همه درگاه تو جویم ، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که بتوحید سزائی
دیوانه شده ام...بی شک...! تمایلاتم محو می شود...با دست کنارش می زنم...باز توجه نمی کند...از دست خودم...عصبانیم...از دست اذان...از دست پدر و این شعری که عاشقش بود...از دست خدا...! بوسه امیرحسین روی گردنم می نشیند...تمام توانم را در گلویم جمع می کنم و به زور می گویم:
-نه امیر...!
سرش را بالا می آورد...نمی دانم به چه حالی افتاده ام که سریع بلند می شود و می گوید:
-چی شد سایه؟اذیتت کردم؟؟؟
پاهایم تحمل وزنم را ندارند...اما من سایه ام...نتوانستن معنی ندارد...پدر همچنان می خواند:
همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و سخائی
برمی خیزم...به سمت شیشه دو جداره می روم...پرده یاسی و بنفش را کنار می زنم و پنجره را باز می کنم...تاریکی شب حالم را خراب تر می کند...اذان که تمام می شود...نفس راحتی می کشم...اما نفس هنوز بالا نیامده...در سینه حبس می شود...صدا در تمام وجودم پژواک می شود...دهانم باز می ماند...از پخش این آهنگ...این موقع سال...
بازآ...بازآ...هرآنچه هستی...بازآ
گر کافر و گبر و خودپرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صدبار اگر توبه شکستی..بازآ..
زانویم می لرزد...قلبم به جای طپش می لرزد...دستم را به لبه پنجره می گیرم که نیفتم و در همان حال به سمت امیرحسین می چرخم که دست در جیب وسط پذیرایی ایستاده...نگاهش می کنم و با بهت می گویم:
-شنیدی؟؟؟
نگاهش پر از...نمی دانم چیست...کمی جلو می آید و می گوید:
-چی رو؟
نشنیده؟یعنی او نشنیده...؟؟؟گلدسته مسجد را نگاه می کنم و زیر لب می گویم:
-مگه این شیشه ها دو جداره نیستن؟؟؟چطور صدای اذان اینقدر بلند و واضح تو این خونه پخش می شه؟؟؟
به سمتم می آید و تن لرزانم را در آغوش می کشد...صدایش آخرین توانم را به تاراج می برد...
- ده و نیم شبه سایه...اذان رو چهار ساعت پیش گفتن...!
همچنان مبهوت نگاهش می کنم...دیوانه شده ام...بی شک...!
قلپ قلپ آب می خورم...اینبار از درون آتش گرفته ام...امیر رو به رویم نشسته و با دقت نگاهم می کند...انگشتانم را توی لیوان فرو می برم و به گردنم می کشم...تمام تنم می سوزد...زمزمه می کنم:
-چه بلایی به سرم اومده؟
نفسش را پر صدا بیرون می دهد:
-هیچی...اعصابت ضعیف شده...چند ساعت یه جا نشستن و فکر و خیال الکی کردن مغزت رو دچار توهم کرده...فقط همین...
نگاهش می کنم...
-توهم؟می خوای بگی عقلم رو از دست دادم؟؟؟
بلند می شود و مقابلم زانو می زند...
-نه عزیزم...عقلت سرجاشه...اشتباه از من بود...زیاده روی کردم...
هنوز از بهت در نیامده ام...
-اما...ما قبلا هم با هم بودیم...
لبخند بی رنگ و رویی می زند و می گوید:
-می دونم...ولی امشب...وقتش نبود...!
حرفش توی کتم نمی رود...به دستش که روی پایم گذاشته نگاه می کنم...صدا واضح تر و نزدیک تر از توهم بود...قسم می خورم...
-می خوای بخوابی؟
می خواهم تنها باشم...به سمت اتاق خواب می رویم...روی تخت می نشینیم...ذهنم لحظه ای از فعالیت نمی ایستد...می گوید:
-اینجا می مونم تا بخوابی...
نگاهش می کنم...در تاریکی...
-توهم نبود امیر...!
دستی به پیشانیم می کشد و می گوید:
-ممکنه...می تونه ناشی از اعتقادات سفت و سخت قدیمیت باشه...
دستم را روی گلویم می گذارم ومی گویم:
-بابام رو حس کردم امیر...خیلی نزدیک حسش کردم...انگار داشت نگام می کرد...!
چشمانش را پایین می اندازد...
-مقصر منم سایه...خودت رو عذاب نده...
سرم را به سمت پنجره می چرخانم و می گویم:
-منظور خدا از این کارا چیه؟
سکوت می کند...نور گلدسته چشمم را می زند...اما رو برنمی گردانم...
-یعنی دلش می خواد من برگردم طرفش؟؟؟
پوزخند می زنم...
-الان؟؟؟یعنی الان یادش افتاده که من هستم؟؟؟هه...چقدر دیر...
صدای آرام امیر را می شنوم...
-بسه سایه....
پوزخند روی لبم عمق می گیرد...بی اراده...
-دیر شده امیر...میگه بازآ...ولی دیگه خیلی دیره...اون موقع که التماسش می کردم باید دستم رو می گرفت...نه الان که تا خرخره تو لجنم...
شانه ام را فشار می دهد...همچنان خیره به گلدسته ام...
-اگه برنگردم چی میشه؟؟؟مگه می تونه زندگیم رو از این بدتر کنه؟یا شاید بگه می ندازمت تو جهنم...خب بندازه...مگه الان تو جهنم نیستم...؟؟؟
قطره ای اشک فرو می چکد...
-می دونی آدم وقتی خدا نداشته باشه...حداقل دلش نمی سوزه...میگه هیچ کس رو ندارم که کمک کنه...خودم هستم وخودم...اما وای به اون روزی که تموم امیدت رو بدی به اونو...یه دفعه وسط راه قالت بذاره...داغون می شی امیر...می شکنی...نابود می شی...
قطره ها بیشتر می شود...
- من دیگه برنمی گردم...طاقت ندارم التماس کنم و جواب نشنوم...دیگه نمی تونم...
با انگشتانش اشک از چشمم می گیرد...نگاهش می کنم...هیچی نمی بینم...جز تاریکی مطلق...دستم را دراز می کنم و صورتش را می یابم...
-من دیگه پیش خدا هم زانو نمی زنم امیر...نمی زنم...
دستم را می گیرد و روی لبش می گذارد...سرم را روی پایش می گذارم...قلبم میان پنجه های آهنین کسی محبوس شده...بغضم می ترکد...با صدا گریه می کنم و می گویم:
-ولی دلم خیلی واسش تنگ شده...حتی بیشتر از بابام...
احساس می کنم قطره ای اشک روی موهایم می چکد...زار می زنم...
-من باهاش قهرم...ولی تو بهش بگو که خیلی دلم واسش تنگ شده...! بهش بگو که این سایه احمق...هنوزم دوسش داره...!
سرم را بلند می کنم...چشمان امیر نم دار است...لب می زنم...
-بهش می گی؟؟؟
سرش را به چپ و راست تکان می دهد...سرم پایین می افتد...چانه ام را می گیرد...دستانش یخ کرده...درد دارم...با درد می گویم:
-نمی گی؟
بین دو چشمم را می بوسد ومی گوید:
-نه...ولی کمکت می کنم که خودت بهش بگی...
پتو را روی سرم می کشم بلکه از شر نور مزاحمی که مخل خوابم شده نجات بیابم...اما همین فعالیت اندک...ذهنم را بیدار می کند....تند..سرجایم می نشینم و موقعیتم را می سنجم...اتاقم خالی از هر جنبنده ای ست و این یعنی...امیرحسین رفته...موبایلم را چک می کنم...چندین تماس بی پاسخ از شرکت...بدون هیچ نام و نشانی از او...! کج خلقی شدت می گیرد...سردردهایم همیشگی شده...کمی گردنم را ماساژ می دهم و از اتاق بیرون می زنم...نرسیده به آشپزخانه...خشک می شوم...روی صندلی ایستاده و لامپ سوخته را عوض می کند...نگاهم روی قامتش می چرخد...نمی دانم چرا این روزها...نگاههای یواشکی ام خاصیت خصمانه بودنشان را از دست داده اند...از تغییر لباسش..می فهمم که شب را اینجا نبوده...دلم...مالش می رود...از گرسنگیست یا دیدن قد و بالای یک مرد توی این خانه؟؟؟؟ تکان های عجیب و غریب قلبم را حس می کنم...دوست دارد از سینه بیرون بزند...از شوق دیدن کسی...بودن کسی...داشتن کسی...مهم بودن برای کسی! مطمئنم که هیچ حسی به او ندارم...اما نمی دانم چرا تازگیها..وقتی او را نزدیکم حس می کنم...دلم نفس کشیدن می خواهد...عمیق...آنقدر که بوی خاص عطرش...حتی کف پایم را هم پوشش دهد...! نمی دانم چرا تازگیها...چشمانم روی آستین بالا زده پیراهنش...دکمه باز مانده یقه اش...رگهای قطور و برجسته گردنش...گره های بازویش و عضلات سینه اش خیره می ماند...! نمی دانم چرا تازگیها...گوشهایم ضربان می خواهند...از همان نبض های پر و کوبنده....از همانها که فقط وقتی سرم را در آغوش می گیرد می شنوم...! نمی دانم چرا تازگیها...دستانم...زود به زود یخ می کنند و چرا تازگیها هیچ گرمایی به جز دستان او از انجمادشان نمی کاهد...! نمی دانم چرا تازگیها...یک فضای خالی روی شکمم حس می کنم که هیچ حجمی به جز انگشتان حلقه شده او پرش نمی کند...! نمی دانم چرا تازگیها...دلم زنانه راه رفتن کنار یک مرد را می خواهد...بازویی که از آن آویزان شوم و تنی که به آن تکیه دهم...! نمی دانم چرا تازگیها...خلوت و تنهایی ام فقط او را می طلبد و چراغهای خانه ام لمس او را برای روشن شدن می خواهند...! نمی دانم چرا تازگیها موبایلم از جانم هم عزیزتر شده و صدایش آهنگ قلبم را تغییر می دهد...!نمی دانم چرا تازگیها حتی فکر کردن به او..لبخند روی لبم می آورد...و چرا تازگیها تنها با شب بخیرهای او خوابم می برد!
به من دید ندارد...یعنی با اخم تمام حواسش را به لوستر چرخان داده است...!عقبگرد می کنم و به اتاق می روم...هیچ حسی به او ندارم...اما نمی دانم چرا تازگیها دلم نمی خواهد ظاهرم را آشفته ببیند...!!!
دست و رویم را می شویم...موهایم را شانه می زنم و همانطور باز...رهایشان می کنم...با کمی آرایش...خواب آلودگیم را می پوشانم و دوباره بیرون می روم...کنار کانتر ایستاده و با دستمال کاغذی دستهایش را خشک می کند...صدای پاشنه صندلهایم متوجهش می کند...می چرخد و با لبخند نگاهم می کند...منهم می خندم...
-صبح بخیر...
دستمال را توی سطل زیر ظرفشویی می اندازد و به سمتم می آید...برای اولین بار روشن پوشیده...پیراهن سفید...با خطهای ریز سورمه ای...و شلواری همرنگ طرح پیراهنش...حرصم می گیرد..از خودم و نگاههای مشتاقم...مسیر دیدم را منحرف می کنم...اما همین که عطرش توی بینی ام می خوابد...چشم من هم توی صورت مردانه مرد رو به رویم می نشیند...
-همیشه وقتی از خواب بیدار می شی همینجوری خوشگل و مرتبی؟
نگاهش مملو از شیطنت است...لحظه ای سکوت می کنم...
-اوهوم...
می خندد...با دستش موهایم را به بازی می گیرد و می گوید:
-نمی دونستی من اینجام؟
سرم را تکان می دهم...یعنی نه...!
بلندتر می خندد...
-پس اونی که یه ساعت همین گوشه وایساده بود و منو نگاه می کرد تو نبودی؟
لعنتی...دیده و به روی خودش نیاورده...! دیده و محلم نداده...!با مشت ضربه آرامی به لپش می زنم و می گویم:
-نه...من نبودم...
می خواهم از سد تنش عبور کنم...اما بازویم را می کشد...منهم از خدا خواسته...در آغوشش رها می شوم...
-راست می گی...اونی که من دیدم یه دختر هپلی بداخلاق بود...هیچ شباهتی با این عروسک نداشت...!
دلم می خواهد توانایی خفه کردن ضربه های قلبم را داشتم...! نکند این صدای بی آبرو...به گوشش برسد...با استرس نگاهش می کنم...لبخند همیشگی روی لبش محو شده...چشمانش محو چشمانم شده اند...اینبار که حرف می زند...کاملا جدی است...!
-گفته بودم چشمات خیلی خوشگلن؟؟؟
آب دهانم را قورت می دهم....صورتش را نزدیک می آورد...چشمانم را می بندم...شب رفته...غم رفته...پدر رفته...خدا هم رفته...آماده ام...برای هر گناهی..هر دنائتی...پیشانی ام می سوزد...از بوسه نه چندان محکمش...چشم باز می کنم...تلخی تمام صورتش را پوشانده...صدایش هم تلخ است...
-تو به درد این کارا نمی خوری...افعی خانوم خوشگل...!
برخلاف تمام دفعات گذشته...اینبار از افعی گفتنش دلم می شکند...حس خوبی ندارم...از این بی اعتمادی نگاهش...!خودم را جمع و جور می کنم و در حالیکه نقاب خونسردی ام را به چهره می زنم...به آشپزخانه می روم...دنبالم نمی آید...با نگاه تعقیبم می کند...! ظرف پنیر و کره را از یخچال بیرون می آورم و روی میز می گذارم...
-ممنون بابت لامپ...تا حالا ده بار عوضش کردم...نمی دونم چرا اینقدر زود به زود می سوزه...
دستهایش را به لبه کانتر می زند و تنش را از آن فاصله می دهد...
-حتما اتصالی داره...باید سیمهاش چک بشه...
لقمه می گیرم و در دهان می گذارم.
-صبحونه خوردی؟
سرش را تکان می دهد.
-آره راحت باش.می ری شرکت؟
لقمه دوم را در دهانم می گذارم و می گویم:
-نه...یه جا قرار دارم...
چشمانش برق می زنند...چشمان همیشه خندانش...! با بی تفاوتی می گویم:
-اونجوری نگام نکن...یه قرار کاریه...
شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید:
-من که حرفی نزدم...
لعنتی...! یعنی برایم مهم نیست...! بی اراده اخمهایم در هم فرو می روند...سرم را پایین می اندازم و می گویم:
-فکر کردم واست مهمه که بدونی...
بغض بی معنی و بی جا...گلویم را فشار می دهد...به آشپزخانه می آید و پشت سرم می ایستد...دستش را روی شانه هایم می گذارد و خم می شود...نفسش را حس می کنم...هم شانه ام می سوزد...هم پوست صورتم...!
-درست فکر کردی...هر چی که مربوط به تو باشه واسم مهمه...
دندانهایم را روی هم فشار می دهم...می ترسم...از خودم و عکس العملهای بی پروایم...!
بوسه سریعی روی گونه ام می زند و می گوید:
-می خوای برسونمت؟
سرم را جابجا می کنم...اما صورتم مماس با صورتش می شود و دگرگونی حالم را بیشتر می کند...
-نه...خودم می رم...تو برو به کارت برس...
راست می ایستد...بلافاصله دلم تنگش می شود...
-باشه...شب می بینمت...باید حرف بزنیم...
چشمانم را باز و بسته می کنم...او که می رود...نفس می کشم...کاری که تا الان برای حفظ حیاتم انجام می دادم...جان کندن بود!
********
ماشین را پارک می کنم و پیاده می شوم...قدمهایم استواری سابق را ندارند....اما اراده ام همچنان محکم است...روسری را روی موهایم مرتب می کنم و وارد رستوران می شوم...بلافاصله موهای جوگندمی اش...توجهم را جلب می کند...دلم می لرزد...اما دستم نه...جلو می روم...رو به رویش می ایستم...سرم را بالا می گیرم و می گویم:
-سلام جناب احتشام...!
می نشینم و به جذابیت عجیب و غیر قابل انکار مرد رو به روبم خیره می شوم...سعی می کنم شباهت بی حدش را به امیر...نادیده بگیرم...اما با هر خنده اش...امیرحسین...زنده می شود و مقابلم می نشیند...کمی آب می خورم...صدایش سکوت را می شکند:
-خب...چه خبر؟استانبول خوش گذشت؟
نفرت غل می زند و تا پشت چشمم می رسد...سرم را پایین می اندازم تا موج منفی نگاهم را نگیرد...
-واسه خوش گذرونی نرفته بودیم...!
حرکت عصبی دستش را حس می کنم...سرم را بالا می گیرم...صورتش متفکر و در هم است...
-یعنی نتونستی امیرحسین رو رام کنی؟
از طرز حرف زدنش چندشم می شود...کاش می توانستم خرخره اش را بجوم...چقدر سخت است آرام و خونسرد بودن در مقابل این شیطان...!
-نتونستنی در کار نبود جناب...نخواستم..!
چشمانش را تنگ می کند...
-عجب...پس قید سهام شرکت رو زدی...!
جواب نگاه پرسشگرش را با نیشخند می دهم...
-قبلاً هم گفته بودم...سهام شرکت شما...دیگه از ارزش زیادی برخوردار نیست...!
دستش را روی سینه اش قلاب می کند...او هم پوزخند می زند:
-پس چرا الان اینجایی؟
دستم را روی لبه لیوان می کشم و می گویم:
-واسه شنیدن پیشنهادهای بهتر...
می خندد...
-نه...خوشم اومد...حواست جمعه...
موبایلم زنگ می خورد...اسم امیرحسین نقش می بندد...دلم می لرزد...برای شنیدن صدایش...اما ذهنم را منحرف می کنم و رد تماس می زنم...!
-من منتظرم...!
سرش را تکان می دهد...
-ببین دختر خوب...این قبری که داری روش گریه می کنی...مرده نداره...! در شرایطی که کل اون شرکت و متعلقاتش به اسم امیرحسینه...من هیچ کاری از پیش نمی برم...!
از شدت تعجب...ناخنم را توی گوشت دستم فرو می برم...اما آرامش چهره ام را حفظ می کنم...
-فکرنکنم بدونی...اما تمام سرمایه من متعلق به مادر امیرحسین بود...اونم قبل از مرگش همه رو به اسم یه دونه پسرش کرد...
خشم نشسته در چشمانش می ترساندم...
-در واقع من تو اون شرکت هیچی ندارم به جز 40 درصد از سهامش...!
دستش را توی موهایش فرو می برد...
-اون شرکت با زحمت من به اینجا رسیده...واسه ترقیش همه کاری کردم...بیشتر از اینا حقمه...خب چه موقعیتی بهتر از این؟تو دنبال پیشرفتی...من دنبال حقمم...!
سریع مهره ها را در ذهنم می چینم...لبخند روی لبم می نشیند...چه ابلیس بی وجدانی ست این مرد...!
-اوکی...پس بذارین پیشنهاد جدیدتون رو من بگم...می خواین شرکت رو از دست پسرتون در بیارین...اونم با کمک من...دست یابی به هوش و نبوغ من توی فرمول سازی و صنعت دارو هم بهونه بود...از اول دنبال همین بودین و با همین نیت هم منو با امیرحسین درگیر کردین...!
لبخند رضایت روی لبش می نشیند...
- گفته بودم خیلی ازت خوشم میاد؟
قلبم می ریزد...با همین یک جمله....سرم را پایین می اندازم...
-ببین...من راهش رو بلدم...اصلاً کار سختی نیست...اگه موفق شی تا آخر عمرت بی نیازت می کنم.
موبایلم دوباره زنگ می خورد...به اسمش نگاه می کنم...دلم می گیرد...دستم را روی صفحه گوشیم می کشم...در دل می گویم:
-خوب شناختیم..."افعی خانوم" لایقمه...
به چهره مشتاق احتشام پدر نگاه می کنم...اس ام اس می آید...
-کجایی خانوم؟ دلم واست تنگ شده...!
از جدال عقل و احساس...قلبم تیر می کشد...!فکم را روی هم فشار می دهم...آنقدر که صدای سایش استخوانهایش را می شنوم...گوشی را سایلنت می کنم و توی کیفم می اندازم...
انگشتانم را در هم فرو می برم...به هدف نزدیکم...خیلی نزدیک...!
-پیشنهادتون اغوا کننده ست...اما من قبول نمی کنم...
وا می رود...به صندلیش تکیه می زند و زمزمه می کند:
-چرا؟
منهم تکیه می دهم...
-اینکه تو خونواده شما چی می گذره و کی دنبال چیه و حق مال کیه واسه من مهم نیست...ترجیح می دم خودم رو از این دردسرای بیخودی دور نگه دارم و در ضمن...هیچ علاقه ای به در افتادن با پسر بد قلق شما ندارم...پس رو من حساب نکنین...!
سرش را با افسوس تکان می دهد...
-فکر می کردم بلند پروازتر از این حرفا باشی...
می خندم...
-بلند پرواز هستم...اما به روش خودم...!
صندلی ام را جلو می کشم...دستم را روی میز می گذارم و به سمتش خم می شوم...
-در ازای اون چهل درصد سهامت...کمکت می کنم...اما اول اونا رو به نام من می کنی...بعد در مورد بقیش تصمیم می گیریم...
پوزخند می زند...
-اون سهام فقط بین اعضای خانواده قابلیت خرید و فروش داره...
منهم پوزخند می زنم...
-می دونم...
چشمانش گرد می شود...نفسی که به راحتی فرو رفته...با هزار زجر بیرون می دهم...
-یه راهی پیدا کن که منم عضو خونوادتون بشم...
به چشم به هم زدنی رنگ از لبش می رود...
-منظورت امیرحسینه؟؟؟
حتی اسمش هم حالم را خراب می کند...
-اونم گزینه خوبیه...ولی اصلاً به نفعت نیست...چون اگه من با امیرحسین ازدواج کنم...اونی که باید از صحنه حذف بشه شمایی...
سرش را پایین می اندازد..باهوش است...درست مثل پسرش...قسم می خورم که به زور لرزش صدایش را کنترل کرده...
-من زن دارم...!
باز می خندم...
-اینم می دونم...
گیج و منگ...نگاهم می کند...بیشتر خم می شوم...
-تنها راه حل همینه...تازه با یه تیر چندتا نشون می زنی...هم از شرکت خودت به اون چیزی که می خوای می رسی...هم از شرکت من کلی سود عایدت میشه...هر چی فرمول دارم مال تو میشه و می تونی کاملا به ایران حکومت کنی...از میدون به در کردن پسرت رو هم تضمین می کنم...خب چی می گی؟
تمام اعصابش تحریک شده اند...گوشه چشمش...به صورت کاملاً محسوس..می پرد...!
-امیرحسین...
انگشت اشاره ام را به نشانه تهدید بالا می آورم...
-اون هیچی نمی فهمه...تا وقتی که تو عمل انجام شده قرار بگیره...
زمزمه می کند...
-زنم...!
کیفم را بر می دارم و نیم خیز می شوم...
-من از هوو خوشم نمیاد...یه فکری به حالش بکن...!
زیرلب می گوید:
-من نمی تونم...نمیشه...
دستمالی به دستش می دهم و می گویم:
-پس واسه رسیدن به حقت دنبال یه نفر دیگه باش...!
با استیصال نگاهم می کند...چشمکی می زنم و می گویم:
-ولی توصیه می کنم رو پیشنهادم خوب فکر کنی...من به هر کسی فرصت فکر کردن نمی دم...!
لبش خشک خشک شده...دستش را روی گلویش می گذارد و می گوید:
-تو چی می خوای؟دنبال چی هستی؟
روی پا می ایستم...چشم به آسمان سیاه شده می دوزم و می گویم:
-حقم...!
صاف نگه داشتن این شانه ها...زیر بار این همه فشار...کار هرکسی نیست...! به خودم نهیب می زنم...محکم باش...! اما جسم بی روحم یاری نمی کند...اشک در چشم ندارم...اما قلبم در خون شناور است...دلم رفتن می خواهد...فرار از این همه درد...فرار از این آدمها...فرار از خودم...فرار از احساس نو پا اما شدید و کشنده ام...!
استارت می زنم و راه می افتم...هرچند که نه جایی برای رفتن دارم...نه گوشی برای حرف زدن...نه پناهگاهی برای پناه بردن...موبایلم را چک می کنم...چشم روی تماسها و اس ام اس های امیرحسین می بندم و شماره فدایی را می گیرم...
-چه خبر؟
-همه چی خوبه...!
-آزمایشا؟
-جواب دادن..!
قطع می کنم...و می رانم...آسمان هر لحظه تیره تر می شود...نمی دانم سرمای امسال چرا اینقدر طولانی شده...انگار از همان اول فروردین زمستان بوده...! ضبط را روشن می کنم...فقط برای برهم زدن این سکوت دردناک...اما سکوتی که از درون منشا بگیرد با هیچ صدایی شکسته نمی شود...راهنما می زنم و به چپ می پیچم...مقابل خانه می ایستم...ماشین گرانقیمت امیر سیلی می شود و توی گوشم می نشیند...برق از چشمم می پرد...سرم را روی فرمان می گذارم...دستم را روی شکمم...! ناله می کنم:
-آی خدا...آی خدا...آی خدا...
کلید می اندازم و داخل می شوم...کنار پنجره ایستاده...دستهایش را پشتش گذاشته و به آنها تکیه داده...سعی می کنم نفس بکشم و لبخند بزنم...اما مگر نگاه خیره و عمیقش می گذارد؟ حرف زدن هم یادم رفته...کیفم را روی مبل می اندازم...جلو می آید...همان نفس نصفه هم بند می رود...سر جایم می مانم...دستهایش را همچنان از پشت...روی کمرش قلاب کرده...فاصله اش با من کمتر از یک قدم شده...الان است که از حال بروم...زبانم را روی لبم می کشم...نمی دانم چرا اینهمه از حالت نگاهش می ترسم...دستش را بالا می آورد و شالم را از سرم می کشد...قلبم دیوانه وار می زند...اما نباید لو بروم...اجازه نمی دهم...!سرم را بالا می گیرم...ته ریش کوتاهش را لمس می کنم و می گویم:
-ببخشید...امروز خیلی گرفتار بودم...نتونستم جوابت رو بدم...
لبخند می زند..خسته...بی رمق...
-می دونستم غذا نخوردی...واست شام گرفتم...برو بخور...رنگ به صورتت نمونده...
تمام فشار امروز..تمام فشار این چند سال...اشک می شود و توی چشمم می نشیند...دستش را زیر چانه لرزانم می گذارد و می گوید:
-خوبی؟
از گریه کردن بیزارم...سریع رو برمی گردانم و می گویم:
-آره...فقط ذوق زده شدم...
دستانش از پشت...شکمم را در بر می گیرد...تمام ماهیچه های داخلی و خارجی و طولی و عرضی...منقبض می شوند...صدایش ته خنده دلنشینی دارد...
-مگه چند وقته که شام نخوردی؟
دستم را روی دستش می گذارم و می گویم:
-به خاطر غذا نیست دیوونه...
چانه اش را روی شانه ام می گذارد و با شیطنت می گوید:
-پس به خاطر چیه؟
سرم را کمی عقب می برم...او هم سرش را بلند می کند...چشمانمان در هم گره می خورد...تمام صداقتم را در نگاهم می ریزم و می گویم:
-خیلی وقت بود که کسی نگرانم نمی شد...!
لحظه ای خنده از صورتش می رود...اما دوباره بر می گردد...دستانش را بالا می آورد و روی دیافراگمم قفلشان می کند...قلبم و ضربه های واضحش... درست در تماس با ساعدش قرار گرفته...بوسه آرامی به گردنم می زند و می گوید:
-منم...خیلی وقت بود که نگران کسی نمی شدم...!
ضربان قلبم کند و کندتر می شود...
-وای به حالت اگه یه بار دیگه اون موبایل لعنتیت رو جواب ندی...
توی آغوشش جا به جا می شوم...فشار دستش را بیشتر می کند...
-من همیشه اینقدر روشنفکر و خوش اخلاق نیستم...
آرامش تزریق شده در رگم...با جمله بعدیش یکسره اضطراب می شود...
-احمق هم نیستم...اصلاً...!
خودم را از حلقه دستانش نجات می دهم...به سمتش می چرخم...لعنت به این چشمان همیشه خندان...صدایم می لرزد...
- تو چه اصراری داری که یه جمله در میون اعلام کنی که به من اعتماد نداری...باشه بابا فهمیدم...لازم نیست اینقدر تکرار کنی...
به اتاق خواب می روم و بافت مشکی زیر پالتویم را با تیشرتی صورتی عوض می کنم و به هال برمی گردم...نادیده اش می گیرم و به آشپزخانه می روم...عصبانیم...بیشتر از او...از دست خودم...بی توجه به جوجه کاب خوش رنگ و بویی که روی میز گذاشته...تخم مرغی در ظرف می شکنم و مشغول می شوم...از صدای جلز و ولز روغن به آشپزخانه می آید ومی گوید:
-از دست من دلخوری...واسه چی با خودت و شکمت لج می کنی؟
جوابش را نمی دهم...
-سایه خانوم...با شمام...
سرم را بیشتر در گردن فرو می برم...کاش برود و مرا به درد خودم رها کند...کاش نرود و تا ابد همینطور نرم صدایم کند...!
صندلی مشکی را بیرون می کشد و می نشیند...
-اجازه هست؟
لقمه ای برای خودش می گیرد و هنوز قورت نداده می گوید:
-اووم....خوشمزه ست...!
کمی صندلیش را به من نزدیک می کند و آهسته می گوید:
-درست مثل خودت...!
دیگر نمی توانم در برابر نگاهش مقاومت کنم...سر بالا می گیرم و به چشمانش خیره می شوم...بغض در صدایم می شکند...
-اینقدر منو اذیت نکن امیر...
ابروهایش بالا می روند...چین عمیقی در پیشانی اش می نشیند...
-من؟؟؟مگه چیکارت کردم دختر خوب؟
لبم را از داخل گاز می گیرم...ظرف غذا را کنار می زنم و سرم را روی میز می گذارم...صدایش را نزدیک گوشم می شنوم...هرم نفسهایش...پوست ملتهبم را نوازش می کند...
-سایه...
تنم را جمع می کنم...دلم تنهایی می خواد...تنهایی با حضور او...!
-معذرت می خوام...خوبه؟
لبش را روی موهایم می گذارد...
-از کی تا حالا اینقدر نازک نارنجی شدی؟می خوام باهات حرف بزنم.حوصلش رو داری یا بذاریمش واسه یه وقت دیگه؟
جواب نمی دهم...با هر دو دستش کمرم را می گیرد و از جا می کَندَم...دستم را روی سینه اش می گذارم که از برخوردمان جلوگیری کنم...چشم در چشم می شویم...از شدت خنده کنترل شده اش...کنار چشمش خط افتاده...
-تو انگار زبون خوش حالیت نمیشه...
عقبش می زنم...
-ولم کن امیر...حالم خوش نیست...اینقدر سر به سر من نذار...
پیشانیش را به پیشانیم می مالد...
-باشه...من می رم...ولی شامت رو بخور...
از جا بلند می شود...دلم می ریزد...آستین تا خورده اش را می گیرم و می گویم:
-نرو...
اینبار...لبخند روی لبش از جنس دیگری ست...
-شرط داره...
ظرف غذای مرا بر می دارد و جوجه را جلوی دستم می گذارد...
-غذات مال من...تو از این بخور...
لبخند منهم از جنس دیگریست...هر چند بغض دارم...هرچند زیر کوهی از درد خم شده ام...اما می خندم...به لذت این شام دو نفره...! به امنیت حضور کسی...زیر سقف کوتاه خانه ام...! به گرمی آغوش پر قدرتی از جنس مردانگی...! به شوق بودنش...حتی اگر کوتاه...هرچند زودگذر...!
برایش میوه می برم...ضربه ای به تشک مبل...کنار پای خودش می زند و می گوید:
-بیا اینجا...
دل دل می کنم...اما نهایتاً می نشینم...دستش را دو شانه ام حلقه می کند و می گوید:
-حالا تعریف کن...
پاهایم را بالا می کشم و به صورت کج روی مبل می گذارم...
-از چی؟
-از همونی که باعث شده اینقدر بهم بریزی...
چه بگویم؟چطور بگویم؟
-فقط خستم...دلم یه مسافرت چند روزه می خواد...
دستش را پایین می آورد و روی بازویم می گذارد...
-ما که تازه از مسافرت برگشتیم...
سرم را در حد فاصل مفصل شانه و عضلات سینه اش می گذارم...
-نه...یه مسافرتی که کار قاطیش نباشه...استرس نداشته باشه...
تبسم محوش را...ندیده...احساس می کنم...!
-تو اگه می تونستی کار و زندگیت رو از هم جدا کنی...دیگه مشکلی نداشتیم...
با دست روی زانویم...شکلکهای فرضی می کشم...
-بالاخره یه روز این کارو می کنم...
هوم آرامی می گوید و ادامه می دهد:
-فقط مواظب باش زیاد دیر نشه...
حرفهایش همه معنی دار است...بو دار...پر منظور...
-امروز چه کارا کردی؟واسه چی کل روز گوشیت رو جواب ندادی؟
پلکهایم را روی هم می گذارم...
-گفته بودم که...یه قرار مهم داشتم...
با ناخنش روی پوستم خط می اندازد...
-آها...چه قرار طولانی و خسته کننده ای هم بوده...این بی حالی و پریشونیت به خاطر همونه؟؟
بازدمم را با صدا...به بیرون فوت می کنم...
-آره...اعصابمو به هم ریخت...
سرم را بالا می گیرم و نگاهش می کنم...
-میشه در مورد کار حرف نزنیم؟
چند لحظه سکوت می کند و می گوید:
-تو که به من دروغ نمی گی...می گی؟
سرم را پایین می اندازم...وحشت تمام وجودم را احاطه می کند...
-نه...چه دروغی؟
دستش از حرکت می ایستد...
-فکر می کنی می تونیم یه فرصت دیگه به خودمون بدیم؟
فکم قفل می شود...
-فرصت واسه چی؟
حرکت دستش را از سر می گیرد...
-واسه اعتماد کردن...
کمی عقب می رود...هر دو دستم را می گیرد و می گوید:
-فکرم درگیرت شده...نمی تونم بیخیالت بشم...با وجودیکه می دونم هنوزم داری خیلی چیزا رو از من پنهون می کنی...با وجودیکه هنوزم بهت شک دارم و نگران نقشه های خطرناک توی ذهنت هستم...اما نمی تونم ازت دست بکشم...می خوام تو رو واسه خودم داشته باشم...نمی دونم اسمش رو چی می ذاری...دوست...دوست دختر...هرچی...فقط می خوام مال من باشی...! می دونم تو هم بی میل نیستی...می دونم از این تنهایی خسته شدی...و نسبت به من یه حسی داری...هرچند مبهم و قر و قاطی...!
انگار کره زمین...با تمام عظمتش...دور سرم می چرخد...چشمانم را چند بار باز و بسته می کنم...بلکه دوران مغزم کمی آرام بگیرد...گرمای دستش را روی شکمم حس می کنم...تاب نمی آورم...دستش را پس می زنم...صدایش متعجب است...
-سایه؟؟؟
زمزمه می کنم...
-نه...من نمی خوام...
من نمی خواهم...نمی توانم...نمی توانم با این مرد بازی کنم...حتی به قیمت از دست دادنش...حتی به قیمت رفتنش...با وجود مقاومت شدیدم...مرا به سمت خودش می کشد...
-چرا؟من که چیزی ازت نمی خوام...به جز صداقت...خیلی زیاده؟
زور می زنم که از حصار دستانش رهایی یابم...نمی دانم چرا...اما خیلی عصبانیست...
-پرسیدم چرا؟ صاف و ساده بودن اینقدر سخته؟دو رو نبودن و دروغ نگفتن...بی کلک و درست زندگی کردن خیلی کار شاقیه؟از چی می ترسی؟ها؟
ناله می کنم...
-امیر...دستم...
بازویم را رها می کند...اما تا به خودم می آیم...هر دو مچم را می چسبد...
-من اون افعی خطرناک و کینه توز رو نمی خوام...سایه مظلوم و معصوم شبا رو می خوام...تو یه قدم به خاطر من بردار...منم هرچی دارم و ندارم به پات می ریزم...
سرم را به شدت تکان می دهم...
-گوش کن...تا ابد از این تنهایی نجات پیدا می کنی...خانوم خونه من می شی...بی استرس...بی اضطراب...بی ترس و نگرانی...نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره...نمی ذارم احدی نزدیکت شه و بهت آسیب برسونه...دیگه لازم نیست اینقدر نگران امنیتت باشی...لازم نیست اینقدر از همه بترسی...هر چی وحشته...خاک می کنم...به جای روزایی که از دست دادی بهت فرصت می دم...که بچگی کنی...جوونی کنی...دختری کنی...هر چی بخوای واست فراهم می کنم...ازت حمایت می کنم...از هر کاری که بخوای بکنی..حتی اگه خوشم نیاد...حتی اگه موافق نباشم...! بیا تو شرکت من...هرکاری دوست داری بکن...اصلاً تیشه بردار و بزن به ریشه شرکت احتشام...بذار هر چی عقده از ما داری...تموم شه...هر چی حرص داری خالی کن...سر من...سر شرکت...خودمم کمکت می کنم...قول شرف می دم...! جای خالی خانوادت رو واست پر می کنم...نمی ذارم بیشتر از این نبودشون عذابت بده...برت می گردونم به یه زندگی عادی و نرمالی که همه دخترای همسن تو دارن...اصلاً اگه تو بخوای رابطمون رو شرعیش می کنیم...به هر شکلی که تو بگی...کلیسا...مسجد...محضر...نمی دونم...هرچی که وجدان تو قبولش کنه...من همه جوره پایه تم...به اون خدایی که می پرستی...پایه تم...
چشمانم اشکی شده...دست خودم نیست...نمی توانم نبارم...! لحنش به التماس آلوده شده...
-در ازای اینا فقط یه چیز ازت می خوام...بگو چی تو سرته...بگو داری چیکار می کنی؟ می خوای پدرم رو بکشی؟دارش بزنی؟از هستی ساقطش کنی؟باشه...جلوت رو نمی گیرم...فقط بهم بگو...ازم مخفی نکن...من تحمل دروغ و پنهان کاری رو ندارم...فکر اینکه داری از پشت بهم خنجر می زنی...نمی ذاره اونی باشم که دلم می خواد...به خاطر چیزی که گذشته...آینده قشنگی رو که میتونیم با هم داشته باشیم...خراب نکن...!نکن سایه...خواهش می کنم...!
پلک می زنم...اشک می ریزم...چشمانم تار است...اما نگاهم لحظه ای صورتش را ترک نمی کند...مچم را رها می کند و دستش را روی صورت ترم می گذارد...مردمک های روشنش ...سرگردان و خسته...چهره ام را کنکاش می کند...باز پلک می زنم...باز اشک می ریزم...قطره شفاف را با نوک انگشتش می گیرد و روی لبش می گذارد...صدایش خش دار شده...
-آخه قربون اون چشمای خوشگلت برم...
سرم را در آغوش می کشد...
-گریه نکن...فقط بگو باشه...!
هق می زنم...
-بگو عزیزم...بگو تا دنیا رو واست گلستان کنم...!
پیراهنش را توی مشتم می فشارم...
-بگو خوشگلم...بگو جونم بالا اومد...
گفتنش حماقت است...اشتباه محض است...اما از ته دل می گویم:
-باشه...
انقباض تنش از بین می رود...تمام اندامم در آغوشش جا می شود...هنوز پیراهنش در مشتم است...کم کم آرام می گیرم...
میــان بــازوان تــو،
امنیتــی هســت
کــه تــرس را زیــبا مــی کنــد . . .
صورت خیسم را به پیراهنش می مالم...صدایش سکوت یک ساعته را می شکند...
-من حال تو رو درک می کنم...خود من هنوز نتونستم به خاطر مرگ مادرم...امیرعلی احتشام رو ببخشم...هنوز نتونستم اشکهایی رو که مادرم هر شب و هر روز به خاطر بی وفایی های شوهرش می ریخت...فراموش کنم...هنوز مرگش کابوسمه...هنوز دردش تو دلمه...پس فکر نکن نمی فهممت...می فهمم...می دونم ازدست دادن کل اعضای خانواده تو فاصله دو سه سال چقدر وحشتناکه...اونم واسه یه دختر نوجوون...می دونم اون طور بی رحمانه ترک شدن...از طرف کسی که دوستش داشتی چقدر عذابت داده...منم آدمم...درک دارم...شعور دارم..احساس دارم...اما پدرم رو خیلی بهتر از تو می شناسم...نمی خوام قربانی بعدی خودخواهیا و زیاده خواهیاش تو باشی...اون اگه پای پول و شهرت در میان باشه...حتی منو هم از سر راهش بر می داره...وای به حال تو...
در دلم می خندم...هه..خبر نداری...!
-می خوام از پدرم دور بمونی...در عوض منم اونو از تو دور نگه می دارم و نمی ذارم اذیتت کنه...خودت رو با اون درگیر نکن...یه جاهایی دیگه هوش و استعداد به کار نمیاد...تو این کشور...روابط به ضوابط حکومت می کنن...و پدر من از این نوع روابط خیلی بیشتر از تو داره...تا الان جلوت کوتاه اومده...چون از طریق تو...دنبال رسیدن به یه سری اهدافه...اما معلوم نیست از این به بعد چی بشه...تو یه دختر تنها و بی پناهی...زیاد پا تو کفشش کنی...راحت حذفت می کنه...فکر نکن شکستش دادی...اگه قرار باشه هر تازه کاری بتونه از پس یکی مثل احتشام بربیاد...که سنگ رو سنگ هیچ شرکتی بند نمیشه...من فقط نگرانتم...نگران خودت...حیفی...تو با این همه جسارت...با این هوش سرشار...با این شجاعت و مدیریت قوی...حیفی...نمی خوام از دست بری...!
باز در دلم می خندم...سرم را بالا می گیرم و می گویم:
-تو چطور با مرگ مادرت کنار اومدی؟چطور تونستی که من نمی تونم؟
دستش را بازوی من بر می دارد و بلند می شود...
-کنار نیومدم...هنوزم که هنوزه جای خالیش عین خار تو چشمم میشینه...اما چه من بخوام...چه نخوام...زندگی ادامه داره...منم مثل همه کسایی که عزیزی رو از دست دادن...تا یه مدت سیاهپوش بودم و بعد زندگیمو از سر گرفتم...زخم دلم خوب نشده...اما چاره ای به جز تحمل ندارم...
با احتیاط...و آگاه از سیاستهای انگلیسیش می پرسم...
-پدرت بهش خیانت می کرد؟
صورتش سخت می شود...روح از نگاهش می رود...
-هر لحظه....خیلی سعی می کرد پنهانی باشه...اما کدوم زنیه که خیانت شوهرش رو نفهمه؟ولی وقتی که متوجه شد که مادرم همه ثروتش رو به نام من کرده و چیزی واسه باختن نداره...همه چی رو علنی کرد...آخرشم...با یه زن دیگه ازدواج کرد و مادر بیچاره من در به در شد...!
موهایش را چنگ می زند...
-تا یه سال قبل از فوتش..از هیچی خبر نداشتم...ولی قلب مریضش طاقت نیاورد و از ترس اینکه نکنه دیگه منو نبینه خبرم کرد...
روی مبل می نشیند و سرش را میان دستانش می گیرد...
-طفلی مادرم...چقدر زجر کشید...اینهمه سال تحمل کرد و دم نزد...سن و سالی نداشت...ولی درد و مرض...تا دلت بخواد...مسبب همشم بابام بود...بابای بی معرفتم...!
انگشتانم را در هم حلقه می کنم و می گویم:
-با همه اینا هنوزم کنارشی...!
آه می کشد...
-اولین قهرمان زندگی هر پسری...پدرشه...! واسه منم همین بود...شاید دیگه اون حس قوی رو بهش نداشته باشم...اما پدرمه...چطور می تونم بیخیال این رابطه خونی بشم؟پدرمه سایه...چه بد...چه خوب...پدرمه...!
سرش را بالا می گیرد...
-ما نمی تونیم پدر و مادرمون رو خودمون انتخاب کنیم...شاید اگه انتخابی در کار بود من هیچ وقت سراغ امیرعلی احتشام نمی رفتم...اما الان دیگه نمیشه کاریش کرد...درسته همه چیم ازش جداست...ولی با همه بدیاش بازم دوسش دارم...!
دهانم بسته می شود...برای هر حرفی...هر حرف اضافه ای...! لبخندم...طعم زهر می دهد...آرام می گویم:
-می دونستی خیلی شبیه پدرتی؟
لبخند او هم تلخ است...
-آره...همه می گن...
با انگشتر ساده دستم بازی می کنم و می گویم:
-اگه تو هم مثل اون خائن از اب در بیای چی؟
کف دست چپش را روی ساعد راستش می کشد و می گوید:
-می خوایم بهم اعتماد کنیم دیگه...مگه نه؟
بلند می شود و کاپشنش را در دست می گیرد:
-اگه من به اعتمادت خیانت کردم...مختاری هر تنبیهی خواستی در نظر بگیری...حتی از یه بارشم گذشت نکن...خوبه؟
مقابلش می ایستم و پیراهن چروک شده اش را مرتب می کنم...دستش را روی گونه ام می گذارد...صدایش قاطع و محکم است...
-منم همین کارو می کنم...دیگه حتی یه بار هم گذشت نمی کنم...!
به چشمانش زل می زنم...هیچ اثری از شوخی وجود ندارد...!
فدایی کلافه و عصبی در اتاق قدم می زند.
-وضع مالیمون خیلی خرابه سایه...هیچ کدوم از چکا پاس نشدن...حتی یه دونشون...از اون طرف کارخونه ها واسه وصول پولشون به ما فشار میارن...حقوق این ماه بچه ها رو هم ندادیم...اگه اینطوری پیش بره نمایندگی همین سه چهار تا کارخونه رو هم از دست می دیم...
خودکار فیروزه ای رنگ را بین انگشتانم می چرخانم و می گویم:
- به نظرت عجیب نیست که از بین بیست و هفت داروخونه...حتی یکیشون هم چکش رو پاس نکنه؟
پرونده جلوی دستم را باز می کنم و لیست سیاه را نشانش می دهم.
-ببین مثلا داروخانه دکتر فرازنه...فقط هفت میلیون تومن از ما خرید کرده...هفت میلیون تومن واسه داروخونه ای که تو خیابون پر رفت و آمدی مثل پیروزیه...یعنی هیچ...!
روی مبل می نشیند...نگرانیش بیشتر شده...
-یعنی می خوای بگی...
سرم را تکان می دهم...
-آره...یکی داره کارشکنی می کنه...!
با اکراه و تردید می پرسد:
-کی؟
حرف امیرحسین را به یاد می آورم..."روابط بر ضوابط حکومت می کنن"
-احتشام...!
با عصبانیت از جا بلند می شود...
-مگه شهر هرته؟چکا رو اجرا می ذاریم...پدرشونم در میاریم...
با نوک خودکار ضربه ای به میز می زنم و می گویم:
-نمیشه...نمی تونیم با مشتریامون اینجوری خشن و بی انعطاف برخورد کنیم...بعدشم...موعد چکای خودمون پنج روز دیگه ست...تا بخوایم شکایت کنیم و به نتیجه برسیم چند ماه طول می کشه...این راهش نیست...
کف دستش را روی پیشانیش می گذارد و تا چانه اش پایین می کشد...
-پس چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
به شاه سیاه چشم می دوزم و می گویم:
-چقدر بدهکاریم؟
-چهارصد میلیون تومن...
-چقدر موجودی داریم؟
-چهار میلیون تومن...
-حقوق بچه ها چقدر میشه؟؟؟
-حدودا هفت میلیون...
-چقدر به کیمیا بدهکاریم؟
-با احتساب فرمولی که بهشون فروختیم...بازم ما پنجاه تومن بدهکاریم...
-چقدر از داروخانه ها طلب داریم؟؟
- با احتساب سود 8% دارو چهارصد و سی دو میلیون طلبکاریم...!
چشم از شاه می گیرم و زمزمه می کنم:
-ماشین من چقدر می ارزه؟
از جا می پرد.
-دیوونه شدی؟
بی حوصله نگاهش می کنم.
-چقدر می ارزه؟
مقابل میزم می ایستد.
-اون ماشین تنها یادگار باقی مونده از پدرته...همه می دونن چقدر دوستش داری...
دلم را مچاله می کنم و زیر پایم می گذارم و با تمام قدرت فشارش می دهم
-وقتی خودش نیست...دل بستن به یه مشت آهن پاره مسخره ست...!
دستش را روی میز می گذارد و به سمتم خم می شود.
-اون ماشین وسیله دستته سایه...بدون اون نمی تونی سر کنی...
خسته از این بحث دیوانه کننده...عصبی و خشمگین می گویم:
-تا حالا کی از رفت و آمد با تاکسی مرده که من دومیش باشم؟
صدایش را بلند می کند...
-گیرم اونو هفتاد تومنم بخرن...بقیش رو چیکار می کنی؟
سوییچ ماشین را از کیفم در می آورم و به دستش می دهم...
-حقوق بچه ها و بدهی کیمیا رو صاف کن...نگران بقیشم نباش...لازم باشه خونه رو هم می فروشم...!
پوف بلند و کشداری می کند...
-اینجوری فقط صورت مساله رو پاک می کنی...
رو بر میگردانم...
-کاری رو که گفتم انجام بده...
سرش را با افسوس تکان می دهد و می رود...
-فدایی...
نگاهش بوی نا امیدی می دهد...
-به یه آدم درست و حسابی بفروشش...!
باز سری می جنباند و قدمهایش را به سمت در تند می کند...به محض اطمینان از خروجش آه می کشم...کاش بغض صدایم را نفهمیده باشد...!
با شنیدن زنگ موبایل بی خیال مهره های شطرنج بهم ریخته و آشفته ی روی میز می شوم و با کرختی جواب می دهم.
-بله؟
-بله چیه؟بگو جانم!
حوصله لبخند زدن ندارم...
-یه کم خودتو بغل کن...فرصت داشتی یه ماچی هم بکن...!
می خندد...صدایش گرم و آرام است...
-اینا وظیفه شماست خانوم...من جسارت دخالت تو کارت رو ندارم...!
سکوت می کنم...!
-خوب نیستی...درسته؟
دستانم از شدت تب عرق کرده...سعی می کنم چشم از مهره های سفیدِ ایستاده و سیاهِ خمیده بردارم...
-خوبم...!
از این خوب بودنهای این فرمی بیزارم...!
-نمی خوای بری خونه؟
کدام خانه؟؟؟من از آن قفس بیزارم...!
-کارم تموم شه می رم...!
مکث می کند...
-کارمندات رفتن؟
دست دراز می کنم و شاه سفید را بر می دارم...
-آره...تنهام...
-باشه...میام اونجا...فعلاً...!
تمام توانم را برای شکستن مهره پلاستیکی به کار می گیرم...اما بی فایده ست...دستم را بالا می برم...با تمام قدرت پرتش می کنم...درست توی تاج مجسمه سیاه فرود می آید...لعنتی...!
در ورودی بسته می شود...بوی دی وان می پیچد...چشمانم را به زور باز نگه می دارم...چرا اینقدر پلکهایم سنگین است؟
-خوش اومدی...!
صدایم هم گرفته...!
او مرتب است...آراسته...سرحال...شارژ...ب یچاره من...بیچاره سایه...!
با پشت انگشت اشاره اش...تیغه بینی ام را لمس می کند...
-همین؟
با استفهام نگاهش می کنم...آغوش می گشاید...
-نمیای بغلم؟از دیشب ندیدمتا...!
آخرین کاری که در حال حاضر می توانم انجام بدهم رفتن در آغوش پسر احتشام است...حتی اگر....!
لبخند بی جانی می زنم و تنم را به میز پشتم می چسبانم...
- حال ندارم...
بازویم را می گیرد و مرا به طرف خودش می کشد...بوی عطرش اذیتم می کند...
-حال نمی خواد که...ببین...به همین راحتیه...!
نای دست و پا زدن هم ندارم...سر همچو سنگم را روی سینه اش می گذارم...صدای قلبش به گوشم نمی رسد...!
-چرا اینقدر خودت رو اذیت می کنی؟اینهمه کارمند استخدام کردی واسه چی؟تو که خودت یه تنه داری کارا رو انجام می دی!
نگاه می کنم...به معادله مجهول و پیچیده رو به رویم...!با کف دست...سینه اش را فشار می دهم و عقب می روم...پشت میز می نشینم...دوباره مهره ها را جابجا می کنم...میز را دور می زند و کنار مجسمه می ایستد...
-فکر می کنی می تونی منو شکست بدی؟
لحظه ای نفسم قطع می شود و قلبم نمی تپد...سرم را بالا می گیرم...با سر به صفحه اشاره می کند و می گوید:
-شطرنج رو می گم...!
نفسم باز می گردد...با دست همه مهره ها را واژگون می کنم...
-شاید...!
مهره سفید افتاده در تاج سیاه را بر میدارد و سر جایش می گذارد...
-پس یه روز که حال داشتی امتحان می کنیم...!روزی که بتونی به جای پرت کردن مهره ها...با سیاست...یکی یکی...حذفشون کنی...!
دستم را به سینه می زنم...سایه بی پناهی...هر لحظه بیشتر بر سرم گسترده می شود...! نافرمانی احساسم...داغ دلم را...بیشتر هم کرده...!
-باشه...من شاه سیاه...تو شاه سفید...!منتظر خبرتم...!
چشمک پر و پیمانی می زند و می گوید:
-خوبه...! فعلا پاشو برو خونه...دیر وقته...!
بی حرف و اعتراض...بلند می شوم...! موبایلم را توی کیفم می گذارم و پرونده های باز را می بندم.سوییچش را توی دستش می چرخاند.
-بریم؟
کل اتاق را از نظر می گذرانم و می گویم:
-بریم...
تیزی و برندگی نگاهش عذابم می دهد...تا رسیدن به پارکینگ حرف نمی زند...منهم...! چشمان تنگ شده اش را به من می دوزد و می گوید:
-دیروقته...دوست دارم برسونمت...اما یه قرار مهم دارم...
آنقدر ذهنم مشغول است که توجهی نمی کنم...سرش را خم می کند و میگوید:
-با یه خانوم جوون و خوشگل...
جای خالی ماشینم...بیشتر از حرف او روحم را شکنجه می دهد...
-خوبه...خوش بگذره...!
سرخوش و بی خیال ادامه می دهد:
-حتی خوشگل تر از تو...!
یک چشمم به اوست و یک چشمم به فضای خالی و زشتی که یک بند به من و اعصابم دهن کجی می کند...! اخم می کنم:
-گفتم که...خوش بگذره...خداحافظ...!
به سمت در می روم...مچم را می گیرد...
-خیله خب حالا...صد رحمت به برج زهرمار...ماشینت کو؟
پای رفتنم سست می شود..اگر اتمام حجت نکرده بود می گفتم نیاوردمش...یا خراب است...!
-فروختمش...!
تعجب نقش بسته در صورتش واقعیست...!
-چرا؟
آه می کشم...
- لازمش نداشتم...!
لبخند کمرنگی گوشه لبش را تکان می دهد...
-دروغم که نمی گی؟
با بداخلاقی دستم را می کشم و می گویم:
-میشه بعداً حرف بزنیم؟تو برو به قرارت برس...منم یه خرده قدم می زنم و میرم خونه...!
ریموت ماشینش را می زند و می گوید:
-بیا سوار شو...الان وقت قدم زدن نیست...
اثری از شوخی و سرزندگی چند لحظه قبل نیست...صورتش جدی و سخت است...!
موبایلش را بر میدارد و شماره می گیرد.دوست ندارم گوش تیز کنم...اما می کنم...!
-سلام خوشگلم...
-...
-می دونم عزیزدلم...کارم طول کشید...دارم میام...
-...
-چشم...برو اون لباسی که من دوست دارم رو بپوش...یه کم دیگه اونجام...!
خنده اش از ته دل است...
-عاشقتم...!
دهانم طعم زهر می دهد...ماشین فراموشم می شود...بی توجه به عذاب من...موبایل را روی داشبورد می اندازد و به سمت خانه ام می راند...حرف نمی زند...خودخوری می کنم...غرورم اجازه پرسیدن نمی دهد...میان تمام بدبختیها...همین حساسیتهای احمقانه را کم داشتم...ترمز خشکش از جا می پراندم...صدای خشکش...قلبم را از جا می کند...
-الان خیلی عجله دارم...ولی دو سه ساعت دیگه برمی گردم...منتظرم بمون...چون خوابم باشی بیدارت می کنم...!
صبر می کند تا داخل شوم...اما صدای جیغ لاستیکش مدتها در گوشم می ماند و برق شیطنت آمیز و ترسناک نگاهش...دلم را می لرزاند...!
بوتهایم را به گوشه ای می اندازم و غرغر کنان می گویم:
-آخ بابا جونم...بین اون همه خصلت خوب حتما باید قد کوتاهت رو واسه من ارث می ذاشتی که همش مجبور باشم کفش پاشنه بلند بپوشم؟
پودی با چشمان زرد زاغش نگاهم می کند...حتی حوصله او را هم ندارم...
-چیه عین وزغ زل زدی به من؟باز شب شد و عین جغد چشماتو گرد کردی؟
با اخم رویش را برمیگرداند...برایش غذا می گذارم...حتی نگاهش هم نمی کند...
-ببین خدا چقدر منو خوار کرده که یه جغدم واسم ناز می کنه...!
نمی دانم حرصم را سر چه خالی کنم...حواسم را چگونه از مکان و همراه امیرحسین دور کنم...دوش آب گرم هم حالم را سرجا نمی آورد...! خودم را قانع می کنم که چک کردن مرتب گوشی...فقط برای باخبری از زمان است و ساعت بزرگ شماطه دار گوشه پذیرایی را نادید می گیرم...شام می خورم...تلویزیون می بینم...مو شانه می کنم...آرایش می کنم...صد بار لباس عوض می کنم...فقط برای اینکه مغزم از فکر و خیال منفجر نشود...فقط برای اینکه این عقربه های لعنتی...با این چرخش کندشان...عقل از سرم نبرند...! آخر سر هم جلوی آینه می نشینم و خودم را بازبینی می کنم...دقیق و موشکافانه...و به این نتیجه می رسم که من به جز چشمانم عضو گیرایی ندارم...تازگیها هم خیلی لاغر شده ام...گونه ام آب رفته...زیر چشمم گود افتاده...قد 160 هم که خیلی کوتاهست...کاش لبهایم کمی برجسته تر بودند...یا ابروهایم کمی پرتر...چند خط ریز در پیشانیم افتاده...این خال روی شقیقه ام را هم دوست ندارم...!بینی ام...نمی دانم چه مشکلی دارد...هر چه هست به صورتم نمی آید...!گفت از من خوشگل تر است...نگفت؟گفت خیلی هم خوشگل تر است...با وقاحت هر چه تمام تر هم گفت...! به او گفت عاشقتم...به من...یک دوستت دارم ساده هم نمی گوید...! گفت لباسی که من دوست دارم بپوش...چه لباسی؟چطور لباسی؟به چه منظوری؟؟؟برای رسیدن به منهم اینقدر عجله می کند و اضطراب دارد؟آه از نهادم بلند می شود...نه...ندارد...!
لبه پشتی برس را روی رانم می کوبم...موهایم را با کلیپسی روی سرم می بندم و با نا امیدی چشم از آینه می گیرم...
-کدوم مردیه که عقلش تو چشماش نباشه؟؟؟خاک تو سر من که با این همه ادعا...بازم زنم و ساده...!
ساعت از دوازده رد شده...که زنگ را می زنند...با تعجب از جا بلند می شوم...قطعاً امیرحسین نیست...چون همیشه از کلید استفاده می کند...! لحظه ای دلم آشوب می شود...می ترسم...مثل هر زن تنهای دیگری...!بلند می شوم و از چشمی بیرون را نگاه می کنم...حیرتم بیشتر می شود...امیرحسین...در حالیکه دختر بچه سه چهار ساله ای را در آغوش گرفته...خنده بر لب...پشت در ایستاده...!
صورت بچه روی شانه اش است و از نفسهای عمیق و آرامش می فهمم که خوابیده...در را کامل باز می کنم تا وارد شود...
-میشه بزارمش رو تختت؟
بدون هیچ حرفی به سمت اتاق می روم و در را برایش باز می کنم...با احتیاط روی تخت می خواباندش...چهره معصوم و زیبایش بهتم را چند برابر می کند...
-چقدر شبیه خودته امیر...!
با محبت موهای حلقه حلقه طلاییش را نوازش می کند و می گوید:
-آره...انگار ژن بابام همیشه غالبه...بچه هاش کاملا شکل خودش می شن...!
پاهایم به زمین می چسبند...! تمام اعمال حیاتی بدنم متوقف می شوند...هرچه هورمون مربوط و نامربوط است در جای جای بدنم ترشح می شود و دمای تنم را به نقطه جوش می رساند...با دست حنجره ام را لمس می کنم و روی تخت می نشینم...برای باور حقیقی بودن این دختر...پوست لطیف گونه اش را لمس می کنم...به پهلو می چرخد و دستش را زیر لپش می گذارد...مژه های تابدار بورش روی صورتش سایه انداخته اند و لبهای خوشرنگ صورتی اش نیمه باز مانده اند...! رنگ مهتابی پوستش هارمونی فوق العاده ای با خرمن گندمی رنگ موهایش ایجاد کرده...زمزمه می کنم:
-یعنی این بچه خواهرته؟
خم می شود و دستهای کوچک دخترک را می بوسد...
-اوهوم...ناتنیه...اما بیشتر از جونم می خوامش...!
حقایق تلخ زندگی...یکی پس از دیگری...بر سرم آوار می شوند...زیپ کاپشن بنفشش را باز می کنم و آرام از تنش در می آورم...پیراهن سفید بافتنی کوتاهی بر تن دارد با شلوار گرم و چسبی به همان رنگ...! کفش و جورابش را هم از پایش جدا می کنم و روی زمین می گذارم...انگشتان کوچک پایش را تکان می دهد...دلم ضعف می رود...از زیبایی ناشی از پاکی و معصومیتش...!
امیرحسین با دقت و لبخند زیرنظرم گرفته...
-دیدی گفتم از تو خوشگل تره؟؟
یاد عذابی که کشیدم می افتم...اخمهایم را در هم می کشم و پچ پچ کنان می گویم:
-می دونستی که خیلی با نمکی؟؟؟
کمی نزدیکم می شود و با شیطنت می گوید:
-چیه؟حسودیت شده بود؟داشتی از فضولی می مردی؟
دوست دارم جواب دندان شکن و رو کم کنی به حرفش بدهم...اما تنها چشم غره ای می روم و رو بر می گردانم...سرش را کنار گوشم می آورد و می گوید:
-خصلت بد زنای ایرانی...! وقتی که باید حرف بزنن سکوت می کنن...اگه به جای اینکه خودخوری کنی و اونقدر لباتو بجوی که به خون بیفته...یه سوال می پرسیدی...اینجوری حرص و جوش به خورد خودت نمی دادی...!
پشت چشمی ناز می کنم و می گویم:
-خصلت بد مردای ایرانی...! اعتماد به نفس کاذب...! کی گفته من حرص خوردم یا حسودی کردم؟
کمرم را می گیرد و مرا به سمت خودش می کشد...
-آخ که اگه می تونستم رک و راست بودن رو تو سرت فرو کنم...دنیا بهشت می شد...!پاشو بریم بیرون...نمی خوام این فینگیلی بیدار شه...تو همین دو سه ساعت پدرمو در آورده...
دوباره روی دخترک زوم می کنم...دلم فشرده می شود...پتو را رویش می کشم و از اتاق خارج می شویم...آخیش بلندی می گوید و خودش را روی مبل رها می کند:
-اگه بدونی چه زبونی داره این نیم وجبی...صد تا عین من حریفش نمیشه...الانشو نبین که اینجوری مظلوم خوابیده...شیطون رو هم درس می ده به خدا...! اونقدر علافم کرد که مجبور شدم مستقیم بیام اینجا...!
برای پی نبردن به دگرگونی حالم...به آشپزخانه می روم و از همانجا می پرسم:
-اسمش چیه؟چند سالشه؟
کش و قوسی به بدنش می دهد و می گوید:
-آوا...اواخر سه سالگیه...!
لبه کابینت را فشار می دهم...دندانهایم را روی هم فشار می دهم...پلکهایم را محکم فشار می دهم...بلکه این فشارها اندکی از بار این همه فشار روحی کم کند...! کمی آب می خورم و می گویم:
-چی می خوری واست بیارم؟
خمیازه بلندی می کشد و می گوید:
-تو رو...! زود واسم بیار...!
کنارش می نشینم...چشمهایش پر از خواب است...سرخ و خسته...دوباره خمیازه می کشد و می گوید:
-میشه رو این کاناپه دراز بکشم؟؟هلاکم...!
سریع بلند می شوم و می گویم:
-آره...حتماً...
دستش را زیر سرش می گذارد و به بازوی دیگرش اشاره می کند و می گوید:
-بیا اینجا...
با اخم سرم را بالا می اندازم و می گویم:
-نه...من رو به روت می شینم...دوری و دوستی...!
می خندد و با بی حالی می گوید:
-نترس دختر جان...در حال حاضر من کبریت بی خطرم...جون تو تنم نیست...!
رگهایم از تصور این همه نزدیکی به او ضربان می گیرند...با احتیاط کنارش می خوابم...نیمه خواب است اما می گوید:
-حالت بهتر شده؟
می چرخم و به نیمرخش خیره می شوم...چشمانش را بسته...
-خوبم...فقط خستم...
-یعنی هنوزم نمی خوای ماجرا رو تعریف کنی؟
-کدوم ماجرا؟
یک چشمش را باز می کند و سرزنشگرانه می گوید:
-سایه..!
زمزمه می کنم:
-یعنی تو نمی دونی؟
پوفی می کند و می گوید:
-تا وقتی تو نگی من از کجا باید بدونم؟مگه من علم غیب دارم دختر خوب؟
می دانم وقت خوبی نیست اما می گویم:
-گفتی پا تو کفش بابام نکن...خودم حواسم هست...! اینجوری حواست به منه؟اینجوری هوامو داری؟
دستش را از زیر سرش در می آورد و توی موهایش فرو می کند:
-می گی چی شده یا نه؟
سرم را به انتهایی ترین نقطه مبل می کشانم و آرام می گویم:
-به مشکل مالی برخوردیم...هیچ کدوم از داروخونه ها چکشون رو پاس نکردن...حقوق بچه ها رو هم ندادیم...مجبور شدم ماشینم رو بفروشم...
صورتش را برمی گرداند و می گوید:
-خب ربطش به بابای من چیه؟
لبم پایینم را گاز می گیرم و می گویم:
-به نظرت وقتی حتی یه چک هفت میلیونی پاس نمیشه...وقتی بیست و هفت تا داروخونه با همدیگه تصمیم می گیرن پولشون رو ندن...پای بابات وسط نیست؟؟
اخمهایش در هم فرو می روند...
-من از چیزی خبر ندارم...
آه می کشم و سرم را به جایگاه قبلیش باز می گردانم...
-مشکلی نیست...از پسش برمیام...
از پهلو نیم خیز می شود و مستقیم توی چشمانم نگاه می کند...خواب از سرش پریده...
-چرا قبل از اینکه ماشینت رو بفروشی هیچی بهم نگفتی؟؟
پلکم را پایین می اندازم و دستهایم را روی شکمم می گذارم:
- خودم می تونم حلش کنم...
دست زیر چانه ام می اندازد و هشدارگونه می گوید:
-چرا به من نگفتی؟
لرزش مردمکم را کنترل می کنم و می گویم:
-چون فکر می کردم تو می دونی...چون می ترسیدم اگه بهت بگم بازم بهم تهمت سوء استفاده گری بزنی...چون وقتی پای بحث کاری پیش میاد ازت می ترسم...احساس امنیت نمی کنم...چون می دونم بهم اعتماد نداری...!
دستش را به قصد نوازش بالا می آورد...اما بین راه متوقف می شود...آهسته می گوید:
-میشه ازت خواهش کنم امشبو پیش آوا بخوابی؟ آسم داره...می ترسم مشکلی واسش پیش بیاد...!
چشمانم را به معنای تایید باز و بسته می کنم...
-اگه می خوای تو هم بیا پیش ما...سه تایی می خوابیم...
سرش را روی دسته کاناپه می گذارد و می گوید:
-نه..همین جا خوبه...شما راحت باشین...
برایش پتو و بالش می برم...شب بخیر آهسته ای می گویم و جواب آهسته تری می شنوم...به اتاقم می روم و روی تخت دراز می کشم...چهره غرق خواب دختربچه را می بوسم و زیر لب می گویم:
-منو ببخش...!
با احساس خزش جسمی میان بازوانم از خواب می پرم و از دیدن اندام کوچک مچاله شده در آغوشم یخ می بندم.سردش شده...دستم را از زیر گردنش عبور می دهم و بغلش می کنم...پتو را بالاتر می کشم و سرم را بین موهایش فرو می برم...بوی پاکی می دهد...بوی نجابت...بوی آسمان...! گرمی نفسش را روی پوستم حس می کنم...دست کوچکش را روی سینه ام گذاشته...و به من بی پناه تر از خودش...پناه آورده...! احساسی در وجودم به غلیان در آمده....مثل حس هر زنی هنگام در آغوش گرفتن یک کودک...گلویش صدای خس خس ملایمی می دهد...کمی سرش را عقب می دهم تا راحت تر نفس بکشد...زمزمه می کنم:
-تو چرا باید مریض باشی کوچولو؟
در اتاق آهسته باز می شود...امیرحسین داخل می آید...آرام...با کمترین تکان سرم را می چرخانم...لبخندی به رویم می زند و به تماشایمان می ایستد...در نگاهش محبت موج می زند...خالص و ناب...! خم می شود و خواهرش را نوازش می کند...بعد از او انگشتش را روی گونه من می کشد و آرام می گوید:
-نذاشت بخوابی؟
لبخند منهم خالص و بی غرض است...
-فکر کنم سردش شده...منو با مامانش اشتباه گرفته...!
کف هر دو دستش را روی زانوهایش گذاشته...
-اتفاقاً مامان بودن خیلی بهت میاد عزیزم...مثل فرشته ها شدی...
حرفش به دلم می نشیند...خنده را روی لبم تثبیت می کند.
-خانومی می شه من از حمومت استفاده کنم؟فرصت ندارم تا خونه خودم برم.
یواش بلند می شوم و می گویم:
-صبر کن واست حوله تمیز بیارم.
لباسهای چروک شده اش را اتو می کنم و روی تخت می گذارم و میز صبحانه را می چینم.با حوله دور گردنش و نیم تنه برهنه از اتاق خارج می شود و به آشپزخانه می آید. به کانتر تکیه می دهد و می گوید:
-راضی به زحمتت نبودم خانوم!شرمنده کردی!
حوله خیس را از گردنش باز می کنم و می گویم:
-کاری نکردم...بیا صبحونت رو بخور...
دستم را می گیرد و می گوید:
-تو هم پیشم بشین!
سرم را پایین می اندازم تا چشمانم منحرف نشوند.خودم را با تکه نانی مشغول می کنم و می گویم:
-آوا رو بیدار کنم؟
چایش را سر می کشد و می گوید:
-نه...بذار بمونه...خودتم خونه بمون و استراحت کن...کارم تموم شه میام دنبالش...
با دهان باز نگاهش می کنم...
-من نمی تونم...بلد نیستم...اصلا اگه بیدار شه و یه آدم غریبه رو ببینه می ترسه...
لبخند اطمینان بخشی می زند و می گوید:
-نگران نباش...بچه شجاع و سرسختیه...یه جورایی خیلی شبیه خودته...با هم کنار میاین...!
نمی توانم بیش از این...وجود بچه احتشام را تحمل کنم...
-امیر من کلی کار دارم...مگه دیشب نگفتم چه وضعی داریم؟
از جا بلند می شود و می گوید:
-تو بهتره واسه نقل مکان به خونه من آماده شی...به چیزای دیگه فکر نکن...
تا وقتی در را می بندد و بیرون می رود سر جایم می نشینم...
-تا می خوام احساس می کنم دارم به ذهنت نفوذ می کنم...تا می خوام یه نفس راحت بکشم...با یه حرکت همه معادلاتم رو به هم می ریزی...چی تو سرت می گذره امیرحسین احتشام؟
آهسته آهسته...بهت جایش را به خشم می دهد.موبایلم را بر می دارم بی توجه به اینکه هنوز ساعت هشت هم نشده...شماره می گیرم.بعد از چندین بوق پیاپی صدای خواب آلود پریسا توی گوشی می پیچد.
-چی می گی اول صبحی؟
طول و عرض اتاق را با عصبانیت طی می کنم.
-میشه بپرسم اون همه مدت...تو شرکت احتشام چه غلطی می کردی؟چطور نفهمیدی احتشام از زن دومش یه بچه داره؟
جیغ بلندش پرده گوشم را به ارتعاش وا می دارد.
-چی؟
-چی و زهرمار.می دونی تو چه موقعیت بدی قرار گرفتم؟از دیشب تا الان تو شوکم.حالا من چه خاکی تو سرم بریزم؟
-سایه جدی می گی؟
داد می زنم.
-مگه من با تو شوخی دارم؟حالا چیکار کنم؟من با این بچه چیکار کنم؟
حس از زانوهایم می رود...کنار میز تلویزیون چمباتمه می زنم.
-حالا من چیکار کنم پریسا؟
نفسهایش نامنظم شده اند.
-دختره یا پسر؟
بغضم می شکند.
-دختر...!دیشب تا صبح تو بغلم بود.
-من خبر نداشتم.اصولاً خانواده احتشام زیاد حرف نمی زنن.خصوصاً در مورد مسائل شخصی زندگیشون.
سرم را به دیوار تکیه می دهم.
-حالا که خوب فکر می کنم می بینم سامان درست ترین کار رو کرد.کاش منم شجاعت اونو داشتم.
صدایش با نگرانی ممزوج شده...!
-دیوونه شدی؟این حرفا چیه؟حالا گیرم یه بچه هم این وسط باشه.واسه تو چه فرقی می کنه؟
اشک دانه دانه فرو می ریزد.
- تو نمی فهمی...نمی فهمی...
رعد و برق ستونهای خانه ام را می لرزاند
-نمی تونم آشیانه این بچه رو خراب کنم.نمی تونم پدر ومادرش رو ازش بگیرم.من نمی تونم...
آهش را می شنوم.
-پس دست بردار.بگذر.فراموش کن.اون بچه گناهی نداره.
ابر سیاه کل آسمان را می پوشاند.
-دست بردارم؟از چی؟از کی؟چطوری؟دارم می سوزم.دارم دق می کنم.چطور از کنار این قضیه بگذرم؟
آب دهانم را قورت می دهم.
-وقتی احتشام تو تختخواب شاهانش...با زنش کیف می کرده و زنگوله پای تابوت پس مینداخته...پدر و برادر من...رو تخت اتاقشون...با مرگ دست و پنجه نرم می کردن.چطور فراموش کنم؟چطور از اشکای یواشکی بابام بگذرم؟چطور از "الهی صبر" گفتناش بگذرم؟چطور اون قد خمیدش رو فراموش کنم؟دو روز بعد از مردنش هنوز سجادش خیس بود...هنوز نم داشت...از اشکهایی که ریخته بود...سامان چی؟تو می تونی از خون سامان بگذری؟تو می تونی؟می تونی اون قد و هیکل رو فراموش کنی؟چطور از اون همه استعداد و نبوغی که زیر خاک خوابیده بگذرم؟رتبه اول المپیاد شیمی...افتخار مملکت...مخترع نامی دانشگاه تهران سالهاست که ساکت شده...سالهاست که خوابیده...به ناحق...به نامردی...!مگه اونا خانواده منو از هم نپاشیدن؟چرا من این کارو نکنم؟چرا من از حقم بگذرم؟چرا؟چرا؟
از شدت گریه...سکسکه ام گرفته...!
-تو می تونی تصور کنی رو به رو شدن با جنازه برادر یعنی چی؟رو به رو شدن با جنازه پدر یعنی چی؟می دونی چه حالیه وقتی در اتاق رو باز می کنی و جسد یخ کرده عزیزات رو می بینی؟مگه من کیم؟چیم؟مگه منم آدم نیستم؟انسان نیستم؟روح ندارم؟حس ندارم؟مگه طاقتم چقدره؟ظرفیتم تا کجاست؟ببین چکار کردن با زندگیم...ببین چه بلایی به سر دنیام آوردن...ببین با اعتقاداتم چه کردن...بببین چطور همه چیمو ازم گرفتن...ببین به کجا رسوندنم...من چطور فراموش کنم؟چطور بگذرم؟
کمی مکث می کند.
-واگذار کن به خدا...اون خیلی بهتر از تو می تونه انتقام خونوادت رو بگیره.
می خندم...هیستریک و بلند...
-آخه چرا داغ دلم رو تازه می کنی؟نوشدارو بعد از مرگ سهراب رو می خوام چیکار؟انتقامش به چه دردم می خوره وقتی اون موقعی که بهش احتیاج داشتم ولم کرد؟
مایوس است...نا امید...خسته...
-سایه...!
بلند گریه می کنم.
-تو که می دونی من چقدر بی کس و درموندم...تو دیگه چرا ولم کردی؟تو که از زیر و بم زندگیم خبر داری.آخه چرا بی معرفت؟
بغض او هم می ترکد.
-من غلط کنم تو رو تنها بذارم.فقط عصبانی بودم.بیام پیشت؟
سرم را روی زانویم می گذارم و می گویم:
-نه...خودم میام...!
-تو هم مثل مامانم بدبختی؟
سر بلند می کنم و دخترک مو طلایی را با سر و شکلی بهم ریخته مقابلم می بینم....لعنتی...سریع اشکهایم را پاک می کنم و لبخند می زنم.
-مگه مامانت بدبخته؟
سرش را بالا و پایین می کند.
-اوهوم...اونم همیشه گریه می کنه...مثل تو...
چشمان قهوه ای درشتش...هنوز هم خواب آلود است.
-چرا گریه می کنه؟
شانه هایش را بالا می اندازد
-میگه چون بدبختم گریه می کنم...!
عمق سادگیش دلم را می لرزاند.دستم را به سمتش دراز می کنم.
-میای بغلم؟
مردد نگاهم می کند و می گوید:
-تو دوست داداش امیری؟
بغض دوباره بر میگردد.
-آره...دوستشم...
با احتیاط نزدیک می شود.
-داداشم کو؟
آرام دست کوچکش را می گیرم.
-رفته بیرون...زود برمی گرده...
برخلاف تصورم از اخم و گریه و زاری اثری نیست..!
-بریم دست و صورتمون رو بشوریم...بعدش صبحونه بخوریم.باشه؟
با افتخار توی چشمانم خیره می شود و دست به کمر می گوید:
-خودم بلدم صورتم رو بشورم!دیگه بزرگ شدم.
دلم می ریزد.می خندم.از جا بر می خیزم و می گویم:
-باشه.پس بریم.
قدش نمی رسد...بغلش می کنم...راضی نیست...اما هیچی نمی گوید...با لذت به کارهایش نگاه می کنم.دقیق و تمیز صورتش را می شوید و با حوله خشک می کند.در این بین...لحظه ای زبانش از کار نمی افتد.
-اسمت سایه ست...داداشم گفته.گفت خیلی مهربونی.بچه ها رو هم دوست داری راست می گه؟
روی پایم می نشانمش و موهایش را شانه می زنم و تک به تک سوالاتش را جواب می دهم.از روی پایم پایین می پرد و می گوید:
-تو قراره زن داداشم بشی؟
سرم به دوران می افتد.
-کی همچین حرفی زده؟
شلوارش را بالا می کشد و می گوید:
-هیچ کی...پسرا با دخترا عروسی می کنن دیگه...مگه نه؟
خنده ام می گیرد.
-نه همشون...!
چشمان معصومش را به من می دوزد و می گوید:
-وقتی من بزرگ شم می تونم با داداشم عروسی کنم؟
نمی توانم خنده ام را کنترل کنم.
-چرا می خوای با اون عروسی کنی؟
پلکش را پایین می اندازد.
-آخه اون کتکم نمی زنه.تازه وقتی بابا علی مامانم رو می زنه دستش رو می گیره.باهاش دعوا می کنه.
لبم را گاز می گیرم.این اشک لعنتی از صبح رهایم نمی کند.
-تازه خیلی هم مهربونه.هر چی به بابا می گم منو ببر پارک...گوش نمی ده...ولی داداش امیر همش منو می بره بیرون...خوراکی می خره...عروسک می خره...هیچ وقتم به خاطر اینکه غذامو رو لباسم می ریزم دعوام نمی کنه.
نمی توانم مقاومت کنم.در آغوشش می کشم.
-کی واسه اینکه غذاتو رو لباست می ریزی دعوات می کنه؟
با بند لباسش بازی می کند و می گوید:
-مامانم.تازه وقتی سرفه می زنم...بهم میگه توام یه بدبختی هستی مثه من...راست میگه؟
دست کوچکش را می بوسم و می گویم:
-نه عزیزم.حتما شوخی می کنه باهات.دختر به این خوشگلی...به این نازی...!
سرش را توی سینه ام می گذارد و می گوید:
-شوخی نمی کنه که...همش گریه می کنه...غصه می خوره...
به مرز جنون رسیده ام...از روح درد کشیده و صدمه دیده این موجود دوست داشتنی...
-اینا رو ولش کن...صبحونه چی دوست داری؟
چشمانش برق می زنند.
-کورن فلکس دوست دارم.
صورت تپل و سفیدش را نوازش می کنم و می گویم:
-ندارم.ولی قول می دم واست بخرم.فعلا یه چیز کوچولویی با همدیگه می خوریم...بعدش می ریم خرید.چطوره؟
دستهایش را با خوشی به هم می کوبد و از اتاق بیرون می دود.سرم را میان دستانم می گیرم و می گویم:
-کاش دیوونه نشم...کاش...!
با هم خرید می کنیم...غذا درست می کنیم...حمام می رویم...بازی می کنیم...و وقتی چشمانش خسته خواب می شوند در آغوشم می گیرمش و سرش را به سینه ام می چسبانم.انگشتش را توی یقه گشاد بلوزم می اندازد و می گوید:
-میشه تو با داداشم عروسی کنی؟
خدا لعنتت کند امیرحسین...
-چرا؟
چشمانش رو به بسته شدن می رود...اما فکش همچنان کار می کند:
-آخه همیشه به مامان بابام می گه اگه کسی بود که ازم مراقبت کنه منو می برد پیش خودش.اگه تو باهاش عروسی کنی و مراقبم باشی...می تونم بیام خونتون.
حتی مرگ پدرم هم تا این حد مستاصلم نکرده بود.
-باشه عزیزم.تو فعلا بخواب.من با داداشت صحبت می کنم.
آرامش در صورت زیبایش پخش می شود.لبخندش حتی پس از عمیق شدن نفسهایش پا برجاست.نگاهش می کنم...یک ساعت...دو ساعت...آنقدر که دست و پایم خواب می روند.آهسته روی مبل می گذارمش و پتویی رویش می کشم.پودی هم غرق خواب است.به میله های قفسش نگاه می کنم.انگار این میله ها را دور من کشیده اند و هر لحظه فضا را برایم تنگ تر می کنند.موبایلم زنگ می خورد.فدایی است.
-خبرای خوب...چند تا از چکای کله گندمون پاس شدن.
جلب اعتماد و حمایت امیرحسین...هرچند دیر..هرچند کم...هرچند با بهای گزاف...پیروزی بزرگیست...! اما نمی دانم چرا نمی چسبد...چرا به دلم نمی نشیند...
-خوبه...بقیشونم پاس می شن.
خنده پر صدایی می کند.
-گفته بودم تو محشری؟
خنده من تلخ است.او چه خبر دارد از حال خرابم؟چه می داند که قیمت این موفقیت ها چقدر است؟
-رو جلسه هفته آینده فوکوس کنین.نمی خوام چیزی کم و کسر باشه.
پشت خطی دارم.امیرحسین است.قطع می کنم.
-هنوز زنده ای؟
با انگشت مژه های برگشته آوا را لمس می کنم و می گویم:
-تازه خوابیده.
-خیلی اذیتت کرد؟
چانه گردش را می بوسم و می گویم:
-نه اصلاً.خیلی بچه شیرینیه.کی میای؟
-یه کم سرم شلوغه.ولی واسه شام خودم رو می رسونم.اماده باشین که بریم بیرون.
حرف زدن سخت شده...مثل زندگی کردن...مثل نفس کشیدن...
-امیر...ممنونم...!
صدایش خسته و گرفته است.
-واسه چی؟
انگشت شست آوا را توی دستم می گیرم و می گویم:
-به خاطر چکا...
-تشکر لازم نیست.جبران می کنی.
دلم می ریزد.سکوت می کنم.
-دو سه تا کارگر رو می فرستم واسه کمک.می خوام هر چه زودتر بیای تو خونه من...!
نه ناهنجار و ضعیفی از گلویم خارج می شود.چند لحظه مکث می کند.
-چرا نه؟ما قبلاً حرف زدیم.
با دست حنجره ام را ماساژ می دهم.
-می دونم.ولی من فعلاً آمادگیش رو ندارم.نمی تونم.
از همین پشت تلفن هم می توانم خشک و سخت شدن صورتش را ببینم.
-آمادگی نمی خواد.خسته شدم از بس مسیر خونه خودمو و تو رو اومدم و رفتم.
وای خدا...وای خدا...
-باشه.ولی یه کم فرصت بده.بعدشم می دونی که من نمی تونم...چیزه...
کلافگی از کلامش مشهود است.
-بله می دونم که نمی تونی.منم گفتم مشکل شرعیش رو حل می کنیم.ترجیحا از یه راهی به جز ازدواج.خوشبختانه کلی ماده و قانون و تبصره واسه حل کردن این قضیه وجود داره.
-آخه...
-آخه نداره سایه.پرونده این موضوع قبلا بسته شده.البته اگه تو می خوای زیر حرفت بزنی بحثش جداست.نمی خوام مجبورت کنم.
به تته پته می افتم...
-نه..فقط...
-فقط و اگه و اما نداره.واسه آخر هفته آماده باش.
موبایل توی دستم می لرزد.نمی توانم انگشتانم را خم و راست کنم.انگار فلج شده ام.حس کسی را دارم که میان بازوان قدرتمند یک اختاپوس اسیر شده و هر ثانیه بیشتر از قبل گلویش فشرده می شود.
دستم را دراز می کنم و شاه سیاه را از صفحه شطرنج بیرون می اندازم.
دیدنش دیگر لذت ندارد...سراسر استرس و اضطراب است.از شام هیچی نمی فهمم.او هم توجه چندانی به من ندارد و تمام حواسش را به خواهر شیرین زبانش داده.سر در گریبان فرو برده ام و فارغ از دنیای آدمها به درد خودم می اندیشم.از هر طرف می روم به بن بست می رسم.همخانه شدن با امیرحسین یعنی از دست دادن احتشام و از دست دادن امیرحسین یعنی از دست دادن هه چیز.با صدای آوا به خودم می آیم.
-کی با سایه جون عروسی می کنی؟
خون خونم را می خورد.عجب گیری داده این بچه.
امیرحسین چشمکی به من می زند و می گوید:
-به زودی...
دست بزرگ و مردانه اش را روی دست آوا می گذارد و می گوید:
-ولی این یه رازه.نباید در مورد سایه جون با کسی حرف بزنی.حتی مامان و بابا.اگه چیزی بگی سایه جون از دستمون ناراحت میشه و می ره.
نظرات (۰)