تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


آرام ولی قاطع می گوید:

-امشب میام دنبالت...کارت دارم...!

دلم می خواهد بکوبم توی دهانی که آنطور وحشیانه و بی ملاحظه مرا می بوسید و اکنون اینطور خونسرد و آرام حرف می زند...!

دستم را روی دستش می گذارم و بند کیفم را آزاد می کنم...از سردی کلامم خودم هم یخ می زنم...!

-چه کاری مثلاً...!

دستش را توی موهایش فرو می کند و می گوید:

-باید در مورد دیشب حرف بزنیم...من باید بدونم چرا بین این همه آدم قرعه به نام من افتاد!!!!

صدای سیاه در سرم داد می زند... شک کرده سایه...مشکوک شده...! نگاهی به ساعتم می اندازم و می گویم:

-قضیه رو جناییش نکن لطفاً...دیشب قبل از اینکه برم خونه...آخرین کاری که با گوشیم کردم سیو کردن شماره شما بود...از رو کارتتون برش داشتم...همون صفحه مربوط به شما باز مونده بود...

دوباره جای کیفم را روی شانه محکم می کنم و در حالیکه پوزخند پر رنگی می زنم زیر گوشش می گویم:

-ببخشید اگه خیلی بد گذشت...سخت گذشت...تلخ گذشت...

بیشتر سرم را جلو می برم...

-ببخشید اگه از مستیت سوء استفاده کردم....ببخشید اگه تو بی خبری بهت تجاوز کردم...! ببخشید اگه با بی رحمی دختریتو...باکرگیت رو ازت گرفتم...!

با خشم مچم را می گیرد و فشار می دهد...نگاهی به نگهبان می اندازم که روی ما فوکوس کرده...صدای خفه اش را از بین دندانهای کلید شده اش می شنوم...!

-مزخرف نگو...خودتم می دونی که این حرفا چرنده...اینقدر حرفه ای عمل کردی که اصلاً نفهمیدم بار اولته...! مقاومتم رو اصرار تو شکست وگرنه هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد...! هنوزم می گم مسئولیت کارم رو به گردن می گیرم...ولی اجازه نمی دم اینجوری در موردم فکر کنی...!

با نفرت مچم را از دستش بیرون می کشم و می گویم:

-من اصلاً در مورد شما فکر نمی کنم...چه خوب...چه بد...! خودت گیر دادی ول نمی کنی...من که گفتم فراموشش کن و برو رد کارت...! الانم می گم...من قصد ندارم آویزون کسی بشم که نمی خوامش و دوسش ندارم...نمی خوام به خاطر یه اشتباه...مرتکب یه حماقت بشم...پس دست از سرم بردار...!

ابرویش را بالا می دهد...دستانش را توی جیبش فرو می کند و گردنش را به طرف من می کشد...

-فکر کردی من دوست دارم و می خوامت...؟ فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم...یا با یه شب بغل کردنت دین و ایمونم رو باختم؟

راست می ایستد...

-نه عزیزم...از این خبرا نیست...فقط اونقدر مردونگی دارم که نمی خوام به خاطر من آبرو و زندگی کسی به خطر بیفته...همین و بس...!

نیشخند صدا داری می زنم و می گویم:

-آقای مرد...قبلاً گفتم...بازم می گم...تو این دنیا هیچی وجود نداره که من بابتش نگران باشم و بترسم....بنابراین بهتره بری و این همه حمیت و مردانگی رو خرج یکی دیگه بکنی...من به اندازه کافی طعم مردونگیت رو چشیدم...اونقدر که دیگه دلم رو زده...!

چند ثانیه با طلبکاری تو چشمان ریز شده اش خیره می شوم و بعد می روم...در حالیکه در دلم دعا می کنم زیاده روی نکرده باشم و امیرحسین همانی باشد که فکر می کنم...!

دست در جیب...روی نیمکت...توی پارک ساعی...درست مقابل دفتر مرکزی کیمیا می نشینم...دانه های برف روی صورتم می نشینند و من با بی خیالی...در مقابل سرمای زیر صفر مقاومت می کنم...نیمکت سرد دردهای جسمیم را شدت می دهد...اما با سماجت تاب می آورم...تمام ساختمان را زیر نظر می گیرم...با دقت...درست همانجور که پودی طعمه اش را می پاید...! هوا که رو به تاریکی می رود بارش برف شدید تر می شود...بی تفاوت به شرایط جوی نامناسب برگه هایم را از کیفم بیرون می کشم و صدبار می خوانمش...می خوانم و فکر می کنم...می خوانم و رفت و آمدها را چک می کنم...! پشیمان از اینکه بیشتر از اینها روی این کارخانه وقت نگذاشته ام از جا بر می خیزم و در حالیکه تقریباً حسی توی دست و پایم نمانده پیاده به سمت خانه می روم...درست دو ساعت بعد به آپارتمانم می رسم...پوشیده از برف...نزدیک به انجماد...با پوست خشکیده و ترک خورده! انگشتان یخ زده ام...توانایی چرخاندن کلید را در قفل ندارند...دسته کلید کم وزن...از دستم می افتد...خم می شوم...سر می خورم...دستم را به لوله گاز کنار در می گیرم و از زمین خوردنم جلوگیری می کنم...چشمانم اشک کرده...به سختی کلید را بر می دارم و توی قفل فرو می برم...نمی چرخد لعنتی...کمی دستم را ها می کنم...شاید گرم شود...اما بی فایده است...می خواهم زنگ واحد همسایه را بزنم که دستی جلو می آید و کلید را می چرخاند...نیازی به سر بلند کردن نیست...صاحب این دستها را خوب می شناسم..لرزش دندانهایم قطع می شود...بدون اینکه نگاهش کنم کلید را از دستش می گیرم و داخل می شوم...پشت سرم می آید...توی آسانسور هم می آید...توی خانه هم می آید...خودم را به شوفاژ می رسانم و دستهایم را روی پره های داغش می گذارم...کنارم می ایستد و دستهایم را از رادیاتور جدا می کند و میان دستهایش می گیرد و آهسته می گوید:

-با حرارت مستقیم استخونات سریع منبسط می شن و درد می گیرن...!

هر دودستم را توی یک دستش می گیرد و شال خیسم را از سرم بر می دارد...دانه های برف حتی روی مژه هایم هم نشسته اند...دکمه های پالتویم را هم باز می کند و از تنم بیرون می کشد...تازه لرزش فکم شروع می شود...دستانم را بین دستان گرمش می گیرد و ماساژ می دهد...اندک قدرت باقیمانده در تنم با این کارش از بین می رود...روی مبل می نشینم...به اتاق می رود و با پتو بر می گردد...پتو را روی پاهایم می اندازد و می گوید:

-می خوای حموم رو واست گرم کنم؟؟؟

سرم را به چپ و راست تکان می دهم...برایم شیر می جوشاند و به دستم می دهد...انگشتانم را دور لیوان حلقه می کنم...گرما آهسته آهسته توی پوستم نفوذ می کند...می نشیند...روی دورترین مبل...چند قلپ از شیر می خورم و از لذت گرم شدن تنم چشمانم را می بندم و سرم را به پشتی مبل تکیه می دهم...زیرلب می گویم:

-از کی منتظری؟؟؟

صدایش آرام است...

-خیلی وقته...!

پلکهایم را روی هم فشار می دهم...

-چرا دیشب نیومدی؟

صدایش نزدیک می شود:

-حالا که اینجام...این چه حال و روزیه؟با خودت چیکار کردی دختر؟

از لفظ دختر عقم می گیرد...می غرم...

-به من نگو دختر...!

سکوت می کند...اشک دوباره می جوشد...محکم لبم را گاز می گیرم...آنقدر که شوری خون را حس می کنم...از گریه کردن بیزارم...نباید اشکم سرازیر شود...نباید...!

لیوان شیر را از بین انگشتانم بیرون می آورد و جلوی پایم می نشیند...

-چرا نگم دختر...؟

سر بلند می کنم و توی چشمانش براق می شوم.

-چون دیگه نیستم...!

رنگ از صورتش می پرد...خون از لبهایش می رود و به چشمانش هجوم می برد...! دستش روی پای من مشت می شود...صدایش رو به نابودی می رود...

-تو چیکار کردی سایه؟

بغضم را پشت فریادم پنهان می کنم...

-گفتم بیا...گفتم حالم خرابه...گفتی من از تو بدترم...نیومدی...خودمو با الکل خفه کردم و زنگ زدم به اونی که مسبب این همه تنهاییه...

حس از نگاهش می رود...

-دیشب رو با احتشام گذروندم...تا خود صبح....تو بغلش بودم...نفسم با نفسش یکی شد...می فهمی نفس من با نفس احتشام یکی شد...!

دستش را روی برآمدگی گلویش می گذارد...

-امیرعلی؟؟؟

پوزخند می زنم...!

-نه...یه اشتباه کوچیک اتفاق افتاد...امیرحسین...!


بلند می شود و باقدمهای سنگین به سمت پنجره می رود...دستانش را به سینه می زند و با طعنه می گوید:

-من نیومدم عصبی شدی...الکل خوردی نفهمیدی داری چیکار می کنی...اشتباهی با امیرحسین تماس گرفتی...الانم ناراحتی و عذاب وجدان داری...

با خشم روی پاشنه پا می چرخد و فریاد زنان می گوید:

-به من نگاه کن سایه...

نگاهش می کنم...

-من گوشام درازه؟؟؟فکر کردی می تونی منو گول بزنی؟فکر کردی من تو رو نمی شناسم؟فکر کردی نمی دونم چی تو اون سرت می گذره؟

سرم را پایین می اندازم...صدایش ضعیف می شود...

-کاش قبول نمی کردم کمکت کنم...کاش تو فرو رفتن تو این لجنزار کمکت نمی کردم...تو کی اینقدر بد شدی سایه؟یه نگاه به خودت بنداز...چطور اینقدر ذاتت خراب شد؟به چه قیمتی داری رو همه چیت قمار می کنی؟؟؟؟چطور اون دختر ساکت و خوشرو اینجوری لات و بی همه چیز شده؟؟؟؟می خوای به کجا برسی؟؟دنبال چی هستی؟؟؟

پاهایم را توی شکمم جمع می کنم و پتو را محکمتر دورم می پیچم...سرم را روی زانوهایم می گذارم و زمزمه می کنم:

-فعلا هدفم اینه که امیرحسین شک نکنه...دارم سعی می کنم ذهنش رو از عمدی بودن این رابطه دور کنم....نباید بفهمه رابطمون یه دام بوده...!

داد می زند:

-سایه...!!!

از فریادش خشمگین می شوم...پتو را به شدت کنار می زنم و سینه به سینه اش می ایستم:

-من وقت ندارم...چرا نمی فهمی؟همین الان هم احتشام دست به کار شده و داره زیر و روم می کنه...مجبور بودم امیرحسین رو... هرچه سریعتر...یه جوری بکشم طرف خودم...من توانایی جنگیدن با هر دوشون رو ندارم...چون دستم خالیه...چون آدم قوی و قدرتمندی رو دور و برم ندارم...نمی بینی چقدر تنهام؟نمی بینی چطور از همه طرف فشار رومه؟دست تنها از پسش برنمیام...!چاره ای نداشتم جز اینکه امیرحسین رو از بازی حذف کنم....می تونی بفهمی؟درک می کنی؟یه لحظه خودت رو بذار جای من...! فکر می کنی دیشب واسم راحت گذشته؟؟؟؟فکر می کنی خیلی از این رابطه لذت بردم؟؟؟ فکر می کنی از اینکه اولین تجربه ام با همچین فرد نفرت انگیزی بوده خوشحالم؟؟؟تا مرز سنکوپ کردن مشروب خوردم که بتونم تحملش کنم...! یادت نره که منم یه دختر بودم مثل همه دخترای دیگه...دختری که یه روزی کلی برنامه واسه عروسیش داشت...منم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم یه شب ازدواج رویایی با مردی که عاشقشم داشته باشم....! ولی امروز...در حالیکه درست رو لبه پرتگاهم و هر لحظه بیشتر دارم به سقوط نزدیک می شم...هیچ چاره ای ندارم جز اینکه به هر چی که سر راهمه چنگ بزنم...من سقوط می کنم...تو این هیچ شکی نیست...ولی عاملان این سقوط رو هم با خودم پایین می کشم...چه تو باشی...چه نباشی...چه کمکم بکنی...چه نکنی...!

بی رمق...نیمه جان...روی مبل می نشیند...با کف دست به شقیقه هایش ضربه می زند و زمزمه می کند:

-امیرحسین بی گناهه سایه...از وجدان بیدار و مسئولیت پذیری این پسر استفاده نکن...اون با پدرش زمین تا آسمون تفاوت داره...این حقش نیست....امیرحسین رو از این بازی بکش بیرون...

شیرم را تا آخرین قطره می خورم...نگاه بی روحم را به صورت رنگ پریده اش می دوزم و می گویم:

-می دونم و از این بابت خیلی متاسفم...ولی قانون آتیش بازی همینه...تر و خشک با هم می سوزن...!

قفس پودی را بر می دارم و به اتاقم می برم....از صدای کوبیده شدن در می فهمم که عمق چاه تنهایی ام...مقیاسی برای اندازه گیری ندارد...!

برای بار هزارم به منشی سراپا قرمزپوش کیمیا معترض می شوم...برای این همه معطل نگه داشتنم...!دوباره گوشی را برمی دارد و با مدیر پیر و سرتقش تماس می گیرد و اینبار اجازه دخول صادر می کند...! دستی به پالتوی جمع شده ام می کشم و با سر برافراشته در را باز می کنم و داخل می شوم....چهره جدی و بی احساس مرد...تنم را می لرزاند و اعتماد به نفسم را ضعیف می کند...سلام محکمی می کنم و منتظر تعارفش می مانم...بدون اینکه سرش را از روی پرونده هایش بلند کند جوابم را می دهد.می نشینم و در سکوت تماشایش می کنم...پوشه سیاه رنگ را می بندد و به صورتم خیره می شود...برای لحظه ای گلویم می گیرد...به هر زحمتی هست نفسم را عبور می دهم و نمی گذارم به وخامت حالم پی ببرد...دستانش را به سینه می زند و می گوید:

-خب...من در خدمتم...

دهان باز می کنم اما فرصت نمی دهد:

-البته اولش بگم اگه در مورد اون فرمول تشریف آوردین...پرونده ش بسته شده و جای بحث نداره...!

دندانهایم را روی هم می سابم..."لعنت به آن قیافه کریهت احتشام"! قفل کیفم را باز می کنم و کاغذهایم را بیرون می کشم و با خونسردی می گویم:

-خیر...همونطور که تو جلسه ای که با هم داشتیم گفتم...اون فرمول اهمیت زیادی واسه من نداره و درست راس ساعت دوازده امروز...مسئل فنی ما با طرف دانمارکی پای میز معامله می شینه...در واقع اونی که فرصت رو از دست داد شمایین...نه ما...!

نگاه سرسری به مطالب جلوی دستم می اندازم و ادامه می دهم:

-من فقط ده دقیقه فرصت حرف زدن می خوام...اونم نه به خاطر خودم...به خاطر روشن شدن یه سری قضایا که دونستنش به نفع خودتونه...

با بی حوصلگی سرش را تکان می دهد و می گوید:

-اگه در حد ده دقیقه باشه مشکلی نیست...چون من خیلی گرفتارم...!

پوزخندی می زنم و می گویم:

-درست قبل از اینکه شما این قرداد رو لغو کنین آقای امیرعلی احتشام منو با همین موضوع تهدید کرده بود و این نشون دهنده اوج نفوذ و اقتدار ایشونه...همه جای دنیا کارخونه های داروسازین که تعیین می کنن کدوم شرکت پخش قدرت بگیره و کدوم ضعیف بشه...اما انگار اینجا برعکسه و یه شرکت توزیع ناچیز داره واسه کارخونه ای به بزرگی کیمیا تعیین تکلیف می کنه...کارخونه ای که فقط کافیه نمایندگی چند تا داروی خاصش رو از یه شرکت بگیره و اونو با سر به زمین بکوبه...!

چهره اش همچنان بی تفاوت است...

-چیپ بودن و خنده دار بودن این قضیه به کنار...کاش این همه سرسپردگی بی قید و شرط شما واستون سودآور بود...! ولی انگار یه سری مسائل از شمایی که به اصطلاح مدیر اینجا هستین و اینقدر همه جا حرف از کفایت و درایتتونه...پنهون مونده...حالا یا عمداً یا سهواً..!

ابروهایش در هم فرو می روند...صحبت کردن در مورد بی عرضگی اش...آنهم اینقدر واضح...به مزاقش خوش نیامده...!

-اریترومایسین...آنتی بیوتیک وسیع الطیف...یکی از مهمترین داروهایی که توی عفونت های پوستی و گوارشی استفاده می شه...کدوم پزشکیه که این آنتی بیوتیک رو تجویز نکنه؟؟؟ولی خیلی جالبه که پنجاه و هفت کارتن از این دارو...بدون اینکه به داروخونه برسه به کارخونه شما عودت داده شده...!

زیرچشمی نگاهش می کنم...دستانش از روی سینه شل شده اند...!

-دگزامتازون...شناخته شده ترین نوع کورتون...! یکی از موثرترین ضد التهاب های موجود در بازار که تقریباً برای همه بیماریها تجویز می شه...خدای من...! صد و سی کارتن از این دارو فروش نرفته... صدو سی کارتن پونصد تایی...!!!چطور همچین چیزی ممکنه؟

دستانش را روی میز گذاشته...!

-این یکی واقعاً خنده داره...! مت فورمین...یکی از قوی ترین داروهای کاهنده قند خون و داروی مورد علاقه اکثریت جوونا واسه کاهش وزن...! داروی حیاتی واسه بیشتر دیابتی ها...نمی گم چقدرش فروش نرفته...فروخته شده ش جالب تره..فقط بیست و دو کارتن...!

برگه های جدول بندی شده را مقابل چشمان متحیرش می گیرم و می گویم:

-بازم بگم؟این لیستی از اقلامیه که نمایندگیشون رو دادین به امیر...یه نگاه بهشون بندازین...یه خبری از انبارتون بگیرین...شاید اون موقع متوجه بشین که دنیا دست کیه...!

متوجه تلاشی که برای حفظ ظاهرش می کند...هستم...! دوباره تکیه می دهد و به آرامی می گوید:

-این اطلاعات رو از کجا آوردین؟

کم کم وسایلم را جمع می کنم و توی کیفم می گذارم...کاغذها را روی میز سر می دهم تا به دستش برسد و در همان حال می گویم:

-اینش مهم نیست...مهم وفاداری بی دلیل و غیر موجه شما به شرکتیه که تمام فعالیتاش رو متمرکز کرده روی صادرات یه سری داروهای خاص...! این وسط سر شما کلاه رفته که تولید کننده هستین و سودتون توی فروش محصولاتتون از طریق همین شرکتاست...شرکت ها دارو رو از شما می گیرن و پولش رو به شما می دن...حالا این وسط چند درصد از این داروها صادر می شن و شما بی خبر و بی نصیب می مونین...خدا داند...!

به هم ریخته...اما همچنان مقاومت می کند:

-البته الان خیلی از داروها بازار خوبی ندارن و طبیعیه که فروش پایین بیاد...!

از جا بر می خیزم و همچنان پوزخند بر لب می گویم:

-مشکل بازار نیست جناب...مشکل بازاریابه...وقتی دارویی خوب فروش نمی ره باید تحمیلش کرد...چطوری؟مثال می زنم...دارویی مثل آزیترومایسین خیلی پر فروشه و معمولاً کارخونه ها توی فروشش محدودیت اعمال می کنن...داروخونه ها علاقه زیادی به این دارو دارن...ولی آسپرین زیاد باب میلشون نیست...حالا چه کار میشه کرد؟؟؟میشه به ازای هر کارتن آزیترو...دارخونه رو مکلف کرد که یه کارتن هم آسپرین برداره...داروخونه قبول می کنه...چون سود آزیترو فوق العاده ست و می صرفه که در ازای چند کارتن بیشتر از این دارو...آسپرین هم بخره و به جای پول خرد به مردم بده...! اینجوری دارو رو دست کارخونه باد نمی کنه و اهداف شما هم تامین میشه...!

برقی که از چشمش ساطع می شود...قلبم را آرام می کند...کیفم را از روی میز بر می دارم و ادامه می دهم:

-البته این فقط یکی از روشهای بازاریابیه...این کار هنره و از عهده هرکسی بر نمیاد...خصوصاً کسی که اینقدر جا پاش محکم شده که اخم و ناراحتی کارخونه ها زیاد اذیتش نمی کنه...!

نگاهی به ساعت می اندازم و با لبخند می گویم:

-عذر می خوام...دو دقیقه بیشتر از میزان توافقی وقتتون رو گرفتم...با اجازه...!

سریع از جا بلند می شود و می گوید:

-صبر کن دختر...تازه حرفات داره واسم جالب میشه...!

کمی نزدیکش می شوم و در حالیکه صدایم را پایین می آورم می گویم:

-حرفهای جالب تری هم واسه گفتن دارم...

ابرویش را بالا می اندازد...دستم را به لبه میزش تکیه می دهم...

- تو مجموعه تون یه موش دارین...که گوش داره...که هوش داره...که داره خیانت می کنه و اجازه نمی ده اطلاعات اونجوری که درست و واقعیه به دستتون برسه...!

دستم را بر می دارم و راست می ایستم...ضربه آخر...کاری بود...!

درست وقتی از ساختمان کیمیا خارج می شوم و پارک ساعی را می بینم حال وخیم جسمیم نمود پیدا می کند...تب احتمالاً بالای 38 درجه...گلو درد وحشتناک به حدی که نمی توانم آب دهانم را قورت دهم...و ضعف شدید بدنی...با این شرایط باز هم پیروز میدان منم...نه تنها فرمول را فروختم بلکه نمایندگی هفت قلم از مهمترین داروهای کیمیا را از چنگ امیر در آوردم و منحصر به امین دارو گستر کردم...و این یعنی امیرعلی احتشام...همچنان کیش...!

دلم رختخوابم را می خواهد...با قویترین مسکنها و یک کیسه آب گرم...پلکهایم از زور تب روی هم می افتند و من با سماجت همچنان سرپا ایستاده ام...! اگر می توانستم از لذت دیدن عکس العمل احتشام چشم بپوشم حتما به خانه باز می گشتم...اما مدتهاست که اتفاقات دور و برم...از خودم...خواسته هایم و حتی سلامتیم مهمتر شده اند...دربست می گیرم و به شرکت باز می گردم...می دانم این خبر مثل بمب صدا خواهد کرد...نمی توانم بی خیال از این انفجار بزرگ بگذرم...! دل توی دلم نیست...آینه آسانسور وخامت حالم را به نمایش می گذارد...چشمهای سرخ و صورت ملتهب...! اما آرامش و رضایتی که در چهره ام موج می زند عوارض بیماری را تحت شعاع قرار داده است...! در حالیکه سعی می کنم لبخندم خیلی بزرگ و پررنگ نباشد وارد دفتر می شوم...بچه ها هورا می کشند...روی سرم نقل می ریزنند...گل به دستم می دهند...نمی توانم بیش از این خود دار باشم..از ته دل می خندم و می گویم:

-چه خبره بابا؟مگه عروس دیدین؟

دخترها در آغوشم می کشند...پسرها دستم را می فشارند و من تمام مدت دعا می کنم که کاش این فریادهای شادی به گوش واحد رو به رو برسد...!
 
سرم را روی میز گذاشته ام...مریض و خسته از روز پرکار و پر تماسی که داشته ام...افسوس می خورم به حال سیستم بیمار و فلجی که به تایید و رد یک نفر وابسته است...کیمیا گفت نه...همه بایکوتم کردند...کیمیا روی خوش نشان داد...گل سر سبد شرکتهای دارویی شدم...! خوشحالم...نمی توانم این را انکار کنم...اما دلم می سوزد از این همه باند بازی توی صنعت های پایه و حیاتی کشور...!

اس ام اس می آید...چشمانم می سوزند...سرم درد می کند...پاهایم نا ندارند...دوازده ساعت است که چرت می زنم و نمی توانم بخوابم...دوازده ساعت است که تمام تنم مسکن می طلبد و ندارم که بخورم...دوازده ساعت است که ضعف و سرگیجه دارم اما از شدت درد گلویم حتی نمی توانم یک لیوان آب بنوشم...اس ام اس وادارم می کند که سر بلند کنم و متن را بخوانم...با سرعت از جا می پرم و به سمت در خروجی می روم...از چشمی....واحد رو به رو را می پایم...همین که امیرحسین خارج می شود من هم در را باز می کنم و بیرون می روم...!

با موبایلش حرف می زند...دیدن من توی صحبتش وقفه می اندازد...به اندازه چند ثانیه چشمانمان در هم قفل می شود..اما من پشتم را می کنم و کلید را در قفل می اندازم...از گوشه چشم نگاهش می کنم...به سمت آسانسور می رود و دکمه اش را می زند...در را قفل می کنم...چند قدم بر می دارم...نمی توانم تعادلم را حفظ کنم و دستم را به دیوار می گیرم...تماسش را قطع می کند و به سمتم خیز بر می دارد...دستش را دراز می کند که بازویم را بگیرد...اما وسط راه پشیمان می شود و دستش را به دیوار...درست کنار سرم...تکیه می دهد...جسم نحیفم در سایه هیکل تنومندش قرار می گیرد...نفسش به صورتم می خورد...

-چی شده؟حالت بده؟؟؟

آب دهانم را با مشقت قورت می دهم و به تکان دادن سر اکتفا می کنم...زمزمه می کند:

-می تونی تا آسانسور بیای؟

از دیوار فاصله می گیرم...چشمانم را می بندم و آهسته می گویم:

-من خوبم...

و با احتیاط به سمت آسانسور می روم...با کمترین فاصله ممکن همراهم می آید...به دیواره آسانسور تکیه می دهم...اما تمام حواسم پی حرکات اوست...دستش را روی پیشانی ام حس می کنم...دستی که در برابر کوره تن من مثل یک تکه یخ است...با حیرت می گوید:

-تو چطور با این تب سرپایی؟؟؟

خدا را شکر که هنوز توانایی پوزخند زدن دارم...در دلم می گویم...به مدد خدمات بیکران پدر تو..!

توی پارکینگ دستش را زیر بازویم می اندازد...نگاه معترضم را به صورتش می دوزم...اما حرکت اعتراض آمیز انجام نمی دهم...در ماشینش را برایم باز می کند...با چشم دنبال ماشین خودم می گردم...در حالیکه تقریباً از جا بلندم می کند و توی ماشین می گذارد می گوید:

-فکر می کنی می ذارم با این حالت رانندگی کنی؟؟

صورتم را به شیشه خنک می چسبانم و به محض سوار شدنش...آرام می گویم:

- ممنون می شم منو برسونی خونم...

استارت می زند...

-خونه؟با این حال؟هر لحظه ممکنه تشنج کنی...!

بی حال می گویم:

-خوابم میاد...می خوام بخوابم...

بی توجه به التماس صدایم می گوید:

-اول دکتر..بعد خواب...

سرم را از شیشه جدا می کنم و دست داغم را روی دستش می گذارم...

-خواهش می کنم...دکتر نمی خوام...می خوام برم خونه...!

سرش را به علامت تاسف تکان می دهد و دور می زند...دستانم را بغل می کنم و جمع می شوم...بخاری را روشن می کند و با اخم می گوید:

-تو دیگه چطور آدمی هستی...!

مقابل خانه می ایستد...کمکم می کند که پیاده شوم...بعد از کمی این پا و آن پا کردن در حالیکه سفت بازویم را چسبیده می گوید:

-کسی رو داری بهش زنگ بزنی که بیاد پیشت؟

نگاهش می کنم...حرفم را می خواند...موهایش را مشت می کند و با کلافگی می گوید:

-نمیشه تنها باشی...من باهات میام...

اخم می کنم...دستم را می کشد و با خودش به طرف ساختمان می برد...کلید را از کیفم بیرون می آورد و بی توجه به مقاوتهای بی حاصل من...برای بار دوم پا به خانه ام می گذارد...!
بی هدف و سردرگم وسط هال می ایستم...دوباره لرزش دندانهایم شروع شده...با دستم چانه ام را می گیرم بلکه این لرز خفت بار را متوقف کنم...رادیاتورها را زیاد می کند...سعی می کنم به یاد بیاورم که به چه نیتی او را تا اینجا کشانده ام...اما ذهنم خالی شده...از هر نقشه ای...از هر کینه ای...تمام فعالیت مغزم محدود شده به کنترل اعمال حیاتی بدنم...! رو به رویم می ایستد....دستش به سمت دکمه های پالتویم می رود...سایه قدیمی دستش را پس می زند...چون او یک مرد غریبه ست...مچم را می گیرد...در مقابل قدرتش خیلی ضعیفم...حرکت نوازش گونه انگشتانش را روی گونه ام حس می کنم...سرم را عقب می کشم...درست پشت سرش سامان ایستاده...برادر غیرتی و متعصبم..ازدیدنش بیشتر می لرزم...می ترسم...از واکنشش نسبت به حضور این مرد غریبه در خانه...! غریبه حرف می زند...از حرکت لبهایش می فهمم...بابا را می بینم که با اخم به دستان مرد خیره شده...دستانی که کمر مرا محکم در بر گرفته اند...دستانم را روی دستانش می گذارم بلکه کمی این حلقه محکم شل شود...اما او دستم را پس می زند و جسم نیمه جان را در آغوش می کشد و به اتاق می برد...در حالیکه چشمان من هنوز دنبال نگاههای تلخ و پر از حرف خانواده ام کشیده می شود...

روی تخت فرود می آیم...بزاقم به شکل وحشتناکی...ترشح می شود و مجبورم می کند مرتب آب دهانم را قورت بدهم...کاری که تبدیل به رنج آورترین فعالیت طبیعی بدنم شده....جورابم را از پاهایم در می آورد...از تشنگی هلاکم...لبهای خشکم را از هم باز می کنم و می گویم:

-آب...

اما انگار فقط خودم صدایم را شنیده ام...چون از تخت من دور می شود و با موبایلش با کسی که نمی شناسم تماس می گیرد...! دستم را روی سرم می گذارم...بوی عطر "دی وان دولچه" توی بینی ام زبانه می کشد...چشمانم تبدارم توی یک جفت چشم روشن نگران می چرخد...سعی می کنم به یاد بیاورم...اما بی فایده ست...کیسه پر از یخی روی پیشانیم می گذارد...تمام تنم رعشه می گیرد...دست پاچه کاپشنش را در می آورد و دورم می پیچد...ناله می کنم....بیهوش می شوم...

 

توی برزخ دست و پا می زنم...مکالمه ها کاملا مفهومند اما نمی توانم چشمهای سنگینم را باز کنم...از جملاتی که می شنوم وحشت می کنم...

-آنفولانزای شدید...عفونت ریه...تب 40 درجه...اسپاسم عضلانی...خطر تشنج...دکتر...بیمارستان....بست ری...!!!

سوزش ناشی از سوزن را هم حس می کنم...احساس می کنم می خواهند تکانم بدهند...به بازویش چنگ می زنم و به هر مصیبتی که هست چشم باز می کنم...تمام توانم را به کار می گیرم و می گویم:

-بیمارستان نه...خواهش می کنم...

چشمان روشنِ مهربان و نگران روی لبهایم زوم شده...انگار نفهمیده چه گفتم...با عجز تکرار می کنم:

-منو از اینجا نبر...

با دستش موهای نمدارم را از پیشانیم کنار می زند و می گوید:

-دکتر اینجاست...نترس...جایی نمی برمت...فقط می خوام زیر سرت رو بلندتر کنم که راحت تر نفس بکشی...

آرام می شوم...دوباره چشمانم را می بندم...می ترسم...از مردن می ترسم...از این بی موقع مردن می ترسم...از مردن در شرایطی که اینهمه کار انجام نشده دارم می ترسم...

خدایا اجازه نده بمیرم...الان وقتش نیست خدا...نذار بمیرم خدا...

شب پر از درد و بی خوابی جایش را به سپیده بی رنگ و روی زمستانی می دهد...پلکهایم به هم چسبیده انگار...سینه ام خس خس می کند و تنم همچنان می سوزد...اما فعالیت مغزم برگشته...از توهم خبری نیست...کم کم همه چیز یادم می آید...به زحمت چشم باز می کنم و چهره خسته اما هوشیار امیرحسین را نزدیک صورتم می بینم...برای یک لحظه...فقط یک لحظه...وجدانم نهیب می زند..."از این مرد بگذر"...اما فقط برای همان یک لحظه...طوری خفه اش می کنم که انگار هرگز نبوده و وجود نداشته...! لبخند آهسته آهسته روی لبش جان می گیرد...پشت دستش را روی گونه ام می گذارد و زمزمه می کند:

-خدا رو شکر...

موهای چسبیده به گلویم را کنار می زنم...هیچ وقت تا به این حد نفس کشیدن برایم سخت نبوده...با چشم دنبال موبایلم می گردم...کنارم روی تخت می نشیند و می گوید:

-چیزی می خوای؟

سرم را کمی به پایین خم می کنم و می گویم:

-ساعت چنده؟دیرم نشه...!

می خندد...

-نترس...هنوز 5 نشده...دیرت نمیشه...!

می خواهم نیم خیز شوم...درد گردنم وحشتناک است...کمکم می کند...از شدت درد اشک توی چشمم جمع می شود...با هر دو دستش عضلات گرفته و خشک گردنم را ماساژ می دهد و در همان حال می گوید:

-آنفولانزا گرفتی...این دردا به خاطر اونه...ریه هاتم عفونت کردن...دیشب امید نداشتم جون سالم به در ببری...تبت خیلی بالا بود...حامد تا همین یه ساعت پیش بالا سرت بود...تبت که پایین اومد خیالش راحت شد و رفت...!

میان اشک و درد می گویم:

-حامد؟؟؟

بالش را پشتم می گذارد و گردنم را به آن تکیه می دهد...

-آره....دوستمه...پزشکه...اگه اون نبود بدون شک تشنج می کردی...!

از اتاق بیرون می رود و بعد از چند دقیقه با ظرفی در دستش باز می گردد...قاشق را در تخم مرغ عیلی شده می زند و به طرف دهانم می آورد...تصور قورت دادن هیچ نوع ماده ای را ندارم...سرم را می چرخانم...چانه ام را می گیرد و قاطع می گوید:

-باید آنتی بیوتیک بخوری...با معده خالی که نمیشه...از پا در میای...

به هر ضرب و زوری که هست تخم مرغ را تا آخرین لقمه به خوردم می دهد...داروهایم هم می خورم و دوباره دراز می کشم...با دستمال نمداری صورتم را خنک می کند و می گوید:

-یه کم دیگه بخواب...باز تبت بالا رفته...اگه پایین نیاد دیگه مجبوریم بریم بیمارستان...

می خواهم چشمانم را باز نگه دارم...اما نمی شود...در حالیکه خنکی دستمال را روی پوست گردن و سینه ام حس می کنم می گویم:

-می ترسم خواب بمونم...

پتو را تا زیر چانه ام بالا می کشد و می گوید:

-نگران نباش...من اینجام...خواب نمی مونی...!

 

نزدیک ظهر بیدار می شوم...بدون دیدن ساعت هم می توانم بفهمم چقدر دیر شده...خبری از امیرحسین نیست...با استرس پتو را کنار می زنم و روی تخت می نشینم...پاهایم انگار فلجند...جز یک لرزش خفیف هیچ حرکتی ندارند...این چه دردیست...؟؟
دستم را به لبه میز می گیرم و سرپا می ایستم...مثل نوزاد تازه به راه افتاده...هر قدم را با هزار احتیاط و ترس بر می دارم...حس می کنم وزنم صد برابر شده...پاهایم تحملش را ندارند...هنوز به میانه اتاق هم نرسیده ام که در را باز می کند و داخل می شود...حیرت زده و خشمگین فریاد می زند:

-چرا بلند شدی دختره دیوونه؟؟؟

می خواهد دستم را بگیرد اما پسش می زنم...در شرایطی که می دانم احتشام مثل گرگ تیر خورده برایم کمین گرفته...محال است در خانه بمانم...در شرایطی که چشمان افعی وارش یک لحظه از پیش چشمم نمی رود..هیچ قدرتی نمی تواند مرا به تخت برگرداند...

روی صندلی میز توالتم می نشینم و به آینه نگاه می کنم...در یک کلام...افتضاحم...!چشمان ورم کرده...صورت سرخ و ملتهب...موهای آشفته...لبهای ترک خورده..تا حالا کسی سایه موتمنی را اینقدر خوار و بدبخت ندیده...!

کنار پایم زانو می زند...صورتم را به طرف خودش بر می گرداند و با مهربانی می گوید:

-نه تنها امروز...بلکه حداقل تا سه روز دیگه نمی تونی از خونه خارج شی...تموم بدنت رو عفونت گرفته...با این ضعف شدید...با این تب بالا...نمی تونی عزیزم...

نتوانستن از نظر من بی معنی ست...من حتما می توانم...!

توی چشمانش نگاه می کنم...دلم...می گیرد...! دستم را بالا می آورم و روی صورتش می گذارم...با انگش شستم گودی و کبودی زیرچشمش را لمس می کنم...نگاهش رنگ می بازد...چرا؟ نمی دانم...! آرام می گویم:

- باید برم شرکت...وگرنه پدرت هر چی رو که ساختم خراب می کنه...!

دوباره مهربان می شود...دستش را روی زانویم می گذارد و می گوید:

-خراب نمی کنه...نمی ذارم که خراب کنه...!

برق چشمانم را خودم می بینم...کاش او ندیده باشد...!

-تو پدرت رو نمی شناسی؟ تا همین الانش در شرکتم رو تخته نکرده باشه شانس آوردم...!

می خندد...درست عین پدرش...در اوج جذابیت...! بازوهایم را می گیرد و از جا بلندم می کند...تمام وزنم را روی دستان او می اندازم...

-اگه من بهت قول بدم که هیچ اتفاقی نمی افته آروم می شی؟

پیشانیم را به تخت سینه اش تکیه می دهم..سینه ای که...بیخبر از همه جا...یک شب تا صبح پذیرای اشک های بی امانم بوده...رد دی وان لوچه باز هم توی بینی کیپ و گرفته ام جریان می یابد...زمزمه می کنم:

-نمی دونم..!

مجبورم می کند توی چشمانش نگاه کنم...! نگاهش هزار رنگ دارد...رنگ دلخوری..رنگ شک...رنگ آرامش...! مردمکش مستقیم و بی حرکت صورتم را زیر نظر گرفته...! آهسته می گوید:

-به من اعتماد کن...بهت قول شرف می دم تا وقتی که با سلامت برگردی سر کارت...هیچ اقدامی علیه ت صورت نمی گیره...حالا مثل دخترای خوب برگردد تو تختت...!

اطاعت می کنم اما...این جمله ی " تا وقتی که بر گردی سر کارت" بدجوری کلافه ام می کند...
با باز و بسته شدن مجدد در اتاق چشم باز میکنم و از سوییچی که در دستش گرفته می فهمم که قصد رفتن دارد...چشمم را روی این صحنه می بندم...دلم در سینه فرو می ریزد...نکند برود و من از این بیماری وحشتناک بمیرم...! دندانهایم را روی هم فشار می دهم تا مبادا نگرانی ام بر زبان جاری شود...نزدیک تختم می ایستد...صدایم می زند...

-سایه جان...

با پلکهای نیمه باز نگاهش می کنم...موبایلم را به سمتم گرفته...

-من باید یه سر برم شرکت...بیا زنگ بزن بگو یکی بیاد پیشت...نمیشه تنها بمونی...

از حرفش خنده ام می گیرد...موبایل را روی میز می گذارم...کمی تنم را زیر پتو تکان می دهم و می گویم:

-خوبم...جای نگرانی نیست...!

نگاه تیز و خیره اش اذیتم می کند...

-من بر می گردم...بهت سر می زنم...ولی ای کاش یه خانوم...

توی حرفش می پرم...

-گفتم که...خوبم...از عهده کارام برمیام...شما هم دیگه زحمت نکشین...تا همین جاش هم کلی مدیون شدم...!

نگفتم همین چند جمله چه فشاری به گلویم آورده...نگفتم درد سینه از نفس کشیدن بیزارم کرده...نگفتم اگر بروی ممکن است بمیرم...

سوییچش را مشت می کند...معلوم است که دلش به رفتن رضا نیست...

-اگه کاری داشتی..تماس بگیر...!

سرم را تکان می دهم و چشمم را می بندم تا رفتنش را نبینم...صدای قدمهایش دور و دورتر می شود...زمزمه می کنم...

-امیرحسین...

نمی خواهم سنگینی تشکر نکردن از او بر گردنم بماند...

-ممنونم...!

از همان دورِ دور می گوید:

-تشکر نیاز نیست...هرکی جای من بود همین کارو می کرد...!

پوزخندم را زیر پتو مخفی می کنم...خیلی وقت است که از برودت آدمها...سردم نمی شود...!

صدای اذان توی گوشم می پیچد...موذنش همان است که پدرم دوست داشت...همیشه به مادرم می گفت...اذان یک طرف...این اردبیلی هم یک طرف...
صدای اذان می آید...اذان مغرب...چشم باز نمی کنم...تاریکی از پشت همین پلکهای بسته هم قابل لمس است...بیماری ذهنم حساس تر کرده...او می گوید الله اکبر و من می گویم:

اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ

او شهادت می دهد که خدایی جز خدای یگانه نیست....و من شهادت می دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست...اما خدای هر کس که هست...خدای من نیست...!

اشک می جوشد...لعنت به این آنفولانزا که همه چیز را از کار انداخته و به جایش این غدد اشکی لعنتی را فعال کرده....

اذان گو اذان می دهد و من قامتِ "قامت بسته" پدرم را تجسم می کنم...و تسبیح سبز دانه درشتش و عطر یاس جانمازش...آن وقتها چقدر خدا مهربان بود...چقدر نزدیک بود..


گونه ام را به بالش می چسبانم...


خدا دقیقاً از کی رفت؟؟ از وقتی که مادر رفت؟؟؟یا شاید بعد از رفتن پدر...یا پس از کوچ سامان...!.وقتی که جانماز پدر دیگر پهن نشد...وقتی آن تسبیح سبز نچرخید و وقتی صدایی نبود که زمزمه کند...

أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ...

و ترانه ای که روزی هزار بار در خانه تکرار شود...

دلواپسی وقتی میاد که اعتقاد بمیره...

همان روزها بود که خدا چمدانش را بست و نه تنها از خانه...بلکه از قلب من هم رفت...

خیسی بالش حالم را بدتر می کند...نه اینکه دلم برای خدا تنگ شده باشد...نه...تنگ نشده...فقط نمی دانم چرا نمی توانم فراموشش کنم...نمی دانم....

بلند می شوم...پرده ضخیم را کنار می زنم و پنجره را باز می کنم...باد سرد صورت تبدارم را تازیانه می زند...مناجات خاضعانه بعد از اذان بیشتر از موذن زاده اردبیلی اشک به چشمم می آورد...با آخرین توانی که دارم...با فریادی که بعد از خارج شدن از حنجره بیمارم...ناله ای بیش نیست...رو به آسمان می گویم:

-تو که منو فراموش کردی...پس چرا نمی ذاری من فراموشت کنم؟؟؟این کارو هم نمی تونی واسم بکنی؟؟؟

با خشم پنجره را به هم می کوبم...افتان و خیزان خودم را به حمام می رسانم...باید جایی خانه بخرم که تا چند فرسخی اش هیچ مسجد و امامزاده ای نباشد...!

هر دو شیر آب گرم و سرد را تا انتها باز می کنم...پاهایم می لرزند...روی زمین می نشینم و مشت مشت شامپو روی موهایم می ریزم...بی توجه به اینکه حتی قدرت چنگ زدن به موهایم را هم ندارم...مگر از دیروز صبح تا حالا چه خورده ام....؟تنها یک تخم مرغ عسلی...! با ضعف مبارزه می کنم....با اشک هم...

کارم که تمام می شود دستم را به لبه وان می گیرم و بلند می شوم...بند حوله را دور کمرم می پیچم و به اتاق تاریکم بر می گردم...از بیرون صدای پچ پچ می آید...گوشهایم را تیز می کنم...برق امیدی از دلم میگذرد...امیرحسین برگشته...ظاهرم نامناسب است..اما خوشی بودن یک نفر در این تنهایی اسفناک انرژی بخش تنم می شود...به هال می روم...می بینمش که با خنده...سر به سر پودی می گذارد...آنقدر قدمهایم کم جان و بی صداست که تا لحظه ای که درست کنارش نمی ایستم متوجه آمدنم نمی شود...با همان مهربانی عذاب آورش نگاهم می کند...نمی توانم لبخند نزنم...واقعاً از بودنش خوشحالم...او هم به رویم می خندد و در حالیکه دستش را روی پیشانیم می گذارد می گوید:

-بهتری؟

سرم را تکان می دهم...حرکت دستش به سمت گونه ام...تن تبدارم را خنکی می بخشد...

-رنگت که خیلی پریده...ولی تبت کمتر شده...

پلاستیک روی کانتر را باز می کند...

-دادم واست سفارشی سوپ درست کردن...اینو بخوری زود خوب می شی...

از لحن حرف زدنش خنده ام می گیرد...خم می شوم و توی قابلمه را نگاه می کنم...به آشپزخانه می رود و تمام کابینت ها را یکی یکی می گردد...دستم را بلند می کنم وبه زور می گویم:

-تو اون یکیه...

با نگاهش رد دستم را می گیرد و کاسه ها را بیرون می آورد...از پشت بررسی اش می کنم...چقدر این بشر به رنگ مشکی علاقه دارد...پیراهن مشکی...شلوار جین مشکی...جوراب مشکی...دنبال کاپشنش می گردم...روی مبل انداخته...آنهم مشکی...! 

موهای خرمایی تیره اش را بالا زده...ساده و بدون ژل...آستین کتانی پیراهن جذبش را هم تا زیر آرنجش جمع کرده...عرض شانه اش تقریبا یک و نیم برابر عرض من است...بازوهای چند تکه اش ورزشکار بودنش را به رخ می کشد...دوباره آن شب کذایی برایم تداعی می شود...شبی که توی حلقه دستانش...نفس هم نمی توانستم بکشم...دوباره خشم زبانه می کشد...دوباره درد تازیانه می زند...!

کاسه سوپ را روی میز می گذارد...بخار گرمی که از آن بلند می شود مشتاقم می کند...دانه های له شده برنج و گوشت های ریش ریش شده معده ام را به فعالیت وا می دارد...علی رغم اسپاسم های دردناک گلویم می خورم...نه به خاطر اشتهای زیاد...به خاطر نیرو گرفتن...! نه به خاطر رها شدن از این رنج...به خاطر برگشتن به کار...! تنها گزینه مهم زندگی ام...! پتو به دست رو به رویم می ایستد...میز را کمی جا به جا می کند و پتو را روی پاهای لختم می کشد و با ابرهای گره خورده می گوید:

-تا وقتی این وضع رعایت کردنت باشه...خوب شدنت محاله...!

دلم از این توجه می لرزد...از این تنها نبودن می لرزد...! از این ساکت نبودن خانه...می لرزد...!

کاپشنش را هم روی دوشم می اندازد...برای منحرف کردن ذهنم...لب باز می کنم:

-از شرکت چه خبر؟؟؟

نزدیکم می نشیند...خیلی نزدیک...عجیب است که این بینی اوراقی فقط بوی دی وان لوچه را می فهمد...تیزی نگاهش پوستم را می شکافد و به اعصاب می رسد...برق نگاهش روی اعصابم است..!

-هیچی...امن و امان...خیالت راحت...!

توی چشمانش خیره می شوم...این چشمها دروغ نمی گویند...می دانم...اما نیشخندی می زنم و می گویم:

-واقعاً؟؟؟

او هم پوزخند کم رنگی می زند...فاصله اش را کمتر می کند...از این شباهت بی اندازه به امیرعلی احتشام لجم می گیرد...اما سمج و مصمم چشم از صورتش بر نمی دارم...! برخلاف صدایش...چشمانش گرم است...

-تو در مورد من چی فکر می کنی؟یه آدم فرصت طلب و سوءاستفاده گر؟؟؟

در دلم می گویم:

-اوهوم...یکی عین پدرت...!

اما نمی توانم قدرنشناسی ام را بر زبان جاری کنم...

-منظوری نداشتم...!

عقب می کشد و دستانش را به سینه اش قلاب می کند...با سر به ظرف غذا اشاره می دهد..


-سوپت رو بخور....

فقط برای اینکه چیزی گفته باشم...


-تو هم بخور...

اینبار صدایش هم گرم و مهربان است...

-من شام خوردم...راحت باش...!

بعد از غذا...وادارم می کند لباس گرم بپوشم...از فضای تاریک و تنگ اتاق بیزارم...با وجود تمایل زیاد به دراز کشیدن و خوابیدن...به هال بر می گردم و روی کاناپه می نشینم...! شیر داغ را به دستم می دهد و می گوید:

-چرا دراز نمی کشی؟

لبم را به لبه لیوان می چسبانم و آهسته می گویم:

-اون اتاق رو دوست ندارم...!

تلخ می شود...

-اگه به خاطر منه...داروهات رو که بخوری می رم...نگران نباش...

نمی دانم چطور همچین برداشتی کرده...آب بینی ام را بالا می کشم و می گویم:

-منظورم این نبود...زیادی تاریک و دلگیره...افسرده م می کنه...!

دست به جیب روی سرم می ایستد...سرم را بالا می گیرم و مظلومانه می گویم:

-باور کن...!

کنارم می نشیند و می گوید:

-باشه...بعدا در موردش حرف می زنیم...فعلا شیر و داروهات رو بخور و همین جا دراز بکش...

کوسن مبل را به دسته کاناپه تکیه می دهد...سرم را روی آن می گذارم و نرمی پتو را روی بدنم حس می کنم...چشمانم بی اختیار بسته می شوند...با دست جستجویش می کنم و مطمئن از بودنش به خواب می روم...

سومین روز بیماری را با گردن درد عجیب و غریب و بی سابقه شروع می کنم...حرکت چرخشی سرم تقریباً صفر است...درست عین رباط...روی مبل می نشینم...از سکوت خانه می فهمم که امیرحسین رفته...عضلات خشک و منقبضم را تکان می دهم و از جا بلند می شوم...مثل هر بیمار دیگری دوست دارم توی این گرما بمانم و باز هم استراحت کنم...اما می دانم که دیگر بیشتر از این وقت برای هدر دادن ندارم...با هر قدمی که برمی دارم به احتشام و جد و آبادش لعنت می فرستم...پسرش برایم یادداشت گذاشته...روی کانتر سیاه...

-خوابت اونقدر عمیقه که مطمئنم تا صبح بیدار نمی شی...داروهات رو فراموش نکن...بازم بهت سر می زنم...

می خواهم نفس عمیق بکشم....اما ریه سنگین و عفونی ام جایی برای هوای اضافی ندارد...دست و صورتم را می شویم و خودم را مجبور به خوردن صبحانه می کنم...بعد از سه روز شانه ای به موهایم می زنم و با دستان لرزان آرایش نصف و نیمه ای می کنم و از خانه بیرون می زنم...
ای کاش.... فقط... همین لرزش پاها متوقف می شد...ای کاش...

هوای سرد سوزش گلویم را بیشتر می کند...دستم را برای ماشینی تکان می دهم و سوار می شوم...در دل دعا می کنم که با هیچ عضوی از خانواده احتشام مواجه نشوم اما درست مقابل دم در ورودی با احتشام بزرگ رخ به رخ می شوم...باز در دل التماس می کنم...

-الان نه...امروز نه...!

با همان لبخند معروف...دستش را دراز می کند و می گوید:

-خدا بد نده...شنیدم کسالت دارین...

هول می شوم...از کی شنیده؟؟

دستش را سرد می فشارم و زمزمه می کنم:

-ممنونم...

قدمهایش را با من همسو می کند و می گوید:

-دوست داشتم واسه عیادت خدمت برسم...اما از قرار کسی آدرستون رو نداره....

نفسی از سر آسودگی می کشم...امیرحسین چیزی نگفته...!

می چرخد و راهم را سد می کند...توی چشمان شیطانش خیره می شوم...انگار حرف زدن با من...برایش یک تفریح بزرگ است...ناخوآگاه اخم هایم را توی هم می کشم...!

لبخند روی لبش می نشیند...

-باید با هم صحبت کنیم خانوم موتمنی....

چشمک غلیظی می زند...درست به شیوه پسرش...

-لازم باشه از منشیتون هم وقت قبلی می گیرم...

بی توجه به نگاه های مشتاق و خیره اش...دورش می زنم و به آرامی می گویم:

-امروز نمی تونم جناب...بعد از دو روز غیبت ترجیح می دم به کارای شرکت برسم...

دنبالم نمی آید...اما صدایش بر جا خشکم می کند...

-اگه موضوع بحث سهام امیر داروگستر باشه چی؟؟؟

به خودم...برای این همه تسلط بر احساساتم افتخار می کنم...هر که جای من بود...بی شک از خوشحالی جیغ می کشید....!


روی پاشنه هفت سانتی و فلزی ام می چرخم...دستانش را پشتش گذاشته و با هوشیاری نگاهم می کند...شک ندارم که افعی چشمانش را از این مرد به ارث برده...! 

گوشه ابرویم را بالا می دهم...به تبعیت از خودش دستانم را روی کمرم قلاب می کنم و با گامهای بلند به سمتش می روم...این طرز راه رفتن ضعف و سرگیجه ام را بیشتر می کند...اما مقاومت می کنم...در چند قدمی اش می ایستم و سر تاپایش را بارها و بارها برانداز می کنم...بزرگترین و شاید تنها لذت زندگی ام در افتادن با این اژدهای هفت سر است...این شوق نبرد...قدرت پاهای لرزان و بی جانم است...خاموش کردن چلچراغ روشن و گیرای این چشمها...انگیزه نفس کشیدنم است...شکستن این قامت افراشته و پر غرور...دلیل راستی قامتم است...

پوزخندی به لبخند مطمئنش می زنم و شمرده و آرام می گویم:

-چی باعث شده که فکر کنین حرف زدن در مورد سهام امیر دارو گستر واسم جالبه؟

لبخندش جمع می شود...لبخندم پهن تر می شود...چشمک می زنم...

-شما که بهتر می دونین...صحبت کردن در مورد سهام شرکتی که حمایت کیمیا رو از دست داده...موضوع جالبی محسوب نمیشه...!

چشمان افعی زخم خورده هر لحظه تنگ تر می شوند...موهای ریخته در پیشانی ام را زیر روسری مخفی می کنم و درحالیکه دور می شوم می گویم:

-البته من هنوز هم حاضرم پای میز مذاکره بشینم...

انگشت اشاره ام را بالا می آورم...

-اما با شرایط جدید...!

در آسانسور که بسته می شود...خنده ام را رها می کنم...چه لذتی دارد تکرار هزار باره این جمله...

امیرعلی احتشام...همچنان کیش...!

موبایلم خشن و پر قدرت کیفم را می لرزاند...اسکرین بزرگش با هر بار خاموش و روشن شدن اسم امیرحسین را نمایش می دهد...فکرم را متمرکز می کنم و جواب می دهم:

-سلام...

با مکث جواب می دهد...

-علیک سلام...کجایی؟

خنده روی لبم می نشیند...

-شرکت...! تو کجایی؟

بازدمش را محکم توی گوشی فوت می کند...

-من تو خونتم...ثابت کردی که واقعاً دیوونه ای

با سرخوشی می خندم...

-حالم خوبه دکتر...نگران نباش...

-آره از صدات معلومه...

چرا اینقدر دوست دارم بخندم؟؟

-صدا رو ولش کن...تازه...

چشمانم را می بندم و تک به تک جملات را توی ذهنم می چینم:

- واسه اینکه ثابت کنم دیوونه نیستم و حالم خوبه...می خوام واسه شام دعوتت کنم...

سکوت می کند...دستم را روی لبم می کشم و می گویم:

-یه شام دوستانه...به خاطر تشکر...میای ؟

جوابش یک قرن طول می کشد...

-آره...میام...

پالتوی مشکی کوتاهم را می پوشم و ساق بوتهای چرمی را روی شلوار جین چسبم می کشم و زیپش را به زحمت می بندم...شال زرشکی همرنگ رژم را روی سرم می اندازم...بسته کادوپیچ شده را توی کیفم می گذارم و چرخی مقابل آینه قدی راهرو می زنم و از خانه بیرون می روم...کنار ماشینش ایستاده...دستهایش را توی جیب شلوارش کرده و با نوک کفشش ضربه های آرامی به به آسفالت می زند...کاپشن ZARA خوش دوختش را باز گذاشته تا پلیور ظریف تیره اش بهتر خودنمایی کند...موهایش مثل همیشه ژل خورده و مرتب است و بوی دی وان لوچه تا شعاع یک کیلومتری اش استشمام می شود...اعتراف می کنم...فوق العاده است...!

سلامم را پس از نگاهی سرد و کوتاه به سرتا پایم پاسخ می دهد...در را برایم باز می کند و منتظر می ماند تا سوار شوم...سرم را به نشانه تشکر خم می کنم و روی تشک نرم و راحت ماشین می نشینم...در را می بندد...دور می زند و سوار می شود...قبل از اینکه راه بیفتد چشمانش را به صورتم می دوزد و می گوید:

-مطمئنی حالت خوبه؟

لبخند مکش مرگ مایی می زنم و می گویم:

-خوبم...

دنده را جا می زند و راه می افتد...

-راستی...

بدون اینکه نگاهم کند می گوید:

-جانم...؟

انگشتانم را توی هم قفل می کنم:

-ببخشید که دیر کردم...یه خورده کارم طول کشید...

پخش را روشن می کند و می گوید:

-مهم نیست...حالا کجا بریم؟؟

آدرس می دهم...از حرکات سرش می فهمم که رستوران محبوب مرا می شناسد...توی پشتی صندلی فرو می روم و مخمور از گرمای مطلوب ماشین...چشم به بیرون می دوزم...لحظه ای دستش را به سمت گونه ام می آورد اما سریع پس می کشد...صدای ملایم آهنگ را کمتر می کند و می گوید:

-اگه خسته ای یه کم بخواب...با این ترافیک یه ساعتی طول می کشه تا برسیم...

سرم را به سمتش می چرخانم و زبان سنگینم را تکان می دهم...

-نه...خوابم نمیاد...

با جدیت صورتم را زیر و رو می کند و می گوید:

-آره...از قیافت معلومه...به هر حال گفتم که راحت باشی...

نیمی از مغزم خواب و بی خبری را می طلبد و نیمه سمج و همیشه مزاحم...بی توجه به بیماری و بی حالیم...هوشیاری را...! برای مقابله با خواب کمی راست می نشینم و می گویم:

-کارای شرکت انرژی نمی ذاره واسم...این مریضی هم که گرفتم آنفولانزا نیست که...از صد تا سرطان بدتره...

پشت چراغ قرمز می ایستد..دستی را می کشد و به در سمت خودش تکیه می دهد...نگاهش از شال و موهای بیرون ریخته ام سر می خورد و روی لبهایم متوقف می شود...با دست چپش روی فرمان ضرب می گیرد و آهسته می گوید:

-خیلی دختر جالبی هستی...هم جالب...هم عجیب...هم باهوش...! 

چشمانش عین دو تکه شیشه اند...

-فقط یه مشکل بزرگ داری...

هر دو ابرویم را بالا می برم...

-زیادی از خودت مطمئنی...!


ضربان قلبم بالا می رود....از لحن تلخش... بوی خوشی به مشام نمی رسد...از در فاصله می گیرد و به من نزدیک می شود...بعد از مکث چند ثانیه ای زمزمه می کند:

-تو کی هستی؟؟؟دنبال چی هستی؟؟؟

دستانم را محکم به هم فشار می دهم بلکه کمی از لرزششان کم شود...دستم برایش رو شده...شک ندارم...!سکوتم منجر به پوزخندش می شود...

-می خوای از من به عنوان یه اهرم استفاده کنی...درسته؟؟؟

تقریباً نفسی برای کشیدن ندارم...به جای من او عمیق نفس می کشد و دوباره تکیه می دهد...

-این بازی که شروع کردی...خیلی کثیفه دختر خانوم...! 

گوشی موبایل صورتی رنگ و بسیار آشنایی را از داشبوردش بیرون می کشد و جلوی چشمانم می گیرد...

-این گوشی واست آشنا نیست؟؟؟

آب دهانم را قورت می دهم...جسم صورتی نفرت انگیز را تکان می دهد و می گوید:

-حتی اگه خودش رو هم نشناسی...محتویاتش رو می شناسی...

چشم از چشمش نمی گیرم...

-ستون پنجمت لو رفت...

چراغ سبز می شود...خشمگین گوشی را روی صندلی عقب پرت می کند و راه می افتد...

دستم را روی گلویم می گذارم و از ترس به در می چسبم...

شاه سفید...امیرحسین احتشام بود و من نمی دانستم...! 
بدجوری رو دست خوردم...آنقدر بد...که زبانم بند رفته و نمی توانم حرف بزنم...خالی خالی شده ام...خالی از هر توجیهی...هر منطقی..هر دلیلی..هر حیله ای...هر نیرنگی...! آن گوشی صورتی راه فرار را از همه طرف بسته است...!

تا خود رستوران سکوت می کند...پیاده می شویم...محکم و جدی کنارم قدم بر می دارد...کنار می کشد تا اول من وارد شوم...خنده ام می گیرد از این شام مسخره دو نفره...! گوشه دنجی می نشینیم...نفسم از سنگینی نگاهش بریده...سرم را بالا می گیرم و می گویم:

-من می رم دستامو بشورم...!

نیشخندش آتشم می زند:

-باشه...فقط فکر فرار به سرت نزنه...!

منهم پوزخند می زنم...حتی اگر در اوج درماندگی باشم....حتی اگر با این فضاحت کیش شده باشم...جا نمی زنم...! چون هنوز مات نشده ام...هنوز شاهم...!

-اگه خیلی نگرانی می تونی همرام بیای...!

منتظر جوابش نمی مانم...با حرص صندلی را به عقب می رانم....از جا بر می خیزم و به سمت دستشویی می روم.
به محض بسته شدن در...نفسم را آزاد می کنم...دستان مشت کرده ام را دو طرف روشویی می گذارم و به چهره رنگ پریده ام خیره می شوم..بغض نشسته در گلویم...درد ناشی از بیماری را شدید تر کرده...اسفناک تر از ان...مغز خاموشم است که تمام سیگنالهایش قطع شده و مرا اینطور مستاصل رها کرده..! دست یخ زده ام را روی صورت گُر گرفته ام می گذارم و سعی می کنم که آرامش را حداقل به ظاهرم بازگردانم...چند نفس عمیق و پشت سر هم می کشم و از دستشویی بیرون می روم...
از دور صورت گرفته و درهمش را می بینم...قلبم فشرده می شود...در دلم زار می زنم...

-نمی ذارم اینجوری تموم شه...نمی ذارم به این راحتی شکستم بدین...نمی ذارم...نمی ذارم...!

سر جایم می نشینم و از منویی که توی بشقابم گذاشته غذایم را انتخاب می کنم...به محض دور شدن گارسون خشمش فوران می کند

-نمی خوای حرف بزنی؟

با خونسردی چنگالم را توی کلمهای سالاد فرو می برم و آرام می گویم:

-ترجیح می دم صبر کنم تا حرفای شما تموم شه...فکر کنم هنوز کلی مطلب نگفته داری.

با کلافگی موهایش را چنگ می زند:

-رویز که فهمیدم اون ساختمون رو به دو برابر قیمت خریدی که رو به روی ما شرکت پش بزنی...بهت شک کردم...! مگه یه آدم چقدر می تونه ریسک پذیر باشه؟؟؟ وقتی تو یه محله...توی یه خیابون... دو تا سوپرمارکت فعال وجود داشته باشه...هیچ عقل سلیمی نمیاد اقدام به احداث سومیش کنه...چون دست زیاده..نمی صرفه...مگر اینکه یه ایده خیلی خاص و ناب تو سرش باشه که بتونه توجه مشتریا رو جلب کنه و کسب و کار اون دو تای دیگه رو از رونق بندازه...این قانون تجارته...پس با این حساب...در مورد تو هم دو حالت بیشتر نبود..یا خیلی باهوش...یا خیلی احمق...! 

خم می شود و به صورتم زل می زند...

-سکوت کردم و منتظر موندم..خیلی دوست داشتم ببینمت...وقتی شنیدم اومدی....متین رو فرستادم سراغت...می خواستم ببینم چطور آدمی هستی...

لبخند غمگینی روی لبش می نشیند...

-چقدر اون روز به حرفهایی که به متین زده بودی خندیدم...خیلی خوشم اومد...بدجوری حالش رو گرفته بودی...

آه می کشد...

- فیلم اولین جلسه ت رو سه بار دیدم...رقیبم بودی..رقیبت بودم...اما از تک تک حرفات...از لحن صحبت کردنت....از تسلطت توی ارائه مطالب...از اعتماد به نفس و خونسردیت...از غرور و شخصیتت...لذت بردم...نمی تونی تصور کنی چقدر به دلم نشستی...! جامعه ای که نهایت دغدغه اکثر دختراش طرح جدید لاک و مد لباسه...آدم با جنم و محکمی مثل تو که در عین زیبایی و آراستگی مثل یه مرد... یک تنه و مقتدرانه کارش رو جلو می برد..واقعاً واسم قابل ستایش و احترام بود...! 

باز هم آه می کشد...

-روزی که اونجوری محکم و قاطع تو روی پدرم ایستادی و پیشنهادش رو رد کردی...تو دلم هزار بار تحسینت کردم...واسه عزت نفست...و بیشتر از اون واسه هوشت سرشارت...که تو یه جلسه پدرم رو حتی از من بهتر شناخته بودی...! دوست داشتم بیشتر بهت نزدیک شم... اما هنوز یه چیز واسم مجهول بود...توی این شهر به این بزرگی...چرا ساختمان ما...چرا واحد رو به رویی ما؟؟؟چرا اسمی اینقدر شبیه به اسم شرکت ما؟؟؟چرا ما؟؟؟

احساس می کنم پشت چشمانش یک بمب ساعتی وجود دارد که هر آن ممکن است منفجر شود...تا به حال چشمانی به این خشمگینی ندیده ام...!

-وقتی دو سه روز بعد از آشناییمون اونجوری مست و خراب باهام تماس گرفتی شکم بیشتر شد...نگرانت شدم...اصلاً نمی دونم چطوری خودمو رسوندم...صورت کبودت رو که دیدم وا رفتم...گفتم الانه که سکته کنی...اما عجیب..تو تک تک حرکاتت هوشیاری رو حس می کردم...به خصوص وقتی که از حموم بیرون اومدی مستی از سرت پریده بود...سعی می کردی خلافش رو نشون بدی اما خبر نداشتی اینی که داری باهاش بازی می کنی روزی صدتا مثل تو رو بازی می ده...پا به پات اومدم...می خواستم ببینم تا کجا می خوای از تظاهر من به سادگی سوء استفاده کنی...اما شوکه شدم...وقتی که فهمیدم بار اولت بوده...اصلا دنیا رو سرم خراب شد...فکر می کردم قضاوتم اشتباه بوده و تو واقعاً تحت تاثیر الکل دست به اون کار زدی...! اما خونسردی عجیبت بعد از اون رابطه مطمئنم کرد که یه چیزی هست...یه چیزی که تو به خاطرش به هر کاری تن می دی و برای رسیدن بهش... به من احتیاج داری...! پس برنامه کیمیا رو چیدم...گفتم اگر بابت بایکوت شدنت بیای پیش من و کمک بخوای معنیش اینه که کارایی که کردی هدف دار بوده...اما تو باز همه معادلات منو بهم ریختی...در موردش حتی حرفم نزدی...! 

غذایی را که جلوی دستش می گذارند با نفرت پس می زند و ادامه می دهد:

-خوب داشتی پیش می رفتی...یه جورایی قانع شده بودم که تو فقط به کارت فکر می کنی...و شاید همه چیز یه تصادف...یه اتفاقه...تا اینکه اون بیماریت پیش اومد و من یه شب تا صبح تو خونت موندم...! اولش به خاطر اینکه یکی از فامیلات رو خبر کنم رفتم سراغ گوشیت...می خواستم ببینم با کی بیشتر در ارتباطی و خیلی واسم جالب بود که نزدیکترین فرد به تو هیچ اسمی تو گوشیت نداشت...یه شماره...یکی که بهت اطلاعات می داد...اطلاعات ورود و خروج یه نفر...که عجیب با ورود و خروج من همزمان بود...و جالب تر از همه یکی از پیاما بود که ازت پرسیده بود تا کجا می خوای پیش بری و تو گفته بودی تا اتاق خوابش...! شماره رو برداشتم...فرداش یه خط ایرانسل خریدم و در حالیکه بین بچه ها راه می رفتم..طوری که کسی متوجه نشه اون شماره گرفتم و گوشی رو گذاشتم تو جیبم...و...ستون پنجمت رو شناسایی کردم...! هیچی نگفتم و اومدم خونت...همین دیشب...وقتی تو خوابت برد از گوشیت به اون شماره اس ام اس دادم که حالم خیلی بده...زود خودت رو برسون...! و منتظر نشستم...نیم ساعت بعدش اومد...منو که دید تقریبا از حال رفت...واسه تو یه یادداشت نوشتم و بردمش بیرون...همه چی رو واسم تعریف کرد...! 

به صندلی اش تکیه می دهد...دستانش را به سینه می زند و با پوزخند می گوید:

-فکر می کردم حریف قَدَر و کارکشته ای هستی...فکر می کردم قوانین بازی رو خوب بلدی...فکر می کردم باهوشی و ارزش سرمایه گذاری کردن رو داری...اما همه چی رو خراب کردی...گند زدی به هر چی احساس خوب که نسبت بهت پیدا کرده بودم...!

سکوت می کند...نگاهم به غذاهای دست نخورده خشک می شود...از این همه حماقت خودم در عجبم...که چرا برای موبایلم پسوورد نذاشتم...که چرا اس ام اس های مشکوک را پاک نکردم...که چرا این پسر به ظاهر آرام و متین را اینقدر دست کم گرفتم...لعنت به من که امیر حسین احتشام را نشناخته بودم...!

سرم را بلند می کنم...نگاه سردش به جایی پشت سر من دوخته شده است...رد نگاهش را می گیرم...بر میگردم...و...می میرم...! صدای امیر حسین از ناقوس مرگ ترسناک تر است...

-خوش اومدین خانوم جلایی...منتظرتون بودیم...

چیزی شبیه ناله از گلویم خارج می شود...

-پریسا...!!!

رنگ و رویش از من پریده تر است...با قدمهای لرزان به ما نزدیک می شود و می نشیند...توی دلم داد می زنم:

-نترس دختر...نترس...من اینجام...

نگاه امیرحسین بین ما در گردش است...دستم را روی دست یخ کرده پریسا می گذارم و آهسته می گویم:

-خوبی؟

چشمانش دلخور است...غمگین و شاید شرمنده...به رویش لبخند می زنم...سرش را پایین می اندازد...از این همه غمش خشمگین می شوم...دندانهایم روی هم قفل می شوند...تند می شوم...تلخ می شوم...زهر می شوم:

-حرفات تموم شد یا هنوز ادامه داره؟

دستانش را روی میز می گذارد و می گوید:

-خوبه...از موضعت کوتاه نمیای...تازه یه چیزی هم طلبکاری...

دستم را از روی دست پریسا بر می دارم و می گویم:

-اینو بذار بره...طرف حسابت منم...بدهیامو خودم تسویه می کنم...

صدای بلند خنده اش توجه همه را جلب می کند:

-خیلی باید احمق باشم که از یه بچه رو دست بخورم....این خانوم الان حکم سفته رو داره واسه من..یا یه چک سفید امضا...چطور ممکنه همچین سندی رو از دست بدم؟

دندانهایم را روی هم می سابم...نفس عمیق کشیدن هم جواب نمی دهد...تکیه می زنم...زانوهای لرزانم را به هم فشار می دهم و می گویم:

-چی می خوای؟؟؟

لبخند کجی می زند و می گوید:

-آها...حالا شد...

دستش را روی گردنش می گذارد و در حالیکه به عمق چشمانم خیره شده می گوید:

-اول بذار عواقب حماقتی رو که کردی گوشزد کنم...

نیم نگاهی به پریسا می اندازد و ادامه می دهد:

-این خانوم به 3 تا 5 سال حبس و جریمه نقدی محکوم میشه...و شما به شیش ماه تا یک سال زندان همراه با جریمه نقدی...!

چشمک می زند...لعنتی...!

-البته این خوش بینانه ترین حالتشه...یه وکیل درست و حسابی که بگیرم می تونم مجوز کارت رو هم لغو کنم....

آب دهانم را قورت می دهم...

-قبلا گفته بودی چیزی واسه از دست دادن نداری...خب شاید زندان و بی آبرویی رو واسه خودت بپذیری..اما این خانوم چی؟ واست مهم نیست؟؟؟

لعنت به من...لعنت به من...!

دستم را مشت می کنم و روی میز می کوبم:

-بگو چی می خوای؟؟؟

چشمانش را تنگ می کند و سرش را جلو می آورد...

-قرار بود به ازای سهام شرکت ما واسمون کار کنی...فردا میای اون قرداد رو امضا می کنی...اما اینبار بدون هیچ چشمداشتی...از فردا تو نوکر بی جیره و مواجب امیر دارو گستر می شی...خانوم سایه موتمنی...!

چشمان گرد شده پریسا توجهم را جلب می کند...نمی توانم حرفهای امیرحسین را هضم کنم...چند بار تکرارش می کنم...با هر بار تکرار فاجعه بیشتر و بیشتر خودنمایی می کند...

دست پریسا را می گیرم و از جا بلند می شوم...نمی خواهم سرازیر شدن اشکم را ببیند...لحن تهدید گرش متوقفم می کند:

-فقط 48 ساعت وقت داری...زودتر تصمیمت رو بگیر...

با نفرت رویم را بر می گردانم و در حالیکه دست پریسا را می کشم از او و جو مسموم اطرافش دور می شوم...ناگهان چیزی جرقه می زند.رو به پریسا می گویم...

-تو اینجا بمون...

محکم و مصمم به سمتش می روم...دارد غذا می خورد...با خونسردی...لعنتی...!

بسته کادو را از کیفم در می آورم و روی میز می گذارم...در حالیکه لقمه اش را می جود، پرسشگرانه نگاهم می کند...هنوز می توانم پوزخند بزنم:

-این کادو رو به خاطر تشکر گرفته بودم ...می تونی فکر کنی اینم قسمتی از اون نقشه های کثیفیه که واست کشیدم...

سه تراول پنجاه تومانی هم از کیف پولم بیرون می کشم و روی میز پرت می کنم و آرام می گویم:

-نوش جان...!

دوباره دست پریسا را می گیرم و از رستوران بیرون می زنیم...بغض کرده...می دانم...زمزمه می کند...

-سایه...

با تمام خشمم انگشتانش را فشار می دهم و داد می زنم:

-هیش...هیچی نگو...فقط منو برسون خونه...!

بخاری را روشن می کنم و با دست گلویم را ماساژ می دهم....سپس سرم را و بعد گردن خشک و دردناکم را...

-حالا چی میشه سایه؟

کیفم را روی پایم جا به جا می کنم و می گویم:

-مدارکش چقدر قوی و محکمه؟

با بغض می گوید:

-خیلی...

دندانهایم را روی هم فشار می دهم و می گویم:

-خیلی یعنی چقدر؟؟؟

با ترس نگاهی به صورتم می اندازد و می گوید:

-ایمیلم رو چک کرده...

سرزنشگرانه نگاهش می کنم و می گویم:

-نگو که مثل رمز عابر بانک و شماره شناسنامه و شماره کارت ملی و شماره پلاک خونه همسایه تون...پسوورد ایمیلت رو هم توی گوشیت ذخیره کردی...

سرش را بالا و پایین می کند...فرو رفتن ناخنهایم را توی گوشت کف دستم احساس می کنم...

-پسوورد گوشیت رو کجا نوشته بودی؟

راهنما می زند و گوشه خیابان می ایستد...

زهرا ‌‌‌‌ ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۱۸ ۰ ۰ ۹۴۹ رمان شاه شطرنج

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی