تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
گلچین بهترین رمان‌ها از نگاه خوانندگان


به صفحه شطرنج مقابلم خیره می شوم....سیاه اینور...سفید آنور...انگشتم را روی سر وزیر می گذارم و لمسش می کنم...

-شطرنج یه بازیه دو نفره ست که هر بازیکن یه گروه مهره به رنگ سفید یا سیاه داره...

سربازها را می چینم...

-در ابتدا که مهره ها چیده شدن...بازیکن سفید حرکت اول را انجام می ده و بعد بازیکن سیاه...و به این ترتیب بازی رو ادامه می دن...

رخ ها را در ستون a و h قرار می دهم...

-هر گروه 16 تا مهره داره...8 تا سرباز،2 تا رخ،2 تا اسب،2 تا فیل،یه وزیر و...یک شاه...!

وزیر را هم سرجایش گذاشتم...

-به مهره های سرباز،اسب و فیل مهره های سبک یا کم ارزش و به مهره های شاه، وزیر و رخ مهره های سنگین یا با ارزش می گن...

شاه را برمی دارم و مقابل چشمانم می چرخانم...

-کیش...وقتیه که مهره حریف با قرار گرفتن در راستای شاه تو،اونو تهدید می کنه...

چشمکی به شاه سفید می زنم...

-مات...وقتیه که شاه کیش می شه و راه فرار نداره...!

شاه سفید را روی صفحه می گذارم...بادگیرم را روی مانتو می پوشم و کلاهش را روی سرم می کشم....کولی ام را روی دوش می اندازم و از خانه بیرون می روم...

امروز من شاه سیاه شطرنجم...کمین کرده و منتظر اولین حرکت حریف...!شاهم..شاهی که شاید کیش شود...اما مات....؟؟؟هرگز...!

اولین قطره باران که به صورتم می خورد...سرم را بالا می گیرم...آسمان گرفته و سیاه...فقط منتظر یک اشاره برای غریدن و بارش است...!کاپشنم را محکمتر به دور خودم می پیچم و سرم را تا چانه توی گردن فرو می برم...دوباره مهره ها را می چینم...مرور می کنم...حرکات حریف را می خوانم....کیش می شود...اما مات نه...!باز به هم می ریزم...باز می چینم...کیش می شوم...اما مات نه...!
نه...نه...محال است...این بازی مساوی نخواهد شد...این بازی بی برنده تمام نمی شود....بازنده این بازی من نیستم...!
دوباره از نو...شاه سیاه رو به روی شاه سفید...وزیر دارد...وزیر ندارم...رخ دارد...رخ ندارم...سرباز دارد...سرباز ندارم...فیل دارد...فیل ندارم...!
پوزخند می زنم و زمزمه می کنم...

من بی سلاح و تو قد یه لشکری...!

مرور می کنم...مرور می کنم....هزاران بار...رخ و فیل و سربازانش را می شناسم...اما از وزیر بی خبرم...!خیلی تلاش کردم تا شناسایی اش کنم...اما نشد...این وزیر دربار را فقط به شرط ورود به بازی می توان شناخت...و تنها خدا می داند که این صورتک ناشناس چقدر می تواند خطرناک باشد و تکان دادن مهره ها مقابل کسی که نمی شناسی چه ریسک بزرگی ست...!

می ایستم...درست مقابل شرکت...! نگاهی به سر در بزرگ و پرهیبتش می کنم...شرکت امیر دارو گستر...!!! دکمه اینتر مغزم را می زنم و برای بار هزارم تمام اطلاعاتی که به دست آورده ام لود می کنم...اما به محض دیدن لیموزین مشکی...سریع پشت درخت تنومند رو به روی شرکت سنگر می گیرم...تمام تنم چشم می شود و تمام حواسم...شنوایی! ماشین بزرگ و شش در توقف می کند...راننده سریع پیاده می شود و در را می گشاید...برق کفشهای ورنی چشمم را می زند...دستم را دور تنه درخت حلقه می کنم و خیره به مردی که با آرامش پا بر زمین می گذارد..می مانم...هیجان زده ام؟؟نه اصلاً...! قلبم طپش غیر عادی دارد؟؟؟به هیچ وجه...! خونسردم...آنقدر زیاد که یخ بسته ام...!از سردی خونم یخ بسته ام...!
نگاهم را تا صورت مرد بالا می کشم...آه از نهادم بلند می شود...دیدن مرد جوان و خوش پوش حالم را می گیرد...!

شاه سفید هنوز روی صفحه حاضر نشده است...!

از ندیدن آنچه که می خواهم....روزم خراب می شود...نگاهی به ساعت می اندازم...مهمتر از عقربه ها...تقویم است...و روزشمار معکوسش که روی عدد یک ثابت شده...این یعنی فردا...همین فردایی که می آید...همین فردا...اگر بیاید...!مسابقه شروع خواهد شد...!
کلید می اندازم و وارد خانه می شوم...تاریکی و سکوت محض به استقبالم می آیند...! 
صدای مادر در گوشم زنگ می زند....حتی اگر شده با یک شمع... خانه ات را همیشه روشن نگه دار...!
آخ...آخ که امشب جایی میان سینه ام...آنجا که خون پمپاژ می کند...سنگین است...خیلی سنگین است...!

صدای خرخر پودی توجهم را جلب می کند...چراغ را می زنم و سریع به سمتش می روم...پشت به من نشسته..اما گردنش را چرخانده و با چشمان نافذ زرد رنگش نگاهم می کند...دیوانه این طرز نشستن و این چرخش 180 درجه گردنش هستم...! از یخچال جگر مرغی که برایش خریده ام خارج می کنم و توی قفسش می اندازم...با منقار قوی و خمیده اش به چشم به هم زدنی غذا را می بلعد و دوباره خیره ام می شود...! ظرف خالی آبش را با شرمندگی پر می کنم و جلویش می گذارم...دوست دارم بغلش کنم و بدن گرمش را میان دستانم بفشارم...اما می دانم جغد بی جنبه و خشنم...تحمل هیچ گونه ابراز محبتی را ندارد و این دقیقاً نقطه اشتراک و دلیل این همه تفاهم ماست...!

با برداشتن چند قدم کوتاه...به اتاق خوابم می رسم...چقدر زندگی در این خانه عجیب و در عین حال راحت است...! برای منی که عمری در کاخ زیسته ام...این خانه هشتاد متری به کوچکی قفس پودی به نظر می رسد...! دوش می گیرم...لباسهایم را آماده می کنم...لپ تاپم را توی کاورش می گذارم...فلش مموریم را توی جیب کوچک کیف دستیم جا سازی می کنم و دراز می کشم...! بدون خوردن شام...یا حتی یک چای ناقابل...!دراز می کشم و چشمانم را می بندم...! چشمانم را می بندم و فکر می کنم...! فکر می کنم به صنعتی که به اندازه یکسال دنبالش دویده ام...! تجارت دارو...! علم زیاد کسب کرده ام...اما تجربه نه...! شاه سفید علم ندارد...اما تجربه...بی نهایت...! امیر دارو گستر...به 12کشور دنیا دارو صادر می کند و شرکت من...تنها یک ماه است که مجوز کار گرفته...توی شرکت او فقط سی دکتر داروساز و چهارده متخصص داروسازی کار می کنند و توی شرکت من...هه!!!

نور ضعیف گوشی مجبورم می کند صورتم را بچرخانم...فدایی از صبح صدبار زنگ زده...می توانم لحن و صدایش را تجسم کنم...پر از استرس...پر از وحشت...!حوصله اش را ندارم...گوشی را برعکس روی میز می گذارم و سرم را زیر پتو فرو می برم...!

فردا...هر چه که باشد...مهم نیست...مهم این انتظار کشنده ای ست که به پایان می رسد...!
راس ساعت نه آراسته و شیک...درست مثل یک مدیرعامل...از خانه بیرون می زنم...پشت مزدا 3 مشکی که آخرین بازمانده از ثروت پدریست می نشینم و دوباره اس ام اس تازه رسیده را مرور می کنم...

-وزیر شناسایی شد...!

دنده را جا می زنم و راه می افتم...اینکه استرس ندارم و اینقدر راحت نفس می کشم...فوق العاده ست....!با آرامش راه را طی می کنم و درست یک ساعت بعد مقابل مقابل ساختمان می ایستم...روی فرمان خم می شوم و از شیشه جلو ساختمان را بررسی می کنم...
تابلوی بزرگ و سفید..."امیر دارو گستر"....!
تابلویی به همان اندازه و در همان ارتفاع...اما مشکی رنگ...."امین دارو گستر"...!

گوشیم را از روی صندلی برمی دارم و شماره فدایی را می گیرم....به محض شنیدن صدایش می گویم:

-سلام...من پایینم...

اوکی را که می دهد...پیاده می شوم...کیف چرمم را توی مشت می فشارم و برای اولین بار به سمت برج قدم بر می دارم...!
چشم می بندم و به صدای موزیکی که توی آسانسور پیچیده گوش می دهم...آهنگ الهه ناز...ترانه مورد علاقه پدرم...که همیشه عاشقانه زیر گوش مادر نجوا می کرد و مادر با ابروهای گره خورده با چشم و ابرو ما را نشان می داد...چقدر از آن زمان گذشته؟نمی دانم...!اشکی وجود ندارد...اما آه تا دلت بخواهد...!

صدای گرفته و جدی زن طبقه هیجدهم را اعلام می کند...!چشم می گشایم و توی آینه خودم را برانداز می کنم...خوبم...همین!

به محض توقف آسانسور در طبقه بیستم و باز شدن در...بچه ها با گل و شیرینی به استقبالم می آیند...بی توجه به واحد رو به رو با همه دست می دهم و تشکر می کنم...با چشم دنبال فدایی می گردم و دست به سینه و لبخند بر لب...مقابل در وردی می یابمش...لبخندش را بی جواب می گذارم و در حالیکه از کنارش رد می شوم زیرلب می گویم:

-هنوز تایید نکردم که اینقدر مطمئن نگام می کنی...

به همان روش خودم می گوید:

-مشکلی نیست...منتظر می مونم...!

وارد دفتر می شوم...کارمندها پشت سرم صف می کشند...نگاه می کنم...موشکافانه..دقیق...بهانه جو...اما همه چیز درست همانطور است که طراحی کرده بودم...میز و کمدها همه ام دی اف سفید و مشکی...صندلی ها چرم مشکی...مبلمان پذیرایی سفید و مشکی...واحدها همانطور که خواسته ام نامگذاری شده اند...اسامی برجسته سفید توی قاب مشکی...اتاق خودم هم درست باب میلم تزیین شده...درست پشت میزم... اسم بزرگ شرکت که روی چوب مشکی کنده کاری شده توی قاب خاتم سفید...به دیوار کوبیده شده است...!میز کنفرانس شطرنجی سیاه و سفید میان اتاق خود نمایی می کند...پوسترهای رنگی از انواع مختلف کپسول و آمپول و شربت هر جا که مناسب بوده نصب شده...و درست مقابل در...چیزی که به محض وارد شدن چشم هر کسی را خیره می کند...مجسمه سیاه رنگ و بلند شاه شطرنج است...!به سمت فدایی می چرخم...سری تکان می دهم و با بدجنسی می گویم:

-بدک نیست...

بلند می خندد و آهسته می گوید:

-روتو برم دختر...

پشت میز می نشینم...دکمه استارت کامپیوتر را می زنم و می گویم:

-دیگه خبری نشده؟

صندلی ای بیرون می کشد و مقابلم می نشیند...دستش را روی میز می گذارد و می گوید:

-خیلی مشتاق دیدنتن...

ابرویی بالا می اندازم و می گویم:

-خوبه...

تنه اش را به سمتم می کشد و می گوید:

-می دونی که داری چیکار می کنی...نه؟

صورتم منقبض می شود...

-می دونم...!

آهی می کشد و قصد رفتن می کند...ضربه ای به در می خورد...منشی داخل می آید و رو به من می گوید:

-آقای احتشام اومدن...می خوان شما رو ببینن...!

نگاهم به چشمان پر از حرف فدایی گره می خورد...سرم را به سمت مانیتور می چرخانم و لبخندزنان می گویم:

-بگو بیان...

فدایی هر دو دستش را میان موهایش فرو می برد و از اتاق خارج می شود و همزمان با خروج او متین احتشام...لیموزین سوار معروف شهر...با کت و شلوار و کفشهای ورنی براق... داخل می شود...!
از بوی تند و تلخ عطرش چینی بر بینی ام می اندازم...متین احتشام ...برادرزاده احتشام بزرگ....29 ساله...قد حدود 180 سانت...صورت جذاب با موهای تیره و لخت و پرطرفدار...دخترباز قهار و فارغ التحصیل داروسازی...این تمام اطلاعاتی ست که از او دارم...

نیم خیز می شوم و با دست به مبل کنار میز اشاره می کنم و می گویم:

-خوش اومدین...بفرمایین...

دستانش را توی جیبش فرو کرده و بی توجه به تزیینات اتاق..مستقیم و خیره نگاهم می کند...کنجکاویش را درک می کنم...بی خیال روی صندلی جا به جا می شوم و می گویم:

-بفرمایین بشینین جناب احتشام...نشسته هم می تونین منو نگاه کنین...!

پوزخندی روی لبش می نشیند...عرض اتاق را طی می کند و اینبار به شاه خیره می شود...دست به سینه عکس العملهایش را زیر نظر می گیرم...به سمت میز می رود...دستی به چهارخانه های سفید و سیاه می کشد و می گوید:

-خیلی به شطرنج علاقه داری...درسته؟

کمرم را از پشتی صندلی جدا می کنم و می گویم:

-من قهرمان شطرنجم...!

گوشه لبش به نشانه تمسخر می لرزد...تلخ می شوم...!

-اگه اومدین دکوراسیون اینجا رو بررسی کنین...باید بگم که متاسفانه الان فرصت همراهیتون رو ندارم...وقتم پره!

اینبار خنده اش را کنترل نمی کند...دستش را پشتش می گذارد و می گوید:

-جداً؟؟؟

اشاره ای به میز خالی از هر کاغذ و خودکاری می کند و ادامه می دهد:

-از این همه پرونده ای که دور و برتون ریخته معلومه که چقدر گرفتارین...!

لبخند پهنی می زنم و می گویم:

-وقتی یه بچه رو واسه جاسوسی می فرستن همین میشه دیگه...

خنده اش قطع می شود...به مردانگیش برخورده...برمی خیزم و به تبعیت از خودش دستانم را پشتم می گذارم و با قدمهای آهسته نزدیکش می روم...!رو در رویش می ایستم و در چشمان تیره اش زل می زنم...

-ببین پسرم...بذار یادت بدم...عصر کاغذ بازی گذشته...الان دوره کامپیوتر و اینترنته...کامپیوتر که می دونی چیه؟همین که الان رو میز منه...اون مشکیه...البته اون مانیتورشه...یه روز که وقت داشتم بیا تا بقیه اجزاشم نشونت بدم...اینترنتم یه شبکه جهانیه که با اون در هر لحظه از شبانه روز با هر کس که بخوای می تونی در تماس باشی...اگه شما هنوز نامه هاتون رو به پای کبوتر می بندین و ارسال می کنین...مشکلی نیست...بازم من می تونم تو یادگیری اینترنت کمکتون کنم...با کمال میل...!

پیشانیش سرخ می شود...سرش را جلو می آورد...از داغی نفسش چندشم می شود...عقب می کشم...پوزخند می زند و می گوید:

-نه...خوشم اومد...! به جز اعتماد به نفس کاذب...زبون درازی هم داری...! ولی ننه جون...!!! جهت اطلاع باید بگم...توی صنعت دارو قرداد اینترنتی بی معنیه...! اصلاً منع قانونی داره...!

لعنتی...!نمی دانستم...!پوزخندش عمیق تر می شود...

-الهی...نمی دونستی نه؟اشکال نداره...واسه تویی که اینقدر باهوشی که میای درست رو به روی بزرگترین شرکت پخش دارو...بیتوته می کنی...نفهمیدن و ندونستن این قانونا زیاد به چشم نمیاد...!

ضربه خوردن از این فیل بی مقدار سخت است...خیلی سخت...! لبخندم را حفظ می کنم و می گویم:

-آخ آخ...سوء تفاهم شده انگار...! جناب باهوش...! من در مورد قردادام با تو حرف نزدم...! چون فکر نمی کنم هیچ آدم عاقلی قرارداداش رو روی میز بچینه...فکر می کردم بحثت اون کاغذ پاره ها و نامه های اداریه که اینجوری مشتاقانه انتظار داری رو میز ببینیشون...!اما نه...مثل اینکه شما عادت دارین اسنادتون رو به نمایش عمومی بذارین...! البته اگه تو همچین کاری می کنی جای تعجب نداره...کاملا طبیعیه...خرده ای وارد نیست...هیچ اشکالی هم نداره..چون تو هنوز خیلی کوچولویی...این چیزا رو نمی دونی...نمی فهمی...!

با حرص دهانش را باز می کند...کف دستم را بالا می آورم و در چند سانتی لبهایش نگه می دارم و با بی حوصلگی می گویم:

-بسه دیگه ....بهتره بری بچه جان...من کارای مهم تر از سر و کله زدن با تو دارم...

منتظر جوابش نمی شوم...فاصله می گیرم و در را برایش باز می کنم...سرش را بالا می گیرد و در حالیه با قدمهای بلند به سمت در می آید می گوید:

-اینجا آخرش نیست خاله پیرزن...با بد کسی در افتادی...

لبخندم را سخاوتمندانه به رویش می پاشم و می گویم:

-این تهدیدا اندازه قد و قواره ت نیست آقا پسر...واسه این حرفا بزرگترت رو بفرست...

در را که می بندم...چند نفس عمیق و پشت سر هم می کشم...پشت میز می نشینم و چشمهایم را روی هم می گذارم...اولین برخورد زیاد سخت نبود...یعنی اصلاً سخت نبود...

فقط امیدوارم حرفهایم آنقدر محرک بوده باشد که شاه یا حداقل وزیرش را از قلعه خارج کند...!


فلشم را به کامپیوتر می زنم و مشغول بازخوانی اطلاعات مربوط به کارخانه کیمیا می شوم...اولین جلسه...امروز بعد از ظهر با مسئول فنی این غول داروساری ست...همیشه قدم نخست...مهمترین قدم است...! و احتمالاً در مورد من...سخت ترینش! قانع کردن هیئت مدیره کیمیا نمی تواند خیلی راحت باشد...گوشی تلفن را برمیدارم و داخلی فدایی را می گیرم:

-امین نیومده؟

صدایش خسته است...می دانم چه فشاری را تحمل می کند...

-تو راهه...برسه می فرستمش پیشت...

با نوک خودکارم ضربه ای به میز می زنم و می گویم:

-اوکی...وقتی اومد با هم بیاین اینجا...واسه آخرین هماهنگیا فقط سه ساعت وقت داریم...

و قطع می کنم و دوباره خیره می شوم به مانیتور...شک ندارم امروز نماینده امیر هم خواهد بود...صدای اس ام اس نگاهم را از صفحه سیاه رنگ می کند...با دیدن شماره سریع گوشی را بر می دارم و پیام رسیده را می خوانم...

-اومد...!

نفسم را با صدا بیرون می دهم و گوشی را روی میز می اندازم...در همان لحظه تقه ای به در می خورد و امین و فدایی داخل می شوند...! ذهنم را از پیام رسیده منحرف می کنم و به چهره جدی دو مرد رو به رویم لبخند می زنم...هر دو لبخند کم جانی می زنند و پشت میز کنفرانس می نشینند...به آنها ملحق می شوم...نگرانی در تک تک اجزای صورتشان هویداست...انگشتانشان را در هم گره کرده اند و روی میز گذاشته اند...دستم را زیر چانه ام مشت می کنم و رو به امین می گویم:

-خب؟چه خبر؟

دستش را آزاد می کند و توی موهایش فرو می برد...شمرده می گوید:

-نتیجه آخرین آزمایشا هم مثبت بود...70 درصد موشا بهبود پیدا کردن 10 درصد کاملا خوب شدن و بقیه هم مردن...!

سرم را تکان می دهم و می گویم:

-خوبه...خرگوشا و خوکچه ها هم که جواب دادن...

با سر تایید می کند...دستم را به سمتش دراز می کنم و می گویم:

-پاورپوینتی رو که آماده کردی بده من دکتر...

مردد نگاهم می کند...دستم را عقب می کشم...با کلافگی می گویم:

-شما دو تا چتونه؟چرا عین دلمه وا رفتین؟

از تندی کلامم جا می خورند...نگاهی بین خودشان رد و بدل می کنند...فدایی زمزمه می کند:

-ما نگرانیم سایه...خیلی هم نگرانیم...خودت که می دونی کله گنده هاشم نتونستن با این شرکت در بیفتن...چه رسیده به ما...! کاش یه کم صبر کنی...تو هر چی که داشتی و نداشتی فروختی و رو این دفتر و این آزمایش سرمایه گذاری کردی...اگه شکست بخوری...اگه پروژه جواب نده...اگه این دارو رو نخرن...

حرفش را قطع می کنم و در حالیکه مستقیم به صورتش زل زده ام می گویم:

-این اگر و شایدها رو ول کن فدایی...این پروژ شکست نمی خوره...حتی اگرم این اتفاق بیفته خیالی نیست...کار اصلی ما توزیع و پخشه...این پروژه فقط واسه اینه که تو همون روز اول اسم امین دارو گستر سر زبونا بیفته...همین که از این ناشناختگی و بی اعتباری خارج شیم یعنی پروژه جواب داده...در همین حد کفایت می کنه...!

اینبار امین زمزمه وار می گوید:

-چرا نمی گی چی تو کله ت می گذره سایه جان؟

چشمکی می زنم و می گویم:

-چیزای خوب خوب...!

آه می کشد...بلند...اخمهایم را در هم می کشم و می گویم:

-وقتی تویی که مسئول فنی این شرکتی...تویی که اسمت رو سر در این شرکته...تویی که دکتر داروساز اینجایی و چشم همه به دهن تو دوخته شده...وقتی تو...تو امین...اینطوری خودت رو باختی و از ترس اتفاقایی که هنوز نیفتاده و ممکنه هیچ وقتم نیفته...اینجوری رعشه گرفتی...من از بقیه چه توقعی می تونم داشته باشم؟ها؟اون موقع هم که می خواستم این دفتر رو بخرم هی می گفتین نمیشه...نمی فروشه...نمی ذارن که بفروشه...ولی آخرش دیدین که خریدمش...رو این دارو هم یکساله که داریم کار می کنیم...شبانه روز...همه چی استاندارد،قانونی، درست و اخلاقی بوده...جوابم گرفتیم...پس این همه ترس تو چشماتون از چیه؟

دهان باز می کند...اجازه حرف زدن نمی دهم:

-اینقدر این رقابت رو واسه خودتون بزرگ نکنید...! حریف هر چقدرم قدر باشه...من بازنده این مسابقه نیستم...! اینو تو گوشتون فرو کنین و اینقدر بزدل نباشین...!

از جا بر می خیزم و به سمت جایگاه خودم می روم...و این یعنی...جلسه تمام است...!
گوشی و لپ تاپم را در یک دست می گیرم و همراه امین از شرکت خارج می شوم....همزمان با ما متین احتشام هم بیرون می آید...با دیدن ما پوزخندی می زند و می گوید:

-چه جالب..! شما رو هم دعوت کردن؟یا همینجوری سر خود راه افتادین؟

نیم نگاهی به صورت بی تفاوت امین می کنم و می گویم:

-دو کلمه از قربونی جلو پای عروس...!

امین از تشبیه مودبانه ام...! خنده اش می گیرد...دستش را روی کمرم می گذارد و به سمت آسانسور هدایتم می کند...در که بسته می شود می گوید:

-شمشیر رو حسابی از رو بستی...

نگاهی به چشمان گود افتاده و خسته اش می کنم و می گویم:

-خودش پا کرد تو کفش من...و گرنه منو چه به این جغله؟

می خندد و می گوید:

-این جغله حداقل چهار سال از تو بزرگتره...!

نگاهم را روی کت و شلوار مرتبش می چرخانم و می گویم:

-از نظر من یه الف بچه بیشتر نیست...!

معنی نگاهم را می فهمد و فاصله اش را کم می کند...صورتم را می کاود و آهسته می گوید:

-خیلی خوشگل شدی...

بی حوصله سری تکان می دهم و می گویم:

-مرسی...تو هم خیلی خوب شدی...!

دستش را به سمت گونه ام بالا می آورد...سرم را عقب می کشم...از سردی رفتارم دستش در جا یخ می زند...به آینه نصب شده در آسانسور تکیه می دهم و برای عوض شدن جو می گویم:

-دیگه استرس نداری؟

آهی می کشد...چشمان دلخورش را به صورتم می دوزد و زیر لب می گوید:

-نه...!

آسانسور که می ایستد...سریع خودم را توی آینه چک می کنم و با قدمهای مطمئن خارج می شوم...

دفتر مرکزی کیمیا...مثل یک زمرد سبز...درست مقابل پارک ساعی می درخشد...! یک لحظه کوتاه...در حد پلک زدن...چشمم را می بندم و نفسم را حبس می کنم و بازدمم را محکم به بیرون فوت می کنم...کمی از فشار روانیم تخلیه می شود...لپ تاپ را به پایم می چسبانم و داخل می شوم...در اولین نگاه متین را کنار دختر جوان و زیبایی مشغول بگو بخند می بینم...بی توجه به بی توجهی دیگران نسبت به حضور ما...!گوشه ای از میز کنفرانس که درست در معرض دید مدیر جلسه است می نشینیم...لپ تاپم را از کاور خارج می کنم و چشم به دهان مدیر جلسه می دوزم...طرحهای مختلف مطرح می شوند...داروهای جدید در حال ساخت معرفی می شوند...پروژه های جدید پرده برداری می شوند و در تمام این مراحل متین احتشام یکه تاز میدان است...
نگاه های گاه و بیگاه امین را حس می کنم...به اضطرابش لبخند دلگرم کننده ای می زنم و همچنان منتظر می مانم...جلسه رو به اتمام است..اکثر طرحهای امیر دارو گستر مورد تایید بوده اما معمولا هر کارخانه تنها روی یک داروی جدید سرمایه گذاری می کند و امروزضد التهاب قوی و جدیدی که متین معرفی کرد بسیار مورد توجه قرار گرفته است...بحث بین مدیران و مسئولین فنی بالا گرفته...از طریق لب خوانی می توان بفهمم که تا چند دقیقه دیگر فرمول پیشنهادی متین به قیمت گزاف به فروش خواهد رفت...دستم را جلو می برم و دکمه قرمز رنگ روی پایه میکروفن را فشار می دهم...

-سلام...

صدایم توی سالن اکو می شود...تمام نگاهها به سمت من می چرخند...شک ندارم صدای تالاپ تلوپی که می شنوم از ناحیه قلب امین است...از جمع بودن حواس همه افراد خاطر جمع می شوم و ادامه می دهم:

-من سایه موتمنی هستم...کارشناس ارشد بیوشیمی بالینی و مدیر عامل شرکت جدید التاسیس امین دارو گستر...

از همین فاصله...پوزخند پر رنگ روی لب متین را حس می کنم...! لپ تاپم را از طریق فیش به پروژکتور سالن وصل می کنم و تصویر عکسهایی که گرفته ایم را روی پرده می اندازم...

-امروز...توی این جلسه...داروهای بسیار موثر و کارآمدی معرفی شدند که بدون شک هر کدوم به نوبه خود ارزش سرمایه گذاری و عرضه به بازار رو دارند...

چند ثانیه مکث....

-اما من پیشنهاد بهتری دارم...! سرمایه گذاری روی مبارزه با یکی از خطرناک ترین معضلات جامعه ایرانی...!

به صورت تک تک حاضرین نگاه می کنم و اولین عکس را در معرض نمایش می گذارم و با صدای رسا و بدون لرزشم ادامه می دهم:

-اجازه بدین حرفامو به صورت کاملا متفاوت شروع کنم...این عکسا رو ببینین...!

عکسها را یکی یکی...با خونسردی و آرامش رد می کنم...تصویری از مردان و زنان سالخورده یا بچه های کوچک و رنجور مبتلا به سل...از سکوت سالن بهره می گیرم و شمرده می گویم:

-همون طور که حتما تا الان متوجه شدین...هدف من باکتری موذی و مقاوم به درمان مایکوباکتریومه...عامل ایجاد کننده بیماری سل...شما بهتر از من در جریانین... درمان سل به خاطر توبرکل های فیبروزه ای که ایجاد می کنه...بسیار مشکله...چون باکتری در وسط این توده ها قرار می گیره و دسترسی داروهای ضد باکتریایی به اون خیلی سخت می شه...در نتیجه در اکثر موارد سل...ما درمان قطعی و نهایی نداریم و شخص بیمار تا ابد از سرفه های خشک و دردناک عذاب می کشه...

باز هم سکوت می کنم تا تاثیر حرفهایم را در چهره ها ببینم...

-متاسفانه بر خلاف اکثر کشورهای پیشرفته این بیماری همچنان توی ایران هست و سالیانه قربانی های زیادی می گیره...در شرایطی که هیچ کدوم از داروهای تولید شده تا این لحظه توانایی نفوذ صد در صد به توبرکل های سل رو نداشتند و ندارند...مفتخرم...فرمول ساخته شده و کاملاً موثر تیم تحقیقاتی امین دارو گستر رو خدمتون معرفی کنم...فرمولی که بیشتر از یکساله که داره روی سه گونه موجود زنده امتحان می شه و نتایج فوق العاده اون که بی شباهت به معجزه نیست توی تصاویر به صورت واضح و مشخص نشون داده شده...

پچ پچ های خفیف....قوی می شوند...صدایم را بلندتر می کنم:

-اجازه بدین از دکتر نیکخواه...مسئول فنی شرکت...که نقش اصلی و کلیدی رو توی تولید این دارو داشتن خواهش کنم که توضیحات بیشتر رو خدمتتون ارائه بده....

میکروفن را در اختیار امین می گذارم....با لبخند تشکر می کند و رو به جمع می گوید:

- منهم عرض سلام دارم خدمت همه همکاران...زیاد وقتتون رو نمی گیرم...توضیحات جامع رو خانوم موتمنی دادند...من فقط یه مقدار تخصصی تر صحبت می کنم...فرمول تهیه شده تلفیقی از سه نوع آنتی بیوتیک کاملا شناخته شده و یک داروی سیکرت دیگه ست... که همین داروی چهارم به عنوان یک حامل عمل می کنه وبا قدرت نفوذی که به انواع توبرکل های سلی داره...باعث می شه انتی بیوتیک ها هم همراهش وارد توبرکل شن و باکتری رو توی این هسته آهکی شده از بین ببرند...در واقع این دارو قادر به هضم و خرد کردن توده هاست و علت موثر واقع شدنش هم همین توانایی منحصر به فردشه...

صدای متین سکوت سالن را می شکند:

-چه تضمینی هست که این دارو روی انسان هم جواب بده؟می دونین هزینه تولیدش چقدر گزافه؟چرا باید روی همچین داروی خطرناکی سرمایه گذاری کرد در حالیکه شانس مجوز گرفتنش از وزارت بهداشت نزدیک به صفره...از نظر من این کار یه ریسکه...!

سرهای چند نفر به نشانه تایید حرفهای متین بالا و پایین می شوند...میکروفن را به سمت خودم می کشم و به آرامی می گویم:

-ما دستور اکید ریاست دانشگاه علوم پزشکی تهران و نامه مساعدت وزارت خونه با امضای مستقیم وزیر رو گرفتیم...چون دولت از لحاظ اقتصادی توی شرایط بدی به سر می بره...ما فقط به یه اسپانسر خصوصی نیاز داریم...کسیکه از لحاظ مالی حمایت کنه...اون شخص رو هم داریم...دولت دانمارک با قیمت بسیار مناسبی مصرانه دنبال رسیدن به این فرموله...تمام مدارک و ایمیلهای رد و بدل شده هم موجوده...اما من ترجیح می دم در درجه اول این دارو توی کشور خودم تولید بشه...ولی اگر فکر می کنین ریسکش زیاده و ممکنه اهداف مالیتون رو تامین نکنه...منم هیچ اصراری ندارم...!

در واقع هم هیچ اصراری ندارم...تا همین حد هم به چیزی که می خواهم رسیده ام...
عکس مربوط به موش بهبود یافته را می بندم و لپ تاپ را جمع می کنم...سالن در خاموشی محض فرو رفته...پوزخندی می زنم...از این همه جسارت و شجاعت متخصصان وطنی عقم می گیرد...!
لپ تاپ را توی کاور می گذارم و بلند می شوم...نگاه های سرگردان همه روی من خیره مانده...امین هم آهی می کشد و بر می خیزد...در حالیکه کیفم را روی دوشم می اندازم...رو به جمع می گویم:

-من تا آخر این هفته منتظر می مونم و دست نگه می دارم...اگه نظرتون عوض شد حتما با دفتر امین دارو گستر تماس بگیرین...ما با همه راه میایم...فقط به این امید که این دارو توی ایران و به اسم مملکتمون ثبت بشه...

هنوز به کامل از صندلی فاصله نگرفته ام که صدای پیر و لرزان مدیرعامل کارخانه کیمیا را می شنوم:

-صبر کن دختر جان...! اجازه بده بیشتر مذاکره کنیم...

نمی توانم از نشستن لبخند روی لبم خودداری کنم....

جناب امیر علی احتشام...کیش!!! 
با لبخند و در سکوت به هیجانات تمام نشدنی امین گوش می دهم...یک بند و بی وقفه حرف می زند...!

-عالی بود دختر...هنوز باورم نشده...آخه چطور ممکنه کیمیا رو همچین فرمول پر ریسکی سرمایه گذاری کنه؟؟؟خونسردی و تسلطت فوق العاده بود...اصلاً همین اعتماد به نفس بالات اینجوری جو گیرشون کرد...چطور تونستی اینقدر راحت برخورد کنی...من داشتم سکته می زدم...دمای بدنم زیر صفر بود...ولی کار تو حرف نداشت...بی نظیری خانم موتمنی...یه دونه ای به مولا...

چشم به سیاهی پارک ساعی می دوزم و هوای سرد و کثیف زمستانی را تا تحتانی ترین قسمت ریه ام پایین می کشم...! دلم نشستن روی نیمکت های پارک را می خواهد...یا شاید هم قدم زدن روی سنگفرشهای یخ زده...و فکر کردن...تا خود صبح فکر کردن...فکر کردن و چیدن دوباره مهره ها...حدس زدن حرکت بعدی حریف...خواندن ذهنش...پیش بینی فیدبکش...!می ترسم...از همین حالا..!درست بعد از این پیروزی بزرگ...می ترسم....! این شاهی که من می شناسم...کیش نمی ماند...! کاش امین ساکت شود...کاش به این ذهن آشفته مهلت دهد...کاش اینقدر تمرکزم را به هم نریزد...مستاصل نگاهش می کنم:

-امین جان...یه نفسی هم اون وسط بکش عزیزم....

چشمانش گرد می شوند....انگار تازه بی تفاوتیم را فهمیده...

-تو خوشحال نیستی سایه؟

دستم را توی جیب پالتویم را فرو می کنم...و دوباره با تمام وجود نفس می کشم...

-معلومه که خوشحالم...

متعجب است...این را از دو دو زدن مردمکهایش می فهمم...

-نه نیستی...انگار اصلاً واست مهم نیست....مگه تو همین رو نمی خواستی؟

رخ به رخش می ایستم و مستقیم در چشمانش نگاه می کنم...

-مهمه...خیلی هم مهمه...فقط خستم...احساس می کنم کل این یه سال رو نخوابیدم...دلم می خواد تنها باشم...تو برو شرکت...از طرف منم به بچه ها تبریک بگو...

معترض می شود...شدید...

-نمیشه سایه...بچه ها تا الان تو شرکت موندن و منتظر تموم شدن این جلسه بودن...الانم همه اونجان و می خوان ابراز احساسات کنن...اونا تو رو می خوان...نه منو...چون مسبب اصلی این موفقیت تویی...نه من.....نمی تونی نسبت بهشون بی تفاوت باشی...همچین حقی نداری...

حق با امین است...متاسفانه...! هیچ راه در رویی وجود ندارد...!

 

صدای سوت و جیغ بچه ها کل ساختمان را برداشته...جواب لطف تک به تک را می دهم و زیر چشمی نگاهی به در بسته شرکت امیر می اندازم...نمی دانم چرا احساس میکنم احتشام بزرگ پشت در ایستاده و زیر نظرم گرفته...انگار حتی صدای نفس کشیدنش را هم می توانم بشنوم...

گرمی دستان فدایی حواسم را از در پرت می کند...نگاهش می کنم...اشک حلقه زده در چشمانش عواطفم را قلقلک می دهد...دستم را روی دستش می گذارم و زمزمه می کنم:

-ممنونم...واقعاً ممنونم...

چشمانش را باز و بسته می کند و دستم را فشار می دهد...چقدر به بودن این وجود صمیمی...وابسته ام...دستش را می کشم و همراه هم وارد شرکت می شویم...در حالیکه هنوز داغی نگاه شاه سفید را حس می کنم...!
چشمانم از زور خستگی می سوزند...نگاهی به صفحه گوشیم می اندازم..ساعت از یازده گذشته...همه رفته اند و من تنها در اتاقم مانده ام...هزار بار سر و ته این اتاق را طی کرده ام...مثل دیوانه ها با خودم حرف می زنم...نمی خواهم قبول کنم...اما اضطراب بیچاره ام کرده...از اینکه نمی توانم عکس العمل احتشام را پیشگویی کنم سر خورده ام...سعی می کنم خودم را جای او بگذارم...اگر من بودم چه می کردم؟چه می کردم؟؟؟
شاید خودش مستقیم وارد بازی شود و نظر کیمیا را برگرداند...اصلاً شاید رای همه را بزند...آنقدر نفوذ دارد که بتواند قرارداد امضا شده را هم باطل کند...چه رسیده به یک قول و قرار ساده و غیر رسمی...شاید بخواهد یواش یواش بایکوتم کند...کافی ست با بقیه شرکتها دست به یکی کند و مرا از دور خارج کند...اوووف...

به سمت مجسمه سیاه می روم...لمسش می کنم....چشمانم را می بندم و لمسش می کنم...با اینکار رنگ سیاهش به قلبم نفوذ می کند...صدای سیاهی توی سرم پژواک می شود...

-ما نمی بازیم...!

سریع چشم باز می کنم...دستم را روی گلوی شاه می کشم...صدا از همین جا خارج شد...شک ندارم...! خم می شوم و لبم را به تاجش می چسبانم و زمزمه می کنم:

-نه...نمی بازیم...!

 

کیفم را بر می دارم و از اتاق خارج می شوم...درها را یکی یکی قفل می کنم...آخرین در را هم می بندم...اما تلاشم برای قفل کردنش بی نتیجه می ماند...چندین بار کلید را می چرخانم...آرام...خشن...اما بی فایده ست...اعصاب تحریک شده ام...تحمل بدقلقی این یکی را ندار...کیفم را روی زمین رها می کنم و با هر دودست به کلید فشار می آورم...!نه...نمی شود...!
با حرص پایم را به در می کوبم و بلند می گویم:

-لعنت به این شانس...!

دستی بین سینه ام و در قرار می گیرد...سایه ای تمام هیکلم را می پوشاند...هراس زده عقب می روم و سرم را بالا می گیرم...گیرا ترین لبخند دنیا در جذاب ترین چهره ای که دیده ام خودنمایی می کند...مات می شوم...نه از این مغناطیس شدید...نه از این جاذبه غیر قابل مقاومت...بلکه از این همه شباهت به امیرعلی احتشام...از نگاه ترسیده و متعجب من...خنده اش عمق می گیرد...

-ببخشید...نمی خواستم بترسونمتون...ولی دیدم بدجوری با هم درگیری دارین...ترسیدم کلید رو بشکنین...!

تنم همچنان با سینه اش مماس است...نگاهی به فاصله نداشته مان می کند و آرام می گوید:

-اجازه می دین؟

تکان می دهم...هم جسمم را...هم مغز هنگم را...به دیوار تکیه می دهم...و نگاهش می کنم...به نرمی با کلید ور می رود...همزمان با صدای تقه قفل...لبخند پیروزمندانه ای می زند و می گوید:

-قفلش قلق داره...بیاین اینجا تا بهتون بگم...

جلو می روم...

-کلید رو نباید تا آخر تو قفل فرو کنین...بر خلاف بقیه درا...این یکیو باید یه کم به عقب هل بدین...البته به نظرم بهتره یه کلید ساز بیارین و درستش کنین...اینجوری اذیتتون می کنه....

کلید را بیرون می کشد و به سمتم می گیرد...به قهوه ای روشن چشمانش خیره می شوم و زیر لب می گویم:

-ممنونم جناب...لطف کردین...!

دستش را دراز می کند...

-امیر حسین هستم...همسایه رو به رویی...از اینکه افتخار آشناییتون رو دارم خوشبختم...!

مردد به دستش نگاه می کنم....ابرویش را بالا می برد و می گوید:

-یعنی افتخار ندارم؟

بالاخره...لبخندی...هر چند کم رمق...روی لبهایم می نشانم و دستش را می فشارم:

-سایه مؤتمنی...منم خوشبختم...!

دکمه آسانسور را می زند...کیفم را از روی زمین بر می دارد...خاکش را می تکاند و به دستم می دهد....در که باز می شود به داخل هدایتم می کند....نمی توانم بر وسوسه برانداز کردنش غلبه کنم...انگار می فهمد...چون سرش را پایین می اندازد و اجازه می دهد با خیال راحت به کارم برسم...این مرد بی شک پسر همان پدر است...پسری که گفته بود هرگز به ایران بر نمی گردد...!

آسانسور متوقف می شود...سوییچش را از جیبش بیرون می کشد و رو به من می گوید:

-اگه وسیله ندارین من در خدمتتونم...خیلی دیر وقته...!

سرم را به چپ و راست تکان می دهم و می گویم:

-ممنون...ماشین هست...!

باز لبخند مسحور کننده اش را به رخم می کشد و با متانت می گوید:

-پس با اجازه تون....!

زبانم می گوید:

-خدانگهدار...

دلم می گوید:

-به بازی خوش اومدی جناب وزیر...!

دور شدنش را نگاه می کنم...محکم و بلند قدم بر می دارد...بدون اینکه حتی یکبار پشت سرش را نگاه کند..! گوشیم را در می آورم و می نویسم:

-امیرحسین احتشام؟؟؟

به دقیقه نکشیده جوابم می رسد...

-بیا خونه...!

سوار ماشینم می شوم و با آخرین سرعت می رانم...روی پله های واحد من نشسته...توی این سرما...دلم برایش پر می کشد...کنارش می نشینم...روی همان پله...توی همان سرما...! راه پله تاریک است...نمی توانم صورتش را خوب ببینم...اما می توانم تلخیش را حس کنم...دستم را نزدیک می برم...می خواهم دستش را لمس کنم...اما کاغذی را بالا می گیرد و می گوید:

-چیزی که می خواستی...!

برمی خیزد...هراسان دستش را می گیرم...!

-می خوای بری؟نمی مونی پیشم؟؟؟گشنه نیستی؟؟؟شام دارم...همونی که دوست داری...منم غذا نخوردما...

چشمانش خاموشند...از آن برق دلچسب خبری نیست...!

-اینجا نباشم واسه خودت بهتره...!

تمام تنم می لرزد...از تلخیش..از سردیش...از رفتنش...! کاش می فهمید که نمی خواهم....این ملاحظه کاری را نمی خواهم....این بهانه های مسخره را نمی خواهم...! اما... اصرار بی فایده ست...می دانم...سرم را پایین می اندازم...دوست ندارم این همه تنهایی و بی کسیم را از چشمانم بخواند...نمی خواهم بیشتر از این شاهد بدبختیم باشد...!

فشار ضعیف دستش را روی شانه ام حس می کنم...لبخند مرده ای را هم که می زند بدون استفاده از چشمانم می بینم! می رود...نه از آسانسور...از همان پله ها...!

سرم را روی زانوهایم میگذارم...سنگ سرد دلم را به درد می آورد...اما سرما و درد مهم نیست...مهم این شبهای پر از وحشت و تنهایی ست که هیچ وقت تمام نمی شوند...کاش زودتر صبح شود...من از این شبهای سیاه که فقط رفتن آدمها را نشانم می دهد...متنفرم...!

باز کردن در شرکت و رو به رو شدن با چهره های بشاش و شاداب بچه ها...انرژی تحلیل رفته ام را شارژ می کند...فدایی با لبخند جلو می آید و می گوید:

-به جز کیمیا از دو کارخونه دیگه هم پیشنهاد داریم....قیمت پیشنهادی هر دو هم از کیمیا بالاتره...!

کاغذی را که به سمتم گرفته نگاه می کنم...بی توجه به قیمت...فقط اسم کارخانه ها را می خوانم...چشمکی به فدایی می زنم و می گویم:

-تا وقتی کیمیا خواهانه...با هیچ کس معامله نمی کنیم...البته فعلا هیچ جوابی بهشون نده تا ببینیم تصمیم نهایی کیمیا چیه...

به اتاقم می روم...دنبالم می آید...

-دیوونه شدی سایه؟رقم پیشنهادی اینا خیلی بالاتر از کیمیاست...از این رو به اون رو می شیم...!

پشت میز می نشینم...نگاهی به قامت متوسط و تیپ ساده اش می کنم و می گویم:

-تو مو می بینی و من پیچش مو...این دو تا کارخونه فقط به خاطر رقابت با کیمیا به ما پیشنهاد دادن...در حدی نیستن که ارزش کار رو بفهمن و ممکنه درست وسط راه کم بیارن و جا بزنن...اما کیمیا می دونه داره رو چی سرمایه گذاری می کنه...مبلغ پیشنهادیش چشمگیر نیست...اما هیچ وقت یه پروژه رو نیمه کاره رها نمی کنه...! از اون گذشته...کار کردن با کیمیا...یعنی اعتبار...یعنی بیمه شدن ادامه فعالیت هامون...یعنی فرصت گرفتن نمایندگی واسه پخش داروهاش...من این همه امتیاز رو به خاطر چند میلیون تومن اینور و اونور از دست نمی دم...!

با انگشت اشاره سرش را می خاراند...

-اینم حرفیه...انگار مخ تو بهتر کار می کنه...!

می خندم.وو

-تازه فهمیدی؟

او که می رود گوشی را بر می دارم و امین را فرا می خوانم...پوشه ای را به دستش می دهم و می گویم:

-این لیست اقلامیه که شرکت امیر تو پخششون ضعیف عمل کرده...احتمالاً به علت اینکه ویزیتور این داروها آدم قوی و حرفه ای نیست...طبیعتاً کارخونه هایی که این داروها رو تولید می کنند باید از این روند ناراضی باشن...ببین می تونی با مدیراشون قرار ملاقات بذاری یا نه...! شاید بتونیم نمایندگی اینا رو از چنگشون در بیاریم..!

تحیر از تک تک اجزای صورتش پیداست...

-تو اینا رو از کجا فهمیدی؟؟؟

سری تکان می دهم و می گویم:

-حالا...! پیگیری کن...جوابش رو بهم بده...!

متعاقب بیرون رفتن امین، منشی وارد می شود...!

-خانوم...از شرکت امیر واسه ملاقاتتون اومدن...!

چشمانم برق می زنند...

-کدومشون؟؟؟

-یه خانومه...میگه مسئول روابط عمومیه...!

گوشیم را چک می کنم...هیچ اثری از اس ام اس نیست...!

-باشه...بگو بیاد داخل...!

دختر زیبا و خوش استایل...همان که دیروز همراه متین بود...وارد می شود...! با خوشرویی از آمدنش استقبال می کنم...پاکت نامه ای را به دستم می دهد و می گوید:

-من پریسا جلایی هستم...مسئول روابط عمومیه شرکت امیر...جناب آقای احتشام خواستن که این دعوتنامه رو به دستتون برسونم و به صورت شفاهی هم ازتون درخواست کنم که ناهار امروز رو توی شرکت ما...با ایشون...صرف کنین...!

شک دارم که میزبان این ضیافت شاه سفید باشد...!

-آقای احتشام لطف دارن...حتما خدمت می رسم...فقط جناب احتشام بزرگ هم تشریف دارن؟

با ناز می خندد و می گوید:

-این دعوتنامه از طرف شخص خودشونه...!

دلم مالش می رود...

-بسیار خوب...من رأس ساعت اونجام...!

 
توی آینه خودم را نگاه می کنم...بعد از مدتها...با دقت...! دستی به مزه های بلند تابدارم می کشم...! رنگ عسلی چشمانم بیش از اندازه به مادرم برده... سعی می کنم با آرایش کمی از غلظت رنگش بکاهم...! بینی قلمی و باریکم درست شبیه پدر است...حتی آن قوس کوچک و ریزش...! پوست گندمیم را با کرم...برنزه می کنم...موهای مشکی شده ام...با هایلات زیتونی...کاملاً طبیعی و زیبا به نظر می رسند...انگار که هرگز بور و طلایی رنگ نبوده اند...! رژ قرمز خوشرنگ و حجم دهنده...باریک بودن لبهایم را می پوشاند...! دستی به پالتوی سفیدم می کشم...که درست از زیر سینه تنگ شده و باریکی کمرم را به نمایش گذاشته...بوتهای پاشنه بلندم..قدم را کشیده تر نشان می دهد و شال زرشکی تیره هارمونی چشمنوازی با موهایم ایجاد کرده...! دوباره به خودم می نگرم...با وسواس...!زیبا هستم؟؟؟ هستم...! اما دلم از خودم رضا نیست...! دلم با این چهره دلفریب یکی نیست...! ای کاش قلبم به سفیدی پوستم بود...یا خونم به خوشرنگی رژ روی لبهایم...! اما نیست...درون من کاملاً سیاه است...درست مثل موهایم...! هیچ نقطه روشنی در وجودم نمانده...حتی توی بازی هم همیشه من مهره سیاهم...!

شرکت امیر دارو گستر...بر خلاف ما...سراسر همه کرم و قهوه ای ست...با دکوراسیونی از چوب خالص گردو کارمندانی همه خوش لباس و خوش چهره...ابهت و جبروتش حتی از بزرگی واحد و تزیینات لوکس و تابلو فرشهای بی قیمتش پیداست...خانم جلایی به استقبالم می آید و به سمت اتاقی که سر درش نوشته شده "سالن جلسات" راهنماییم می کند...در را برایم می گشاید...وارد می شوم...نور اتاق اندک است و این سایه و روشن ملایم و دلچسب...آرامش خاصی به فضایش بخشیده...
سعی می کنم نلرزم...! از صبح...سعی می کنم نلرزم...! اما دیدن امیرعلی احتشام که بر می خیزد و به سمتم می آید...خارج از توان من است...!

سنش را می دانم...دقیق...55 سال ناقابل....! بلند قد و راست قامت...بدون ذره ای خمیدگی...بدون گرمی چربی اضافه...!و خوش قیافه...به صورت غیر قابل باوری خوش قیافه...! قدمهایش محکم و استوار است...مردانگی و قدرت از تمام تنش ساطع می شود...! آنقدر از خودش مطمئن است که موهای جو گندمیش را بدون هیچ رنگ و لعابی...با بی قیدی بالا زده.. که همین رنگ پریدگی موها...بیش از پیش بر جذابیتش افزوده...! بوی خوش عطرش اتاق را پر کرده...پیراهن آبی کمرنگ و شلوار سورمه ایش...اندام عضلانی و مردانه اش را در برگرفته...! اعتراف می کنم..بی اغراق...این همه جذابیت...برای مردی به سن و سال او تحسین برانگیز و غافلگیر کننده است...!

با نزدیک شدنش...هر چه آداب معاشرت بلدم از ذهنم می گریزد...!با لبخندی مشابه خنده پسرش...دستم را گرم می فشارد و اظهار خوشوقتی می کند...! نمی دانم چه جواب می دهم....تنها روی اولین صندلی ای که تعارف می کند...خودم را رها می کنم...! باید به خودم مسلط شوم...باید...! دمهای عمیق و بازدم های کوتاه جواب می دهد...رو به رویم می نشیند و انگشتانش را در هم حلقه می کند:

-روزی که فهمیدم موفق شدین متانت لجباز و بدقلق رو راضی کنین و واحد رو به رویی رو ازش بخرین...واسم جالب شدین... و وقتی که دیدم...درست کنار تابلوی ما...تابلوتون رو نصب کردین و قصد دارین تو زمینه دارو فعالیت کنین...متوجه شدم که آدم شجاع و اهل ریسکی هستین...

تا اینجای حرفش...لبخندزنان...نگاهش می کنم...

-اما دیشب که فیلم جلسه کیمیا رو دیدم...فهمیدم تصوراتم کاملاً در مورد شما اشتباه بوده...!

قند خونم افت می کند...ولی همچنان لبخند بر لب دارم...

-شما شجاع و ریسک پذیر نیستین...! در عوض خیلی باهوشین...! این خصلت بارزتونه...!

ابروهایم را بالا می برم...ساعد هر دو دستم را روی میز می گذارم و کمرم را به سمت جلو خم می کنم...یعنی...جالب شد...ادامه بده...!

بر خلاف من از میز فاصله می گیرد و به پشتی صندلی تکیه می دهد...

-دیروز...توی اون جلسه...هدف شما فروختن اون فرمول نبود...یعنی اصلاً واستون اهمیتی نداشت...شما فقط و فقط می خواستین خودتون رو مطرح کنین...می خواستین نگاهها رو خیره کنید...می خواستین اعتبار و شهرت کسب کنین...! می خواستین از این گمنامی خارج بشین و موفقم بودین...!

اینبار فقط یکی از ابروهایم را بالا می برم...

-می دونین از کجا فهمیدم؟

کمی گردنم را کج می کنم...یعنی بگو...منتظرم..!

-منم...یه روز...خیلی سال پیش...وقتیکه تو موقعیت فعلی شما بودم و هیچ کس منو به رسمیت نمی شناخت...درست همین کارو کردم...!

لبخندم عمق می گیرد...بر می خیزد...میز را دور می زند و از سرویس نقره ای که گوشه اتاق گذاشته اند...برایم قهوه و شکر می آورد...کنارم می ایستد...یک وری می نشینم و تکیه ام را به دسته صندلی می دهم...همچنان فقط نگاهش می کنم...

-خیلی دوست داشتم بهتون تبریک بگم...واسه هوش سرشارتون...واسه اعتماد به نفس عالیتون و واسه موفقیتهای زیادی که به زودی از راه می رسند...!

سرم را تکان می دهم...مستقیم می نشینم...

این حرکت را...از این شاه...توقع نداشتم....!

شکر به قهوه ام اضافه می کنم...قاشق ظریف سیلور را بر می دارم و به همش می زنم...

به زانوهایش زاویه می دهد...سرش نزدیک گوشم قرار گرفته...عطرش مجال نفس کشیدن را از بینی ام می گیرد...

-این سکوتتون رو به چی باید تعبیر کنم؟؟

با قاشق چند ضربه به لبه فنجان می زنم و تو نعلبکی می گذارمش...

-دارم فکر می کنم...

سرم را ناگهانی بالا می گیرم و به چشمان خندانش خیره می شوم...می دانم که نگاه من هم پر از خنده و استهزا ست...

-که این دعوتتون رو به چی باید تعبیر کنم؟؟؟

خنده در کل صورتش پخش می شود...بر می گردد و سرجایش می نشیند...آسوده می شوم...این همه نزدیکی نفسم را بریده بود...

دستانم را دور کاپ گرانقیمت و تیقه حلقه می کنم...نگاهش به فنجان خیره مانده...متفکرانه و آهسته می پرسد:

-شما چی فکر می کنین؟

به سمت جلو متمایل می شوم و در حالیکه صدایم را تا آخرین درجه پایین آورده ام زمزمه می کنم:

-شاید مراسم قهوه قَجَریه...!

چشمان متعجبش در نگاه پر طعنه من گره می خورد....و بعد...قهقهه می زند...بلند...از ته دل...او می خندد و من می اندیشم...که آیا تا کنون زنی توانسته در مقابل این مرد مقاومت کند و تسلیمش نشود؟؟؟؟

صبر می کنم تا خنده اش تمام شود...با خونسردی قهوه ام را می خورم...با وجود آن همه شکر...بازهم به دهان من گس است...!

چشمانش را تنگ می کند...دستی به چانه اش می کشد و می گوید:

-بهتر از اونی هستی که فکر می کردم...

سرد نگاهش می کنم...دوباره خنده کوتاهی می کند:

-من قصد ندارم تو رو از این دایره حذفت کنم دختر جون...

گوشه لبم را به نشانه پوزخند تکان می دهم...

-هدف من چیز دیگه ایه...!

چقدر قهوه اش تلخ است...

-من می خوام تو مال من بشی...!

دهانم طعم زهر می گیرد...! 
به جان کندن خونسردی ظاهریم را حفظ می کنم...فنجان قهوه را روی میز می گذارم و به چشمان نافذش که عین مار زنگی تک تک عکس العملهایم را زیر نظر گرفته خیره می شوم...تاب آوردن زیر این نگاه سخت است...اما تحمل می کنم و چشم از صورتش نمی گیرم...

-شما عادت دارین با همه مثل مسواکتون رفتار کنین؟؟؟کاملاً شخصی و منحصر به خودتون؟؟؟

سرش را به شدت تکان می دهد...

-سوء برداشت نکن لطفاً...من دنبال فکر و ایده هاتم...مغز جوون و خلاقت...می خوام از ذکاوت و هوشی که داری واسه پیشبرد اهدافمون استفاده کنم...من تو مجموعه م به جز امیر حسین همچین استعداد و ذهن بازی ندارم...از نیروهای تو هم خبر دارم...به غیر از خودت آدم خاص و شاخصی تو اون شرکت نیست...اگه ما سه نفر یکی بشیم...کل ایران رو تحت سلطه می گیریم...من تیزهوشیت رو نیاز دارم دختر...مغزت رو می خوام...

نفس کشیدنم سخت تر می شود...این درست همان شاه خودرای...زیاده خواه...بلند پرواز...بی رحم و سرسختی ست که من می شناسم...!

دستانم را در هم گره می زنم و شمرده می گویم:

-اگه اشتباه نکنم شما توقع دارین من بی خیال شرکتی بشم که با هزار خون دل افتتاحش کردم و بیام زیر دست شما کار کنم...درسته؟

باز سرش را تکان می دهد...

-نه دختر خوب...من استقلال کاری و مالیت رو کاملاً به رسمیت می شناسم...نیت من فقط همکاریه...پروژه های مشترک...ایده های ناب مشترک...بازاریابی های مشترک...اهداف مشترک!

دهان باز می کنم که حرف بزنم....اما ضربه ای به در می خورد و امیرحسین وارد می شود...نسخه جوان و اسپرت پوش احتشام...! با جدیت و متانت احوالپرسی می کند و کنار پدرش می نشیند...نگاهم را بین چهره هایشان می چرخانم...سردی رابطه شان...جو اتاق را متاثر می کند....هوای اتاق برایم سنگین شده...احساس می کنم در تله افتاده ام...قبول و رد این پیشنهاد...دام است...شک ندارم...!

امیرحسین سکوت را می شکند...!

-دیشب اینقدر خسته و کلافه بودین که یادم رفت بهتون تبریک بگم...امروز همه در مورد طرح شما حرف می زدن...واقعاً عالی بود...اگه این دارو به مرحله تولید برسه دنیا رو تکون می ده...!

احتشام نگاه خشکی به پسرش می کند..برعکس من لبخند می زنم و تشکر میکنم...امیرحسین رو به پدرش ادامه می دهد...

-ساعت نزدیک سه شده...چرا مهمونمون رو گرسنه نگه داشتین؟

احتشام از عوض شدن بحث راضی به نظر نمی رسد...اما بلند می شود و از طریق تلفن دستور سرو غذا را می دهد...!

زیر چشمی نگاهی به امیرحسین می کنم...لبخند روی لبش برایم عجیب است...این پدر و پسر چه نقشه ای برای من دارند؟

ناهار با حرفها و صحبتهای معمولی صرف می شود...اخمهای احتشام بزرگ در هم است...نگاه های امیرحسین پرمعناست و حس ششم من پر از زنگ اخطار است...! با دستمال دهانم را پاک می کنم و رو به میزبانان خوش چهره و به ظاهر میهمان نوازم می گویم:

-ناهار خیلی خوبی بود...این دفعه نوبت منه که دعوتتون کنم و انتظار دارم حتماً تشریف بیارین...!

هر دو همپای من از جا برمیخیزند...با امیرحسین دست می دهم و سپس پدرش...اما احتشام دستم را رها نمی کند...چشمان امیرحسین رو دستان ما قفل می شوند

-روی پیشنهادم فکر می کنی دیگه...مگه نه؟

دستم را به نرمی از بین انگشتانش بیرون می کشم...شالم را مرتب می کنم و با خونسردی می گویم:

-خیر...این پیشنهاد جای فکر کردن نداره...!

رنگ نگاهش عوض می شود...از حیله گری مار زنگی به حالت حمله کبری...!

-می تونم بپرسم چرا؟

نیم نگاهی به امیرحسین می کنم...که دستانش را در جیب کرده و با لذت به جنگ سرد و زیرپوستی ما نگاه می کند...!

-چون این پیشنهاد هیچ چیز جذابی واسه من نداره... و برخلاف شما...من به کارمندام اعتماد دارم و مطمئنم که با همین تیم هم می تونم به اهدافی که دارم برسم.

هوشمندانه نگاهم می کند:

-اینکه از اول کارت حمایت امیر دارو گستر رو داشته باشی از نظرت هیچه؟

لبخند می زنم...کیفم را توی دستم جا به جا می کنم و می گویم:

-تا همین الانش که حمایت شما رو نداشتم...کدوم کارم لنگ مونده؟؟؟

پوزخند می زند...

-حمایتت نکردم...اما دشمنت هم نبودم...!

دلم می لرزد...حرصم می گیرد از این تهدید واضح...ترسم را پشت خنده بلندم قایم می کنم...

-من رو تهدید نکنید جناب احتشام...

تمام مصیبتها و بدبختیهای زندگیم جلوی چشمم رژه می روند...خشم جای خنده را می گیرد...با انگشت اشاره محکم به سینه ام می زنم و می گویم:

-من رو تهدید نکن...چون نمی ترسم...واسه منی که تو زندگیم هزار بار باختم و از نو شروع کردم...منی که تا این سن با هزار جور مرد و نامرد جنگیدم و به اینجا رسیدم...واسه منی که تعداد دشمنام به اندازه موهای سرمه و تعداد دوستام کمتر از انگشتای یه دست...واسه من...واسه سایه موتمنی...حرف از دشمنی نزن...! من مثل ققنوس هزار بار آتیش گرفتم و هر بار از خاکستر خودم دوباره بلند شدم...مثل یه ساختمون هزار بار فرو ریختم و دوباره آجر به آجر بالا اومدم...منو نترسون جناب احتشام...چون من به از دست دادن و از نو ساختن عادت دارم...به سختی کشیدن و عین تراکتور جون کندن عادت دارم...به نامردی دیدن و از پشت خنجر خوردن عادت دارم...درسته که فکر می کنی خیلی زرنگی...اما یادت نره...اینی که رو به روت وایساده یه گرگ بارون دیده ست...به سن و سالم نگاه نکن...من از لحظه ای که به دنیا اومدم دارم می جنگم...من بچگی نکردم...جوونی نکردم...فرصت های زندگیم رو افرادی مثل تو ازم گرفتن...اینی که جلوت وایساده 25 سال سابقه کار داره...پس آدم بی تجربه ای نیست...! حالا...اگه به هر قیمتی...بازم می خوای به هدفت برسی...می تونی از روشهای کثیف مختص خودت استفاده کنی...من آمادگیش رو دارم....شاید تو این بازی ببازم اما جلوی تو زانو نمی زنم...حتی اگه تموم مردم رو زانوهاشون راه برن...من زانو نمی زنم...این فقط یه شعار نیست...تمام زندگی منه...رو تک تک سلولهات حکش کن که دیگه فراموشت نشه!!!

صدایم را کمی پایین می آورم...!

-تنها جهت اطلاعتون می گم...من نه پدر و مادر دارم...نه خواهر و برادر و و خانواده ای....که نگرانشون باشم...نه کسی منو می شناسه که واسه آبروم بزنین...نه این کار اونقدر برام مهمه که اگه از دستش بدم زندگیم نابود شه...نه دلبسته این دنیام که نگران جونم و خطرات احتمالی از جانب شما باشم...! اینا رو هم به خاطر راحتی خودتون گفتم...رو این گزینه ها فکر نکنین...! 

چشمک غلیظی می زنم و ادامه می دهم:

- واسه اذیت کردن من...یه کم کارتون سخته آقای احتشام...!

گرمای نگاه امیرحسین را روی تمام تنم حس می کنم...چند قدم عقب عقب می روم و بعد با نفرت رو بر می گردانم و به سمت در می روم...صدای احتشام خشکم می کند...

-بسیار خب...در عوضش چی می خوای؟

خون زهرآگین در مغزم جریان می یابد...می چرخم و تمام برودت قلبم را توی نگاهم می ریزم...هر دو مشتاق و منتظر چشم به دهان من دوخته اند...امیر حسین مشتاق تر و نگران تر به نظر می رسد...تمام اتاق را از نظر می گذرانم و قاطع و محکم می گویم:

-25% از سهام این شرکت...!

دهان شاه سفید باز می ماند...لبخند روی لبهای امیرحسین می نشیند...سعی می کنم تمام تمرکزم روی واکنش شاه سفید باشد...اما لبخند گرم و نگاه پر از تحسین امیرحسین اجازه نمی دهد...در دلم ناله می کنم:

-اینطوری نگام نکن لعنتی...نگام نکن...!

چشمان طوفانیش آرام می شوند...دستش را پشت گردنش می کشد و می گوید:

-واقعاً فکر می کنی در حد 25% سهام اینجا می ارزی؟

تحقیر و طعنه کلامش کوبنده ست...!نیشخند صدا دارم را مثل مشت بر صورتش فرود می آورم...!

- تو چی فکر می کنی؟ به اندازه اینکه استقلالم رو از دست بدم و بیام زیر یوغ تو...می ارزی؟

سکوت می کند...کمی براندازش می کنم:

-نچ...نمی ارزی...!

نگاهی به امیر حسین که به زحمت خنده اش را کنترل کرده می اندازم و بی اعتنا به جو متشنجی که ساخته ام می گویم:

-ممنون بابت پذیرایی...به من که خیلی خوش گذشت...روز بخیر...

باز صدای احتشام مانع خروجم می شود:

-صبر کن...باید بیشتر صحبت کنیم...!

بدون اینکه برگردم می گویم:

-باشه...با منشیم هماهنگ کنین که یه وقت ملاقات واسه تون بذاره...!

و بیرون می روم...از آن فضای کم نور عذاب آور نجات پیدا می کنم...لبخندی به روی خانم جلایی که سرپا ایستاده...می زنم و به سوی دفترم پرواز می کنم...

جناب امیرعلی احتشام...همچنان کیش...!!!

هنوز نرسیده به دفتر صدای اس ام اس گوشیم بلند می شود...ندیده می دانم کیست...برایم شکلک خنده فرستاده.. جوابش را با یک چشمک می دهم...اینبار می نویسد:

-چشمش تو رو گرفته...بدجور...!

لبخند می زنم و جواب می دهم...

-کجاش رو دیدی؟

می نویسد...

-تا کجا می خوای پیش بری؟

جواب می دهم...

-تا آخرش...!

می نویسد...

- آخرش کجاست؟؟؟

جواب می دهم...

-اتاق خوابش...!

جواب نمی دهد...!!!

از پنجره اتاقم بیرون را نگاه می کنم...ساعتِ هفتِ زمستان... به سیاهی نیمه شب است...! دستانم را زیر بغلم فرو می برم و به رفت و آمد مورچه وار آدمها خیره می شوم...چقدر با مردم این شهر غریبم...! جقدر با اجتماع بیگانه شده ام...! چقدر از روزمرگی فاصله گرفته ام...! چشمهایم را می بندم...صورت پدرم برایم زنده می شود و خنده های بلند و مردانه اش...!

-کیش و مات...! پس تو کی می خوای شطرنج یاد بگیری دختر خانوم؟

بغض می کنم...صدای مادر به گوش می رسد...!

-ول کن این بچه رو...بابا هنوز 5 سالشه...اینقدر بهش فشار نیار...

دستان سامان دورم حلقه می شود و از جا بلندم می کند...!

-قربون اون لپای تپلت برم...بغض نکن اینجوری...خودم یادت می دم...!

مقابل چشمانم زنده می شوند...چهره زیبای مادر...صورت خندان پدر و نگاه عاشقانه سامان...! آه می کشم...سوزان...جگر سوز...! امروز از آن خانواده چهار نفره خوشبخت...فقط من مانده ام...منی که سایه ای هم از آنچه که بودم نیستم...! کشدار نفس می کشم و منقطع و بریده بریده بیرونش می دهم...! به حرفهایی که به احتشام زدم فکر می کنم...هیچ وقت اینقدر صادق نبوده ام...عین حقیقت است...در واقع من هیچ چیز برای از دست دادن ندارم...! 

اشک پشت پلکم زور می زند...دنبال راهی برای خروج می گردد...سرم را بالا می گیرم...نمی خواهم گرمیش را روی پوستم احساس کنم...چون می دانم اگر اولین قطره فرو بریزد هیچ قدرتی نمی تواند بندش بیاورد...چشمهایم به اندازه هجده سال...از من گریه طلب دارند...! بدهی ام با یک قطره و دو قطره صاف نمی شود...! 

گوشی ام را بر می دارم و به شماره ای که هیچ وقت به هیچ اسمی ذخیره نشده است اس ام اس می زنم.

-کجایی؟

جواب بعد از چند دقیقه طولانی می رسد...

-چه فرقی می کنه؟

دلم از این همه سردی می گیرد...!

-بیا پیشم...حالم بده...

اینبار در کسری از ثانیه جواب می رسد:

-نه به اندازه من...!

و این یعنی که نمی آید...او هم نمی آید...خنده تلخی می کنم و کلید برق را می زنم و از دفتر خارج می شوم...! در...به روش امیرحسین راحت قفل می شود...!همین که می چرخم متین را پوزخند بر لب پشت سرم می بینم...پوف بلندی می کنم و می گویم:

-بر خرمگس معرکه لعنت...!

می شنود...از غلیظ شدن خنده اش می فهمم...اما می گوید:

-ترسیدی ننه جون؟

کلافه و بی حوصله می گویم:

-بیا برو رد کارت بچه...حوصله ت رو ندارم...

یک لنگه ابرویش را بالا می اندازد و می گوید:

-آخی...چرا؟ کی اوخت کرده؟عمو جونم؟

آخ که اگر حوصله داشتم...اگر حوصله داشتم...!

می خواهم دکمه آسانسور را بزنم که از جا می پرد و جلویم را می گیرد...عصبانی می شوم...

-هوی...احشام...چه خبرته؟

خون به صورتش می دود...رگ پیشانیش بیرون می زند و با غیظ می گوید:

-احشام جد و آبادته دختره بی تربیتِ بی فرهنگ...!

نمی توانم خنده ام را کنترل کنم...دستم را جلوی دهانم می گیرم و می گویم:

-آخ ببخشید...حواسم نبود...جناب احشام...

مشتش را گره می کند...منتظرم توی صورتم بکوبد...با تمسخر نگاهی به دستش می کنم و می گویم:

-بکش کنار کوچولو...واسه کل کل کردن با من هنوز خیلی جوجه ایه...قبلنم بهت گفتم...برو با بزرگترت بیا...این حرکات اندازه قد و قواره ت نیست...واسه این کارا ساخته نشدی!

رگ پیشانیش نبض می گیرد...دستش را به در آسانسور تکیه می دهد و می گوید:

-اگه یه شب افتخار همراهی بدی...نشونت می دم واسه چه کارایی ساخته شدم...!

خنده ام شدت می گیرد...روش همیشگی مردها برای توهین کردن به خانمها...!

با گستاخی تمام تنش را برانداز می کنم...نزدیکش می شوم...آنقدر که فاصله مان به اندازه دکمه پیرهنش می شود...بدون اینکه چشم از چشمش بگیرم از زیر دستش دکمه آسانسور را می زنم...بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش را حس می کنم...صورتش را با دقت می کاوم و رو لبهایش توقف می کنم...گرد شدن چشمهایش را می فهمم...چانه اش را می گیرم و کمی تکان می دهم و با لبخند می گویم:

-اگه می دونستم حداقل تو این یه مورد میشه روت حساب کرد حتما بهت افتخار می دادم...اما شک ندارم که از عهده اینم برنمیای...!

دود از دماغش بیرون می زند...ضربه ای به بینی اش می زنم و می گویم:

-اینقدر مثل بوفالوهای عصبی پا به زمین نکوب...من دستمال قرمز ندارم...!

در آسانسور باز می شود...خنده کنان از کنارش عبور می کنم و در را مقابل چشمان وحشی اش می بندم...!

توی این شرایط نفسگیر...تفریح کردن با متین خودش نعمتی ست...! 

چشمان زرد و براق پودی پر از شکایت است...پر از دلخوری...پر از رنج...! به هیچ کس به اندازه این موجود کوچک و بی زبان ظلم نمی شود...از صبح تا شب تنها...با آبی که گرم می شود...با غذایی که تا نیمه روز نکشیده تمام می شود...با سکوتی که حتی با بودن من هم شکسته نمی شود...! این روزها در مقابل تنها کسی که احساس شرم و ندامت می کنم...همین پودی مظلوم و بی گناه است...! برایش آب خنک می گذارم و غذای تازه...با ولع مشغول می شود...دستی به قفسش می کشم و می گویم:

-الهی بمیرم که اینجوری گشنه و تشنه می مونی...کاش دلش رو داشتم و می دادمت به یکی که بتونه ازت نگهداری کنه...ولی به خدا اگه تو هم بری و نباشی من دق می کنم...!

دست از غذا خوردن می کشد و خرخر کنان نگاهم می کند...می دانم که حرفم را فهمیده...چون چشمانش دیگر دلخور نیست...انگار او هم این شرایط را به قیمت بودن با من پذیرفته...!

از مینی بار کوچک توی پذیرایی شیشه خوشرنگ ممنوعه را برمی دارم...! درصد الکلش را میدانم.60%...یعنی خیلی...! گیلاس بلوری مخصوصم را می آورم و پیک اول را می خورم...پیک دوم...پیک سوم...چهارم....پنجم...الکل 60%....!!!کم کم حرارت تنم بالا می رود...بلوزم را از تنم بیرون می کشم...پیک ششم سرم را به دوران می اندازد...گوشی ام را در می آورم و سکسه کنان شماره هایم را زیر و رو می کنم...دلم حرف زدن می خواهد...هرچه می گردم کسی را نمی یابم...دستم روی اسم احتشام می لغزد...بوق می خورد...صدای مرد جوانی توی گوشی می پیچد...بله ای می گوید...هرچه فکر می کنم یادم نمی آید که کیست...دوباره بله می گوید...مست و خراب می گویم:

-می خواستم با قبرستون تماس بگیرم...تو کی هستی؟

مکث می کند...

-شما کی هستین؟؟؟

روی مبل دراز می کشم و کشدار می گویم:

-من....؟من سایه موتمنی...تو منو می شناسی؟

صدا هوشیار و تیز می شود:

-خانوم موتمنی حالتون خوبه؟؟؟

زمزمه می کنم...

-اونجا قبرستونه؟

به تندی می گوید:

-کجایین شما؟تنهایین؟؟؟چی شده؟

با انگشت ضربه ای به پیشانیم می زنم...

-اوهوووم....اینجا خونمه...تو می دونی چطور میشه رفت قبرستون؟

سکوت می کند....

-مشروب خوردین؟

می خندم...

-آره...جات خالی...!

آرام اما محکم می گوید:

-می تونی آدرس خونت رو به من بدی؟

خوابم می آید...خیلی...

-می تونی منو ببری قبرستون؟؟؟

سریع پاسخ می دهد...

-آره...می برمت...ولی اول باید پیدات کنم...!

سکسکه ام بند می آید...به مغزم فشار می آورم...اما آدرس توی ذهنم نیست...دور و برم را نگاه می کنم و قبض آبی که روی میز است را بر می دارم...با هزار بدبختی و تپق زدن برایش می خوانم...با همان تحکم می گوید:

-دارم میام...همون جایی که هستی بمون...من هر جا که بخوای می برمت...ولی به شرط اینکه از اونجایی که نشستی تکون نخوری...باشه؟

الکل فعالیت مغزم را به صفر رسانده...بین خواب و بیداری می گویم:

-سنگ قبر باید سیاه بشه...

آخرین چیزی که می شنوم نفس عمیق مرد پشت خط است و دیگر هیچ...

 

نمی دانم ساعت چند است...حتی نمی دانم شب است یا روز...صدای ضربه های وحشتناکی که به در می خورد مجبورم می کند چشم باز کنم...ضربه ها قطع نمی شوند...داد می زنم...

- تو اون روحت با این در زدنت...!

بر می خیزم...بی توجه به ظاهر آشفته و بی خبر از نیمه برهنه بودنم...در را می گشایم...مرد جوان بسیار آشنایی پشت در ایستاده...با دیدن سر و وضع من سریع به کسی که نمی بینمش و نمی دانم کیست می گوید:

-ممنون...شما می تونین برین...

و خودش را داخل می اندازد و زود در را می بندد...متعجب و بی حرکت نگاهش می کنم...در حالیکه سعی می کند چشم از تن من بگیرد...مجبورم می کند روی مبل بنشینم...سکسکه بر می گردد...

-تو کی هستی؟؟؟چی می خوای اینجا...

نمی دانم توی یخچال دنبال چه می گردد...اما با لیوانی به سمتم می آید و با تحکم می گوید:

-اینو بخور...

می خندم...بلند و قهقهه وار...

-خیر ببینی جوون...پس خدا تو رو فرستاده...از کجا فهمیدی تشنمه...؟

یک نفس محتویات لیوان را سر می کشم...ناگهان هرچه در معده و شاید هم روده دارم به دهانم هجوم می آورد...سریع از جا بر می خیزم...اما به دستشویی نمی رسم و هر چه خورده ام روی سرامیک کف هال بالا می آورم...سرم را بلند می کنم که فحشش بدهم...اما دستم را می گیرد و کشان کشان به حمام می برد...آب سرد را روی سرم باز می کند...به مدت چند ثانیه نفسم بند می رود...مشت به سینه اش می کوبم...دست و پا می زنم...اما محکم نگهم می دارد....هر دو خیس می شویم...دندانهایم روی هم می خورند...خودم را به تنش می چسبانم...او نمی لرزد...با استقامت ایستاده و صورتم را با آب سرد شستشو می دهد...التماس می کنم:

-ولم کن...دارم یخ می زنم...

توی چشمانم نگاه می کند....مردمکش روی صورتم می چرخد...خودم را بیشتر به او می چسبانم....سرم روی سینه اش می افتد....!آب را می بندد و از حمام بیرون می رویم...از کل هیکلم آب می چکد...لرزان پای تخت کز می کنم...پتو را بر میدارد و دورم می پیچد...از توی کمد بلوز شلواری در می آورد و به دستم می دهد و آرام می گوید:

-خودت می تونی لباسات رو عوض کنی؟؟؟

سرم را تکان می دهم...از اتاق خارج می شود...اما در را باز می گذارد...تمام زورم را می زنم که شلوار جین خیسیده را از تن بیرون بکشم...اما به پایم چسبده...دستانم به خاطر الکل توی خونم می لرزند...کمی بعد به اتاق بر می گردد...کم کم تصویرش برایم واضح می شود...می شناسمش...! کنارم می نشیند و با تاسف سری تکان می دهد...کمکم می کند تا لباسهایم را دانه به دانه عوض کنم...او هم خیس خیس است...موهای خوشحالتش توی صورتش ریخته اند....دستم را به سمت صورتش می برم...چشمان سرخش را متوجه من می کند و عقب می رود...پیراهنش را میان انگشتان بی حسم می گیرم و می گویم:

-لباسات خیسه...!

زیر بازویم را می گیرد و روی تخت درازم می کند...! یقه اش را ول نمی کنم...به سمت خودم می کشمش....مقاومت می کند...من به سمتش می روم...آهسته می گوید:

-بهتره بخوابین خانوم...حالتون خوش نیست...من کنارتون می مونم....!

اولین دکمه پیراهنش را باز می کنم و دوباره می گویم:

-لباسات خیسه...!

خشمگین دستم را کنار می زند و می گوید:

-به درک که خیسه...بگیر بخواب...معلوم نیست با خودت چیکار کردی...!

صدای فریاد مردانه اش احساسات بیدار شده ام را بیشتر به جوش می آورد...!

-تو هم بیا بخواب...!

انقباض ماهیچه به ماهیچه اش را حس می کنم...اینبار صدایش رگی از التماس دارد...!

-تو الان حالت خوب نیست...نمی فهمی داری چکار می کنی...بخواب...خواهش می کنم...!

بی حال به چشمانش خیره می شوم و ناگهانی به سمتش هجوم می برم و لبم را روی لبش می گذارم...کوتاه و ولی شدید می بوسم و می گویم:

-اتفاقاً خوب می دونم دارم چیکار می کنم امیرحسین احتشام...!

جا می خورد...برق از چشمانش رفته...دستم را دور گردنش می اندازم و به چشمان سرگردانش خیره می شوم...مقابل دومین بوسه من کم می آورد و تسلیم می شود...!
خرد و خمیر چشم باز می کنم...جای سالم در تنم ندارم..حتی یک نقطه وجود ندارد که بی درد باشد...نگاهی به جای خالی امیرحسین می اندازم و به هر بدبختی ای که هست خودم را به حمام می رسانم...آب داغ تن کوفته ام را تسلی می بخشد...حوله پیچ بیرون می آیم و با همان موهای خیس به هال می روم....تصاویری از گندی که دیشب زدم جلوی چشمم می آیند...انتظار دارم با صحنه وحشتناک و بوی تعفن رو به رو شوم ولی خوشبختانه همه جا تمیز است...گردن خشکم را می چرخانم و امیر حسین را گرفته و سر در گریبان روی مبل گوشه پذیرایی می بینم...بی توجه به او به آشپزخانه می روم و مسکنی می خورم...از صدای به هم خوردن کابینت ها سرش را بالا می گیرد...زیرچشمی نگاهش می کنم...به آشپزخانه می آید...نگاه بی تفاوتی به صورت اخمو و عصبی اش می کنم و کره و عسل را از یخچال بیرون می کشم...حرکاتم را زیر نظر دارد...پشت میز می نشینم و لقمه ای برای خودم می گیرم...دستش را توی موهایش فرو می کند و با آشفتگی می گوید:

-سایه باید حرف بزنیم...!

لقمه را توی دهانم می چرخانم و به سردی می گویم:

-حرف بزنیم...!

می نشیند...نگاهی به صبحانه نه چندان مفصلم می کند...سرش را پایین می اندازد و می گوید:

-من واقعاً متاسفم...

لقمه را قورت می دهم:

-بابت چی؟؟؟

برای چند ثانیه حرکات تنفسی اش قطع می شود...با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آید می گوید:

-نمی دونستم بار اولته...!

پوزخندی می زنم و لقمه دوم را می گیرم:

-مثلاً اگه می دونستی چیکار می کردی؟

سرش را بین دستانش می گیرد و زمزمه می کند:

-من پای کاری که کردم می ایستم...مسئولیتش رو هم می پذیرم...

خنده ام می گیرد...اما خودم را کنترل می کنم...گاز کوچکی به کره و عسلم می زنم و می گویم:

-احتیاجی نیست...اتفاقیه که افتاده...قرار نیست به خاطر یه اشتباه وبال گردن همدیگه بشیم...!

از خونسردی ام شوک شده...با حیرت نگاهم می کند...لقمه سوم را به سمتش می گیرم و با خنده می گویم:

-پس نیفتی یه وقت...! نکنه اونی که باکرگیش رو از دست داده تویی و من خبر ندارم؟؟؟

دستم را تکان می دهم یعنی زود باش بگیر...نگاهش را به دستم می دوزد... مردد لقمه را می گیرد و روی میز می گذارد...دستانش را در هم گره می زند و دوباره سر به زیر می اندازد...!

صبحانه ام را تمام می کنم و با پودی مشغول می شوم...حضورش در نزدیک ترین فاصله ممکن دست پاچه ام می کند...صدایش را درست کنار گوشم می شنوم:

-خوبی؟؟؟

کلافه می شوم...از این نگرانی و اضطراب مسخره اش...می چرخم و رو در رویش می ایستم...قدم تا سینه اش می رسد...نگاه منحرف شده ام را از سرشانه هایش می گیرم و به صورتش می دوزم...

-ببین..بابت دیشب خیلی متاسفم...زیاده روی کرده بودم...اصلاً نمی دونم چطور شد که با تو تماس گرفتم...ولی واقعا ممنونم که اومدی...چون با اون همه الکل خالصی که خورده بودم ممکن بود تا صبح دووم نیارم...الانم من حالم خوبه...تو رو هم بابت اتفاقی که افتاده سرزنش نمی کنم...هیچ انتظاری هم ازت ندارم...دیشب رو فراموش کن و با وجدان راحت برو دنبال زندگیت...

چشمانش روی صورتم می چرخد و به گردن و سپس سینه ام می رسد و همان جا متوقف می شود...می دانم که کبودی پر رنگ و وسیع توجهش را جلب کرده...پوفی می کنم که به خودش بیاید...آهسته می گوید:

-حداقل بذار یه دکتر ببرمت...!

تند می شوم...و...تلخ...مثل زهر...!

-گفتم که حالم خوبه...مشکلی هم باشه خودم از پسش بر میام...

نگاهش خالی و بی روح می شود...دستی به صورتش می کشد و به هال می رود...کاپشنش را برمی دارد و می گوید:

-اگه کاری داشتی تماس بگیر...!

و از خانه بیرون می رود...

در که بسته می شود...لبخند روی لبم می نشیند...

-حالا اگه می تونی منو فراموش کن وزیر اعظم...!

لخ لخ کنان...در حالیکه هر دو پایم را روی زمین می کشم به اتاق خواب می روم...مقابل آینه می ایستم و به سایه موتمنی...به شاه سیاه....خیره می شوم...تمام زوایای تنش را می نگرم...صورت زیبا و اندام متناسبش را...دستی به تیرگی چندش آور روی سینه ام می کشم و زیر لب می گویم:

-وحشی...

و دادمی زنم...

-وحشی...

خم می شوم و توی چشمان خودم زل می زنم...به عسلی آشنای چشمانم....زمزمه می کنم:

-مامان....

به صورتم سیلی می کوبم و داد می زنم...

-مامان...!

چیزی توی گلویم بالا و پایین می شود...لبه میز توالت را می گیرم که نیفتم...آب دهانم را تند تند قورت می دهم...نمی خواهم گریه کنم...نمی خواهم...سیلی می کوبم و داد می زنم...

-بابا...

سیلی می زنم و جیغ می کشم...

-سامان...

اشک مجالم نمی دهد...خارج از کنترل است...باز مشت می کوبم و فریاد می زنم...

-خدااااااااااااا.....

همانطور که دستم به لبه میز است زانو می زنم...سرم را روی دستان کشیده ام می گذارم و زار می زنم...! مگر می توان گریه نکرد...مگر می توان اینگونه در لجن دست و پا زد و گریه نکرد...مگر این اشک بند می آید؟

صدایم گرفته...صورتم زق زق می کند...دلم تیر می کشد...قلبم تیر می کشد...روح آزرده ام تیر می کشد...دستانم را رها می کنم و سجده وار سرم را روی زمین می گذارم...هر دو دستم را روی شکمم می گذارم نجوا می کنم:

-منو ببخشین...!

به پهلو می افتم...مچاله و جنین وار...با لجبازی چهره امیرحسین را مقابل چشمم زنده نگه می دارم و با مرور کردن تمام لحظه های شب گذشته...خودم را شکنجه می کنم...از یادآوری کاری که کردم...دلم پیچ می خورد...نفرت غلغل می زند...در مغزم...در روحم...در جانم....! پلک می زنم و اشک می ریزم...تمام دختری ام...تمام باکرگی ام...جسم پاک و دست نخورده ام را تسلیم نفرت کردم...چطور با این درد کنار بیایم...؟؟ چطور فراموش کنم؟ مثل دختری که تجاوز دیده...تا ابد با این کابوس دست و پنجه نرم خواهم کرد...مثل جنگل آفت زده و آتش دیده...تمام سبزی و طراوتم را از دست دادم....دیگر به معنای واقعی چیزی برای از دست دادن ندارم....

آخرین نقطه سفید روحم...سیاه شد...!
صدای گوشخراش زنگ تلفن اعصابم را از چیزی که هست له تر می کند...به سختی از بلند می شوم و گوشی را بر می دارم...صدای عصبی و نگران فدایی می پیچد...

-سایه...کجایی؟

نای حرف زدن ندارم...

-چی شده؟

-نمی خوای بیای شرکت؟

نگاهی به ساعت می کنم...11:30 دقیقه....هر دختری جای من باشد...تا یک هفته از تخت بیرون نمی آید...هر دختری...هر دختری که نازکش داشته باشد...نه من...نه سایه...!

-جایی کار دارم...ولی میام...!

خون تمام چشمم را گرفته...چند مشت آب به صورتم می زنم..با آرایش، سرخی ناشی از سیلی ها را می پوشانم...دوباره در قالب سرد و جدی ام فرو می روم و از خانه بیرون می زنم...!

فضای شرکت غیرعادی ست...همه زیرچشمی و با اضطراب نگاهم می کنند...حوصله دقیق شدن در احوالات کارمندانم را ندارم...به اتاق می روم و در را به هم می کوبم...سر درد امانم را بریده...پشت میز می نشینم و کامپیوتر را روشن می کنم...ضربه ای به در می خورد و امین و فدایی داخل می شوند...بدون اینکه نگاهشان کنم با دست اشاره می دهم که بنشینند...منتظر می مانم که حرفشان را بشنوم...اما به جز سکوت چیزی نصیبم نمی شود...صندلی گردانم را می چرخانم و مستقیم رو به آنها می نشینم....نگاههای مشکوکی که بینشان رد و بدل می شود دلم را می لرزاند...

-نکنه ماجرا رو فهمیدن...!

رو به فدایی می کنم و می گویم:

-نمی خواین بگین چی شده؟

فدایی باز هم به امین نگاه می کند و من من کنان می گوید:

-راستش خبرای خوبی واست نداریم...!

قلبم می ریزد...تند می شوم...

-خیله خب...اینو که فهمیدم...ادامه ش؟؟؟

امین بلند می شود و چند تا کاغذ جلوی دستم می گذارد...در حالیکه نگاهش را از چشمان من می دزدد می گوید:

-کیمیا پیشنهادش رو پس گرفته...!

وا می روم...

صدای فدایی را می شنوم...

-و همین طور کارخونه های دیگه...

با هر دو دستم شقیقه هایم را فشار می دهم...امین تیر خلاص را می زند:

-شرکت های پخش هم قرارهای ملاقاتمون رو کنسل کردن...

سرم را بین هر دو دستم می گیرم...احتشام بازی را شوع کرده...بد هم شروع کرده...امین لیوان آبی به دستم می دهد...نمی خورم...آهسته می گویم:

-شما می تونین برین...!

تردیدشان را حس می کنم...سرم را بالا می گیرم و می گویم:

-من حالم خوبه...نگران نباشین...

امین کمی این پا و آن پا می کند...می خواهد حرف بزند...کف دستم را نشانش می دهم:

-گفتم نگران نباشین...حل می شه...

سرشان را پایین می اندازند و از اتاق بیرون می روند...پشت میز شطرنجی می نشینم و دوباره مهره ها را از نوع می چینم...اینبار جای وزیر سفید را خالی می گذارم و زمزمه می کنم...!

-وزیرت...تنها فرد قابل اعتمادت...مهره اصلی و باهوش بازیت...سوخته...! هنوزم اونی که کیشه تویی جناب احتشام...!

با خشم همه مهره ها را به هم می ریزم و از شرکت بیرون می زنم...تمام وجودم بیزاری ست...از عالم و آدم...از خودم...بیشتر از همه...! توی لابی با متین رخ به رخ می شوم...چینی بر بینی ام می اندازم و از کنارش می گذرم...صدایش را از پشت سرم می شنوم...

-شنیدم قراره تابلوتون رو بکشین پایین...کمک خواستی خبرم کن...!

بدون اینکه برگردم جوابش را می دهم...!

-تو وردست عموت وایسا...تابلوی شما بزرگتره...باربر هیکلی تری می خواد...!

می چرخم و در حالیکه عقب عقب راه می روم...ادامه می دهم...

-یادت نره پالونت رو بپوشی...وسایل سنگینن...کمرت درد می گیره...!

فریادش بلند می شود...

-اینم نگی چی بگی؟؟؟قسم می خورم خودم اولین نفری باشم که با اردنگی از اینجا بندازمت بیرون...

می خندم...بلند...

-شتر در خواب بیند پنبه دانه...لازمه بازم قد و قواره ت رو یادآوری کنم...بچههه؟؟؟؟

محکم با جسمی برخورد می کنم...سریع بر می گردم و خودم را در آغوش امیرحسین می بینم...دستانش را دور کمرم گذاشت تا تعادلم را حفظ کند...بی توجه به من...با اخمهای در هم به متین می گوید:

-چه خبرته؟کل ساختمون رو گذاشتی رو سرت...!

از گرمی دستانش چندشم می شود...عقب می کشم...دستش روی شکمم می لغزد و از تنم جدا می شود...

-از این خانوم بپرس که عینهو یه حیوون وفادار پاچه می گیره...!

پوزخند می زنم و می گویم:

-جواب لگداییه که تو مثل یه حیوون بارکش و دراز گوش می پرونی...!

اخمهایش غلیظ تر می شوند...اما باز بی توجه به من و رو به متین می گوید:

-زشته متین...این چه طرز حرف زدنه...اونم تو ساختمون با این صدای بلند...

می خواهد حرف بزند اما امیرحسین نمی گذارد...

-بسه دیگه...تمومش کن...برو بالا...!

متین تمام خشمش را توی چشمانش می ریزد و نثار من می کند...در جوابش چشمکی می زنم که بدتر آتشش می زند...پا بر زمین می کوبد و می رود...

از نزدیک شدن امیرحسین...پیشانیم نبض می گیرد...نگاه کردن به صورتش برایم سخت است...مقابلم می ایستد...سعی می کنم تصاویر رابطه سرد و نفرت انگیز دیشب را از پیش چشمم کنار بزنم...رابطه ای که لحظه به لحظه اش توی ذهن نیمه هوشیارم ثبت شده...رابطه بی کلام و بی احساس...رابطه ای که تنها گرمی بخشش الکل 60 درجه خون من و غریزه مردانه امیرحسین بود...! بوی عطرش اذیتم می کند...بویی که به تمام تاژک ها و مژک های بینی ام چسبده و قصد ترک کردنم را ندارد...دوست دارم با هر قدم نزدیک شدنش...من صد قدم عقب بروم و دور شوم...اما پاهایم را به استقامت و ایستادگی مجبور می کنم...قیافه اش جدی و خشک است...بدون ذره ای انعطاف...کیفم را روی شانه جا به جا می کنم...می خواهم به هر بهانه ای شده از او فاصله بگیرم...اما بند کیفم را می گیرد و متوقفم می کند...نگاهی به دستش و نگاهی به چشمانش می کنم...دلم می خواهد قطع کنم این دستانی را که جای سالم توی تنم نگذاشته اند...!

زهرا ‌‌‌‌ ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۱۴ ۰ ۰ ۱۴۱۵ رمان شاه شطرنج

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی