- اونو یادم بود...ولی انقدر سرم داد زد...اینقدر قیافش ترسناک شده بود که گفتم الانه که خونمو بریزه...ترسیدم سایه...خودم بهش گفتم...
نفسم را محکم بیرون می دهم....گوشه لبم ناخودآگاه بالا می رود...زمزمه می کنم:
-دور و بریای معتمد منو ببین تو رو خدا...
مشتی به فرمان می زند و با صدای بلند می گوید:
-گند اصلی رو خود جنابعالی زدی...وقتی یکی عین امیرحسین رو اینقدر راحت تو خونت راه می دی و واسه هشدارای من تره هم خورد نمی کنی...همین میشه دیگه...! بعدشم...تو که همیشه صدتا پسوورد واسه گوشیت می ذاشتی و همیشه هم منو بابت حواس پرتی و حافظه ضعیفم مسخره می کردی...تو دیگه چرا؟؟؟
ابروهایم را بالا می اندازم و می گویم:
-راست می گی...آخرین باری که گوشیم لاک شد و رو همون حالت هنگ کرد و مجبور شدم به قیمت از دست دادن همه اطلاعات روش...بدم فرمتش کنن...دیگه واسش پسوورد تعریف نکردم...چون به قول امیرحسین زیادی از خودم مطمئن بودم...این رودستی که خوردیم تاوان حماقتای پیش پا افتاده و بچگانمونه...
سرش را روی فرمان می گذارد و می گوید:
-حالا چه بلایی به سرمون میاد؟؟؟
منهم سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و می گویم:
-دقیقاً چکار می تونه بکنه؟؟؟
آهی می کشد و می گوید:
-تمام اطلاعات محرمانه انبار و شرکت رو که من از طریق ایمیلم واست فرستادم چک کرده...دونه به دونه....اگه شکایت کنه...از طریق پلیس سایبری حتی کامپیوتری که از طریقش این ایمیلا ارسال و دریافت شدن پیدا می شه...کافیه چهار نفرم علیه من شهادت بدن...کارم تمومه...
پلکم را با تمام قدرت روی هم فشار می دهم...
-یه فکری کن سایه...!
زمزمه می کنم:
-برو خونه...خوابم میاد...
با بهت می گوید:
-سایه...!!!
کلافه رویم را به سمت پنجره می چرخانم و می گویم:
-نگران نباش...واسه تو اتفاقی نمی افته...!
چانه ام را می گیرد و صورتم را بر می گرداند:
-اون قرارداد رو امضا می کنی؟؟؟
لبخندی به چهره مهربان و نگرانش می زنم و می گویم:
-فراموش کردی؟؟؟من زانو نمی زنم...!
صورتش باز می شود...
-نقشه ای داری...؟؟؟؟
چشمک می زنم...نفس راحتی می کشد و در حالیکه استارت می زند می گوید:
-تو دیگه کی هستی؟؟؟
چشم به چراغهای روشن و خاموش خیابان می دوزم...
من همانی ام که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی...!
نم اشک ناشی از سرما را از چشمانم می گیرم...صورت رنگ پریده ام را توی آینه ماشین بازرسی می کنم و به خانه باز می گردم...هنوز اول صبح است و من کلی وقت دارم...با آرامش صبحانه می خورم و آرایش می کنم...دقیق تر از همیشه...غلیظ تر از همیشه و زیباتر از همیشه...امروز از آن روزهاست که هم از سفیدی پوستم لذت می برم و هم از عسلی چشمانم...نه کرم برنزه کننده می زنم و نه با آرایش از شدت رنگ چشمانم می کاهم...! امروز از همین سایه واقعی راضی ام...! تیپ رسمی همیشگی را می زنم و به شرکت می روم...کیفم را به تنم می چسبانم و با اعتماد به نفس وارد دفترم می شوم...با خوش رویی با همه سلام و احوال پرسی می کنم و امین و فدایی را به اتاقم می خوانم...
چهره هر دو شاد و راضی است...
-خب چه خبر؟
فدایی شروع می کند:
-همه چی عالیه خدا رو شکر...کیمیا پول فرمول رو به حساب ریخته و همکاری و حمایتش خیلی خوبه...چه وردی تو گوش این پیرمرد خوندی که اینجوری مریدت شده؟؟؟
می خندم و می گویم:
-هیچی...فقط بهش نشون دادم که نمی تونه منو به خاطر سن و سالم...دست کم بگیره...با یه کم بدجنسی و زیرآب زنی...نظرش برگشت!
هر دو می خندند...تو چشمان فدایی خیره می شوم و بعد از چند ثانیه روی صورت امین زوم می کنم:
-فراموش نکنین که هر اتفاقی که بیفته این شرکت باید سرپا بمونه...
لبخند از لبهایشان پر می کشد...به هم نگاه می کنند...امین...مردد و نگران می پرسد:
-چیزی شده...؟؟؟
چشمانم را با آرامش باز و بسته می کنم:
-نه...من حواسم هست...شما هم حواستون رو جمع کنین...کوچیکترین اشتباه نابودمون می کنه...چوب خطمون پره...دیگه جا واسه خطا و سهل انگاری نداریم...
منشی وارد می شود:
-آقای احتشام اومدن...
می دانم کدام احتشام را می گوید...قلبم می ریزد...تند می گویم...
-مگه نمی بینی جلسه داریم؟؟؟
سرش را پایین می اندازد و می گوید:
-میگن کارشون خیلی واجبه...نمی تونن صبر کنن...
برگه ها را از کیفم در می آورم و توی جیب پالتویم می گذارم...از جا بلند می شوم و به سمت مجسمه شاه می روم و کنارش...رو به پنجره... می ایستم...آرام می گویم:
-بگو بیاد تو...!
امین و فدایی خارج می شوند و بوی دی وان لوچه توی اتاق می پیچد...می چرخم و دستم را روی تاج شاه می گذارم...! تک تک اجزای چهره اش پر از پوزخند است...! اما من با آرامش به رویش لبخند می زنم و می گویم:
-خوش اومدن...بفرمایین...
انتظار این برخورد را نداشته...از مکثش می فهمم...!
صندلی را عقب می کشد و می نشیند...اما من از کنار سیاه قدرتمندم جم نمی خورم...کاغذ A5 را روی میز سر می دهد و می گوید:
-قرارداد رو آوردم...که تا فردا بتونی حسابی مطالعه ش کنی...
لبخندم را عمق می دهم و در سکوت نگاهش می کنم...برگه دیگری را بالا می برد و نشانم می دهد...
- اینم برگه شکایت نامه ست...می تونی تا قبل از اینکه تحویل مقامات بدمش...یه نگاهی بهش بندازی...!
خنده ام را کنترل می کنم...هر دو کاغذ نشان دار دولتی را از جیبم بیرون می آورم و می گویم:
-نظرت چیه تو هم نگاهی به اینا بندازی؟؟؟
کاغذها را به دستش می دهم...
-البته اینا کپیه...جای اصلشونم محفوظه...
تای کاغذ اول را باز می کند...رنگ از رویش می پرد...با دقت زیر نظرش می گیرم...تای کاغذ دوم را باز می کند...صورتش به سرخی خون می شود...نفس عمیقی می کشم و دوباره دستم را روی تاج شاه می گذارم...با خشم بلند می شود و به سمتم می آید:
-فکر کردی می تونی این اراجیف رو ثابت کنی؟؟؟
دستانم را روی کمرم قفل می کنم و چشم در چشمش می دوزم....
-گواهی پزشکی قانونی که روز بعد از اون رابطه صادر شده ثابت می کنه که فقط یک بار رابطه داشتم و همون یک بار منجر به از بین رفتن بکارتم شده...خوشبختانه...اونقدر وحشیانه عمل کرده بودی...که دکتر پزشکی قانونی خشونت رو تایید کرد...! نمونه برداری هم کردن...امروز رفتم جوابش رو گرفتم...DNA مردانه دیتکت(detect) شده...حتی یه تار از موهات یا یه تیکه از ناخنت می تونه ادعای منو ثابت کنه...! الان فقط یه شکایت نامه احتیاجه که نمونه ش رو دادم خوندی...
نزدیکش می شوم...خیلی نزدیک...همچنان لبخند بر لب دارم...
-اگه ذره ای واسه آبروت ارزش قائلی...اگه دوست نداری دادگاهی بشه و اسمت نقل محافل بشه...اگه نمی خوای اعتبار و احترامی که جمع کردی...زیر سوال بره...مثل بچه های خوب می ری تو اتاقت می شینی و دهنت رو می بندی...از همین امروز...اگه مشکلی واسه پریسا پیش بیاد...مزاحمتی واسش ایجاد بشه...سرش درد بگیره...سرما بخوره...اسهال بشه...حال نداشته باشه...حوصله ش سر بره... یا هر چیز دیگه ای...من تو رو مسئول می دونم و قسم می خورم روزگارت رو به سیاهی این مجسمه می کنم...!
داد می زند:
-خیلی احمقی...با این کار آبروی خودت رو هم می بری...
قهقهه می زنم...دستم را روی لبه پیراهنش می کشم و می گویم:
-آبرو؟؟؟ تو هنوز باورت نشده که من چیزی واسه از دست دادن ندارم؟؟؟...تازه...من چه گناهی دارم...اونی که تجاوز کرده...تویی نه من...! وای...کی باورش میشه دکتر امیرحسین احتشام...فارغ التحصیل کمبریج انگلستان...مخ داروسازی کشور...کسی که اینهمه دختر واسش سر و دست می شکنن...یه بیمار روانی باشه که آتیشش رو با تجاوز به دخترای بی پناه و بی کس خاموش می کنه؟؟؟وای...چه آبرو ریزی ای...! چطوری این بدنامی جمع می شه؟؟؟ آخ...طفلک پدرت...!!!
فک منقبضش به خوبی ضربان شدت گرفته رگهایش را نشان می دهد...با نفرت دستم را پس می زند و از اتاق بیرون می رود...
با تمام وجود نفس می کشم و برگه های ریخته شده روی میز را جمع می کنم و همه را دانه به دانه پاره می کنم...می خندم...با لذت...از ته دل...!
اینبار...امیرحسین احتشام...کیش...!
با اخم به لبهای غرق خنده پریسا نگاه می کنم و می گویم:
-میشه بگی چی اینقدر خنده داره؟
بریده بریده می گوید:
-تجسم قیافه امیرحسین...!
ضربه ای به قفس پودی می زنم و چرتش را پاره می کنم.چهره شاکی و بداخلاقش خنده بر لبم می نشاند....زبانم را برایش در می آورم...ولی او در کمال بی تفاوتی رویش را برمی گرداند و دوباره چشمانش را میبندد.انگشتم را از بین میله های قفس داخل می برم و ضربه ای به سینه عضلانیش می زنم...هیچ عکس العملی نشان نمی دهد...دلم برای چرخش 180 درجه گردنش ضغف می رود..باز با نوک انگشتانم سینه داغش را نوازش می کنم...اما او نوکش را بیشتر بین پرهایش فرو می برد و با اینکار نشان می دهد که علاقه ای به بازی با من ندارد...!
-ول کن اون زبون بسته رو.چکارش داری؟مگه نمی بینی حوصله نداره؟
از کانتر فاصله می گیرم و خودم را روی مبل پرت می کنم.
-اگه شبا به جای آواز خوندن...بخوابه...تو روز اینجوری عنق نمیشه..!
خنده بلندش...پودی را از جا می پراند.
-ای بابا...مثل اینکه یادت رفته این طفلی جغده.آخه کدوم جغدی شبا رو می خوابه که این دومیش باشه؟
با عشق به چرت زدنش نگاه می کنم.صدای خرخر ضعیفی که از گلویش بلند می شود وجودم را غرق لذت می کند...!
-خدا رو شکر...حداقل یه نفر تو این دنیا هست که تو دوسش داشته باشی و اینجوری عاشقانه نگاش کنی...!
چشم از هیکل گرد و تپل پودی می گیرم و به چشمان دلخورش خیره می شوم...!
-مگه کسی به جز این حیوون واسم مونده که دوسش داشته باشم؟
چند ثانیه نگاهم می کند...پر از حرف...پر از سرزنش...و بعد مایوس از نگاه خالی من...چشم به زمین می دوزد...
-قدم بعدیت چیه؟
ذهنم را از این همه تنهایی که هر بار به شکلی به زندگی ام هجوم می آورد...دور می کنم...
-نمی دونم...فعلا که همه چی خراب شده...
-خراب؟؟؟چرا؟؟؟الان که بازی به نفع توئه..!
پاهایم را توی شکمم جمع می کنم...
-نه...من امیرحسین و توجه محبت آمیزش رو به خاطر اشتباهات احمقانه م از دست دادم...آره...هدفم این بود که امیرحسین رو تو مشتم داشته باشم...اما نه اینجوری...نه با زور و ارعاب...! اصلا دلم نمی خواست از اون گواهی استفاده کنم...چون از نظر من فقط یه مدرک بود برای روز مبادا...ولی طوری پاشو گذاشته بود رو شاهرگم...که واسه نجاتم مجبور شدم به این حربه متوسل شم...شاید به ظاهر برنده باشم اما از دست دادن دوستی و اعتماد امیرحسین و همین طور خروج تو از اون شرکت...یه باخت خیلی بزرگه...!
مستقیم و تیز نگاهم می کند..
-خب حالا می خوای چیکار کنی؟
موهایم را چنگ می زنم و روی سرم جمع می کنم:
-بازی سخت تر شده.این همه زحمت کشیدم که امیرحسین رو حذف کنم...غافل از اینکه مغز متفکر پشت پرده و بازیگردان خودشه...باید رو کارمون متمرکز شیم...می خوام فعلا از سیستم دفاعی استفاده کنم...تا اطلاع ثانوی حمله ای در کار نیست...!
از جا برمی خیزد..کیفش را روی دوشش می اندازد و می گوید:
-من که حریف تو نمی شم...به حرفامم که گوش نمی دی...اما بازم تاکید می کنم...امیرحسین با پدرش متفاوته...اگه اونجوری مقابلت گارد گرفته بود و می خواست اذیتت کنه فقط به خاطر کلاهی بود که سرش گذاشته بودی...تاکتیکت رو در مورد اون عوض کن...نمی خوام پس فردا شرمنده اون و خداش بشی...
ههه...خدا...
سرد نگاهش می کنم...دلم به گفتنش راضی نیست...هنوز راضی نیست...اما می گویم:
-خدا؟؟؟؟اگه دیدیش سلام منو هم بهش برسون...!
کوباندن در...اوج اعتراضش را نشان می دهد...!
غروب دلگیر جمعه...با این حجم فزاینده ابرهای تیره...با این سرمای خشک و کشنده...با این زمستان طولانی و ابدی...با این تنهایی جذام گونه...قلبم را تحت فشار گذاشته...! احساس می کنم دست قدرتمندی روح و جانم را توی مشت گرفته و با تمام وجودش می فشارد...! حتی جغدم هم حاضر به شکستن این سکوت وهم آور و دردناک نیست...!
مقابل مینی بار شیشه ای می ایستم و بطری های رنگارنگ را بررسی می کنم...دستم را جلو می برم و پس می کشم....
چه فایده از مستی...وقتی که فراموشی و بی خبری نمی آورد...؟؟؟
روی مبل دراز می کشم و چشمانم را می بندم...کلافگی فشار می آورد...کوسن را بغل می کنم...فایده ندارد...پرتش می کنم...صدای شکستن گلدان هم نمی تواند چشمان خسته ام را بگشاید...می چرخم و سرم را توی درز بین پشتی و کفی مبل فرو می برم...بغض هست انگار...اما اشک...نه! خودم را در آغوش می گیرم...دستم را نوازش وار روی بازوهای برهنه ام می کشم...گویی گول می زنم...قلب تنها و بی کسم را...! دلم باور می کند...لب برچیده و بغض کرده...به خواب می روم...!
می خوابم تا وقتی که گرمای دستانم روی بازوهایم شدت می گیرد...! آنقدر که پوستم می سوزد...دستم را بر می دارم...اما منبع حرارت هنوز به قوت خود باقیست...منبع نوازش هم...! مغزم آرام آرام شروع به فعالیت می کند و حس بویایی ام را به کار می اندازد...دی وان لوچه...! چشمانم به یکباره باز می شوند...مردمک گشاد شده ام نور را تاب نمی آورد...دستم را روی چشمم می گذارم و می چرخم...تنم در تماس با داغی بی حد جسمی ست...که خوب می شناسمش...دستم را بر میدارم و نیم خیز می شوم...کنارم نشسته...لبخند بر لب و آرام...! نفسم را برق تند چشمانش قطع می کند...! شومی هدفش را از نگاهش می خوانم....! عقب می روم...تا آنجا که می توانم...اما دسته مبل سدم می شود...تلاش بیهوده ام...لبخندش را عمق می دهد...! لبهایم را به زور از هم باز می کنم:
-اینجا چکار می کنی؟
مسخره ترین سؤال ممکن...!
دستش را روی گونه یخ کرده ام می کشد...چندشم می شود...سرم را می چرخانم...با خشونت چانه ام را می گیرد و مجبورم می کند توی چشمانش نگاه کنم...با نگاهش زجر می دهد..شکنجه می کند...هشدار می دهد...!
-از تهمت متنفرم...از نامردی خیلی بیشتر...! رو دست خوردن از یه الف بچه داره اذیتم می کنه...!
سفیدی چشمانش به سرخی می گراید...! سرم را تکان می دهم بلکه چانه ام را خلاص کنم...اما فشار دستش روی استخوانهای فکم، دادم را به آسمان می برد...!
برق چشمانش خاموش می شوند...!
-تو اون گواهی چی نوشته بود؟؟؟تجاوز همراه با خشونت؟؟؟
احساس می کنم ریشه تک به تک دندانهایم از لثه جدا می شوند...! اشک در چشمم می نشیند...! صورتش را جلو می آورد...خیلی جلو...جایی برای عقب رفتن ندارم...سوزش وحشتناکی در لب پایینم حس می کنم و بعد طعم خون...! سرش را عقب می برد...!
-گریه می کنی...؟؟؟حالا کو تا معنی خشونت و تجاوز رو بفهمی...امشب به اون گواهی قلابیت...سندیت می دم سایه خانوم...!
با خشم اشک جاری شده روی گونه ام را پاک می کنم...هر چه می خواهد بشود...اما زانو نمی زنم...! التماس نمی کنم...!
به استقامتم پوزخند می زند...
-خیلی روت زیاده بچه...!
نفرت زبانه می کشد و غروری که توی وجود هر شاهی نهادینه ست...!
- اومدی اینجا منو بترسونی؟عذابم بدی؟انتقام بگیری؟مثلاً می خوای چیکار کنی؟چی دارم که ازم بگیری؟می خوای تجاوز کنی؟ د یالا...معطل چی هستی؟می خوای بکشی...من از خدامه...! بکش و راحتم کن...! فقط زودتر کارت رو تموم کن و از اینجا برو...نمی خوام ببینمت...نه تو رو...نه هیچ کس دیگه رو...!
گرمی اشک اعصابم را بیشتر به هم می ریزد...هر چه پاک می کنم...تمام نمی شود...این لعنتی مزاحم...!
نگاهش خیره مانده...به صورت تر و اشکهای بی امانم...! داد می زنم...
-به چی نگاه می کنی؟؟؟زود باش دیگه...!
لحظه ای از صورتم چشم بر نمی دارد...به سمتش هجوم می برم و با مشت به بازویش می کوبم:
-چته...؟چرا ماتت برده...یا کارت رو تموم کن یا گمشو برو بیرون...!
می زنم...تمام دردم را مشت می کنم و بر جسم او فرود می آورم...شانه هایم را می گیرد...هنوز توان دارم...هنوز ضربه می زنم...بازوانم را می گیرد...فشار دستش رمق از تنم می برد...توی چشمانم خیره می شود...چشمان گریانم...چشمان طوفانی و آزرده ام...! نگاهش پر از ترحم است...حرصم می گیرد...دندانهایم را روی هم می سابم و دوباره می غرم...اما قبل از خروج هر کلمه ای دستش را روی دهانم می گذارد..کف دستش را گاز می گیرم...چهره اش از درد فشرده می شود...با هر دو دست هولش می دهم:
-اینجوری نگام نکن لعنتی...اگه مردی رو حرفت بمون...اگرم نیستی از خونم برو بیرون...
هیجان زیاد گلوی ملتهبم را کلاپس می کند...! لحظه ای نفسم تنگ می شود...برای حفظ حیاتم سرفه می زنم...برای حفظ حیاتم ناخودآگاه به دست حریفم چنگ می زنم...ضربه محکمی که به پشتم می زند...راه نفسم را باز می کند...با ولع هوا را فرو می دهم...ته مانده توانم...با این بی نفسی از بین می رود...! با پشت دست...رد اشکهایم را محو می کنم و با خستگی دراز می کشم...تنهایی...جانم را گرفته...مقاومتم را در هم شکسته...روحیه مبارزم را سرکوب کرده...!
گونه ام را به دسته مبل می چسبانم و خس خس کنان می گویم:
-ولم کن امیر...حالم خوب نیست...جنگ رو بذار واسه یه وقت دیگه...از اینجا برو...خواهش می کنم...!
جواب نمی دهد...
زمزمه می کنم:
-جمعه ها تعطیله...این یه روز رو بذارین به حال خودم باشم...این یه روز رو بذارین با خودم باشم...فقط همین یه روز بذارین...که خودم باشم...!
نفس های عمیق او...اکسیژن مغز مرا هم تامین می کند...!!! از گوشه چشم نگاهش می کنم...چشمان باهوش و متفکرش را به من دوخته...!
-به جای بازی کردن با من...حرف بزن...بگو کی هستی...چی می خوای؟؟؟شاید بتونم کمکت کنم...!
نه اشکهایم را باور کرده...نه اوج تنهایی و بدبختیم را...سر و پاهایم را توی شکمم جمع می کنم و می گویم:
-بزرگترین کمکت اینه که تنهام بذاری...!
خشمگین دستم را می گیرد و با یک حرکت هیکل نحیفم را به طرف خودش می کشد...استخوان ترقوه ام صدا می دهد...حتی آخ بلندم هم از خشونتش نمی کاهد...
-سایه...بهت هشدار می دم...دیگه منو بازی نده...چون دیگه گولت رو نمی خورم...اگه اینجوری اشک ریختن...ترفند جدیدته...باید بگم کور خوندی...یا همین الان می گی دردت چیه...یا...!!
بی حال نگاهش می کنم و به سردی می گویم:
-همون یا...
صورتش از شدت خشم یکپارچه خون می شود..با تمام قدرتش هولم می دهد...نمی توانم خودم را نگه دارم...پشت سرم به شدت با دسته مبل برخورد می کند...نفسم قطع می شود و اینبار برای زنده ماندنم هیچ تلاشی نمی کنم...صدای سایه سایه گفتن امیرحسین میان زمزمه های شبانه پدر گم می شود...
درد اگر سینه شکافد...نفسی بانگ مزن...
درد خود را به دل چاه مگو...!
استخوان تو اگر آب کند آتش غم...
آب شو...آه مگو...!
گوش به زنگ صدای در...روی تاب...توی حیاط... نشسته ام...بوق های ممتد ماشین خبر از آمدن پدر می دهد...با ذوق فریاد می زنم:
-سامان بیا...بابا اومد...
و خودم بال در می آورم و به سمتش پرواز می کنم.به محض گشودن در و دیدن دوچرخه قرمز در آغوش پدر فرو می روم و مشتاقانه فرمان دوچرخه را از دستش می قاپم.زیباتر از این قرمز خوشرنگ...نگاه شفاف و پر محبت پدرم است...بابا...زمزمه می کنم...بابا...من فقط چند ساعت است که او را ندیده ام...اما چقدر این بابا گفتن...غریب و دور به نظر می آید...به اندازه سالها...بابای نگفته دارم...! به لبخندش لبخند می زنم...درد در سرم می پیچد...ناله می کنم:
-آخ بابا...
توی حیاط...با دوچرخه دور می زنم...مادر با شربت آلبالو بیرون می آید...پیراهن حریرش قرمز است...مثل دوچرخه من...مثل شربت آلبالو...! نگاه پدر روی موهای طلایی پر چین و شکنش می لغزد...صدایش را می شنوم:
-فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ...!
صورت گلگون مادر را می بینم...که هنوز از این نگاههای پدر شرمزده می شود...مادر محجوب من...مادر زیبای من...!
از دامانش آویزان می شوم:
-چرا من شبیه تو نیستم؟چرا همه می گن سایه شبیه خالشه؟؟؟
این بغض همیشگی من است...من با داشتن چشمهای عسلی...موهای طلایی و پوست سفید...شبیه مادرم نیستم...زیبایی وحشی و مثال زدنی او را ندارم...از مخموری چشمان و سرخی لبانش بی بهره ام...ناز صدا و اندام پر کرشمه او...استثنایی است...پدر می گوید...مادرت استثناست...!
درد توی سرم کوران می کند:
-آخ مامان...!
دستم را روی سرم می گذارم...همه چیز می چرخد...سامان می خندد...
-پاشو تنبل...کلی کار ریخته رو سرمون...تو هنوز خوابی؟
ضجه می زنم:
-نمی تونم...سرم خیلی درد می کنه...
دستش را روی پیشانی ام می گذارد...
-تو می تونی سایه...باید بلند شی...الان وقتش نیست...
انگار با پتک توی سرم می زنند...
-آخ سامان...!
نور چشمم را می زند...انگار توی یک تونل خلا افتاده ام...می پیچم و می چرخم...صداها واضحند...اما نا آشنا...
-فقط می خواستم بترسونمش...نمی خواستم اذیتش کنم...نمی دونم چرا اینجوری شد...!
-سایه تنهاست...هیچ کسو نداره...خدا رو خوش نمیاد...
-چقدر عجیبه این دختر...چقدر همه چیزش عجیبه...
-سایه تنهاست....هیچ کسو نداره...خدا رو خوش نمیاد...!
خدا...لب می زنم...خدا...! نور خاموش می شود...دیگر نمی چرخم...
-آخ خدا...!
زور می زنم...تا این پلکهای سنگین از هم باز شوند...نمی توانم گردنم را بچرخانم...دستی صورتم را لمس می کند...چشمان غمگین و مهربانش...پر از رنجش...پر از پشیمانی...پر از درد است...سعی می کنم به یاد بیاورم...به مغز گیج و آسیب دیده ام فشار می آورم...آرام آرم پرده ها کنار می روند...با بغض می گویم:
-پس همه چیز خواب بود...
صدای مردانه اش توی گوشم می نشیند...
-چی خواب بود؟
آه می کشم...
-بودن پدر و مادرم...
تخت از سنگینی اش فرو می رود...دستانش لحظه ای صورتم را رها نمی کنند...مقاومت نمی کنم...!
منِ تشنه...این محبت را پس نمی زند...!
انگشتش را روی پلکهای بسته ام می کشد:
-بهتری؟
نیستم...بغض درصدایم می شکند:
-پریسا کجاست؟
موهایم را...تار به تار...نوازش می کند...
-دیروقت بود...برادرش اومد دنبالش...رفت...!
زمزمه می کنم...
-برادرش؟؟؟پویا؟؟؟
سرش را تکان می دهد...
پوزخند می زنم...حتی نخواسته مرا ببیند...! باز پوزخند می زنم...اگر این مرد نبود...احتمالا تنها مریض بدون همراه این بیمارستان...من بودم...!
سعی می کنم بنشینم...کمکم می کند و در همان حال می گوید:
-خیلی ترسوندیم...داشتم دیوونه می شدم...
نگاهش نمی کنم...دلم حرف زدن نمی خواهد...
-نمی خواستم بهت آسیب بزنم سایه...درسته عصبانی بودم...اما نمی خواستم اذیتت کنم...
دستی به برآمدگی پشت سرم می کشم و می گویم:
-اگه می خواستی آسیب بزنی چیکار می کردی؟
نزدیکم می آید...قهوه ای چشمانش از همیشه روشن تر است..به زردی می زند انگار...!
-ایندفعه حاضرم خودمم باهات بیام پزشکی قانونی...هر چی بگی حق داری...
نگاهم را به تاریکی محض پشت پنجره می دوزم و زمزمه می کنم:
-سرم خیلی درد می کنه...
بغض دوباره هجوم می آورد...
-کاش پریسا نرفته بود...
دستانش را از زیر بغلم رد می کند و با یک حرکت سریع در آغوشم می کشد...پیراهنش را مشت می کنم...لبم را گاز می گیرم...بلکه این بغض نشکند...بلکه بیش از این نشکنم...اما اشک است...که می ریزد...نه یک قطره و دو قطره...نه یک ثانیه و یک دقیقه...! سیل وار...بی انتها...! نباید در این آغوش بمانم...جایم اینجا نیست...می دانم...اما التماس می کنم...به صدای سیاه التماس می کنم...
-تا همین سپیده صبح بهم وقت بده...تا همین سپیده...!
سرم را بیشتر توی آغوشش فرو می برم...دستانش حمایت وار و بی پروا..تن سرما دیده ام را نوازش می کند و صدای آرامش...کنار گوشم...نجوای دلداری سر می دهد...سعی می کنم او را سامان فرض کنم...یا پدرم...اما نمی شود...صدای سیاه نمی گذارد...سرم را بالا می گیرم و توی چشمانش نگاه می کنم:
-منو ببر خونه...از بیمارستان متنفرم...!
با انگشتانش اشکم را پاک می کند و می گوید:
-باید تحت نظر باشی...حداقل تا فردا صبح...!
درازم می کند و پتو را روی تنم می کشد...کنارم می نشیند و دستش را روی دستم می گذارد...صدای سیاه غلبه می کند...لبخند می زنم:
-اگه پرستار بودی...حتما تو کارت موفق می شدی...!
او هم می خندد...
-تعداد شبهایی که بالا سرت بیدار بودم از دستم در رفته...یادم باشه مرخص که شدی خشکه باهات حساب کنم...!
توی چشمانش خیره می شوم...هنوز لبخند بر لب دارم...
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری ...
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
چه نشستی غافل؟
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی!
گرمای نصف و نیمه خورشید صبحگاهی تلخی و تیرگی جمعه سیاه را محو می کند...سر درد همچنان ادامه دارد...اما وقتی برای استراحت نیست...نگاهی به امیرحسین که روی مبل گوشه اتاق خوابش برده می کنم و بلند می شوم...خوشبختانه سِرُم به دستم نیست...سرم گیج می رود...دستم را به دیوار می گیرم و آرام قدم بر می دارم...کمد فلزی را باز می کنم و مانتو و شلوار و شالم را بیرون می کشم و می پوشم.تیپ محشرم را از نظر می گذرانم و لبخند می زنم...مانتوی سبز...شلوار راحتی...شال زرشکی...و دمپایی ابری زرد! از جیر جیر مبل می فهمم که بیدار شده...بدون اینکه بچرخم می گویم:
-شانس آوردی واسه خودت اینجوری لباس ست نمی کنی...!
کنارم می آید...با اخمهای درهم گردنش را ماساژ می دهد و می گوید:
-کجا به سلامتی؟
شالم را روی موهای به هم ریخته ام مرتب می کنم و می گویم:
-خودمم دارم به این فکر میکنم که با این تیپ خارق العاده کجا می تونم برم...
بازویم را می گیرد
-تا وقتی دکتر ویزیتت نکنه جایی نمی ری...!
به سمتش می چرخم و به صورت بداخلاقش نگاه می کنم:
-من تا رسیدن دکتر وقت ندارم.باید برم شرکت!
اخم هایش را غلیظ تر می کند...
-یا همین الان دونه به دونه لباساتو با لباسای بیمارستان عوض می کنی...یا اینکه مجبور می شم خودم این کارو انجام بدم...
بی توجه به حرفش کیفم را روی دوشم می اندازم...با عصبانیت کیف را از دستم می کشد شالم را بر می دارد...
-جهت اطلاع...من وقتی از خواب بیدار می شم به طرز وحشتناکی بداخلاقم...اصلا هم حوصله ناز کشیدن و ادا و اطوار ندارم...عین بچه آدم برو بشین رو تختت و با اعصاب منم بازی نکن...وگرنه مجبور می شم از روشای دیگه استفاده کنم...!
معترضانه می گویم:
-امیر...
با بی حوصلگی دستم را می کشد و به سمت تخت می برد...
-تا دکتر ویزیت نکنه از این در بیرون نمی ری...
-من باید برم شرکت...
اولین دکمه مانتویم را باز می کند و می گوید:
-بشین بابا...همچین میگه شرکت...هر کی ندونه فکر می کنه رییس مایکرو سافته...!
دستش را می گیرم و توی چشمانش خیره می شوم...
-امیر...چرا متوجه نمی شی؟باید برم.حالمم خوبه.
دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:
-تو چرا متوجه نمی شی؟داروهای قبلیت رو درست استفاده نکردی...سینوس هات...ریه هات...گلوت...همه پر از چرکن...! نمی بینی که چقدر غیر طبیعی داغی؟تو چطور آدمی هستی که با این حالت می تونی سر پا بایستی و به کار فکر کنی؟
کلافه می شوم...از اینکه درکم نمی کند...از اینکه نمی فهمد مسکن من آن شرکت است...!
-دکتر باید عکسات رو ببینه...دارو واست بنویسه...باید مطمئن شیم اون مخ نداشته ت! مشکلی نداره...!بعدش می ریم خونه...صبحونه می خوریم...می خوابیم...استراحت می کنیم...فردا هم می ریم شرکت...اوکی؟
با حرص شالم را از دستش می گیرم...گلوله می کنم و روی تخت می کویم...
لبخندی که روی لبش می نشیند...سریع رنگ می بازد...از یخچال آب پرتقالی بیرومی آورد و به دستم می دهد و در حالیکه با دقت زیر نظرم گرفته می گوید:
-دیشب...این برادر دوستت...چی بود اسمش؟؟؟آها...پویا...خیلی نگرانت بود...این خرت و پرتا رو هم اون خرید...!
چیزی آن پایین...درست توی عمقی ترین قسمت دهلیز چپم...تکان می خورد...! مردمکم می لرزد...اما خودم را حفظ می کنم...!
آب پرتقال را ذره ذره می خورم و می گویم:
-هر دوشون رو از بچگی می شناسم.یه جورایی با هم بزرگ شدیم.درست مثل خواهر و برادر...!
روی مبل می نشیند و دستهایش را از دو طرف می کشد و پای راستش را روی پای چپ می اندازد...
-خواهر و برادر؟؟؟
تیز است...این پسر خیلی تیز است...!
بطری لامپی شکل را روی میز می گذارم و برای عوض کردن لباسم از جا بلند می شوم و با خونسردی می گویم:
-از آدمی که سینوس و ریه و گلوش پر از چرکه...اینقدر سوال نمی پرسن...حالا هم لطفاً برو بیرون...می خوام لباسم رو عوض کنم...
سرش را عقب می دهد و می خندد...
-یعنی الان روت نمیشه جلو من لباس عوض کنی؟؟؟
داغی شرم زیر پوستم می دود...
-نخیر...می ترسم تو یه وقت زیادیت بشه...
بلندتر می خندد و بر می خیزد...
-باشه...راحت باش...
دستش را روی دستگیره می گذارد...نگاه شیطانش را به صورتم می دوزد و می گوید:
-فقط بازم جهت اطلاع...همین نیم ساعت پیش که داشتین لباس عوض می کردین...بنده بیدار بودم...!
در یک چشم به هم زدن دمپایی زردم را در می آورم و به سمتش پرتاب می کنم...جا خالی می دهد و قهقهه زنان از در خارج می شود...!
چشمانم به دربسته شده خیره می ماند...زهرخند...تمام صورتم را فرا می گیرد...
سایه ی امروز...همان شاه سیاه همیشگی ست...!
از خروج امیرحسین که مطمئن می شوم به بازوی پریسا چنگ می زنم.آخش بلند می شود...خشمگین نگاهش می کنم.بهت زده می گوید:
-چرا اینجوری می کنی؟
-دیشب به امیرحسین چی گفتی؟
ابرویش را بالا می دهد و می گوید:
-نترس بابا...چیزی نگفتم.
فشار دستم را بیشتر می کنم...
-مطمئنی؟
چهره اش در هم فشرده می شود...
-خل شدیا...چی باید بهش بگم؟گفتم تو یه تصادف خونوادت رو از دست دادی...همین...
دستش را رها نمی کنم...
-دیگه چی؟
-گفتم فقط به خاطر اینکه زودتر به اون نقطه ای که می خوای برسی پات رو تو کفش اونا کردی...
پوزخند می زنم و ولش می کنم...
-باور کرد؟؟؟
دستش را می مالد و با اخم می گوید:
-معلومه که نه...ولی اونقدر بابت شرایط زندگیت متاسف بود که گیر نداد.آخه تا دلت بخواد پیاز داغش رو زیاد کردم.خیلی ناراحت شد...
سرم را تکان می دهم و می گویم:
-به این راحتیا دست بردار نیست...شک نکن...
شالم را روی سرم می اندازم و از تخت پایین می روم...دستش را به سمتم دراز می کند و می گوید:
-بذار کمکت کنم...
دستش را پس می زنم و با بدخلقی می گویم:
-خودم می تونم...سرطان که ندارم...
بی توجه به حرفم زیر بازویم را می گیرد و می گوید:
-کل بدنت عفونی شده...از سرطان بدتره...می فهمی؟
بازویم را بیرون می کشم و می گویم:
-من کل زندگیم عفونته...این که چیزی نیست...
صدای مردانه و محکمی از پشت سرم می گوید:
- واسه زندگیتم یه فکری می کنیم...فعلا جسمت مهم تره...!
می چرخم و به صورت غرق در اخم امیرحسین نگاه می کنم...دستانش را توی جیبش فرو می کند و چند قدم جلو می آید...
-شاید درست نباشه بگم...ولی از بس لجبازی چاره ای ندارم...دکتر گفت اگه عفونت کنترل نشه ممکنه مننژیت شی و بری تو کما...ممکنه به نخاعت بزنه...تازه معتقده که بهتره تو بیمارستان بستری و تحت نظر باشی...
چشمانم را برای اطمینان باز و بسته می کنم و می گویم:
-این دکترا که به جز غلو کردن کار دیگه ای بلد نیستن...وقتی من می تونم رو پام وایسم یعنی حالم خوبه و مشکلی ندارم...!
نزدیک تر می شود...آشفتگی عمدی موهایش چهره اش را جذاب تر کرده...
-تو واقعاً متوجه حال خرابت نمی شی؟
به فکر می روم...به جز سوزش وحشتناک گلو...سنگینی در قفسه سینه...تنفس سخت و پر از زجر...درد در هنگام بلع...بی اشتهایی و تب و لرز مداوم و لرزش و ضعف در تمام بدن...مشکل خاصی ندارم...!
سرم را تکان می دهم...
-من خوبم...اگه از این بیمارستان نجات پیدا کنم بهترم می شم...!
در نگاهش نمی دانم چیست...تعجب...ترحم یا تحسین...هرچه که هست دوست ندارم...کیفم را از دست پریسا می قاپم و در حالیکه سعی می کنم بی حالی ام به چشم نیاید می گویم:
-کی منو می رسونه خونه؟
پریسا دستش را روی بازویم می گذارد...
-بریم...پویا تو ماشین منتظره...
با جمله دومش پاهایم به زمین می چسبند...دو دل نگاهش می کنم...با نگاه التماسش می کنم...من و من می کنم...اما او دستم را می کشد...امیرحسین راهمان را سد می کند...اخمهایش همچنان در هم است...اما از چشمانش شیطنت می بارد...
-من می رسونمش...شما تشریف ببرین...
پریسا خشمگین و عصبی می غرد...
-چقدر هم که شما قابل اعتمادین...! هر بار با شما بوده یه بلایی سرش اومده...اصلا مگه شما کار و زندگی ندارین؟چی می خواین از جون این دختر بیچاره؟
گره ابرروهایش یکی یکی باز می شوند...انگار همه چیز برایش یک تفریح خوشایند است...دستانش را به نشانه تسلیم بالا می برد...
-ببخشید...قصد جسارت نداشتم..ولی به نظرم بهتره انتخاب وسیله نقلیه رو به عهده سایه بذاریم...
چشمان براقش را به من می دوزد و می گوید:
-ها سایه؟چی می گی؟
قطعاً تحمل یکی از اعضای خانواده احتشام آسان تر از بودن با پویاست...
سعی می کنم لبخند بزنم...
-من با امیر می رم پریسا جان...
با نگرانی می گوید:
-ولی سایه...
می خندم...
-نترس...ما زبون همو می فهمیم...نهایتش دوباره یکیمون رو روی همین تخت ملاقات می کنی...!
سرش را با تاسف تکان می دهد و می رود...
امیرحسین دستش را دور کمرم حلقه می کن و زیر گوشم می گوید:
-یکی طلب من...!
سرم را بالا می گیرم و نگاهش می کنم...
گردنش را کج می کند و می گوید:
-از دست پویا نجاتت دادم...!
همزمان بخاری و ضبط را روشن می کند...موزیک لایت بی کلام...همراه گرمای مطبوع و دلچسب ماشین و برفهای ریزی که مثل نمک بر سطح شهر پاشیده می شود...دلم را...ذهنم را...روحم را به دوردستها می برد...به یک شب رویایی...شبی که عشقم را توی کلامم ریختم و به پویا بله گفتم...نه یک بار...هزار بار بله گفتم...نه برای یک لحظه... برای کل عمرم بله گفتم...! حلقه الماس نشان نامزدی را بر دستم نشاند و همزمان سرانگشتانم را بوسید...! هنوز از گرمای آن بوسه ها داغم...! هنوز از تب آن شب می سوزم...! هنوز می سوزم...می سوزم...!
-راحتی؟
تکان می خورم...پلک می زنم...! واقعیت...بیرحمانه و خشمگین بر جانم تازیانه می زند...به صاحب صدا نگاه می کنم...پلک می زنم...!هرچند دردناک...اما عمیق نفس می کشم...
-آره...ممنون...!
از آینه پشت سرش را می پاید و می گوید:
-می خوای بریم یه چیزی بخوریم؟
موبایلم را از کیفم در می آورم و تماسهای از دست رفته ام را چک می کنم...
-نه...گرسنه نیستم..دلم یه دوش آب گرم می خواد...بوی بیمارستان می دم...!
لبخند می زند و می گوید:
-باشه...!
نگاهم را بین تک تک اجزای صورتش می چرخانم...ای کاش می توانستم فکرش را بخوانم...
-امیر...؟
راهنما می زند و می پیچد...
-بله...؟
انگشتم را روی اسکرین گوشی ام می کشم...
-هیچی...!
لبخندش عمیق تر می شود...
-مطمئنی هیچی؟
سرم را بالا و پایین می کنم...
-یعنی نمی خواستی عذر خواهی کنی؟؟؟
عطرش را نفس می کشم...
-اون که چرا...ببخش که می خواستم بکشمت...!
مقابل خانه ام می ایستد...ضبط را خاموش می کند...کیسه داروهایم را از داشبورد در می آورد و روی پایم می گذارد و می گوید:
-بعدا صحبت می کنیم...مفصل...مثل دو تا آدم بالغ...بدون دعوا و کتک کاری...فعلا سلامتیت واجب تره...
کیسه پلاستیک را مشت می کنم و سرم را پایین می اندازم...دستش را روی دستم می گذارد:
-برو خانوم...من باید برم شرکت...میام بهت سر می زنم...
توی دلم عروسی ست...!
دستگیره در را می گیرم...بازویم را می گیرد...با تعجب نگاهش می کنم...
-فکر نکن بی خیالت شدم...زود خوب شو...حالا حالاها باهات کار دارم...!
بی توجه به قلب ضربان گرفته ام می گویم:
-من جای تو باشم صبر نمی کنم...شیر حتی اگه پیرم باشه...بازم شیره...!
لبخندی به قهقهه اش می زنم و پیاده می شوم...!
نمی دانم...نمی دانم که چند چندیم...!!!!
تمام درد و ناراحتی و خشمم را توی صدایم می ریزم و با صدای گرفته و خش دارم داد می زنم:
-انگار فراموش کردی مسئول فنی اینجا تویی...همه تو رو به رسمیت می شناسن...من فقط مدیرعاملم و نظارت می کنم...خودت برو و با دست پر برگرد...
امین پرونده را روی میز می کوبد و می گوید:
-عزیز من...تو دعوتنامه اسم تو رو آوردن...زشته اگه نیای...مدیر عاملشونم هست...
از جا بلند می شوم و در حالیکه توی آینه دستی خودم را بررسی می کنم می گویم:
-وقتی بدون هماهنگی با من قرار ملاقات می ذارین نتیجش این میشه...من با احتشام جلسه دارم...نمی تونم بیام...فدایی رو به عنوان نماینده من با خودت ببر...
و بی توجه به غرغرها و اعتراض هایش از اتاق بیرون می زنم...قرار ناهار با امیرعلی احتشام...فرصتی ست که از دست نخواهم داد...!
با دیدن فضای رویایی و شیک رستوران لوشاتو...به دست و دلبازی احتشام احسنت می گویم...خرامان و آهسته به میزش نزدیک می شوم...موهای جو گندمیش زیر نور چلچراغ برق می زند...به احترامم بر می خیزد و صندلی را برایم جلو می کشد...تشکر می کنم و می نشینم...
-جای زیباییه...!
تبسم خواستنی اش لحظه ای صورتش را ترک نمی کند...
-مکان زیبا...برای پذیرایی از یک خانوم زیبا...!
به تعارفش لبخند می زنم
-انگار کسالتتون تشدید شده...صداتون خیلی گرفته...صورتتون هم ملتهبه...!
با افسوس سر تکان می دهم و می گویم:
-بله متاسفانه...از قرار یه عفونت گسترده سیستم تنفسیم رو درگیر کرده...کلی قرص و آمپول واسم نوشتن...ولی هنوز مشکل پا برجاست...
نگاهش رنگ نگرانی می گیرد...
-اینکه خیلی بده...چرا بیشتر استراحت نمی کنین...این قضیه می تونه خطرناک باشه...
در دلم به این بازیگر قهار می خندم...
-فرصتی واسه استراحت ندارم.همین الانشم کلی عقبم...بگذریم...گفته بودین یه گفتگوی دوستانه...خب من در خدمتم...!
دستی به چانه اش می کشد و می گوید:
-بهتر نیست اول ناهار بخوریم؟
نیم نگاهی به منو می اندازم و می گویم:
-می تونیم حین غذا خوردن صحبت کنیم...چون من یه قرار دیگه هم دارم که باید بهش برسم...!
چشمان روشنش را به صورتم می دوزد و می گوید:
-موفقیتاتون تو این زمان کم تحسین برانگیزه و جای تبریک داره...قبلا هم اینو گفتم...ما می تونیم دشمنی کنیم...رقابت کنیم و انرژیمون رو برای تخریب نفر مقابل هدر بدیم...از طرف دیگه می تونیم همکاری کنیم...تعامل کنیم و با رفاقت پیش بریم و به هدف مشترکی که داریم برسیم...
قرصم را از کیفم بیرون می آورم و با لیوانی آب می خورم...بی تفاوت و خونسرد می گویم:
-همونطور که خودتون گفتین...این حرفا تکراریه...من بابت همکاری با شما یه پیشنهاد داشتم...اگه موافقین...می تونیم صحبت کنیم...در غیر این صورت خیر...!
او هم کمی آب می خورد...
-صادقانه بگم که من حاضرم قیمت ذکاوت شما رو بپردازم و قسمتی از اون فرمول رو به دست بیارم...این دارو وقتی به مرحله تولید برسه کلی سر و صدا می کنه و می تونه صادرات پر رونقی داشته باشه...در اون صورت چندین برابر مبلغی که به شما پرداخت کردم سود می کنم...همه اینا به کنار...من مطمئنم شما و تیمتون با ایده های نابی که دارین بازم می تونین همچین فرمولایی بسازین..خب این یعنی یه تجارت پر سود...بنابراین من حاضرم شرط شما رو قبول کنم...اما یه مشکل وجود داره...!
می دانم مشکل چیست...اما می پرسم...
-چه مشکلی؟
دستش را توی موهای خوش رنگش فرو می کند و می گوید:
-امیرحسین...!تا همین چند روز پیش موافق صد در صد همکاری با شما بود...اما نمی دونم چی شده که کامل نظرش برگشته و به شدت مخالفت می کنه...!معتقده که حفظ استقلال شرکت از همه چی مهمتره...!
لعنتی...! دستم را زیر میز مشت می کنم...اما هچنان لبخند بر لب دارم...
-خب در این صورت موضوع منتفیه...بدون رضایت ایشون نمیشه کاری کرد...!
صورتش را نزدیک می آورد...آنقدر که هرم نفسش پوست تبدارم را آتش می زند...نگاه کردن در این چشمها سخت است..عذاب آور است...اما این عذاب را به جان می خرم و خیرگی نگاهش را تحمل می کنم...
-واسه من درآمدزایی شرکت در اولویته...
ابروهایم را بالا می دهم...شیطان وجودش توی چشمانش لانه می کند...صدایش انگار از اعماق جهنم به گوش می رسد...
-فکر می کنی بتونی راضیش کنی؟
دهان باز مانده ام را سریع می بندم...
-من؟؟؟
لبخندش ابلیس را تداعی می کند...
-کنفرانس ترکیه فرصت خوبیه...جای تو باشم از دستش نمی دم...!
چیزی در سرم جرقه می زند...
این پدر برای رسیدن به خواسته هایش...به پسرش هم رحم نمی کند...!
دقیقا هفت ساعت است که توی ماشینم نشسته ام و فکر می کنم...این صفحه به هم ریخته شطرنج...کلافه ام کرده...عصبیم کرده...ضعیفم کرده...این جدال نابرابر با دو شاه سفید نگرانم کرده...همه چیز آنطور که من فکر می کردم و می خواستم پیش نرفت...من شرافتم را برای بردن این بازی وسط گذاشتم و به راحتی باختمش...ارزشمندترین گوهر وجودم را برای هیچ باختم...اما با یک اشتباه دستم رو شد و فرو ریختم...اکنون منم و دستهایی خالی...برای مقابله با دو مرد کارکشته و حرفه ای...! منم و شایدها و اماها و اگرها...که اگر یکی خلاف آنچه که می خواهم بشود...مات شدنم حتمی ست...! فرصتم اندک و کارم بسیار است...!کارم بسیار و توانم...!
گوشی ام را بر می دارم و به خط جدید پریسا اس ام اس می دهم...
-آدرس خونه امیرحسین؟؟؟
خبر دارم که مستقل زندگی می کند...اما کجایش را نمی دانم...!تمام تنم خشک شده...آینه ماشین را روی صورتم تنظیم می کنم و از التهاب شدید صورتم وحشت می کنم...!اس ام اس رسیده را می خوانم و استارت می زنم...درد طاقت فرسای سرم...امانم را بریده...! یک ساعت بعد درست مقابل خانه اش توقف می کنم...! پیاده می شوم و دستی به پالتوی نیمه چروکم می کشم...کیفم را در یک دست و موبایلم را در دست دیگر می گیرم و مصمم به سمت برج زیبای آجرنما قدم بر می دارم...زنگ واحدش را می زنم...انتظارم زیاد طول نمی کشد...صدای متعجبش را می شنوم...
-سایه...!
در را باز می کند...وارد لابی باشکوه می شوم و بی توجه به دکوراسیون و مبلمان منحصر به فردش مستقیم آسانسور را نشانه می روم و تا زمانی که صدای گرمش را کنار گوشم می شنوم چشمانم را می بندم...!
-خوش اومدی...!
به زحمت لبخند می زنم...حرف زدن برایم سخت است...! در را پشت سرم می بندد...از راهروی باریکی می گذرم و به هال مربعی وسیعی می رسم...ترکیب دل انگیز سفید و سورمه ای خانه اش مسحورم می کند...دست به سینه مقابلم می ایستد...تعجب همچنان در چهره اش موج می زند...
-خوبی؟
چشمانم را باز و بسته می کنم...
-صورتت سرخِ سرخه...بشین یه چیزی واست بیارم بخوری...!
روی کاناپه سفید می نشینم و با انگشتانم تیغه بینی ام را ماساژ می دهم...بوی خوش قهوه حس اندک بویایی ام را تحریک می کند...رو به رویم می نشیند و پرسشگرانه نگاهم می کند...به زور لبهایم را از هم باز می کنم...
-ببخش که سر زده اومدم و مزاحمت شدم...
به پشتی تکیه می دهد...و دستانش را روی دسته های مبل می گذارد...تیشرت جذب و آستین کوتاه مشکی و گرمکن همرنگش را بر تن دارد...
-مزاحم نیستی...فقط خیلی تعجب کردم...آدرس اینجا رو از کجا آوردی...
فنجان را به لبم نزدیک می کنم و می گویم:
-از جاسوسم گرفتم...!
بین ابروهایش خط می افتد...
-فکر می کنم آبروریزی و زندون رفتن...به گرفتن حال تو و جاسوست می ارزید...!
قهوه را سر می کشم...تلخیش اذیتم می کند...با دست گلویم را می مالم و می گویم:
-مرسی بابت قهوه...بازم ببخشید که مزاحمت شدم...
بلند می شوم و کیفم را دنبال خودم می کشم...مقابلم می ایستد و با همان اخم های پر رنگ می گوید:
-چه زودم بهش بر می خوره...کجا می خوای بری حالا؟؟؟
نگاه بی فروغ و رو به خاموشیم را به صورت اصلاح کرده و خوش بویش می دوزم و می گویم:
-نباید می اومدم اینجا..در شرایطی که تو همه کارای منو حقه و نیرنگ می بینی اومدنم به اینجا اشتباه بود...!
یک قدم به چپ بر می دارم و از سد تنش عبور می کنم...دستش روی بازویم می نشیند...به طرفش کشیده می شوم...کمی تلو تلو می خورم و با برخورد به سینه اش متوقف می شوم...کیفم را می گیرد و روی مبل پرت می کند...دستش را روی پیشانیم می گذارد و می گوید:
-لپات گل انداخته...تبتم که بالاست...داروهات رو خوردی؟
سرم را تکان می دهم...
-آره...خوردم...حالم خوبه...فقط می خوام باهات حرف بزنم...بدون دعوا...بدون کتک کاری...!
بازویم را می گیرد و روی مبل می نشاندم...نگاهش دوباره مهربان شده...اما اخمهایش همچنان درهم است...
-حرف زدن بمونه واسه وقتی که حالت خوب شه...بدنت داره می لرزه...حداقل دو درجه تب داری...صدات در نمیاد...من واقعا از این سخت جونیت در عجبم...!نمی تونم این لجبازی با سلامتیت رو درک کنم...!
بی اجازه من کیفم را باز می کند و نایلون داروها را بیرون می آورد... دو عدد کدئین به دستم می دهد و می گوید:
-بخور تا تشنج نکردی...!
به زور قرصها را فرو می دهم...می خواهد بلند شود...مچش را می گیرم...
-امیر...بشین...باید حرف بزنیم...
کنارم می نشیند...انگشتش را روی نبضم می گذارد و می گوید:
-سایه خانوم...در حال حاضر وظیفه انسانی من حکم می کنه که به جای کار و رقابت نگران زندگی تو باشم...تو هنوز شدت خطر رو نفهمیدی...من موندم با چه قدرتی سرپایی...ها؟با چه قدرتی؟
بازویش را چنگ می زنم و می گویم:
-هیچی نگو...فقط گوش بده...!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و بدن منقبضش را روی مبل رها می کند...کج می نشینم و به نیمرخ بی حوصله اش خیره می شوم...از گوشه چشم نگاهم می کند و می گوید:
-بگو دیگه...منتظرم...!
کلمات و جملات را پشت سر هم توی ذهنم ردیف می کنم...اگر این درد گلو اجازه حرف زدن بدهد...اگر این سر درد اجازه تمرکز بدهد...اگر این بی حالی توان لب باز کردن بدهد...!
-می خوام بگم...حق با توئه...من کثیف بازی کردم...!
پوزخند می زند و نگاهش را از من می گیرد...!
می لرزم...اما گرما کلافه ام کرده...شالم را روی شانه ام می اندازم...
-حق با توئه...من با نیت نابودی شما جلو اومدم...!
هر دو دستش را پشت سرش قلاب می کند...
-و هنوزم اگه بتونم از هیچ کاری واسه ضربه زدن به شما و شرکتتون دریغ نمی کنم...!
ابرویش را بالا می دهد و با تمسخر نگاهم می کند...!
-ولی با تو بازی نکردم...!
به زور خنده اش را کنترل می کند...
-اگه بار اولم نبود...می تونستی همچین فکری بکنی...ولی همه دخترا...حتی بدترینشون...دوست دارن بار اول رو با کسی که دوستش دارن سر کنن...من اگه می خواستم از جسمم واسه رسیدن به اهدافم استفاده کنم خیلی وقت پیش این کار رو کرده بودم...!
نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد...
-آره...درسته که روز بعدش از این قضیه علیه تو استفاده کردم...اما تا قبل از اون هیچ درکی از موقعیتمون نداشتم...و در ضمن...نمی خواستم از اون گواهی استفاده کنم...واسه نجات پریسا مجبور شدم...!
دستم را روی بازویش می گذارم...
-می تونی باور نکنی...می تونی فکر کنی اینا همش بازیه...ولی اینو بدون طرف حساب من تو نبودی...هنوزم نیستی...من نمی خواستم تو رو درگیر کنم...خصوصاً با اون همه لطفی که در حقم کردی...نمی خواستم بازیت بدم...نمی خواستم ازت استفاده کنم...من اصلاً تا قبل از اینکه ببینمت نمی شناختمت...از وجودت خبر داشتم...اما فکر می کردم هنوز از انگلستان برنگشتی...باور کن که توی برنامه ریزی های من جایی نداشتی...باور کن امیر...
چشم می گشاید...پوزخندش تمام صورتش را گرفته...کمرش را از مبل جدا می کند و چشم در چشم من می نشیند...مردمکش را روی تک تک اجزای صورت من می چرخاند...
-باشه...باور کردم...!
سرم را پایین می اندازم...آه می کشم و می گویم...
-باور نکردی...! مهم نیست...دلم می خواست اینا رو بگم...نه به خاطر تو...به خاطر خودم...!
شالم را روی سرم می کشم و قصد رفتن می کنم...دستش را روی پایم می گذارد...گره ابروانش هر لحظه بیشتر می شود...!
-چرا می خوای ما رو نابود کنی؟؟؟
نابود را کشدار و غلیظ می گوید...
-چرا با پدرم دشمنی؟؟؟
اینبار من خودم را رها می کنم و چشمانم را می بندم...دندانهایم را روی هم فشار می دهم و می گویم:
-چون پدر تو...قاتل برادر منه...!
چشمانش از شدت تعجب گرد می شوند...چند ثانیه فقط نگاهم می کند و بعد می خندد...بلند و عصبی...
-چی؟؟؟
دردِ سرم تشدید شده...دستم را روی پیشانی ام می گذارم...دلم تختم را می خواهد و...خوابی که پایان نداشته باشد...اما فرصت ندارم...جا ندارم...وقت ندارم...سعی می کنم قیافه سامان را به یاد بیاورم...! اما تنها بدن یخ کرده پدرم را می بینم...لرزش بدنم بیشتر می شود...!
-سامان وابستگی عاطفی خیلی شدیدی به مادرم داشت...و من وابستگی عجیبی به پدرم...وقتی مادرم تو سن جوونی رفت...سامان از پا در اومد...من که دختر بودم و کم سن و سال تر از اون خیلی محکم تر با این قضیه برخورد کردم...خدا می دونه چه عذابی کشیدیم تا سامان دوباره سر پا شه...بعد از یکسال خونه نشینی مجبوریش کردیم بره دانشگاه...کمکش کردیم درسش رو تموم کنه...اوضاع روحی مساعدی نداشت...اما به هر جون کندنی که بود مدرکش رو گرفت...هوشش خوب بود...استعدادش فوق العاده بود...پدرم واسش یه شرکت کوچولو زد...خیلی کوچولو...اومد تو کار دارو...خدا می دونه با چه ذوق و شوقی کار می کرد...تازه حالش داشت بهتر می شد...یه کم روحیه ش عوض شده بود...با یه دختر خوشگل و امروزی هم آشنا شده بود...می خواست بره خواستگاری...می خواست زندگی تشکیل بده...ولی پدرت یه شبه دودمانش رو به باد داد...تمام سرمایه ش از دستش رفت...ورشکست شد...نابود شد...یه شب رفت تو اتاقش و دیگه بیرون نیومد...! با صد تا دیازپام کلک خودش رو کند...بعد از اون اتفاق پدرمم زیاد دووم نیاورد...اونم یه شب رفت تو اتاقش و دیگه بیرون نیومد...دق کرد...از داغ پسرش سکته کرد و مرد...!
قطره ای اشک از گوشه چشمم فرو می چکد...با نفرت پاکش می کنم...
-زیاده خواهی پدر تو...خونواده من رو ازم گرفت...پدرت احتمالا حتی اسم سامان رو هم نمی دونست...فقط می دونست یکی پیدا شده که نمایندگی چهار قلم..می فهمی؟؟ فقط چهار قلم داروی کیمیا رو گرفته...!!! همین رو هم به برادر تازه کار و بحران دیده من روا نداشت...! از هستی ساقطش کرد...! درست مثل کاری که می خواست با من بکنه...!
قطره دیگری فرو می ریزد...
-پدر تو...نه تنها سامان...بلکه پدرم رو...تنها عشق زندگیم رو ازم گرفت...من با رفتن سامان و مادرم کنار اومدم...ولی داغ پدرم کهنه نمیشه...نمی تونم نبودنش رو باور کنم...دارم از دوریش می میرم...
به صورتش خیره می شوم...
-هر بار که پدرت رو می بینم...صورت کبود شده پدرم جلوی چشمم میاد...هر بار می بینمش...روزای سرد قبرستون واسم تداعی می شه...پدر تو...کمر پدر من رو شکست...پدر تو...کمر منو شکست...!
صدا در گلوی زخمیم می شکند...تصویر پدرم لحظه ای از پیش چشمم پاک نمی شود...دستم را روی قفسه سینه ام می گذارم و با زجر نفس می کشم...دستانش را دور بازویم حلقه می کند و مرا به سمت خودش می کشد...سرم...نرم روی سینه اش می افتد...حرکت نوازش گونه دستانش مو بر تنم سیخ می کند...چانه اش را روی موهایم می گذارد و آهسته می گوید:
-باشه...آروم باش...نفس بکش...نفس بکش...
حرکات دورانی و ضربه ای دستش...نفس کشیدن را برایم راحت تر می کند...دستش را روی صورتم می کشد...
-تبت شدیده سایه...نگرانتم...
عذاب آور تر از تب...سنگینی قفسه سینه ام است...انگار یک وزنه هزار کیلویی روی ریه هایم گذاشته اند...حتی توان تکان خوردن در آغوشش را هم ندارم...سرم را به مبل تکیه می دهد و از جا بلند می شود...
-باید بریم بیمارستان...تو باید بستری شی...
رفتنش به اتاق خواب را می بینم...موبایلم را در می آورم و به زحمت شماره ای که می خواهم پیدا می کنم...دستانم می لرزند...اما تایپ می کنم...
-پسرت از خودت بدقلق تره...
پیام سند شده را پاک می کنم...پسوورد گوشی ام را می زنم و در آرامش خودم را به دست بیهوشی و بی خبری می سپارم...!
می خوابم...دقیقاً 48 ساعت...! فقط هنگام تزریق های دردناک آنتی بیوتیک بیدار می شوم...ناله می کنم و دوباره می خوابم...حضور و رفت و آمد آدم های مختلف را حس می کنم...و گاهی پچ پچ های در گوشی شان را...اما انگار پلک هایم فلج شده اند...دست و پاهایم هم...!
بعد از 48 ساعت آرام و با احتیاط چشم باز می کنم...ماسک بزرگ اکسیژن اولین چیزی ست که می بینم و در همان حالت فکر می کنم...
-یعنی اینقدر حالم بده؟
سرم را می چرخانم و از دیدن قامت مشکی پوش مقابلم شوکه می شوم...ترجیح می دهم چشمانم را ببندم...اما گرمای آشنای دستانش...آهنگ خوش صدایش مانع می شود...
-بسه دیگه...چقدر می خوابی؟
دستش را از روی پیشانیم بر می دارد...تمام تنم برای داشتن دوباره این گرما...التماس می کند...! قبل از گشودن چشمم...ماسک را برمیدارم...ماسکی که اکنون خود دلیلی برای نفس تنگی ام شده...روی بدنم خم شده و چشمان سیاه و نافذش را به صورتم دوخته...بی اختیار دستم را روی سینه ام می گذارم...سوزشش کمتر شده..اما داغیش نه...! کم نمی شود این درد...خوب نمی شود این زخم...! نگاهم را از صورتش می گیرم و به سینه اش می دوزم...نگریستن به این چشمها...طاقتی ورای توان من می خواهد...زمزمه می کند:
-حالت بهتره؟
می خندم...به پوچی سوالش...
-خوبم...
دستش را روی دستم می گذارد و می گوید:
-با خودت چیکار کردی دختر؟امیدی به زنده موندنت نداشتم...!
چند تا سرفه خشک می زنم و با پوزخند می گویم:
-پس هنوز منو نشناختی...!
از تخت فاصله می گیرد و زیرلب می گوید:
-نه...نشناختمت...!
سرفه ام شدت می گیرد...سریع ماسک را روی دهانم می گذارد و می گوید:
-الان می گم بیان معاینت کنن...ماسک رو بر ندار...!
می رود...برای معاینه ام می آیند...چشمم به در خشک می شود...اما به جای پویا...امیرحسین می آید...!
چشمانم را می بندم...در دل به خودم نهیب می زنم..."بچه نباش...وقت عشق و عاشقیت گذشته سایه..."و دوباره چشم باز می کنم و به چشمک پر از شیطنت مرد همیشگی این روزهایم... لبخند می زنم...!
شال پشمی اطلسی رنگ دور گردنم را کمی شل می کنم و روی صندلی هواپیما می نشینم...امیرحسین هم کیفش را در باکس می گذارد و کنارم می نشیند...دستی به موهایش می کشد و می گوید:
-مطمئنی که خوبی؟کاش مسئول فنیت رو فرستاده بودی...اونجا الان خیلی سرده...
تک سرفه ای می زنم و می گویم:
-آره بابا...یه هفته ست که نذاشتین جم بخورم...خوب شدم دیگه...
موبایلش را خاموش می کند و می گوید:
-مریضی خیلی سختی بود...سهل انگاریت بدترشم کرد...باید خیلی مراقب باشی...
دستم را روی گلویم می گذارم و می گویم:
-از بچگی ریه هام حساس و ضعیف بود...یادمه هر بار سرما می خوردم دقیقاً ده روز مدرسه نمی رفتم...یکی دو بارم عفونت شدید باعث شد بستری بشم...
لبخندی به رویم می زند...لبخندی از جنس محبت...
-خب دختر خوب...تو که از شرایط خودت خبر داری باید بیشتر از بقیه حواست رو جمع سلامتیت کنی...هر چند که...
سرش را کمی به طرفم متمایل می کند و صدایش را پایین می آورد...
-این مریضی زیادم بد نبود...باعث شد که با پویا جونم اینا آشتی کنی...!
از لفظ "پویا جونم اینا" خنده ام می گیرد...اما اخمهایم را در هم فرو می برم و به صورت خندانش چپ چپ نگاه می کنم...شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید:
-مگه دروغ می گم؟؟؟
دروغ نمی گوید...اگر این حال و روز خرابم نبود پویا هرگز به سراغم نمی آمد...فکرش را از سرم بیرون می کنم و در سکوت به محوطه فرودگاه که از پنجره کوچک هواپیما قابل رویت است خیره می شوم...با تذکر مهماندار کمربندم را می بندم و چشمانم را روی هم می گذارم...از Take Off و Landing متنفرم...متوجه می شود...دستش را روی پایم می گذارد و آهسته می گوید:
-اذیتی؟
آب دهانم را فرو می دهم...گوشه چشمم را باز می کنم و می گویم:
-اختلاف فشار اذیتم می کنه...استیبل که بشه خوب می شم...
شکلاتی به طرفم می گیرد و می گوید:
-اینو بخور..خوبه واست...
سرم را از صندلی جدا می کنم و شکلات را توی دهانم می گذارم...فشار دستش را روی پایم بیشتر می کند...
-هنوزم معتقدم که بهتر بود مسئول فنیت رو می فرستادی...
سرم را نزدیک می برم...خیلی نزدیک...آنقدر که تقریباً نوک بینی ام با صورتش مماس می شود...
-آخه یه بنده خدایی...که اتفاقاً خیلی هم کار بلده...بهم توصیه کرد که به هیچ وجه این کنفرانس رو از دست ندم...!
از شیطنت نگاهم سرخوش می شود...
-خدا به داد اونی برسه که با تو در بیفته...
می خندم و سرم را عقب می کشم...دستانم را روی شکمم قفل می کنم و می گویم:
-از پدرت چه خبر؟کم پیدا شده..!
لبخندش محو می شود...
-تو نبودی...اون هست...!
برای پرسیدن سوالم مرددم...
-در مورد سامان باهاش حرف زدی؟؟
سرش را تکان می دهد...
-نه...!
با تعجب به چهره خونسرش نگاه می کنم...سرش را همانطور که به پشتی صندلی تکیه داده به سمتم می چرخاند...
-ببین سایه...نمی دونی چقدر بابت اتفاقی که واسه خونوادت افتاده متاثرم...در زیاده خواهی و حرص و طمع پدر من هیچ شکی نیست...اگه الان تو همچین موقعیته به خاطر اینه که هیچ وقت به اون چیزی که داشته راضی نبوده و واسه بیشترش شب و روزش رو به هم دوخته...همونطور که خودت گفتی مطمئنم هیچ آدمی به اسم سامان موتمنی رو نمی شناسه...چون فقط شنیده که یه نفر اومده نمایندگی داروهاش رو قاپیده و اونم با روشهای خودش داروهاش رو به انبارش برگردونده...این قانون تجارته سایه...قانون رقابته...هرکسی فقط به فکر کلاه خودشه که باد نبرش..خود ما هم ممکنه در طول روز بدون اینکه خبر داشته باشیم به دهها نفر آسیب بزنیم...شاید من و تو هم باعث سکته قلبی خیلی از آدمای فعال در صنعت دارو شده باشیم و خودمونم ندونیم...بازار همینه...بالا و پایین داره...نمی گم پدر من آدم خوبیه...من که پسرشم سالهاست که ازش دوری می کنم و تا اونجایی که می تونم از زندگیش فاصله می گیرم...خیلی از کاراش..تصمیماش و اخلاقاش رو قبول ندارم...نمی پسندم...قبلنا خیلی با هم درگیر می شدیم...اما الان اون زندگی خودش رو داره و منم زندگی خودم...فقط دو تا شریک کاری هستیم نه چیزی بیشتر...اینا رو می گم که فکر نکنی می خوام ازش طرفداری کنم...فقط می خوام بدونی این کینه و دشمنی اشتباهه...پدر من هر چی باشه آدم کش و قاتل نیست...مطمئنم اگه بفهمه باعث چه اتفاق وحشتناکی شده واقعاً عذاب می کشه...ولی این راهی که تو می ری به ترکستانه...نفرت و خشم اولین آسیب رو به خودت می زنه...ببین تو حتی تا پای مرگ رفتی ولی به خاطر ترسی که داشتی حاضر نبودی دو روز تو خونه بخوابی و استراحت کنی...خود خوری می کنی...فکر و خیال می کنی...تا خرخره مشروب می خوری و تو بی خبری دست به هر کاری می زنی...اینا همه از عوارض کینه ورزیه...داری خودت رو هم نابود می کنی...!
نگاهم را از چشمان جدی اش می گیرم و می گویم:
-می تونستی حداقل در مورد سامان بهش بگی...بلکه یه کم وجدان خفتش بیدار بشه...
پوفی می کند و می گوید:
-باز که حرف خودت رو می زنی...اینکه پدرم بفهمه تو باهاش دشمنی به جز زیان و خطر..هیچی واست نداره...تو تا همین جا هم ضررهای عمده ای به شرکت ما زدی...به نظرم بهتره به جای دست و پا زدن تو گذشته...به آینده ای فکر کنی که با این هوش و تواناییت می تونی به بهترین شکل بسازیش...زندگیت رو به خاطر گذشته ای که گذشته حروم نکن...درسته که خونوادت مردن...ولی تو هنوز زنده ای...حق زندگی کردن رو از خودت نگیر...
سرم را تکان می دهم و آه می کشم...به ظاهر غم در چهره دارم...اما در دل می خندم...زیرچشم نگاهی به امیرحسین می کنم و با خود می گویم:
-کاش بدونی با این سکوتت چه کمک بزرگی به من کردی...!
با صدای زیر و تیز مهماندار بیدار می شوم...سرم روی شانه امیرحسین است...کمی گردنم را تکان می دهم...دست به سینه نشسته...ساکت و بی حرکت...سرم را بلند می کنم و دستی به موهای ریخته در پیشانی ام می کشم...بدون اینکه تغییری در وضعیت نشستنش بدهد می پرسد:
-خوب خوابیدی؟
شرمزده نگاهش می کنم و می گویم:
-آره...ولی نذاشتم تو بخوابی...ببخشید...
جند بار با انگشتانش موهایش را شانه می زند و می گوید:
-اون کله کوچولوی تو که وزنی نداره...منم یه چرتی زدم...کمربندت رو ببند داره می شینه...
کمربند را می بندم و دستم را زیر بازویش می اندازم و دوباره سرم را روی شانه اش می گذارم.
-پس تا موقع نشستن هم تو این پوزیشن می مونم...یکی رو محکم بچسبم سر گیجم کمتر میشه...
با صدایی که خنده کاملا در آن مشهود است می گوید:
-یعنی الان این افتخار رو به سرگیجت مدیونم؟
دندانهایم را روی هم فشار می دهم و می گویم:
-آره...بده؟؟؟
بلند می خندد و می گوید:
-نه عزیزم...اتفاقا کاش می شد پیشنهاد بدیم سمینار رو توی هواپیما برگزار کنند...!
با سر ضربه ای به بازویش می زنم و چشمانم را می بندم...
جلب اعتماد دوباره این بشر عمر نوح و صبر ایوب می طلبد...!
استانبول و بافت سنتی و مدرن آمیخته به همش...تداعی گر تک تک لحظات بی نظیری ست که با پدرم گذراندم...!
لعنتی...اینهمه شهر...اینهمه کشور...چرا استانبول؟؟؟چرا ترکیه؟؟؟
جمع می شوم...در خودم...نه از سرمای استخوان سوز ترکیه...بلکه از داغ جگر سوز پدر...! اشک تا پشت پلک می آید و برمی گردد...بغض تا ابتدای گلویم می آید و برمی گردد...درد در تمام بدن می دود و برنمی گردد...! از تماس دست امیرحسین می لرزم...نه از سرما...از خشم...از نفرت...از کینه...!
-سردته خانوم؟
تمام تلاشم را می کنم که سردی و تلخی را از نگاهم بگیرم...
-نه...اونقدری هم که فکر می کردم سرد نیست...!
سرش را به علامت تایید تکان می دهد و می گوید:
-قبلا هم اینجا اومدی...درسته؟؟؟
اینبار من سرم را تکان می دهم...
-اوهوم...خیلی سال پیش...با پدرم اومدیم...دوتایی...
لبخند می زند...یا شاید نیشخند...نمی دانم...
-چقدر خوبه که اینهمه خاطره قشنگ از پدرت داری...!
لپم را از داخل گاز می گیرم...
-آره...خوبه...
نظرات (۰)