفره ناهار را گستردم. صدای پای رحیم را شنیدم. وارد حیاط شد. پشت پنجره آمدم و تماشا کردم. رحیم نگاهی به بند رخت کرد که سرتاسر حیاط بسته شده بود و نگاهی به مادرش انداخت.
- مگر امروز این جا رختشو نبود؟!
- چرا بود.
- پس چرا تو لباس هایت را نداده ای بشوید؟
- خوب، محبوبه که به من حرفی نزد. یک کلام هم نگفت اگر لباسی داری بیاور و بده این زن برایت بشوید. عیبی ندارد. دو تا پیراهن که بیشتر نیست.
بدنم می لرزید. به این موذی گری ها عادت نداشتم. احساس می کردم مادرش قصد آتش افروزی دارد. میل به دو به هم زدن دارد. رحیم متوجه شد یا نه نمی دانم. فقط صدایش را شنیدم که حرف دل مرا می زد:
- می خواستی خودت بیاوری بدهی برایت بشوید. مجانی که کار نمی کند؟ پولش را می گیرد. اگر هم می خواستی خودت بشویی، وقتش اول صبح بود نه حالا که وقت ناهار است. می خواهی مرا عصبانی کنی؟
با پایش به طشت کوبید:
- جمع کن این را. اگر ناراحت هستی برگرد برو به خانه ات.
- اوا مادر جان، من آمده ام کمک زنت، کجا بروم؟
- همین که گفتم. اگر می خواهی از این اداها در بیاوری، زن من کمک لازم ندارد.7
دلم خنک شد. غائله ختم شد.
از خانه پدرم سیسمونی فرستادند. از مشمع و کهنه قنداق و بند ناف گرفته تا لباس زمستانی و تابستانی و ژاکت و بلوز دست باف. مادرم نهایت سلیقه را به کار برده بود پشه بند نوزاد هم با پروانه های کوچک زینت شده بود. مادر شوهرم از دور دید و اعتنایی نکرد. حتی نزدیک هم نیامد. دلم می خواست زودتر فارغ شوم تا او به خانه اش باز گردد.
قابله بالای سرم بود. آب جوش می خواست. پارچه تمیز می خواست. راهنماییم می کرد که چه بکنم. درد از درون، بدنم را منفجر می کرد. هر بار که درد می آمد، به خود می گفتم که دیگر نخواهد رفت. این بار طاقت نخواهم آورد. نفسم بند خواهد آمد. در دریایی افتاده بودم و امواج درد از هر سو احاطه ام کرده بود. موجی از پس موجی دیگر. برای نفس کشیدن تقلا می کردم، یک نفس بدون درد. آرزو می کردم زمان به عقب برگردد، مثلا به دیشب. یا به جلو پرواز کند، به فردا شب.
آرزو می کردم زمانی فرا برسد که آرام بگیرم. رحیم کنارم بود. با چشمانی نگران و معصوم به من نگاه می کرد. موهایش باز روی صورتش بود. عضلات گردنش، رگ گردنش که از نگرانی و هیجان می تپید. دست زمخت و خشنش که دستم را در دست داشت. او را می دیدم و نمی دیدم. 
در میان غباری از درد صدایش را، نوازش هایش را و کلماتش را تشخیص می دادم. اگر قرار بود آرامشی در کار باشد، اگر امید تسلایی می رفت، تنها به یمن حضور او بود، احساس وجود او در کنارم که پا به پای من زجر می کشید. انگار می پرسید:
- محبوب خیلی درد می کشی؟
در میان نفس های بریده بریده ای که از شدت درد و شگفتی از عظمت و فشار آن بر می کشیدم که حالا مداوم می شد، می گفتم:
- نه ... نه ... زایمانم راحت است.
انگار دویده باشم، نفس نفس می زدم، عرق می کردم و شوهرم عرق از پیشانیم پاک می کرد. مادرم کجا بود؟ چرا کنارم نمی آمد؟ پس کی به بالینم می آیند؟ کی به یادم می افتند؟ اگر امشب بمیرم، دیدارمان به قیامت خواهد افتاد. باز درد باز می گشت.
مادر شوهرم در رفت و آمد بود. قابله یک لحظه از اتاق بیرون رفت.
- رحیم جان، سرت را جلو بیاور.
- بگو، چه می خواهی؟
- انعام خوبی به قابله بده.
- نگران نباش، راضیش می کنم.
پیشانیم را بوسید. دستش در دست من می لرزید. مادر شوهرم وارد شد و این صحنه را دید. با خنده موذیانه ای گفت:
- محبوبه خانم، حالا هم دست برنمی داری؟ بگذار اول درد این یکی تمام بشود، بعد جای پای دومی را محکم کن! خوب سر نترسی داری ها! ....
با نگاه تندی به او نگریستم و بعد به رحیم. ناگهان چشمانم دو کاسه پر آب شدند. رحیم سر بلند کرد و به مادرش گفت:
- مادر، بس می کنی یا نه؟ آمده ای قاتق نانش بشوی یا بلای جانش؟
در آن حال درد وحشتزده به مادرش نگاه کردم. از این طرز صحبت رحیم یکه خورده بودم. شک داشتم که مادرش قهر می کند و می رود. نکند به او برخورده باشد؟ نکند بدتر با من دشمن شود؟ نکند چشم ندید مرا پیدا کند؟ در مورد قسمت اول اشتباه کرده بودم. مادرش با بی عاری خندید و گفت:
- چشم، من خفه می شوم تا مرغت تخم طلایش را بگذارد.
در مورد قسمت دوم هم چندان درست حدس نزده بودم. مادر شوهرم چشم ندید مرا پیدا نکرد. او از اول چشم ندید مرا داشت. پرسیدم:
- رحیم، یعنی چه؟ تخم طلا یعنی چه؟
مادر شوهرم در حالی که خنده کنان از اتاق بیرون می رفت گفت:
- یعنی این که بگذار بچه ات به دنیا بیاید و مهرش توی دل آقا جانت بیفتد، آن وقت ببین چه جور یک ده شش دانگ را به اسمت می کند! اگر شش دانگ را نکند! سه دانگش که حتما روی شاخش است.
رحیم هیچ نگفت و من باز از درد فریاد کشیدم.

پسر بود. گرد و تپل و سرخ. از آبی که قابله او را در آن شسته و قنداق کرده بود خیس بود. موهای سرش کم پشت و سیاه بودند ولی تاب داشتند. دلم فرو ریخت. درست مثل موهای پدرش می شدند. پر چین و پر شکن. شست دستش را با سر و صدا می مکید. مثل بچه گربه چشمانش بسته بود.
من در رختخوابی که قابله ملافه آن را عوض کرده و مشمع را از زیر بدنم برداشته بود، تر و تمیز و راحت دراز کشیده بودم. رحیم پیشانی مرا بوسید و یک اشرفی به من داد. می دانستم کار و بارش رو به راه شده. هر روز پول هایی را که در می آورد سر تاقچه می گذاشت. هر روز، تا زمانی که مادرش به خانه ما آمد. از آن روز به بعد پول های خودش و من را در همین صندوق می گذاشت و کلیدش را به من می سپرد. من تعجب می کردم ولی به روی خودم نمی آوردم. 
می دانستم که از همان پول ها برایم اشرفی خریده ولی نمی دانستم باید خوشحال باشم یا نه؟ آیا این اشرفی قرضی نبود؟ می خواستم بپرسم ولی صلاح نبود. حالا خدا جواهری به من داده بود که خمهای اشرفی در برابرش خاک بودند. پسرم.
یک هفته گذشت. حال خوشی نداشتم. می دانستم که بعد از زایمان به بعضی از زن ها حالت حزن و اندوه دست می دهد. من بدبخت جزء آن دسته بودم. رحیم سه چهار شب بالای سر من می نشست و مرا تماشا کرد. بچه را تماشا کرد. شیر خوردن او را تماشا کرد. اشک های بی اختیار مرا تماشا کرد. بعد، یک شب، وقتی که بچه ام را با اشتیاق می بوسیدم و می بوییدم و قربان صدقه اش می رفتم، گفت:
- دیگر محل ما نمی گذارید محبوبه خانم! نو که میاد به بازار، کهنه میشه دلازار؟
به پسر خودش حسادت می کرد. به جایی که در قلب من باز کرده بود. سرم را بالا گرفتم و خندیدم:
- ای حسود.
- اقلا بگذار شب ها پیش مادرم بخوابد.
- آخر شب بچه شیر می خواهد. بگذار دو سه ماه این جا بماند، بعدا. وقتی که شب ها دیگر برای شیر بیدار نشد، چشم، می دهم مادرت ببرند پیش خودشان.
با حالتی پکر گفت:
- به! پس بفرمایید تا شب عروسی ایشان. خداحافظ آقا، ما رفتیم.
و واقعا رفت. قهر کرده بود. وقتی دیروقت شب آمد، دهانش بوی زهرماذ می داد.
مادرش صبح ها بچه را می برد و من در رختخواب افتاده بودم. تقریبا تمام کارها در قبضه مادرش بود. دایه آمد. هوا سرد بود و برف باریده بود. در اتاق من یک منقل آتش گذاشته بودند. دایه از خبر زایمان من خوشحال شد و تا مادرشوهرم از اتاق بیرون رفت آهسته به من گفت:
- مادر جان مواظب باش دم زغال خودت و بچه ات را نگیرد .....
مکثی کرد و گفت:
- در ضمن، تا می توانی بچه ات را شیر بده. تا شیر می دهی حامله نخواهی شد.
واقعا رنجیدم. مگر دایه هم به چشم حقارت به رحیم می نگریست؟ چرا نمی خواست من باز هم از او بچه دار شوم؟ شاید سفارش مادرم بود؟ دستور او را ابلاغ می کرد؟ چهل تومان به من داد و گفت:
- این را آقا جانت داده اند. چشم روشنی.
و رفت. شب شش بود. یاد زایمان مادرم افتادم. چه جشنی! آن بزن و بکوب ها، آن برو بیاها! و من در این جا سوت و کور افتاده بودم. فقط مادرشوهرم بود و رحیم هنوز نیامده بود. وقتی که آمد تقریبا از خود بی خود بود. از دستش عصبانی بودم. گریه کرده بودم. بچه در کنارم به خواب رفته بود. مادرش در حیاط ظرف می شست. آماده بودم تا دعوای مفصلی با او بکنم. ولی وقتی چشمم به چهره برافروخته و چشمان شیرین او افتاد، فراموشم شد. عجیب بود که چه گونه با شنیدن صدای پای او تمام دلگیریها، اندوه ها، غم ها و بدبختی هایم بخار می شد. دود می شد. واقعا او را می خواستم. گفت:
- سلام خانم خانمها!
می دانستم طعنه می زند. جوابش را ندادم.
- تو که باز هم خوابیده ای!
- درد دارم، نمی توانم بنشینم.
- آره، راست می گویی. ننه رستم هم چهل سال خوابید. 
خندید و از سر مستی قدمی به جلو و عقب برداشت.
من هم خندیدم.
- لوس نشو رحیم.
- تو لوسم نکن.
گفتم:
- نمی توانم. آن قدر شیرین هستی که نمی شود لوست نکرد.
نگاهش به چشمانم افتاد و نفسم بند آمد.
- تو اگر این زبان را نداشتی که گربه می بردت، دختر!
سرش را نزدیک آورد. بوی نفسش افشاگر بود.
- باز از این کثافت ها خوردی؟
- آره بدت می آید؟
- خیلی زیاد. دیگر نخور.
سرش را پایین آورد تا چیزی بگوید. مادرش ناگهان مثل آن که مویش را آتش زده باشند، در را گشود و میان دو لنگه در ظاهر شد. یک دستش را به کمرش زد و نیم شوخی و نیم جدی گفت:
- شماها از این کارها دست بردار نیستید ها! ..... بس است دیگر. تازه عروس و داماد که نیستید!
رحیم برگشت. یک دست روی زانو نهاد و به دست دیگر تکیه داد و با صدایی کشدار که به نظرم وقاحت آمیز آمد گفت:
- مثلا بفرمایید چه کاری است که از این مهمتر است؟
- ناسلامتی شب شش بچه تان است. باید اسمش را انتخاب کنید.
رحیم رو به من کرد:
- چه اسمی انتخاب کرده ای محبوبه جان؟
آنچه خورده بود روحیه اش را تغییر داده و شاد و سرحالش کرده بود. گفتم:
- از آن جا که خدا تو را به من داده و تو هم پدر او هستی، دلم می خواهد اسمش را بگذارم عنایت الله.
غش غش خندید:
- اگر خدا مرا به تو داده، باید اسم من عنایت الله باشد ....
مادرش قری به سر و گردن داد و با بیزاری و اشمئزاز گفت:
- بس کنید. بس کنید. ادا و اصول در نیاورید. بچه بازی که نیست. بزرگی گفته اند، کوچکی گفته اند. معمولا اسم بچه را بزرگ ترها می گذارند. پدربزرگی، مادربزرگی، گفته اند. معمولا اسم بچه را بزرگ ترها می گذارند. پدربزرگی، مادربزرگی، کسی!
به اعتراض گفتم:
- خانم، پدربزرگ و مادربزرگ به وقت خودش سلیقه به خرج داده اند و اسم بچه های خودشان را انتخاب کرده اند. حالا نوبت ماست. اگر ما پدر و مادرش هستیم، دلمان می خواهد اسمش عنایت الله باشد.
ناگهان اشکش مثل فواره سرازیر شد. با قهر از اتاق رفت و از تالار خارج شد. روی اولین ÷له نشست و گریه کنان به صدای بلند گفت:
- مثلا من بخت برگشته مادربزرگ هستم. صد رحمت به دده کنیز. یک کلمه تعارف به من نمی کنند. تقصیر بچه خودم است. مرا فقط برای کلفتی می خواهند، برای این که بخرم، بپزم و بچه داری کنم. این هم دستمزد من. من خاک بر سر من که از اول بخت و اقبالم سیاه بود. یک وجب دختر را ببین چه نسقی گرفته! ....
من و رحیم حیرت زده به یکدیگر خیره شدیم:
- کجا می روی رحیم؟ تو را به خدا دعوا راه نینداز. من حال ندارم.
جوابی به من نداد. صدایش را از ایوان شنیدم:
- چه خبرته معرکه گرفته ای؟ می خواهی سینه پهلو کنی و کار دستم بدهی؟
گریه کنان پاسخ داد:
- نترس، کار دستت نمی دهم. راحتت می کنم. خیلی دلت می سوزد؟ اگر من برایت مادر بودم، اجر و قربم برایت بیش از این ها بود.
- حالا چه می گویی؟ می خواهی خودت اسم بچه را بگذاری؟
- نخیر، بنده غلط می کنم. مرا چه به این فضولی ها! من فقط کهنه هایش را بشورم.
- گفتم بگو چه اسمی دلت می خواهد؟
- چه اسمی؟ اسم پدرت را، الماس خان را.
- خوب، بگذار الماس. این که دیگر عر و زر ندارد!
سکوت برقرار شد. اشک مادرشوهرم بند آمد. دل در سینه ام فرو ریخت. قیافه الماس خواجه سیاه مادربزرگم با آن هیکل چاق و گوشنالود در برابرم زنده شد.
رحیم تنها وارد اناق شد. در را بست و گفت:
- زن گنده! سر یک اسم چه قشقرقی با پا کرده! خوب، از اول بگو می خواهم بگذارم الماس و تمامش کن.
به التماس گفتم:
- رحیم جان، آخر الماس که اسم غلام سیاه هاست! اسم خواجه مادربزرگم بود. من دوست ندارم.
با تظاهر به رنجش و خشم گفت:
- حالا تو شروع کردی؟ اسم اسم است دیگر. مگر غلام سیاه آدم نیست؟ اگر الماس نگذاری فردا مادرم قهر می کند می رود. دستمان می ماند بسته.
گفتم:
- حالا چرا عصبانی می شوی؟ من فقط ....
- تو عصبانیم می کنی دیگر. سر هیچ و پوچ. همه اش دنبال بهانه می گردی. حالا مادر ما یک کلمه حرف زد. یک چیزی از ما خواست. ببین تو چه الم شنگه ای به پا می کنی؟ 
با قهر از اتاق بیرون رفت و آن شب را در اتاق تالار خوابید.
اسم پسرم شد الماس.
کم کم از جا برخاستم و به راه افتادم. دیگر می توانستم به بچه برسم و آهسته آهسته کارهای خانه را انجام دهم. یک روز که هوا سرد و برفی بود، بعد از صبحانه، هنگامی که رحیم خواست به سرکار برود، مادرشوهرم گفت:
- خوب رحیم جان، من هم دیگر خداحافظی می کنم.
قند توی دلم آب شد. رحیم پرسید:
- کجا؟ حالا چرا می خواهی به این زودی بروی؟
مادرشوهرم در حالی که بساط سماور را از اتاق بیرون می برد گفت:
- نه دیگر، ماشاالله محبوبه که حالش جا آمده. من هم باید به سر خانه و زندگیم بروم. البته اگر تو صلاح بدانی.
رحیم بی خیال از پله ها پایین رفت. می خواست از در خانه خارج شود و به دنبال کارش برود. متوجه شدم مادرشوهرم به او اشاره کرد. باز پچ پچ شروع شد. بعد رحیم برگشت و وارد اتاق شد. مادرشوهرم به مطبخ رفت. 
می دانستم که همیشه پچ پچ آن ها کار به دستم می دهد. گفت:
- محبوب جان، مادرم حرفی می زند که انگار بد نیست. می گوید چرا تو باید خرج دو تا خانه را بدهی؟ خرج کرایه خانه مرا بدهی؟ می گوید خوب من هم همین جا برای خودم یک گوشه ای می پلکم. آن هم وقتی آدم خانه اش جا دارد ....
گفتم:
- ولی آخر رحیم ....
- چیه؟ ناراحتی؟
- نه، ولی آدم مستقل نیست. دست و پایش بسته است.
- مادر من مگر سر کول تو سوار می شود؟ چه کار می کند؟ غیر از این است که خدمتت را می کند؟ دست و پایت را بسته که مستقل نیستی؟ دلت می خواهد فقط من این وسط یک کرایه خانه اضافه بدهم؟ خیلی خوب، می روم به او می گویم همین الان جل و پلاست را جمع کن. محبوبه می گوید باید بروی.
- وای، خدا مرگم بدهد. این طور نگویی ها! بد است. کی من همچین حرفی زدم؟
در دلم به مادرش نفرین می کردم. می دانستم همه فتنه ها زیر سر اوست. ولی به ناچار گفتم:
- خوب بمانند. هر کار صلاح می دانی بکن.
- پس محبوب جان، تو هم یک تعارفی بکن. بالاخره مادر من است.
این دیگر برایم خیلی زور داشت. می دانستم قیافه ام عین برج زهرمار شده، ولی گفتم:
- باشد.
گفت:
- یا علی.
و رفت. انگار به پاهایم سرب بسته بودند. رفتم توی حیاط.
مادرشوهرم آن جا نبود. در آشپزخانه بود. به زحمت از پله ها پایین رفتم. هنوز درد داشتم. خود را با دیگ خورش سرگرم کرده بود. گفتم:
- خانم، رحیم صلاح می داند که شما این جا تشریف داشته باشید. پهلوی ما زندگی کنید.
نمی توانستم لغات عامیانه به کار ببرم. خیلی دلم می خواست به نحوی بغض خود را نشان بدهم ولی نمی توانستم و از این ضعف خود نفرت داشتم.
سر برگرداند. چشمانش برق می زد. نمی دانم از شدت مسرت بود یا از فرط موذی گری. گفت:
- والله محبوبه جان، من که اصلا دلم نمی خواهد خانه و زندگیم را ول کنم. ولی رحیم اصرار کرد که بمان و به محبوبه کمک کن. جوان است. دست و پا ندارد که هم خانه داری کند و هم بچه داری. من هم دیدم چه کنم؟ اگر بگویم نه، ناراحت می شود. گفتم حالا که تو اصرار می کنی، اگر محبوبه جان هم راضی باشد می مانم. خوب، آخر دلم نمی خواهد شما را سر سیاه زمستان تنها بگذارم. حالا اگر به من سخت بگذرد عیبی ندارد. به من می گویید بمان، می گویم چشم. چه کنم دیگر. بچه ام است. نمی توانم ناراحتی اش را ببینم.
چه قدر دلم می خواست کاری را که آرزو داشتم می کردم. دستش را می گرفتم و از خانه بیرونش می انداختم. ولی نمی توانستم. عرضه نداشتم. یاد نگرفته بودم. دفاع از خود را یاد نگرفته بودم. همیشه گفته بودند کوتاه بیا. باز به یاد نصیحت های مادرم افتادم:
« تو خانم باش محبوب جان، تو خانم باش. »
از خشم منفجر می شدم و لبخند می زدم. ساکت ماندم. او با حیله گری آنچه را می خواست به دست آورد. ماند و منتش را بر سر من نهاد.

دایه جان آمد. خرجی مرا آورده بود. آهسته گفت:
- د ، این که هنوز این جاست! 
- قرار شده همین جا بماند. کنگر خورده لنگر انداخته. به بهانه کمک آمد این جا و دیگر نرفت. تو را به خدا به آقا جانم نگویی ها! به خانم جانم هم نگو.
- بگویم که چه بشود؟ بیشتر غصه بخورند؟
حرف توی حرف آوردم:
- خجسته چه طور است؟
- باور نمی کنی، ماشاالله قد کشده. صورت پنجه آفتاب. مشق پیانو می کند. معلم های جورواجور دارد. نقاشی می کند آدم حظ می کند ......
نمی فهمیدم. بقیه سخنانش را نمی فهمیدم. در درون خودم بودم. در زندگی خودم. انگار از دنیا بی خبر بودم. از دنیایی که زیبا و بانشاط و پرشکوه بود و من از آن جا خارج شده بودم. عقب مانده بودم. به آن پشت پا زده بودم. 
وقتی دایه رفت مادرشوهرم پرسید:
- دایه خانم چی می گفت؟
- هیچ. حرف های خودمان بود.
لب هایش را به علامت رنجش جمع کرد و غرغرکنان در حالی که راه می رفت و کارهای روزانه را انجام می داد به صدای بلند گفت:
- مگر من می گویم حرف من بود؟ حالا ما نامحرم شدیم؟ خوب، یک کلام بگو خرجی آورده بود دیگر! مگر من می گویم به من بده؟ من که خرحمالی مفت عادت کرده ام. کلفت می گرفتید کلی خرجتان بود .....
به خودم می گفتم پس او از من پول می خواهد؟ نه، چه کج خیالم. مگر می شود آدم این قدر پست و حریص باشد! این قدر مادی باشد که در خانه پسر و عروسش زندگی کند و انتظار داشته باشد! چشم داشت مالی داشته باشد! با این همه برج بعد، دایه پول آورد و رفت، نزد او رفتم و گفتم:
- خانم، این دو تومان برای شما، با این پول برای خودتان چادر بخرید. من که سلیقه شما را نمی دانم.
ناز کرد و گفت:
- وای چه حرف ها، من که انتظار ندارم!
و پول را گرفت و درون یقه پیراهنش پنهان کرد.
یاد شازده خانم می افتادم که مرا برای پسرش خواستگاری کرده بود. یاد انگشتری هایش، یاد رفتار سنگین و متینش.
خودمانیم، خیلی خانم بود. گفتم:
- می دانم شما انتظار ندارید خانم. من خودم دلم می خواهد بدهم.
رحیم آمد و پرسید:
- این پول که کم است. نکند باز به دایه داده ای؟ 
و خنده ای کرد که به نظرم لوس رسید. گفتم:
- نه، به مادرت.
- به چه مناسبت؟
- تو را به خدا حرفی نزن رحیم. آخر توی خانه ما زحمت می کشند. بچه داری می کنند. پخت و پز می کنند. تو را به خدا حرفی نزنی ها، بد است.
به یاد لبخند پسر عطاالدوله افتادم. یادم افتاد که گفت معلوم می شود گربه بازیگوشی هم هست. شنیدم رحیم گفت:
- خب بکند. وظیفه اش است. می خواستی بنشیند و من و تو بادش بزنیم؟ خانه مفت، شام و ناهار مفت. باید کلاهش را بالا بیندازد که دیگر سر پیری وبال دیگران نمی شود.
دل در سینه ام فرو ریخت. آنچه را نمی خواستم بدانم فهمیدم. وبال گردن؟
رحیم انگار نه انگار که متوجه شده باشد من به چه حالی افتاده ام. رفتارش نسخه دوم مادرش بود. گناهی هم نداشت، او بزرگش کرده بود. احساس می کردم در مردابی گرفتار شده ام که لحظه به لحظه بیشتر در آن فرو می روم. رحیم زیر کرسی نشست. ناهارش را خورد و لم داد. بعد هم بلند شد و به در دکان رفت.
کلافه بودم. حالا دلیل این رفتار ناشایست، این طبع پست، این حرص به پول .... را می فهمیدم. باز به خودم دلداری دادم. بس کن محبوبه، خودت خواستی. به مادرش چه کار داری؟ مگر عمه خودت که به دمش می گوید دنبالم نیا بو می دهی طمع پول ندارد؟ مگر تن مادرت را این قدر نمی لرزاند؟ مگر کم حیله گر است؟ ولی خودم خوب می دانستم که تفاوت بین آن ها از زمین تا آسمان است. عمه کشورم بنا به خصلت برخی از زن های پیر موذی، طماع و تنگ نظر بود. با این همه تمام رفتار و حرکاتش با سنجیدگی، متانت و روشی سنگین و محترمانه توام بود. مثل مادرشوهر من سبک و بی مقدار نبود. ولی بالاخره این زن و مادرشوهرم بود و باید تحملش می کردم.
خودم خواسته بودم. خود کرده را تدبیر نیست. درست می شود. رحیم را درست می کنم. چشم هایش را کم کم باز می کنم. راه و چاه و خوب و بد را نشانش می دهم. می رود توی نظام. صاحب منصب می شود. توی مردم می گردد و یاد می گیرد. فقط باید صبر کنم تا امسال بگذرد. خودش قول داده بود. خودش تا آخر سال مهلت خواسته بود.
کم کم مادرشوهرم به بهانه خام بودن من، بچه بودن من، بی دست و پایی من و هزار عیب دیگر که به رویم می گذاشت، عنان زندگی را از دستم گرفت و من تبدیل به موجودی بی قدرت شدم که حتی بر فرزند خود نیز تسلطی نداشتم.
سال دوم، پس از گذشتن نوروز که آن نیز سوت و کور سپری شد، او بچه را که حالا یک ساله شده بود، نزد خود برد و شب و روز او را به دنبال خود به مطبخ، حیاط و این سو و آن سو می کشید. در آن زمان پستانک وجود نداشت. 
برای بچه ها با پارچه و قند مک مکی درست می کردند. مادرشوهرم مقداری قند یا نبات را در دستمال تنظیف می پیچید. دم آن را گره می زد و به دهان پسرم می گذاشت ولی قبل از آن، برای آن که بچه ام زودتر آرام شود و گریه اش بند بیاید، اول آن را به دهان خود می برد و خیس می کرد.
می گفتم:
- وای خانم، بچه نازک است. تو را به خدا این را توی دهانتان نکنید.
یا می گفتم:
- خانم، این قدر این بچه را توی حیاط این طرف و آن طرف نکشید، سرما می خورد. بگذارید آب بینی اش را بگیرم، بد است. یا پشت دست پاک می کند. زشت است.
ابرو بالا می برد و می گفت:
- وا! انگار که ما بچه بزرگ نکرده ایم. از آب دهان من بچه مریض می شود؟ پس چرا باباش مریض نشد؟ ماشاالله چهار ستون بدنش قرص و محکم! بچه باید بدود و بازی کند. زمین بخورد تا بزرگ شود.
یا می گفت:
- باباش بچگی یک دقیقه توی خانه بند نمی شد. دائم توی کوچه گل بازی می کرد. حالا هم که می بینی هزار ماشاالله عین رستم. آدم حظ می کند به یال و کوپالش نگاه کند.
یا با بغض می گفت:
- دماغش در آمده که در بیاید! من که نمی توانم هر دقیقه فین بچه را بگیرم، هزار کار دارم! انگار خواستگار آمده، از خودمان که رودربایستی نداریم!
می گفتم:
- موضوع رودربایستی نیست. بچه باید تمیز باشد که مریض نشود. تا بشود توی صورتش نگاه کرد. آدم رغبت نمی کند ....

حرفم را قطع می کرد:
- نترس جانم. توی رویش هم نگاه می کنند کاکا هم می گویند. به تو قول می دهم با همین فین آویزان، منتش را بکشند. مگر پدرش بد از آب درآمده؟ قول می دهم دخترهای اعیان و اشراف ولش نکنند. مجیزش را بگویند و زیر پایش بنشینند.
خوب منظورش را می فهمیدم. متوجه تیزی کلامش می شدم. دلم می خواست جواب دندان شکنی به او بدهم. ولی نمی دانستم چه بگویم؟ از دعوا و مرافعه وحشت داشتم. می ترسیدم رحیم مکدر شود. از عاقبت کار می ترسیدم. من که زیر بار فلک نمی رفتم، از این پیره زن حساب می بردم. لب ها را به هم می فشردم و به اتاقم باز می گشتم.
پسرم کم کم زبان باز می کرد و فحش ها و سخنان رکیکی که مادربزرگش به شوخی و جدی بر زبان می آورد، اولین کلماتی بود که فرا می گرفت. پیره زن برخلاف میل من او را به دکان سبزی فروشی، بقالی و قصابی می برد. با کاسب های محل سرشاخ می شد و به آن ها فحش و ناسزا می داد. پسرم آن کلمات را به سرعت فرا می گرفت. به علاوه حرف ها و شوخی های مادرشوهرم نیز همیشه با فحش و کلمات رکیک همراه بود. کلماتی مثل پدرسوخته، پفیوز، حرامزاده مثل نقل و نبات از دهانش می ریخت و پسرم نیز اگر چیزی را که می خواست به او نمی دادیم، در به کار بردن این کلمات کوتاهی نمی کرد. پدرش هم از شنیدن این کلمات که از دهان بچگانه او شیرین می نمود، لذت می برد و می گفت:
- بگو الماس. بگو تا بدهم.
و بچه نیز باز تکرار می کرد و خوراکی پاداش می گرفت. مادر و پسر از خنده ریسه می رفتند. من خشمگین به او می گفتم:
- عزیزم، این حرف ها بد است. دیگر نزنی ها! اگر یک دفعه دیگر حرف بد بزنی کتکت می زنم.
زبانش را بیرون می آورد. باسنش را قر می داد و دهن کجی می کرد. توی دهانش می زدم. مادربزرگ به حمایت از او در آغوشش می کشید و نبات را در دهان خیس می کرد و به او می داد. می دانستم دهانی که باید بر آن بکوبم دهان آن پیره زن است ولی چاره نداشتم. همیشه اشک و آب بینی پسرم مخلوط بود، یک بار، دو بار، ده بار، او را تمیز می کردم ولی باز پای برهنه سر حوض، دم در کوچه و توی حیاط و مطبخ ولو بود.
دوباره آش همان می شد و کاسه همان. دست ها ترک خورده، سر زانوها سیاه و همیشه چرک صورتش از اشک او شیار شده بود. چه کنم، در اقلیت بودم. زورم نمی رسید. نه به رحیم و نه به مادرش. می دیدم که هیچ یک اصلا متوجه بدی و خوبی کارهای پسرم نیستند. 
برای آن ها همه چیز این بچه، طرز رفتار او، طرز صحبت او، همه و همه عادی و طبیعی بود. سعی می کردم به او یاد بدهم که مرا خانم جان صدا کند ولی مادربزرگش مرتب می گفت:
- الماس جان نکن، ننه ات دعوایت می کندها!
انگار با من لجبازی می کرد:
- الماس جان بگذار من برنج را دم کنم، جیزه. می سوزی ها! .... برو پیش ننه ات.
او تلو تلو خوران با پای برهنه دست ها را به لبه پله های مطبخ می گرفت و کثیف و خاکه زغالی به سراغ من می آمد. شب ها، وقتی که توی اتاق دور هم می نشستیم، هنگامی که رحیم مشق خط می کرد و من گلدوزی می کردم، جلو می آمد و می گفت:
- ننه بده.
سرش داد می کشیدم:
باز گفتی ننه؟ درست حرف بزن تا بدهم؟

بچه طفل معصوم می زد زیر گریه. مادرشوهرم چشم ها را در کاسه می چرخاند و با رنجش می گفت:
- وا؟ چه اداها؟ تا بچه به طرفش می رود او را می چزاند. اشکش را در می آورد. بیا ننه، بیا بغل خودم.
بچه قهر می کرد و می رفت بغل او. رحیم با خونسردی به مادرش می گفت:
- خوبه دیگر. تو هم روغن داغش را زیاد نکن.
و خطاب به پسرم ادامه می داد:
- خوب، این دلش می خواهد بگویی خانم جان. تو بگو خانم جان و خلاصمان کن. هی ننه ننه می کنی، تخم سگ!
حکایت غریبی بود. خون می خوردم و دم برنمی آوردم. چه کسی باید این بچه را ادب کند؟ چه کسی باید این مادر و پسر را ادب کند؟ کوشش های من فایده نداشت. همان قدر که من از رفتار آن ها تعجب می کردم، آن ها هم از ایرادهای من حیرتزده می شدند. زبان یکدیگر را نمی فهمیدیم.
شبی رحیم به مادرش گفت:
- ننه، دلم هوای کله پاچه کرده. فردا بخوریم؟
مادرش ذوق زده گفت:
- آره ننه. پول بده برایت بگیرم.
گفتم:
- وای خانم چه کار مشکلی است! تمیز کردنش که خیلی سخت است. ول کنید.
رحیم با لحنی جاهلانه که نمی فهمیدم چرا روز به روز غلیظ و شدیدتر می شد گفت:
- زکی. ننه ام که خودش نمی پزد. صبح می رود از بازار می خرد.
روز بعد، روز تعطیل بود. رحیم ساعت نه بیدار شد. مادرشوهرم قبلا صبح زود رفته و کله پاچه را نمی دانم از کجا خریده بود و آن را در مطبخ روی زغال گرم نگه داشته بود. از جا برخاستم و دو قاب چینی از ظروف جهیزیه ام برداشتم. به سوی آشپزخانه می رفتم که دیدم مادر رحیم کله پاچه را در سینی مسی دمر کرده و آن را هن هن کنان از پله ها بالا آورد و روی سفره کنار نان سنگک و ترشی گذاشت. ظرف در دست ماتم برد. گفتم:
- خانم، من تازه داشتم قاب ها را می آوردم. چرا توی سینی کشیدید؟ ظرف ها که هست!
رحیم چنان با ولع می خورد که اصلا حرف های مرا نمی شنید. مادرش هم دست کمی از او نداشت. خنده کنان پسرم را کنار خودش نشاند و گفت:
- الماس جان، بیا کله پاچه بخور جان بگیری. بببین چه خوشمزه است!
یک لقمه کوچک درست کرد و به دهان او نهاد. بچه گریه کرد و دست او را پس زد. مادرشوهرم لقمه را به دهان خود گذاشت و گفت:
- نخور، بهتر. خودم می خورم.
آرام نشستم و پسرم را در آغوش گرفتم. دست و صورتش را پاک کردم. شوهرم گفت:
- تو نمی خوری محبوب؟
- نه میل ندارم.
خندید:
- چه بهتر، خودم می خورم.
از طرز رفتار آن ها دلزده بودم. وقتش رسیده بود حرفی را که مدت ها سر زبانم بود بیرون بریزم. دیگر گفت و گو و به گوشه و کنایه کافیست. باید مسئله حل شود. گفتم:
- رحیم جان بالاخره چه تصمیمی گرفته ای؟
با تعجب در حالی که لقمه ای را به دهان می نهاد پرسید:
- چه تصمیمی؟ راجع به چی؟
پرسیدم:
- مگر وضع کارت خوب نیست؟ از دکانت راضی نیستی؟
- چرا، چه طور مگر؟
- خوب، قرار شاگرد بگیری. قرار بود بروی توی نظام. نمی خواهی بروی یک سر و گوشی آب بدهی؟
در حالی که لقمه را با ولع می جوید گفت:
- اوهوم، می روم. یک روزی می روم.
مادرش پوزخند تمسخرآمیزی زد. پافشاری کردم:
- آن روز کی است رحیم؟ هر کاری وقتی دارد. تا جوان هستی باید بروی. می گویند درس خواندن دارد. خوب، پس چرا زودتر نمی جنبی؟
رحیم گفت:
- می گذاری یک لقمه بخوریم یا می خواهی زهرمارمان کنی محبوبه؟
مادرش سیر از جا برخاست و پشت بساط چای نشست و با دست چرب چای ریخت و برای این که موضوع را عوض کند گفت:
- ول کن محبوبه جان. کله پاچه که نخوردی. بیا اقلا چای بخور.
با غیظ گفتم:
- نمی خواهم.
از جا بلند شدم. به اتاق خواب خودمان رفتم و در بین دو اتاق را محکم به هم زدم. صدای مادرشوهرم را شنیدم که با لحنی مظلوم، ولی با صدایی که من هم بشنوم گفت:
- وا! این چشه؟ چرا همچین می کند؟
رحیم گفت:
- ولش کن ننه. چای بریز. لابد دلش از جای دیگر پر است.
صدای هورت کشیدن چای را می شنیدم. مادرشوهرم گفت:
- دلش از جای دیگر پر است سر من خالی می کند؟
صدای مادرشوهرم حالت پچ پچ به خود گرفت. باز داشت زیر گوش رحیم می خواند و او را پر می کرد.
ناگهان در اتاق به شدت باز شد و یک لنگه آن محکم به دیوار خورد. مادرش را دیدم که کنار پسرم ساکت بغل سماور نشسته و برق پیروزی در چشمانش می درخشید. رحیم پیراهن سفید و شلوار و جلیقه به تن داشت. می خواست پس از صبحانه بیرون برود. کجا؟
نمی دانستم. کت او به میخی بر دیوار اتاق آویخته بود. ابتدا فکر کردم آمده تا آن کت را بردارد. مثل همیشه دکمه های یقه و آستین هایش باز بود. 
نگاهی به کت و نگاهی به او کردم. کنار پنجره ایستاده بودم. با لحنی خشمگین پرسید:
- تو چته؟
به آرامی چرخیدم. دست ها را به سینه زدم و به او نگاه کردم. دست های چرب، یقه گشوده، نامرتب، با موهای آشفته و غضبناک. ساکت بودم.
- چرا چیزی نخوردی؟
- دلم نخواست.
- دلت نخواست یا عارت آمد؟ این اداها چیست که از خودت در می آوری؟ ما نباید بفهمیم؟
گفتم:
- نمی فهمی؟ نمی فهمی که من خسته شدم؟ که این زندگی نیست؟ که زندگی فقط کله پاچه خوردن و خوابیدن نیست؟ که عمرت به باد می رود و باز تنبلی می کنی؟ نمی خواهی یک کار درست و حسابی بگیری؟ به فکر این بچه نیستی؟ کی باید او را تربیت کند؟ به همین زندگی حقیرانه راضی هستی؟ ....
با دست به اتاق و حیاط اشاره کردم.
دست راست را به چهارچوب در گرفت. پیش خودم گفتم الان در چرب می شود. نعره زد:
- چرا نمی گذاری آدم توی خانه خودش راحت باشد؟ چه از جانم می خواهی؟ چرا بهانه می گیری؟ بچه یک ساله ادب می خواهد؟ معلم می خواهد؟ من که نمی فهمم تو چه می گویی. درست حرف بزن ببینم ته دلت چیست؟ من همینم که هستم، مگر از اول ندیدی! من که دنبالت نیامده بودم، آمده بودم؟ آمدی. دیدی. پسندیدی.
پسرم از وحشت فریادهای او به گریه افتاده بود. رحیم با دست به سینه لخت خود زد:
- تو زن من شدی، من، رحیم نجار. چه از جانم می خواهی؟ اول همه چیزم خوب بود. یقه بازم، دست زبرم، موی آشفته ام، لباده ام، قبایم، گیوه ام. حالا چه طور شد که یک دفعه همه چیزم اخ شد؟ من همان نبودم که:
« حال دل با تو گفتنم هوس است؟ »
ادای مرا در می آورد. صدای خنده هرزه مادرش از اتاق دیگر بلند شد. سر کیف می خندید. گفتم:
- رحیم، رحیم، می فهمی چه می گویی؟ بس کن!
باز فریاد زد:
- حالا چپ می روم، راست می آیم دستور می دهی. رحیم جان این را بمال به دستتت چرب بشود. نرم بشود. رحیم جان دکمه یقه ات را ببند، سینه ات پیداست، خوب نیست. رحیم جان زلفت را شانه کن زیر کلاه بماند. موهایت را کوتاه کن. توی قاب غذا بخور. پاشنه ارسی هایت را ور بکش. دکمه کتت را ببند. این کار را بکن. آن کار را نکن. فقط مانده یک دست هم بزکم کنی. 
روزی ده دفعه به گوشه و کنایه می پرسی نظام نمی روی؟ پس کی می روی؟ پس چه طور شد؟ مگر روزی که من تو را دیدم نظامی بودم. کی به تو گفتم توی نظام می روم؟
با خشم گفتم:
- نگفتی؟ پشت دیوار باغ نگفتی؟
- خوب، تو پشت دیوار باغ خر مرا گرفته بودی که می روی توی نظام یا نه؟ من هم برای دلخوشی تو یک غلطی کردم و بدهکار شدم ....
با غضب فریاد زدم:
- روزی که خانم دست بند و گوشواره سر عقد مرا از دست و گوشم در آوردند نگفتی می روم نظام؟ نگفتی بهترش را برایت می خرم؟
مادرشوهرم از آن اتاق فریاد زد:
- د ، پس بگو خانم دلشان هوای طلا و جواهر کرده. پای مرا چرا به میان می کشید؟ دیواری از دیوار من کوتاه تر پیدا نکردی؟ چشمت به این یک جفت گوشواره ....
رحیم حرف او را قطع کرد:
- حالا سرکوفتم می زنی؟ باید از دیوار مردم بالا برای تو طلا بخرم؟ مگر توی نظام النگو و گوشواره طلا خیرات می کنند؟ خسته ام کردی، ذله شدم. من دستم را چرب نمی کنم. پسر عمو جانت باید دستش را چرب کند. من که نان زحمت نکشیده نمی خورم که دستم را چرب کنم! چرب هم بکنم فردا باز همین آش است و همین کاسه. ببین محبوبه، حرف آخرم را بزنم. من نظام برو نیستم. خانه خاله که نیست؟ درس خواندن دارد. دود چراغ خوردن دارد. خرج دارد ....
گفتم:
- خرجش را آقا جانم می دهد.
- این قدر پول آقا جانت را به رخ من نکش. من همینم که هستم. بهتر از این هم نمی شوم. زن گرفته ام، شوهر که نکرده ام! می خواهی بخواه، نمی خواهی نخواه.
باز رگ گردنش مثل قداره کش ها متورم شده بود و از زیر پوست تیره او جلوه نامطبوعی داشت. موهایش به طرزی ترسناک و وحشی بر چهره اش ریخته بود. دندان های سفیدش سبعانه بر یکدیگر فشرده می شد. دست ها زمخت، مثل انسان های ابتدایی. در سراپایش ذره ای متانت نبود. تمام مقدسات مرا، آنچه را برایم عزیز بود، به رخم کشیده و به مسخره گرفته بود. گفتم:
- بس است دیگر، برو. نعره نکش. خودت را بیشتر از این از چشمم نینداز.
مادرش موذیانه گفت:
- رحیم جان این قدر حرص نخور مادر. تو که این غذا زهرمارت شد. حالا محبوبه یک چیزی گفت، شما ببخشید. خودش پشیمان شده.
رو به در اتاق ایستادم و گفتم:
- خیال می کنید نمی شنیدم که چه طور زیر گوشش ورد می خواندید؟ حالا که کار به این جا کشیده، خیالتان راحت شد؟ همه این بساط زیر سر شماست.
ناگهان صدایش را بلند کرد و محکم به سر خود کوبید:
- خاک بر سر من که این جا کلفتی می کنم و هزار جور حرف مفت می شنوم و جیکم در نمی آید. زیر سر من است؟ نه جانم، زیر سر من نیست، دیگر کبکت خروس نمی خواند. دیگر سیر شده ای. نگذار دهان من باز شودها!
رحیم آمرانه گفت:
- ننه تو صدایت را ببر!
- آره خفه می شوم. این هم مزد دستم. بر پدر من لعنت اگر دیگر این جا بمانم.
بچه را که گریه می کرد در آغوش گرفتم. مثل بید می لرزیدم. مادرشوهرم دوان دوان رفت و بقچه لباس هایش را بست و چادر بر سرش انداخت. لبه چادرش بر زمین کشیده می شد. شیون کنان در را به هم کوبید و رفت. رحیم رو به من کرد:
- حالا خیالت راحت شد؟ همین را می خواستی؟ بفرما!
رفت و کنار بساط صبحانه نشست. سگرمه هایش درهم بود. بعد از چند دقیقه از جا بلند شد. با لگد قندانی را که سر راهش قرار داشت به کناری انداخت. آمد توی اتاقی که من بودم. کتش را از میخ برداشت. پول ها را از سر طاقچه چنگ زد و رفت. 
بغضم ترکید. اشکریزان دست و روی بچه ام را شستم. لباسی را که دلم می خواست به تنش کردم. در حالی که زانوانم قدرت نداشتند، ظرف کله پاچه لعنتی 1را بردم و خالی کردم. اتاق را تمیز کردم. بچه ام را در آغوش گرفتم و در حالی که او را می بوسیدم و نوازش می کردم خواباندم. ظرف ها را شستم. خانه مثل دسته گل شده بود. بعدازظهر بچه ام بیدار شد. با او بازی کردم. تمرین حرف زدن کردم. بغلش کردم بردم کمی در کوچه گرداندم. باز به خانه برگشتم. رحیم نیامده بود. شام پسرم را دادم و او را خواباندم. باز هم رحیم نیامد. یک ساعت شماطه ای خریده بودم. بالای سرم توی طاقچه بود. ساعت دو صبح بود که آمد. روی پا بند نبود. در اتاق خواب را بستم. آمد پشت در:
- محبوب، بیا آشتی کنیم.
جواب ندادم. با لگد به در کوبید. گفتم:
- سر و صدا نکن. بچه خوابیده.
- به گور پدرش که خوابیده.
- دست بردار رحیم.
پشت در افتاد. با لحن بی حال و کشداری گفت:
- محبوب جان، در را باز کن.
و همان جا خوابش برد.

سه چهر روز قهر بودیم. با او حرف نمی زدم. ولی خوشحال بودم که مادرش رفته و امیدوار بودم باز نگردد. شب چهارم رحیم به خانه آمد. باز معلوم بود که نوشیده. از این کارش دیگر بیشتر از سایر چیزها عذاب می کشیدم. بچه ام خواب بود و من نشسته بودم و گلدوزی می کردم. بی هیچ حرفی وسایل خطاطی اش را آورد و کنار من نشست. زیر چشمی نگاهش می کردم. بی مقدمه پرسید:
- چه بنویسم؟
جوابش را ندادم.
- لوس نشو دیگر. بگو چه بنویسم؟
- چه می دانم؟! هر چه دلت می خواهد.
- دل من تو را می خواهد.
برداشت و نوشت:
- محبوبه، محبوبه، محبوبه.
بدون آن که بخواهم، لبخند بر لبم نشست و نگاه سرزنش آمیزم نرم شد.
دوباره نگاه چشمان پر نفوذش در زیر نور چراغ گردسوز قدرت اراده را از من گرفت. لبخند شیطنت آمیزش مرا از خود بی خود کرده بود. دست به سویم دراز کرد و گفت:
- محبوب!
و باز من با سر به سویش رفتم.
*****
- محبوب جان، باید بروم دنباتل مادرم.
باز دلم گرفت و گفتم:
- خوب، خودشان خواستند بروند.
- کجا برود؟ جایی که ندارد برود. حتما رفته ورامین خانه پسر خاله. یک روز، دو روز، سه روز مهمان می شوند. همیشه که نمی شود آن جا بماند. باید بروم بیارمش.
ساکت ماندم. در کنارم نشست و گفت:
- ناراحت می شوی؟
وقتی در کنار او بودم از هیچ چیز ناراحت نمی شدم. وقتی که مهربان بود.
- نه، چه ناراحتی؟ برو بیاورشان.
دوباره پای آن زن به خانه ما باز شد. به خودم می گفتم، خوب تقصیر از خودم بود. نگذاشتم غذای راحت از گلویشان پایین برود. بی خود بهانه گیری می کردم. رحیم راست می گفت، پول پدرم را به رخش کشیدم. راست می گوید، مردی گفتند، زنی گفتند. او را جلوی مادرش خیلی سبک کردم. 
ناگهان دلم برای رحیم سوخت. از رفتار خودم شرمنده شدم. همان شب هنگامی که کنارش دراز کشیده بودم گفتم:
- رحیم جان، تقصیر از من بود. باید مرا ببخشی.
و او خندید و دوباره مرا جادو کرد.
باز سر برج بود. دایه آمد. مادرشوهرم برای خرید رفته بود. دایه ام تا مرا دید، گفت:
- مادر، خیلی رنگت پریده. چی شده؟
- هیچ دایه جان.
- دیگر به من دروغ نگو. من تو را نشناسم برای لای جرز خوب هستم. با رحیم آقا حرفت شده؟
- نه به جان آقا جانم.
حالا که به جان پدرم قسم خورده بودم باید راستش را می گفتم:
- خوب، دعوایمان که شده. ولی مال خیلی وقت پیش است. تو را به خدا به خانم جان نگویی ها! این آخری ها رحیم یک کمی بد اخلاق شده.
دایه به اعتراض گفت:
- باز می گوید به خانم جانم نگو. مگر من عقلم کم شده دختر؟ ولی آخر تو خودت هم تقصیر داری. این چه ریختی است برای خودت درست کرده ای؟ دستی به سر و زلفت بکش. یکی دو دست لباس برای خودت بخر. تو هنوز همان لباس هایی را می پوشی که از خانه پدرت آورده ای.
- آخر کجا را دارم بروم دایه جان؟
- مگر باید جایی بروی؟ شوهرت جوان است. برو رو دارد. برای شوهرت بپوش.
مدتی مرا نصیحت کرد و بعد من موضوع را عوض کردم و پرسیدم:
- تازه چه خبر دایه جان؟

زهرا ‌‌‌‌ ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۳۳ ۰ ۰ ۲۱۱ رمان بامداد خمار

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی